#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_202
افکارم.. وقتی دستش روی شانه ام نشست فهمیدم که زمان شنیدن من فرا رسیده.. تا گوش بسپارم به راهی که
نشانم می دهد برای حل این بحران!
چشم گشوده و نگاهش کردم. با جدیت در صورتم خیره شد و گفت:
ـ گفتنی ها رو گفتی و منم شنیدم.. حالا وقت گوش دادن توئه
سر تکان داده و صاف نشستم
ـ می خوام بدون هیچ رودربایستی و تعارفی باهات حرف بزنم.. توی این زندگی تو هم به اندازه رادین مقصری
تا دهان گشودم برای اعتراض، دستش را بالا آورد و اخم در هم کشید
ـ چه خوشت بیاد یا نیاد، این یه واقعیته.. جای هیچ اعتراضی هم نیست
من نیز اخم کردم، با تحکم در چشمانم خیره شد و این نسترن حالا در مقام دوست و همدرد نبود، در مقام کسی بود
که میخواهد راه درست را نشانم دهد حتی اگر شده با نمک پاشیدن به حفره های قلبم.. این که دوستی تمام
عملکرد تو را تایید کند و وقتی از ماجرایی سخن می گویی همدلی کند خیلی خوب است اما دوست واقعی کسی است که گاهی لباس بی رحمی بر تن کرده و نواقص و اشتباهاتت را به رو آورد و همدردی را کنار بگذارد.. و نسترن
یک دوست واقعی است با تمام واژه هایی که برای دوست برازنده است!
ـ من تو رو هم به اندازه رادین توی این زندگی مقصر می دونم.. تو چشمت رو روی اشتباهات خودت بستی اما من
امروز چشمت رو باز میکنم و اجازه نمیدم توی جهل مرکب خودت دست و پا بزنی، برای ترمیم این رابطه ای که هردوتون مسبب نابودی اش بودین باید چشمات رو باز کنی و خیلی چیزها رو که تا دیروز نمی دیدی ببینی.. کمکت
میکنم این دید مطلق گرایی رو بذاری کنار و اشتباهاتت رو بشناسی، وقتی به درونت مراجعه کردی و اشتباهاتت رو
در تمام این یک سال دیدی می تونی با دید بازتری نسبت به این زندگی تصمیم بگیری و توی روابطت با رادین مدام
شکست نخوری.. درسته که شما دو تا هیچ سنخیتی با هم ندارید اما اصل موضوع ناتوانی شما در مدیریت این
زندگیه.. مریم تو خیلی جاها نادون بودی، می تونستی کمی از اسب مطلق گرایی پایین بیای و نخوای مدام رادین رو
شبیه خودت کنی، اگر رادین شبیه تو نیست ایراد از نوع زندگی اون نیست ایراد از انتخاب توئه و از اون بدتر این
طرز تفکرت که گمان میکنی آدما شیء هستن که بتونی به شکل دلخواهت درشون بیاری.. رادین رو که یه مرد
تحصیلکرده جهان دیده که سن کمی هم نداره بتونی تغییر بدی؛ اگر اون هم خواسته تو رو تغییر بده در اشتباهه،
اصلا وقتی تو رو انتخاب کرده چه نیاز به تغییر هست مگر اینکه برعکس درایتش توی تجارت انتخابش با چشم بسته
بوده باشه مثل تو که انتخابت با چشم بسته بودچشمانم را گردتر کرده و با اعتراض گفتم:
ـ چی میگی نسترن؟ اینکه من خواستم کمی به راه درست بیارمش اشتباهه؟
ـ راه درست از نظر تو یا اون؟ ببین تو وقتی میتونی یه نفر رو تغییر بدی که خودش بخواد تغییر کنه و این خواسته
زمانی ایجاد میشه که قبول کنه راهی که داره میره، دیدگاه و باوری که داره اشتباهه و پذیرش این موضوع مستلزم
اینه که قانع بشه.. ولی تو نتونستی با زبان خوش قانعش کنی و کاملا قابل درکه که نخواد عوض بشه چون دلیلی براش نداره
ـ اون اصلا قبول نداره که سبک زندگیش اشتباهه
ـ اصلا همین جمله تو باعث خیلی از بدبینی های اون میشه.. وقتی داری از واژه غلط استفاده میکنی انگار تمام
باورهای یک فرد رو حالا درست باشه یا اشتباه، زیر سوال میبری و این زیر سؤال رفتن باورهایی که فرد تمام عمر
باهاشون زندگی کرده با دو تا جمله ساده باعث جبهه گیری می شه.. اگه یه نفر بیاد بهت بگه این باوری که داری
کاملا غلطه تو چیکار میکنی؟ حتی اگه باورهات غلط هم باشه اما نمی تونی بپذیری یکی بیاد یهویی بگه هرچی تا
حالا رشته بودی پنبه از آب در اومده،مسلما در مقابلش جبهه میگیری چون داره موجودیت تمام سالهای زندگیت رو
با یه حرف زیر سوال می بره
سر تکان دادم و او با مالیمت بیشتری ادامه داد
ـ مریم، عزیز من ..دوست من ، خواهر من! هر چیزی یه راهی داره، باید زبان بیانش رو بلد باشی تا بتونی طرف
مقابلت رو قانع کنی.. تو میخواستی با سلطه نگری و اصرار این که نوع زندگی رادین غلطه هر طور شده اون رو شبیه
خودت کنی ولی اشتباهه، تو میخواستی با این سن کم و تجربه کم ات، مردی شبیه رادین رو به سلطه خودت
دربیاری و متقاعدش کنی تا همونی بشه که تو میخوای.. خب خودت بگو نتیجه چنین رفتاری چی هست؟ رادین نه،
اگر هر مرد دیگه ای به جای رادین بود چه ری اکشنی نشون میداد؟
ـ لجبازی
سر تکان داد
ـ آفرین؛ تو با طریقه غلطی که در پیش گرفتی اون رو لجباز کردی، تو مجبورش کردی تا در مقابل حرفات حالت تدافعی بگیره و این اصلا درست نیست.. ببین پیامبر ما هم اگه می خواست عجولانه و سلطه گرانه دیگران رو به دین
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_202
افکارم.. وقتی دستش روی شانه ام نشست فهمیدم که زمان شنیدن من فرا رسیده.. تا گوش بسپارم به راهی که
نشانم می دهد برای حل این بحران!
چشم گشوده و نگاهش کردم. با جدیت در صورتم خیره شد و گفت:
ـ گفتنی ها رو گفتی و منم شنیدم.. حالا وقت گوش دادن توئه
سر تکان داده و صاف نشستم
ـ می خوام بدون هیچ رودربایستی و تعارفی باهات حرف بزنم.. توی این زندگی تو هم به اندازه رادین مقصری
تا دهان گشودم برای اعتراض، دستش را بالا آورد و اخم در هم کشید
ـ چه خوشت بیاد یا نیاد، این یه واقعیته.. جای هیچ اعتراضی هم نیست
من نیز اخم کردم، با تحکم در چشمانم خیره شد و این نسترن حالا در مقام دوست و همدرد نبود، در مقام کسی بود
که میخواهد راه درست را نشانم دهد حتی اگر شده با نمک پاشیدن به حفره های قلبم.. این که دوستی تمام
عملکرد تو را تایید کند و وقتی از ماجرایی سخن می گویی همدلی کند خیلی خوب است اما دوست واقعی کسی است که گاهی لباس بی رحمی بر تن کرده و نواقص و اشتباهاتت را به رو آورد و همدردی را کنار بگذارد.. و نسترن
یک دوست واقعی است با تمام واژه هایی که برای دوست برازنده است!
ـ من تو رو هم به اندازه رادین توی این زندگی مقصر می دونم.. تو چشمت رو روی اشتباهات خودت بستی اما من
امروز چشمت رو باز میکنم و اجازه نمیدم توی جهل مرکب خودت دست و پا بزنی، برای ترمیم این رابطه ای که هردوتون مسبب نابودی اش بودین باید چشمات رو باز کنی و خیلی چیزها رو که تا دیروز نمی دیدی ببینی.. کمکت
میکنم این دید مطلق گرایی رو بذاری کنار و اشتباهاتت رو بشناسی، وقتی به درونت مراجعه کردی و اشتباهاتت رو
در تمام این یک سال دیدی می تونی با دید بازتری نسبت به این زندگی تصمیم بگیری و توی روابطت با رادین مدام
شکست نخوری.. درسته که شما دو تا هیچ سنخیتی با هم ندارید اما اصل موضوع ناتوانی شما در مدیریت این
زندگیه.. مریم تو خیلی جاها نادون بودی، می تونستی کمی از اسب مطلق گرایی پایین بیای و نخوای مدام رادین رو
شبیه خودت کنی، اگر رادین شبیه تو نیست ایراد از نوع زندگی اون نیست ایراد از انتخاب توئه و از اون بدتر این
طرز تفکرت که گمان میکنی آدما شیء هستن که بتونی به شکل دلخواهت درشون بیاری.. رادین رو که یه مرد
تحصیلکرده جهان دیده که سن کمی هم نداره بتونی تغییر بدی؛ اگر اون هم خواسته تو رو تغییر بده در اشتباهه،
اصلا وقتی تو رو انتخاب کرده چه نیاز به تغییر هست مگر اینکه برعکس درایتش توی تجارت انتخابش با چشم بسته
بوده باشه مثل تو که انتخابت با چشم بسته بودچشمانم را گردتر کرده و با اعتراض گفتم:
ـ چی میگی نسترن؟ اینکه من خواستم کمی به راه درست بیارمش اشتباهه؟
ـ راه درست از نظر تو یا اون؟ ببین تو وقتی میتونی یه نفر رو تغییر بدی که خودش بخواد تغییر کنه و این خواسته
زمانی ایجاد میشه که قبول کنه راهی که داره میره، دیدگاه و باوری که داره اشتباهه و پذیرش این موضوع مستلزم
اینه که قانع بشه.. ولی تو نتونستی با زبان خوش قانعش کنی و کاملا قابل درکه که نخواد عوض بشه چون دلیلی براش نداره
ـ اون اصلا قبول نداره که سبک زندگیش اشتباهه
ـ اصلا همین جمله تو باعث خیلی از بدبینی های اون میشه.. وقتی داری از واژه غلط استفاده میکنی انگار تمام
باورهای یک فرد رو حالا درست باشه یا اشتباه، زیر سوال میبری و این زیر سؤال رفتن باورهایی که فرد تمام عمر
باهاشون زندگی کرده با دو تا جمله ساده باعث جبهه گیری می شه.. اگه یه نفر بیاد بهت بگه این باوری که داری
کاملا غلطه تو چیکار میکنی؟ حتی اگه باورهات غلط هم باشه اما نمی تونی بپذیری یکی بیاد یهویی بگه هرچی تا
حالا رشته بودی پنبه از آب در اومده،مسلما در مقابلش جبهه میگیری چون داره موجودیت تمام سالهای زندگیت رو
با یه حرف زیر سوال می بره
سر تکان دادم و او با مالیمت بیشتری ادامه داد
ـ مریم، عزیز من ..دوست من ، خواهر من! هر چیزی یه راهی داره، باید زبان بیانش رو بلد باشی تا بتونی طرف
مقابلت رو قانع کنی.. تو میخواستی با سلطه نگری و اصرار این که نوع زندگی رادین غلطه هر طور شده اون رو شبیه
خودت کنی ولی اشتباهه، تو میخواستی با این سن کم و تجربه کم ات، مردی شبیه رادین رو به سلطه خودت
دربیاری و متقاعدش کنی تا همونی بشه که تو میخوای.. خب خودت بگو نتیجه چنین رفتاری چی هست؟ رادین نه،
اگر هر مرد دیگه ای به جای رادین بود چه ری اکشنی نشون میداد؟
ـ لجبازی
سر تکان داد
ـ آفرین؛ تو با طریقه غلطی که در پیش گرفتی اون رو لجباز کردی، تو مجبورش کردی تا در مقابل حرفات حالت تدافعی بگیره و این اصلا درست نیست.. ببین پیامبر ما هم اگه می خواست عجولانه و سلطه گرانه دیگران رو به دین
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_202
حیران و گیج تر به کامرانی که با آن کت و شلوار رسمی اش که وسط حیاط مان با استایل جدیاش
ایستاده و گل به دست از فاصله نمای بیرونی خانه مان را کنکاوش میکند... سنکوپ شده چشم میدوزم.
بابامحمد رسم میهمان نوازی را به جا می آورد.
- پسرم بریم داخل... اینجا هوا سرده...
بی مخالفت از پله ها بالا میروند، بعد از در آوردن کفش ورن ی اش؛ به پدرم تعارف م ی کند که با پاک
کردن عرق روی پ یشان یام؛ بزاق دهانم را با سختی قورت می دهم و پشت سرشان راه می افتم...
حالت جدی اش با دسته گل دم دستش مغایرت دارد... انگار بی میل با جبر به خانهمان آمده است...
کامران نیکمنش با آن دیسیپلین مختص مدیریت اش؛ چگونه می خواست روی قالی چهار زانو
ً بنشیند؟ خنده !
دار بود واقعا
خندهام می گیرد؛ یک خنده تلخ و بی اراده.
- کامران بخواد چار زانو روی فرش جلوی بابام چهارقد بشینه! فکرش رو کن... کامران جدی و اینجا
ً اومدن اش... حتما خیلی زورش اومده از اینکارم!
دمپایها را سریع از پا در می آورم و وارد هال میشوم . صدای تعارف کردن مامان ریحانه را میشنوم و
پشت بندش؛ دسته گلی که در دستان مامان ریحانه دیده می شود.
- خیلی قدم رنجه کردی ن و تشریف آوردین پسرم... بفرمائین توروخدا...
با این که استرس عجیبی از آمدن کامران در دلم برپا شده بود اما سعی می کردم که به افکار پریشانم؛
مسلط شوم و قضاوت عجولانه ای نکنم.
ترج یج می دهم اول روی بلوزم و کمترشدن حساسیت بابامحمد؛ شومیزی روی بلوزم می پوشیدم که
حداقل وقت می گذشت...
بعد مرتب کردن شال روی سرم؛ از اتاقم خارج میشوم و با سر تو داده بیحرف وارد آشپزخانه
میشوم که با مامان ریحانه چشم در چشم میشوم.
- مامان..!
نگران انگشت مقابل بینی اش می گیرد.
- هیس!
سپس در کمال تعجب و شوکه؛ بازویم را می گیرد و مرا گوشه ترین جای آشپزخانه می کشاند.
- چیکار کردی که صابکارت اومده اینجا؟
کلافه نفسم را آه مانند بیرون می دهم.
- به جون خودم اگه بدونم...
گره اخم ظریفی میان پیشانی بلندش و چروک دور لب هایش نفود میکند.
- قیافه ش به خواستگارا میخوره... ندیدی کت وشلوارش رو...
پفی م ی زنم زیر خنده که نیشگون محکمی از بازویم می گیرد: کوفت! چه خوششم میاد ورپریده!
و لبخند؛ روی لبانم می ماسد و چهره ام مچاله میشود.
- مامان...!
کفری با چشم غره زیرلب می توپد.
- کوفت... زشته دختر هر و کر کنه... بشنوه میدونی بده؟
دست به سینه چینی به بینی ام می دهم.
- این اروپای زادهست... اونقد دیده و باهاشونم رابطـ...
با غیظ وسط کلامم میآید و نیشگونی از بازویم میگیرد.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_202
حیران و گیج تر به کامرانی که با آن کت و شلوار رسمی اش که وسط حیاط مان با استایل جدیاش
ایستاده و گل به دست از فاصله نمای بیرونی خانه مان را کنکاوش میکند... سنکوپ شده چشم میدوزم.
بابامحمد رسم میهمان نوازی را به جا می آورد.
- پسرم بریم داخل... اینجا هوا سرده...
بی مخالفت از پله ها بالا میروند، بعد از در آوردن کفش ورن ی اش؛ به پدرم تعارف م ی کند که با پاک
کردن عرق روی پ یشان یام؛ بزاق دهانم را با سختی قورت می دهم و پشت سرشان راه می افتم...
حالت جدی اش با دسته گل دم دستش مغایرت دارد... انگار بی میل با جبر به خانهمان آمده است...
کامران نیکمنش با آن دیسیپلین مختص مدیریت اش؛ چگونه می خواست روی قالی چهار زانو
ً بنشیند؟ خنده !
دار بود واقعا
خندهام می گیرد؛ یک خنده تلخ و بی اراده.
- کامران بخواد چار زانو روی فرش جلوی بابام چهارقد بشینه! فکرش رو کن... کامران جدی و اینجا
ً اومدن اش... حتما خیلی زورش اومده از اینکارم!
دمپایها را سریع از پا در می آورم و وارد هال میشوم . صدای تعارف کردن مامان ریحانه را میشنوم و
پشت بندش؛ دسته گلی که در دستان مامان ریحانه دیده می شود.
- خیلی قدم رنجه کردی ن و تشریف آوردین پسرم... بفرمائین توروخدا...
با این که استرس عجیبی از آمدن کامران در دلم برپا شده بود اما سعی می کردم که به افکار پریشانم؛
مسلط شوم و قضاوت عجولانه ای نکنم.
ترج یج می دهم اول روی بلوزم و کمترشدن حساسیت بابامحمد؛ شومیزی روی بلوزم می پوشیدم که
حداقل وقت می گذشت...
بعد مرتب کردن شال روی سرم؛ از اتاقم خارج میشوم و با سر تو داده بیحرف وارد آشپزخانه
میشوم که با مامان ریحانه چشم در چشم میشوم.
- مامان..!
نگران انگشت مقابل بینی اش می گیرد.
- هیس!
سپس در کمال تعجب و شوکه؛ بازویم را می گیرد و مرا گوشه ترین جای آشپزخانه می کشاند.
- چیکار کردی که صابکارت اومده اینجا؟
کلافه نفسم را آه مانند بیرون می دهم.
- به جون خودم اگه بدونم...
گره اخم ظریفی میان پیشانی بلندش و چروک دور لب هایش نفود میکند.
- قیافه ش به خواستگارا میخوره... ندیدی کت وشلوارش رو...
پفی م ی زنم زیر خنده که نیشگون محکمی از بازویم می گیرد: کوفت! چه خوششم میاد ورپریده!
و لبخند؛ روی لبانم می ماسد و چهره ام مچاله میشود.
- مامان...!
کفری با چشم غره زیرلب می توپد.
- کوفت... زشته دختر هر و کر کنه... بشنوه میدونی بده؟
دست به سینه چینی به بینی ام می دهم.
- این اروپای زادهست... اونقد دیده و باهاشونم رابطـ...
با غیظ وسط کلامم میآید و نیشگونی از بازویم میگیرد.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
آرشیو یواشکی: #به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_201 _چقدر بهتون پول داده که اینطوری التماس میکنید _بحث پول نیست جیغ زدم _دروغ نگووووووو باپاها ی لرزون ازجام بلندشدم _باشه می رقصم بریم چاره ای ندلشتم بنابراین سعی کردم اروم باشم و انشب رو…
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_202
کشون به طرف داخل ویلا برد از ترس هیچ مقاومتی نمیکردم وارد ویلا که شد یم پرتم
کرد رو ی زمیناز شدت درد نفسم رفت که دادش زهره ترکم کرد
_که مدل میشی هان میخواستی اسلیو کنی که به اینجا برسی آره
توبغل این واون میرقصی هانننننن
بهت گفته بودم غیرت من چیزی نیست که بخوای باهاش شوخی کنی گفتم یانه
با خشم نگاهم کرد که ازترس خودم رو به دیوارپشت سرم چسبوندم و به خودم لرز یدم
با لحن ترسناک ی به طرفم اومد
_من یه یلدایی بسازم که همه تو تاریخ بنویسن
ازجام بلندشدم باترس باتموم نیرویی که برام باقی مونده بود ازجام بلندشدم و لب زدم
_به توچه
همین یه کلمه کافی بود تااتیش بگی ره جوری پرید طرفم که سنکوب کردم چنان منو
کوبید به دیوارکه حس کردم کمرم شکست توصورتم نعره زد
_چی گفتی ؟؟ دوباره تکرار کن تکرارکن تا همینجا بکشمت تکرار کن
از شدت ترس میلرز یدم اما سرتق لب زدم
_زندگی من به توربطی نداره
باپشت دست چنان تودهنم کوبید که طعم شورخون تودهنم حس ک ردم چندبار باتمام
قدرت به دهنم کوبید فری اد زد طوری که حس کردم خونه به لرزه دراومد
_من امشب اتی شت میزنم یلدا میکشمت جنازه اتو رو اتی ش میزنم
بایدمیفهمیدم چرا میخوای اسلیو کنی تو برای با هر کی پریدن نیاز داشتی از اون بشکه
بودن خلاص شی
خرفش قلبم رو اتیش زد جیغ زدم
_به توهیچ ربطی نداره امیرصدرا نیک زاد مگه من بهت میگم توچه غلطی میکن ی به
توچه که من با کی میپرم ی انه هان به توچه
توچشمام نگاه کرد اونقدر ترسناک که ساکت شدم دستم روگرفت وکشید منو دنبال
خودش میکشوند م یخواستم دستم روازدستش دربیارم امانمیشد در یه اتاق روبازکردومنو
پرت کرد تواتاق در روقفل کردو پی راهنش رو با خشم دراورد
_الان بهت میگم به من چه ربطی داره
به طرفم اومد از فکراینکه تو سرش چی میگذره خوف کردم نه این امکان نداره نه خدا
این کاروبامن نکن
مثل پرکاه منو بلند کردوپرت کرد رو تخت وخیمه زد روم
چشمام خیس شد نه نبای بذارم نه نمی ذارم نمیذارم ا ین اتفاق بیوفته نبا ید بذارم
اما نشد نتونستم مقاومت کنم اون یه مرد بود یه مردکه چهاربرابرمن زورداشت هرکاری
کردم نشد هرچقدر زورزدم فایدهه نداشت و اخرین چیزی که داشتم رو هم ازهم گرفت
باورم نمیشد اینطوری بادنیای دخترونه ام خداحافظی کنم به خودم نگاه کردم تمام بدنم
کبود بود امیرصدرا رفت بعدا ینکه منوکشت رفت با تنی که میلرز ید ازجام بلندشدم ازدرد
دوباره روتخت ولو شدم محکم کوبیدم به سروصورتم جیغ زدم یلدا پاشو باید پاشی
ازاین جهنم بری با ته مونده جونی که توتنم مونده بود ازجام بلندشدم لباسام که کف
اتاق پخش شده بود رویکی یکی برداشتم وتن کردم و با بغض واشکا یی که بی وقفه
میبار ید از اتاق خارج شدم باندیدنش نفسی از سراسودگی کشیدم وباز اشکم چکید با
قدمهای اروم از اون ویلای لعنتی خارج شدم به هرجون کندنی بود خودم رو به جاده
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_202
کشون به طرف داخل ویلا برد از ترس هیچ مقاومتی نمیکردم وارد ویلا که شد یم پرتم
کرد رو ی زمیناز شدت درد نفسم رفت که دادش زهره ترکم کرد
_که مدل میشی هان میخواستی اسلیو کنی که به اینجا برسی آره
توبغل این واون میرقصی هانننننن
بهت گفته بودم غیرت من چیزی نیست که بخوای باهاش شوخی کنی گفتم یانه
با خشم نگاهم کرد که ازترس خودم رو به دیوارپشت سرم چسبوندم و به خودم لرز یدم
با لحن ترسناک ی به طرفم اومد
_من یه یلدایی بسازم که همه تو تاریخ بنویسن
ازجام بلندشدم باترس باتموم نیرویی که برام باقی مونده بود ازجام بلندشدم و لب زدم
_به توچه
همین یه کلمه کافی بود تااتیش بگی ره جوری پرید طرفم که سنکوب کردم چنان منو
کوبید به دیوارکه حس کردم کمرم شکست توصورتم نعره زد
_چی گفتی ؟؟ دوباره تکرار کن تکرارکن تا همینجا بکشمت تکرار کن
از شدت ترس میلرز یدم اما سرتق لب زدم
_زندگی من به توربطی نداره
باپشت دست چنان تودهنم کوبید که طعم شورخون تودهنم حس ک ردم چندبار باتمام
قدرت به دهنم کوبید فری اد زد طوری که حس کردم خونه به لرزه دراومد
_من امشب اتی شت میزنم یلدا میکشمت جنازه اتو رو اتی ش میزنم
بایدمیفهمیدم چرا میخوای اسلیو کنی تو برای با هر کی پریدن نیاز داشتی از اون بشکه
بودن خلاص شی
خرفش قلبم رو اتیش زد جیغ زدم
_به توهیچ ربطی نداره امیرصدرا نیک زاد مگه من بهت میگم توچه غلطی میکن ی به
توچه که من با کی میپرم ی انه هان به توچه
توچشمام نگاه کرد اونقدر ترسناک که ساکت شدم دستم روگرفت وکشید منو دنبال
خودش میکشوند م یخواستم دستم روازدستش دربیارم امانمیشد در یه اتاق روبازکردومنو
پرت کرد تواتاق در روقفل کردو پی راهنش رو با خشم دراورد
_الان بهت میگم به من چه ربطی داره
به طرفم اومد از فکراینکه تو سرش چی میگذره خوف کردم نه این امکان نداره نه خدا
این کاروبامن نکن
مثل پرکاه منو بلند کردوپرت کرد رو تخت وخیمه زد روم
چشمام خیس شد نه نبای بذارم نه نمی ذارم نمیذارم ا ین اتفاق بیوفته نبا ید بذارم
اما نشد نتونستم مقاومت کنم اون یه مرد بود یه مردکه چهاربرابرمن زورداشت هرکاری
کردم نشد هرچقدر زورزدم فایدهه نداشت و اخرین چیزی که داشتم رو هم ازهم گرفت
باورم نمیشد اینطوری بادنیای دخترونه ام خداحافظی کنم به خودم نگاه کردم تمام بدنم
کبود بود امیرصدرا رفت بعدا ینکه منوکشت رفت با تنی که میلرز ید ازجام بلندشدم ازدرد
دوباره روتخت ولو شدم محکم کوبیدم به سروصورتم جیغ زدم یلدا پاشو باید پاشی
ازاین جهنم بری با ته مونده جونی که توتنم مونده بود ازجام بلندشدم لباسام که کف
اتاق پخش شده بود رویکی یکی برداشتم وتن کردم و با بغض واشکا یی که بی وقفه
میبار ید از اتاق خارج شدم باندیدنش نفسی از سراسودگی کشیدم وباز اشکم چکید با
قدمهای اروم از اون ویلای لعنتی خارج شدم به هرجون کندنی بود خودم رو به جاده
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_202
کشیده شدم تو بغل گرم ومردونه ای آغوشی که برام امن ترین اغوش دنیا بود
سرمو روی سینه ش گذاشتم وهق زدم
_مادر مَن فقط نیلوفر رودوست داره حتی تواین هفت ماه نپرسیدمن زنده م
یامرده م بعدامشب اومده بعدهفت ماه دیدمش واون میزنه توگوشم چرا؟بی
دلیل تاکی باید بی دلیل ازهرکسی تودهنی بخورم
فشارهای دستای ارسلان روکمرم زیادوزیادترشدبه طوری که حس میکردم
هرلحظه امکان داره تووجودش حل شم اما دلم اونقدرپربودکه برام مهم نباشه
توبغلش زارزدم اونقدرکه چشمام سیاه شدو تودستاش بی جون شدم
وقتی چشمام روباز کردم ارسلان کنارم نشسته بودومن روتختم بودم اروم سرم
روچرخوندم با دیدن علی که کنارم خواب بود و سرش رو سینه م تمام وجودم
پرشدازحس مادری حقا که حس مادری خیلی زیباست زیباتراز اونچه بشه فکرش روکرد
بادیدن دستم که سرم وصل بودلبخندتلخی زدم واشک ازگوشه چشمم سرازیرشد به سقف زل زدم من نمیرم عروسی نیلوفر وقتی اونقدرمنو ناچیز وبی ارزش میدونستن که برای عقدش نگفته بودبیام پس عروسی هم نمیرم
یه فکرمثل خنجرقلب دردناکم رو شکافت نیلوفرترسیده که من شوهرش رو ازراه به در کنم
تمام تنم لرزید یعنی واقعاممکنه نیلوفرهمچین فکری درباره من بکنه؟اشک دورچشمم حلقه زد اره ممکنه!!مطمئنم یکی ازترسهاش همین بوده
اما مگه من میتونم همچین کاری روبکنم
ازاینکه انقدرمنو پست دونسته حالم ازش بهم می خوردونفرت تودلم ریشه دووند
که ارسلان چشمای خوشگل خمارازخوابش روبازکردونگاهم کرد
ارسلان_بیدارشدی زندگیم؟
لبخند زدم وسرم روبااشک تکون دادم
_ارسلان؟
ارسلان_جونِ ارسلان؟
_من عروسی نیلوفر نمیرم!
دستم روتودستش گرفت ونرم بوسید
ارسلان_هرچی خودت دوست داری خانومم؛ من اجبارت نمیکنم کاری که دوست نداری روانجام بدی
ازاینکه پشتم بود غرق لذت شدم وبه علی اشاره کردم
_دلم خیلی براش تنگ شده بود
لبخند رولبش پررنگترشد
_هرکاری کردم ساکت نشدتوبغلم مجبورشدم سرش وبذارم روسینه ت باورت میشه ازهمیشه زودتر خوابیددستم رو روی سرکوچولوش کشیدم
_فدای قلب مهربون پسرم بشم بچه م مادرشومیخوادخب!
ارسالن_اره مادرش ومیخوادتنهامادرش رو مامان رزا شو
لبخندزدم که گفت
ارسلان_نبایداصلا غصه بخوری خوب استراحت کن که بدنت خیلی ضعیف شده زندگیم
سرتکون دادم اماتاصبح خواب به چشمم نیومد
صبح علی باگریه ازخواب بیدارشد که زود بغلش کردم ونازش کردم وباهاش
حرف زدم که بادیدنم اروم گرفت وبعدازعوض کردن پوشکش وشیرخوردن
دوباره خوابیدازجام بلندشدمویه دوش یه ربه گرفتم ازاتاق خارج شدم
وارداشپزخونه شدم یاد روزی افتادم که امیرعباس زنده بودچقدر تلخه که الان
نیست بغض توگلوم نشست
که حاج خانوم ازجاش بلندشد
حاج خانوم_خوبی دخترم
نفس رنجوری کشیدم بیچاره حاج خانوم چطور طاقت اورد پسربه اون رشیدی زیرخاک بره
وای خدا سرکافرم نیار داغ بچه ته داغ هاست وخیلی سوزاننده
سرم روانداختم پایین که دستش روشونه م نشست
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_202
کشیده شدم تو بغل گرم ومردونه ای آغوشی که برام امن ترین اغوش دنیا بود
سرمو روی سینه ش گذاشتم وهق زدم
_مادر مَن فقط نیلوفر رودوست داره حتی تواین هفت ماه نپرسیدمن زنده م
یامرده م بعدامشب اومده بعدهفت ماه دیدمش واون میزنه توگوشم چرا؟بی
دلیل تاکی باید بی دلیل ازهرکسی تودهنی بخورم
فشارهای دستای ارسلان روکمرم زیادوزیادترشدبه طوری که حس میکردم
هرلحظه امکان داره تووجودش حل شم اما دلم اونقدرپربودکه برام مهم نباشه
توبغلش زارزدم اونقدرکه چشمام سیاه شدو تودستاش بی جون شدم
وقتی چشمام روباز کردم ارسلان کنارم نشسته بودومن روتختم بودم اروم سرم
روچرخوندم با دیدن علی که کنارم خواب بود و سرش رو سینه م تمام وجودم
پرشدازحس مادری حقا که حس مادری خیلی زیباست زیباتراز اونچه بشه فکرش روکرد
بادیدن دستم که سرم وصل بودلبخندتلخی زدم واشک ازگوشه چشمم سرازیرشد به سقف زل زدم من نمیرم عروسی نیلوفر وقتی اونقدرمنو ناچیز وبی ارزش میدونستن که برای عقدش نگفته بودبیام پس عروسی هم نمیرم
یه فکرمثل خنجرقلب دردناکم رو شکافت نیلوفرترسیده که من شوهرش رو ازراه به در کنم
تمام تنم لرزید یعنی واقعاممکنه نیلوفرهمچین فکری درباره من بکنه؟اشک دورچشمم حلقه زد اره ممکنه!!مطمئنم یکی ازترسهاش همین بوده
اما مگه من میتونم همچین کاری روبکنم
ازاینکه انقدرمنو پست دونسته حالم ازش بهم می خوردونفرت تودلم ریشه دووند
که ارسلان چشمای خوشگل خمارازخوابش روبازکردونگاهم کرد
ارسلان_بیدارشدی زندگیم؟
لبخند زدم وسرم روبااشک تکون دادم
_ارسلان؟
ارسلان_جونِ ارسلان؟
_من عروسی نیلوفر نمیرم!
دستم روتودستش گرفت ونرم بوسید
ارسلان_هرچی خودت دوست داری خانومم؛ من اجبارت نمیکنم کاری که دوست نداری روانجام بدی
ازاینکه پشتم بود غرق لذت شدم وبه علی اشاره کردم
_دلم خیلی براش تنگ شده بود
لبخند رولبش پررنگترشد
_هرکاری کردم ساکت نشدتوبغلم مجبورشدم سرش وبذارم روسینه ت باورت میشه ازهمیشه زودتر خوابیددستم رو روی سرکوچولوش کشیدم
_فدای قلب مهربون پسرم بشم بچه م مادرشومیخوادخب!
ارسالن_اره مادرش ومیخوادتنهامادرش رو مامان رزا شو
لبخندزدم که گفت
ارسلان_نبایداصلا غصه بخوری خوب استراحت کن که بدنت خیلی ضعیف شده زندگیم
سرتکون دادم اماتاصبح خواب به چشمم نیومد
صبح علی باگریه ازخواب بیدارشد که زود بغلش کردم ونازش کردم وباهاش
حرف زدم که بادیدنم اروم گرفت وبعدازعوض کردن پوشکش وشیرخوردن
دوباره خوابیدازجام بلندشدمویه دوش یه ربه گرفتم ازاتاق خارج شدم
وارداشپزخونه شدم یاد روزی افتادم که امیرعباس زنده بودچقدر تلخه که الان
نیست بغض توگلوم نشست
که حاج خانوم ازجاش بلندشد
حاج خانوم_خوبی دخترم
نفس رنجوری کشیدم بیچاره حاج خانوم چطور طاقت اورد پسربه اون رشیدی زیرخاک بره
وای خدا سرکافرم نیار داغ بچه ته داغ هاست وخیلی سوزاننده
سرم روانداختم پایین که دستش روشونه م نشست
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚