_*رمان ویدئو چک*_
14 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_بیست_و_شیش

چای رو برداشتم و بعد از تشکر کردن از عطیه روی میز گذاشتم.
شام رو خورده بودیم و همه دور هم نشسته بودیم.عطیه و شوهرش رضا و رهام هم بودن.
برای تازه کردن گلوم یه قلپ از چایم رو نوشیدم.سرفه الکی برای صاف کردن گلوم و جلب کردن توجه بقیه کردم.

-ببخشید میشه همتون چند دقیقه حواستون رو بدید به من؟میخوام در مورد یه چیز مهم باهاتون صحبت کنم.

با این حرفم حواسشون رو به من دادن و بهم نگاه کردن.

+در چه مورد پسرم؟

به مامان نگاه کردم.

-در مورد زندگیم.

با این حرفم با کنجکاوی بهم نگاه کردن.عطیه رو به رهان کرد و گفت:

+رهام جان عزیزم شما بهتره بری توی اتاقت.

رهام سری تکون داد و همینکه خواست بلند بشه گفت:

-نه نه مشکلی نیست میتونه بمونه.چیز مخفی ای نمیخوام بگم. در اصل میخوام خبر یه چیزی بهتون بدم پس بهتره همه باشن.

رهام برای تایید به عطیه و رضا نگاه کرد وقتی اونها هم تایید کردن موند و اونم به من خیره شد.
بابا با کنجکاوی گفت:

+خب بگو دیگه پسرم.همه مون رو کنجکاو کردی بعد خودت ساکت شدی.

همه به این حرفش لبخند کوچیکی زدیم.

-درسته عذر میخوام.الان میگم.
راستش موضوع جدید نیست.چند سال پیش شروع شد و متاسفانه ادامه پیدا نکرد ولی الان دوباره داره ادامه پیدا میکنه.

به چشمای مامان زل زدم.

-جریان برای ۹ سال پیشه.

با جدیت بهم خیره شد و چیزی نگفت.
نفسی گرفتم و ادامه دادم:

-همتون از ماجرا ها و اتفاقات ۹ سال پیش خبر دارید.اینکه چی شد و من مجبور شدم تا الان از دختر مورد علاقم دور بمونم.
ولی الان دیگه پیداش کردم و نمیخوام اصلا دوباره از دستش بدم.به هیچ قیمتی.
ازتون میخوام تو این راه منو همراهی کنید.میخوام با سارا ازدواج کنم.

همه با تعجب و بهت بهم نگاه میکردن.تو نگاه عطیه و رضا خوشحالی رو ، تو چشمای بابا یه برق خوشحالی و افتخار بود. و تو نگاه مامان...
نمیدونم هنوز هم داشت با جدیت بهم نگاه میکرد.

۹ سال پیش وقتی ۲۱ یا ۲۲ سالم بود.با مامان اینا جریان سارا و رو مطرح کردم میخواستم بریم خواستگاری و فعلا نامزد باشیم تا بعد از تموم شدن درسمون عروسی کنیم.نمیخواستم اصلا از دستش بدم.
هیچ وقت یادم نمیره با چه شوق و ذوقی جلوی مامان و بابا نشسته بودم و جریان رو براشون گفتم.بعد مامان با کمال خونسردی و جدیت زد تو برجکم و گفت که اصلا امکان پذیر نیست و این اتفاق هیچ وقت نمیوفته.گفت که من نمیتونم با دختری مثل سارا ازدواج کنم.باید با شیدا دختر خالم ازدواج کنم.خانواده اونا برخلاف خانواده ما خیلی پولدار بودن.
مامان زن حساسی بود. به ما خیلی سخت میگرفت وضعیت مالیمون عالی نبود ولی فقیر هم نبودیم دستمون به دهنمون میرسید.بابا هم بیشتر وقت ها تو همایش ها و سفر های کاری خودش بود برای اینکه ما کمبودی حس نکنیم.
برای همین مامان همیشه در تلاش بود که همیشه از نظر خودش بهترین چیز ها رو برای ما فراهم کنه.
و از نظرش ازدواج من با ماریا بهترین اتفاق ممکن از هر لحاظ بود.
تو این موضوع عطیه شانس اورده بود. چون عاشق کسی شده بود که از هر نظر ایده عال بود و مامان از خداش هم بود که با همیچین خانواده ای وصلت کنه.
ولی من و سارا خانواده هامون هر دو تو یک سطح بود.

تا چند ماه توی خونه با مامان فقط بحث و دعوا میکردم.با تمام وجودم داشتم میجنگیدم.حتی عطیه هم طرف من بود و مقابل مامان.
تا اینکه،مامان تو یکی از این دعوا ها قلبش گرفت. تو بیمارستان دکتر گفت که خطر سکته قلبی داره و خداروشکر یکیش رو رد کرده. نباید توی استرس و اضطراب و فضای ناراحت کننده باشه.وقتی ماجرا رو دیدم نتونستم ادامه بدم. حال مامان و اینکه گفته بود عاغم میکنه و حرفای بابا و عطیه که معلوم بود دیگه طرف من نیست.نذاشت ادامه بدم.
به مامان گفتم که از سارا میگذرم از عشق زندگی و امیدم میگذرم ولی اینو بدونید در کنارش منو هم از دست دادید. برای همیشه. دیگه هیچ وقت قلب و روحم پیش شما نیست.

بعد سه چهار ماه هم با جمع کردن پول هام و پس انداز هایی که داشتم خونه ام رو ازشون جدا کردم.و حالا چی بشه که دو یا سه هفته یک بار بیام یه سری بزنم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek