_*رمان ویدئو چک*_
15 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_دوازده

****

با زدن رژ صورتی روی لبم آرایشمو تکمیل کردم و دستی به شال طرح دار قرمز روی سرم کشیدم.
همون موقع در یهو باز شد و کوبیده شد به دیوار.از ترس جیغ کوتاهی کشیدم.
باز این امیرطاها گاو بازیش گل کرد. با دیدن ظاهرم با تعجب بهم نگاه کرد:

+تو چرا اینجوری لباس پوشیدی؟! بابا الان از سرکار اومد. مامان گفت بیام صدات کنم قراره شب یلدا رو شروع کنیم.تو کجا میخوای بری؟!

بعد از قبل اینکه من بتونم چیزی بگم داد زد:

+مامااااااان! سارا داره شب یلدایی میره بیرون.

ای خدا من این پسره رو باید خفش کنم.لوس خودشیرین.
همون لحظه مامان با اون ارایش ملیحش که زیباییش رو بیشتر کرده بود دست به کمر با اخم ظریفی جلوی در اتاقم ایستاد:

+بله بله؟!! درست شنیدم سارا خانم؟
کجا تشریف میبرین؟

درحالی سعی میکردم خندم رو پشت لبام مخفی کنم گفتم:

-باید برم بیمارستان مامان.ضروریه.

+تو که امشب نه شیفتی داشتی نه چیزی. برای چی میخوای بری؟!!

-اره امشب نوبت من نیست‌. ولی یکی از همکارام که شیفتش بود بیچاره بچه های دوقلوش با همدیگه سرما خوردن از من خواهش کرد جاش بمونم امشب.

با ناراحتی و کمی حرص گفت:

+یعنی به جز تو هیچ کس تو اون بیمارستان نیست که جاش وایسه که تو قبول کردی؟!

با لحن مظلوم و التماس آمیزی جلو رفتم و دستش رو رو گرفتم:

-به خدا دیگه کسی نمیتونست بمونه تو کارآموزا بقیه یا مقامشون بیشتره یا کمتر.
حالا برم دیگه مامان جونم؟ببین ساعتو ۷ دیر شد.اون بیچاره منتظر منه شیفت رو تحویل بده بره پیش بچه هاش. قول میدم جبران کنم.

مامان با ناراحتی و تردید بهم نگاه و کرد و پشت چشمی نازک کرد:

+خیله خب سارا خانم بیا برو. ولی یادت بمونه ها همچین شبی ما رو تنها گذاشتی رفتی.

گونه هاش رو چندین بار بوسیدم. که با پرتاب شدنم به کنار توسط مامان و خنده ی بلند امرطاها همراه شد.
زدنش رو به بعد موکول کردم و با برداشتن کیفم از اتاق خارج شدم.
بابا تو پذیرایی خیلی شیک و مرتب روی مبل نشسته بود. بعد از احوال پرسی باهاش در جواب حرفش که با تعجب پرسید کجا میری؟!
با عجله گفتم از مامان بپرس و سریع بعد از پوشیدن کفشام با اسانسوری که دق داد تا بیاد پایین رفتم و سوار ماشین شدم.

***

امشب پنج شنبه اس و شب یلدا. ینی دقیقا دو روز از اون اتفاق توی ماشین علیهان میگذره.
دیروز که با سهیل کلاس داشتم اصلا حواسم به درس نبود. و سهیل هم متوجه شده بود ولی درکم کرد و چیزی بهم نگفت. و واقعا به خاطر این درک و فهمش ازش ممنونم چون دیروز اصلا نمیتوستم روی چیزی تمرکز کنم‌‌.
با رسیدن به بیمارستان ماشین رو پارک کردم و با برداشتن کیفم داخل رفتم.
به سمت ایستگاه پرسداری رفتم.

-سلام خانم حقی.

با شنیدن صدام با مهربونی سمتم چرخید:

+سلام خانم دکتر.حالتون خوبه؟شب یلداتونم مبارک.

خانم حقی سر پرسدار بخش ما بود. یه خانم حدودا ۴۵ ساله با چهره مهربون ولی جدی تو کارش.

-ممنون من خوبم شما چطورین؟ شب یلدای شما هم مبارک باشه.

بازم لبخند مهربونش رو به صورتم پاچید.و گفت که حالش خوبه.
به اطراف نگاهی کردم:

-خانم حقی، شما مهتاب جون رو ندیدی؟قرار بود بیام جاش امشب وایسم.

+میدونم عزیزم گفته بود بهم. رفته به یکی از بیمارا سر بزنه تا تو بری لباستو عوض کنی اونم میاد شیفتشو تحویل میده.

سری تکون دادم و به طرف رختکن رفتم تا روپوشم رو از کمدم بردارم.  بعد از پوشیدم روپوش و گذاشتن کیفم داخل کمد،موبایلم رو داخل جیبم انداختم. و پیش خانم حقی برگشتم.
با رسیدن به ایستگاه پرسداری متوجه مهتاب جون شدم که اونجا ایستاده بود.
مهتاب جون یه خانم ۳۰ ساله اس که چهره شرقی خیلی زیبایی داره. و وقتی بچه دار میشه نمیتونه دیگه درسش رو ادامه بده و چون خودش و شوهرش هر دو خانواده هاشون شهرستانن و خودش هم نمیخواست همین اول بچه ها رو به پرسدار بسپره مجبور شد خونه بمونه و از بچه ها مراقبت کنه.
ولی دیگه چند ماهی میشه برگشته. و بچه ها رو هم به خواهرش که اومده تهران درس بخونه میسپره ولی اون جور که خودش گفت انگار خواهرش امروز برگشته شهرستان و نیست.
همه این اطلاعات رو ستاره آنتن داده. یعنی از همه چی خبر داره از بس فضوله. جفت ترنجه.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_سیزده

بعد از احوال پرسی با مهتاب جون شیفت رو تحویل گرفتم و اونم با کلی تشکر رفت.
رفتم به بیمارهایی که رسیدگی بهشون به عهده مهتاب جون بود سر زدم.
چند روز پیش یه خانم ۲۰ ساله اینجا زایمان کرده بود و چهار قلو به دنیا اورده بود. دوتا دختر و دوتا پسر. خدا میدونه این بچه ها چقدر قشنگ و تو دل برون.همون جور که پروندش رو چک میکردم گفتم:

-خب احوال مامان کوچولو.درچه حالی؟

لبخند ارومی زد:

+خوبم خانم دکتر. فقط خیلی دلم میخواد بچه ها رو ببینم.

-خداروشکر که خوبی.
عزیزم فعلا امکانش نیست خودت که میدونی بچه ها یه ذره زود به دنیا اومدن و هم اینکه یه کوچولو زردی هم دارن برای هم باید تو دستگاه باشن.

سرش رو با ناراحتی تکون داد.
برای اینکه حال و حواش رو عوض کنم گفتم:

-ولی یه خبر خوبم دارم برات. اگه خانم دکتر بیاد معاینت کنه و ببینه مشکلی نداری به احتمال زیاد فردا مرخصی و میتونی بری خونه. و بچه ها هم تا چند روز دیگه میتونی ببری.

این دفعه تو چشماش برق خوشحالی نشست و خندید.
بعد اینکه از اتاق فرشته همون مامان کوچولو اومدم بیرون، رفتم اتاق استراحت تا یه چایی ای چیزی بخورم.
درحال ریختن چای توی ماگ خوشگلم بودم که در اتاق باز شد و خانم حقی اومد تو.

+عه ساراجان تو اینجایی؟دنبالت میگشتم.

-چی شده مگه؟

+پایین تو سالن همایش بیمارستان جشن گرفتن برای یلدا،دنبالت میگشتم بریم اونجا.

خوشحال شدم:

-عه چقدر خوب. بریم پس تا دیر نشده.

ماگ رو با چای توش همونجا روی میز رها کردم و با خانم حقی به طرف سالن همایش رفتیم.
وارد که شدیم از دیدن تزئینات مات موندم خیلی قشنگ درست شده بود. روی دیوارها رو از بادکنک های قرمز که طرح های هندوانه و انار داشت پر کرده بودن.
و یه بنر هم بالای سکو زده بودن که یلدا رو تبریک میگفت.با پرچم های کوچیک مثلثی که مثل ریسه به همه جا زده بودن.
همهی پرسنل بیمارستان بودن حتی بعضی از بیمارا که توانایی حرکت کردن داشتن هم اومده بودن.
به ساعت نگاه کردم، ۸ بود.
با خانم حقی رفتیم کنار زهرا و مریم که پرسدار بودن و باهاشون دوست شده بودم  روی صندلی های ردیف پنجم نشستیم.

برنامه شروع شد و رئیس بیمارستان، اقای رمضانی شروع به صحبت کرد‌.
بعد از تموم شدن صحبت هاش یکی از کمدین های معروف کشورمون اومد و شروع به اجرا کرد.
همون موقع حس کردم یکی اومد و روی صندلی خالی کنارم نشست ولی توجهی نکردم.

از بس خندیده بودم اشک از چشم هام راه افتاده بود. درحالی که هنوز روی صورتم اثار خنده بود درحال پاک کردن اشک های توی چشمم بودم که سنگینی نگاهی رو از کنارم حس کردم.
سرم رو به همون طرف چرخوندم و همون طور که دستم توی چشمم بود خشک شدم.
علیهان کنارم نشسته بود. و دستش رو زیر چونش زده بود و با یه لبخند کج جذاب، داشت یه طور قشنگی نگام میکرد. طوری که تو دلم داشت کیلو کیلو قند آب میشد از خوشی.
تو نگاهش محبت خاصی موج میزد انگار درحال نگاه کردن به چیزی بود که ازش لذت میبرد و ارامش میگرفت.

با اینکه فقط دو روز بود ندیده بودمش ولی به شکل عجیب و باورنکردنی ای دلم براش تنگ شده بود.
دلم میخواست ساعت ها مینشستم و بهش نگاه میکردم تا شاید یه کمی از دلنتگیم کم بشه.
به خودم اومدم دستم اروم پایین اوردم و هول شده یه چیزی پروندم:

-سلام

با همون لبخند کج لعنتیش که دلمو زیرو رو میکرد.گفت:

+سلام عزیزم.

با کلمه اخری که گفت نمیدونستم خوشحال بشم یا بترسم.
با هول انگشت اشاره ام رو به معنی سکوت روی بینیم گذاشتم:

-هییییس! حواست کجاست؟نمیگی شاید یکی بشنوه. درموردمون چه فکرایی میکنن؟!

با یه خونسردی حرص دراری گفت:

+بزار همه بفهمن که من عاشق این دختر مو فرفری شدم.و همین موهاش بود که برای اولین بار دلمو برد.
حرفای صدمن یه غاز بقیه هم برام مهم نیست.

صداش رو پایین اورد و با حالت وسوسه کننده ای لب زد:

+میدونی چی برام مهمه؟

مسخ شده فقط تونستم بهم خیره بشم و سرم رو به معنی نه تکون بدم.
اونم تو چشمام زل زد و اروم پچ زد:

+تنها چیزی که برای من مهمه....تویی.

دهنم از هیجان خشک شده بود. خودمو رو زمین حس نمیکردم. انگار میون زمین و هوا معلق بودم. زمان و مکان رو فراموش کردم و با شیفتگی بهش خیره بودم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_چهارده

با صدای خانم حقی به خودم اومدم و سریع صاف نشستم:

+عه اقای دکتر شما هم اینجایید؟! سلام.

علیهان هم مثل من به خودش اومد. ولی فرق اون با من این بود که، اون خونسردیش رو حفظ کرد و کاملا عادی جواب خانم حقی رو داد. نه مثل هول زده و تابلو.
زهرا و مریم هم سلام کردن و علیهان هم جوابشون رو داد.
بعد از یک ساعت بالاخره برنامه تموم شد و همه از سالن همایش بیرون رفتیم.
بعضی ها بیرون سالن به صورتی گروهی کنار هم ایستاده بودن و داشتن صحبت میکردن.
من و علیهان و خانم حقی و زهرا و مریم هم گوشه ای ایستاده بودیم داشتیم درمورد برنامه حرف میزدیم.
همون موقع گوشیم زنگ خورد و نگاه همشون به من دوخته شد. با گفتن با اجازه ای کمی ازشون دور شدم ولی هنوز سنگینی نگاه علیهان رو روی خودم حس میکردم.
گوشیم رو از جیبم بیرون اوردم. ترنج بود:

-الو سلام ترنج.خوبی؟

مثل همیشه با صدای شادش شروع به حرف زدن کرد:

+سلام ساری جونم. من که خوبم. تو چطوری؟

از مدلی که اسمم رو صدا کرد خندم گرفت. کلا ترنج عاشق اینه که اسم هارو مخفف کنه. ساری هم مثلا مخفف اسم سارا عه.

-منم خوبم. چی شد زنگ زدی؟

+زنگ زدم یلدا رو تبریک بگم بهت. یلدات مبااارک.
یکتا هم اینجاست پیش منه اونم تبریک میگه یلدا رو.

صدای یکتا رو شنیدم که میخندید:

+یلدات مبارک سارا.

خندیدم:

-ممنون یلدا شاها هم مبارک.

+زنگ زده بودم خونتون اول مامانت برداشت گفت رفتی بیمارستان. حسابی هم توپش پر بود.

با یاداوری مامان خندم شدت گرفت:

-اره بیمارستانم مجبور شدم بیام جای یکی از همکارام. مامان هم  برای اینکه شب یلدا اومدم بیمارستان ناراحت شده.

اونم خندید:

+مامان توعه دیگه رو این چیزا حساسه.
خب بگو ببینم چیکار میکردی؟

-هیچی تو بیمارستان برنامه گذاشته بودن برای شب یلدا الان تموم شد از اونجا اومدیم بیرون.
بعدشم بیکارم دیگه تا فردا که شیفتم تموم بشه.فقط باید برم به بیمارا سر بزنم.

نمیدونم چرا احساس کردم از این حرف من به طرز مشکوکی زیادی خوشحال شد و ذوق کرد.و از اون ور خط هم صدایی مثل اینکه دستاشون رو بهم زدن اومد.
زیاد اهمیت ندادم فک کنم این علیهان منو خل کرده.

+عه چقد خوب. پس راحتی دیگه استراحت میتونی بکنی.

قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم صدای علیهان اومد که با کمی حرص همراه بود:

+خانم دکتر قربانی نمیخواید بیایید ما داریم میریم بالا.

سری تکون دادم و گفتم الان میام.
اوه اوه فک کنم حسودیش شده. اون که نمیدونه کی پشت خط منم هی دارم میخندم.
وای چه فرصت خوبی الان میتونم رفتارش تو سالن رو تلافی کنم.
یهو ترنج با جیغ گفت:

+عه اون صدای کی بود؟!! علیهان بود؟ چه حرصی هم میخورد.

از قصد کمی بلند خندیدم:

-اره عزیزم خودشه.

صدای ترنج پر از تعجب شد:

+یا ابلفض. یکتا این جنی شد که. بیچاره در فراغ عشق علیهان دیوونه شد.

بازم خندیدم و اینبار اروم ولی حرصی همونطور که میخندیدم لب زدم:

-به نعفته دهنتو ببندی. کم چرت و پرت بگو.

صدای یکتا اومد که داشت میخندید:

+باشه باشه تو انکار کن ولی ما میدونیم که دیگه عقل از سرت پرونده.

بعد دوتایی شروع کردن به بلند بلند خندیدن.
برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم:

-اصلا بگید ببینم شماها پیش هم چیکار میکنید. ترنج مگه قرار نبود امشب بری خونه خودتون پیش مامان بابات؟

اندفعه ترنج جواب داد:

+باشه بحثو عوض کن حرفی نیست.
ما هم داریم حاضر میشیم بریم. یکتا امروز اومده بود پیش من. منم امروز شرکت برا شب یلدا زود تعطیل کرد اومدم خونه یکتا هم اومد.
الانم داریم میریم خونمون هر کدوم.

-اهان باشه. پس فعلا من برم دیگه صدام میکنن شماها هم زود برید حاضر شید.

یکتا با شیطنت گفت:

اره اره برو که یار منتظرته. خدافظ

بعد دوتایی خندیدن و قبل از اینکه من بتونم چیزی بگم تماس قطع شد.سری تکون دادم به طرف بقیه برگشتم و با صورت سرخ شده از حرص علیهان و صورت شیطون زهرا و مریم رو به رو شدم. و خانم حقی هم مثل همیشه با محبت بهم نگاه میکرد.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_پانزده

^ترنج^

گوشی رو قطع کردم‌. با قیافه متفکری رو به یکتا کردم:

-میگم یکتا ما الان زنگ زدیم که بفهمیم سارا کاری داره شب یا نه که میخواستیم بریم شب پیشش سوپرایزش کنیم. بعد الان علیهانم اونجاس. خب؟

یکتا رژی که روی لبش زده بود رو توی کیفش انداخت و بهم نگاه کرد:

+اره خب اینا رو که خودمم میدونم. منظورت چیه؟

همونجور نشسته رو تخت خودم رو اروم به سمتش کشیدم:

-خب دیگه ما نمیخواد بریم وقتی علیهان اونجاس میتونن باهم یه ذره تنها باشن وقت بگذرونن مثلا شب یلداعه ها.

اونم به فکر فرو رفت:

+اره راس میگیا. بهتره ما نریم شاید بازم خر مغز سارا رو گاز زد برگشت به علیهان.
البته فکر نمیکنم انقدر زود دوباره باهم مثل سابق بشن ولی نزدیک میشن بهم.

دستامو از ذوق زدم بهم و خندیدم:

-وای خیلی خوب میشه اگه اینجوری بشه.

بعد بلند شدم و رفتم روبه روی میز ارایشم ایستادم.
گوشواره های خوشگل شکل انارمو برداشتم. خیلی قشنگ بودن. چند روز پیش بیرون دیده بودم و خیلی خوشم اومده بود برای همین سه جفت خریدم تا برای شب یلدا هر سه مون بندازیم.برای یکتا رو بهش داده بودم و اونم الان انداخته بود.
برای سارا رو هم میخواستم امشب رفتیم پیشش بدم که کنسل شد. ولی اشکال نداره بعدا هم میتونم بهش بدم.

بعد از انداختن شالم روی سرم به طرف یکتا چرخیدم که اونم کاملا حاضر شده بود.

-خب اگه حاضری بریم دیگه دیر شد یکم.

اونم سری تکون و من بعد از برداشتن الفا و بلو از خونه خارج شدیم. امشب چون خونه مامانم اینا میموندم نمیتونستم تنهاشون بزارم.
سگا رو سوار ماشین کردم و خودمم سوار شدم. و از پارکینگ خارج شدم.
ماشین رو کنار ماشین یکتا که تو کوچه پارک کرده بود نگه داشتم.
بوقی زدم و بعد راه افتادیم. مسیرهامون تا یک جایی باهم بود ولی بعدش جدا میشد.

بالاخره به خونه رسیدم ماشین رو تو حیاط پارک کردم.
درحالی که از ماشین پیاده میشدم با خودم فکر کردم خداکنه کار سارا و علیهان هم درست بشه.

******

^سارا^

من و علیهان و زهرا و مریم با چند تا از دکتر های دیگه توی اتاق استراحت که خداروشکر کوچیکم نبود جمع شده بودیم خانم حقی نیومد چون باید سر پستش می ایستاد چون شاید کسی میومد.
یکی از دکتر ها که اونم دکتر قلب بود و این مدت متوجه شده بودم به علیهان چشم داره با کلی ادا اطوار کتاب حافظ رو از کیفش بیرون اورد:

+خب من کتاب حافظ هم با خودم اوردم. چطوره فال حافظ بگیریم و شب یلدامون رو تکمیل کنیم؟

همه خوشحال شدن و تایید کردن و باز عنتر خانم ادامه داد:

+پس یه کاری کنیم. بیایین برای اینکه بیشتر جذاب بشه من یه بطری میزارم وسط میچرخونیم سرش به هرکی افتاد باید فال کسی ته بطری بهش افتاده رو براش بخونه.چطوره؟

اه اه!دختره لوس. چه کارای چرتی هم میگه عنتر خانم.
خاک بر سرا همه هم از این ایده چرت خوششون اومد و تایید کردن. منم چیزی نگفتم دیگه ولی قسم میخورم یه روز گیسای این دختر رو از ته میکنم.
عنتر خانم یا همون رویا بلند شد و یه بطری خالی پیدا کرد و اومد نشست سر جاش من رو به روی علیهان نشسته بودم.
کنارم هم زهرا و مریم. کنار اونا هم رویا...
اه حتی وقتی اسمشو تو ذهنمم میگم حالم بد میشه. همون بهتره عنتر خانم صداش کنم.
اره داشتم میگفتم کنار زهرا و مریم هم عنترخانم نشسته بود.که یه جورایی رو به روی علیهان بود. معلومه دیگه عنتر خانم فکر همه جاشو کرده با این ایده مسخرش قشنگ هم رفته رو به روی علیهان نشسته که بطری بیوفته بهشون.

عنترخانم حافظ رو گذاشت وسط میز و بطری رو چرخوند.
چرخید و چرخید و چرخید...
افتاد....
به زهرا و یکی دیگه از پرسدار های مردمون. که اسمش اقای روحی بود.
سر بطری به اقای روحی و تهش به زهرا افتاده بود.یعنی اینجوری که اقای روحی باید شعر زهرا رو براش میخوند.
زهرا کتاب رو از روی میز برداشت و بعد از نیت کردن بازش کرد.
کتاب رو با گونه های سرخ شده به طرف اقای روحی گرفت.
اونم بعد از نگاهی کوتاه به زهرا شروع به خوندن شعر کرد.
و الحق که صدای قشنگی داشت.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شانزده

بعد خونده شدن شعر همه شروع به دست زدن کردیم.
دوباره بطری چرخید و چرخید و چرخید....
و افتاد به.....
بله افتاد به علیهان و عنتر خانم خر شانس. آی داشتم از حرص میترکیدم.
دلم میخواست برم اون چشمای بابا غوریشو که عین پرژکتور ازش نور میزد بیرون رو با ناخن هام از جاشون دربیارم بدم گاو بخوره.
ولی تنها کاری که تونستم بکنم این بود دستام رو مشت کنم و ناخن هام رو به کف دستم فشار بدم.
دختره بی حیا اگه خجالت نمیکشید مطمئنم بلند میشد میومد وسط قر میداد.
تنها چیزی که بهم دلگرمی میاد و آتیش خشم رو تو وجودم خاموش میکرد و جاش رو به اتیش عشق میاد نگاه قشنگ و خاص علیهان بهم بود.
انگار داشت میگفت که نگران نباش هرچی هم که بشه بازم من تورو دوست دارم‌. و همه ی اینا رو هم از چشماش فهمیدم ها.

فقط خوبیش این بود که تهش به علیهان نیوفتاده بود. یعنی اون عجوزه شعر علیهان رو نمیخوند.خداروشکر.
عنترخانم کتاب رو برداشت.نیت کرد و با نیش تا بناگوش باز شده کتاب رو باز کرد.والا منم دیگه نگران شده بودم که یه وقت دهنش پاره نشه اینجوری نیشش بازه.
علیهان کتاب رو گرفت و شروع به خوندن کرد.
مات و متعجب مونده بودم و از طرفی هم داشتم از خنده میترکیدم.
علیهان شعر رو جوری میخوند که انگار داره یه متن رو روخوانی میکنه.
یعنی به فجیح ترین شکل ممکن.از خنده داشتم میمردم. زور میزدم که یهو به قهقه نیوفتم.
همه با تعجب به علیهان نگاه میکردن. ولی چیزی نمیتونستن بگن. عنتر خانم هم خشک شده بود و نمیتونست کاری بکنه. تنها کسی که مثل من متوجه شده بود علیهان برای چی اینجوری میخونه زهرا بود.
که سرش رو گذاشته بود رو شونه و ریز ریز میخندیدیم.

بطری چند دور دیگه هم چرخید . شعر من رو یکی از خانم دکتر های بخشمون خوند‌. وقتی خواستم نیت کنم گفتم که هر چی به صلاحم باشه.
وقتی شعر خونده شد. یه ذره ارامش به جونم تزریق شد.
شعر درمورد این بود که از عشق نترسم و بهش اعتماد کنم.و اینکه چیز قشنگیه.
 و من در تمام طول خونده شدن شعر به علیهان که به من نگاه میکرد نگاه میکردم.با صدای دست زدن بقیه به خودم اومدم و نگاهمو گرفتم. از خانم دکتر هم تشکر کردم.
حالا تنها کسی که شعرش خونده نشده بود علیهان.
عنترخانم با امید اینکه شاید به خودش بیوفته بطری رو چرخوند.
چیرخید و چرخید و چرخید....
و افتاد به.....
چییییی؟!!!
افتاد به من و علیهان. یعنی من باید شعر علیهان رو میخوندم.خیلی خوشحال شده بودم و یه لبخند ریز که سعی در پنهون کردنش داشتم روی لبم نشست.
علیهان با لبخند نیت کرد و کتاب حافظ رو باز کرد. بدون نگاه کردن به صفحه ای که باز شده به طرفم گرفتش.
به خاطر کوچیک بودن کتاب، موقع گرفتنش دستامون کوتاه به هم برخورد کرد. و من سریع با گرفتن کتاب این اتصال رو قطع کردم‌.
نگاهی به شعر کردم. بدون اینکه نگاهی به کسی بندازم نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم. با تمام احساسم خوندمش:

"دارم امیدِ عاطفتی از جناب دوست / کردم جنایتی و امیدم به عفوِ اوست

 دانم که بگذرد ز سرِ جرمِ من که او / گر چه پری وشست ولیکن فرشته خوست

 چندان گریستیم که هر کس که برگذشت / در اشکِ ما چو دید روان گفت کاین چه جوست

 هیچ است آن دهان و نبینم ازو نشان / مویست آن میان و ندانم که آن چه موست

 دارم عجب ز نقشِ خیالش که چون نرفت / از دیده ام که دَم به دَمش کار شُست و شوست

بی گفت و گوی زلفِ تو دل را همی کشد / با زلفِ دلکش تو کرا رویِ گفت و گوست

 عُمریست تا ز زلفِ تو بویی شنیده ام / زان بوی در مشامِ من هنوز بوست

 حافظ بَدَست حالِ پریشانِ تو ولی / بر بویِ زلفِ یار پریشانیت نکوست"
(غزل شماره ۵۸ دیوان حافظ)

با تموم شدن شعر همه شروع به دست زدن کردن. چشمام رو بستم و نفس عمیق اما ارومی کشیدم.مات شعر مونده بودم. انگار حافظ واسطه علیهان شده بود و داشت از زبون اون حرف میزد. اونم میدونست که علیهان پشیمونه و منتظر تا ببخشمش.
سرم رو بالا اوردم و به علیهان نگاه کردم.جوری با اطمینان و عشق بهم نگاه میکرد که دیگه تردیدی تو وجودم نبود.
تصمیمم رو گرفتم. میخواستم یک بار دیگه بهش اعتماد کنم.
و دوباره قلبمو بهش بدم. امیدوارم ایندفه دیگه نشکنتش.

کم کم همه بلند شدن رفتن سر کارشون.عنتر خانم هم با قیافه پکر رفت. یعنی مطمئنم اگه ۲۰ میلیارد به من پول میدادن انقد خوشحال نمیشدم که سر پکر شدن این دختره شدم.
اتاق خالی شده بود و فقط من و علیهان مونده بودیم.
رو به علیهان کردم:

-علیهان میخواستم باهات درمورد یه چیزی صحبت کنم.

کنجکاو بهم خیره شد:

+بگو گوش میدم.

چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. همزمان با بیرون دادن نفسم چشمام رو هم باز کردم و با اطمینان بهش نگاه کردم.
تا دهنم رو باز کردم تا حرف بزنم در باز شد.سرهردومون به طرف در چرخید.
با دیدن کسی که وارد شد چشمام اندازه توپ شد و دهنم باز موند نمیتونستم حرف بزنم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
سلام امید واریم حالتون خوب باشه.😃
ما قرار شد تایم پارت گذاری رو یه نغییرات کوچولو بدیم بنا به دلایلی.🌸

روزی یک عدد پارت براتون درنظر گرفتیم به جز جمعه.☺️
تعداد پارتا مثل همیشه هست 6 عدد در هفته فقط روزهاشون تغییر میکنه.
امید وارم دوست داشته باشید.
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هفده

زبونم بند اومده بود:

-ما....ماما...ن.مامان؟!!!

بلند شدم و به سمتش رفتم.

-مامان تو اینجا چیکار میکنی؟!!

+سلام دخترم. امشب شب یلدا بود توهم خونه نبودی دلم نیومد بدون تو خونه بمونم. برای همین یه ذره خوراکی اینا برات اوردم.

اون موقع بود که تازه نگاهم به وسایل تو دستش افتاد.
مامان نگاهش رو به علیهان که حالا اونم ایستاده بود داد.
علیهان پیش قدم شد. چند قدم جلو اومد و سلام کرد:

+سلام خانم قهرمانی خوش اومدید.
من علیهان خانی زاده یکی از همکارای خانم دکتر هستم.

واه واه!نگا کنا پسره رو! تا دیروز سارا جان و عزیز دلم و عشقم اینا بودم. الان یهویی خانم دکتر.
خودم جواب خودمو دادم. نه تروخدا میخوای بیاد بگه من همکار سارا جونم. اونوقت مامانمم قشنگ قیمه قیمش کنه.
مامان از قیافش معلوم بود خیلی از علیهان خوشش اومده و تحت تاثیرش قرار گرفته گفت:

+سلام پسرم.ممنون.
شما هم مثل سارای من دکتر زنانی؟!

علیهان اروم و مردونه خندید. جوری که منم داشتم محوش میشدم چه برسه مامان.

+نه خانم قهرمانی من متخصص قلب و عروق هستم.

مامان با تحسین بهش نگاه کرد.

+ماشاالله هزار ماشاالله. موفق باشی پسرم.

علیهان تشکر کرد.
وای خدا مامان چیکار میکنه وایساده اینجا با علیهان دل میده قلوه میگیره باید برم به بابا بگم.

-آااا....مامان جان بیا اینجا ما بشینیم اقای دکترم داشتن میرفتم.

+عههه چرا پسرم؟!! قدم من سنگین بود میخوای بری؟ بیا بشین یه ذره.حرف بزنیم.

همون جور که مامان رو به طرف مبل ها هدایت میکردم با اشاره به علیهان گفتم که بره.
که اونم ماشالاش بشه به هیجاش نگرفت.

-ولی مامان جون اقای دکتر داشتن میرفتن فک کنم مریض داشتن.

علیهان پرید بین حرفم با یه لحنی که حرصم رو درمیاورد گفت:

+نه مشکلی نیست مریض اورژانسی ای ندارم حالا که مادر جان میگن میمونم.

رو به مامان که حالا روی مبل نشسته بود کرد و ادامه داد:

+راستی اشکال نداره که بهتون مادر میگم؟

مامان هم ذوق کرده انگار که تاحالا کسی بهش نگفته گفت:

+نه پسرم چه اشکالی راحت باش توهم جای پسرم.

علیهان هم راضی و خوشنود بعد از زدن یه چشمک ریز به من رفت روی مبل رو به رویی مامان نشست.
یعنی اون لحظه دلم میخواست میتونستم با کف دستم محکم بزنم رو پیشونیم.

با حرص همون جور که به علیهان چشم غره میرفتم.کنار مامان نشستم.
مامان شروع کرد به چیدن وسایلش رو میز.
چند تکه کیک و انار دون شده و اجیل با چنتا چیز دیگه اورده بود.
با تعجب به مامان نگاه کردم:

-مامااان.چه خبره چقد چیز میز اورده.

+چیکار کنم دخترم زیاد اوردم با همکارات بخوری. برو الانم دوتا چایی بریز با علیهان جان با کیک بخوریم.

همونجور که از جام بلند میشدم گفتم:

-فقط دوتا دیگه اره؟من اینجا هویجم دیگه.

+ای وای دخترم این چه حرفیه؟واسه خودتم بیار حالا.

سری تکون دادم و شروع به ریختن چای کردم. مامان کلا از اولم همین جور بود. پسر دوسته‌.
بعد ریختن چایی ها روی مبل نشستم و ظرف انار رو برداشتم و شروع به خوردن کردن.
اوووم خیلی خوشمزه بود. ترش ترش.
مامان هم شروع کرد به تخلیه اطلاعات کردن علیهان.
از اسم و رسم خانوادش گرفته تااااا دربون خونشون و باغبونشون که هفته ای چند بار میومد خونشون.
داشتم دیوونه میشدم از دستشون.
حالا جالبیش اینجاس که علیهان هم خیلی با اشتیاق و صبر و حوصله به همش جواب میداد.
البته اینم بگم که علیهان هم خوب مامانو تکوند و همه چی رو ازش کشید بیرون.
دیگه فک کنم کل خاندان ما رو میشناسه.منم تا یه جایی دیگه تلاش کردم بحث رو عوض کنم و علیهان رو بندازم بیرون. ولی وقتی دیدم فایده نداره بیخیال شدم و تصمیم گرفتم از خوردن انار جونم لذت ببرم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هجده

نمیدونم قاشق چندم رو داشتم تو دهنم میذاشتم که یهو ظرف انار توسط یکی از دستم کشیده شد روی میز جایی که دستم بهش نمیرسید گذاشته شد.
صاحب اون دست کسی نبود جز علیهان.
از بس شاکی بودم که به کل مامان و طرز صحبت کردنم با علیهان جلوش رو از یاد بردم.

-عههه چیکار میکنی؟!انارمو بده داشتم میخوردم ها.

مامان هم بدون اینکه به کار علیهان توجه کنه به من تذکر داد و با گزیدن لبش گفت:

+عه مامان جان. زشته چرا اینجوری حرف میزنی؟!

قبل اینکه دهن باز کنم چیزی بگم علیهان با جدیت رو بهم کرد:

+مگه شما معدت ناراحت نیست زخم معده نداری؟
چرا داری انار به این ترشی میخوری؟

یهو مامان با ناراحتی گفت:

+ای وای خدا مرگم بده. من چطور فراموش کردم. نباید میاوردم. سارا علیهان جان راست میگه بسه دیگه نخور.
چقدر خوبه که دخترم همکار هایی مثل شما داره که حواسشون بهش هست.

لب برچیدم و بغ کرده دست به سینه به مبل تکیه دادم.
اونا هم دیگه توجهی به من نکردنو و به صحبتوش ادامه دادن.
یک ربع بعد بالاخره بابا اومد دنبال مامان و رفت.من و علیهان هم بدون حرف که بیشتر از طرف من بود این سکوت شروع به جمع کردن همون دوتا تیکه ظرف شدیم.
مامان که معلوم بود عاشق علیهان شده. موقع خداحافظی هم اروم کنار گوشم گفت که پسره رو تورش کن.
اون لحظه فقط خشک شده به مامان نگاه میکردم. مامانی که همیشه مخالف این چیزا بود و خیلی هم حساس بود. چه جوریه که الان اومده به من میگه تورش کن؟!!

همون ظرف های کم رو هم با کمک علیهان شستم.
رو به علیهان کردم:

-خب دیگه بهتره من برم. باید به چندتا مریض سر بزنم. تو هم بهتره بری سرکارت.

بعد بدون اینکه به نگاه خیره علیهان توجهی کنم برگشتم تا به سمت در برم که دستم از پشت کشیده شد.
به عقب برگشتم و با سوال بهش نگاه کردم.
دستم رو ول نکرد:

+قبل اینکه مامانت بیاد میخواستی یه چیزی بهم بگی.اون چی بود؟

هنوز از دستش به خاطر اینکه نزاشت انار بخورم ناراحت بودم.با دلخوری روم رو سمت دیگه چرخوندم:

-دیگه مهم نیست ولش کن. شاید یه وقت دیگه بهت بگم.

دستش رو زیر چونم گذاشت و صورتم رو سمت خودش چرخوند. خودش هم نزدیک تر شد. اروم و زمزمه وار گفت:

+ببینم از دست من ناراحتی؟

نگاهم جواب حرفش شد.با ملایمت گفت:

+میتونی تا همیشه از دستم ناراحت باشی. ولی اینو بدون هیچ وقت اجازه کاری رو نمیدم که باعث بشه آسیب ببینی.
حتی به قیمت قهرت با من.
من با تو سر هیچکی شوخی ندارم حتی خودت.پس حواست به زندگیم باشه.

با حرفاش تموم دلخوریم از یادم رفت و جاش رو ارامش و عشق و شیفتگی پرکرد.حالا دیگه از تصمیمی که گرفته بودم مطمئن بودم.

-میخوای بدونی قبل از اینکه مامانم بیاد چی میخواستم بگم؟

با چشمای کنجکاو نگاهم کرد.نفس عمیقی کشیدم. دستم رو از دستش بیرون کشیدم. کف هر دو دستم رو روی سینش گذاشتم.ضربان قلبش رو زیر دستم حس میکردم.تند اما محکم و پر قدرت.
با اطمینان تو چشمای عسلیش زل زدم.

-میخوام بهت اعتماد کنم.

همین یه جمله.گاهی بعضی حرفا و جمله ها میتونه دل یکی رو بشکنه یا خیلی خوشحالش کنه.بعضی تصمیم ها زندگی انسان هارو تغییر میده.باعث میشه به سمت خوشبختی یا بدبختی برن.گاهی وقتا هم یه جمله میتونه مسیر زندگیتو عوض کنه. ولی این خود ما آدما هستیم که تصمیم میگیریم این راه به چه سمتی بره و به چی برسه.به سمت ارامش یا عذاب.
و من تصمیم گرفته بودم که اونجور که دلم میخواد این مسیر رو بسازم. به سمت ارامش هدایتش کنم نه دوباره سمت بی اعتمادی و ناامیدی.
و در این راه تنها هم نیستم. هر دو برای اینکار انگیزه و هدف داریم. اونم عشقمونه.
تو چشماش برق خوشحالی رو دیدم.دستش رو بالا اورد و دستام رو که روی سینش گذاشته بودم محکم گرفت و فشار داد.

+مطمئن هر کاری شده میکنم اما نمیزارم از تصمیمت پشیمون بشی. هیچوقت.

لبخند زدم و سرم رو تکون دادم. این دفعه بغضم برای خوشحالی و شوق بود. توی چشمام اشک حلقه زده بود.
اروم سرش رو جلو اورد.نفسی گرفتم و چشم هام رو بستم.
برخورد نفس های گرمش رو به صورتم حس میکردم.
با حس گرم شدم چشمم و بعد پیشونیم خشک شدم.
حس کردم زمان ایستاد.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_نوزده

یه جایی خونده بودم بوسه روی پیشونی خیلی ارزشمنده. نشونه ایمان و اعتماده.
اروم چشم هام رو باز کردم. یه قطره اشک از گوشه چشمم پایین ریخت.با چشم هاش دنبالش کرد.بعد دستش رو بالا اورد و روی صورتم گذاشت. با شستش اشکم رو پاک کرد.

+این اشکا برای من خیلی مهمن نباید الکی بریزیشون.

میخواستم بهش بگم این اشکا الکی نمیریزن. همش برای شوق.خیلی چیز ها بود که میخواستم دهن باز کنم و بگم اما نمیتونستم.احساساتم از بس که زیاد بود نمیتونستم به زبون بیارمش. پس یه جور دیگه بهش نشون دادم.
خیره به چشماش سرم رو اروم جلو بردم و.....
زمان شروع به حرکت کرد. حیات و زندگی به جریان افتادن.
توقع این حرکت رو از جانب من نداشت. ولی بعد از چند ثانیه به خودش اومد و با گرفتن کمرم کامل بهش چسبیدم.
شروع به همراهی کرد.
و بالاخره بعد از ۹ سال دوباره لب هامون اروم و با شور و عشق روی هم رقصیدن.

*************

^یکتا^

چهارزانو رو تخت نشسته بودم و به ترنج که تا کمر تو کمدم بود بی حوصله نگاه میکردم.
از نیم ساعت پیش که اومده بود داشت دیوونم میکرد. هی لباس درمیاورد میگفت این خوبه بعد میگفت نه خوب نیست پرت میکرد رو تخت.
قرار بود تا نیم ساعت دیگه امیرعلی بیاد دنبالمون که بریم خونه سهیل اینا.سارا هم قرار بود با علیهان دو تایی بیان.
همون فردای شب یلدا سه تایی جمع شده بودیم خونه ترنج که سارا گفته بود میخواد یه چیز مهم رو بهمون بگه.
وقتی خبر داد که دوباره با علیهان باهمن خیلی خوشحال شدیم.با ترنج هی مسخره بازی در میاوردیم که اره برای عروسیتون چی بپوشیم.بعد میگفتیم نه اول سیسمونی اون زودتره بعد جیغ سارا رو درمیاوردیم.
الانم که ترنج خانم مثلا خودش حاضر شده اومده خونه ما که مثلا میریم خونه سهیل برای من لباس انتخاب کنه.
خودمو به پشت روی انبوه لباس هایی که ترنج روی تخت انداخته بود انداختم.و شروع به ناز کردن بدن پشمالوی رولند کردم.
رولند سگ خوشگل و پشمالوم به رنگ طوسی از نژاد پامره.
یه سگ دوبرمن هم دارم که گنده و مشکیه اسمش هم لنسلات. سارا که مثل از حیوون بیچاره میترسه ولی ترنج نه خیلی راحت باهم کنار اومدن.لنسلات چون سگ نگهبان تو حیاط میمونه ولی رولند رو تو خونه نگه میدارم.
وقتی رولند از تخت پایین پرید و از اتاق بیرون رفت منم کلافه از جام بلند شدم. داشت دیر میشد و ترنج داشت الکی وقت هدر میداد انگار داریم کجا میریم.

-اووووف ترنج.بسه دیگه بیا برو اونور. اصلا خودم انتخاب میکنم.دیرشد الان امیرعلی هم میاد.انگار داریم میریم خونه کی.

+بابا خب دیدار اوله بزارم به عهده خودت که با هودی و شلوار شیش جیب میای اونجا میشینی.
باید قشنگ خوب بپوشی که شاید مامانه خوشش اومد.زد پس کله پسرش اومدن تورو گرفتن.

بعد از گفتن این حرف هم خودش شروع کرد قاه قاه خندیدن.چون میدونستم شوخی میکنه چیزی بهش نگفتم وگرنه میزدم از وسط نصف بشه.
بی توجه بهش خودم شروع به نگاه کردن به کمد کردم.بعدچند ثانیه شوار لی آبیم بیرون اوردم.به ترنج گفتم بره بیرون تا لباس بپوشم.
اول بافت آستین بلند خیلی قشنگ نسکافه ای که خالم از ترکیه اورده بود رو پوشیدم بعد بقیه لباس هام.
ترنج وقتی اومد تو و لباس هارو تو تنم دید معلوم بود خوشش اومده.

+اووووم بزار بقیه چیزا رو من انتخاب کنم. توهم برو هرچی میخوای بمالی صورتت بمال تامن انتخاب کنم.

بعد بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه دوباره سرشو کرد تو کمدم.

سری تکون دادم به سمت میز ارایشم رفتم. و کارمو با یه کرم و یه رژ لب کالباسی رنگ تموم کردم.
به طرف ترنج رفتم و دیدم پالتوی بلند سفیدم با روسری مشکی و نیم بوت مشکیم دستشه.
خب همچین بدم نبود یعنی قشنگ بودن و به تیپم میومدن.
با شوخی و خنده بالاخره حاضر شدیم و با زنگ امیرعلی بعد از خداحافظی با مامان اینا از خونه بیرون رفتیم.
سوار ماشین شاستی بلند امیرعلی شدیم.یعنی دقیقا ماشینی که ترنج ازش متنفره. و همیشه هم با کلی غرغر کردن و فحش دادن به ماشین و فروشنده و سازندش و الل خصوص امیرعلی سوار میشه.یه بار ازش پرسیدم دیوونه ای هستیا تو. وقتی میدونی ترنج از این ماشین ها بدش میاد چرا عوضش نمیکنی؟بعد توقع داری دوست هم داشته باشه؟
اون موقع به خندید و گفت راستش به فکرش بودم ولی وقتی یاد این میوفتم سر این سوار شدن به ماشین کلی غرغر میکنه و حرص میخوره منصرف شدم.خیلی بامزس.
درجواب حرفش تنها کاری که کردم این بود که یه دونه محکم زدم پس کلش.
به امیرعلی سلام کردیم و راه افتاد.ترنج جلو و منم عقب نشسته بودم.
ترنج یه شومیز بادمجونی پوشیده بود با شلوار جذب مشکی و نیم بوت های پاشه بلند به همون رنگ.با پالتوی مشکی و شال طرح دار مشکی بنفش.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
سلام عشقا😍
چهارشنبه سوریتون مبارک باشه🥳❤️
بچه ها امشب متاسفانه پارت نداریم.منتظر نمونید. ولی عوضش فردا دوتا پارت داریم.😉
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_بیست

ترنج و امیرعلی داشتن شوخی میکردن و میخندیدن ولی من فکرم جای دیگه ای بود.راستش هنوز یه کمی تردید داشتم سر اینکه برای یاد گرفتن زبان روسی برم خونشون درسته یا نه.
ولی از طرفی هم درموردش کنجکاو بودم. نمیدونم چه جوری بود هی دلم میخواست درموردش بدونم بشناسمش.
برای همین برخلاف بقیه وقتا که اگه یکی این پیشنهاد رو بهم میداد عمرا قبول میکردم اینبار قبول کردم.
بالاخره رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم. همون موقع علیهان و سارا هم رسیدن.بعد از سلام کردن و این کارای چرت و پرت جلو رفتیم و زنگ رو زدیم.
صدای سهیل بلند شد:

+سلام بچه ها خوش اومدید.من در رو باز میکنم ماشیناتونو بیارید داخل.

بعد بدون اینکه بزاره کسی چیزی بگه تق آیفونو گذاشت.
دوباره سوار ماشین شدیم و رفتیم تو.
ولی عجب خونه قشنگی داشتن.یه حیاط خیلی بزرگ که انگار باغ بود پر گل و گیاه و درخت که من عاشقشون شدم.
بعد وسط یه راه سنگی طولانی بود که ما اگه میخواستیم پیاده بریم یه ۵ دقیقه ای طول میکشید.
پیاده شدیم و به طرف ورودی خونه یا بهتره بگم یه جورایی عمارت رفتیم. از پله های ورودی بالا رفتیم و به در رسیدیم که اونجا سهیل منتظرمون بود.
سارا و علیهان دست تو دست هم اول رفتن تو بعد من و ترنج پشت ترنج هم امیرعلی بود.
وقتی به سهیل رسیدم سلام کردم و دست دادیم.

+سلام یکتا خانم خوب هستین؟

-سلام ممنون خوبم. شما چطورید؟

+منم خوبم ممنون.یعنی الان بهتر شدم.

با این حرفش یه لحظه تو چشماش زل زدم ولی یه چیزی تو چشماش بود که نذاشت نگاهم ازش جدا بشه.
تا اینکه با ضربه ای که از پشت بهم خورد به جلو پرت شدم.
کم مونده بود بیوفتم که سهیل سریع دستم رو گرفت.
زود صاف ایستادم و دستم رو کشیدم. اونم وقتی دید چیزی نیست به پشت سرم چشم غره رفت.منم برگشتم یه چیز بارش کنم که دیدم نه نمیشه الان یه چیز بگم پس منم به یه چشم غره که معنیش این بود که بعدا حسابتو میرسم اکتفا کردم.
امیرعلی هم پررو پررو نیشش رو باز کرد و شونه بالاانداخت.
جلو تر رفتم و بالاخره چشمم به خانواده گلابی روشن شد.اول یه خانم حدودا ۶۰ ساله خیلی خوشگل و خوشپوش ایستاده بود که چشمای سبز قشنگی داشت.بعد یه اقای قد بلند حدود ۷۰ ساله که موهای سرش یه ذره خالی شده بود و معلوم بود پدر و مادر گلابی ان یعنی همون سهیل. بعدش یه دختر جوون حدودا نزدیک ۳۰ ساله ایستاده بود.
جلو رفتم و سلام کردم. دست دادیم و اونا هم جوابمو با مهربونی دادن.
به سمت پذیرایی رفتیم و نشستیم. خونشون خیلی بزرگ بود و انگار سه طبقه بود و با وسایل شیک و قشنگ چیده شده بود. معلوم خیلی اهل خودنمایی و تجملات نیستن.
سهیل خان هم بالاخره عقلشون رسید و شروع به معرفی کردن ما کرد.
اول رو به سارا و علیهان کرد:

+خب ایشون سارا خانم هستن و علیهان هم نامزدشون.سارا دانشجوی منم هست.
اینم امیرعلی و ترنج.

 همه ابراز خوشبختی کردن و بعد سهیل به من اشاره کرد:

+ایشون هم یکتا خانم. همون که گفتم قراره بهشون زبان روسی یاد بدم.

نمیدونم چرا تا فهمیدن من کیم همشون نگاه های زیرزیرکی معنی دار بهم انداختن که معنیش رو نفهمیدم و اهمیت ندادم.لبخندی زدم و گفتم:

-از اشناییتون خوشبختم. ببخشید دیگه انگار قراره بعضی روز ها مزاحتمون بشم.

مامانش لبخند مهربونی زد:

+این چه حرفیه دخترم. ما خیلی هم خوشحال میشیم.

منم لبخندی بهش زدم. ازشون خوشم اومده بود. خیلی خونگرم و مهربون به نظر میرسیدن.

سهیل اینبار به خانوادش اشاره کرد:

+بابام اردشیر خان. مامانم که عاشقشم لیلا بانو. یار غارم سهیلا.

اول همه با تعجب نگاه کردیم.سهیل که قیافه های مارو دید خندید و گفت:

+سهیلا خواهر دوقلو منه.

بعد از معارفه و پذیرایی همه شروع کردیم با هم حرف زدن.سارا و علیهان که معلوم بود از اینکه نامزد هم معرفی شدن حسابی خر کیفن.
مردا با هم حرف میزدن و ما دخترا هم با هم.مامان سهیل هم رفته بود اشپزخونه انگار به کارا رسیدگی کنه با اینکه خدمتکار هم داشتن.
از سهیلا خوشم اومده بود دختر خوبی بود. طبق تحقیقات به دست اومده معلوم شد ۳۱ سالشه و نقاشی خونده دختر اروم و خون گرمی بود. چند سال پیش ازدواج کرده بود و یه پسر 3 ساله به اسم کیارش داره که انگار خونه مامان بزرگش بود.سهیلا گفت که تو عقد ستاره اونا مارو دیده بودن ولی فرصت نشد اشنا بشیم.
وقتی سارا پرسید که چرا ستاره اینا نیومدن گفت اون خونه مادر شوهرش دعوت بود.
ترنج تشنش شد و رفت تا اب بخوره هر چقدر هم سهیلا گفت بزار میگم بیارن گفت نه خودم میرم من که میدونم برای اینکه داره از فضولی میترکه داره میره. دو دیقه نمیتونه بشینه سر جاش.سارا هم فهمیده بود و برای اینکه ضایع نشه ریز ریز میخندید.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_بیست_و_یک

^ترنج^

همون جور که زیر زیرکی و کنجکاو دورو برمو نگاه میکردم به سمت اشپز خونه رفتم.تا خواستم وارد بشم با شنیدن صدایی سرجام ایستادم.

+پسرم این کارت درست نیست.من مادرم میفهمم تو به این دختر یه حس هایی داری.ولی تو نامزد داری الکی دختر مردمو امیدوار نکن.

صورتشون رو نمیدیدم فقط صداشون رو میشنیدم.
صدای کلافه و عصبی سهیل بلند شد:

+مامان این برای هزارمین بار اون دختر نامزد من نیست. شما که از حال من خبر داری چرا این حرفو میزنی؟

+باشه پسرم تو به نامزدی قبولش نداری.ولی چاره دیگه ای هم نداری جواب حاج رضا رو چی میخوای بدی؟میدونی که نمیتونی باهاش مخالفت کنی.قول و قرار ها گذاشته شده دیگه از نظر اون اسم تو رو نوش هست. کوتاه نمیاد.

از با شنیدن حرفاشون شوکه شده بودم. دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدایی ازم بیرون نیاد.

+مامان من از این دختر خوشم اومده. حس میکنم برام یه جور امیده که بتونم از این باتلاق بیام بیرون.دیگه نمیخوام زیر سلطه حاج رضا باشم.نمیخوام.

لیلا خانم با درموندگی گفت:

+سهیل جانم.پسرم.خودتم میدونی نمیشه با اینا در افتاد.باباتم تا این سنش حتی یک بارم نتونسته رو حرفش حرف بیاره. یادته که برای انتخاب رشتت هم چه بدبختی ای کشیدی تا تونستی این درسو بخونی. اخر سرم چون هر چند وقت یه بار میری تو اون شرکت و یه سهامی هم داری کمتر گیر میده. حتی الانم هنوز تیکه هاشو بهت میندازه.

با حرف نزدن سهیل، لیلاخانم ادامه داد:

+ببین پسرم یکتا معلومه دختر خوبیه خوشگلم هست تحصیل کرده هم هست مهربون و ارومه. به عنوان دوستت نگهش دار باشه بیاد درس بده بهش ولی این دخترو درگیر نکن.
 پسرم نمیشه تو چه جوری میخوای مانع بشی؟
حاجی برای دوهفته دیگه قرار صیغه گذاشته میخواد تورو با صبا محرم کنه.

تو اون اوضاع حالا از شنیدن لقب هایی که به یکتا داده بود خندم گرفته بود. بیچاره ها اگه بشناسن یکتا رو.

+مامان من حرفامو زدم. الانم بحثو همینجا تموم میکنیم.بریم پیش بقیه بهتره.

یهو اول شده به خودم اومدم و چند قدم رفتم عقب و بعد راه افتادم.
جوری که انگار تازه به ورودی آشپز خونه رسیدم.
همون موقع اون دوتا هم بیرون اومدن و از دیدنم شوکه شدن.لیلا خانم هول شده به حرف اومد:

+عه دخترم تو اینجا چیکار میکنی؟ کی اومدی ؟چیزی احتیاج داری؟

لبخندی زدم و گفتم:

-الان اومدم. یه لیوان اب میخواستم.

اونا که دیدن که انگار من چیزی نشنیدم خیالشون راحت شد.لیلا خانم با گفتن اینکه برو به زهرا بگو بهت اب میده به طرف پذیرایی رفت.سهیل هم خواست دنبالش بره که از آرنجش گرفتم.متعجب ایستاد و بهمون نگاه کرد:

+چیزی شده؟

 دستش رو ول کردم و با جدیت گفتم:

-اقا سهیل انگار ما یه حرفایی برای زدن داریم. شاید شما بخوای چیزی رو برای تعریف کنی؟هوم؟

با شنیدن حرفام رنگش پرید:

+متوجه نمیشم.منظورت چیه؟

ابرویی بالا انداختم:

-باشه خب اگه تصمیمت اینه. من برم با یکتا حرف بزنم شاید اون موقع متوجه بشی.بعد بی توجه بهش به اشپزخونه رفتم و یه لیوان اب گرفتم.یه نفس سر کشیدم و بیرون اومدم که دیدم همونجا با اخم غلیظی ایستاده.

بدون نگاه کردن بهش داشتم از کنارش رد میشدم که گفت:

+وایسا.

به سمتش چرخیدم.

+چیکار میخوای بکنی؟تو چی شنیدی؟

-خب فکر میکنم به اندازه کافی شنیده باشم و از اونجایی که به یکتا هم مربوط میشه فکر کنم نیاز به توضیح یه سری چیزا باشه.یا اینکه ترجیح میدی مستقیم به خودش توضیح بدی؟

عصبی قدمی جلو گذاشت و تا خواست چیزی بگه هردو با شنیدن اسمم از زبون کسی شوکه و ترسیده بهم نگاه کردیم
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_بیست_و_دو

دوباره صدا کرد:

+شما دوتا دارید چیکار میکنید؟

هول شده و ترسیده از اینکه نکنه حرفامون رو شنیده باشه به سمتش برگشتم:

-هی..هیچی.کاری نمیکنیم حرف میزنیم فقط.

روبه سهیل کردم:

-مگه نه؟

اونم به خودش اومد و به خودش مسلط شد:

+اره داشتیم همینجوری حرف میزدیم.الان بهتره بریم بشینیم دیگه.

مشکوک بهمون نگاه کرد:

+ولی من فکر نمیکنم همینجوری حرف میزدید.حرفاتونو شنیدم.

با این حرفش رنگ هردومون و همه ی ظاهر سازیا پرید.

-چی..چی شنیدی؟

سکوت کرد و بهمون خیره شد.قلبم داشت از دهنم میزد بیرون معلوم بود سهیل هم حال بهتر از من نداره. اگه واقعا شنیده باشه فاتحه سهیل خوندس.
بالاخره حرف زد:

+خیله خب مواظب باشین خودتونو خراب نکنید از ترس.چیزی نشنیدم.ولی از رفتارتون پیداس یه چیزی رو دارید ازم قایم میکنید

انگشت اشاره اش رو به سمتمون گرفت و تکون داد:

+ولی مطمئن باشید میفهمم اون چیه.

برگشت و درحال که پیش بقیه میرفت بهم گفت که منم برم
بعد از اینکه از دیدرس نگاهمون دور شد هر دو همزمان نفسمون رو به بیرون فوت کردیم:

-بخیر گذشت
+بخیر گذشت

بهم نگاه کردیم و از این هماهنگی خندمون گرفت.ولی سریع جمعش کردیم.همون جور که به راه رفته یکتا نگاه میکردم گفتم:

-ولی واقعا بخیر گذشت اگه میفهمید بدبخت بودی.

سرش رو به تایید حرفم تکون داد:

+اره واقعا خداروشکر.

دوباره با جدیت به سمتش برگشتم:

-بهتره بریم سر بحث خودمون.از اونجایی که تو یه توضیح به من بدهکاری.شماره ات رو بهم بده یه روز رو باید هماهنگ کنیم و بهم جریان رو بگی.

ناراضی سرش رو تکون داد و منم شمارش رو بعد از دراوردن گوشیم از جیبم سیو کردم.
یه تک زنگ بهش زدم و گفتم:

-اینم شماره منه. بهت زنگ میزنم.

بعد بدون حرف دیگه ای به طرف بقیه رفتم و اینبار برای در امان موندن از چشمای تیز بین یکتا کنار امیرعلی نشستم.
امیرعلی با دیدنم کنارش حواسش رو از حرف های بقیه گرفت به من داد. با کشیدن لپم اروم گفت:

+چیشد اومدی اینجا نشستی؟

با چشم و ابرو به یکتا اشاره کردم.با سرش رو برگردوند و با دیدن نگاه مشکوک یکتا خندید:

+باز چیکار کردی که دوباره برای فرار اومدی پیش من؟

شونه ای بالا انداختم و تند گفتم:

-هیچی به خدا

یه نگاهی که توش یه اره جون عمت تو راس میگی بود بهم انداخت و چیزی نگفت. منم دوباره تو فکر حرفای سهیل و لیلا خانم رفتم.اگه واقعا و از ته دلش از یکتا خوشش اومده باشه و حرفایی که قراره بهم بزنه قانعم کنه کمکش میکنم به یکتا برسه. بالاخره اونم یه مدافع میخواد دیگه اینجور که معلومه انگار خیلی کسی طرفش نیست. منم که عاشق اینجور کارا. البته من فقط میتونم تا یه جایی کمک کنم بیشتر ماجرا به دست سهیل و یکتاس.
همه رو با دقت زیر نظر گرفتم چون احتمالا باید این جریان رو به یکی میگفتم دیگه.
چشمم به علیهان خورد. داشت با پدر سهیل که از همون اول بهمون گفت بهش بگیم عمو اردشیر صحبت میکرد.کنارشم سهیل اومده بود نشسته بود.اصلا از ترس یکتا بهم نگاهم نمیکردیم.
اوووم.....نمیدونم یعنی به علیهان بگم.اخه اون ممکنه یهو زرتی بره به سارا بگه سارا هم از بس ضایع بازی در میاره که در نتیجه زرتی یکتا میفهمه. علیهان رد شد خاک تو سرت اگه زن ذلیل نبودی بهت میگفتم.رو به روی اونا یکتا و سارا و لیلا خانم و سهیلا نشسته بودن و حرف میزدن.نمیدونم چی میگفتن که هی میخندیدن.اگه یکتا نبود خودمو میکشتم تا بفهمم چی میگن ولی خودمم میدونم اگه حتی یه ثانیه هم اونجا بشینم از زیر زبونم همه چی رو میکشه بیرون.از طرف خانم ها که کسی نمیشد پس....
اره امیرعلی. هم دوست سهیل هم به کسی حرفی نمیزنه پایه هم که هست میشه ازش کمک گرفت.
از فکر کردن زیاد خسته شدم و سرم رو به شونه امیرعلی تکیه دادم و صداش کردم اونم با یه جانم جوابمو داد. انگار یهو کلی پروانه دور قلبم پرواز کردن.خاک تو سر بی جنبت کنن دختر.به خودم اومدم و اول بهش گفتم ازظرف روی میز یه پرتقال برداره.اونم متعجب برداشت گذاشت تو پیش دستی.گفت خب گذاشتم.منم پررو پررو گفتم حالا پوس بکن بده بخورم نیشمم ول دادم شاید دلش به رحم بیاد.اونم انگار خر شد زیر لب یه پررو گفت و شروع به پوست کندن پرتقال شد.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_بیست_و_سه

^سارا^

شب خیلی خوبی بود.بعد خوردن شام که انصافا خیلی خوشمزه بود و کمی گپ زدن بلند شدیم و تا بریم.فقط یه چیزی به نظرم مشکوک اومد وقتی ترنج رفت اب بخوره که یه ذره طول کشید حالا اونو میتونیم به فضولیش ربط بدیم یکتا رفت ببینه به قول خودش چه غلطی میکنه که هنوز نیومده.تا یکتا بره و بیاد من با سهیلا جون و لیلا خانم حرف  زدم.
یکتا بعد ۲ دقیقه برگشت اما چه برگشتنی اخماش تو هم و توی فکر فرو رفته بود به خاطر همین نتونستم چیزی بپرسم.
چیزی که بیشتر باعث مشکوک شدنم شد این بود که وقتی ترنج هم برگشت رفت مستقیم کنار امیرعلی نشست و همش هم نگاش رو از سمت ما میدزدید.بعد ترنج هم سهیل اومد اونم به نظر کلافه و عصبی میومد.این ها همه دلیل بر این شد که من بهشون شک کنم.
معلوم نیست چی شده که اینجوری رفتار میکنن هر سه.
از یکتا که چیزی نمیشه کشید بیرون سهیل هم که هیچی پس ترنج بهترین گزینه س خداکنه دوباره اون رگ دهن قفلیش بالا نزده باشه و مثل همیشه همه چی رو بگه.ترنج بعضی وقتا دهنش همچین چفت و بست میشه و هیچی رو تعریف نمیکنه که انگار دهنشو قفل زدن.و اگه همچین چیزی بشه یعنی حتما موضوع مهمیه.

تو ماشین نشسته بودم و هنوز کمو بیش توی فکر بودم که با صدای علیهان به خودم اومدم دستم رو بالا اورد و بعد زدن بوسه ای روش گفت:

+چی باعث شده که عزیزه دلم اینجوری بره تو فکر.

بوسه اش باعث شد لبخند بزنم و برای نمیدونم چندمین بار ایمان بیارم که چقدر دوسش دارم.

-چیزی نشده عزیزم.فقط حس میکنم ترنج و یکتا یه چیزی رو دارن ازم مخفی میکنن.بعد از اینکه ترنج رفت اشپزخونه و بعد یکتا رفتم دنبالش و برگشتن یه ذره مشکوک رفتار میکردن.
تو هم متوجه شدی؟

همون جور که دستم توی دستش بود و داشت با انگشت شستش اروم پشت دستم رو ناز میکرد متفکر گفت:

+نمیدونم راستش خیلی دقت نکردم. فقط وقتی ترنج و سهیل برگشتن انگار هر دو کلافه بودن.

سری تکون دادم:

-اره دقیقا.منم به همین فکر میکنم که یعنی چی شده.

جلوی در رسیدیم هر چی بهش میگم که سر کوچه پیادم کن یکی میبینه هیچ وقت گوش نمیده و میاره دمه خونه.
فشاری به دستم وارد کرد:

+چیزی نشده عزیزم نگران نباش. مطمئن باش اگه چیز مهمی باشه حتما بهت میگن.

ناراحت سری به تایید تکون دادم.
همون موقع خودشو یکم به سمتم کشید و با شیطنت ریزی که باعث هیجان زدگیم میشد گفت:

+حالا بهتره دیگه خودتو ناراحت نکنی و بوسه شب بخیر منو بدی.

سریع دستم رو از دستش کشیدم بیرون و خودمو عقب کشیدم:

-هیییییین!!معلوم هست چی میگی؟ الان جای اینکاراس جلوی در خونمون یهو یکی ببینه چی ؟

+یعنی اگه جلوی خونتون نبودیم بوس منو میدادی؟

حرصی گفتم:

-نخیر.عمرا

دستم رو به در گرفتم تا پیاده بشم که یهو از پشت کشیده شدم و روی لبم گرمی و داغی کوتاه اما تا ابد موندگاری رو حس کردم.
قرمز شدم صورتم رو حس کردم عصبی شدم و گفتم:

-چیکار میکنی علیهان اگه کسی میدید چی ؟

سرخوش خندید:

+مهم نیست کسی ببینم تازه این موقع شب هم کسی اینجا نیست.اصلا کسی هم میدید چی میخواست بگه هر چی هم میگفت میگفتم زنمه اقا زنمه دوس داشتم زنمو بوسیدم.انقدر دوسش دارم که حتی وقتایی هم که کنارمه بازم دلتنگشم چه برسه اینکه میخواد ازم جدا بشه.

تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با ناز ناخوداگاهی اسمش رو صدا بزنم.که جواب جون دلمش ،جون شد و رفت تو تنم.
بدون اینکه چیزی بگیم ثانیه ها بهم خیره شدیم.با صدای بوق یه ماشین به خودم اومدم.
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدنش حس کردم روح از تنم رفت ساعت ۱۱ هم گذشته بود اون وقت من اینجا نشستم دل میدم قلوه میگیرم.

-وای علیهان دیر شد من برم دیگه.

اروم لبخند زد:

+با اینکه دلم نمیخواد حتی برای ثانیه ای ازم جدا بشی و برو عزیزم. به زودی همه چی درست میشه و اون وقت برای همیشه مال هم میشیم.

با عشق تو چشماش نگاه کردم و با دیدن اطمینان توش بدون پرسیدم هیچ سوالی با یه شب بخیر از ماشین پیاده شدم و به طرف در رفتم.
کلید رو از کیفم در اوردم و در رو باز کردم.قبل از تو رفتن چرخیدم و بوسه ای با دستم براش فرستادم و بابای کردم.
اونم با لبخندی جواب دست تکون دادنم رو داد.
وقتی در رو بستم بعد از چند ثانیه صدای روشن شدن ماشین و رفتنش رو شنیدم.
با لبخند و انرژی خوب با اسانسور به خونه رفتم و در برابر تمام غر غر کردن های مامان لبخند زدم.
جوری شد که مامانم نگران اومد تبم رو چک کرد و فکر کرد مریض شدم برای همین دعوا کردن و غر غر کردن رو فراموش کرد و فرستادم استراحت کنم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_بیست_و_چهار

^یکتا^

با فرستادن یه پیام به سهیل که من جلو درم گوشی رو توی کیفم انداختم.همون موقع در باز شد و تونستم ماشین رو ببرم تو.بعد پارک کردن وارد خونه شدم.مستخدمشون که دیشب هم دیده بودمش جلو اومد و گفت:

+سلام خانم خوش اومدید بفرمایید بشینید الان اقا سهیل میان.

سری تکون دادم و بعد از در اوردن کاپشن و شالم روی مبل نشستم.
زیرش یه هودی سبز پوشیده بودم که کادو تولدم از سارا بود.یک دقیقه بعد سهیل از پله ها پایین اومد.

+سلام خوش اومدی. ببخشید دیر اومدم از حموم اومده بودم بودم یه ذره طول کشید لباس پوشیدن.

با نگاهی به موهای نم دارش که به طرز جذابی رو پیشونیش ریخته بود متوجه راست بودن حرفش شدم.

-سلام. نه اشکالی نداره. بهتره هرچی زودتر درسو شروع کنیم.

+چیزی نمیخوای بگم قبلش بیارن؟

-نه ممنون.

سری تکون داد

+باشه پس بریم طبقه بالا اونجا بهتره.

لباس هام رو برداشتم و از پله ها بالا رفتیم.جلوی سومین در سمت چپ متوقف شد.در رو باز کرد و کنار ایستاد تا من اول برم تو.
وارد شدم یه اتاق بیست متری بود با تم قهوه ای با دیدن کتاب خونه و میز کاری که اونجا بود احتمالا اتاق کار بود.یه کاناپه چرم و میز جلوش هم سمت دیگه اتاق بود.
با شنیدن صداش به خودم اومدم

+اینجا اتاق کارمه. فکر کردم اینجا راحت تر باشیم نظرت چیه؟

-خوبه به نظرم.
راستی لیلا خانم و عمو اردشیر خونه نیستن؟یه سلامی بهشون بکنم.

سمت میزش رفت و همون جور از تو کشو کتاب و دفتر و چنتا چیز دیگه بیرون میاورد جواب داد:

+نه نیستن چند ساعت پیش رفتن خونه یکی از اقوام یهویی شد.ولی تا یکی دوساعت دیگه میان.نگران نباش.

شونه ای بالا انداختم:

-چرا باید نگران باشم؟مگه چی شده؟

روی کاناپه نشست و وسایلش رو روی میز گذاشت بعد به کنارش اشاره کرد تا بشینم:

+نمیدونم گفتم شاید ناراحتی با من تو خونه به این بزرگی تنها باشی.

با کمی فاصله کنارش نشستم:

-چرا باید بترسم؟
اولاً اینکه هر چی بشه من از پس خودم برمیام پس خونه خالی و اینا منو نمیترسونه.
دوماً هم اینکه کی گفته اینجا خالیه پر خدمتکاره.

تو چشمام نگاه کرد.حس کردم رد یه لبخند رو روی لبش دیدم ولی سریع محو شد.
سری تکون داد و گفت:

+باشه بیا درسو شروع کنیم.اول بگو ببینم تو کلا از زبان روسی چی میدونی حروفش رو بلدی؟

-اره حروف رو میشناسم اما نه به صورت کامل.

+باشه همینم خوبه

شروع به توضیح دادن کرد.واقعا خیلی روون و شیوا حرف میزد و توضیح میداد. واقعا سارا حق داره که میگه یکی از بهترین استاد های دانشگاهه.

+خب تا اینجا رو متوجه شدی؟

به نشونه تایید سری تکون دادم:

-اره فهمیدم.

+خب ببینم تو دفتر برا خودت اوردی یا خودم بدم؟

دستم رو به سمت کیفم بردم

-نه اوردم با خودم.

دفتر قشنگ و ساده بنفش رنگ ماتم رو از کیفم بیرون اوردم و به دستش دادم.از دستم گرفت و بازش کرد و شروع به نوشتن کرد

+خب ببین اینایی که مینویسم تمرینات هستن انجامشون بده جلسه بعد بازم تمرین میکنیم اگه خب یاد گرفته بودی اینا رو ادامه شو میگم.

لبخندی زدم و ازش تشکر کردم.بلند شدم

-خب دیگه من برم. ممنون ازت کلاس خوبی بود.

+خواهش میکنم شاگرد خوبی داشتم.
ولی یه ذره دیگه هم بمون بریم پایین بگم یه چیزی بگم بیارن خسته شدیم.

راستش واقعا داشتم از تشنگی میمردم برای همین بدون تعارف اضافه ای قبول کردم.از پله ها پایین رفتیم و به سمت مبل ها رفتیم.با نزدیک شدنمون چشمم به لیلا خانم افتاد که روی مبل نشسته بود و درحال نوشیدم چایی بود.اونم مارو دید و از جاش بلند شد. بعد احوال پرسی نشستم و گفتم قهوه میخورم. موقع خوردن قهوه با لیلا خانم و عمو اردشیر که بعدش اومد کلی گپ زدم و بهم خوش گذشت سهیلم به چپمم حساب نکردم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_بیست_و_پنج

^علیهان^

 چند روزیه بهترین و شیرین ترین روزای زندگیمو میگذرونم
روزایی که سارا کنارمه و من دیگه غمی ندارم
مامان صبح زنگ زد و گفت که حتما امشب شام برم خونه.از وقتی که خونمو جدا کردم خیلی کم پیش میاد برم پیش مامان اینا.
امشب بهترین فرصته که جریان سارا رو باهاشون درمیون بزارم.
یه کمی استرس دارم.امیدوارم مامان دوباره لجبازی نکنه و باهامون راه بیاد.
بعد پارک کردن ماشین پیاده میشم و به سمت خونه میرم
با دراوردن لباسام به طرف حموم میرم تا یه دوش  چندقیقه ای بگیرم و برم
بعد از ۵ دقیقه حوله به تن از حموم بیرون میام
جلو اینه میرم و سشوار رو روشن میکنم موهامو حالت میدم
با دیدن روشن خاموش شدن گوشیم‌ رو تخت
سشوار خاموش میکنم و به سمت گوشی
میرم
با دیدن اسم سارا رو‌ گوشی لبخندی رو لبم میاد و ایکون سبز رو لمس میکنم و میزارم دم‌گوشم:

+جان دلم؟

چندثانیه سکوت شد و بعد صدای قشنگ و ارامش بخشش توی گوشم پیچید:

- با اینکه هر بار که باهم حرف میزنیم اینجوری جوابمو میدی ولی بازم انگار هنوز باورم نشده. ۹ سال کم نیست فکر میکنم بازم دارم خواب میبینم.

+عزیزم باور کن که واقعیه و هیچ وقت هم تموم نمیشه   میخوای اصلا همین الان میام پیشت یه بغل محکم جوری که هیچ وقت جدا نشی بگیرمت.ها؟ نظرت چیه؟ بیام؟

غش غش خندید. صدای خندش آب روی اتیش دلم بود. ارامش جای استرس رو گرفت.من همینو میخوام.میخوام این صدا رو این قشنگی رو تا همیشه همیشه داشته باشمش.

+نخیر نمیخواد بیای.

یهو صداش حرصی شد و ادامه داد:

+الان بیمارستانم. این ستاره خانم نامزد بازیش گرفته منو‌گذاشته جاش رفته. ایش بزار عروسی کنی بعد برو ولگردی فردا پس فردا شکمت بالا اومد مجبور شدی تو عروسی شبیه توپ بی.....
هییییییی خاک بر سرم

انگار یهو یادش افتاد داره با من حرف میزنه حرفشو قطع کرد.
نتونستم تحمل کنم و بلند شروع به خندیدن کردم.
 
-چرا خاک بر سرت عزیزدلم. حرص نخور نوبت ماهم میرسه انتقام میگیریم تازه انگار تو هم خوشت میاد این اتفاق هم برای ما بیوفته که حرفشو پیش کشیدی اره؟

با تعجب میگه:

+چیو میگی؟کدوم اتفاق ؟

با شیطنت میگم:

-همین بچه و اینا و....

+علیهاااااااان

با پیچیدن صدای جیغش تو گوشم سریع گوشی رو از گوشم فاصله دادم و شروع به خندیدن کردم:
 
-باشه عزیزدلم باور کردم که دلت نمیخواد.حالا اینا رو ولش کن امروز مامانم برای شام گفت برم خونه.امشب دیگه میخوام کارو یه سره کنم دیگه زیادی دیر شده. میخوام همه چی رو بگم و دیگه برای همیشه مال هم بشیم.

با شنیدن بخش دوم حرفام یادش رفت که از دستم عصبی بشه.با صدای اروم و نگرانی گفت:

+مطمئنی علیهان؟میگم میخوای یه ذره دیگه صبر کنیم بعد بگی؟

با ارامش گفتم:

-چرا سارا جان؟ اتفاقا نه تنها زود نیست بلکه دیرم شده.۹ سال. ما ۹ ساله که دیر کردیم.توهم اصلا نگران نباش اینبار هرچی هم میخواد بشه دیگه هیچ وقت ازت دست نمیکشم.

با شنیدن حرفام نفسش رو محکم به بیرون فرستاد و گفت:

+باشه علیهانم هر جور خودت میدونی.اینم بدون که منم دیگه اینبار تسلیم خواسته های بقیه نمیشم و پات هستم.باشه؟

چشمام رو با ارامش بستم و باز کردم:

-میدونم عزیزدلم.ممنون که باهام حرف زدی کلی راحتم کردی و از صدات ارامش گرفتم.

صدای پیج به گوشم رسید بعدش صدای هول سارا که تند تند گفت:

+خب عشقم من برم پیجم میکنن.دوستت دارم موفق باشی.

تا خواستم حرفی بزنم قطع شد.لبخند زدم و سری تکون دادم و بعد از پوشیدن لباس هام با ماشین به طرف خونه مامان اینا راه افتادم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_بیست_و_شیش

چای رو برداشتم و بعد از تشکر کردن از عطیه روی میز گذاشتم.
شام رو خورده بودیم و همه دور هم نشسته بودیم.عطیه و شوهرش رضا و رهام هم بودن.
برای تازه کردن گلوم یه قلپ از چایم رو نوشیدم.سرفه الکی برای صاف کردن گلوم و جلب کردن توجه بقیه کردم.

-ببخشید میشه همتون چند دقیقه حواستون رو بدید به من؟میخوام در مورد یه چیز مهم باهاتون صحبت کنم.

با این حرفم حواسشون رو به من دادن و بهم نگاه کردن.

+در چه مورد پسرم؟

به مامان نگاه کردم.

-در مورد زندگیم.

با این حرفم با کنجکاوی بهم نگاه کردن.عطیه رو به رهان کرد و گفت:

+رهام جان عزیزم شما بهتره بری توی اتاقت.

رهام سری تکون داد و همینکه خواست بلند بشه گفت:

-نه نه مشکلی نیست میتونه بمونه.چیز مخفی ای نمیخوام بگم. در اصل میخوام خبر یه چیزی بهتون بدم پس بهتره همه باشن.

رهام برای تایید به عطیه و رضا نگاه کرد وقتی اونها هم تایید کردن موند و اونم به من خیره شد.
بابا با کنجکاوی گفت:

+خب بگو دیگه پسرم.همه مون رو کنجکاو کردی بعد خودت ساکت شدی.

همه به این حرفش لبخند کوچیکی زدیم.

-درسته عذر میخوام.الان میگم.
راستش موضوع جدید نیست.چند سال پیش شروع شد و متاسفانه ادامه پیدا نکرد ولی الان دوباره داره ادامه پیدا میکنه.

به چشمای مامان زل زدم.

-جریان برای ۹ سال پیشه.

با جدیت بهم خیره شد و چیزی نگفت.
نفسی گرفتم و ادامه دادم:

-همتون از ماجرا ها و اتفاقات ۹ سال پیش خبر دارید.اینکه چی شد و من مجبور شدم تا الان از دختر مورد علاقم دور بمونم.
ولی الان دیگه پیداش کردم و نمیخوام اصلا دوباره از دستش بدم.به هیچ قیمتی.
ازتون میخوام تو این راه منو همراهی کنید.میخوام با سارا ازدواج کنم.

همه با تعجب و بهت بهم نگاه میکردن.تو نگاه عطیه و رضا خوشحالی رو ، تو چشمای بابا یه برق خوشحالی و افتخار بود. و تو نگاه مامان...
نمیدونم هنوز هم داشت با جدیت بهم نگاه میکرد.

۹ سال پیش وقتی ۲۱ یا ۲۲ سالم بود.با مامان اینا جریان سارا و رو مطرح کردم میخواستم بریم خواستگاری و فعلا نامزد باشیم تا بعد از تموم شدن درسمون عروسی کنیم.نمیخواستم اصلا از دستش بدم.
هیچ وقت یادم نمیره با چه شوق و ذوقی جلوی مامان و بابا نشسته بودم و جریان رو براشون گفتم.بعد مامان با کمال خونسردی و جدیت زد تو برجکم و گفت که اصلا امکان پذیر نیست و این اتفاق هیچ وقت نمیوفته.گفت که من نمیتونم با دختری مثل سارا ازدواج کنم.باید با شیدا دختر خالم ازدواج کنم.خانواده اونا برخلاف خانواده ما خیلی پولدار بودن.
مامان زن حساسی بود. به ما خیلی سخت میگرفت وضعیت مالیمون عالی نبود ولی فقیر هم نبودیم دستمون به دهنمون میرسید.بابا هم بیشتر وقت ها تو همایش ها و سفر های کاری خودش بود برای اینکه ما کمبودی حس نکنیم.
برای همین مامان همیشه در تلاش بود که همیشه از نظر خودش بهترین چیز ها رو برای ما فراهم کنه.
و از نظرش ازدواج من با ماریا بهترین اتفاق ممکن از هر لحاظ بود.
تو این موضوع عطیه شانس اورده بود. چون عاشق کسی شده بود که از هر نظر ایده عال بود و مامان از خداش هم بود که با همیچین خانواده ای وصلت کنه.
ولی من و سارا خانواده هامون هر دو تو یک سطح بود.

تا چند ماه توی خونه با مامان فقط بحث و دعوا میکردم.با تمام وجودم داشتم میجنگیدم.حتی عطیه هم طرف من بود و مقابل مامان.
تا اینکه،مامان تو یکی از این دعوا ها قلبش گرفت. تو بیمارستان دکتر گفت که خطر سکته قلبی داره و خداروشکر یکیش رو رد کرده. نباید توی استرس و اضطراب و فضای ناراحت کننده باشه.وقتی ماجرا رو دیدم نتونستم ادامه بدم. حال مامان و اینکه گفته بود عاغم میکنه و حرفای بابا و عطیه که معلوم بود دیگه طرف من نیست.نذاشت ادامه بدم.
به مامان گفتم که از سارا میگذرم از عشق زندگی و امیدم میگذرم ولی اینو بدونید در کنارش منو هم از دست دادید. برای همیشه. دیگه هیچ وقت قلب و روحم پیش شما نیست.

بعد سه چهار ماه هم با جمع کردن پول هام و پس انداز هایی که داشتم خونه ام رو ازشون جدا کردم.و حالا چی بشه که دو یا سه هفته یک بار بیام یه سری بزنم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان: ویدئوچک
#پارت_صد_بیست_و_هفت

دوباره به تک تکشون نگاه کردم و گفتم:

-خب چیزی نمیخوایید بگید؟

عطیه ذوق زده گفت:

+وای علیهان واقعا خیلی برات خوشحال شدم.هر کمکی از من و رضا بخوای حتما انجام میدیم.

لبخندی زدم و ازش تشکر کردم.اینکه میدونستم حداقل عطیه طرف منه یه قوت قلب برام بود.
بابا رو بهم گفت:

+پسرم من که موافقم نمیخوام دوباره جریان ۹ سال پیش،پیش بیاد و ازمون دور بشی.

خوشحال شدم و از بابا تشکر کردم.فقط مونده بود مامان.
بالاخره به حرف اومد و با اخم گفت:

+من هنوز روی حرفای ۹ سال پیشم هستم. اون دختر لایق خانواده ما نیست.تو باید با ماریا ازدواج کنی.اون موقع چون هر دو بچه بودید کوتاه اومدم.ولی الان دیگه بزرگ شدید و به سن ازدواج....

وسط حرفش پریدم و نذاشتم ادامه بده شوکه گفتم:

-مامان چی داری میگی؟حواست هست اصلا؟دارم بهت میگم من میخوام با سارا ازدواج کنم اون کسیه که میخوام تا اخر عمرم باهاش بمونم.بعد تو میای برای من از ماریا میگی؟!!

از شدت خشم و تعجب نتونستم ادامه بدم و کلافه دستم رو روی صورتم کشیدم.
همه از رفتار مامان متعجب بودن.بابا برای اروم کردن فضا به حرف اومد:

+تو اروم باش پسر.مامانت عجله کرده حتما منظورش این نبوده‌.

مامان با عجله به حرف اومد و گفت:

+چی چیو منظورش این نبوده.اتفاقا کاملا منظورم رو درست رسوندم.

رو به من کرد و انگشتش رو طرفم گرفت:

+تو با اون دختر ازدواج نمیکنی علیهان.این حرف اخرمه و دیگه هیچی نمیخوام بشنوم.

با عصبانیت از جا بلند شدم و گفتم:

-الان دارم میرم خونه خودم.چون نمیخوام چیزی بگم که بعدش هم خودم و هم شما پشیمون بشین. ولی فقط چند روز.فقط و فقط چند روز بهت وقت میدم مامان.بهتره با این موضوع کنار بیای.چون دیگه اینبار به هیچ قیمتی سارا رو از دستش نمیدم.شده تنها برم خاستگاریش و باهاش ازدواج کنم میرم.

انگار باورش نمیشد که این حرفا رو داره از دهن من میشنوه.با دهن باز بهم نگاه کرد و بعد یهو دستش رو به سرش گرفت و بی حال شد.
عطیه و بابا سریع به طرف مامان رفتن و نگران صداش کردن.
بعد چند دقیقه که حال مامان بهتر شد و فشارش سر جاش برگشت رو بهش کردم:

-دعا میکنم که حالت زودتر خوب بشه برای مراسم خاستگاری چند روز دیگه. چون اگه موافقت نکنید قول میدم دیگه هیچ وقت منو نبینید.

بعد بدون توجه به صدا کردن های بقیه از خونه بیرون زدم و با سوار شدن ماشین با سرعت به سمت ارامشم به راه افتادم.

********

^سارا^

ساعت نزدیک ۱۲ شب بود.شام رو خورده بودیم بعد از یکم شب نشینی همه به اتاهامون رفتیم و خونه توی سکوت و تاریکی فرو رفت.
از بس امشب تموم فکرم درگیر علیهان بود که هیچی از شام و صحبت های بقیه نفهمیدم.ظاهراً هم خیلی ضایع بازی در اورده بودم چون باعث مشکوک شدن مامان و بابا شدم. حتی چندبار مامان ازم پرسید که چیزی شده؟ منم با یه لبخند و عوض کردن بحث حواسشونو پرت میکردم.
با اینکه بعد از تماس علیهان وقتی خیلی استرس گرفتم به یکتا زنگ زدم و با تعریف کردن ماجرا باهاش صحبت و کردم و کمی اروم شدم.ولی بازم نتونست جلوی درگیری فکریم رو بگیره.

روی تخت نشسته بودم و به گوشیم که روی میز ارایشم بود خیره بودم.نمیدوستم به علیهان زنگ بزنم یا نه.با خودم درگیری داشتم.اگه هنوز خونه مامانش بود و داشتن صحبت میکردن چی؟ یا بدتر اگه همه چی خراب شده باشه و بازم و این دفعه برای همیشه از هم جدا بشیم چی؟
همون جور با خودم درگیر بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_بیست_و_هشت

شیرجه زدم به طرف گوشی و برش داشتم.علیهان بود.با کمی تعلل و استرس جواب دادم:

-الو. علیهان؟

صدای خستش توی گوشم پیچید:

+جون دل علیهان؟
اخ وقتی اسممو از دهنت میشنوم همه ی ناراحتی و خستگیم از بین میره.

خنده اروم و کوتاهی کردم.پرسیدم:

-حالت خوبه؟

صدای نفس عمیقشو شنیدم.بدون اینکه حواب سوالمو بده گفت:

+تا پنج دقیقه دیگه بیا پایین.لباس گرم بپوش هوا سرده.منتظرتم.

با پیچیدن بوق توی گوشم که نشون از قطع شدن تماس میداد از شوک حرفش بیرون اومدم.
هول و گیج اول چند دور ،دور خودم چرخیدم بعد با دیدن ساعت سریع کاپشن کوتاهمو پوشیدم و بعد از انداختن یه شال روی سرم کیلید خونه رو برداشتم و اروم بیرون رفتم.

وقتی از ساختمون بیرون رفتم با ماشین علیهان که جلوی در بود رو به رو شدم.خودش هم پیاده شده بود و به ماشین تکیه داده بود و سرش پایین بود. هنوز متوجه حضورم نشده بود و انگار کاملا تو فکر فرو رفته بود.
اروم جلو رفتم و توی دو قدمیش ایستادم.با نگاهی به کوچه ی تاریک و سوت کورمون دستم رو اروم جلو بردم و روی گونه هاش گذاشتم.
با برخورد دستم به صورتش تکونی خورد و حواسش بهم جمع شد.با لبخند بهش نگاه کردم و سلام دادم.
دستش رو بالا اورد و رو دستم گذاشت و جوابمو داد.

+ببخشید عزیزم متوجه اومدنت نشدم.هوا سرده بیا بریم تو ماشین بشینیم.
 
سری تکون دادم و گفتم:

-نه نمیخواد زود باید برم بالا هر لحظه ممکنه بیدار بشن.

بعد اروم و با تردید پرسیدم:

-تو حالت خوبه؟

لبخندی زد و تو چشمام نگاه کرد و گفت:

+تا چند لحظه پیش خیلی خوب نبودم ولی الان خیلی حالم خوبه.

نگران پرسیدم:

-چرا حالت بد بود؟اونجا اتفاق افتاد؟هیچی خوب پیش نرفت مگه نه؟راضی نیستن نه؟

خندید و وسط حرفم پرید:

+اروم باش عزیزم. دونه دونه بپرس تو که اینجوری رگباری میپرسی من نمیتونم که جواب بدم.

یه ذره خجالت کشیدم. راست میگفت بیچاره همچین داشتم میپرسیدم که خودمم داشتم نفس کم میاوردم.

-خیله خب ببخشید.تقصیر توعه دیگه وقتی هیچی نمیگی ادمو نگران میکنی منم مجبور میشم اینجوری سوال کنم.

با محبت دستم رو که روی گونش بود رو سمت دهنش برد و بوسید:

+اخ قربون نگرانیات برم من.
چیز خاصی نشد اونجا.رفتم باهاشون صحبت کردم گفتم عشق زندگیمو بعد ۹ سال دوباره پیدا کردم دیگه هم ازش دست نمیکشم.عطیه و بابا خیلی خوشحال شدن. ولی خب مامان بازم ضد حال زد و مخالفت کرد.

دهن باز کردم تا چیزی بگم که خودش زودتر ادامه داد و سریع گفت:

+ولی اصلا نگران نباش.اونم زود راضی میشه ایندفه دیگه من علیهان ۹ سال پیش نیستم که زود پا پس بکشم.تا اخرش میجنگم. اینبار بابا و عطیه هم پشتمونن.
بهشون هم گفتم که میخوام باهات ازدواج کنم و اینبار دیگه هیچی مانع نمیشه.

ناراحت گفتم:

-علیهان من دوست ندارم تو از خانوادت به خاطر من جدا بشی و باهاشون دعوا کنی.اون موقع مادرت از من بیشتر بدش میاد.

+عزیزه من اولا اینکه من خیلی وقته ازشون جدا شدم و بحث کردیم دوما اینکه این چیزا برام مهم نیستن الان دسگه تنها چیزی که برام مهمه تویی و زندگیمونه.

همون موقع یهو چیزی رو صورتم ریخت.دستم رو روی صورتم گذاشتم و به بالا نگاه کردم. یه قطره بارون بود و پشت سر اون یه قطره بارونی بیشتری بارید جوری که در عرض چند ثانیه هم من و هم علیهان هر دو به دوتا موش اب کشیده تبدیل شدیم.
با ذوق خندیدم و دستام رو باز کردم و چند دور،دور خودم چرخیدم.عاشق بارون بودم.
علیهان با دیدن دیوونه بازیام خدید و سعی کرد که جلوی چرخیدنم رو بگیره.محکم تو بغلش گرفته بودم و بین بازوهاش میفشردم.

+دختر دیوونه زود باش برو خونه تا بیشتر از خیس نشدی.ممکنه سرما بخوری.

بیخیال خندیدم:

-من چیزیم نمیشه. ولی بهتره زودتر بریم خونه دیر شده.

حلقه بازوهاش رو باز کرد.قبل از اینکه بتونه چیزی بگه روی نوک پاهام ایستادم و بوسه سریعی روی گونش کاشتم.بعد زود به طرف در رفتم خودمو تو خونه انداختم.لحظه اخر قبل از بسته شدن در "حداقل وایسا جوابتو بگیر"شو شنیدم و در رو بستم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_بیست_و_نه

^ترنج^

+سلام ترنج جون.

با شنیدن صداش سرمو از گوشیم بلند کردم و با لبخند به چهره دلنشینش نگاه کردم چند تار از موهای فر قرمزش سرکشانه از شال آبیش بیرون ریخته بود و صورتش رو بچگونه تر نشون میداد.

-سلام آنه شرلی. چطوری؟چه خبرا؟

خندید و چال خنده هاش بیرون افتاد:

+مرسی خوبم. هیچی خبری نیست.ولی شما خیله وقته اینجاها پیداتون نشده.داداش امیر چند باری اومدن ولی شما نه.

-ببخشید عزیزم این چند وقته کارام خیلی زیاد نشد بیام.

+ایشالا کاراتون درست میشه.
چی سفارش میدید همون همیشگی ؟

-الان سفارش نمیدم منتظر یکیم.

کنجکاو پرسید:

+داداش امیر میاد؟

خندیدم:

-نه یکی از دوستامه.

سری تکون داد:

+باش پس وقتی اومدن دوباره میام سفارشتونو بگیرم.

سری تکون دادم و رفت.چندسال پیش وقتی با امیرعلی اومده بودیم بیرون بارون وحشتناکی گرفت.ماهم چون از ماشین دور بودیم برای خیس نشدن سریع پریدیم تو این کافه.و به خاطر محیط خاص و قشنگش اینجا شد پاتقمون و با فرشته اشنا شدیم.اون موقع فرشته یه دختر ۱۸ ساله بود و گارسون اینجا.کم کم باهم صمیمی شدیم و همو بیرون از کافه هم میدیدیم و امیرعلی شد داداش امیر فرشته.
و اونم به خاطر موهای قرمز خوشرنگ خدادادیش شد آنه شرلی ما.

شنیدن صدای زنگوله بالای در که با هر باز و بسته شدنش صدا میداد سرم رو به اون سمت چرخوندم.با دیدنش دستم رو کمی بلند کردم. اونم تونست با یکبار چرخوندن نگاهش دور کافه پیدام کنه.
جای دنج و خلوتی رو انتخاب کرده بودم تا راحت بتونیم حرف بزنیم.من و امیرعلی جای همیشگی خودمون رو داشتیم که فقط با همدیگه دورش میشستیم.

تنها صندلی باقی مونده که اونم رو به روی من بود رو کشید و نشست.بعد از سلام و احوال پرسی. فرشته برای گرفتن سفارشات اومد.اون یه اسپرسو سینگل و منم کاپوچینو سفارش دادم. همون همیشگی نبود چون همون همیشگی من کل میزو پر میکنه.پس برای ابرو داری به همون کاپوچینو قناعت کردم.

دستام رو روی میز گذاشتم و به حرف اومدم:

-خب سهیل نمیخوای تعریف کنی؟

+چی میخوای بشنوی؟از کجا تعریف کنم؟

-کلش رو تعریف کن. میخوام تموم ماجرا رو بشنوم و بدونم که به یکتا ضرری میرسونه یا نه.

نفس عمیقی کشید و شروع کرد:

+خب بزار از اولش برات بگم. پدر من بچه سوم خانوادشونه.یه خواهر کوچیکتر از خودش با یه خواهر و برادر بزرگتر از خودش.برادر بزرگتر که بچه اول هم هست همه حاج رضا صداش میزنیم یه ۱۵ ، ۲۰ سالی از بابا و عمه کوچیکه من بزرگتره.
زمانی که بابای من وقتی بچه بوده مادرش سر به دنیا اوردن عمم از دنیا میره و بعد از ۲ پدربزرگمم فوت میکنه.و اون موقع که حاج رضا تقریبا ۲۰ و خورده ای سال داشته تمام بار زندگی روی دوش اون میوفته.درسش رو ول میکنه و کار باباش رو ادامه میده و جُر خانوادشو میکشه.خواهرش رو شوهر میده و بعد چند سال خودش هم با دختر یکی از بازاری ها ازدواج میکنه.خواهر برادراشو سراسامون میده و کلا خودشو وفق خانوادش میکنه.
حاج رضا یه اخلاق به خصوصی داره اونم اینه که معتقده حرف باید حرف خودش باشه. و چون از گذشته به خاطر اینکه بزرگ خانواده بود و خواهر برادراشو بزرگ کرده بود هیچ کس روی حرفش حرفی نمیاورد این اخلاق روش مونده.
با اینکه تمام خودش رو برای خانوادش گذاشته بود ولی به خاطر همین خودش رو محق میدونست که تمام تصمیم های زندگی اونا رو هم خودش بگیره و چون هیچ کس چیزی نمیگفت و همه بی چونو چرا قبول میکردن اونم به کارش ادامه داد و الان هیچ کس جلو دارش نیست.

همون لحظه کامیار یکی دیگه از کارکنان کافه سفارشاتمون رو میاره و حرفمون قطع میشه.
بعد از رفتن کامیار هردو داغ داغ چند قلوپ از نوشیدنیمون میخوریم.
ادامه میده:

+از همون بچگی هم برای بچه های فامیل بیشتر از پدرمادرها حاج رضا تصمیم گرفت.از دبستان و انتخاب رشته بگیر تا شغل و ازدواج. ولی من یه فرقی با اون بچه ها داشتم. من حرف زور تو کتم نمیرفت. موقع انتخاب رشته اون میخواست رشته ای رو برم که بعد ها بتونم تو بیزینس خانوادگیمون باهاش کار کنم. ولی من به خاطر علاقه زیادم به پزشکی رفتم تجربی.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
سلام دوستان من واقعا شرمنده ام میدونم بد قولی کردم😔🥺
این دوتا پارت تقدیم شما جبرانی شنبه و یکشنبه.
بقیه جبرانی هارو هم ایشالا تا فردا شب مینویسم.😘