_*رمان ویدئو چک*_
14 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_بیست_و_دو

دوباره صدا کرد:

+شما دوتا دارید چیکار میکنید؟

هول شده و ترسیده از اینکه نکنه حرفامون رو شنیده باشه به سمتش برگشتم:

-هی..هیچی.کاری نمیکنیم حرف میزنیم فقط.

روبه سهیل کردم:

-مگه نه؟

اونم به خودش اومد و به خودش مسلط شد:

+اره داشتیم همینجوری حرف میزدیم.الان بهتره بریم بشینیم دیگه.

مشکوک بهمون نگاه کرد:

+ولی من فکر نمیکنم همینجوری حرف میزدید.حرفاتونو شنیدم.

با این حرفش رنگ هردومون و همه ی ظاهر سازیا پرید.

-چی..چی شنیدی؟

سکوت کرد و بهمون خیره شد.قلبم داشت از دهنم میزد بیرون معلوم بود سهیل هم حال بهتر از من نداره. اگه واقعا شنیده باشه فاتحه سهیل خوندس.
بالاخره حرف زد:

+خیله خب مواظب باشین خودتونو خراب نکنید از ترس.چیزی نشنیدم.ولی از رفتارتون پیداس یه چیزی رو دارید ازم قایم میکنید

انگشت اشاره اش رو به سمتمون گرفت و تکون داد:

+ولی مطمئن باشید میفهمم اون چیه.

برگشت و درحال که پیش بقیه میرفت بهم گفت که منم برم
بعد از اینکه از دیدرس نگاهمون دور شد هر دو همزمان نفسمون رو به بیرون فوت کردیم:

-بخیر گذشت
+بخیر گذشت

بهم نگاه کردیم و از این هماهنگی خندمون گرفت.ولی سریع جمعش کردیم.همون جور که به راه رفته یکتا نگاه میکردم گفتم:

-ولی واقعا بخیر گذشت اگه میفهمید بدبخت بودی.

سرش رو به تایید حرفم تکون داد:

+اره واقعا خداروشکر.

دوباره با جدیت به سمتش برگشتم:

-بهتره بریم سر بحث خودمون.از اونجایی که تو یه توضیح به من بدهکاری.شماره ات رو بهم بده یه روز رو باید هماهنگ کنیم و بهم جریان رو بگی.

ناراضی سرش رو تکون داد و منم شمارش رو بعد از دراوردن گوشیم از جیبم سیو کردم.
یه تک زنگ بهش زدم و گفتم:

-اینم شماره منه. بهت زنگ میزنم.

بعد بدون حرف دیگه ای به طرف بقیه رفتم و اینبار برای در امان موندن از چشمای تیز بین یکتا کنار امیرعلی نشستم.
امیرعلی با دیدنم کنارش حواسش رو از حرف های بقیه گرفت به من داد. با کشیدن لپم اروم گفت:

+چیشد اومدی اینجا نشستی؟

با چشم و ابرو به یکتا اشاره کردم.با سرش رو برگردوند و با دیدن نگاه مشکوک یکتا خندید:

+باز چیکار کردی که دوباره برای فرار اومدی پیش من؟

شونه ای بالا انداختم و تند گفتم:

-هیچی به خدا

یه نگاهی که توش یه اره جون عمت تو راس میگی بود بهم انداخت و چیزی نگفت. منم دوباره تو فکر حرفای سهیل و لیلا خانم رفتم.اگه واقعا و از ته دلش از یکتا خوشش اومده باشه و حرفایی که قراره بهم بزنه قانعم کنه کمکش میکنم به یکتا برسه. بالاخره اونم یه مدافع میخواد دیگه اینجور که معلومه انگار خیلی کسی طرفش نیست. منم که عاشق اینجور کارا. البته من فقط میتونم تا یه جایی کمک کنم بیشتر ماجرا به دست سهیل و یکتاس.
همه رو با دقت زیر نظر گرفتم چون احتمالا باید این جریان رو به یکی میگفتم دیگه.
چشمم به علیهان خورد. داشت با پدر سهیل که از همون اول بهمون گفت بهش بگیم عمو اردشیر صحبت میکرد.کنارشم سهیل اومده بود نشسته بود.اصلا از ترس یکتا بهم نگاهم نمیکردیم.
اوووم.....نمیدونم یعنی به علیهان بگم.اخه اون ممکنه یهو زرتی بره به سارا بگه سارا هم از بس ضایع بازی در میاره که در نتیجه زرتی یکتا میفهمه. علیهان رد شد خاک تو سرت اگه زن ذلیل نبودی بهت میگفتم.رو به روی اونا یکتا و سارا و لیلا خانم و سهیلا نشسته بودن و حرف میزدن.نمیدونم چی میگفتن که هی میخندیدن.اگه یکتا نبود خودمو میکشتم تا بفهمم چی میگن ولی خودمم میدونم اگه حتی یه ثانیه هم اونجا بشینم از زیر زبونم همه چی رو میکشه بیرون.از طرف خانم ها که کسی نمیشد پس....
اره امیرعلی. هم دوست سهیل هم به کسی حرفی نمیزنه پایه هم که هست میشه ازش کمک گرفت.
از فکر کردن زیاد خسته شدم و سرم رو به شونه امیرعلی تکیه دادم و صداش کردم اونم با یه جانم جوابمو داد. انگار یهو کلی پروانه دور قلبم پرواز کردن.خاک تو سر بی جنبت کنن دختر.به خودم اومدم و اول بهش گفتم ازظرف روی میز یه پرتقال برداره.اونم متعجب برداشت گذاشت تو پیش دستی.گفت خب گذاشتم.منم پررو پررو گفتم حالا پوس بکن بده بخورم نیشمم ول دادم شاید دلش به رحم بیاد.اونم انگار خر شد زیر لب یه پررو گفت و شروع به پوست کندن پرتقال شد.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek