_*رمان ویدئو چک*_
14 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_سی

با شنیدن حرفاش ناخوداگاه انگشت شستم رو به نشونه لایک سمتش گرفتم و با هیجان گفتم:

-ایول. لایک داری پسر.

یهو با فهمیدن چیزی که گفتم به خودم اومدم. دستم رو روی دهنم گرفتم.راستش تا الانم که چیزی نگفته بودم برای خودمم جای تعجب داشت. منی که وقتی یکی یه چیزی تعریف میکنه تا صد بار وسط حرفش نپرم و سوال نکنم اروم نمیگیرم.

اروم به واکنشم شروع به خندیدن کرد.منم چون دیدم ضایع شدم به قولی دست پیش رو گرفتم تا پس نیوفتم.و خودمو به کوچه علی چپ زدم وگفتم:

-چرا میخندی چیزی شده؟خب میگفتی.تعریف کن دیگه ادامشو بگو.

فک کنم از پرروییم خندش گرفت ولی جلوش رو با نوشیدن قهوش گرفت.بعد از زدن تک سرفه ای ادامه داد:

+جلوم رو نتونستن بگیرن چون این انتخاب من بود و تا اخرش هم پاش ایستادم.برای این موضوع خیلی گیر ندادن چون بازم هرچی باشه رشته پزشکی بود و با کلی هواخواه. تا اینجا اوضاع تقریبا خوب بود تا وقتی که کنکورم  رو قبول شدم و موقع انتخاب رشته دانشگاه شد فکر میکردن قراره دکتر قلب یا مغز و اعصابی چیزی بشم ولی طوفان واقعی وقتی شروع شد که من برخلاف تصور همه رفتم رشته زنان زایمان.

سری تکون و جرعه دیگه ای از قهوش نوشید انگار به اون دوران پرتاپ شده باشه اخمی کرد و ادامه داد:

+تو کل خانواده بلوا به پا شده بود. هیچ کس قبول نمیکرد حتی پدر مادر خودم تنها کسی که پشتم بود خواهرام بودن.که البته حرف اونا اصلا برو نداشت.

تک خنده عصبی ای کرد:

+نظرشون این بود که زنو چه به حرف زدن. فقط مدرسه شو میره دیپلم که گرفت با یکی از پسرای اشنا ازدواج میکنه میره سر خونه زندگیش.البته الان یه ذره تغییر کرده میزاره دخترا درس بخونن اما تو یه رشته که خودش انتخاب بکنه و فقط هم تا لیسانس اخرش هم شاید بزاره کار کنن فقط جایی که زنونه باشه.
 البته سهیلا و ستاره تونستن خودشونو نجات بده و تا اینجا پیش برن و هر چی دوست دارن بخونن و هر جا بخوان کار کنن.
بگذریم. کجا بودیم؟...اها اره وقتی فهمیدن که چه رشته ای انتخاب کردم کار از کار گذشته بود چون من انتخاب رشتم رو کرده بودم و توی بهترین دانشگاه تهران هم قبول شدم.حاج رضا خیلی عصبی شده بود. اخه براش افت داشت.ابروش میرفت که برادر زادش همچین رشته ای رو انتخاب کرده.خیلی جلو پام سنگ انداختن گفت اگه میخوای اینکارو بکنی تو این خانواده نمیمونی باید همه چی رو بزاری و از خونه بری.  ولی من عقب نکشیدم اون سال ها سال های سخت زندگیم بود و از طرفی هم یه جورایی شیرین بود.از خونه زدم بیرون و اوایل تو خوابگاه میموندم تا اینکه یه کاری پیدا کردم و تونستم یه کم پسنداز کنم و برم پیش یکی از دوستام همخونه بشم و ماهانه کرایه خونه و هزینه های دیگه رو شریک بشیم.خیلی سخت بود ولی قسمت شیرینش اونجا بود که خیلی چیزا تونستم یاد بگیرم و مستقل شدم منی که هزینه های خوشگزرونی کارای دیگم سر به فلک میکشید.

حاج رضا منو سوای بچه های دیگه دوست داشت در مقابل خواسته های بیشتر کوتاه میومد همه میگن من شبیه پدربزرگ خدابیامرزمم شاید به خاطر شباهت زیاد من به پدرش بوده.به همین دلیل و گریه مادرم و التماساش بالاخره بعد از حدود دوسال طلسم شکسته شد و میتونستم با خانواده برگردم.اما به سرط اینکه تو شرکت سهام بگیرم و اونجا هم کار کنم.ولی اینبار من قبول نکردم تازه کم کم داشتم روی دور میوفتادم و عادت میکردم.چندماه گذشت و مامان هر بار میومد به گریه و التماس که من برگردم خونه ولی زیربار نمیرفتم تا اینکه بهم خبر رسید که وقتی خیلی بی قراری میکنه قلبش میگیره و راهی بیمارستان میشه. و من برای بیشتر بد حال نشدن مامان به خونه برگشتم.و شرط هم مجبورا قبول کردم.و الان سهام دار شرکت هم هستم.

چندسال گذشت تا همین یک سال پیش که همه چی از اونجا شروع شد دیگه وارد ۳۰ سالگی شده بودم زمزمه های اینکه دیگه باید زن بگیرم بلند شد.و کی بهتر از صبا نوه ی دختری حاج رضا دختر ۲۵ ساله خوشگل و همه چی تموم دخترعمو زرین.که یه مزون لباس عروس و لباس های مجلسی هم داشت.از نظر حاج رضا چون خیاطی بود مشکلی نداشت و به مردا هم ربطی نداشت.
صبا از هر نظر برای ازدواج ایده اله ولی نه ایده اله من.صبا دختر مورد علاقه من نیست.از یک سال پیش که حرفا پیش اومد تونستم دست به سرشون کنم.ولی دیگه نمیشه و تا دو هفته دیگه قرار نامزدی رو گذاشتن.

دهنم باز مونده بود.از شدت شوک حرف هایی که شنیده بودم نمیتونستم چیزی بگم.فقط با دهن باز و چشم های گرد بهش نگاه میکردم.

-باورم نمیشه.

این تنها چیزی بود که از دهنم خارج شد.نمیتونستم چیزهایی که شنیدم رو هضم کنم.این حاج رضا عجب آدمی هستا.ولی نباید قضاوت کنم نباید کاری بیشتر از چیزی ازش نفرت دارم رو خودم انجامش بدم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_سی_و_یک

با کلافگی پوفی کشید و گفت:

+ببین ترنج.من این ازدواجو نمیخوام.من تازه داره یه حسایی درونم جوونه میزنه.نمیگم عشقه چون هنوز نیست.ولی از یکتا خوشم میاد حس میکنم دوسش دارم.اون یه دختر خاص و متفاوته که از نظرم خیلی جالب و بامزس دوس دارم کشفش کنم.
برای انجام نشدن این ازدواج هر کاری میکنم ولی برای اینکار به یه انگیزه به یه نشونه احتیاج دارم فقط اگه بفهمم یکتا هم مثل من حتی شده یه ذره هم دلش باهامه زمین و زمان رو برای رسیدن بهش بهم میریزم.
فقط ازت میخوام بهم کمک کنی.

نفسم رو محکم از سینم بیرون دادم و دستی به صورتم کشیدم.از انجام کاری که میخواست براش بکنم تردید داشتم.رو بهش کردم:

-برفرض که یکتا هم به تو حسی داشته باشه و منم کمک کنم تو چجوری میخوای جلوی این ازدواجو بگیری.اونجور که تو تعریف کردی و حرفایی که اون شب با مامانت میزدی رو شنیدم فهمیدم که قضیه جدی تر از این حرفاس و مقابله باهاش سخته.یکتا دوست خوب منه کم از خواهرم نداره نمیخوام آسیب ببینه هر چقدر هم که قوی باشه بازم یه انسانه و با احساسات دخترونه.
ببین سهیل اگه حتی یک درصد هم احتمال میدی که شاید احساست اونقدر پایدار نیست یا قراره تو این مسیر کم بیاری و یکتا رو رها کنی بهم بگو.این هم به نفع خودته هم یکتا.مطمئنم نمیخوای یکتا اذیت بشه.

+اگر از حرفای من و مامانم این چیزا رو فهمیده باشی پس قطعا اینم فهمیدی که منم ادمی نیستم که پا پس بکشم و کسی رو وسط راه ول کنم برم.گفتم بازم میگم حسم عشق نیست ولی ازش خوشم اومده حس میکنم دوسش دارم و با گذشت زمان عاشقش هم میشم.فقط زمانی ازش دست میکشم که خودش منو نخواد و بهم بگه.اون موقع دیگه کاری از دست من ساخته نیست.

به چشمای مطمئن و جدیش خیره شدم.خب انگار چاره ای نیست قراره تو یه داستان عشقی و مهیج دست داشته باشم.فقط خدا کنه یکتا فعلا نفهمه وگرنه تیکه تیکم میکنه.

**************

ماشین و پارک کردم و بعد از برداشتن کیفم به سمت در راه افتادم.اومده بودم محل عکاسی یکتا سهیل از بس تو کافه بهم پیله کرد که همین امروز برم از زیر زبون یکتا حرف بکشم بیرون که مجبور شدم به یکتا پیام بدم و ازش بخوام که ادرس محل عکاسی که رفته بودن رو برام بفرسته و الانم دارم میمیرم که چه جوری ازش حرف بکشم اصلا از زیر زبون یکتا نمیشه حرف کشید بیرون از بس هم تیزه که تا حرفی از سهیل بزنم سریع میفهمه.
پس مجبورم از یه راه دیگه وارد بشم من که در هر صورت قرار بود همین روزا بیام باهاش حرف میزنم حالا امروز از این موضوع استفاده میکنم تا اونم حرف بزنه.اینجوری هم خودم از سردرگمی که چن وقتی هست گرفتارشم نجات پیدا میکنم هم اون سهیل بدبخت.

اوه اوه!اینجا چقد شلوغه. بعد کلی چشم چشم کردن بالاخره یکتا رو پیدا کردم که در حال عکاسی از یه مدل اقا و خانم بود. وااااای این پسره چقده لعنتیه. یعنی نمونه بارز یه پسر جذاب دخترکش بود.هیکلووووو. حس میکردم چشمام شکل قلب شدن.میگم اون بزغاله رو ولش کنم بیام مخ همین پسره رو بزنم اشکال نداره یه راه دیگه پیدا میکنم تا از با یکتا حرف بزنم.
داشتم تو ذهنم نقشه میریخم و پسره رو دید میزدم که با دیدن یه چیزی بادم خالی شد. ایش پسره قزمیت حلقه داشت تو انگشتش.
ایش لیاقت نداری اصلا همون بزغاله خودمو عشق است.
پشت چشمی برای پسره نازک کردم که البته ندید و بعد به سمت یکتا رفتم همون موقع استراحت دادن.
یکتا با یکی از همکاراش فکر کنم صحبت میکرد که جلو رفتم و سلام کردم.
هر دو به سمتم چرخیدن و سلام کردن و یکتا بعد حرفاشو تموم کرد و کنارم اومد بعد از احوال پرسی رفتیم پشت یکی از میزهای نشستیم و برامون قهوه اوردن.
جرعه ای از قهوش نوشید:

+خب چه خبر؟چی شد اومدی اینجا؟

-خب...اووم.یکتا راستش اومدم در مورد خودم باهات حرف بزنم ینی خودمو امیرعلی.
چن وقته یه جوریم. میدونی وقتی میبینمش قلبم تند تند میزنه هیجان زده میشم.همش میخوام باهاش حرف بزنم به چشمش بیام.کنارش باشم.
حس خیلی عجیب و جدیدیه. و از طرفی هم خیلی قشنگ و شیرینه.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-فک کنم دوسش دارم.

عمیق بهم نگاه کرد چیزی نگفت بعد چند ثانیه خیلی خونسرد گفت:

+خودم میدونستم.

شوکه شدم.فک کنم قیافم خیلی مسخره شده بود که نتونست تحمل کنه و شروع کرد به خندیدن.بعد اینکه کلی خندید و اشک چشماش رو پاک و یهو رفت تو جلد روانشناسیش انگار اصلا اون نبوده که داشته دو ساعت اینجا قهقهه میزده.

یه ذره دیگه از قهوش خورد و گفت:

+خب این حست چیز عجیبی نیست خیلی هم خوبه ولی باید بفهمی که اونم تو رو دوست داره یا حس خودت واقعا دوست داشتن واقعیه یا یه حس زودگذر.
نظرم سعی کن بیشتر باهاش وقت بگذرونی به رفتار های قبلش یا از این به بعدش بیشتر دقت کن و به خودت.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_سی_و_دو

گیج گفتم:

-مثلا چه رفتاری ؟اصلا با چه بهونه ای هی باهاش برم بیرون؟

نفسشو با حرص داد بیرون و گفت:

+اسکل مگه شماها دوست نیستید. مگه خانواده هاتون باهم رفت و امد ندارن دیگه نیاز به بهونه هست.تازه اون خودش هم دوست داره باهات بیاد بیرون مطمئن باش.
 در مورد رفتارش هم مثلا رفتار های تو شمالش رو یادته به اونا دقت کن خودت میفهمی.
بعد تموم اینا وقتی از حس خودت مطمئن شدی میتونی اولین بار خودت اعتراف کنی؟

تک خنده ای زد و با مسخره گی گفت:

+میتونی تموم کنی این بازی کثیفو؟؟

با وجود تموم آشفتگیم با حرف اخرش خندم گرفت و خندیدم.شونه ای بالا انداختم:

-نمیدونم الان نمیخوام به اینا فکر کنم. اینا رو میزارم همون لحظه بهش فکر میکنم.

یهو دستام رو توی هم گره زدم و روی میز کمی به سمت جلو خم شدم و نیشمو باز کردم و گفتم:

-یکتاااااااا.....

پوکر بهم نگاه کرد:

+چیه چی میخوای؟

یکتااا.....میگم که...حالا که من از حس هام بهت گفتم تو هم بگو دیگه.

تای یکی از ابروهاش رو بالا انداخت:

+اون وقت درمورد کی؟

شونه ای بالا انداختم مثلا من نمیدونم:

-نمیدونم هر کی. شاید سهیل مثلا.ها؟؟

لبخند حرص دراری زد:

+چرا باید به تو بگم؟

هیجان زده گفتم:

-یعنی خوشت میاد ازش؟

+من هیچ وقت همیچین حرفی نزدم

لب و لوچم آویزون شد:

-پس یعنی خوشت نمیاد.

شونه ای بالا انداخت:

+من اینم نگفتم.

با ناله گفتم:

-پس چی بالاخره خوشت میاد یا نمیاد؟

همون موقع اعلام کردن که وقت استراحت تموم شده.همون جور که بلند میشد با لحن و لبخند حرص دراری گفت:

+از من نمیتونی حرف بکشی الکی خودتو خسته نکن.حالام اگه کاری نداری دیگه برو من هنوز کارام مونده.

بعد بدون اینکه بزاره من چیزی بگم رفت.همون جور گیج و گنگ از نقشه ای شکست خورده بود به جای خالیش زل زدم.بعد چند ثانیه به خودم اومدم بعد از دست تکون دادن برای یکتا بیرون رفتم و توی ماشین نشستم.
با ناله سرمو روی فرمون گذاشتم و همون جور گوشیمو برداشتم و شماره سهیل رو گرفتم. تو همون بوق اول جواب داد انگار رو گوشی خوابیده بود.

+الو ترنج؟سلام چیشد؟چی گفت؟

ناامید و شکست خورده گفتم:

-سهیل عملیات با موفقیت انجام نشد.

با بهت گفت:

+چی؟درست بگو ببینم منظورت چیه؟

با ناراحتی گفتم:

-رفتم اونجا کلی خودمو جر...چیز ینی خودمو کشتم مقدمه چینی کردم اخرش هم گفت نمیگم.ینی نگفت خوشم میاد نه گفت خوشم نمیاد. البته تعجبی هم نداشت من خنگ چطور فکر کردم یکتا میاد میگه.با انبردستم از دهن این دختر نمیشه حرف کشید بیرون.

اهی کشید و گفت:

+پس بگو هیچی دیگه.پشت گوشمو دیدم یکتا رو هم دیدم.

با امید واری گفتم:

-نه خب میدونی یکتا دختری نیست که تو یک ماه به کسی دل ببنده یعنی سخت دل میبنده الانم چون مستقیم و دقیق نگفت که خوشش نمیاد شاید بشه یه امیدی داشت.باید بازم یه یکی دوماهی بگذره اون موقع متوجه میشی یکتا از کی خوشش میاد.تا اون موقع میتونیم یه جور دیگه نامزدی رو عقب بندازیم. راستش یه فکری به ذهنم رسیده حالا اگه میزاری به امیرعلی هم بگیم بعد نقشه رو کامل کنیم.

با صدایی که یه ذره بهش امید برگشته بود باشه ای گفت و بعد از خدافظی قطع کردیم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
ببینم این یکتا فقط منو حرص میده یا شما رو هم حرصی میکنه؟!!🥲🤦‍♀

بچه ها این سه تا پارت جبرانی دوشنبه،سه شنبه و چهار شنبه هست.جبرانی های بعدی رو هم در اولین فرصت میزارم.

امیدوارم لذت ببرید.دوستون دارم😘❤️
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_سی_و_سه

^سارا^

+ساراااا؟بیا این سبزیا رو پاک کن ببینم. شب عمت اینا شام میان.

اوووووف.مامانم کشت منو. از صبح که بیدار شدیم داریم بشور بساب میکنیم که چی؟! عمه فروغم اینا دارن شام میان اینجا.منو ساعت ۹ صبح بیدار کرده میگه پاشو خونه رو باید تمیز کنیم عمت اینا دارن میان.طاها بزمجه که صبح پیچوند رفت با دوستاش بیرون شب میاد.
به مامانمم میگیم چرا اینجوری میکنی مگه غریبه داره میاد.میگه من این عمه عفریته تو میشنایم همینجوریشم که هر وقت میاد با اینکه خونه تمیزه غذاها هم عالین کلی غر میزنه و میره پشت سرم حرف در میاره حالا وای به حال اینکه تمیز کاری نکنیم.
خلاصه بگم که از بس ازم کار کشیده دارم جون میدم دور از جونم.
عمه فروغ ، عمه دوم منه که از بابا بزرگتر ینی بابای من بچه اخره و ته تغاریه و جون خواهراش.عمه فروغ دوتا بچه داره ناصر که ۳۲ سالشه و تو شرکت باباش کار میکنه و زهرا که همسن منه و شیمی خونده.
با صدای داد مامان که داشت دوباره صدام میکرد با حرص و بلند یه اومدم گفتم و له و لورده دوباره برای حمالی از اتاق بیرون رفتم. ماشالا مامان استراحتم نمیداد.

بعد از تموم شدن کارا بالاخره مامان اجازه اینکه میتونم برم استراحت کنم و صادر کردم منم مثل فشنگ پریدم رفتم حموم که اگر یهو کاری پیش اومد نتونه بهم بگه. بعد از یه دوش ۱۵ دیقه ای اومدم بیرون. بعد از پوشیدن لباسام و خشک کردن موهام خودمو روی تخت پرت کردمو به ساعت نگاه کردم ۴ بود. عجیبه علیهان امروز اصلا بهم زنگ نزده قبلا روزی چندین بار زنگ میزد و حرف میزدیم.امروز به جز صبح بخیری که براش فرستادم که بی جواب موند دیگه نتونستم سراغ گوشیم برم.بزار یه زنگ بزنم ببینم یه وقت خیانت نکنه بهم مچشو بگیرم. خودمم از افکارم خندم گرفت.
هندزفری رو به گوشی وصل کردم و گذاشتم توی گوشم تا وقتی که داریم حرف میزنیم صداش نره بیرون.روی اسمش زدم و بعد گوشی رو رو به روم گرفتم.
بعد کلی بوق خوردن دقیقا وقتی که داشتم ناامید میشدم.جواب داد و تصویرش توی صفحه گوشی افتاد.

-سلاااا....

با دیدنش قیافش سلامم تو دهنم ماسید.با بهت بهش نگاه کردم.سرفه ای کرد و با بیحالی خندید:

+سلام خانم قشنگم.خوبی؟

بدون توجه به حرفش با صدایی که توش تعجب و ناراحتی موج میزد گفتم:

-علیهان.چیشدی تو؟این چه حالیه؟

بازم سرفه کرد و گفت:

+هیچی قربونت برم نگران نباش.یه سرما خوردگی سادس عوارض شیطونی دیشبمونه.

با نگرانی گفتم:

-الان چطوری؟ حالت خیلی بده؟چرا چیزی بهم نگفتی؟با خانوادت هم که قهری. کسی هم ازت مواظبت کنه؟

لبخند مهربونی بهم زد:

+الان حالم خیلی بهتره.گفتم که چیز خاصی نیست نمیخواد نگران باشی قرص خوردم الان بهتر.....

سرفه های بلند و خشکش اجازه حرف زدن بهش نداد.با نگرانی بهش نگاه میکردم که بعد از چند ثانیه بالاخره اروم شد.

-کاملا معلومه چیزی نیست.از سرفه هات معلومه.

+بازم میگم چیز نگران کننده ای نیست الانم قرص و دارو خوردم بهترم. فقط باید بخوابم.

-باشه پس قطع میکنم تو برو بخواب.

پلک هاش رو روی هم زد و لبخند زد.خداحافظی کردیم و قبل قطع کردن صداش کردم:

-علیهان؟

با عسلی های مهربونش بهم نگاه کرد:

+جان؟

-زود خوب شو.

+چشم.

-فعلا.

چشمکی زد و تماس قطع شد.با ناراحتی گوشی رو پایین اوردم.ده دقیقه گذشت و نتونستم تحمل کنم از جام بلند شدم و سریع لباس پوشیدم و با برداشتن کیف و سوییچ ماشین از اتاق بیرون رفتم.به سمت در رفتم و از همونجا دادم زدم:

-مامان من دارم میرم پیش بچه ها شبم شاید بمونم خونه ترنج.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_سی_و_چهار

مامان با تعجب از اشپزخونه اومد بیرون و گفت:

+چی؟کجا میری؟

کتونی های صورتیم رو از جا کفشی بیرون اوردم و گفتم:

-دارم میرم خونه ترنج.یه کاری پیش اومده باید برم اونجا.شبم میمونم احتمالا.

با اعصبانیت گفت:

+چی چیو میرم خونه ترنج.دختر امشب مهمون داریم.تو عمتو نمیشناسی؟! بیان ببینن موقع ای که اونا میخواستن بیان رفتی بیرون شبم نمیای چه متلک هایی بارمون میکنن.

کفشام رو پوشیدم و در رو باز کردم:

-باید برم کار پیش اومده مهمه.بهشون بگو شب شیفت داشت بیمارستانه.

بعد بدون اینکه بزارم چیزی بگه دستی تکون دادم و گفتم:

+من رفتم فعلا.

در رو بستم و با اسانسور پایین رفتم و سوار ماشین شدم و راه افتادم.گوشیم رو برداشتم یه پیام به ترنج دادم:

-ترنج من الان خونه توعم شبم قراره بمونم یکتام هست. حواست باشه ها.

به دیقه نکشید صدای دینگ گوشی نشون از جواب دادن ترنج داد.من نمیدونم این دختر میره تو اون شرکت کار میکنه یا تو گوشیه.

+اوکی حله. دارمت.

خندیدم و پام رو روی گاز فشار دادم.وقتی رسیدم ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم.جلوی در ایستادم حالا چه جوری برم تو علیهان که خوابیده حتما مریضه بیچاره چه جوری بیاد درو باز کنه.
همون موقع در باز شد و مش رضا اومد بیرون.مش رضا باغبونه علیهان بود که اخر هفته ها برای رسیدگی به حیاط میومد.منو هم قبلا یکی دوباری با علیهان دیده بود و علیهان منو نامزدش معرفی کرده بود.
مش رضا با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:

+سلام خانم دکتر.چرا جلوی در وایسادید؟ بیایید تو.

داخل رفتم و سلام کردم.

-اومدم به علیهان سر بزنم. مریض شده.

+بله خانم.منم دیدمشون حالشون زیاد میزون نبود.به منم گفتن وقتی کارم تموم شد برم.منم داشتم میرفتم الان.

سری تکون دادم و بعد از خداحافظی مش رضا رفت.

از حیاط خوشگل و سرسبزش رد شدم و وارد خونه شدم.در رو اروم بستم.مانتو و شالم رو دراوردم و با کیفم روی کاناپه انداختم و بعد به سمت اتاقش راه افتادم.

اروم در رو باز کردم و اول سرم رو بردم تو و مثل دزدا سرک کشیدم. در رو کامل باز کردم و داخل رفتم. روی تخت خوابیده بود. جلو رفتم و با احتیاط دستم رو روی پیشونیش گذاشتم.هنوز انگار یه کمی تب داشت.لحاف رو یه ذره از روش کنار کشیدم تا گرمش نشه.
از اتاق خارج شدم و به سمت اشپز خونه رفتم.میخواستم براش سوپ درست کنم.بعد کمی گشتن تونستم وسایل مورد نیازمو پیدا کنم.بعد از حدود دوساعت سوپ حاضر شد.نگاهی به ساعت انداختم.بهتره بیدارش کنم تا سوپشو بخوره.

به اتاق رفتم و اروم کنارش روی تخت بزرگش نشستم.دستم رو جلو بردم و توی موهاش کشیدم و شروع به ناز کردن موهاش کردم و در همون هین هم صداش کردم:

-علیهان؟علیهان جان؟عشقم؟بیدارشو.

پلکاش لرزید و اروم چشماش رو باز کرد. اول گیج بهم نگاه کرد. بعد انگار تازه فهمید چه خبر.اروم سعی کرد از جاش بلند بشه.از جمع شدم صورتش معلوم بود که بدن درد داره.نشست و به تاج تخت تکیه داد:

+سارا؟تو اینجا چیکار میکنی؟در رو کی باز کرد؟ کی اومدی؟

-خیلی نیست اومدم.بعد اینکه باهم حرف زدیم نتونستم تحمل کنم و اومدم اینجا.نگرانت بودم.درم مش رضا وقتی داشت میرفت باز کرد.

لبخندی زد:

+عشق دوست داشتنی من!من که از خدامه هر وقت خوابم یه خانم خوشگل بیاد با عشقم و جان و دست کشیدن تو موهام منو بیدار کنه.ولی عزیزم ممکنه تو هم سرما بخوری.

خندیدم:

-نخیر چیزی نمیشه اقای زبون باز.برات سوپ درست کردم تا تو دست و صورتت رو بشوری اونم اماده میشه.

لحاف و کنار زد و تا بلند بشه و گفت:

+دستت درد نکنه عزیزم.مطمئنم وقتی اون سوپو بخورم از روز اولمم بهتر میشم.

علیهان رفت دست شویی ومنم رفتم اشپز خونه. تو یه ظرف سوپ کشیدم و با ابلیمو روی میز گذاشتم.سرم گرم اشپزخونه بود که علیهان اومد.نفس عمیقی کشید و گفت:

+اووووم!چه بویی!از بوش که معلومه عالی شده.

به صندلی اشاره کردم:

-حالا بیا بشین بخور ببین خودشم خوبه یا نه.

پشت میز نشست و بهم نگاه کرد:

+تو نمیخوری؟ برای خودتم بریز.

باشه ای گفتم و بعد از اینکه برای خودمم ریختم.رو به روش نشستم و چهار چشمی زل زدم بهش.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
جبرانی های پنجشنبه و شنبه👆👆
در خلوت شب ز حق صدا می‌آید
از عطر سحر بوی خدا می‌آید
با گوش دگر شنو به غوغای سکوت
کز مرغ شب، آواز دعا می‌آید…

حلول ماه رمضان مبارک😊❤️
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_سی_و_پنج

میخواستم عکس العمل شو وقتی که داره دسپختم رو میخوره ببینم.قاشق رو پر از سوپ کرد و سمت دهنش برد.چشمام تمام حرکتشاتش رو دنبال میکرد.
قاشق رو توی دهنش گذاشت و خورد.اول کمی مکث کرد و بعد دوباره قاشق رو کرد و توی دهنش گذاشت.همون موقع سرش رو بالا اورد و منو نگاه کرد.یهو به سرفه افتاد.
انقدر بد سرفه میکرد که ترسیده از جام بلند شدم و بعد از پر کردن یه لیوان آب گرفتم جلوش. گرفت و یه نفس همش رو سر کشید.با نگرانی پرسیدم:

-چیشدی علیهان؟ینی انقد بدمزده بود که زبونم لال داشتی خفه میشدی؟نمیخواد دیگه بخوری

بعد دستم رو جلو بردم و خواستم بشقاب رو از جلوش بردارم که دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:

+برای چی میخوای برش داری؟این خوشمزه ترین سوپی بود که خوردم بازم میخوام بخورم.

به لب و لوچه آویزون گفتم:

-اخه نگاه کن نتونستی بخوری که.

لبخند مهروبونی زد و گفت:

+به خاطر اون نبود.به خاطر این بود که وقتی سرمو بلند کردم دیدم اونجوری بهم زل زدی پرید تو گلوم. وگرنه من چطور میتونم از این سوپی که تو با دستای خوشگلت برای من درست کردی بدم بیاد.

یهو دستمو کشید و روی پاهاش افتادم.شوکه تا خواستم بلندشم. دستش رو دور کمرم حلقه کرد و نتونستم.دستم رو روی دستش گذاشتم:

-علیهااان؟این چه کاریه؟تو مریض شدی بدنت ضعیفه الان.بزار بلند شم.

به خودش فشردم و تخس گفت:

+نخیر.حالم خیلی هم خوبه.جای شماهم همینجاست.بشین سرجات.میخوام همینجوری باهم سوپ بخوریم.

تسلیم شده به قول خودش سرجام نشستم.بالاخره خوردن سوپ تموم شد و از جا بلند شدیم.ولی به من خیلی مزه داد چون اینجوری توی بغلش و با دستای خودش بهم قاشق قاشق داد.
بعد از اینکه همون ظرفای کم روهم شستم دوتایی رفتیم توی پذیرایی و روی کاناپه راحتی روبه روی تلویزیون نشستم.تو بغلش لم دادم و سرم رو روی سینش گذاشتم و اونم دستش رو دور گردنم انداخت.

کنترل رو برداشتم و گفتم:

-الان چی ببینیم؟

بعد از کمی فکر کردن کنترل رو گرفت و گفت:

+چند وقت پیش از امیرعلی فیلم چنتایی فیلم گرفتم وقت نشد خودم ببینم.فک کنم ترسناک بود یکیش اون یکی هم عاشقانه اینطورا.

سرش رو سمتم چرخوند:

+کدومو ببینیم عشقم؟

عمرا ترسناکه رو ببینم.برای اینکه ضایع نباشه میترسم.خودمو خونسرد نشون دادم و گفتم:

-نمیدونم برای فرقی نداره هر کدومو میخوای بزار.

برخلاف ظاهر مثلا خونسردم که نمیدونم چقدر تو حفظش موفق بودم از تو کم مونده بود خودمو خیس کنم. وای نکنه یه وقت ترسناکه رو بزاره؟!

سری تکون داد و وارد فلشی که انگار از قبل به تلویزیون وصل بود شد.فیلم شروع شد.هنوز نمیدونستم کدومو گذاشته.آب دهنمو نامحسوس قورت دادم. رو کردم بهش و گفتم:

-اووووم....کدومو گذاشتی؟

+اون عاشقانه بود‌.

نفسی که ناخوداگاه از ترس حبسش کرده بودمو بیرون دادم.یه لحظه حس کردم یه لبخند محو روی لباش نشسته.وقتی دوباره نگاه کردم چیزی نبود.فکر کنم فیلم ترسناکه رو ندیده توهم زدم.میدیدم چی میشد.
اسم فیلم من پیش از تو بود.کتابش رو ترنج داشت میخواستم ازش بگیرم بخونم ولی نمیدونم چرا فرصت نمیشد.تعریفش رو که زیاد شنیده بودم.امیلیا کلارک بازی کرده بود.
داستان درمورد یه دختر به نام لوییزا بود که کارش رو از دست داده بود برای همین میره پرستار یه مرد جوون که از گردن به پایین فلج بود میشه.پسره حالا با این بداخلاقی میکرد و محلش نمیذاشت.تا اینکه کم کم صمیمی میشن و به هم علاقه پیدا میکنن. پسره که اسمش ویل بود میخواست که ۶ ماه دیگه بره سوئیس برای اُتانازی* . لوییزا اینو متوجه میشه مخفیانه تصمیم میگیره که ویل رو ببره جاهای مختلف تا نظرش رو عوض کنه ولی تو اخرین سفر ویل اعتراف میکنه که نظرش تغییری نکرده.من اینجا خیلی غصم گرفت. بعدش لوییزا میره سوئیس تا ویل رو قبل مرگش ببینه.
وقتی فیلم به اینجا رسید گریه م گرفت.علیهان با صدای فین فین دماغم سرش رو برگردوند و با دیدن صورت گریونم هول کرد و فیلم رو استپ کرد.


🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
جبرانی یکشنبه👆
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_سی_و_شیش

با دستاش صورتم رو قاب گرفت و گفت:

+چیشدی یهو سارا؟ چرا گریه میکنی؟

گریه م دیگه بند اومده بود.دماغم رو بالا کشیدم و با صدایی که بر اثر گریه تو دماغی شده بود گفتم:

-اخه نگاه کن خیلی غمگین بود.دلم سوخت براشون. پسره بیچاره.

دیگه اثری از اون ترس چند لحظه پیش تو صورتش پیدا نبود.با انگشت های شستش اشک های صورتم رو پاک کرد. لبخند بهربونی بهم زد و گفت:

+قربون دل مهربون و پاکت برم که برای یه فیلم اینجوری داری گریه میکنی.خودتو ناراحت نکن. میخوای دیگه ادامشو نبینیم؟

-نه نمیخواد. آخراشه دیگه ببینیم تموم بشه بره.

ادامه فیلم رو گذاشت و نگاه کردیم. با تموم شدن فیلم صاف روی کاناپه نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم.علیهان هم صاف نشست و نگاهی به ساعت انداخت. و گفت:

+ساعت نزدیک ۹. سارا بلند شو برسونمت خونتون شب خودت رانندگی نکن. پدر مادرت نگران میشن دیر بری.

ابرویی بالا انداختم:

-من که خونه نمیرم.

همون جور که بلند میشد گفت:

+پس میری خونه ترنج؟ باشه میرسونمت اونجا.

بازم ابرویی بالا انداختم نچی گفتم:

-اونجا هم نمیرم.

ابروهاش رو از سر نفهمیدن کمی توی هم کشید و گفت:

+پس کجا میخوای بری؟!!

منم از جام بلند شدم و رو به روش ایستادم:

-قرار نیست جایی برم امشب میخوام پیشت بمونم.

با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:

+پس مامان با....

نزاشتم ادامه بده و سریع گفتم:

-به اونا گفتم شب خونه ترنجم با اونم هماهنگ کردم.

قیافش کم کم شیطون شد و دستش رو روی کمرم گذاشت و جلو کشیدم‌. بدنم کامل چسبیده بهش بود.

+من که از خدامه که یه خوشگل خانم شب میشم بمونه.

انگشت اشارم رو جلوش گرفتم و تکون دادم:

-هی هی اقای دکتر.اون فکرای منحرفو از سرت بیرون کن امشب فقط به خاطر اینکه حالت بد نشه یهو اینجا میمونم.

قیافه ناراضی ای به خودش گرفت:

+خیله خب. حداقل که میتونم یه بوس کوچولو ازت بگیرم.

بچه پررویی زیرلب بهش گفتم و سرامون کم کم بهم نزدیک شد.چیزی نمونده بود که با صدای زنگ گوشی به خودمون اومدیم. عقب کشیدم و به سمت گوشیم رفتم.اخماش رو توی هم کشید و شنیدم که اخرش زیر لب غر زد بر خرمگس معرکه لعنت. ریز خندیدم و گوشی رو برداشتم.نگام به اسم ترنج خورد.معلوم نیست چیکار داره حتما زنگ زده کرم بریزه.جواب دادم :

-بله ترنج؟به خدا اگه به خا....

نزاشت ادامه بدم و سریع و با صدایی که اظطراب ازش میبارید گفت:

+ببند دهنتو سارا که گاومون دیویس(دویست)قلو زایید.

استرس اونم به منتقل شد. سریع و با ترس گفتم:

-چی شده مگه؟

+مامانت زنگ زد گفت بهت زنگ میزد جواب نمیدادی زنگ زده به من. پسرعمت راه افتاده میخواد بیاد دنبالت نزدیکه اینجاست.منم برای اینکه لو نریم گفتم سارا خودش راه افتاده داره میاد.

لب گزیدم و گفتم:

-گوشی من که اصلا زنگ نخورد شاید انتن نمیداده. باشه مرسی خوب گفتی الان راه میوفتم میرم بقیشو خودم جمعش میکنم.فعلا.

تماس رو قطع کردم و سمت علیهان چرخیدم که با اخم بهم نگاه میکرد.قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:

-باید برم علیهان.انگار پسرعمم داشت میرفت دنبالم ترنج گفته که سارا خودش راه افتاده.الان باید سریع برم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان: ویدئوچک
#پارت_صد_سی_و_هفت

سری تکون داد و گفت:

+باشه عزیزم. اروم باش. انقد استرس نداشته باش چیزی نمیشه که.

نفس عمیقی کشیدم و مانتو و شالم رو پوشیدم.کیف و گوشیم روهم برداشتم رو به علیهان کردم:

-ببخشید عشقم نشد بمونم پیشت.ناراحت نباش قول میدم جبران کنم برات.

لبخندی زد و گفت:

+نه عزیزم ناراحت نشدم.فقط دلم نمیخواست اینجوری و نگران باشی و استرس داشته باشی.بهتره زودتر بری زود برسی.

سری به نشونه تایید حرفش تکون دادم.بعد بوسیدن گونه هاش خداحافظی کردیم و نزاشتم و تا جلوی در حیاط بیاد و گفتم که بیرون سرده.
سوار ماشین شدم و تخته گاز سمت خونه روندم.ماشین رو تو پارکینگ گذاشتم و با اسانسور بالا رفتم.با کلید در رو باز کردم و داخل رفتم.سمت پذیرایی جایی که همه صداشون از اونجا میومد رفتم. بلند سلام کردم. همه سرشون به سمتم چرخید و جوابمو دادن.مامان از چشماش سمتم و لیزر پرتاپ میکرد. شک نداشتم منتظر یه جا پیدا کنه تا تیکه پاره ام کنه. وقتی رفتم تو اتاق تا لباسم رو عوض کنم و مامان هم پشت سرم اومد فهمیدم حدسم درست بوده.

تا مانتوم رو دراوردم مامان داخل اومد.در رو بست و صداش رو پایین اورد و با حرص گفت:

+ذلیل مرده کجا موندی پس.ازت پرسیدن کجایی این امیرطاها حواسش نبود یهو گفت خونه دوستش منم نتونستم بگم بیمارستانی.ابروم رفت.بعدشم ناصر گیر داد میرم دنبالش میرم دنبالش.

لباسام رو با یه شلوار پاکتی سفید و شومیز نقره ای عوض کردم.رو به مامان کردم:

-مامان حالا مگه چی شده. خوبه پسر عزیز دردونه خودت سوتی داده ها.تازشم مگه من خودم ماشین ندارم یا چلاقم که این پسره میخواست بیاد دنبال من.
خوبه گفته بودم هم شاید بمونم شبو اونجا.واقعا که.

+خوبه خوبه عوض تشکرته میخواست بیاد دنبالت‌.زود پاشو بیا زشته جلو مهمونا.

بعد بدون اینکه بزاره چیزی بگم از اتاق بیرون رفت.با حرص پام رو کوبیدم رو زمین و بعد از انداختن شالم رو سرم و برداشتن گوشیم از اتاق خارج شدم.

***************

^ترنج^

+احمقا!مگه نگفتم فقط یه ضربه اروم. بغل ماشین کامل رفته تو. فقط دعا کنید دستم بهتون نرسه وگرنه میدونم چیکارتون کنم.

بعد از خط و نشون کشیدن تماس و قطع کرد و عصبی دستی توی موهاش کشید. لب گزیدم و از روی صندلی های پلاستیکی که توی راهرو گزاشته بودن بلند شدم و سمتش رفتم.دستم رو اروم روی بازوش گذاشتم. با حس دستم به خودش اومد و سمتم چرخید.کلافگی و پشیمونی تو صورتش بیداد میکرد.اروم گفتم:

-اروم باش.انشالله که چیزی نشده. بزار دکتر بیاد ازش میپرسیم.

همون لحظه علیهان همراه دکتر از اورژانس خارج شدن. سریع سمتشون رفتیم.سریع رو بهشون کردم:

-حالش چطوره؟

ُدکتر که اقای میانسال با موهای کم پشت بود با ارامش رو بهمون کرد:

+حالشون خوبه‌. سرشون شکسته بود که بخیه زدیم و بستیم. دست چپشون هم دررفتگی داشت که جا انداخته شد و باید حدود ۲۰ روز توی گچ بمونه.

از دکتر تشکر کردیم و اونم رفت.امیرعلی بازم نگران رو به علیهان کرد:

+داداش واقعا حالش خوبه دیگه؟

سری تکون داد و ادامه داد:

+من میدونم با اون احمقا چیکار کنم. بهشون میگم من که گفته بودم چیکار کنید بهونه میارن میگن ما همونی که گفتی رو انجام دادیم خودش یهو فرمونو چرخوند خورد به گاردریل. بیشرف خودش هم میدونست داره زر میزنه اونجا بعد اینکه زد دید گند زده در رفت.

علیهان هم سری تکون داد و گفت:

+اره حالش خوبه بهش دارو زدن فعلا بیهوشه. به خانوادش خبر دادید؟

اینبار من به حرف اومدم:

-اره من شماره خواهرش رو داشتم به اون زنگ زدم گفتم.سارا و یکتا هم میان.

یهو با یاداوری چیزی گفتم:

-ولی...میگما با اینکه یه ذره تلفات زیاد دادیم ولی بازم به هدفمون رسیدیم. اینجوری مراسم بیشترم عقب میوفته‌.

اونا هم سری تکون دادن و کوتاه خندیدن.علیهان گفت:

+اره تلفات جدی هم بودن نیازی نیست دیگه من کاری بکنم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان: ویدئوچک
#پارت_صد_سی_و_هشت

(شنبه ۱۶ دی ماه_۶ روز قبل از روز حادثه)

^علیهان^

با چشمای گرد شده از تعجب و حیرت به سه تا دیوونه رو به روم نگاه کردم.خودمو روی مبل تک نفره خونه امیرعلی جلو کشیدم و بالاخره به حرف اومدم و گفتم:

-شماها دیوونه شدید نه؟!!! میفهمید چی میگید؟!!

امیرعلی هم مثل من خودشو جلو کشید گفت:

+ببین علیهان مو لای درز نقشمون نمیره. همه چی برنامه ریزی شده. فقط میخواییم بعد تصادف سهیل رو بیاریم بیمارستانی که تو هستی. سهیل اصلا قرار نیست آسیب خاصی ببینه. ما فقط به عنوان دکتر بهت نیاز داریم که بتونی برامون وقت بخری مثلا الکی بگیم نمیدونم دستش اینجوری شده سرش اینجوری شده که مراسم عقب بیوفته.

دستی لای موهام کشیدم.از وقتی جریان رو برام تعریف کرده بودن گیج شدم.قرار بود روز مراسم نامزدی سهیل یه تصادف ساختگی ترتیب بدن تا مراسم بهم بخوره.و حالا از منم کمک میخواستن.
سهیل به حرف اومد و گفت:

+داداش زوری نیست درکت میکنم. نمیخوام مجبور به این کار بشی چه کمک کنی چه نکنی در هر صورت برای من عزیزی.

به مبل تکیه دادم و گفتم:

-نه انجام میدم دیگه رفاقته دیگه. باید پاش همه چیو داد.

+مخلصتم داداش. جبران میکنم.

دستی تو هوا تکون دادم:

-تو فقط ببین چیزیت نشه جبران پیشکش.
حالا این نقش رو کی کشیده؟ کامل و با جرئیات برام بگید ببینم.

اینبار ترنج گفت:

+این نقشه از هم فکری هممون بود.جریان از این قراره که اون روز یعنی همون روز مراسم سهیل وقتی داره خونه یکی از دوستاش برمیگرده تصادف میکنه. امیرعلی چند نفری رو پیدا کرده که در ازای پول اینکارو میکنن.فقط قراره از پشت بزنن بهش و ماشین خراب بشه و صحنه تصادف جور بشه حالا اینجا تو وارد عمل میشی انبولانس بیمارستان شما میاد سهیل رو میبره درصورتی که سهیل اسیبی ندیده و تو باید جوری نشون بدی انگار چیزیش شده یعنی در نگاه خانوادش.بعدش هم که چند وقتی مراسم عقب میوفته و سهیل فرصت اینکه یه کاری بکنه رو پیدا میکنه.

نفسم رو به بیرون فرستادم:

-خب ظاهرا که نقشتون بینقصه و جای فکری هم توش نذاشتید.ولی خب فکر اینو کردید که خانواده سهیل چقدر قراره نگران بشن.

سهیل با ناراحتی سرش رو پایین انداخت:

+منم خودم دلم نمیخواد این کارو بکنم. ولی واقعا چاره ای برام باقی نمونده از هر راهی وارد شدم ولی متاسفانه به هیچ سراطی مستقیم نیستن.منم فقط اینکارو برای خریدن وقت انجام میدم.

سری تکون دادم:

-اوکی پس حالا که مطمئنید منم هستم دیگه. ولی چرا به سارا و یکتا نمیگید؟

+هر چی آدمای کمتری بدونن بهتره.

*****************

(چند ساعت قبل از وقوع حادثه)

^سهیل^

+الو سهیل اماده ای؟دارن میان.

-اره داداش حله.

+باش پس فعلا. من و ترنج ۱۰ دقیقه دیگه اونجاییم.مواظب خودت باش.

تماس رو قطع کردم و گوشی رو توی جیب شلوارم هل دادم.نفس عمیقی کشیدم و سرعت ماشین رو کمتر کردم و به طرف لاین سمت چپ که خلوت بود رفتم.
همون موقع از پشت ضربه محکمی به ماشین خورد. سرم محکم به فرمون کوبیده شد و کنترل ماشین از دستم خارج شد و ماشین از بغل به کاردلیل کوبیده شد و ایربگ ماشین باز شد تو صورتم خورد.گیج شده بودم پایین اومدن یه مایع رو از پیشونیم حس میکردم دست چپم هم که کنار در بود خیلی درد میکرد از سمت راننده به گاردلیل ها خورده بودم.

سعی کردم در ماشین رو باز کنم ولی نمیشد همون موقع در سمت کمک راننده باز شد و امیرعلی با عجله اومد تو.

+ای وای سهیل؟ داداش؟ حالت خوبه؟

چند ضربه به صورتم زد تا هوشیار نگهم داره و گفت:

+من و نگاه کن داداش؟ نخواب.

صدای ترنج رو میشنیدم که هول کرده بود و مدام از امیرعلی میپرسید که چیشد.بعد به علیهان زنگ زد و گفت که سریع خودشونو برسونن. کمی بعد علیهان و دونفر دیگه رسیدن و از ماشین بیرونم اوردم و دیگه چیزی متوجه نشدم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_سی_و_نه

^سارا^

خونه یکتا اینا بودم که زنگ زدم ترنج هم بیاد اینجا پیشمون که گفت بیمارستانه سهیل تصادف کرده و با امیرعلی اونجان. همون بیمارستانی که من و علیهان کار میکنیم.
سریع با یکتا حاضر شدیم و با ماشین یکتا راه افتادیم.
یکتا ماشین رو پارک کرد و هر دو پیاده شدیم.همون جور که میومد گفت:

+من نمیدونم ما چرا بدو بدو پاشدیم اومدیم.

-عه مگه دوستمون نیست. تازه معلم روسی توهم که هست.

ناراضی سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت.وارد شدیم و من مستقیم سمت اورژانس رفتم و یکتا هم پشت سرم.سر راه خانم حقی رو دیدم سمتم اومد و گفت:

+عه سارا تو اینجا چیکار میکنی؟ شیفت نداشتی که.نکنه مریض شدی.

-نه من چیزیم نیست.یکی دوستامون تصادف کرده اومدیم اونو ببینیم.

از خانم حقی جدا شدیم و جلو رفتیم که نگام به ترنج و امیرعلی و علیهان خورد.کنارشون هم خانواده سهیل افتاد با چند نفر دیگه که نمیشناختم. قیافه نگران و ترسیده و گریونشون به ظاهر و صورت آرایش کردشون نمیومد. ظاهرشون جوری بود که انگار از وسط جشن پاشدن اومدن.
جلو رفتیم و بعد از اینکه اروم سلام کردیم و اروم تر جواب گرفتیم من کنار علیهان و یکتا هم کنار ترنج ایستادیم.
یکتا پیش قدم شد و پرسید:

+اینجا چه خبره؟اینا کین؟

ترنج جواب داد:

+سهیل تصادف کرده و علیهان هم چون اینجا بوده سهیل رو میبینه و به امیرعلی زنگ میزنه.منم چون باهاش بودم اومدم و بعد به خانوادش خبر دادیم.

+حالا حال این گلابی چطوره؟

از دست این یکتا این اسم رو این پسره هم موند.علیهان خندش رو جمع کرد و گفت:

+حالش خوبه.فقط سرش شکسته و دست چپش در رفته و باید تو گچ بمونه.الانم منتقلش کردن بخش براش اتاق خصوصی گرفتیم.استراحت میکنه.به خاطر سرش باید فعلا تحت نظر باشه تا فرداشب اینجا میمونه اگه خطری نبود فردا شب مرخص میشه.

من و یکتا ناراحت سری تکون دادیم و چیزی نگفتیم.همون موقع سهیلا جلو اومد و گفت:

+اقا علیهان ما میتونیم سهیل رو ببینیم؟

علیهان رو بهش کرد و گفت:

+الان چون وقت ملاقات نیست نمیشه. ولی من میتونم صحبت کنم اگه بشه فقط یک یا دونفر میتونن برن ببیننش بقیه باید برن فردا که ملاقات از ۲ شروع میشه بیان.

تشکر کردن و علیهان رفت تا با دکتر سهیل حرف بزنه.بعد چند دقیقه برگشت و گفت فقط دو نفر اونم ۵ دقیقه میتونن بمونن شب یک نفر هم همراه میتونه باهاش بمونه.
پدر مادرش رفتن و بعد از حدود ده دقیقه برگشتن.وقتی اومدن لیلا خانم داشت گریه میکرد‌. همشون ترسیده سمتش رفتن و پرسیدن چیشده. لیلا خانم هم با گریه گفت وقتی بچمو اونجوری تو اون حال دیدم نتونستم دلم کباب شد.

همه ناراحت شدیم. من که کم مونده بود بغضم بگیره‌.
پرسدار اومد و همه مون رو بیرون کرد قرار شد سهیلا شب به عنوان همراه بمونه.
تو حیاط ایستاده بودیم قرار بود علیهان شب بمونه شیفت داشت.خداحافظی کردیم و من و ترنج سوار ماشین یکتا شدیم و امیرعلی هم با ماشین خودش.
یکتا ماشین رو راه انداخت و پرسید:

+خب بچه ها میریم خونه ما دیگه؟

به عقب برگشتم و به ترنج که پشت نشسته بود نگاه کردم.سری تکون داد و گفت:

+ نه من برم خونه بهتره فردا باید برم سرکار. از اونجا نمیتونم.ولی اگه میخوایین بیایین امشب بریم خونه من.

من و یکتا سری به نشونه نه تکون دادیم. یکتا هم اول من و رسوند و بعد رفت ترنج رو برسونه.

^یکتا^

امشب به خاطر سهیل واقعا یه ذره نگران شده بودم که نکنه یه وقت گلابی پوکیده باشه و تبدیل به یه گلابی خراب شده باشه البته خراب ک هست ولی باز.
ظاهر خانوادش هم یه ذره عجیب بود همشون خیلی خوشگل کرده بودن انگار تو یه مهمونی بودن.
یه دختر جوون و خوشگلی هم بود که مدام گریه میکرد و بقیه دلداریش میدادن
نکنه نامزد داره نمیگه!!!
به خودم اومدم. به من چه اصلا داشته باشه بهتر مبارکه صاحابش. چرا نیاوردش ما ببینیم آشنا شیم که سارا و ترنج گیر ندن هعی به من و این گلابی. بیچاره دختره که گیر این گلابی نیمه خراب قراره بیوفته‌ ایح ایح.
برخلاف حرفایی که میزدم یه حس عجیبی رو اون ته مه های دلم حس میکردم که درکش نمیکردم. ترجیح دادم بهش فکر نکنم و بال و پر ندم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
جبرانی دوشنبه،سه شنبه،چهارشنبه و پنجشنبه👆👆👆
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_چهل

^ترنج^

ده دقیقه ای میشه با امیرعلی اومدیم ملاقات سهیل.چون میخواستیم قبل از اینکه بقیه بیان با سهیل حرف بزنیم من چندساعت مرخصی گرفتم و هر کدوم جدا زود اومدیم بیمارستان.خداروشکر تا الان که هنوز کسی نیومده.به جز علیهان و سارا که سارا چون از صبح شیفت داشت رفته به کارش برسه و علیهان هم وقتی شیفتش تموم شد رفته بود خونه و بعدش اومده اینجا.
خداروشکر حال سهیل بهتر شده بود و تا شب مرخص میشد.وقتی ازش پرسیدیم چی شد یهو اونجوری ماشین خورد به گاردلیل گفت:

+خودمم درست نفهمیدم یهو طرف خیلی محکم تر از حد تصورم زد به ماشین و کنترل ماشین از دستم خارج شد و محکم خوردم به گاردلیل.

امیرعلی عصبی مشتش رو کف دستش کوبید و گفت:

+میدونم باهاشون چیکار کنم.بی شرفا پدرشونو درمیارم.

انقدر عصبی بود که دیگه کسی چیزی نگفت.برای این جو رو عوض کنم گفتم:

-من یه زنگی به یکتا بزنم بگم اونم بیاد اینجا بهش نگفته بودم.

+اگه نخواست بیاد زیاد زورش نکن بزار هر جور که راحته.

خندیدم و گفتم:

-واه واه خدا شانس بده.چه به فکرشم هست.یاد بگیر علیهان.

علیهان با حیرت خندید و گفت:

+مگه من به فکر سارا نیستم؟!!!

 دستی تو هوا تکون دادم و همون جور که از اتاق بیرون میرفتم گفتم:

- حالا هرچی کلی گفتم حواست باشه.
سهیل توهم نمیخواد نگران باشی این یکتا رو هیچ کس نمیتونه به کاری مجبور کنه اگه خودش واقعا بخواد میاد.

تو راهرو کنار دیوار ایستادم و به یکتا زنگ زدم:

+الو؟

-الو سلام یکتا.چطوری؟ کجایی؟

+سلام.خوبم.من سر عکاسی ام که امروز مدل یه ذره حالش خوب نیست الان زود تموم کردیم.میخواستم برم خونه چطور؟

-اها.زنگ زدم بگم من و امیرعلی اومدیم ملاقات سهیل.علیهان و سارا هم هستن.تو هم بیا اینجا ملاقات سهیل. بعد اینجا هم میتونیم بریم بیرون یه ذره بگردیم شیفت سارا هم تا چن ساعت دیگه تموم میشه.

چند ثانیه مکث کرد و بعد گفت:

+نمیدونم ببینم چی میشه. شاید اومدم

میدونستم اصرار بیشتر تاثیری نداره. گفتم:

-باشه پس هروقت اومدی بیا طبقه دوم اتاق ۱۱۲

خداحافظی کردیم و برگشتم تو اتاق.وارد که شدم نگاهم به چشمای منتظر سهیل خورد.خندم گرفت حالا خوبه میگفت زورش نکن هر جور راحته باشه.اولش خواستم اذیتش کنم ولی بعد گفتم بیچاره مریضه گناه داره پس در مقابل چشمای منتظرش گفتم:

-معلومه بدجور منتظرشیا.گفت شاید بیاد معلوم نیست‌. ولی به احتمال زیاد بیاد البته ممکن هم هست نیاد ها.

********

^یکتا^

ماشین رو جلوی بیمارستان پارک کردم و بعد از برداشتن مشمای کمپوت هایی که خریده بودم پیاده شدم.
وارد شدم.خب ترنج گفته بود طبقه دوم.به طرف اسانسور رفتم. ولی با دیدن شلوغی جلوی درش منصرف شدم. با پله برم بهتر از اینه که سه ساعت به خاطر اسانسور الاف بشم.
از پله ها بالا رفتم دیگه اخرا کم کم داشتم خسته میشدم که به طبقه دوم رسیدم.
خب اتاق چند بود. یادمه یه صد داشت. صدو.....
تو راهرو جلو رفتم و همین جور داشتم اتاق هارو نگاه میکردم تا شاید یادم بیاد که یهو در یکی از اتاق ها باز شد و علیهان اومد بیرون. با دیدنش جلو رفتم.اونم منو دید. سلام کردیم و گفتم:

-همین اتاقه؟

سری تکون داد:

+اره همین جاست.تو برو تو من دارم میرم به سارا سر بزنم.

بعد رفتن علیهان به در اتاق نگاه کردم. روی در عدد ۱۱۲ نوشته شده.در رو باز کردم و داخل رفتم.سهیل روی تخت دراز کشیده بود و تخت و رو کمی بالا اورده بودن. امیرعلی و ترنج هم نشسته بودن و امیرعلی داشت با کمپوت های اناناس رو با مسخره بازی به خورد سهیل میداد.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان: ویدئوچک
#پارت_صد_چهل_و_یک

با شنیدن صدای در سر هرسه شون سمتم چرخید.یهو سهیل شروع به سرفه کردن کرد.امیرعلی سریع یه لیوان اب پر کرد و جلوی دهنش گرفت. و زیر گوشش با خنده چیزی گفت که باعث چشم غره رفتن سهیل بهش شد.جلو رفتم و سلام کردم.جوابم رو دادن. سهیل کمی خودش رو روی تخت بالا تر کشید و گفت:

+سلام خوش اومدی.

کمپوت هارو روی میز جلوی تخت گذاشتم و گفتم:

-ممنون. حالت چطوره؟

+خوبم تا شب هم مرخص میشم.

سری تکون دادم.همون موقع دوباره در اتاق باز شد.به طرف در چرخیدم و با خانواده سهیل مواجه شدم.یهو همه چی بهم ریخت ادم نمیدونست داره با کی احوال پرسی میکنه با کی حرف میزنه.همون اول کاری لیلا خانم رفت کنار سهیل و با بوسیدن پیشونیش حالش رو پرسید و گفت :

+پسرم حاج رضا وقتی فهمید شب مرخص میشی گفت که وقتی میای خونه میبینتت وگرنه میخواست بیاد.

نمیدونستم این حاج رضا کیه ولی سهیل وقتی درموردش شنید پوزخندی زد و چیزی نگفت.
من و امیرعلی و ترنج کنار هم ایستاده بودیم. کسی چیزی نمیگفت که یهو عمو اردشیر رو بهمون کرد و گفت:

+خب بچه ها حالتون چطوره؟

هر سه لبخندی زدیم گفتیم خوبیم.عمو اردشیر رو به خانوادش کرد و گفت:

+این سه تا دوست های سهیل هستن. دیشب هم وقتی سهیل بیمارستان بود اینجا بودن.امیرعلی ،ترنج و یکتا.

بعد دستش رو به سمت یه خانم مانتویی ولی باحجاب گرفت و اقای میانسالی که ریش پرفسوری داشت گرفت و گفت:

+ایشون برادر زاده من و دختر عموی سهیل زرین و همسرش اقا عماد.

بعد دستش رو سمت همون دختر جوونی که دیشب دیده بودمش و احتمال میدادم نامزدش باشه گرفت. قیافه ملوسی داشت. چشمای درشت عسلی موهای سیاه پوست سفید و لب های کوچیک و قشنگ. عمو اردشیر ادامه داد:

+این دختر خانم زیبا هم صبا هستن دخترشون و البته نامزد سهیل.

همون لحظه صدای جدی و سرد سهیل بلند شد:

+صبا نامزد من نیست.

قیافه دختره غمگین شد و سرش رو پایین انداخت. انگار بحث جدیدی نبود چون بقیه هم فقط اخم کردن و چیزی نگفتن.
جو سنگین شده بود امیرعلی و ترنج هم چیزی نمیگفتن.به حرف اومدم و گفتم:

-از اشناییتون خوشبختم.

ترنج و امیرعلی هم به خودش اومدن و پشت سر من گفتن که از اشناییشون خوشبختن. اونا هم جوابمون رو دادن.
حس میکردم دیگه موندنمون صورت خوشی نداشته باشه.جمعشون خانوادگی و جو سنگین بود.به امیرعلی اشاره ای زدم و اونم سری تکون داد و گفت:

+خب دیگه با اجازتون ما رفع زحمت کنیم.
سهیل داداش انشاالله زود خوب بشی. بازم بهت سر میزنم. فعلا.

من و ترنج هم خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم.

**********

^سهیل^

دیگه امیدی به اومدن یکتا نداشتم که اومد. از دیدنش اونقدر هول شدم که کمپوت اناناسی که امیرعلی داشت بهم میداد تو گلوم افتاد.موقعی هم که داشت بهم اب میداد بهم گفت "اروم باش بابا داداش.چقدر هول کردی" که باعث چشم غره رفتنم بهش شد.خیلی خوشحال شده بودم چون اونجور خودم به یه شناخت خیلی کوچولو و نسبی به یکتا رسیدم و اونجور که ترنج گفت.اگه یکتا نمیخواست قطعا نمیومد.پس یه کمی به این که شاید اون بی میل نیست نسبت بهم امید وار باشم.
دقیقا وقتی که داشتم از حضورش کنارم لذت میبردم. بقیه هم اومدن. اولش که به خاطر حرفای مامان درمورد حاج رضا و بعدم که بابا صبا رو اونم جلوی یکتا نامزد من معرفی کرد.نتونستم تحمل کنم و مستقیم و اونم جلوی چند نفر دیگه گفتم که صبا نامزد من نیست.
قبل رفتنشون متوجه شدم که امیرعلی به خاطر اشاره یکتا گفت که میرن.بعد رفتن اونا یه بحث دیگه تو اتاق راه افتاد.اقا عماد و زرین شاکی بودن و میگفتن" مگه دخترمون مسخره توعه که اسم روش میزاری بعد میزنی زیرش.دیشب که سر جشن نامزدی مردم کلی حرف دراوردن که چرا داماد نیومد.امروزم که اینجا جلوی چند تا غریبه علناً نامزدیت رو با صبا تکذیب کردی" با حرفاشون عصبی شدم و جوابشون رو دادم. گفتم"این حرفا چیه شماها میزنید؟انگار که از ماجرا خبر ندارید.من خودم با پای خودم اومدم خواستگاری؟خوبه خودتون هم میدونید اون شب تنها کسی که از ماجرا بیخبر بود من بودم.با ارامش نشستم سرجام یهو میبینم مجلس خواستگاری من برگذار شده.خودتون هم که بریدید دوختید.دیشبم تصادف کردم از شانس خوبم و اینکه من جلوی دوستام فقط حقیقت رو گفتم من صبا رو به عنوان نامزدم قبول ندارم.تمام."دهنشون بسته شده بود ولی بازم میخواستن حرفی بزنن که بابا جلو اومد و سعی کرد جو رو اروم کنه.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
سلام بچه ها شبتون بخیر👋
این دوتا پارت یکیش جبرانی شنبه یعنی دیشب و یکیش برای امروزه.
از فردا پارت گذاری به روال سابق برمیگرده و روزی یه دونه در خدمتتون هستم.
ممنون از حمایت هاتون امیدوارم لذت ببرید😘
نام رمان: ویدئوچک
#پارت_صد_چهل_و_دو

^علیهان^

لباس هام رو پوشیدم و با حوله اب موهام رو گرفتم.همون لحظه صدای گوشیم بلند شد.از روی تخت برداشتم.بابا بود.
ایکون سبز رو لمس میکنم و گوشی رو دم گوشم میزارم.

-الو جانم؟

+سلام پسرم خوبی؟ کجایی ؟؟

-سلام بابا ممنون شما خوبید؟؟ کجا میخواید باشم خونم

+خداروشکر. الان که خونه ای پاشو بیا اینجا به ماهم یه سر بزن

-بابا من اون روزم گفتم تا وقتی تکلیفم روشن نشه پامو اونجا نمیزارم

بابا پوف کلافه ای میکشه و میگه:

+لج و لجبازی بزار کنار. بیا خونه مامانت باهات حرف داره

-من حرفی ندارم. بیام اونجا میدونم حرف ماریا رو وسط میکشه. منم علاقه ای ندارم درباره اون دختر حرفی بشنوم
 
+تو بیا میفهمی درباره چیه.همینجور واسه خودت حرف نچین پسر.

دستمو کلافه و پریشون توی موهام میکنم ونمیدونم برم چی میشه و قرار چیا بشنوم ولی خب وقتی مامان بعد سه هفته گفته میخواد باهام حرف بزنه شاید جای امیدواری باشه.
 
-باش بابا.فقط به خاطر شما میام

+ باش منتظرتم. خدانگهدار

-خداحافظ

گوشی قطع میکنم و میندازمش روی تخت.
بی قرار و کلافه بودم. نمیخواستم با حرف زدن با سارا ذهن اونو هم مشغول و بهم ریخته کنم. بهتره وقتی از حرفای مامان مطمئن شدم با سارا حرف بزنم.
به ساعت روی دیوار نگاهی میکنم، ساعت تقریبا نزدیک 7 بود .
موهامو کاملا خشک میکنم و به سمت بالا حالت میدم  لباسامو از توی کمد برمیدارم، یه تیشرت جذب طوسی با شلوار کتان مشکی و کاپشن مشکی میپوشم و بعد از برداشتن موبایلم از خونه خارج میشم. سوار ماشین میشم و پام رو روی گاز فشار میدم.

****************

بابا جلوی در منتظر بود. جلو رفتم و سلام کردم و بعد از دراوردن کفشام داخل شدم.همراه بابا سمت پذیرایی رفتیم.
مامان و عطیه روی مبل های فندقی رنگ خونه نشسته بودن.با جلو رفتمون هر دو از جا بلند شدن.مامان هنوزم کمی سرد رفتار میکرد و فقط باهام دست داد ولی با عطیه همو بغل کردیم. روی مبل تک نفره نشستم و رو به عطیه پرسیدم:

-رضا و رهام کجان؟

+نه اونا خونه مادرشوهرمن.

سری تکون دادم. بلند شد و همون طور که به طرف آشپزخونه میرفت گفت:

+من یه چایی بریزم بیارم.

بعد رفتن عطیه رو به مامان کردم:

-خب مامان نمیخوای چیزی بگی؟ بابا گفت باهام حرف داری

+درسته میخوام باهات حرف بزنم.

به پشتی مبل تکیه دادم:

-خب من سراپا گوشم.فقط لطفا اگه میخوایید در مورد ماریا و همون بحث های تکراری حرف بزنید همین اول بگید که من پاشم برم. هم اعصاب شما بهم نریزه هم من.

نفسش رو به بیرون فوت کرد و گفت:

+نه در اون مورد نیست.
ببین علیهان گفتم بیای اینجا که بهت بگم من بودنت رو با اون دختر قبول کردم.دیگه نمیخوام اتفاق های ۹ سال پیش، پیش بیاد و دوباره از دستت بدم.

خواستم چیزی بگم که دستش رو به نشونه صبرکن بالا گرفت:

+ولی میخوام که برای خاستگاری عجله نکنی. چند ماهی صبر کن که بهتر اون دختر رو بشناسی بالاخره ۹ سال کم نیست برای عوض شدن یه ادم.میخوام تو این چند وقت هردوتون همو بهتر بشناسید.۹ سال پیش جفتتون بچه بودید  و کامل عاقل نبودید.الان بهترین فرصت برای شناخته بهتره.چندباری هم بیارش اینجا تا ماهم باهاش آشنا بشیم.

نفس عمیقی کشیدم:

-تصمیمت واقعا خوشحالم کرد مامان.با اینکه از خودم و سارا مطمئنم و دلم میخواد زودتر بهش برسم ولی به خاطر شما باشه. چند ماهی صبر میکنیم ولی زیاد نه شماهم با سارا بهتر اشنا میشید و ازش خوشتون میاد.

عطیه با سینی چای اومد و بابا خندید و گفت:

+خب حالا که به توافق رسیدید و چایی هم رسید دهنتون رو شیرین کنید.

عطیه چای رو تعارف کرد و بعد ظرف شکلات رو از روی میز برداشت و اول جلوی مامان و بابا و بعد جلوی من گرفت.
حالم خیلی خوب بود. حالا که همه چی درست شده بود دیگه جای نگرانی نبود.خانوادمون به روزای قبل برگشته بود و همه میگفتیم و میخندیدیم.فقط مونده که این حرف خوبو به سارا بدم. مطمئنم اونم خیلی خوشحال میشه.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_چهل_و_سه

^سارا^

با صدای گوشی بیدار میشم .عصبی برای قطع کردن صدای رو مخش دنبالش میگردم و زیر بالش پیداش میکنم و صداشو خفه میکنم.
بی حوصله و غرق در خواب از اتاق بیرون میرم.یک هفته ای از تصادف سهیل میگذشت.
بعد از دست شویی جلوی اینه می ایستم.
موهام مثل همیشه پف کرده بود و دورم ریخته بود.
دیشب دیر خوابیده بودم سردرد شدیدی داشتم به ساعت نگاه میکنم که دیدن ساعت همانا و از کاسه در اومدن چشمام همانا.
با کف دست محکم رو پیشونیم میکوبم. فکر کنم دیشب حواسم نبود ساعت الارام رو اشتباهی گذاشتم چهل دقیقه دیگه شیفتم شروع میشد.
سریع در کمد رو باز میکنم و هول هولکی لباس هام رو برمیدارم و میپوشم.سمت میز توالتم میرم و سر و ته ارایشم رو با یه کرم و رژ صورتی و ریمل هم میارم.
جورابمو که در اخر تو پام میکنم و سریع از اتاق خارج میشم و مامان و بلند صدا میکنم:

-مامااااان؟؟ سوییچ من کو؟؟ دیرم شد

مامان خواب الود از اتاقش اومد بیرون گفت:

+چیه اول صبحی جیغ و داد میکنی، سوییچت رو اپن بردار

سویچ رو سریع از اپن برمیدارم از روی لپ مامان یه ماچ میکنم ازش خداحافظی میکنم ، بیرون میرم.
********
ای تف تو این شانس. الان که من دیرم شده این ماشینم یادش افتاده پنچر کنه.
کلافه یه لگدی به ماشین میزنم. مردشورت ببرم الان من چیکار کنم وسط راه.
گوشیمو از کیفم در میارم تو مخاطبینم میرم و شماره بابا رو میگیرم.
یه بوق
دو بوق
سه بوق
و در اخر بعد پنج بوق، بوق ازاد تو گوشی پخش میشه.
کلافه به صفحه موبایل نگاه میکنم ، بابا هم که جواب نمیده.تصمیم میگیرم به امیرطاها زنگ بزنم روی اسمش میزنم و میزارم دم گوشم بعد از سومین بوق جوابمو میده:

+الو جانم خواهری؟؟

-سلام امیر داداش پنچر کردم بیا دنبالم.

امیرطاها مکثی میکنه و میگه:

+شرمندم سارا من الان کار دارم نمیرسم بهت. زنگ بزن امداد خودرو بیاد یاماشینو اونجا پارک کن با اژانس برو

کلافه هوفی میکنم میگم :

+ نخواستم ، یه بار کارم افتاد بهت .خداحافظ

نمیزارم چیزی بگه و قطع میکنم.من الان چیکار کنم اخه؟؟ ماشینو که نمیتونم اینجا بزارم برم!! امدادم معلوم نیست کی بیاد!! ترنج و یکتا هم که هیچ سرکارن الان. یدفعه جرقه ای که تو سرم زد، گوشیو روشن میکنم و تند تند شماره علیهان رو میگیرم خداکنه برداره.
بوق چهارم میخوره که ناامید میشم و میخوام قطع کنم که صدای خواب الود علیهان تو گوشم پخش میشه:

+الو بفرمایید؟؟

-سلام اقای خوابالوی من

صداش یهدفعه هوشیار شد:

+عههه سارا تویی، خوبی؟؟
 
-خوبم تو خوبی؟؟ علیهان؟

+خوبم عزیزم ، جانم؟

-کجایی؟؟

-اول صبح کجا میخوای باشم خونه ام دیگه

لبام هامو میگزم  اصلا حواسم نبود امروز بیمارستان نمیاد ، زدم استراحتشو خراب کردم.

-ای وای ببخشید عزیزم حواسم نبود، اصلا بیخیال خدافظ

سریع گفت:

+عههه عشقم، کار داشتی که زنگ زدی بگو عزیزم چیکار داشتی؟؟

-چیز علیهان.....من وسط اتوبان پنچر کردم کسی هم نیست بیاد بابام جواب نداد طاها هم گفت کار داره ترنج و یکتا هم سرکارن. به خاطر همین زنگ زدم به تو. میخواستم ببینم میتونی بیای ؟
با صدای مهربونی که کمی توش سرزنش بود بهم میگه :

+عه سارا این چه حرفیه؟ تو بایدم به من زنگ بزنی.اصلا همون اول به جای بقیه باید به من زنگ میزدی.حالا بگو ببینم کجایی؟

خوشحال و با ذوق میگم:

-مرسی عشم الان ادرسو برات اس میکنم.

+اوکی عزیزم. زود میرسم.فعلا

ادرس رو بهش میفرستم و به ماشین تکیه میدم و منتظر میشم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽

@roman_videochek