Forwarded from کتابخانه آزاد
نام کتاب : #ملا_نصرالدین
نویسنده : محمد رضائی
#طنز
🎉🎉🎉🎉🎉🎉
ملا نصرالدین شخصیتی داستانی و بذلهگو در فرهنگهای عامیانه ایرانی، افغانی، ترکیهای، عربی، کردی، قفقازی، هندی، پاکستانی و بوسنی است که در یونان هم محبوبیت زیادی دارد و در بلغارستان هم شناختهشده است. ملا نصرالدین در ایران و افغانستان بیش از هر جای دیگر بعنوان یک شحصیت بذله گو، اما نمادین محبوبیت دارد. درباره وی داستانهای لطیفهآمیز فراوانی نقل میشود. اینکه وی شخصی واقعی بوده یا افسانهای مشخص نیست. برخی منابع او را واقعی دانسته و همروزگار با تیمور لنگ یا حاجی بکتاش دانستهاند. در نزدیک آقشهر از توابع قونیه در ترکیه محلی است که با قفلی بزرگ بسته شده و میگویند که قبر ملا نصرالدین است. او را در افغانستان، ایران و جمهوری آذربایجان ملا نصرالدین، در ترکیه هوجا نصرتین (خواجه نصرالدین)، در عربستان جوحا (خواجه) مینامند و در بین کردها به (ملا مشهور) معروف است. مردم عملیات و حرکات عجیب و مضحکی را به او نسبت میدهند و به داستانهای او میخندند. قصههای او از قدیم در شرق رواج داشته و دانسته نیست ریشه آنها از کدام زبان آغاز شده است.
@freebook
نویسنده : محمد رضائی
#طنز
🎉🎉🎉🎉🎉🎉
ملا نصرالدین شخصیتی داستانی و بذلهگو در فرهنگهای عامیانه ایرانی، افغانی، ترکیهای، عربی، کردی، قفقازی، هندی، پاکستانی و بوسنی است که در یونان هم محبوبیت زیادی دارد و در بلغارستان هم شناختهشده است. ملا نصرالدین در ایران و افغانستان بیش از هر جای دیگر بعنوان یک شحصیت بذله گو، اما نمادین محبوبیت دارد. درباره وی داستانهای لطیفهآمیز فراوانی نقل میشود. اینکه وی شخصی واقعی بوده یا افسانهای مشخص نیست. برخی منابع او را واقعی دانسته و همروزگار با تیمور لنگ یا حاجی بکتاش دانستهاند. در نزدیک آقشهر از توابع قونیه در ترکیه محلی است که با قفلی بزرگ بسته شده و میگویند که قبر ملا نصرالدین است. او را در افغانستان، ایران و جمهوری آذربایجان ملا نصرالدین، در ترکیه هوجا نصرتین (خواجه نصرالدین)، در عربستان جوحا (خواجه) مینامند و در بین کردها به (ملا مشهور) معروف است. مردم عملیات و حرکات عجیب و مضحکی را به او نسبت میدهند و به داستانهای او میخندند. قصههای او از قدیم در شرق رواج داشته و دانسته نیست ریشه آنها از کدام زبان آغاز شده است.
@freebook
Forwarded from داستان کوتاه
#طنز
🆔 @dastan_kootah
یک روز یک کشیش مسیحی، راهب بودایی، و ملای مسلمان تصمیم میگیرند تا ببینندکدوم توی کارش بهتره... به همین منظور، تصمیم میگیرند که هر کدوم به یک جنگل برند، یک "خرس" پیدا کنند و سعی کنند اون "خرس" رو به دین خودشون دعوت کنند. بعد از مدتی، دور هم جمع میشند و از تجربه شون صحبت میکند... اول از همه کشیش شروع به صحبت کرد :"وقتی خرس رو دیدم، براش چند آیه از کتاب مقدس (درباره قدرتصلح، کمک و مهربانی به دیگران) خوندم و بهش آب مقدس پاشیدم. خرس اونقدر شیفته ومبهوت شد که قراره هفتهٔ دیگه اولین مراسم تشریف ش برگزار بشه".
راهبه بودایی گفت: "من خرسی رو کنار یک جوی آب توی جنگل دیدم..براش مقداری ازکلمات آسمانی بودای بزرگ موعظه کردم. براش از قدرت ریاضت، تمرکز و قانون کارما) قانون عمل و عکس العمل رفتار آدمی) صحبت کردم. خرس آنقدر علاقه مند شده بودکه به من اجازه داد غسل تعمید بدهمش و براش یک اسم مذهبی-بودایی انتخاب کنم".
پس از آن، هر دو به ملای مسلمان نگاه کردند که روی تخت (و در حالی که از سر تاپا بدنش توی گچ بود) دراز کشیده بود. ملا گفت :"هههممم...الان که به گذشته واون روز فکر میکنم، میبینم که شاید نباید کارم رو با "ختنه کردن" شروع میکردم".
🆔 @dastan_kootah
♻️
♻️♻️
🆔 @dastan_kootah
یک روز یک کشیش مسیحی، راهب بودایی، و ملای مسلمان تصمیم میگیرند تا ببینندکدوم توی کارش بهتره... به همین منظور، تصمیم میگیرند که هر کدوم به یک جنگل برند، یک "خرس" پیدا کنند و سعی کنند اون "خرس" رو به دین خودشون دعوت کنند. بعد از مدتی، دور هم جمع میشند و از تجربه شون صحبت میکند... اول از همه کشیش شروع به صحبت کرد :"وقتی خرس رو دیدم، براش چند آیه از کتاب مقدس (درباره قدرتصلح، کمک و مهربانی به دیگران) خوندم و بهش آب مقدس پاشیدم. خرس اونقدر شیفته ومبهوت شد که قراره هفتهٔ دیگه اولین مراسم تشریف ش برگزار بشه".
راهبه بودایی گفت: "من خرسی رو کنار یک جوی آب توی جنگل دیدم..براش مقداری ازکلمات آسمانی بودای بزرگ موعظه کردم. براش از قدرت ریاضت، تمرکز و قانون کارما) قانون عمل و عکس العمل رفتار آدمی) صحبت کردم. خرس آنقدر علاقه مند شده بودکه به من اجازه داد غسل تعمید بدهمش و براش یک اسم مذهبی-بودایی انتخاب کنم".
پس از آن، هر دو به ملای مسلمان نگاه کردند که روی تخت (و در حالی که از سر تاپا بدنش توی گچ بود) دراز کشیده بود. ملا گفت :"هههممم...الان که به گذشته واون روز فکر میکنم، میبینم که شاید نباید کارم رو با "ختنه کردن" شروع میکردم".
🆔 @dastan_kootah
♻️
♻️♻️
زندگی:
ناگفته های ناب 🍁:
♦️ #طنز
کشاورزی مشغول پاشیدن بذر بود، ثروتمند مغروری به او رسید و با تکبر گفت:
بکار، که از تو کاشتن است و از ما خوردن!
کشاورز نگاه معناداری به او انداخت و گفت:
دارم یونجه میکارم!
ناگفته های ناب 🍁:
♦️ #طنز
کشاورزی مشغول پاشیدن بذر بود، ثروتمند مغروری به او رسید و با تکبر گفت:
بکار، که از تو کاشتن است و از ما خوردن!
کشاورز نگاه معناداری به او انداخت و گفت:
دارم یونجه میکارم!
Forwarded from BestRap👽Official
.
#متاسفانه نمیشود آدمهای
پَست را با رای از سیستم
خارج کرد .
چون آنها با
رای وارد سیستم نشدهاند !
#نوام_چامسکی ✍
#طنز_اندیشه 🆔
https://telegram.me/joinchat/BszR-zwg_yboHPvFhR0yLg
#متاسفانه نمیشود آدمهای
پَست را با رای از سیستم
خارج کرد .
چون آنها با
رای وارد سیستم نشدهاند !
#نوام_چامسکی ✍
#طنز_اندیشه 🆔
https://telegram.me/joinchat/BszR-zwg_yboHPvFhR0yLg
Forwarded from BestRap👽Official
«اگر پاریس مستحقِ #یک دقیقه سکوت بود،
سوریه مستحق آن است که #بشریت برای همیشه #خفقان بگیرد.»
#طنز_اندیشه ↙️
https://telegram.me/joinchat/BszR-zwg_yboHPvFhR0yLg
سوریه مستحق آن است که #بشریت برای همیشه #خفقان بگیرد.»
#طنز_اندیشه ↙️
https://telegram.me/joinchat/BszR-zwg_yboHPvFhR0yLg
Forwarded from سهند ایرانمهر
اعلام شده چون انقلاب زمستانی حدود ظهر فرداست، عملن فرداشب هم شب یلداست، لذا فکر میکنم این دهنکجی کائنات به اون دسته از افرادیکه تو ماه رمضون منتظرن باز ماجرای سردرگمی مومنین برای یومالشک روز اول و استهلال روز آخر پیش بیاد تا غشغش بخندن! اینجاست که اینطور تو کاسهشون گذاشته میشه که بدونن اصولا یومالشک، ملیگرا و مذهبی نمیشناسه، شتریه که پای خونه هرکسی ممکنه بخوابه.😂
#طنز #یلدا #شوخی
@sahandiranmehr
#طنز #یلدا #شوخی
@sahandiranmehr
Forwarded from جشنواره بلوط ( لرتباران تهران )
#گرد_و_خاک
#طنز..
#رسول_سنایی لر بهمئی تبار
رفته تا اعماق مغز استخوانم گرد وخاک
میدهد بردباد آخر دودمانم گرد و خاک
شب که می آیم به خانه خسته از سگ دو زدن
میگذارم روی سفره لای نانم گرد و خاک
همسرم پای سماور می نشیند هر سحر
بعد میریزد درون استکانم گردو خاک
میزند بیرون به وقت عطسه کردن با فشار
ازدماغ و گوش و از توی دهانم گردو خاک
بنده کلن از جهاتی مثل جارو برقیم
میخورم با اشتها تا میتوانم گردو خاک
ای که میشویی ،،مگانت،،را لب زاینده رود
بنده اینجا رفته تاسقف ،،ژیانم،،گردوخاک
🆔 @lorhayetehran
شکر ایزد کشوری هستم که جای پول نفت
برده ام بر سفره های مردمانم گرد و خاگ
جای پرواز پرستوهای عاشق در بهار
میکند پرواز توی آسمانم گرد و خاک .
چون خزانه خالی از پول است و از شمش طلا
میدهم آینده به نسل جوانم گردو خاک
زرد کرده صورت اهواز و اندیمشک را
شد خوراک کودکان شادگانم گردو خاک
میکنم در حلق ابادان و خرمشهر دود
بعد میریزم به روی بهبهانم گردو خاک
مثل یک آواره ی افغان سوالم این شده....
میتوانم توی شهر خود بمانم گردو خاک؟؟
اهل لیکک هستم و عمری به جای حق خود
بین استانهای دیگر میستانم گردو خاک..
#کانال_لرتباران_تهران_نشین👇🌺
🆔 @lorhayetehran
#طنز..
#رسول_سنایی لر بهمئی تبار
رفته تا اعماق مغز استخوانم گرد وخاک
میدهد بردباد آخر دودمانم گرد و خاک
شب که می آیم به خانه خسته از سگ دو زدن
میگذارم روی سفره لای نانم گرد و خاک
همسرم پای سماور می نشیند هر سحر
بعد میریزد درون استکانم گردو خاک
میزند بیرون به وقت عطسه کردن با فشار
ازدماغ و گوش و از توی دهانم گردو خاک
بنده کلن از جهاتی مثل جارو برقیم
میخورم با اشتها تا میتوانم گردو خاک
ای که میشویی ،،مگانت،،را لب زاینده رود
بنده اینجا رفته تاسقف ،،ژیانم،،گردوخاک
🆔 @lorhayetehran
شکر ایزد کشوری هستم که جای پول نفت
برده ام بر سفره های مردمانم گرد و خاگ
جای پرواز پرستوهای عاشق در بهار
میکند پرواز توی آسمانم گرد و خاک .
چون خزانه خالی از پول است و از شمش طلا
میدهم آینده به نسل جوانم گردو خاک
زرد کرده صورت اهواز و اندیمشک را
شد خوراک کودکان شادگانم گردو خاک
میکنم در حلق ابادان و خرمشهر دود
بعد میریزم به روی بهبهانم گردو خاک
مثل یک آواره ی افغان سوالم این شده....
میتوانم توی شهر خود بمانم گردو خاک؟؟
اهل لیکک هستم و عمری به جای حق خود
بین استانهای دیگر میستانم گردو خاک..
#کانال_لرتباران_تهران_نشین👇🌺
🆔 @lorhayetehran
Forwarded from کتابفروشی گلشن راز
طنزهای خاطره انگیز عمران صلاحی
از شاعران و نويسندگان معاصر
*معین
یک روز جلو دانشگاه، دکتر رضا براهنی را دیدم.
گفت: یک نفر آمد زیر گوشم گفت: معین ششصد تومن. خیلی خوشحال شدم و تعجب کردم. فرهنگ شش جلدی معین، هر جلدش می شد صد تومن. به طرف گفتم می خواهم. با هم وارد پاساژی شدیم. در گوشه ای دور از چشم، نوار کاست معین خواننده را از جیبش در آورد و یواشکی به من داد.
*انبر دست
با احمد شاملو در انتشارات ابتکار نشسته بودیم که یکی وارد شد و پرسید: انبر دست دارید؟
شاملو گفت: جلد چندمش را می خواهید؟!
*مقدمه
احمدرضا احمدی می گفت: این روزها کتاب های شعر فروش خوبی ندارد. این دفعه می خواهم از " علی دایی " یا " هدیه تهرانی" خواهش کنم برای کتاب هایم مقدمه بنویسند.
*اشتباه
در سفر سوئد خیلی ها من و سید علی صالحی را با هم اشتباه می گرفتند. وقتی صالحی شعر می خواند از من تعریف می کردند، وقتی من طنز می خواندم، به او فحش می دادند!
*شعر و داستان
از محمد علی سپانلو پرسیدند: زمانی داستان هم می نوشتی، چرا دیگر داستان نمی نویسی؟
گفت: من اگر 15 صفحه شعر بنویسم، می گویند یک شعر بلند نوشته ام، اما اگر 15 صفحه داستان بنویسم، می گویند یک داستان کوتاه نوشته ای!
*ساختار
شمس لنگرودی می گفت داشتیم برای خودمان شعرمان را می گفتیم که " ساختار گرایی " مد شد. مدت ها زحمت کشیدیم و ساختار گرایی کردیم. این دفعه گفتند در شعر باید " ساختار شکنی " کرد.
*فهم شعر
دکتر رضا براهنی می گفت: در زمان شاه ما می خواستیم طوری شعر بگوییم که مردم بفهمند، اما ساواک نفهمد. کار بر عکس می شد، یعنی مردم نمی فهمیدند و ساواک می فهمید!
*استاد
مفتون امینی می گفت: روزی با غلامحسین نصیری پور به کوهنوردی رفته بودم. بین راه نصیری پور مرتب مرا " استاد " خطاب می کرد. من هم سینه را جلو می دادم و خودم را می گرفتم. به اولین قهوه خانه که رسیدیم، دیدم دوستمان به قهوه چی هم " استاد" می گوید. معلوم شد " استاد " تکیه کلام اوست.
*ایدز
در کافه ای جوانی شاعر به آقای شکرچیان گفت: چرا این طور که من شعر می گویم، شعر نمی گویید؟
شکرچیان گفت: اگر آدمی تا پنجاه سالگی ایدز نگیرد، دیگر نمی گیرد!
*ترکیب
یک نفر برای صرفه جویی در کلمات، نام سه نویسنده را این طوری با هم ترکیب کرده بود:
جلال آل احمد محمود دولت آبادی!
خواننده: مرده شور ترکیبت را ببرد!
*بیماری
خسرو شاهانی در خانه بستری بود. آخرین روزهای عمرش به دیدن اش رفتم. خیلی خوشحال شد و گفت:
بیماری من چون سبب پرسش او شد
می میرم از این غم که چرا بهترم امروز!
*جا
یک شب در یک مهمانی کنار محمد قاضی نشسته بودم. گلاب به رویتان، قاضی بلند شد که به دستشویی برود و از من خواست که مواظب صندلی او باشم. در محفل از شلوغی جای سوزن انداختن نبود.
همین که قاضی رفت، مهمان تازه واردی آمد و روی صندلی او نشست. من هم رویم نشد چیزی بگویم.
قاضی وقتی برگشت و دید صندلی اش را اشغال کرده اند، به من گفت:
بهر ..شیدن ز جا برخاستم
آمدم دیدم به جایم ..یده اند!
*کجا؟
یک شب در انجمن ادبی صائب، استاد عباس فرات به من گفت: کجا داری می روی؟
گفتم: استاد، من همین جا ایستاده ام و جایی نمی روم.
استاد اشاره ای به قد بلند من کرد و گفت: داری به آسمان می روی و خودت خبر نداری؟
*خودم هستم
یک روز دو خانم زیبا در خیابان نادری قدم می زدند. نصرت رحمانی که پشت سرشان بود، داد زد: آقای نصرت رحمانی!
خانم ها برگشتند و او را نگاه کردند.
نصرت گفت: خودم هستم!
#طنز
#عمران_صلاحى
از شاعران و نويسندگان معاصر
*معین
یک روز جلو دانشگاه، دکتر رضا براهنی را دیدم.
گفت: یک نفر آمد زیر گوشم گفت: معین ششصد تومن. خیلی خوشحال شدم و تعجب کردم. فرهنگ شش جلدی معین، هر جلدش می شد صد تومن. به طرف گفتم می خواهم. با هم وارد پاساژی شدیم. در گوشه ای دور از چشم، نوار کاست معین خواننده را از جیبش در آورد و یواشکی به من داد.
*انبر دست
با احمد شاملو در انتشارات ابتکار نشسته بودیم که یکی وارد شد و پرسید: انبر دست دارید؟
شاملو گفت: جلد چندمش را می خواهید؟!
*مقدمه
احمدرضا احمدی می گفت: این روزها کتاب های شعر فروش خوبی ندارد. این دفعه می خواهم از " علی دایی " یا " هدیه تهرانی" خواهش کنم برای کتاب هایم مقدمه بنویسند.
*اشتباه
در سفر سوئد خیلی ها من و سید علی صالحی را با هم اشتباه می گرفتند. وقتی صالحی شعر می خواند از من تعریف می کردند، وقتی من طنز می خواندم، به او فحش می دادند!
*شعر و داستان
از محمد علی سپانلو پرسیدند: زمانی داستان هم می نوشتی، چرا دیگر داستان نمی نویسی؟
گفت: من اگر 15 صفحه شعر بنویسم، می گویند یک شعر بلند نوشته ام، اما اگر 15 صفحه داستان بنویسم، می گویند یک داستان کوتاه نوشته ای!
*ساختار
شمس لنگرودی می گفت داشتیم برای خودمان شعرمان را می گفتیم که " ساختار گرایی " مد شد. مدت ها زحمت کشیدیم و ساختار گرایی کردیم. این دفعه گفتند در شعر باید " ساختار شکنی " کرد.
*فهم شعر
دکتر رضا براهنی می گفت: در زمان شاه ما می خواستیم طوری شعر بگوییم که مردم بفهمند، اما ساواک نفهمد. کار بر عکس می شد، یعنی مردم نمی فهمیدند و ساواک می فهمید!
*استاد
مفتون امینی می گفت: روزی با غلامحسین نصیری پور به کوهنوردی رفته بودم. بین راه نصیری پور مرتب مرا " استاد " خطاب می کرد. من هم سینه را جلو می دادم و خودم را می گرفتم. به اولین قهوه خانه که رسیدیم، دیدم دوستمان به قهوه چی هم " استاد" می گوید. معلوم شد " استاد " تکیه کلام اوست.
*ایدز
در کافه ای جوانی شاعر به آقای شکرچیان گفت: چرا این طور که من شعر می گویم، شعر نمی گویید؟
شکرچیان گفت: اگر آدمی تا پنجاه سالگی ایدز نگیرد، دیگر نمی گیرد!
*ترکیب
یک نفر برای صرفه جویی در کلمات، نام سه نویسنده را این طوری با هم ترکیب کرده بود:
جلال آل احمد محمود دولت آبادی!
خواننده: مرده شور ترکیبت را ببرد!
*بیماری
خسرو شاهانی در خانه بستری بود. آخرین روزهای عمرش به دیدن اش رفتم. خیلی خوشحال شد و گفت:
بیماری من چون سبب پرسش او شد
می میرم از این غم که چرا بهترم امروز!
*جا
یک شب در یک مهمانی کنار محمد قاضی نشسته بودم. گلاب به رویتان، قاضی بلند شد که به دستشویی برود و از من خواست که مواظب صندلی او باشم. در محفل از شلوغی جای سوزن انداختن نبود.
همین که قاضی رفت، مهمان تازه واردی آمد و روی صندلی او نشست. من هم رویم نشد چیزی بگویم.
قاضی وقتی برگشت و دید صندلی اش را اشغال کرده اند، به من گفت:
بهر ..شیدن ز جا برخاستم
آمدم دیدم به جایم ..یده اند!
*کجا؟
یک شب در انجمن ادبی صائب، استاد عباس فرات به من گفت: کجا داری می روی؟
گفتم: استاد، من همین جا ایستاده ام و جایی نمی روم.
استاد اشاره ای به قد بلند من کرد و گفت: داری به آسمان می روی و خودت خبر نداری؟
*خودم هستم
یک روز دو خانم زیبا در خیابان نادری قدم می زدند. نصرت رحمانی که پشت سرشان بود، داد زد: آقای نصرت رحمانی!
خانم ها برگشتند و او را نگاه کردند.
نصرت گفت: خودم هستم!
#طنز
#عمران_صلاحى
Forwarded from Book Crossing
#داستان_کوتاه
#مو_لای_درز_فلسفه
#ارشمیدس_در_حمام!
#طنز
#اردلان_عطارپور
معروف است که یکی از بزرگترین کشفیات ارشمیدس در حمام صورت گرفت و وی شوقزده، از حمام بیرون زد و فریاد کشید «یافتم، یافتم».
روزی که ارشمیدس به حمام رفت، لابد چرک بود. اما به جای اینکه کیسه بکشد شروع به بازی و غوطهخوردن در آب کرد. پایین میرفت و بالا میآمد، باز پایین میرفت و بالا میآمد، خیلی آرام، یک بار دیگر که پایین رفت یکهو از آب بیرون جست. فریاد کشید: یافتم، یافتم...
کسانی که حمام نرفتهاند نمیدانند که فریاد در حمام چه انعکاس پرابهت و چندبارهای دارد. پژواک صدا در خود صدا میپیچد و باز ارشمیدس انگار که «مویش» را میکشند از ته دل فریاد میزد: یافتم، یافتم...
اولین گمان این بود که ارشمیدس سنگ پا پیدا کرده است، اما تا آن روز کسی برای سنگ پا اینطور نعره نکشیده بود. آنهایی که به ارشمیدس نزدیکتر بودند بیاختیار ذهنشان به ثروت و جواهری رفت که ارشمیدس از روی خوششانسی و اتفاق آن را پیدا کرده است که فریاد در فریاد ارشمیدس انداختند: مال ماست، مال ماست...
اما ارشمیدس بیاعتنا به همهچیز و همهکس و حتی لباسهایش، از سر شوق، لخت مادرزاد از حمام بیرون زد.
صاحب حمام فقط یک فریاد کوتاه داشت: پس پول حمام چی؟
بعد یکهو مثل تیر از ذهنش گذشت که ارشمیدس چیز باارزشی یافته و فریادزنان به دنبالش افتاد: مال من است، مال من است!
حمامی پس از اینکه دویست، سیصد متر به دنبال ارشمیدس دوید، دیگر کاملاً باورش شد که ارشمیدس چیز باارزشی پیدا کرده و حالا فریاد میزد: دزد، دزد، بگیریدش...
وقتی ارشمیدس از کنار بازار شهر گذشت جمعیتی که از پیاش میدوید به هجده نفر رسید، در حالی که ارشمیدس همچنان فریاد میزد: یافتم، یافتم...
شمعفروشان و نعلبندان و خلاصه کاسبکارها از کسانی که به دنبال ارشمیدس بودند میپرسیدند: «مگر چه شده است؟» و آنها جواب میدادند: «یافتش، یافتش» و همینطور از پی ارشمیدس میدویدند.
پیرزنی گفت: چه بیحیاست این مرد!
لاتی به محض اینکه ارشمیدس را آنطور لخت مادرزاد دید گفت: این چیچی پیدا کرده که باید حتماً لخت باشه تا نشون بده؟!
در سرکوی سگبازها، آنجا که «کلبی»ها جمع میشدند، بالاخره جلوی ارشمیدس را گرفتند. لنگی به دور تنش پیچیدند، پیرمردی نفسنفسزنان از راه رسید: من هفته قبل در حمام انگشتر طلایم را گم کردم، زنم شاهد است!
حمامی هم رسید: منطقاً آنچه در حمام است، مال حمامی است.
یکی از سوفسطائیان خواست با این نظر مخالفت کند که مأمور دولت آمد: حرف بیحرف! این چیزها مال دولت است.
مرد میانسالی از جمعیت گفت: قربان هنوز معلوم نیست چیچی هست.
مأمور خود را از تک و تا نینداخت: پس زودتر معلوم کنید تا بفهمیم صاحب چه چیزی هستیم!
اما ارشمیدس که غافل از دور و برش بود همینطور داد و فریاد میکرد: یافتم، یافتم، یافتم...
جمعیت که هر دم بیشتر میشد و کلافه بود دستهجمعی فریاد زدند: آخه بگو چی یافتی؟
ارشمیدس با همان شور و حرارت فریاد کرد: هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع همحجمش سبک میشود.
مردم گفتند: چی، چی گفتی؟
ارشمیدس که از دقت و توجه مردم نسبت به مسائل علمی شوقزده شده بود شمرده گفت: دقت کنید، هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع همحجمش سبک میشود.
همگی با هم گفتند: «این مردک خر چه میگوید، دیوانه است» و از دورش پراکنده شدند و ارشمیدس از دور صدای مردی را شنید که میگفت «هر جسمی که در آب فرورود به اندازه ارشمیدس دیوانه نمیشود» و صدای خنده مردم بلند شد.
فردای آن روز به سردر حمام یک تابلوی کوچک نصب شد که روی آن با خط خوش یونانی نوشته شده بود: برای حفظ شئونات اخلاقی از پذیرش دانشمندان و فلاسفه معذوریم.
@BoookCrossing📚
#مو_لای_درز_فلسفه
#ارشمیدس_در_حمام!
#طنز
#اردلان_عطارپور
معروف است که یکی از بزرگترین کشفیات ارشمیدس در حمام صورت گرفت و وی شوقزده، از حمام بیرون زد و فریاد کشید «یافتم، یافتم».
روزی که ارشمیدس به حمام رفت، لابد چرک بود. اما به جای اینکه کیسه بکشد شروع به بازی و غوطهخوردن در آب کرد. پایین میرفت و بالا میآمد، باز پایین میرفت و بالا میآمد، خیلی آرام، یک بار دیگر که پایین رفت یکهو از آب بیرون جست. فریاد کشید: یافتم، یافتم...
کسانی که حمام نرفتهاند نمیدانند که فریاد در حمام چه انعکاس پرابهت و چندبارهای دارد. پژواک صدا در خود صدا میپیچد و باز ارشمیدس انگار که «مویش» را میکشند از ته دل فریاد میزد: یافتم، یافتم...
اولین گمان این بود که ارشمیدس سنگ پا پیدا کرده است، اما تا آن روز کسی برای سنگ پا اینطور نعره نکشیده بود. آنهایی که به ارشمیدس نزدیکتر بودند بیاختیار ذهنشان به ثروت و جواهری رفت که ارشمیدس از روی خوششانسی و اتفاق آن را پیدا کرده است که فریاد در فریاد ارشمیدس انداختند: مال ماست، مال ماست...
اما ارشمیدس بیاعتنا به همهچیز و همهکس و حتی لباسهایش، از سر شوق، لخت مادرزاد از حمام بیرون زد.
صاحب حمام فقط یک فریاد کوتاه داشت: پس پول حمام چی؟
بعد یکهو مثل تیر از ذهنش گذشت که ارشمیدس چیز باارزشی یافته و فریادزنان به دنبالش افتاد: مال من است، مال من است!
حمامی پس از اینکه دویست، سیصد متر به دنبال ارشمیدس دوید، دیگر کاملاً باورش شد که ارشمیدس چیز باارزشی پیدا کرده و حالا فریاد میزد: دزد، دزد، بگیریدش...
وقتی ارشمیدس از کنار بازار شهر گذشت جمعیتی که از پیاش میدوید به هجده نفر رسید، در حالی که ارشمیدس همچنان فریاد میزد: یافتم، یافتم...
شمعفروشان و نعلبندان و خلاصه کاسبکارها از کسانی که به دنبال ارشمیدس بودند میپرسیدند: «مگر چه شده است؟» و آنها جواب میدادند: «یافتش، یافتش» و همینطور از پی ارشمیدس میدویدند.
پیرزنی گفت: چه بیحیاست این مرد!
لاتی به محض اینکه ارشمیدس را آنطور لخت مادرزاد دید گفت: این چیچی پیدا کرده که باید حتماً لخت باشه تا نشون بده؟!
در سرکوی سگبازها، آنجا که «کلبی»ها جمع میشدند، بالاخره جلوی ارشمیدس را گرفتند. لنگی به دور تنش پیچیدند، پیرمردی نفسنفسزنان از راه رسید: من هفته قبل در حمام انگشتر طلایم را گم کردم، زنم شاهد است!
حمامی هم رسید: منطقاً آنچه در حمام است، مال حمامی است.
یکی از سوفسطائیان خواست با این نظر مخالفت کند که مأمور دولت آمد: حرف بیحرف! این چیزها مال دولت است.
مرد میانسالی از جمعیت گفت: قربان هنوز معلوم نیست چیچی هست.
مأمور خود را از تک و تا نینداخت: پس زودتر معلوم کنید تا بفهمیم صاحب چه چیزی هستیم!
اما ارشمیدس که غافل از دور و برش بود همینطور داد و فریاد میکرد: یافتم، یافتم، یافتم...
جمعیت که هر دم بیشتر میشد و کلافه بود دستهجمعی فریاد زدند: آخه بگو چی یافتی؟
ارشمیدس با همان شور و حرارت فریاد کرد: هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع همحجمش سبک میشود.
مردم گفتند: چی، چی گفتی؟
ارشمیدس که از دقت و توجه مردم نسبت به مسائل علمی شوقزده شده بود شمرده گفت: دقت کنید، هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع همحجمش سبک میشود.
همگی با هم گفتند: «این مردک خر چه میگوید، دیوانه است» و از دورش پراکنده شدند و ارشمیدس از دور صدای مردی را شنید که میگفت «هر جسمی که در آب فرورود به اندازه ارشمیدس دیوانه نمیشود» و صدای خنده مردم بلند شد.
فردای آن روز به سردر حمام یک تابلوی کوچک نصب شد که روی آن با خط خوش یونانی نوشته شده بود: برای حفظ شئونات اخلاقی از پذیرش دانشمندان و فلاسفه معذوریم.
@BoookCrossing📚
Forwarded from Book Crossing
#داستان_کوتاه
#مو_لای_درز_فلسفه
#ارشمیدس_در_حمام!
#طنز
#اردلان_عطارپور
معروف است که یکی از بزرگترین کشفیات ارشمیدس در حمام صورت گرفت و وی شوقزده، از حمام بیرون زد و فریاد کشید «یافتم، یافتم».
روزی که ارشمیدس به حمام رفت، لابد چرک بود. اما به جای اینکه کیسه بکشد شروع به بازی و غوطهخوردن در آب کرد. پایین میرفت و بالا میآمد، باز پایین میرفت و بالا میآمد، خیلی آرام، یک بار دیگر که پایین رفت یکهو از آب بیرون جست. فریاد کشید: یافتم، یافتم...
کسانی که حمام نرفتهاند نمیدانند که فریاد در حمام چه انعکاس پرابهت و چندبارهای دارد. پژواک صدا در خود صدا میپیچد و باز ارشمیدس انگار که «مویش» را میکشند از ته دل فریاد میزد: یافتم، یافتم...
اولین گمان این بود که ارشمیدس سنگ پا پیدا کرده است، اما تا آن روز کسی برای سنگ پا اینطور نعره نکشیده بود. آنهایی که به ارشمیدس نزدیکتر بودند بیاختیار ذهنشان به ثروت و جواهری رفت که ارشمیدس از روی خوششانسی و اتفاق آن را پیدا کرده است که فریاد در فریاد ارشمیدس انداختند: مال ماست، مال ماست...
اما ارشمیدس بیاعتنا به همهچیز و همهکس و حتی لباسهایش، از سر شوق، لخت مادرزاد از حمام بیرون زد.
صاحب حمام فقط یک فریاد کوتاه داشت: پس پول حمام چی؟
بعد یکهو مثل تیر از ذهنش گذشت که ارشمیدس چیز باارزشی یافته و فریادزنان به دنبالش افتاد: مال من است، مال من است!
حمامی پس از اینکه دویست، سیصد متر به دنبال ارشمیدس دوید، دیگر کاملاً باورش شد که ارشمیدس چیز باارزشی پیدا کرده و حالا فریاد میزد: دزد، دزد، بگیریدش...
وقتی ارشمیدس از کنار بازار شهر گذشت جمعیتی که از پیاش میدوید به هجده نفر رسید، در حالی که ارشمیدس همچنان فریاد میزد: یافتم، یافتم...
شمعفروشان و نعلبندان و خلاصه کاسبکارها از کسانی که به دنبال ارشمیدس بودند میپرسیدند: «مگر چه شده است؟» و آنها جواب میدادند: «یافتش، یافتش» و همینطور از پی ارشمیدس میدویدند.
پیرزنی گفت: چه بیحیاست این مرد!
لاتی به محض اینکه ارشمیدس را آنطور لخت مادرزاد دید گفت: این چیچی پیدا کرده که باید حتماً لخت باشه تا نشون بده؟!
در سرکوی سگبازها، آنجا که «کلبی»ها جمع میشدند، بالاخره جلوی ارشمیدس را گرفتند. لنگی به دور تنش پیچیدند، پیرمردی نفسنفسزنان از راه رسید: من هفته قبل در حمام انگشتر طلایم را گم کردم، زنم شاهد است!
حمامی هم رسید: منطقاً آنچه در حمام است، مال حمامی است.
یکی از سوفسطائیان خواست با این نظر مخالفت کند که مأمور دولت آمد: حرف بیحرف! این چیزها مال دولت است.
مرد میانسالی از جمعیت گفت: قربان هنوز معلوم نیست چیچی هست.
مأمور خود را از تک و تا نینداخت: پس زودتر معلوم کنید تا بفهمیم صاحب چه چیزی هستیم!
اما ارشمیدس که غافل از دور و برش بود همینطور داد و فریاد میکرد: یافتم، یافتم، یافتم...
جمعیت که هر دم بیشتر میشد و کلافه بود دستهجمعی فریاد زدند: آخه بگو چی یافتی؟
ارشمیدس با همان شور و حرارت فریاد کرد: هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع همحجمش سبک میشود.
مردم گفتند: چی، چی گفتی؟
ارشمیدس که از دقت و توجه مردم نسبت به مسائل علمی شوقزده شده بود شمرده گفت: دقت کنید، هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع همحجمش سبک میشود.
همگی با هم گفتند: «این مردک خر چه میگوید، دیوانه است» و از دورش پراکنده شدند و ارشمیدس از دور صدای مردی را شنید که میگفت «هر جسمی که در آب فرورود به اندازه ارشمیدس دیوانه نمیشود» و صدای خنده مردم بلند شد.
فردای آن روز به سردر حمام یک تابلوی کوچک نصب شد که روی آن با خط خوش یونانی نوشته شده بود: برای حفظ شئونات اخلاقی از پذیرش دانشمندان و فلاسفه معذوریم.
@BoookCrossing📚
#مو_لای_درز_فلسفه
#ارشمیدس_در_حمام!
#طنز
#اردلان_عطارپور
معروف است که یکی از بزرگترین کشفیات ارشمیدس در حمام صورت گرفت و وی شوقزده، از حمام بیرون زد و فریاد کشید «یافتم، یافتم».
روزی که ارشمیدس به حمام رفت، لابد چرک بود. اما به جای اینکه کیسه بکشد شروع به بازی و غوطهخوردن در آب کرد. پایین میرفت و بالا میآمد، باز پایین میرفت و بالا میآمد، خیلی آرام، یک بار دیگر که پایین رفت یکهو از آب بیرون جست. فریاد کشید: یافتم، یافتم...
کسانی که حمام نرفتهاند نمیدانند که فریاد در حمام چه انعکاس پرابهت و چندبارهای دارد. پژواک صدا در خود صدا میپیچد و باز ارشمیدس انگار که «مویش» را میکشند از ته دل فریاد میزد: یافتم، یافتم...
اولین گمان این بود که ارشمیدس سنگ پا پیدا کرده است، اما تا آن روز کسی برای سنگ پا اینطور نعره نکشیده بود. آنهایی که به ارشمیدس نزدیکتر بودند بیاختیار ذهنشان به ثروت و جواهری رفت که ارشمیدس از روی خوششانسی و اتفاق آن را پیدا کرده است که فریاد در فریاد ارشمیدس انداختند: مال ماست، مال ماست...
اما ارشمیدس بیاعتنا به همهچیز و همهکس و حتی لباسهایش، از سر شوق، لخت مادرزاد از حمام بیرون زد.
صاحب حمام فقط یک فریاد کوتاه داشت: پس پول حمام چی؟
بعد یکهو مثل تیر از ذهنش گذشت که ارشمیدس چیز باارزشی یافته و فریادزنان به دنبالش افتاد: مال من است، مال من است!
حمامی پس از اینکه دویست، سیصد متر به دنبال ارشمیدس دوید، دیگر کاملاً باورش شد که ارشمیدس چیز باارزشی پیدا کرده و حالا فریاد میزد: دزد، دزد، بگیریدش...
وقتی ارشمیدس از کنار بازار شهر گذشت جمعیتی که از پیاش میدوید به هجده نفر رسید، در حالی که ارشمیدس همچنان فریاد میزد: یافتم، یافتم...
شمعفروشان و نعلبندان و خلاصه کاسبکارها از کسانی که به دنبال ارشمیدس بودند میپرسیدند: «مگر چه شده است؟» و آنها جواب میدادند: «یافتش، یافتش» و همینطور از پی ارشمیدس میدویدند.
پیرزنی گفت: چه بیحیاست این مرد!
لاتی به محض اینکه ارشمیدس را آنطور لخت مادرزاد دید گفت: این چیچی پیدا کرده که باید حتماً لخت باشه تا نشون بده؟!
در سرکوی سگبازها، آنجا که «کلبی»ها جمع میشدند، بالاخره جلوی ارشمیدس را گرفتند. لنگی به دور تنش پیچیدند، پیرمردی نفسنفسزنان از راه رسید: من هفته قبل در حمام انگشتر طلایم را گم کردم، زنم شاهد است!
حمامی هم رسید: منطقاً آنچه در حمام است، مال حمامی است.
یکی از سوفسطائیان خواست با این نظر مخالفت کند که مأمور دولت آمد: حرف بیحرف! این چیزها مال دولت است.
مرد میانسالی از جمعیت گفت: قربان هنوز معلوم نیست چیچی هست.
مأمور خود را از تک و تا نینداخت: پس زودتر معلوم کنید تا بفهمیم صاحب چه چیزی هستیم!
اما ارشمیدس که غافل از دور و برش بود همینطور داد و فریاد میکرد: یافتم، یافتم، یافتم...
جمعیت که هر دم بیشتر میشد و کلافه بود دستهجمعی فریاد زدند: آخه بگو چی یافتی؟
ارشمیدس با همان شور و حرارت فریاد کرد: هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع همحجمش سبک میشود.
مردم گفتند: چی، چی گفتی؟
ارشمیدس که از دقت و توجه مردم نسبت به مسائل علمی شوقزده شده بود شمرده گفت: دقت کنید، هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع همحجمش سبک میشود.
همگی با هم گفتند: «این مردک خر چه میگوید، دیوانه است» و از دورش پراکنده شدند و ارشمیدس از دور صدای مردی را شنید که میگفت «هر جسمی که در آب فرورود به اندازه ارشمیدس دیوانه نمیشود» و صدای خنده مردم بلند شد.
فردای آن روز به سردر حمام یک تابلوی کوچک نصب شد که روی آن با خط خوش یونانی نوشته شده بود: برای حفظ شئونات اخلاقی از پذیرش دانشمندان و فلاسفه معذوریم.
@BoookCrossing📚
🔴اینم مدیریت بحران در کشور: یکم دیگه گناه کنید، سدها پر میشه!
ستون #طنز روزنامه شهروند به موضوع بارش سنگین برف در کشور پرداخته است.
ستون #طنز روزنامه شهروند به موضوع بارش سنگین برف در کشور پرداخته است.
#طنز
کرده ام از دستِ ایـن فرهنگ، هنگ!
پنجشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۴۷ ق.ظ
کرده ام از دستِ ایـن فرهنگ، هنگ!
گشته از عشقت دلِ دلتنگ، تنگ
بعدِ «شیرین» شد تب «فرهاد»، حاد
(این خبر را مرکز امداد، داد !)
گفـت در پیشت شبی کفاش فاش:
هست گویا معبر خشخاش، خاش!
با عبورت می شود جالیز، لیز
جعفری می رقصد و گشنیز، نیز!
بـا نگاهت می زند «عطار»، تار
«مولوی» غش کرده و «گلزار»، زار
می شود در گردنت زنجیر، جیر
می کُند در دست تو کفگیر، گیر
هر که بر اشعار من خندید، دید
می شود با یادِ تو تبعید، عید!
کرد پیشت آدم سالوس، لوس
با تو شب ها می شود کابوس، بوس!
کیمیا کردی و شد شاغول، غول!!
با کلامت می خورَد «شنگول»، گول!
وقت خشمت می شود «تیمور»، مور
رفته «نادر» تا حد مقدور، دور!
چون به حرف آیی شود خاموش، موش
گفته هایت را کند خرگوش، گوش!!
می کُنی از بهر ما اندام، دام
پیش زلفت می شود «خاخام»، خام
این خبر را می زند نجار، جار:
هست در اطراف تو بسیار، یار
کاسه ات را می زند ابلیس، لیس
(هست بخش دوم ساندیس، دیس!!)
گشته ام از دست استدلال، لال
رفته گویا از دل «خوشحال»، حال
امیرحسین خوشحال
کرده ام از دستِ ایـن فرهنگ، هنگ!
پنجشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۴۷ ق.ظ
کرده ام از دستِ ایـن فرهنگ، هنگ!
گشته از عشقت دلِ دلتنگ، تنگ
بعدِ «شیرین» شد تب «فرهاد»، حاد
(این خبر را مرکز امداد، داد !)
گفـت در پیشت شبی کفاش فاش:
هست گویا معبر خشخاش، خاش!
با عبورت می شود جالیز، لیز
جعفری می رقصد و گشنیز، نیز!
بـا نگاهت می زند «عطار»، تار
«مولوی» غش کرده و «گلزار»، زار
می شود در گردنت زنجیر، جیر
می کُند در دست تو کفگیر، گیر
هر که بر اشعار من خندید، دید
می شود با یادِ تو تبعید، عید!
کرد پیشت آدم سالوس، لوس
با تو شب ها می شود کابوس، بوس!
کیمیا کردی و شد شاغول، غول!!
با کلامت می خورَد «شنگول»، گول!
وقت خشمت می شود «تیمور»، مور
رفته «نادر» تا حد مقدور، دور!
چون به حرف آیی شود خاموش، موش
گفته هایت را کند خرگوش، گوش!!
می کُنی از بهر ما اندام، دام
پیش زلفت می شود «خاخام»، خام
این خبر را می زند نجار، جار:
هست در اطراف تو بسیار، یار
کاسه ات را می زند ابلیس، لیس
(هست بخش دوم ساندیس، دیس!!)
گشته ام از دست استدلال، لال
رفته گویا از دل «خوشحال»، حال
امیرحسین خوشحال
پرنیان خیال (ادبی اجتماعی)
@parnian_khyial
🍂
#انقلاب✊️✊🏽✊🏿
#طنز
دربارهی انقلاب یک سوءتفاهم بزرگ وجود دارد: اینکه انقلاب حاصل حرکت تودههاست و پیروزی آن تحقق خِرَد گروهی جامعه است. اگر چنین بود روسها خودشان به انقلاب فوریهی 1917 که استعفای تزار و شکلگیری یک حکومت ناپایدار دموکراتیک را در پی داشت رضایت میدادند و انقلاب اکتبر مخرب و خونین رخ نمیداد. تودهها، عامهی مردم، فوتبال نگاه میکنند و در صف نان میایستند و از زمین و زمان بد میگویند و غر میزنند، اما هیچگاه انقلاب را شروع نمیکنند.
خب با این حساب چه کسی انقلاب را شروع میکند و مهمتر از آن شما چطور میتوانید خودتان را قاطی ماجرا کنید تا از این نمد کلاهی به شما برسد؟
یک قانون مهم و اساسی این است که به صورت نامحسوس مردم را وادار کنید که کار اصلی را انجام دهند. تحت هیچ شرایطی، تکرار میکنم، هیچ شرایطی، کوکتل مولوتف حمل نکنید یا پیشاپیش جمعیت تظاهرکننده پرچم و بنر دست نگیرید، چون ممکن است به صورت جدی صدمه ببینید و از سفرهی انقلاب هیچ سهمی به شما نرسد.
لنین و یاسر عرفات را به عنوان دو سازماندهندهی بزرگ انقلابها و جنبشهای مردمی درنظر بگیرید: تنها وقتی پا به وطنشان گذاشتند که از پیروزی انقلابشان مطمئن شدند. (ص71)
👈«لنین معتقد بود که: آزادی آنقدر ارزشمند است که باید پیوسته جیرهبندی شود.»😳
📕 #چگونه_بر_جهان_حکومت_کنیم؟
(راهنمای دیکتاتور بلندپرواز)
#آندره_د_گیلوم
برگردان: #حسین_یعقوبی
#نشر_مروارید
🍁🍂🌾🍃
@parnian_khyial
#انقلاب✊️✊🏽✊🏿
#طنز
دربارهی انقلاب یک سوءتفاهم بزرگ وجود دارد: اینکه انقلاب حاصل حرکت تودههاست و پیروزی آن تحقق خِرَد گروهی جامعه است. اگر چنین بود روسها خودشان به انقلاب فوریهی 1917 که استعفای تزار و شکلگیری یک حکومت ناپایدار دموکراتیک را در پی داشت رضایت میدادند و انقلاب اکتبر مخرب و خونین رخ نمیداد. تودهها، عامهی مردم، فوتبال نگاه میکنند و در صف نان میایستند و از زمین و زمان بد میگویند و غر میزنند، اما هیچگاه انقلاب را شروع نمیکنند.
خب با این حساب چه کسی انقلاب را شروع میکند و مهمتر از آن شما چطور میتوانید خودتان را قاطی ماجرا کنید تا از این نمد کلاهی به شما برسد؟
یک قانون مهم و اساسی این است که به صورت نامحسوس مردم را وادار کنید که کار اصلی را انجام دهند. تحت هیچ شرایطی، تکرار میکنم، هیچ شرایطی، کوکتل مولوتف حمل نکنید یا پیشاپیش جمعیت تظاهرکننده پرچم و بنر دست نگیرید، چون ممکن است به صورت جدی صدمه ببینید و از سفرهی انقلاب هیچ سهمی به شما نرسد.
لنین و یاسر عرفات را به عنوان دو سازماندهندهی بزرگ انقلابها و جنبشهای مردمی درنظر بگیرید: تنها وقتی پا به وطنشان گذاشتند که از پیروزی انقلابشان مطمئن شدند. (ص71)
👈«لنین معتقد بود که: آزادی آنقدر ارزشمند است که باید پیوسته جیرهبندی شود.»😳
📕 #چگونه_بر_جهان_حکومت_کنیم؟
(راهنمای دیکتاتور بلندپرواز)
#آندره_د_گیلوم
برگردان: #حسین_یعقوبی
#نشر_مروارید
🍁🍂🌾🍃
@parnian_khyial
تفاوت #مجاز #استعار #کنایه
_این سه آرایه در ادبیات #فارسی معنی واقعی ندارند.
#مجاز: چنان چه واژه ای در معنی واقعی اش به کار نرود "مجاز" است.
به عبارتی ساده چنان چه به جای چیزی "محل یا جز و کل" چیزی را به کار ببریم;
✅بر آشفت #ایران و برخاست گرد.
✅به کشتن دهی #سر به یک بارگی
✅ #دست در حلقه ی آن زلف دوتا نتوان کرد.
✅مر #زبان را مشتری جز گوش نیست.
✅همت حافظ و #انفاس سحر خیزان بود که زبند غم ایام نجاتم دادند
⏺در مثال های بالا
ایران مجاز از "مردم" به علاقه ی محل /سر مجاز از "کل وجود "به علاقه ی جز/
دست مجاز از"انگشت "به علاقه ی کل/زبان مجاز از "سخن"به علاقه ی ابزار/انفاس مجاز از "سخنان یا نصایح" به علاقه ی سببیه است.
#استعاره : استعاره نیز نوعی م#جاز به علاقه #تشبیه است ،چرا که "مشبه به "را به جای مشبه به کار می بریم .
✅#غضنفر(شیر)بزد تیغ بر گردنش
✅ دلا تا کی در این #زندان فریب این و آن بینی .
✅ ای #دیوسپید پای دربند
در مثال های بالا چه وازه هایی غیر واقعی یعنی در اصل "مشبه به "اند؟
غضنفر :استعاره از "حضرت علی"
زندان: استعاره از "دنیا"
دیو سپید:استعاره از "دماوند"
#کنایه:
هرگاه "افعال مرکبی "را در غیر معنی ظاهری به کار ببریم ،از #کنایه بهره برده ایم.
✅سر سرکشان زیرسنگ آورد
✅هنوز از دهن بوی شیر آیدش
✅ عنان را گران کرد اورا بخواند
سر زیر سنگ اوردن:کنایه از کشتن کسی
از دهن بوی شیر آیدش: بی تجربه بودن و خردسالی
عنان گران کردن :کنایه از متوقف کردن اسب
کنايه آن سخنی را گويند که بصورت يا بشکل غير مستقيم يک هدف يا موضوع را روشن سازد. کنايه نه تنها در #شعر بلکه در #نثر ، #ضرب المثل ، #طنز ، #لطيفه ها و غيره فنون نوشتاری استعمال دارد.
در واقع کنايه نوعی مجاز است که #ابهام نيز دارد و اين خصوصيت کنايه سبب می شود که ملموس تراز #مجاز و #استعاره باشد، چراکه معنی حقيقی آن نيز درست و پذيرفتنی است
هر کنايه ای استعاره است ولی هر استعاره ای کنايه نيست. از طرف ديگر ، در استعاره لفظ صراحت دارد ولی در کنايه صراحت موجود نمی باشـد.
_این سه آرایه در ادبیات #فارسی معنی واقعی ندارند.
#مجاز: چنان چه واژه ای در معنی واقعی اش به کار نرود "مجاز" است.
به عبارتی ساده چنان چه به جای چیزی "محل یا جز و کل" چیزی را به کار ببریم;
✅بر آشفت #ایران و برخاست گرد.
✅به کشتن دهی #سر به یک بارگی
✅ #دست در حلقه ی آن زلف دوتا نتوان کرد.
✅مر #زبان را مشتری جز گوش نیست.
✅همت حافظ و #انفاس سحر خیزان بود که زبند غم ایام نجاتم دادند
⏺در مثال های بالا
ایران مجاز از "مردم" به علاقه ی محل /سر مجاز از "کل وجود "به علاقه ی جز/
دست مجاز از"انگشت "به علاقه ی کل/زبان مجاز از "سخن"به علاقه ی ابزار/انفاس مجاز از "سخنان یا نصایح" به علاقه ی سببیه است.
#استعاره : استعاره نیز نوعی م#جاز به علاقه #تشبیه است ،چرا که "مشبه به "را به جای مشبه به کار می بریم .
✅#غضنفر(شیر)بزد تیغ بر گردنش
✅ دلا تا کی در این #زندان فریب این و آن بینی .
✅ ای #دیوسپید پای دربند
در مثال های بالا چه وازه هایی غیر واقعی یعنی در اصل "مشبه به "اند؟
غضنفر :استعاره از "حضرت علی"
زندان: استعاره از "دنیا"
دیو سپید:استعاره از "دماوند"
#کنایه:
هرگاه "افعال مرکبی "را در غیر معنی ظاهری به کار ببریم ،از #کنایه بهره برده ایم.
✅سر سرکشان زیرسنگ آورد
✅هنوز از دهن بوی شیر آیدش
✅ عنان را گران کرد اورا بخواند
سر زیر سنگ اوردن:کنایه از کشتن کسی
از دهن بوی شیر آیدش: بی تجربه بودن و خردسالی
عنان گران کردن :کنایه از متوقف کردن اسب
کنايه آن سخنی را گويند که بصورت يا بشکل غير مستقيم يک هدف يا موضوع را روشن سازد. کنايه نه تنها در #شعر بلکه در #نثر ، #ضرب المثل ، #طنز ، #لطيفه ها و غيره فنون نوشتاری استعمال دارد.
در واقع کنايه نوعی مجاز است که #ابهام نيز دارد و اين خصوصيت کنايه سبب می شود که ملموس تراز #مجاز و #استعاره باشد، چراکه معنی حقيقی آن نيز درست و پذيرفتنی است
هر کنايه ای استعاره است ولی هر استعاره ای کنايه نيست. از طرف ديگر ، در استعاره لفظ صراحت دارد ولی در کنايه صراحت موجود نمی باشـد.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نماینده باید اینجوری از حق مردم دفاع کنه! 😂
#طنز
✍ شعر از:
#ناهید_نوری و #نادر_جدیدی
اجرا توسط:
#زهرا_شوقی و #امیر_رضایی
#طنز
✍ شعر از:
#ناهید_نوری و #نادر_جدیدی
اجرا توسط:
#زهرا_شوقی و #امیر_رضایی
#طنز
🌱حکایت
روباه به شیر گرسنه گفت: تو خر را بکش ، منهم سهمی بر می دارم.
شیر گفت چطور؟
روباه گفت: به خر بگو ما نیاز به انتخاب سلطان داریم ، قطعا تو انتخاب می شوی و بعد دستور بده تا خر را بکشیم.
شیر قبول کرد و خر را صدا زد ، شیر شجره نامهاش را خواند و گفت جّد اندر جدِ من سلطان بودهاند.
روباه گفت: من هم جَد اندر جَدَم خدمتکار سلطان بوده ایم.
خر گفت من سواد ندارم ولی شجره نامه ام زیر سم عقبم نوشته شده است.
شیر گفت من باسواد هستم و رفت نوشته زیر سمش را بخواند.
خر جفتکی زد و گردن شیر شکست و مرد.
روباه پا به فرار گذاشت ، خر او را صدا زد و گفت: چرا فرار می کنی؟
روباه گفت: می خواهم بروم سر قبر پدرم تشکر کنم که نگذاشت باسواد شوم ، چون با سوادان بیشتر در معرض لگد خرها هستند...!!
مثنوی معنوی - مولانا
🌱حکایت
روباه به شیر گرسنه گفت: تو خر را بکش ، منهم سهمی بر می دارم.
شیر گفت چطور؟
روباه گفت: به خر بگو ما نیاز به انتخاب سلطان داریم ، قطعا تو انتخاب می شوی و بعد دستور بده تا خر را بکشیم.
شیر قبول کرد و خر را صدا زد ، شیر شجره نامهاش را خواند و گفت جّد اندر جدِ من سلطان بودهاند.
روباه گفت: من هم جَد اندر جَدَم خدمتکار سلطان بوده ایم.
خر گفت من سواد ندارم ولی شجره نامه ام زیر سم عقبم نوشته شده است.
شیر گفت من باسواد هستم و رفت نوشته زیر سمش را بخواند.
خر جفتکی زد و گردن شیر شکست و مرد.
روباه پا به فرار گذاشت ، خر او را صدا زد و گفت: چرا فرار می کنی؟
روباه گفت: می خواهم بروم سر قبر پدرم تشکر کنم که نگذاشت باسواد شوم ، چون با سوادان بیشتر در معرض لگد خرها هستند...!!
مثنوی معنوی - مولانا
یک داستان کثیف @Blue_library.pdf
617 KB
📚یک داستان کثیف: #فئودور_داستایفسکی
#رمان_کوتاه #طنز
👁🗨 ۳۱ صفحه
داستان کوتاه طنزآمیزیست نوشته فئودور داستایفسکی. مضمون داستان تفاوت فاحشیست که میان تصور انسان از خود و آنچه در عمل از خود بروز میدهد وجود دارد. داستان در دوره بروز تحولات اجتماعی در روسیه، در زمان حکمرانی الکساندر دوم میگذرد.
#معرفی_کتاب
#رمان_کوتاه #طنز
👁🗨 ۳۱ صفحه
داستان کوتاه طنزآمیزیست نوشته فئودور داستایفسکی. مضمون داستان تفاوت فاحشیست که میان تصور انسان از خود و آنچه در عمل از خود بروز میدهد وجود دارد. داستان در دوره بروز تحولات اجتماعی در روسیه، در زمان حکمرانی الکساندر دوم میگذرد.
#معرفی_کتاب