#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_203
دین اسلام دعوت کنه بدتر همه فراری میشدن.. اگه حسن خلق و صبوری پیامبر نبود الان اسلام ریشه کن شده بود،تویی که پیرو این راه هستی باید بلد باشی چطور و با چه زبونی با طرف مقابلت حرف بزنی تا جبهه نگیره و لجبازی نکنه.. این یک!.. اما برخی از رفتارهای تو کامال نسنجیده و اشتباه بوده و این نشون از بی تجربگی زیادت داره، توتوانایی مدیریت زندگیت رو نداشتی و این رو خیلی رک بهت میگم.. هر بحرانی منطق خاص خودش رو می طلبه اما تو بدون منطق رفتار کردی.. من میخوام اشتباهاتت رو بهت بشناسونم تا بتونی اصلاحشون کنی و عملکردت رو
تغییر بدی.. میخوام کمکت کنم تا یاد بگیری چطوری باید در شرایط بحرانی رفتار کنی و اصلا چطور این زندگی به
قول خودت آ نُرمال رو مدیریت کنی
با دقت و سنجش خاصی نگاهش میکردم و به گمان نسترن امروز قاصد نجات من شده بود تا بتوانم کج و کوله های
جاده زندگیم را بار دیگر ترمیم کنم و این رابطه لرزان را به سکون برسانم. جرعه ای از شربت خورد و دوباره نگاهش
را به سمت چهره ام سوق داد
ـ ببین تو توی شرایط مختلف می تونستی رفتارهای متفاوتی داشته باشی؛ یعنی می تونستی بیشمار عکس العمل رو جایگزین بکنی و البته که نتیجه بهتری بگیری، مثال روزی که همه فامیل برای معارفه توی خونه رادین جمع بودند وتو وقتی زنجیرت رو بین طلاها پیدا نکردی آشفته حال شدی و قبلش به خاطر سکوت رادین در برابر سوال عمه خانم به هم ریخته بودی و همین مزید بر علت شد تا فقط به یه چیز فکر کنی و اون این بود که مادر رادین به عمد زنجیر رو توی دست و پا انداخته تا گم بشه در حالی که می تونستی حدس های دیگری بزنی.. مثلا با خودت فکر کنی حواسش نبوده تا زنجیر رو بذاره سر جاش می دونم که چنین تفکری احمقانه است اما کمک میکرد درونت آروم بمونه و با تصور بی علاقگی خانواده رادین به خودت عذاب نکشی که این نوع تفکر بعدا در رابطه ات با رادین تاثیربذاره، یا می تونستی فکرکنی بچه ها سر خود به اون اتاق رفتن و زنجیر رو برداشتن.. درسته که حدس تو معقولانه تر به نظر میرسه به خصوص با رفتار خونسردی که شهلا نشون داده بود اما هر فکر دیگری که جایگزینش میشد می
تونست آرامش تو رو نه کامل اما نسبی حفظ کنه دستم را گرفت و فشار داد
ـ می دونم داری با خودت فکر می کنی که توی اون شرایط هر فکر دیگه ای احمقانه بود اما خیلی جاها با تلقین خوب حتی اگر ماجرا طور دیگه ای هم باشه، می شه کنترل اوضاع رو در دست گرفت.. حتی اگر این تلقین اشتباه باشه، یا حتی اگر با این نوع فکر تو پیش خانواده همسرت ساده لوح قلمداد بشی مهم نیست.. تنها چیزی که بایدبرات مهم می بود رابطه ات با رادین و تاثیر نگرفتن از محیط اطرافی که می تونه مخل رابطه تون باشه، بود.. من نمیخوام تو رو متهم کنم و می دونم که رادین هم کم اشتباه نکرده.. نیازی به تشریح اشتباهات اون نیست چون من میخوام تو خودسازی بکنی و خودت اوضاع رو به دست بگیری.. ما اصلا فرض میکنیم رادین یه مرد بد تمام عیار که فقط بلده اشتباه کنه و آرامش زندگی رو به هم بزنه ولی تو به عنوان طرف مقابل اگر بتونی درست رفتار کنی و به جاحرف بزنی، یعنی اگر بدونی کی باید ملایمت به خرج بدی و کوتاه بیای و کی باید سفت و سخت پای حرفت بایستی،
کی باید آرامش خودت رو حفظ کنی و کی محکم و حتی پرخاشجو باشی می تونی زندگیت رو مثل یه جورچین که
قطعاتش درست و به جا قرار داره کامل کنی.. پس من با بی رحمی اشتباهاتت رو بهت میگم و حتی گاهی این
اشتباهات رو از چیزی که هست درشت تر میکنم تا بتونی در آینده ولو به کوچکترین رفتار و حرف زدنت هم ریزبین بشی، خب؟
چند بار پیاپی سر تکان دادم و چقدر خوشحال بودم که پنجره ای رو به خورشید درخشان صبحگاهی، در دل دیوار
سرد و تاریک زندگیم می روید تا من بتوانم با دید نو به این جاده ای که سراسرش را تاریک و مبهم می دیدم نگاه
کنم و فانوسی به دست بگیرم برای پیدا کردن صاف ترین راه ها در کوره راه های انکار ناپذیر زندگی ام!
ـ هر کدوم از این فرض هایی که گفتم رو اگر در نظر می گرفتی باعث می شد درونت آشفته نباشه و تاثیرش رو بررابطه تون نذاره ولی تو بدترین حدس ممکن رو که صد البته نزدیک ترین و درست ترین حدس بود رو در نظرگرفتی و البته که تاثیر گذاشت بر رابطه ات که به محض رسیدن به خونه ات خستگی رو بهانه کردی و رادین رو تنها
گذاشتی، من میگم درسته که حدس تو نزدیک به واقعیت بود ولی باید یه جاهایی به اشتباه ترین تصور ممکن چنگ
بزنی تا بتونی رابطه خوبت رو با همسرت حفظ کنی، این به کنار تو حتی اگر خیلی نا آرام و به هم ریخته از اون مهمونی اومدی می تونستی با رادین در این باره صحبت کنی...
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_203
دین اسلام دعوت کنه بدتر همه فراری میشدن.. اگه حسن خلق و صبوری پیامبر نبود الان اسلام ریشه کن شده بود،تویی که پیرو این راه هستی باید بلد باشی چطور و با چه زبونی با طرف مقابلت حرف بزنی تا جبهه نگیره و لجبازی نکنه.. این یک!.. اما برخی از رفتارهای تو کامال نسنجیده و اشتباه بوده و این نشون از بی تجربگی زیادت داره، توتوانایی مدیریت زندگیت رو نداشتی و این رو خیلی رک بهت میگم.. هر بحرانی منطق خاص خودش رو می طلبه اما تو بدون منطق رفتار کردی.. من میخوام اشتباهاتت رو بهت بشناسونم تا بتونی اصلاحشون کنی و عملکردت رو
تغییر بدی.. میخوام کمکت کنم تا یاد بگیری چطوری باید در شرایط بحرانی رفتار کنی و اصلا چطور این زندگی به
قول خودت آ نُرمال رو مدیریت کنی
با دقت و سنجش خاصی نگاهش میکردم و به گمان نسترن امروز قاصد نجات من شده بود تا بتوانم کج و کوله های
جاده زندگیم را بار دیگر ترمیم کنم و این رابطه لرزان را به سکون برسانم. جرعه ای از شربت خورد و دوباره نگاهش
را به سمت چهره ام سوق داد
ـ ببین تو توی شرایط مختلف می تونستی رفتارهای متفاوتی داشته باشی؛ یعنی می تونستی بیشمار عکس العمل رو جایگزین بکنی و البته که نتیجه بهتری بگیری، مثال روزی که همه فامیل برای معارفه توی خونه رادین جمع بودند وتو وقتی زنجیرت رو بین طلاها پیدا نکردی آشفته حال شدی و قبلش به خاطر سکوت رادین در برابر سوال عمه خانم به هم ریخته بودی و همین مزید بر علت شد تا فقط به یه چیز فکر کنی و اون این بود که مادر رادین به عمد زنجیر رو توی دست و پا انداخته تا گم بشه در حالی که می تونستی حدس های دیگری بزنی.. مثلا با خودت فکر کنی حواسش نبوده تا زنجیر رو بذاره سر جاش می دونم که چنین تفکری احمقانه است اما کمک میکرد درونت آروم بمونه و با تصور بی علاقگی خانواده رادین به خودت عذاب نکشی که این نوع تفکر بعدا در رابطه ات با رادین تاثیربذاره، یا می تونستی فکرکنی بچه ها سر خود به اون اتاق رفتن و زنجیر رو برداشتن.. درسته که حدس تو معقولانه تر به نظر میرسه به خصوص با رفتار خونسردی که شهلا نشون داده بود اما هر فکر دیگری که جایگزینش میشد می
تونست آرامش تو رو نه کامل اما نسبی حفظ کنه دستم را گرفت و فشار داد
ـ می دونم داری با خودت فکر می کنی که توی اون شرایط هر فکر دیگه ای احمقانه بود اما خیلی جاها با تلقین خوب حتی اگر ماجرا طور دیگه ای هم باشه، می شه کنترل اوضاع رو در دست گرفت.. حتی اگر این تلقین اشتباه باشه، یا حتی اگر با این نوع فکر تو پیش خانواده همسرت ساده لوح قلمداد بشی مهم نیست.. تنها چیزی که بایدبرات مهم می بود رابطه ات با رادین و تاثیر نگرفتن از محیط اطرافی که می تونه مخل رابطه تون باشه، بود.. من نمیخوام تو رو متهم کنم و می دونم که رادین هم کم اشتباه نکرده.. نیازی به تشریح اشتباهات اون نیست چون من میخوام تو خودسازی بکنی و خودت اوضاع رو به دست بگیری.. ما اصلا فرض میکنیم رادین یه مرد بد تمام عیار که فقط بلده اشتباه کنه و آرامش زندگی رو به هم بزنه ولی تو به عنوان طرف مقابل اگر بتونی درست رفتار کنی و به جاحرف بزنی، یعنی اگر بدونی کی باید ملایمت به خرج بدی و کوتاه بیای و کی باید سفت و سخت پای حرفت بایستی،
کی باید آرامش خودت رو حفظ کنی و کی محکم و حتی پرخاشجو باشی می تونی زندگیت رو مثل یه جورچین که
قطعاتش درست و به جا قرار داره کامل کنی.. پس من با بی رحمی اشتباهاتت رو بهت میگم و حتی گاهی این
اشتباهات رو از چیزی که هست درشت تر میکنم تا بتونی در آینده ولو به کوچکترین رفتار و حرف زدنت هم ریزبین بشی، خب؟
چند بار پیاپی سر تکان دادم و چقدر خوشحال بودم که پنجره ای رو به خورشید درخشان صبحگاهی، در دل دیوار
سرد و تاریک زندگیم می روید تا من بتوانم با دید نو به این جاده ای که سراسرش را تاریک و مبهم می دیدم نگاه
کنم و فانوسی به دست بگیرم برای پیدا کردن صاف ترین راه ها در کوره راه های انکار ناپذیر زندگی ام!
ـ هر کدوم از این فرض هایی که گفتم رو اگر در نظر می گرفتی باعث می شد درونت آشفته نباشه و تاثیرش رو بررابطه تون نذاره ولی تو بدترین حدس ممکن رو که صد البته نزدیک ترین و درست ترین حدس بود رو در نظرگرفتی و البته که تاثیر گذاشت بر رابطه ات که به محض رسیدن به خونه ات خستگی رو بهانه کردی و رادین رو تنها
گذاشتی، من میگم درسته که حدس تو نزدیک به واقعیت بود ولی باید یه جاهایی به اشتباه ترین تصور ممکن چنگ
بزنی تا بتونی رابطه خوبت رو با همسرت حفظ کنی، این به کنار تو حتی اگر خیلی نا آرام و به هم ریخته از اون مهمونی اومدی می تونستی با رادین در این باره صحبت کنی...
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_203
- ای بی چشم و رو... خجالت نمی کشی جلوی مامانت داری این حرف ارو می زنی؟ قباحت داره والا
فاتح باشیطنت ابرو بالا میاندازم.
- دارم صفات خواستگار محترم رو واستون توضیح می دم... بده؟
با ب ی میلی و نارضایتی چهره اش را برمی گرداند.
- لازم نکرده ... من اگه شانس داشتم، یه آدم درست در ِ این خونه رو می زد و شوهر تو می شد... آه
خدا... این چه پیشونی نوشتی بود که نصیب این دختر شد...هعی خدا.
و مغموم به طرف سماور درحال قل خوردن نزد ُ ناراحت و دلخور پوف کلافه ای میکشم قل یک می شوم ُ
و با وسواس خاصی؛ بیتوجه به استکان های لبهباریک؛ از کابینت سه استکان کریستالی شش ضلعی
دسته دار با شفافیت بیرون می کشم و بعد از پاک کردن گرد احتمالی اشان؛ با احتیاط قوری را از روی
سماور برمی دارم و چای را آرام می ریزم طوری که رویش کف نیندازد...
با برداشتن سینی نقرهای به طرف در آشپزخانه راه میافتم و با مکث؛ گلویم را صاف می کنم و در جلد
خونسردی ام فرو می روم اگرچه که درونم بلوای ولوله می کرد.
بابامحمد آهسته حرف میزد، از کار و بار حتی مسائل مربوط به من را هم از کامران صامت می پرسید
که او با تواضع کوتاه جواب میدهد.
سینی را مقابل بابامحمد میگیرم که نعلبکی را همراه استکانش برمی دارد، بدون قندان...
لبخندکمرنگی می زنم و به طرف چپ اش نزدی کتر می شوم که کامران را خونسردانه تکیه زده به ترمه
پشتی می یابم.
از معذب نبودناش تعجب می کنم اما او ریلکس استکانش را بدون نعلبک ی برمی دارد،طعنه آمیز بم و
گیرا زمزمه می کند.
- بهت نمی آد کدبانو باشی!
اوه بیعشور!«
فحش را در دلم به او و گستاخی اش می دهم اما با زدن لبخند، بی اعتنا کوتاه می گویم.
- شرمنده ما این جا قهوه نداریم.
یک لنگ ابرویش را کج بالا می فرستاد که خم میشوم و بشقاب گز و پولک را همراه قنداق مقابلش
کنار دستش می گذارم و سپس بشقاب دیگر گز و پولک بازاری را جلوی دست بابامحمد قرار می دهم.
- چیزی دیگه نمی خوا ی بابا؟
هورت ب ی صدای از محتویات چایاش را می کشد و سری به نفی تکان میدهد که استکان آخری را
مقابل دست مامان ریحانه می گذارم و خود؛ صامت و کنجکاوانه کنار پهلویش می نشینم از بالای شانه
مامان، با هی جان به کامران با تعجب چشم میدوزم.
لحظه ای از فکرم می گذرد که » نکندکامران جد ی آمده خواستگاری و من خبر ندارم؟!«
ُ بعد با غیظ لپم را از داخل می گزم و غرولند میکنم.
» آخه کسی تاحالا با دستهگل این وقت صبح نیومده خونه مون!«
بعد مغموم و گرفته با سرانگشت پرزهای قال ی را لمس می کنم و در دل داغان مینالم.
»هیچکس تاحالا گل نخریده.. . حتی ارشی ای که به اندازههای موهای سرش با دخترا گشته... توی
مخزنی واسه دخترا هم قهاره حتی زحمت یه شاخه گل رو بهش نداده...!«
بی اراده آهی از لب های نیمه بازم خارج می کنم و پرزهای قالی را در مشت جمع می کنم.
» چی می شد الان بهاوند اینجا بود؟«
بعد در اوج حسرت و دمغ بودنم؛ ناخودآگاه پلک روی می فشارم.
»نه، اگه بیاد که کامران رو می بینه اونقد بد میشه! خیلی بد... اون وقت شانس به دست آوردن دلش... «
بی رغبت از افکار منفی ام، چینی روی صورتم میافتد و ادامه میدهم که...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_203
- ای بی چشم و رو... خجالت نمی کشی جلوی مامانت داری این حرف ارو می زنی؟ قباحت داره والا
فاتح باشیطنت ابرو بالا میاندازم.
- دارم صفات خواستگار محترم رو واستون توضیح می دم... بده؟
با ب ی میلی و نارضایتی چهره اش را برمی گرداند.
- لازم نکرده ... من اگه شانس داشتم، یه آدم درست در ِ این خونه رو می زد و شوهر تو می شد... آه
خدا... این چه پیشونی نوشتی بود که نصیب این دختر شد...هعی خدا.
و مغموم به طرف سماور درحال قل خوردن نزد ُ ناراحت و دلخور پوف کلافه ای میکشم قل یک می شوم ُ
و با وسواس خاصی؛ بیتوجه به استکان های لبهباریک؛ از کابینت سه استکان کریستالی شش ضلعی
دسته دار با شفافیت بیرون می کشم و بعد از پاک کردن گرد احتمالی اشان؛ با احتیاط قوری را از روی
سماور برمی دارم و چای را آرام می ریزم طوری که رویش کف نیندازد...
با برداشتن سینی نقرهای به طرف در آشپزخانه راه میافتم و با مکث؛ گلویم را صاف می کنم و در جلد
خونسردی ام فرو می روم اگرچه که درونم بلوای ولوله می کرد.
بابامحمد آهسته حرف میزد، از کار و بار حتی مسائل مربوط به من را هم از کامران صامت می پرسید
که او با تواضع کوتاه جواب میدهد.
سینی را مقابل بابامحمد میگیرم که نعلبکی را همراه استکانش برمی دارد، بدون قندان...
لبخندکمرنگی می زنم و به طرف چپ اش نزدی کتر می شوم که کامران را خونسردانه تکیه زده به ترمه
پشتی می یابم.
از معذب نبودناش تعجب می کنم اما او ریلکس استکانش را بدون نعلبک ی برمی دارد،طعنه آمیز بم و
گیرا زمزمه می کند.
- بهت نمی آد کدبانو باشی!
اوه بیعشور!«
فحش را در دلم به او و گستاخی اش می دهم اما با زدن لبخند، بی اعتنا کوتاه می گویم.
- شرمنده ما این جا قهوه نداریم.
یک لنگ ابرویش را کج بالا می فرستاد که خم میشوم و بشقاب گز و پولک را همراه قنداق مقابلش
کنار دستش می گذارم و سپس بشقاب دیگر گز و پولک بازاری را جلوی دست بابامحمد قرار می دهم.
- چیزی دیگه نمی خوا ی بابا؟
هورت ب ی صدای از محتویات چایاش را می کشد و سری به نفی تکان میدهد که استکان آخری را
مقابل دست مامان ریحانه می گذارم و خود؛ صامت و کنجکاوانه کنار پهلویش می نشینم از بالای شانه
مامان، با هی جان به کامران با تعجب چشم میدوزم.
لحظه ای از فکرم می گذرد که » نکندکامران جد ی آمده خواستگاری و من خبر ندارم؟!«
ُ بعد با غیظ لپم را از داخل می گزم و غرولند میکنم.
» آخه کسی تاحالا با دستهگل این وقت صبح نیومده خونه مون!«
بعد مغموم و گرفته با سرانگشت پرزهای قال ی را لمس می کنم و در دل داغان مینالم.
»هیچکس تاحالا گل نخریده.. . حتی ارشی ای که به اندازههای موهای سرش با دخترا گشته... توی
مخزنی واسه دخترا هم قهاره حتی زحمت یه شاخه گل رو بهش نداده...!«
بی اراده آهی از لب های نیمه بازم خارج می کنم و پرزهای قالی را در مشت جمع می کنم.
» چی می شد الان بهاوند اینجا بود؟«
بعد در اوج حسرت و دمغ بودنم؛ ناخودآگاه پلک روی می فشارم.
»نه، اگه بیاد که کامران رو می بینه اونقد بد میشه! خیلی بد... اون وقت شانس به دست آوردن دلش... «
بی رغبت از افکار منفی ام، چینی روی صورتم میافتد و ادامه میدهم که...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_202 کشون به طرف داخل ویلا برد از ترس هیچ مقاومتی نمیکردم وارد ویلا که شد یم پرتم کرد رو ی زمیناز شدت درد نفسم رفت که دادش زهره ترکم کرد _که مدل میشی هان میخواستی اسلیو کنی که به اینجا برسی آره توبغل این…
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_203
رسوندم وبرای یه ماشین پرادوسفید دست تکون دادم یه زن ومرد جوون توماشین
بودن ماشین جل وپام ایستاد بادست لرزون سوارماشین شدم وبا هق هق لب زدم
_میشه منو به این ادرس که میگم ببرید
زن به طرفم برگشت بادیدنم با چشم گردشده لب زد
_شماهمون مدل معروفید
باهق هق سرتکدن دادم
_چه بلایی سرتون اومده
نمیتونستم بگم چی میگفتم اینکه بهم دست دراز ی شد چطوری بگم لبای لرزونم
روبازکردم
_دزد بهم زده
_یاخدا ادرس بدید ببریمتون پیش خانواده اتون
ادرس روگفتم بعد چندساعت جلوی خونه ای که چندین ماه پاتوش نذاشته بودم ایستاد
_همینجاست
سرم روبا بیچارگی تکون دادم
_اره اره ممنون
ازماشین پیاده شدم باهق هق اف اف روفشردم صدای خواب الود یاشار قلبم روبیشتر فشرد
_کیه
باهق هق لب زدم
_یاشاررر
همین یه کلمه کافی بودکه خواب ازسرش بپره
_یلدا یلداجان خواهری خودتی
_یاشار
نتونستم چیز دیگه ای بگم زانوهام خم شدوافتادم روزمین
وقتی چشم بازکردم که روکاناپه توهال درازکشیده بودم وبابا مامان ویاشار باوحشت
بالا سرم ایستاده بودن تا نگاه بابا رودیدم به هق هق افتادم با هق هق لب زدم
_بابا بابایی توروخدا منوببخش
منوتوبغلش گرفت
_جان بابا اروم باش
توبغلش میلرزیدم
_بابا من بهتون دروغ گفتم
همه چی روبهش گفتم وبابا بدون اینکه منوازاغوشش بی رون کنه به حرفام گوش کرد ازخشم قرمزشده بود
_یلدا امیرصدرا باتو چیکارکرده؟؟
با بدنی که میلرز ید لب زدم
_بابا منو طردنکن من غلط اضافه کردم من گوه خوردم تو ببخش منو تو ببخش توروخدا بابا ولم نکن
منو بیشتر به خودش فشرد
_چیکارکنم طردت کنم مگه من میتونم تورو زندگیم رو دردونه ام رو طردکنم تو یلدای منی
هرکاری هم که کرده باشی زندگی منی نفس منی یلدا بایدم یفهمیدم اون عوضی دوست
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_203
رسوندم وبرای یه ماشین پرادوسفید دست تکون دادم یه زن ومرد جوون توماشین
بودن ماشین جل وپام ایستاد بادست لرزون سوارماشین شدم وبا هق هق لب زدم
_میشه منو به این ادرس که میگم ببرید
زن به طرفم برگشت بادیدنم با چشم گردشده لب زد
_شماهمون مدل معروفید
باهق هق سرتکدن دادم
_چه بلایی سرتون اومده
نمیتونستم بگم چی میگفتم اینکه بهم دست دراز ی شد چطوری بگم لبای لرزونم
روبازکردم
_دزد بهم زده
_یاخدا ادرس بدید ببریمتون پیش خانواده اتون
ادرس روگفتم بعد چندساعت جلوی خونه ای که چندین ماه پاتوش نذاشته بودم ایستاد
_همینجاست
سرم روبا بیچارگی تکون دادم
_اره اره ممنون
ازماشین پیاده شدم باهق هق اف اف روفشردم صدای خواب الود یاشار قلبم روبیشتر فشرد
_کیه
باهق هق لب زدم
_یاشاررر
همین یه کلمه کافی بودکه خواب ازسرش بپره
_یلدا یلداجان خواهری خودتی
_یاشار
نتونستم چیز دیگه ای بگم زانوهام خم شدوافتادم روزمین
وقتی چشم بازکردم که روکاناپه توهال درازکشیده بودم وبابا مامان ویاشار باوحشت
بالا سرم ایستاده بودن تا نگاه بابا رودیدم به هق هق افتادم با هق هق لب زدم
_بابا بابایی توروخدا منوببخش
منوتوبغلش گرفت
_جان بابا اروم باش
توبغلش میلرزیدم
_بابا من بهتون دروغ گفتم
همه چی روبهش گفتم وبابا بدون اینکه منوازاغوشش بی رون کنه به حرفام گوش کرد ازخشم قرمزشده بود
_یلدا امیرصدرا باتو چیکارکرده؟؟
با بدنی که میلرز ید لب زدم
_بابا منو طردنکن من غلط اضافه کردم من گوه خوردم تو ببخش منو تو ببخش توروخدا بابا ولم نکن
منو بیشتر به خودش فشرد
_چیکارکنم طردت کنم مگه من میتونم تورو زندگیم رو دردونه ام رو طردکنم تو یلدای منی
هرکاری هم که کرده باشی زندگی منی نفس منی یلدا بایدم یفهمیدم اون عوضی دوست
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_203
حاج خانوم_یاد امیرم افتادی؟
باچشمای پرابم نگاهش کردم که دستی به صورتم کشید
حاج خانوم_وقتی به دنیااوردمش بیمه حضرت ابوالفضل کردمش وقتی رفت
بدجورسوختم اما بافکر اقا ابوالفضل اروم گرفتم خداهمینطورکه یه روز اونوبهم
داد پسش گرفت من چیکارم که نذارم؟ امیر همیشه بهم میگفت اگه دوسش دارم دعاکنم به ارزوش برسه ارزوش این بود قبل ازمرگ منو حاجی بمیره
میگفت طاقت نداره داغ ماروببینه خداازدلش خبرداشت وبردش ولی خیلی براش زود بود پسرم تازه دامادبود چه میشه کرد خواست خدابوده
بیابشین دخترم بیا بدنت خیلی ضعیف شده
لبخندی شبیه زهرخندرولبم نشست وتودلم گفتم منم دوست دارم بمیرم چرا
خدامنونمیبره پیش خودش؟
کنارش روی صندلی نشستم که دستم روتودستش فشردوهمونطورکه چایم روشیرین میکردگفت
حاج خانوم_دیشب شب خیلی بدی بود
خیلی بهت سخت گذشت،ولی ازت یه خواهشی دارم
با لبخندنگاهش کردم
_این چه حرفیه بفرمایید؟
حاج خانوم_عروسی خواهرت برو!میدونم هرکی جای توبودنمیرفت مطمئنم اگه امیرخدابیامرز اینکاروبا ارسلان می کرد ارسلان دیگه اسمشم نمیاورداما تو برو میدونم مادرت خیلی بینتون فرق میذاره اینودیشب از برخوردش فهمیدم ولی تواهمیت نده وبرو!برو ثابت کن که چقدرمحکمی
باچشمای پرشده نگاهش کردم
_به یه شرط میرم
بالبخند ونگران ی نگاهم کرد
حاج خانوم_چه شرطی ؟
_میدونم توقع زیاد وپررویه محضه اما ازتون میخوام شماهم بامن بیاین
میشه؟
لبخند صورتش روپوشوند
حاج خانوم_حتما میایم حتی امیرعباس هم راضیه
لبخندرولبم بزرگ ترشدوبا بغض کمی ازچایش یرینم روخوردم که صدای پای
ارسلان روشنیدم سرم روکه بالااوردم پیشونیم داغ شد لبخند رولبم روهیچ جوره
نمیتونستم جمع کنم
باعشق نگاهم کردوگفت
_جونِ ارسلان دلم حالت خوبه؟
لبخند خجولی زدم ونگاه ازش دزدیدم که بادیدن حاج خانوم که لبخند بزرگی رولبش بودبیشتر خجالت کشیدم
حاج خانوم روبه ارسلان گفت
حاج خانوم_بیا بشین بچه انقدر دخترمو سرخ وسفید نکن
ارسلان دستاش رودورشونه م حلقه کردوگفت
ارسلان_مامان جون عاشقشم چیکارکنم خب؟
ازخجالت فقط به میزنگاه می کردم که حاج خانوم گفت
حاج خانوم_هروقت زنت شد هرکار ی دوست داری بکن ولی الان نه چون این
طفل معصوم وخیلی خجالت میدی !
ارسلان_منتظرم حالش کامل خوب شه خودمم دیگه ازاین وضع خسته شدم
زودترسروسامون بگیریم بهتره
ازشنیدن حرفاشون حس میکردم تمام صورتم ازشرم سرخ شده ارسلان بالبخند
به من نگاه کردوکنارم نشست ومشغول خوردن صبحانه شد
چشمهام روباغم به اینه دوختم عجیب مدل موهاو ارایشم به صورت بیش
ازحد لاغرشده م می اومد جالب بودبااینکه انقدر لاغرشدم هنوزم صورتم پربود
ولی خیلی کوچولوتر وگردترشدبود
ارایش غلیظ سرخ ابی پیراهن بلند سرخ ابی که بالا تنه حریر اکلیلی صورتی
بامروارید کارشده بود و ازشکم به پا یین با ساتن امریکایی پرچین وپرنسسی
سرخ ابی بود یقه دلبری که خط سینه م به وضوح مشخص بودوگردنبند اسمم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_203
حاج خانوم_یاد امیرم افتادی؟
باچشمای پرابم نگاهش کردم که دستی به صورتم کشید
حاج خانوم_وقتی به دنیااوردمش بیمه حضرت ابوالفضل کردمش وقتی رفت
بدجورسوختم اما بافکر اقا ابوالفضل اروم گرفتم خداهمینطورکه یه روز اونوبهم
داد پسش گرفت من چیکارم که نذارم؟ امیر همیشه بهم میگفت اگه دوسش دارم دعاکنم به ارزوش برسه ارزوش این بود قبل ازمرگ منو حاجی بمیره
میگفت طاقت نداره داغ ماروببینه خداازدلش خبرداشت وبردش ولی خیلی براش زود بود پسرم تازه دامادبود چه میشه کرد خواست خدابوده
بیابشین دخترم بیا بدنت خیلی ضعیف شده
لبخندی شبیه زهرخندرولبم نشست وتودلم گفتم منم دوست دارم بمیرم چرا
خدامنونمیبره پیش خودش؟
کنارش روی صندلی نشستم که دستم روتودستش فشردوهمونطورکه چایم روشیرین میکردگفت
حاج خانوم_دیشب شب خیلی بدی بود
خیلی بهت سخت گذشت،ولی ازت یه خواهشی دارم
با لبخندنگاهش کردم
_این چه حرفیه بفرمایید؟
حاج خانوم_عروسی خواهرت برو!میدونم هرکی جای توبودنمیرفت مطمئنم اگه امیرخدابیامرز اینکاروبا ارسلان می کرد ارسلان دیگه اسمشم نمیاورداما تو برو میدونم مادرت خیلی بینتون فرق میذاره اینودیشب از برخوردش فهمیدم ولی تواهمیت نده وبرو!برو ثابت کن که چقدرمحکمی
باچشمای پرشده نگاهش کردم
_به یه شرط میرم
بالبخند ونگران ی نگاهم کرد
حاج خانوم_چه شرطی ؟
_میدونم توقع زیاد وپررویه محضه اما ازتون میخوام شماهم بامن بیاین
میشه؟
لبخند صورتش روپوشوند
حاج خانوم_حتما میایم حتی امیرعباس هم راضیه
لبخندرولبم بزرگ ترشدوبا بغض کمی ازچایش یرینم روخوردم که صدای پای
ارسلان روشنیدم سرم روکه بالااوردم پیشونیم داغ شد لبخند رولبم روهیچ جوره
نمیتونستم جمع کنم
باعشق نگاهم کردوگفت
_جونِ ارسلان دلم حالت خوبه؟
لبخند خجولی زدم ونگاه ازش دزدیدم که بادیدن حاج خانوم که لبخند بزرگی رولبش بودبیشتر خجالت کشیدم
حاج خانوم روبه ارسلان گفت
حاج خانوم_بیا بشین بچه انقدر دخترمو سرخ وسفید نکن
ارسلان دستاش رودورشونه م حلقه کردوگفت
ارسلان_مامان جون عاشقشم چیکارکنم خب؟
ازخجالت فقط به میزنگاه می کردم که حاج خانوم گفت
حاج خانوم_هروقت زنت شد هرکار ی دوست داری بکن ولی الان نه چون این
طفل معصوم وخیلی خجالت میدی !
ارسلان_منتظرم حالش کامل خوب شه خودمم دیگه ازاین وضع خسته شدم
زودترسروسامون بگیریم بهتره
ازشنیدن حرفاشون حس میکردم تمام صورتم ازشرم سرخ شده ارسلان بالبخند
به من نگاه کردوکنارم نشست ومشغول خوردن صبحانه شد
چشمهام روباغم به اینه دوختم عجیب مدل موهاو ارایشم به صورت بیش
ازحد لاغرشده م می اومد جالب بودبااینکه انقدر لاغرشدم هنوزم صورتم پربود
ولی خیلی کوچولوتر وگردترشدبود
ارایش غلیظ سرخ ابی پیراهن بلند سرخ ابی که بالا تنه حریر اکلیلی صورتی
بامروارید کارشده بود و ازشکم به پا یین با ساتن امریکایی پرچین وپرنسسی
سرخ ابی بود یقه دلبری که خط سینه م به وضوح مشخص بودوگردنبند اسمم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚