_*رمان ویدئو چک*_
14 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_پانزده

^ترنج^

گوشی رو قطع کردم‌. با قیافه متفکری رو به یکتا کردم:

-میگم یکتا ما الان زنگ زدیم که بفهمیم سارا کاری داره شب یا نه که میخواستیم بریم شب پیشش سوپرایزش کنیم. بعد الان علیهانم اونجاس. خب؟

یکتا رژی که روی لبش زده بود رو توی کیفش انداخت و بهم نگاه کرد:

+اره خب اینا رو که خودمم میدونم. منظورت چیه؟

همونجور نشسته رو تخت خودم رو اروم به سمتش کشیدم:

-خب دیگه ما نمیخواد بریم وقتی علیهان اونجاس میتونن باهم یه ذره تنها باشن وقت بگذرونن مثلا شب یلداعه ها.

اونم به فکر فرو رفت:

+اره راس میگیا. بهتره ما نریم شاید بازم خر مغز سارا رو گاز زد برگشت به علیهان.
البته فکر نمیکنم انقدر زود دوباره باهم مثل سابق بشن ولی نزدیک میشن بهم.

دستامو از ذوق زدم بهم و خندیدم:

-وای خیلی خوب میشه اگه اینجوری بشه.

بعد بلند شدم و رفتم روبه روی میز ارایشم ایستادم.
گوشواره های خوشگل شکل انارمو برداشتم. خیلی قشنگ بودن. چند روز پیش بیرون دیده بودم و خیلی خوشم اومده بود برای همین سه جفت خریدم تا برای شب یلدا هر سه مون بندازیم.برای یکتا رو بهش داده بودم و اونم الان انداخته بود.
برای سارا رو هم میخواستم امشب رفتیم پیشش بدم که کنسل شد. ولی اشکال نداره بعدا هم میتونم بهش بدم.

بعد از انداختن شالم روی سرم به طرف یکتا چرخیدم که اونم کاملا حاضر شده بود.

-خب اگه حاضری بریم دیگه دیر شد یکم.

اونم سری تکون و من بعد از برداشتن الفا و بلو از خونه خارج شدیم. امشب چون خونه مامانم اینا میموندم نمیتونستم تنهاشون بزارم.
سگا رو سوار ماشین کردم و خودمم سوار شدم. و از پارکینگ خارج شدم.
ماشین رو کنار ماشین یکتا که تو کوچه پارک کرده بود نگه داشتم.
بوقی زدم و بعد راه افتادیم. مسیرهامون تا یک جایی باهم بود ولی بعدش جدا میشد.

بالاخره به خونه رسیدم ماشین رو تو حیاط پارک کردم.
درحالی که از ماشین پیاده میشدم با خودم فکر کردم خداکنه کار سارا و علیهان هم درست بشه.

******

^سارا^

من و علیهان و زهرا و مریم با چند تا از دکتر های دیگه توی اتاق استراحت که خداروشکر کوچیکم نبود جمع شده بودیم خانم حقی نیومد چون باید سر پستش می ایستاد چون شاید کسی میومد.
یکی از دکتر ها که اونم دکتر قلب بود و این مدت متوجه شده بودم به علیهان چشم داره با کلی ادا اطوار کتاب حافظ رو از کیفش بیرون اورد:

+خب من کتاب حافظ هم با خودم اوردم. چطوره فال حافظ بگیریم و شب یلدامون رو تکمیل کنیم؟

همه خوشحال شدن و تایید کردن و باز عنتر خانم ادامه داد:

+پس یه کاری کنیم. بیایین برای اینکه بیشتر جذاب بشه من یه بطری میزارم وسط میچرخونیم سرش به هرکی افتاد باید فال کسی ته بطری بهش افتاده رو براش بخونه.چطوره؟

اه اه!دختره لوس. چه کارای چرتی هم میگه عنتر خانم.
خاک بر سرا همه هم از این ایده چرت خوششون اومد و تایید کردن. منم چیزی نگفتم دیگه ولی قسم میخورم یه روز گیسای این دختر رو از ته میکنم.
عنتر خانم یا همون رویا بلند شد و یه بطری خالی پیدا کرد و اومد نشست سر جاش من رو به روی علیهان نشسته بودم.
کنارم هم زهرا و مریم. کنار اونا هم رویا...
اه حتی وقتی اسمشو تو ذهنمم میگم حالم بد میشه. همون بهتره عنتر خانم صداش کنم.
اره داشتم میگفتم کنار زهرا و مریم هم عنترخانم نشسته بود.که یه جورایی رو به روی علیهان بود. معلومه دیگه عنتر خانم فکر همه جاشو کرده با این ایده مسخرش قشنگ هم رفته رو به روی علیهان نشسته که بطری بیوفته بهشون.

عنترخانم حافظ رو گذاشت وسط میز و بطری رو چرخوند.
چرخید و چرخید و چرخید...
افتاد....
به زهرا و یکی دیگه از پرسدار های مردمون. که اسمش اقای روحی بود.
سر بطری به اقای روحی و تهش به زهرا افتاده بود.یعنی اینجوری که اقای روحی باید شعر زهرا رو براش میخوند.
زهرا کتاب رو از روی میز برداشت و بعد از نیت کردن بازش کرد.
کتاب رو با گونه های سرخ شده به طرف اقای روحی گرفت.
اونم بعد از نگاهی کوتاه به زهرا شروع به خوندن شعر کرد.
و الحق که صدای قشنگی داشت.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek