#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_204
کنارش بشینی یه فنجون قهوه بخوری و با ملایم ترین و بهترین کلماتی که گمان بدبینیِ تو نسبت به مادرش رو در ذهنش پرورش نده این ماجرا رو تعریف کنی نه با جملات مطلق گرا بلکه با عبارت های نسبی.. مثلا بهش بگی نظر تو چیه؟ تو در این مورد چی فکر میکنی؟ یعنی
ممکنه کار بچه های فامیلتون باشه یا نه؟.. این باعث میشد هم تو با رادین صحبت کنی و آشفتگی های درونت کم
بشه و هم رادین با اظهار نظر های مختلف ذهن تو رو به سمت گمانه زنی های دیگه منعطف کنه و اونوقت با خودت
میگفتی شاید من اشتباه کردم و به قول رادین شهال توی این ماجرا جز یه سهل انگاری کوچیک تقصیری نداشت..
اگه ماجرا این شکلی پیش میرفت ببین چه نتیجه ی خوبی میداد، به جای پناه بردن به تنهایی و خواب، شب رو درکنار همسرت میگذروندی و با بیان این موضوع به رادین یه پیام غیر مستقیم هم بهش میدادی که ببین من ازکوچکترین دغدغه های فکری ام برات حرف میزنم، پس یاد بگیر که شنونده خوبی برای دغدغه های من باشی همونطور که من همیشه پذیرای شنیدن حرف ها و آشفتگی های حتی کوچیک درونت هستم.. هوم؟ اینطوری بهترنبود؟
لبخند دندان نمایی که حاکی از شرمندگی بود بر لب نشاندم
ـ من اصلا به این چیزا فکر نکرده بودم.. خیلی راحت از کنار ماجرایی که انقدر طول و تفسیر داشت گذشتم
ابروهایش را بالا داد
ـ راحت نگذشتی، راحت به ناهشیارترین قسمت روان ات فرستادیش ولی اون هیچ وقت از بین نرفت و تو نتونستی
فراموشش کنی که اگر تونسته بودی ماه ها بعد این ماجرا رو برای توجیه خودت برای رادین پیش نمی کشیدی، این
که ماه ها بعد با دلخوری از این ماجرا برای رادین حرف زدی نشون از عقده حل نشده ای داره که توی وجودت پنهان
بود، نشان از فراموش نکردن و بلکه فقط از یاد بردن این ماجرا داره درسته؟
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_204
کنارش بشینی یه فنجون قهوه بخوری و با ملایم ترین و بهترین کلماتی که گمان بدبینیِ تو نسبت به مادرش رو در ذهنش پرورش نده این ماجرا رو تعریف کنی نه با جملات مطلق گرا بلکه با عبارت های نسبی.. مثلا بهش بگی نظر تو چیه؟ تو در این مورد چی فکر میکنی؟ یعنی
ممکنه کار بچه های فامیلتون باشه یا نه؟.. این باعث میشد هم تو با رادین صحبت کنی و آشفتگی های درونت کم
بشه و هم رادین با اظهار نظر های مختلف ذهن تو رو به سمت گمانه زنی های دیگه منعطف کنه و اونوقت با خودت
میگفتی شاید من اشتباه کردم و به قول رادین شهال توی این ماجرا جز یه سهل انگاری کوچیک تقصیری نداشت..
اگه ماجرا این شکلی پیش میرفت ببین چه نتیجه ی خوبی میداد، به جای پناه بردن به تنهایی و خواب، شب رو درکنار همسرت میگذروندی و با بیان این موضوع به رادین یه پیام غیر مستقیم هم بهش میدادی که ببین من ازکوچکترین دغدغه های فکری ام برات حرف میزنم، پس یاد بگیر که شنونده خوبی برای دغدغه های من باشی همونطور که من همیشه پذیرای شنیدن حرف ها و آشفتگی های حتی کوچیک درونت هستم.. هوم؟ اینطوری بهترنبود؟
لبخند دندان نمایی که حاکی از شرمندگی بود بر لب نشاندم
ـ من اصلا به این چیزا فکر نکرده بودم.. خیلی راحت از کنار ماجرایی که انقدر طول و تفسیر داشت گذشتم
ابروهایش را بالا داد
ـ راحت نگذشتی، راحت به ناهشیارترین قسمت روان ات فرستادیش ولی اون هیچ وقت از بین نرفت و تو نتونستی
فراموشش کنی که اگر تونسته بودی ماه ها بعد این ماجرا رو برای توجیه خودت برای رادین پیش نمی کشیدی، این
که ماه ها بعد با دلخوری از این ماجرا برای رادین حرف زدی نشون از عقده حل نشده ای داره که توی وجودت پنهان
بود، نشان از فراموش نکردن و بلکه فقط از یاد بردن این ماجرا داره درسته؟
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_204
»آخه زیادی رو این چیزا حساسه!«
- ساغر...؟ بابا با تو بودن جناب مهندس!
تکان مختصری از واسطه شنیدن صدای بابامحمد؛ می خورم با گنگی و گیجی گردنم را به طرف اشان کج میکنم.
- چی گفتین باباجون؟
با اخم لب روی هم کیب می کند که مامان ریحانه *"؛ زیرلب با حرص زیرلب تشر می زند.
نه؟ دختر مثل ُخ آ نگاش - مهندس پرسیدن، واسه چی نمیری کارخونه... مشکلی داری یال و ُمل
نکن... ِا ِا صاف بشین ببینم...
علی رغم میل درونی ام؛ گلویم را صاف می کنم و محترمانه لب از لب باز می کنم.
- به جناب نیک منش هم گفتم باباجون... یه مدت مریض بودم و...
امان نمی دهد با لحن جدی و کوبنده مداخله میکند.
- سه روز مرخصی بدون اجازه بنده، داشتی توی خونه استراحت میکردی... بهتره نیست بهونه رو
بزاری کنار و برگردی سرکارت؟
هاجوواج ناخن هایم را لای کف دست راستم محکم فشار می دهم.
- آقای نیک منش؟
اعتنای نمی کند با اخم ظریفی رو به بابامحمد مودبانه ادامه میدهد.
- متاسفم آقای مهرجو... اما دخترتون دل به کار نم ی دن و ناچار شدم بیام پیش شما... بهشون بگین
که کار و مسائل کاری رو اصلا نباید با چیزها ی دیگه قاطی کرد... بچه بازی که ن یست... اگه دخترتون
قصد ادامه همکاری با بنده و کارخونه رو دارن که بسم الله اگه نه که...
با صدای زنگ آیفون کنار راهرو؛ حرف در دهانش می ماند که با حرص و نفس حبس شده با غیظ از
جایم بلند م ی شوم و با عجله از هال خارج می شوم...
تند با قدم های حرصی حیاط را طی می کنم و همزمان غرولند می کنم.
- خجالت نمی کشه... اومده خونهمون واسه من تعیین تکلیف می کنه... انگار که رئیس کل چیزیه...
مردک از دماغ افتاده...
درب را با خشونت باز میکنم که در کمال ناباوری چشمانم روی چهره خندان نسیم و صورت خنثی و
بی تفاوت بهاوند گره میخورد... دستش را به طرفم دراز می کند.
- سلام ساغرجون... خوبی عزیزم؟
- سـ... سلام شما... چیزه...
مات و مبهوت حین فشردن دستش؛ پلک ی روی هم میگذارم و با تنی منجمد شده و نفس به شمارش افتادهام از کنار در فاصله می گیرم که نسیم با زدن لبخندی؛ دستم را میگیرد.
- بیا ببینم...
شوکه و بی اراده کنارشان راه میافتم، نسیم بی محابا حرف هایش را ردیف می کند.
- نمی دونی چقد مامانم و بقیه از سلیقه ت خوششون اومده... نبودی ساغرجون... خاله ام مدام از
لباس مجلسیم؛ همونی که تو انتخابش کردی، چقد تعریف کرد... اونقد که با کلی غرور بهشون گفتم
که سلیقه دختر محمدآقاست... مامانم که دلش می خواد تورو ببینه منتهی تو همش یا سر کاری، یا
وقت نداری واسه همین اومدیم آخر هم ین تورو دعوت کن یم... هم واسه اینکه تازه از اونور آب
اومدی... هم واسه اینکه مامانم اینا کنجکاوان که دختر محمدآقا رو ببین و...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_204
»آخه زیادی رو این چیزا حساسه!«
- ساغر...؟ بابا با تو بودن جناب مهندس!
تکان مختصری از واسطه شنیدن صدای بابامحمد؛ می خورم با گنگی و گیجی گردنم را به طرف اشان کج میکنم.
- چی گفتین باباجون؟
با اخم لب روی هم کیب می کند که مامان ریحانه *"؛ زیرلب با حرص زیرلب تشر می زند.
نه؟ دختر مثل ُخ آ نگاش - مهندس پرسیدن، واسه چی نمیری کارخونه... مشکلی داری یال و ُمل
نکن... ِا ِا صاف بشین ببینم...
علی رغم میل درونی ام؛ گلویم را صاف می کنم و محترمانه لب از لب باز می کنم.
- به جناب نیک منش هم گفتم باباجون... یه مدت مریض بودم و...
امان نمی دهد با لحن جدی و کوبنده مداخله میکند.
- سه روز مرخصی بدون اجازه بنده، داشتی توی خونه استراحت میکردی... بهتره نیست بهونه رو
بزاری کنار و برگردی سرکارت؟
هاجوواج ناخن هایم را لای کف دست راستم محکم فشار می دهم.
- آقای نیک منش؟
اعتنای نمی کند با اخم ظریفی رو به بابامحمد مودبانه ادامه میدهد.
- متاسفم آقای مهرجو... اما دخترتون دل به کار نم ی دن و ناچار شدم بیام پیش شما... بهشون بگین
که کار و مسائل کاری رو اصلا نباید با چیزها ی دیگه قاطی کرد... بچه بازی که ن یست... اگه دخترتون
قصد ادامه همکاری با بنده و کارخونه رو دارن که بسم الله اگه نه که...
با صدای زنگ آیفون کنار راهرو؛ حرف در دهانش می ماند که با حرص و نفس حبس شده با غیظ از
جایم بلند م ی شوم و با عجله از هال خارج می شوم...
تند با قدم های حرصی حیاط را طی می کنم و همزمان غرولند می کنم.
- خجالت نمی کشه... اومده خونهمون واسه من تعیین تکلیف می کنه... انگار که رئیس کل چیزیه...
مردک از دماغ افتاده...
درب را با خشونت باز میکنم که در کمال ناباوری چشمانم روی چهره خندان نسیم و صورت خنثی و
بی تفاوت بهاوند گره میخورد... دستش را به طرفم دراز می کند.
- سلام ساغرجون... خوبی عزیزم؟
- سـ... سلام شما... چیزه...
مات و مبهوت حین فشردن دستش؛ پلک ی روی هم میگذارم و با تنی منجمد شده و نفس به شمارش افتادهام از کنار در فاصله می گیرم که نسیم با زدن لبخندی؛ دستم را میگیرد.
- بیا ببینم...
شوکه و بی اراده کنارشان راه میافتم، نسیم بی محابا حرف هایش را ردیف می کند.
- نمی دونی چقد مامانم و بقیه از سلیقه ت خوششون اومده... نبودی ساغرجون... خاله ام مدام از
لباس مجلسیم؛ همونی که تو انتخابش کردی، چقد تعریف کرد... اونقد که با کلی غرور بهشون گفتم
که سلیقه دختر محمدآقاست... مامانم که دلش می خواد تورو ببینه منتهی تو همش یا سر کاری، یا
وقت نداری واسه همین اومدیم آخر هم ین تورو دعوت کن یم... هم واسه اینکه تازه از اونور آب
اومدی... هم واسه اینکه مامانم اینا کنجکاوان که دختر محمدآقا رو ببین و...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_203 رسوندم وبرای یه ماشین پرادوسفید دست تکون دادم یه زن ومرد جوون توماشین بودن ماشین جل وپام ایستاد بادست لرزون سوارماشین شدم وبا هق هق لب زدم _میشه منو به این ادرس که میگم ببرید زن به طرفم برگشت بادیدنم…
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_204
نداره با ید میفهمیدم تاالان هربلایی سرخودت اوردی من خبر نداشتم اما ازحالا کنارتم باباکنارته یلدا اتیشش میزنم کسی که با دخترمن ا ینکاروکرده
ازاینکه طردم نکرده بود خوشحال بودم اما ازاتفاقی که برام افتاده بود داغون بودم بابا
بهم کمک کردبرم تواتاقم همون اتاقی که عاشقش بودم تاخود صبح توبغل بابا بودم
وهرلحظه اشک ریختم وقتی ی ادم میومدکه چقدرالتماسش کردم واون مثل یه حیوون
منو درید درحال جون دادن بودم نمی دونم چطور شدکه خوابم برد
&امیرصدرا &
خون جلو چشمام روگرفته بود نمی تونستم خودمو کنترل کنم بردمش ویلای لواسون
پرتش کردم روزمی ن خون کل لباسش روپرکرده بود برام مهم نبود الان اگه هفت
تیرداشتم میکشتمش باحرفی که زد ات یش گرفتم حس می کردم ازسرم دود بلندمیشه
بردمش تواتاق واتفاقی که باید یه جورد یگه اتفاق می افتاد به بدترین شکل اتفاق افتاد
هرچقدرالتماس کرد زجه زد منو زد تاثیری نداشت باید تمام کمال مال من می شد
تابفهمه من کیم توزندگیش تازه بعدا ینکه این کاروکردم به خودم اومدم انگار یه پارچ اب
سرد روسرم ریختن بهش نگاه کردم که ازشدت دردمثل جنین توخودش جمع شده بود و
کل روتختی خونی بود ازجام بلندشدم باحال اشفته از خونه زدم بیرون شروع کردم به
قدم زدن اصال به من چه که یلدا چیکار میکنه چراکاراش برام مهمه من با ید ان فرانسه
باشه اما ا ینجام چرا خدایا دارم د یوونه میشم ازا ینکه اون کلمه رو به زبون بیارم قلبم میلرز ید عصبی موهام روچنگ زدم چیشد ازکی بهش علاقه پیداکردم ازهمون شبی که
توعردسی ی اشار دیدمش نه ازهمون شب ی که کنارپدرش دیدمش همون شب که بغض
کرده بود هنوزاسلی ونکرده بود من ازش خوشم میومد اما خودم وگول میزدم که اینطور
نیست خودم روقانع کردم اما بادیدنش تو عروسی ی اشار فهمیدم چه حسی بهش دارم
سعی کردم سرکوبش کنم به خاطرهمین تموم ا ین مدت خونه نرفتم شب عروسی
میخواستم باهاش باشم اما بادیدن چشمای سردش فعمیدم که ا ین حس یه طرفه اس
علاقه م بهش یه طرفه س پس هیچی نگفتم وبعدش دیگه نرفتم خونه انقدرنرفتم خونه که نفهمیدم داره چیکارمیکنه نفهمیدم که خیلیا عاشقش شدن هه وای خدا من چه
غلطی کردم من نباید این بلا روسرش می اوردم من اون دختر ونابود کردم لعنت به من باید برم پیشش باید کنارش باشم الان بیشترازهروقتی احتیاج داره من کنارش باشم با
قدمها ی بلند راه رفته ارو برگشتم برگشتم به ویال بادیدن در نیمه باز اخم کردم من که
داشتم می رفت در خونه ارو بستم پس چرا بازه باچشمای گردشده دویدم توخونه نکنه
نکنه رفته
وارد اتاق شدم بادیدن تخت خالی وارفتم یاخدا کجارفته اونم بااون حال وروزش اون
نمیتونه زیاد راه بره وای وای
کوبیدم توصورتم وای خدا
سریع ازجام بلندشدم و دویدم به طرف حیاط سوارماشین شدم با ید پیداش کنم نکنه
بلایی سرخودش بیاره ازا ین فکر قلبم لرزید خدایا بلایی سرخودش نیاره
همه جاروگشتم نبود رفتم به طرف خونه خودمون وارد خونه شدم اما اونجاهم نبود با استرس زدم بیرون نکنه رفته خونه پدرش اره رفته همونجا
به طرف خونه پدرش رفتم بعد یه رب رسیدم ازماشی ن پیاده شدم وبااسترس اف اف رو
فشردم
درباتیک بازشد سر ی ع وارد خونه شدم همینکه وارد عمارت شدم پدرش ودیدم که باخشم
به طرفم اومد
نگاهش کردم با دلهره لب زدم
_یلدا اینجاست
یاشار پرید جلوم جوری کوبید توصورتم که صورتم کج شد دادزد
_چه بلایی سرخواهرم اوردی بیشرف
نگاهش کردم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_204
نداره با ید میفهمیدم تاالان هربلایی سرخودت اوردی من خبر نداشتم اما ازحالا کنارتم باباکنارته یلدا اتیشش میزنم کسی که با دخترمن ا ینکاروکرده
ازاینکه طردم نکرده بود خوشحال بودم اما ازاتفاقی که برام افتاده بود داغون بودم بابا
بهم کمک کردبرم تواتاقم همون اتاقی که عاشقش بودم تاخود صبح توبغل بابا بودم
وهرلحظه اشک ریختم وقتی ی ادم میومدکه چقدرالتماسش کردم واون مثل یه حیوون
منو درید درحال جون دادن بودم نمی دونم چطور شدکه خوابم برد
&امیرصدرا &
خون جلو چشمام روگرفته بود نمی تونستم خودمو کنترل کنم بردمش ویلای لواسون
پرتش کردم روزمی ن خون کل لباسش روپرکرده بود برام مهم نبود الان اگه هفت
تیرداشتم میکشتمش باحرفی که زد ات یش گرفتم حس می کردم ازسرم دود بلندمیشه
بردمش تواتاق واتفاقی که باید یه جورد یگه اتفاق می افتاد به بدترین شکل اتفاق افتاد
هرچقدرالتماس کرد زجه زد منو زد تاثیری نداشت باید تمام کمال مال من می شد
تابفهمه من کیم توزندگیش تازه بعدا ینکه این کاروکردم به خودم اومدم انگار یه پارچ اب
سرد روسرم ریختن بهش نگاه کردم که ازشدت دردمثل جنین توخودش جمع شده بود و
کل روتختی خونی بود ازجام بلندشدم باحال اشفته از خونه زدم بیرون شروع کردم به
قدم زدن اصال به من چه که یلدا چیکار میکنه چراکاراش برام مهمه من با ید ان فرانسه
باشه اما ا ینجام چرا خدایا دارم د یوونه میشم ازا ینکه اون کلمه رو به زبون بیارم قلبم میلرز ید عصبی موهام روچنگ زدم چیشد ازکی بهش علاقه پیداکردم ازهمون شبی که
توعردسی ی اشار دیدمش نه ازهمون شب ی که کنارپدرش دیدمش همون شب که بغض
کرده بود هنوزاسلی ونکرده بود من ازش خوشم میومد اما خودم وگول میزدم که اینطور
نیست خودم روقانع کردم اما بادیدنش تو عروسی ی اشار فهمیدم چه حسی بهش دارم
سعی کردم سرکوبش کنم به خاطرهمین تموم ا ین مدت خونه نرفتم شب عروسی
میخواستم باهاش باشم اما بادیدن چشمای سردش فعمیدم که ا ین حس یه طرفه اس
علاقه م بهش یه طرفه س پس هیچی نگفتم وبعدش دیگه نرفتم خونه انقدرنرفتم خونه که نفهمیدم داره چیکارمیکنه نفهمیدم که خیلیا عاشقش شدن هه وای خدا من چه
غلطی کردم من نباید این بلا روسرش می اوردم من اون دختر ونابود کردم لعنت به من باید برم پیشش باید کنارش باشم الان بیشترازهروقتی احتیاج داره من کنارش باشم با
قدمها ی بلند راه رفته ارو برگشتم برگشتم به ویال بادیدن در نیمه باز اخم کردم من که
داشتم می رفت در خونه ارو بستم پس چرا بازه باچشمای گردشده دویدم توخونه نکنه
نکنه رفته
وارد اتاق شدم بادیدن تخت خالی وارفتم یاخدا کجارفته اونم بااون حال وروزش اون
نمیتونه زیاد راه بره وای وای
کوبیدم توصورتم وای خدا
سریع ازجام بلندشدم و دویدم به طرف حیاط سوارماشین شدم با ید پیداش کنم نکنه
بلایی سرخودش بیاره ازا ین فکر قلبم لرزید خدایا بلایی سرخودش نیاره
همه جاروگشتم نبود رفتم به طرف خونه خودمون وارد خونه شدم اما اونجاهم نبود با استرس زدم بیرون نکنه رفته خونه پدرش اره رفته همونجا
به طرف خونه پدرش رفتم بعد یه رب رسیدم ازماشی ن پیاده شدم وبااسترس اف اف رو
فشردم
درباتیک بازشد سر ی ع وارد خونه شدم همینکه وارد عمارت شدم پدرش ودیدم که باخشم
به طرفم اومد
نگاهش کردم با دلهره لب زدم
_یلدا اینجاست
یاشار پرید جلوم جوری کوبید توصورتم که صورتم کج شد دادزد
_چه بلایی سرخواهرم اوردی بیشرف
نگاهش کردم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_203 حاج خانوم_یاد امیرم افتادی؟ باچشمای پرابم نگاهش کردم که دستی به صورتم کشید حاج خانوم_وقتی به دنیااوردمش بیمه حضرت ابوالفضل کردمش وقتی رفت بدجورسوختم اما بافکر اقا ابوالفضل اروم گرفتم خداهمینطورکه یه روز اونوبهم…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_204
گردنبند اسمم
دورگردنم بود موهام رو پایین شنیون کرده بودم به رنگ شکلاتی روشن که
خیلی به صورتم م ی اومد
به حاج خانوم نگاه کردم بعدمدتها اومد ارایشگاه وموهاش رو زی تون ی رنگ کرده
بود رنگ موهاش خیلی بهش می اومد ارایش کم ی هم روی صورتش بود کت
دامن سورمه ا ی س یر کارشده تنش بود علی توبغل حاج خانوم ورجه وورجه
میکرد مانتوم روتنم کردم وشالم روسرکردم کادو نیلوفر که یه نیم ست طلا زرد
قلب بود رو توک یفم گذاشتم ازصبح بغض یه لحظه هم ولم نکرده بود اشک
توچشمام پربودازا ینکه فکرمیکردم نیلوفردرباره من چی فکرکردهواقعا فکرکرده
من می خوام شوهرشوبدزدم!؟ مگه من حیوونم!؟ هرلحظه توخودم می شکستم
خیلی سخته خواهرادم انقدربهت بی اعتمادباشه
باچونه لرزون به طرف حاج خانوم رفتم ولب زدم
_امشب شب عروسی خواهرمه ومن به جای خوشحال بودن قلبم پرازغمه
ازاینکه من واصلا ادم حساب نکرده بدجوریاتیشم میزنه حاج خانوم!
حاج خانوم باغم نگاهم کرد که هق زدم همون لحظه دراتاق بازشدوارسلان
باکت شلوار ذغالی رنگ و پیراهن صورتی وکراوات مشکی وارداتاق شد الهی من
فدات بشم چقدر جذاب ترشده تواین کت شلوار موهای لخت مشکی پرپشتش
روروبه بالازده بود که چندتاتار با سرتقی روپیشونیش افتاده بود وجذاب ترش
کرده بود ته ریش روی صورتش بدجوری دل میبرد بادیدن من بانگرانی
قدمهای بلندبرداشت وتا بفهمم منوتوبغلش کشیدو محکم به خودش فشارداد
ارسلان_چیشده زندگیم؟حالت خوب نیست؟میخوا ی نریم؟
ازلحن نگران وعصبیش دلم قیلی ویلی رفت که گفت
ارسلان_ازالان معلومه چقدر داری عذاب می کشی ....من تحمل دیدن این حالت روندارم
حاج خانوم_ارسلان به جای گفتن این حرفها دلش رواروم کن نه اینکه بدتر دلشوره توجونش بندازی
ارسلان باعشق موهام روبوسیدونفس عمیق ی کشید
ارسلان_تحمل دیدن این حالش روندارم میگیدچی کارکنم؟ اعصابم داغونه....
رزا هنوز کامل خوب نشده نباید زیادبه خودش فشارب یاره
حاج خانوم_نمیاره....من میرم بیرون شمادوتاهم زودبیاین....زودتربایدبه مادر
رزا قضیه اروبگم اینطوری بهتره
سرخ شدم ازشنی دن حرف حاج خانوم که بی توجه به ماازاتاق خارج شد
به ارسلان نگاه کردم که پیشونیم رو بوسید پیشونیش روبه پیشونیم چسبوند
وانگشتای دستام رو لای انگشتای مردونه ش چفت کرد و لب زد
ارسلان_اینو بدون عاشقتم هرچیم بشه هراتفاق ی هم که بیوفته من کنارتم
سرتکون دادم وبالبخند اروم گونه ش روبوس یدم که نفس عمیقی کشید
ارسلان_کاش امشب شب عروسی منوتو بود دیگه طاقت دوریتو ندارم باید
زودتر همه کاراروبکنم بریم سرخونه زندگی مون
باخجالت نخودی خندیدم که بیشترمنوبه خودش فشرد
ارسلان_وقت خند ین منم میرسه شیطونک!؟بریم!؟
سرم روبه معن ی مثبت تکون دادم دست تودست ازاتاق خارج شدیم بادیدن
حاج خانوم وحاج همایون که کنارهم ایستاده بودن ودستای علی روگرفته بودن
وتات ی تات ی باعلی راه می رفتن بغضم گرفت
سرم رو به سینه ارسلان چسبوندم وبابغض گفتم
_جای امیرعباس خیلی خالیه
اه عمیقی که ارسلان کشید قلبموبدجور سوزوند
ارسلان_خیلی دوست داشت بچه داشته باشه !کاش بود !هنوزم رفتنشوباورنکردم! هنوزم فکرمیکنم فقط رفته مسافرت! خیلی سخته رزا !خیلی
سخته !من داداش بزرگه بودم؛ اگه کسی هم قراربودبمیره من بودم، نه اون! اون
توزندگیش مشکلی نداشت! تازه همه چیش کامل شده بود وازدواج کرده
بود!چرابایدداداش کوچولومن بمیره؟! چرا؟!
ازشنیدن جمله ش وحشت زده باچشمای پرشده م نگاهش کردم
_ارسلان توچطوردلت اومد این حرفوبزنی !؟چطوری توروم میگی کاش
میمردی!؟
نذاشتم چیزی بگه
_وا..واقعا انقدرمن برات بی اهمیتم!؟
اشکم چکیدروصورتم زانوهام میلرزید ازشنی دن حرف ارسلان بدجوردلخورشده
بودم بنابراین روازش گرفتم وباقدمهای بلندبه طرف حاج خانوم رفتم علی روبغل
کردم وگونه ش روبوسیدم وبه خودم فشردمش با ببخشیدی زودواردحیاط شدم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_204
گردنبند اسمم
دورگردنم بود موهام رو پایین شنیون کرده بودم به رنگ شکلاتی روشن که
خیلی به صورتم م ی اومد
به حاج خانوم نگاه کردم بعدمدتها اومد ارایشگاه وموهاش رو زی تون ی رنگ کرده
بود رنگ موهاش خیلی بهش می اومد ارایش کم ی هم روی صورتش بود کت
دامن سورمه ا ی س یر کارشده تنش بود علی توبغل حاج خانوم ورجه وورجه
میکرد مانتوم روتنم کردم وشالم روسرکردم کادو نیلوفر که یه نیم ست طلا زرد
قلب بود رو توک یفم گذاشتم ازصبح بغض یه لحظه هم ولم نکرده بود اشک
توچشمام پربودازا ینکه فکرمیکردم نیلوفردرباره من چی فکرکردهواقعا فکرکرده
من می خوام شوهرشوبدزدم!؟ مگه من حیوونم!؟ هرلحظه توخودم می شکستم
خیلی سخته خواهرادم انقدربهت بی اعتمادباشه
باچونه لرزون به طرف حاج خانوم رفتم ولب زدم
_امشب شب عروسی خواهرمه ومن به جای خوشحال بودن قلبم پرازغمه
ازاینکه من واصلا ادم حساب نکرده بدجوریاتیشم میزنه حاج خانوم!
حاج خانوم باغم نگاهم کرد که هق زدم همون لحظه دراتاق بازشدوارسلان
باکت شلوار ذغالی رنگ و پیراهن صورتی وکراوات مشکی وارداتاق شد الهی من
فدات بشم چقدر جذاب ترشده تواین کت شلوار موهای لخت مشکی پرپشتش
روروبه بالازده بود که چندتاتار با سرتقی روپیشونیش افتاده بود وجذاب ترش
کرده بود ته ریش روی صورتش بدجوری دل میبرد بادیدن من بانگرانی
قدمهای بلندبرداشت وتا بفهمم منوتوبغلش کشیدو محکم به خودش فشارداد
ارسلان_چیشده زندگیم؟حالت خوب نیست؟میخوا ی نریم؟
ازلحن نگران وعصبیش دلم قیلی ویلی رفت که گفت
ارسلان_ازالان معلومه چقدر داری عذاب می کشی ....من تحمل دیدن این حالت روندارم
حاج خانوم_ارسلان به جای گفتن این حرفها دلش رواروم کن نه اینکه بدتر دلشوره توجونش بندازی
ارسلان باعشق موهام روبوسیدونفس عمیق ی کشید
ارسلان_تحمل دیدن این حالش روندارم میگیدچی کارکنم؟ اعصابم داغونه....
رزا هنوز کامل خوب نشده نباید زیادبه خودش فشارب یاره
حاج خانوم_نمیاره....من میرم بیرون شمادوتاهم زودبیاین....زودتربایدبه مادر
رزا قضیه اروبگم اینطوری بهتره
سرخ شدم ازشنی دن حرف حاج خانوم که بی توجه به ماازاتاق خارج شد
به ارسلان نگاه کردم که پیشونیم رو بوسید پیشونیش روبه پیشونیم چسبوند
وانگشتای دستام رو لای انگشتای مردونه ش چفت کرد و لب زد
ارسلان_اینو بدون عاشقتم هرچیم بشه هراتفاق ی هم که بیوفته من کنارتم
سرتکون دادم وبالبخند اروم گونه ش روبوس یدم که نفس عمیقی کشید
ارسلان_کاش امشب شب عروسی منوتو بود دیگه طاقت دوریتو ندارم باید
زودتر همه کاراروبکنم بریم سرخونه زندگی مون
باخجالت نخودی خندیدم که بیشترمنوبه خودش فشرد
ارسلان_وقت خند ین منم میرسه شیطونک!؟بریم!؟
سرم روبه معن ی مثبت تکون دادم دست تودست ازاتاق خارج شدیم بادیدن
حاج خانوم وحاج همایون که کنارهم ایستاده بودن ودستای علی روگرفته بودن
وتات ی تات ی باعلی راه می رفتن بغضم گرفت
سرم رو به سینه ارسلان چسبوندم وبابغض گفتم
_جای امیرعباس خیلی خالیه
اه عمیقی که ارسلان کشید قلبموبدجور سوزوند
ارسلان_خیلی دوست داشت بچه داشته باشه !کاش بود !هنوزم رفتنشوباورنکردم! هنوزم فکرمیکنم فقط رفته مسافرت! خیلی سخته رزا !خیلی
سخته !من داداش بزرگه بودم؛ اگه کسی هم قراربودبمیره من بودم، نه اون! اون
توزندگیش مشکلی نداشت! تازه همه چیش کامل شده بود وازدواج کرده
بود!چرابایدداداش کوچولومن بمیره؟! چرا؟!
ازشنیدن جمله ش وحشت زده باچشمای پرشده م نگاهش کردم
_ارسلان توچطوردلت اومد این حرفوبزنی !؟چطوری توروم میگی کاش
میمردی!؟
نذاشتم چیزی بگه
_وا..واقعا انقدرمن برات بی اهمیتم!؟
اشکم چکیدروصورتم زانوهام میلرزید ازشنی دن حرف ارسلان بدجوردلخورشده
بودم بنابراین روازش گرفتم وباقدمهای بلندبه طرف حاج خانوم رفتم علی روبغل
کردم وگونه ش روبوسیدم وبه خودم فشردمش با ببخشیدی زودواردحیاط شدم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚