_*رمان ویدئو چک*_
14 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_سیزده

بعد از احوال پرسی با مهتاب جون شیفت رو تحویل گرفتم و اونم با کلی تشکر رفت.
رفتم به بیمارهایی که رسیدگی بهشون به عهده مهتاب جون بود سر زدم.
چند روز پیش یه خانم ۲۰ ساله اینجا زایمان کرده بود و چهار قلو به دنیا اورده بود. دوتا دختر و دوتا پسر. خدا میدونه این بچه ها چقدر قشنگ و تو دل برون.همون جور که پروندش رو چک میکردم گفتم:

-خب احوال مامان کوچولو.درچه حالی؟

لبخند ارومی زد:

+خوبم خانم دکتر. فقط خیلی دلم میخواد بچه ها رو ببینم.

-خداروشکر که خوبی.
عزیزم فعلا امکانش نیست خودت که میدونی بچه ها یه ذره زود به دنیا اومدن و هم اینکه یه کوچولو زردی هم دارن برای هم باید تو دستگاه باشن.

سرش رو با ناراحتی تکون داد.
برای اینکه حال و حواش رو عوض کنم گفتم:

-ولی یه خبر خوبم دارم برات. اگه خانم دکتر بیاد معاینت کنه و ببینه مشکلی نداری به احتمال زیاد فردا مرخصی و میتونی بری خونه. و بچه ها هم تا چند روز دیگه میتونی ببری.

این دفعه تو چشماش برق خوشحالی نشست و خندید.
بعد اینکه از اتاق فرشته همون مامان کوچولو اومدم بیرون، رفتم اتاق استراحت تا یه چایی ای چیزی بخورم.
درحال ریختن چای توی ماگ خوشگلم بودم که در اتاق باز شد و خانم حقی اومد تو.

+عه ساراجان تو اینجایی؟دنبالت میگشتم.

-چی شده مگه؟

+پایین تو سالن همایش بیمارستان جشن گرفتن برای یلدا،دنبالت میگشتم بریم اونجا.

خوشحال شدم:

-عه چقدر خوب. بریم پس تا دیر نشده.

ماگ رو با چای توش همونجا روی میز رها کردم و با خانم حقی به طرف سالن همایش رفتیم.
وارد که شدیم از دیدن تزئینات مات موندم خیلی قشنگ درست شده بود. روی دیوارها رو از بادکنک های قرمز که طرح های هندوانه و انار داشت پر کرده بودن.
و یه بنر هم بالای سکو زده بودن که یلدا رو تبریک میگفت.با پرچم های کوچیک مثلثی که مثل ریسه به همه جا زده بودن.
همهی پرسنل بیمارستان بودن حتی بعضی از بیمارا که توانایی حرکت کردن داشتن هم اومده بودن.
به ساعت نگاه کردم، ۸ بود.
با خانم حقی رفتیم کنار زهرا و مریم که پرسدار بودن و باهاشون دوست شده بودم  روی صندلی های ردیف پنجم نشستیم.

برنامه شروع شد و رئیس بیمارستان، اقای رمضانی شروع به صحبت کرد‌.
بعد از تموم شدن صحبت هاش یکی از کمدین های معروف کشورمون اومد و شروع به اجرا کرد.
همون موقع حس کردم یکی اومد و روی صندلی خالی کنارم نشست ولی توجهی نکردم.

از بس خندیده بودم اشک از چشم هام راه افتاده بود. درحالی که هنوز روی صورتم اثار خنده بود درحال پاک کردن اشک های توی چشمم بودم که سنگینی نگاهی رو از کنارم حس کردم.
سرم رو به همون طرف چرخوندم و همون طور که دستم توی چشمم بود خشک شدم.
علیهان کنارم نشسته بود. و دستش رو زیر چونش زده بود و با یه لبخند کج جذاب، داشت یه طور قشنگی نگام میکرد. طوری که تو دلم داشت کیلو کیلو قند آب میشد از خوشی.
تو نگاهش محبت خاصی موج میزد انگار درحال نگاه کردن به چیزی بود که ازش لذت میبرد و ارامش میگرفت.

با اینکه فقط دو روز بود ندیده بودمش ولی به شکل عجیب و باورنکردنی ای دلم براش تنگ شده بود.
دلم میخواست ساعت ها مینشستم و بهش نگاه میکردم تا شاید یه کمی از دلنتگیم کم بشه.
به خودم اومدم دستم اروم پایین اوردم و هول شده یه چیزی پروندم:

-سلام

با همون لبخند کج لعنتیش که دلمو زیرو رو میکرد.گفت:

+سلام عزیزم.

با کلمه اخری که گفت نمیدونستم خوشحال بشم یا بترسم.
با هول انگشت اشاره ام رو به معنی سکوت روی بینیم گذاشتم:

-هییییس! حواست کجاست؟نمیگی شاید یکی بشنوه. درموردمون چه فکرایی میکنن؟!

با یه خونسردی حرص دراری گفت:

+بزار همه بفهمن که من عاشق این دختر مو فرفری شدم.و همین موهاش بود که برای اولین بار دلمو برد.
حرفای صدمن یه غاز بقیه هم برام مهم نیست.

صداش رو پایین اورد و با حالت وسوسه کننده ای لب زد:

+میدونی چی برام مهمه؟

مسخ شده فقط تونستم بهم خیره بشم و سرم رو به معنی نه تکون بدم.
اونم تو چشمام زل زد و اروم پچ زد:

+تنها چیزی که برای من مهمه....تویی.

دهنم از هیجان خشک شده بود. خودمو رو زمین حس نمیکردم. انگار میون زمین و هوا معلق بودم. زمان و مکان رو فراموش کردم و با شیفتگی بهش خیره بودم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek