_*رمان ویدئو چک*_
14 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_بیست_و_هشت

شیرجه زدم به طرف گوشی و برش داشتم.علیهان بود.با کمی تعلل و استرس جواب دادم:

-الو. علیهان؟

صدای خستش توی گوشم پیچید:

+جون دل علیهان؟
اخ وقتی اسممو از دهنت میشنوم همه ی ناراحتی و خستگیم از بین میره.

خنده اروم و کوتاهی کردم.پرسیدم:

-حالت خوبه؟

صدای نفس عمیقشو شنیدم.بدون اینکه حواب سوالمو بده گفت:

+تا پنج دقیقه دیگه بیا پایین.لباس گرم بپوش هوا سرده.منتظرتم.

با پیچیدن بوق توی گوشم که نشون از قطع شدن تماس میداد از شوک حرفش بیرون اومدم.
هول و گیج اول چند دور ،دور خودم چرخیدم بعد با دیدن ساعت سریع کاپشن کوتاهمو پوشیدم و بعد از انداختن یه شال روی سرم کیلید خونه رو برداشتم و اروم بیرون رفتم.

وقتی از ساختمون بیرون رفتم با ماشین علیهان که جلوی در بود رو به رو شدم.خودش هم پیاده شده بود و به ماشین تکیه داده بود و سرش پایین بود. هنوز متوجه حضورم نشده بود و انگار کاملا تو فکر فرو رفته بود.
اروم جلو رفتم و توی دو قدمیش ایستادم.با نگاهی به کوچه ی تاریک و سوت کورمون دستم رو اروم جلو بردم و روی گونه هاش گذاشتم.
با برخورد دستم به صورتش تکونی خورد و حواسش بهم جمع شد.با لبخند بهش نگاه کردم و سلام دادم.
دستش رو بالا اورد و رو دستم گذاشت و جوابمو داد.

+ببخشید عزیزم متوجه اومدنت نشدم.هوا سرده بیا بریم تو ماشین بشینیم.
 
سری تکون دادم و گفتم:

-نه نمیخواد زود باید برم بالا هر لحظه ممکنه بیدار بشن.

بعد اروم و با تردید پرسیدم:

-تو حالت خوبه؟

لبخندی زد و تو چشمام نگاه کرد و گفت:

+تا چند لحظه پیش خیلی خوب نبودم ولی الان خیلی حالم خوبه.

نگران پرسیدم:

-چرا حالت بد بود؟اونجا اتفاق افتاد؟هیچی خوب پیش نرفت مگه نه؟راضی نیستن نه؟

خندید و وسط حرفم پرید:

+اروم باش عزیزم. دونه دونه بپرس تو که اینجوری رگباری میپرسی من نمیتونم که جواب بدم.

یه ذره خجالت کشیدم. راست میگفت بیچاره همچین داشتم میپرسیدم که خودمم داشتم نفس کم میاوردم.

-خیله خب ببخشید.تقصیر توعه دیگه وقتی هیچی نمیگی ادمو نگران میکنی منم مجبور میشم اینجوری سوال کنم.

با محبت دستم رو که روی گونش بود رو سمت دهنش برد و بوسید:

+اخ قربون نگرانیات برم من.
چیز خاصی نشد اونجا.رفتم باهاشون صحبت کردم گفتم عشق زندگیمو بعد ۹ سال دوباره پیدا کردم دیگه هم ازش دست نمیکشم.عطیه و بابا خیلی خوشحال شدن. ولی خب مامان بازم ضد حال زد و مخالفت کرد.

دهن باز کردم تا چیزی بگم که خودش زودتر ادامه داد و سریع گفت:

+ولی اصلا نگران نباش.اونم زود راضی میشه ایندفه دیگه من علیهان ۹ سال پیش نیستم که زود پا پس بکشم.تا اخرش میجنگم. اینبار بابا و عطیه هم پشتمونن.
بهشون هم گفتم که میخوام باهات ازدواج کنم و اینبار دیگه هیچی مانع نمیشه.

ناراحت گفتم:

-علیهان من دوست ندارم تو از خانوادت به خاطر من جدا بشی و باهاشون دعوا کنی.اون موقع مادرت از من بیشتر بدش میاد.

+عزیزه من اولا اینکه من خیلی وقته ازشون جدا شدم و بحث کردیم دوما اینکه این چیزا برام مهم نیستن الان دسگه تنها چیزی که برام مهمه تویی و زندگیمونه.

همون موقع یهو چیزی رو صورتم ریخت.دستم رو روی صورتم گذاشتم و به بالا نگاه کردم. یه قطره بارون بود و پشت سر اون یه قطره بارونی بیشتری بارید جوری که در عرض چند ثانیه هم من و هم علیهان هر دو به دوتا موش اب کشیده تبدیل شدیم.
با ذوق خندیدم و دستام رو باز کردم و چند دور،دور خودم چرخیدم.عاشق بارون بودم.
علیهان با دیدن دیوونه بازیام خدید و سعی کرد که جلوی چرخیدنم رو بگیره.محکم تو بغلش گرفته بودم و بین بازوهاش میفشردم.

+دختر دیوونه زود باش برو خونه تا بیشتر از خیس نشدی.ممکنه سرما بخوری.

بیخیال خندیدم:

-من چیزیم نمیشه. ولی بهتره زودتر بریم خونه دیر شده.

حلقه بازوهاش رو باز کرد.قبل از اینکه بتونه چیزی بگه روی نوک پاهام ایستادم و بوسه سریعی روی گونش کاشتم.بعد زود به طرف در رفتم خودمو تو خونه انداختم.لحظه اخر قبل از بسته شدن در "حداقل وایسا جوابتو بگیر"شو شنیدم و در رو بستم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek