_*رمان ویدئو چک*_
14 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_دوازده

****

با زدن رژ صورتی روی لبم آرایشمو تکمیل کردم و دستی به شال طرح دار قرمز روی سرم کشیدم.
همون موقع در یهو باز شد و کوبیده شد به دیوار.از ترس جیغ کوتاهی کشیدم.
باز این امیرطاها گاو بازیش گل کرد. با دیدن ظاهرم با تعجب بهم نگاه کرد:

+تو چرا اینجوری لباس پوشیدی؟! بابا الان از سرکار اومد. مامان گفت بیام صدات کنم قراره شب یلدا رو شروع کنیم.تو کجا میخوای بری؟!

بعد از قبل اینکه من بتونم چیزی بگم داد زد:

+مامااااااان! سارا داره شب یلدایی میره بیرون.

ای خدا من این پسره رو باید خفش کنم.لوس خودشیرین.
همون لحظه مامان با اون ارایش ملیحش که زیباییش رو بیشتر کرده بود دست به کمر با اخم ظریفی جلوی در اتاقم ایستاد:

+بله بله؟!! درست شنیدم سارا خانم؟
کجا تشریف میبرین؟

درحالی سعی میکردم خندم رو پشت لبام مخفی کنم گفتم:

-باید برم بیمارستان مامان.ضروریه.

+تو که امشب نه شیفتی داشتی نه چیزی. برای چی میخوای بری؟!!

-اره امشب نوبت من نیست‌. ولی یکی از همکارام که شیفتش بود بیچاره بچه های دوقلوش با همدیگه سرما خوردن از من خواهش کرد جاش بمونم امشب.

با ناراحتی و کمی حرص گفت:

+یعنی به جز تو هیچ کس تو اون بیمارستان نیست که جاش وایسه که تو قبول کردی؟!

با لحن مظلوم و التماس آمیزی جلو رفتم و دستش رو رو گرفتم:

-به خدا دیگه کسی نمیتونست بمونه تو کارآموزا بقیه یا مقامشون بیشتره یا کمتر.
حالا برم دیگه مامان جونم؟ببین ساعتو ۷ دیر شد.اون بیچاره منتظر منه شیفت رو تحویل بده بره پیش بچه هاش. قول میدم جبران کنم.

مامان با ناراحتی و تردید بهم نگاه و کرد و پشت چشمی نازک کرد:

+خیله خب سارا خانم بیا برو. ولی یادت بمونه ها همچین شبی ما رو تنها گذاشتی رفتی.

گونه هاش رو چندین بار بوسیدم. که با پرتاب شدنم به کنار توسط مامان و خنده ی بلند امرطاها همراه شد.
زدنش رو به بعد موکول کردم و با برداشتن کیفم از اتاق خارج شدم.
بابا تو پذیرایی خیلی شیک و مرتب روی مبل نشسته بود. بعد از احوال پرسی باهاش در جواب حرفش که با تعجب پرسید کجا میری؟!
با عجله گفتم از مامان بپرس و سریع بعد از پوشیدن کفشام با اسانسوری که دق داد تا بیاد پایین رفتم و سوار ماشین شدم.

***

امشب پنج شنبه اس و شب یلدا. ینی دقیقا دو روز از اون اتفاق توی ماشین علیهان میگذره.
دیروز که با سهیل کلاس داشتم اصلا حواسم به درس نبود. و سهیل هم متوجه شده بود ولی درکم کرد و چیزی بهم نگفت. و واقعا به خاطر این درک و فهمش ازش ممنونم چون دیروز اصلا نمیتوستم روی چیزی تمرکز کنم‌‌.
با رسیدن به بیمارستان ماشین رو پارک کردم و با برداشتن کیفم داخل رفتم.
به سمت ایستگاه پرسداری رفتم.

-سلام خانم حقی.

با شنیدن صدام با مهربونی سمتم چرخید:

+سلام خانم دکتر.حالتون خوبه؟شب یلداتونم مبارک.

خانم حقی سر پرسدار بخش ما بود. یه خانم حدودا ۴۵ ساله با چهره مهربون ولی جدی تو کارش.

-ممنون من خوبم شما چطورین؟ شب یلدای شما هم مبارک باشه.

بازم لبخند مهربونش رو به صورتم پاچید.و گفت که حالش خوبه.
به اطراف نگاهی کردم:

-خانم حقی، شما مهتاب جون رو ندیدی؟قرار بود بیام جاش امشب وایسم.

+میدونم عزیزم گفته بود بهم. رفته به یکی از بیمارا سر بزنه تا تو بری لباستو عوض کنی اونم میاد شیفتشو تحویل میده.

سری تکون دادم و به طرف رختکن رفتم تا روپوشم رو از کمدم بردارم.  بعد از پوشیدم روپوش و گذاشتن کیفم داخل کمد،موبایلم رو داخل جیبم انداختم. و پیش خانم حقی برگشتم.
با رسیدن به ایستگاه پرسداری متوجه مهتاب جون شدم که اونجا ایستاده بود.
مهتاب جون یه خانم ۳۰ ساله اس که چهره شرقی خیلی زیبایی داره. و وقتی بچه دار میشه نمیتونه دیگه درسش رو ادامه بده و چون خودش و شوهرش هر دو خانواده هاشون شهرستانن و خودش هم نمیخواست همین اول بچه ها رو به پرسدار بسپره مجبور شد خونه بمونه و از بچه ها مراقبت کنه.
ولی دیگه چند ماهی میشه برگشته. و بچه ها رو هم به خواهرش که اومده تهران درس بخونه میسپره ولی اون جور که خودش گفت انگار خواهرش امروز برگشته شهرستان و نیست.
همه این اطلاعات رو ستاره آنتن داده. یعنی از همه چی خبر داره از بس فضوله. جفت ترنجه.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek