رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)
22.9K subscribers
57 photos
5 videos
24 links
رمان‌های #ماهی #حامی #ترنج #طعم‌جنون #رخپاک #زمردسیاه #عشق‌خاموش #معجزه‌دریا #تاونهان #آغوش‌آتش #متهوش #چتر_بی_باران #گرگم_به_هوا
پارت گذاری رمان های #متهوش و #رد_خون یک شب در میون از یک رمان، به جز تعطیلات رسمی
کپی حتی با ذکر نام پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
#متهوش
#پارت_صد_هجده

(-آقای خسروی، من این جا ننشستم که بگم عاشق شدنتون اشتباه بوده یا درست، اما این جا نشستم به حرفاتون گوش کردم و الان بعد اتمام حرفاتون می خوام بگم، اگر قراره واسه همیشه سکوت کنید، ممکنه خیلی مشکلات براتون پیش بیاد، رفتن و دور شدن یه پیشنهاد بود اما خوب شدنتون یه احتمال بود که بعد گفتن گذشته این احتمال درصدش بسیار کمه، اما از اون جایی که آدم منطقی هستید، واسه همین منطق حاضرید سکوت کنید باید بگم حتما یه فکری به حال خودتون بکنید، به الان خودتون نگاه نکنید، اون دختر بالاخره بزرگ شده و حتما قراره عاشق بشه، حداقل کاری کنید براتون راحت بگذره)

پک دیگری به سیگارش زد و به انگشتر درون دستش نگاه کرد.
(-سوال خوبیه، که باید چی کار کنید، من میگم شما که تصمیم گرفتید چی کار کنید، قراره اون فقط عشق شبیه به راز باهاتون بمونه، چون یک سری دلایل خاص و منطقی خودتون دارید و دختری که واقعا شما رو عموی خودش میدونه، اما اجازه بدید یکی کنارتون باشه، منظورم این نیست کسیو اذیت کنید، اما یه زندگی معمولی به یه نفر جدید کنارتون کمک می کنه شما از این حال و هوا دور بشید و مورد داشتیم که بعد مدت خیلی خیلی کوتاه به زندگیش کامل دلبسته شده و حتی اون عشق رو یه حماقت دونسته، به خودتون کمک کنید یعنی اجازه بدید عقل و احساس تون تجربیات جدید داشته باشه، یه فرصت واسه حال خوبتون و زندگی جدید، شما چندین ساله اجازه ی فرصت دادن از خودتون گرفتید
-این اجازه رو ازش نگرفتم، فکر نمی کنید با این پیشنهادتون به یه نفر دیگه ظلم میشه؟
-ببینید وقتی خودتون این عشق اشتباه می دونید مطمئن باشید، با ورود شخص جدید همه چیز عوض میشه، اما شرط اول صداقت باشه، هر آدمی به یه جفت نیاز داره، نمی تونه تا آخر عمر تنها باشه، فرصت دادن به خودتون اشتباه نیست، این جوری آمادگی پیدا می کنید واسه دیدن اون دختر کنار عشق یا همسر آیندش)

عصبی چشم بست، حرف های دکتر شبیه شلاقی بود که روی بدن خیسش کوبیده می شد، چشم باز کرد و ‌ته سیگارش را در زیر سیگاری انداخت و غرید:
-نشستی پشت میز نطق می کنی، کیو‌ بدبخت کنم وقتی فقط حنا مهمه و بس
#رد_خون
#پارت_دویست_هشتاد

شهاب نیش خند زد و گفت:
-آهان اینجور مواقع که می خوای متلک بارم کنی میشم آقای صدر
آلا کلافه رو چرخاند و گفت:
-تو نمی تونی درکم کنی...توقعی ازت ندارم
سر گیجه داشت، سست بود، علائمی که هر لحظه بیشتر می شد و آن هم برای اکسیژن خونش بود، دستش را کناری سرش گذاشت، شهاب نگاهش کرد و خشمگین غرید:
-آره ادامه بده تا بمیری
-به درک
فریادش بالا رفت، اما به سرفه افتاد، سریع خم شد چنان سینه ی پر دردش را چنگ زد که شهاب فریاد زد:
-آلا!
**
-الو، صاحب خونه، درو باز کردی نیستی که!
به در اتاق که بسته بود نگاه کرد، متعجب جلو رفت ضربه ای به در زد و گفت:
-شهاب اوکی هستی؟!
به خانه نگاه کرد و زیر لب گفت:
-از صبح که جواب تلفن ندادی الانم این جوری!
با صدای باز شدن در اتاق سریع چرخید به شهاب نگاه کرد، چشم ریز کرد و گفت:
-چیزی شده؟
بی توجه از کنارش گذشت سمت پارتیشن طبقه بندی چوبی و آینه ای که سالن پذیرایی و سالن نشمین را جدا می کرد رفت، بطری از یکی از طبقات برداشت و گفت:
-چرا نرفتی مهمونی؟
رهام جلو رفت و گفت:
-تو خوردی، بازم بخوری مست میشیا
-سوال پرسیدم، در ضمن از کی تا حالا تو خوردنم دخالت می کنی؟
-اون که مادر نزاییده کسی تو کوچیک ترین کارت دخالت کنه، فقط حسم میگه خوب نیستی
کمی از محتوای بطری را درون لیوانی کپل ریخت و رهام سمتش رفت و گفت:
-قرار بود با هم بریم، سایه هم گفت بلاکش کردی
-وقتی یکی یه بار زنگ میزنه جواب نمیدم باز بار دوم زنگ میزنه یعنی نفهمه باید بلاک بشه
رهام خندید و گفت:
-نصیحت خوبی بود تو ذهنم می مونه
به کانتری که شهاب جلوی آن نشسته بود تکیه داد و گفت:
-اون از دیشب و تصادف وحشتناکت اینم از الان، مشکل چیه شهاب؟ نکنه منم دیگه غریبه شدم!
بی توجه کمی از مشروبش را خورد و رهام گفت:
-هامین با مامانش اومدن باغ
شهاب عقب رفت و چرخید پاکت سیگار را از روی کابینت برداشت و رهام مشکوک گفت:
-انگار اونم زیاد حالش خوب نبود
-به من مربوط نیست
ابروهای رهام بالا رفت و گفت:
-حالِ آلا!
-هر چیزی که به مامان هامین مربوطه
رهام نگاهش می کرد و او پکی به سیگار روشنش زد و گفت:
-فردا واسه عکاسی باید بریم برج
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489

در کانال وی آی پی پارت 600هستیم
#متهوش
#پارت_صد_نوزده

از در ساختمان بیرون رفت، شاهرخ را کنار ماشینش دید، بی اختیار لبخند زد، نگاهش سرتا پا رویش چرخید، تک کت اسپرت سورمه ای رنگ با شلوار کتان مشکی و آن پیراهن سفید حسابی جذابش کرده بود.
شاهرخ در را برایش باز کرد و گفت:
-صبح شما بخیر جوجه
-صبح تو هم بخیر آقای خوش تیپ
درون ماشین نشست، بوی عطرش در ماشین پیچیده بود، نفس عمیق کشید و شاهرخ در را بست، حنا با دیدن عینک طبی زنانه چشم ریز کرد و دست پیش برد و برش داشت.
شاهرخ سوار ماشین شد و حنا گفت:
-این چیه؟

شاهرخ بی خیال ماشین را به حرکت در آورد و گفت:
-منم سوار ماشین شدم دیدمش، فکر کنم واسه خانم دکتره
حنا نیش خند زد و عینک را روی همان داشبورد گذاشت گفت:
-خوبه باز می بینیش به خاطر عینکش
شاهرخ نگاهش کرد و حنا با حرص گفت:
-میگم کاش این خانم دکتره رو می گرفتی، خانوادتم خیالشون راحت میشه، تو هم دیگه زن داری
شاهرخ خندید و گفت:
-حتما تو هم زن عمو دار میشی

قلب حنا تیر کشید، سریع به خیابان نگاه کرد، شاهرخ کمی صدای پخش را زیاد کرد، حنا نگاهش کرد و گفت:
-تا حالا به من دروغ گفتی؟
-گفتم
-چرا؟
-هر جا به نفغت بوده دروغ گفتم و میگم
-این یه توجیح مسخرس
-اما واسه من کاملا منطقیه
-یعنی چی نفع من!
-یعنی چیزی که می دونم اذیتت می کنه و درگیرت می کنه یا نمیگم یا دروغ میگم
حنا نیش خند زد و گفت:
-واقعا مسخرس

-چیه می خوای الانم دروغ بگم؟ نه عزیزم من هیچ وقت تا حالا بهت دروغ نگفتم؟
-نه بابا صداقتت خجالت زدم کرد
شاهرخ خندید نگاهش کرد و گفت:
-خب حالا دلیل این سوال چی بود جوجه؟
-هیچی
شاهرخ سر تکان داد و گفت:
-جوجه ی ما بازم بهم ریختس
-خوبم
-نیستی، حداقل اینو به من یکی نگو
-دوست دارم تو همیشه حقیقت بهم بگی
شاهرخ نفس عمیقی کشید، دست پیش برد و دست حنا را گرفت، گفت:
-من همیشه باهات رو راستم حنا، اما خودم می دونم بعضی موضوع ها فهمیدنش واسه تو سودی نداره، من فقط به فکر تو هستم
خیره بود به دست بزرگش که دست کوچک و ظریف او را در بر گرفته بود، با هر لمس شدنش توسط‌ او دلش فرو می ریخت و ناخودآگاه غرق لذت می شد.
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_بیست

انگشتش شصت شاهرخ پشت دستش را نوازش کرد و آرام گفت:
-ناراحتی جوجه؟
-نه...یعنی نمی دونم، امیدوارم درکت کنم
ماشین ایستاد، حنا به اطراف نگاه کرد دلش فرو ریخت با شتاب به شاهرخ نگاه کرد اما شاهرخ لبخند زد گفت:
-برو باباتو ببین زلزله، هم حال خودتو خوب کن هم حال باباتو
-تو...تو نمیای؟

-نه من که اصلا فامیلش نیستم هر چند فامیل درجه یک فقط می...
-تو می تونی از طریق با...
-حنا، اصرار نکن برو
-خب چیز کن، تو برو من میام
-برو حنا
-خسته میشی، فقط یکی دو ساعت زمان می بره تا برم تو
-برو به چیزی هم فکر نکن منتظرتم
حنا نگاه گرفت به روبه رو خیره شد، دوست نداشت برود، دوست نداشت باز هم حرف های پدرش را بشنود، شاهرخ دست عقب کشید و در را باز کرد پایین رفت.

در را برای حنا باز کرد حنا با چهره ی کلافه ای نگاهش کرد اما شاهرخ دست پیش برد زیپ کیف را باز کرد و با دیدن چادر سیاه از کیف بیرون آورد.
دست حنا را گرفت، از ماشین پایین کشیدش، روبه رویش ایستاد و چادر را باز کرد روی سرش انداخت، لبخند زد و گفت:
-اینو ببین
حنا نگاه به زیر برد و گفت:
-دوست ند...

-حنایی، تو نیاز داری باباتو ببینی، سختش نکن اون چشای درشتتم این جوری نکن
نگاه بالا آورد و شاهرخ خندید گفت:
-شبیه اون عکسی شدی که مشهد بودی برام فرستادی
-بچه بودم
-نبودی، فقط الان سنت بیشتر شده
نفس عمیق کشید و گفت:
-برو
حنا گوشی را سمتش گرفت و گفت:
-به اینا نیاز ندارم فقط یه کارت هست دارم می برم
گوشی را به دست شاهرخ داد و چرخید با قدم های سست دور شد، شاهرخ نگاهش می کرد اما با صدای رعد و برق حنا ایستاد و هر دو به آسمان نگاه کردند.

لب حنا کش آمد و هم زمان به یکدیگر نگاه کردند لبخند دندان نمایی زدند، بالاخره وقت بارش باران فرا رسید همان چیزی که حنا به انتظارش بود.
با رفتنش شاهرخ کلافه نخ سیگاری آتش زد، به ماشین تکیه داد در فکر فرو رفت.
دوستان واریزی هاتون فقط به این دو آیدی بفرستید، آیدی شهرزاد جان دیگه نفرستید
و برای پاسخ گرفتن سریع تر سعی کنید برای آیدی اول یعنی دریا جان بفرستید👇

@Darya_1320
@Tanin0489
#رد_خون
#پارت_دویست_هشتاد_یک

-آره سایه گفت
-میای؟
رهام که هنوز گیج بود سر تکان داد و گفت:
-آره بی کارم فردا میام
شهاب کمی از مشروبش را خورد و گفت:
-خوبه، بیا شمشیری ببین، فکر کنم درخواست داره ازت
رهام ساکت بود اما دل را به دریا زد و گفت:
-بین تو و آلا چیزی شده؟
شهاب ابرو در هم کشید و گفت:
-چرا باید بین من و اون چیزی بشه؟
-خب...خب تا دیشب با هم بودید، چی شد امروز برات بی اهمی‍...
-چون بی اهمیته، چون کسی نیست تو زندگیم که اهمیت داشته باشه، کی تو زندگی من اهمیت داشته که این داشته باشه
با فریادش رهام دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت:
-باشه داداش باشه فهمیدم فقط اون گلو پاره نشه
-دِ هی عین گاو داری سوال می کنی
رهام خنده ای کرد و گفت:
-مگه گاوا سوال می پرسن؟!
خشمگین کل مشوربش را سر کشید و رهام چرخید سمت مبل رفت خودش را رویش رها کرد، خم شد کنترل را برداشت تی وی را روشن کرد و گفت:
-نمی دونستم برسام این همه با آلا رفیقه، امروز که دیدم با هم حرف می زنن می خندن، فهمیدم خیلی وقته همو می شناسن!
دستگاه بازی را روشن کرد و دسته ی روی میز را برداشت و گفت:
-بیا یه گیم بزنیم نفلت کنم
جوابی از طرف شهاب نشنید، بازی را انتخاب کرد و گفت:
-بیا دیگه
سر چرخاند نگاهش کرد، با دیدن چشمان خشمگین و خیره به نقطه ای نا معلومش تعجب کرد، کمی صاف نشست، با دیدن انگشتانش که دور لیوان داشت فشرده می شد با ترس گفت:
-شهاب لیوان تو دستت می شکنه!
اما شهاب با فکی به شدت منقبض شده انگار که صدای رهام را نمی شنید، رهام یا شتاب سمتش دوید و فریاد زد:
-دیوونه
شهاب سر چرخاند نگاهش کرد و رهام غرید:
-چه مرگته، لیوانو الان می شکونی!
شهاب به لیوان خالی درون دستش نگاه کرد  عصبی جلو رفت لیوان را تقریبا روی کانتر کوبید و بطری را برداشت درون لیوان ریخت، رهام جلو رفت و گفت:
-امشب عادی نیستی، چرا حرف نمی زنی؟
پکی به سیگارش زد و گفت:
-بحثمون شد
-با آلا؟
شهاب عصبی چشم بست لیوان را برداشت کمی از آن خورد و گفت:
-عصبی شدم
رهام که شهاب را خوب می شناخت کمی سر کج کرد و گفت:
-چی گفتی بهش؟
شهاب سر چرخاند نگاهش کرد و گفت:
-عصبی بودم، یعنی رو مخم رفت
-خب
رو چرخاند کمی دیگر مشروب خورد و گفت:
-گفتم تو مزخرف ترین آدمی هستی که تو زندگیم دیدم
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489

در کانال وی آی پی پارت 600هستیم
#متهوش
#پارت_صد_بیست_یک

**
خیره به میز پلاستیکی بود، خسته بود دو ساعت طول کشید تا بالاخره پشت آن میز انتظار نشست، تا خواست دستش را زیر چانه اش بزند صدای باز شدن در آهنی را شنید.
نگاه بالا برد زندانی ها یکی یکی وارد سالن می شدند در آغوش خانواده هایشان فرو می رفتند، فرشید لحظه ای با دیدن حنا لبخند زد و با عجله سمتش رفت گفت:
-سلام بابا جون!

حنا نگاه از او گرفت به صندلی روبه رویش خیره شد، فرشید روی صندلی نشست و گفت:
-حالت خوبه؟
جوابش را نداد و فرشید چشم ریز کرد
گفت:
-اون مدارک دیدی؟
حنا چشم بست و کلافه گفت:
-می خوای باهام چی کار کنی؟
-تو هنوز منو باور نکردی؟! با وجود اون مدارک هنوز به شاهرخ اعتماد داری؟!
-می دونی شاهرخ کیه؟ من نمکدون شکستن بلد نیستم

فرشید مبهوت ابروهایش بالا رفت و گفت:
-میگم به اسم من کلاهبرداری کرده، قتل کرده گردن من انداخته، هنوز دا...
-من...من نمیگم دروغ میگی اما شاید یکی دیگه داره بازیت میده، بابا داری در مورد شاهرخ حرف می زنی، کسی که چندین ساله پشتت بوده، در حق ما جز خوبی کاری نکرده، چطور باید باور کنم شاهرخ با تو این کارا رو کرده؟!
-بگم مطمئنم کار خودشه چی؟
حنا دست روی میز گذاشت و گفت:
-هنوزم...هنوزم باور نمی کنم...میگم اشتباه می کنی
-با مدارک؟
حنا فرو ریخت، خیره ی فرشید ماند، فرشید به یک باره دستش را گرفت و گفت:

-مطمئنم دیروز بهت گفته با اون یارو اصلا کاری نداشته، اما دیشب اون مدارک دیدی؟ تازه اون فقط چند بار دیدنش بود
آب دهان قورت داد و گفت:
-دیگه مدارک نداری؟
-نه تو دستم ندارم، اما اگر تو کمکم کنی مدارک میاد تو دستم
-من؟!
-شاهرخ از تمام کاراش یه نسخه واسه خودش نگه میداره چه کار عادی چه کلاهبرداری، اونارو یه جا یا فلش یا چیزی که حافظه داشته باشه نگه میداره، اونو باید پیدا کنی
-من...من نه
فرشید عصبی از جایش بلند شد و گفت:
-تو هنوز به من اعتماد نداری و درصدی اعتمادت از شاهرخ کم نشده، چته حنا؟! قراره چشماتو رو حقیقت ببندی؟ به خاطر شاهرخ!
حنا نگاه دزدید و فرشید کمی خم شد مشکوک پرسید:
-به شاهرخ بیشتر بابات اعتماد داری، اما چرا؟!
دست حنا زیر میز لرزید و فرشید کمی سر کج کرد و با همان شک گفت:
-چرا به شاهرخ انقدر اعتماد داری؟!
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_بیست_دو

-من فقط...میگم شاید اش...
-منم گفتم اشتباهی در کار نیست، چرا حرف شاهرخ که شد انقدر بهم ریختی؟!
حنا این بار خشمگین نگاهش کرد و گفت:
-بهم ریختم؟! تازه اینو دیدی؟ آره دیگه تازه فهمیدی دخترت بهم ریخته، سه هفتس وضعیت حالم زنتو می ترسونه، تازه متوجه شدی؟
فرشید سر جایش نشست و گفت:
-کمک بابات می کنی یا هنوز به اون مرتیکه اعتماد داری؟
-من نمی تونم
-می تونی واسه من می تونی، مامانت گفت واسش کار می کنی پس می تونی چیزی که می خوام پیدا کنی
-این سو استفادس من نم...
-حنا کر شدی؟!
حنا با فریاد فرشید جا خورد و لحظه ای کل سالن به آن دو نگاه کردند، حنا چشم چرخاند در سالن و خجالت زده چادرش را جلو کشید
-سو استفاده ای که اون از من کرد رو نمی بینی اون وقت پیدا کردن اون چیزی که من می خوام سو استفاده می دونی؟
حنا بغض کرد اما ساکت بود، فرشید سر تکان داد و گفت:
-پیدا می کنی تحویل همون آدم میدی، بعدم از شاهرخ دور میشی
-بابا نکن...این کارو با من نکن
-فقط تو می تونی حنا...کمکم کن حنای بابا، همه امیدم به توئه، تو که نمی خوای اعدام بشم
-اون مدارک ثابت نمی کنه تو اون مرد نکشتی
-وقتی دست شاهرخ رو بشه وقتی چیزی واسه رو کردن داشته باشم میتونم دهن باز کنم حقیقت اون شبو بگم که وقتی رسیدم چی شده بود و شاهرخ تو شرکت بوده
بی اختیار قطره اشکش چکید و فرشید سر کج کرد و ملتمس گفت:
-حنای بابا، من تنهام کسیو ندارم
زل زد در چشمان پدرش و گفت:
-اگر با این چیزی که میگی پیدا کنم بازم چیزی از کلاهبرداریش نبود چی؟!
فرشید کمی شانه هایش بالا رفت و گفت:
-خب...خب حتما کار اون...
حنا با شتاب میان حرفش رفت و گفت:
-تو گفتی مطمئنی!
فرشید عصبی چشم بست و گفت:
-نمی دونم حنا حتما هست چرا انقدر میگی نیست، گفتم مطمئنم دیگه
-من این کارو می کنم اما اول از همه واسه خاطر خودم که یه تو دهنی به خودم بزنم حتی همین یکم شک بهش کردم و دوم به خاطر تو که بهت بفهمونم شاهرخ این کاره نیست
#رد_خون
#پارت_دویست_هشتاد_دو

رهام ساکت بود و شهاب ته سیگارش را هم پک زد و گفت:
-بعدم رفت
-کجای ماجرا دردناکه؟ رفتنش یا حرف تو
-هیچ کدوم، رفت که رفت واسه من رفتنِ کی مهم بوده که این باشه، حرفمم حقیقت بود، کسی که به فکر خودش نیست اما به فکر یکی دیگس و کاملا هم می دونه با این کار بیشتر به اون طرف ضربه می زنه، یعنی یه آدم مزخرف که نمی خواد چیزی از زندگی بفهمه
-اگر هیچ کدوم اینا نیست، این حال خرابت واسه چیه؟
-حالم خراب نیست
سر چرخاند با خشم غرید:
-این صبوریِ بی همه چیز چرا مدام با شکری یه جا عکس برداری دارن؟
-صبوری! آهان همین جواد که برسام مدلشون شده رو میگی؟ً!
کمی دیگر مشروب خورد و با همان خشم گفت:
-دیگه باغامو بهشون نمیدم، برن گم بشن یه قبرستون دیگه کارشون بکنن
رهام کمی مکث کرد و آرام گفت:
-شهاب می خوای دیگه نخوری؟
-به تو چه
رهام عقب رفت و گفت:
-باشه بخور
-برو بشین بازیتو کن
-حله
رهام دوباره رفت نشست، شهاب به لیوانش نگاه کرد با یاد آوری حرف های دایی، چشم بست کمی سر به زیر برد و چند بار آرام دست مشت شده اش را روی کانتر کوبید.
-حالا که انقدر مزخرفم...دیگه کاری به کار من و هامین...نداشته باش آقای صدر...تا همین جا هم خیلی..زحمت دادم
صدایش در گوشش بود، لیوان را بالا برد کمی دیگر از آن خورد، دست دیگرش چنگ شد در موهایش و تا پشت سرش کشید و گفت:
-هامین ساعت چند کارش تموم شد؟
رهام که بیشتر توجه اش به تی وی بود گفت:
-فکر کنم هفت هشت بود
با همان عصبانیت دوباره لیوانش را از محتویات بطری پر کرد و راه افتاد، رهام عصبی غرید:
-بیا بازی دیگه
شهاب بی توجه به اتاق رفت، گوشی را برداشت روشنش کرد، روی مبل  تک نفره اش نشست و عصبی غرید:
-الان چرا باید نگرانت باشم!
گوشی را در دستش فشرد و کمی از مشروبش را خورد، چشم ریز کرد و  به آن فکر کرد زنگ بزند بخواهد با هامین صحبت کند، تماس را برقرار کرد اما با قطع شدن تماس یک ابرویش بالا رفت و دوباره تماس را برقرار کرد، با قطع شدن دوباره ی تماس با بهت گفت:
-بلاکم کردی!
با چشمان گرد خنده ی هیسرتیکی کرد،  به یک باره فکش منقبض شد و فریادش به هوا رفت:
-به درک
رهام سریع از سر جایش بلند شد سمت اتاق رفت، جلوی در اتاق ایستاد و گفت:
-دوباره چی شد؟!
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489

در کانال وی آی پی پارت 600هستیم
#متهوش
#پارت_صد_بیست_سه

-تو فقط پیدا کن بقیش با ما
حنا از سر جایش بلند شد و گفت:
-پیدا می کنم اما قبل همه خودم باید با چشمای خودم ببینم
فرشید سریع ایستاد و گفت:
-نه
حنا چشم ریز کرد و گفت:
-یعنی چی؟!
-تا پیدا کردی برسون به دست شون نباید وقت از دست بدی
-از کجا معلوم من زود پیدا کنم، بعدم من زود چک می کنم
-حنا واسه خودت شر درست نکن، این آدما بلدن چی کار کنن
-تو این مورد نمی تونی زور بهم بگی
راه افتاد اما فرشید سریع بازویش را گرفت و گفت:
-شاهرخ خطرناکه بفهمه...می کشتت
حنا نیش خند زد و گفت:
-شاهرخ قاتلم باشه کل مردم دنیارو بکشه منو نمی کشه
-حنا حرفمو ‌گوش کن
-گوش کردم که می خوام نمک بخورم نمکدون بشکونم تو لباس بره اما عین گرگ کنارش باشم کمین کنم سوراخ سمبه های زندگیشو بگردم، گوش کردم که الان دوست دارم تا دم در نرسیده بمیرم
-حنا!
-دست از سرم بردارید
راه افتاد و فرشید عصبی گفت:
-اون مرد بهت زنگ میزنه باید قرار بذاری بهت بگه چی کار کنی
حنا چرخیدو بلند گفت:
-به مردی که وحشتناک بود بیشتر شاهرخ اعتماد داری که دخترتو رو به روش می ذاری؟!
سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و سریع رفت.

دستش را روی ریشش کشید و گیج گفت:
-چرا این جوری شدی حنا؟ چرا از شاهرخ که میگم چشمت میشه دریای خون! چشمات دارن چی میگن دختر!
*
دستش محکم روی دهانش نشست، صدای هق هقش در آن دستشویی عمومی بالا رفته بود، از شدت گریه به سکسکه افتاده بود.
سینه اش را چنگ زد برای نفس کشیدن، پشت سرش را به دیوار پوشیده از کاشی کوبید و نالید:
-نه...نه
با صدای زن و بچه ای، خفه شد اما هنوز سکسکه می کرد، در دستشویی را باز کرد بیرون رفت، جلوی روشویی ایستاد و آب را باز کرد، خم شد سرش را کج کرد زیر آب یخ نگه داشت.
در آن سرما بیشتر سردش شد، اما عقب نکشید و گذاشت صورتش بیشتر زیر آب بماند، مقنعه هم خیس شده بود.
-مامان
با صدای دختر بچه بالا آمد، نفس زنان به آینه نگاه کرد به دختر بچه ای که پشت سرش بود نگاه کرد، آب را بست و به چشمان پف کرده و سرخش نگاه کرد.
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_بیست_چهار

از آن جا بیرون رفت، نزدیک تر که می شد سرما بیشتر می شد، حس می کرد قدرت قدم برداشتن را هم ندارد، جلوی در خروج ایستاد و دستش را به در گرفت، به ماشینش خیره ماند.
از دور دید که سیگار می کشد، چادر را که روی شانه هایش بود را کشید دوباره قدم برداشت، شاهرخ لحظه ای دیدش، سریع در را باز کرد سمتش رفت، اما لحظه ای سر جایش ایستاد و با چشمان جمع شده دقیق نگاهش کرد، صورت حنا برافروخته بود و پف چشمانش از دور هم مشخص بود، عصبی سیگار را پرت کرد، سمتش رفت و غرید:
-فرشید عوضی ببین با این دختر چی کار کردی!
نزدیک حنا شد و عصبی گفت:
-این چه حالیه حنا؟!
چادر که روی زمین کشیده می شد را از دستش گرفت، دست زیر بازویش برد گفت:
-چرا خیسی اونم تو این هوا!
به سختی قدم بر می داشت، اما بوی عطرش مستش کرده بود، کمی سر کج کرده بود تا بویش را بیشتر حس کند، شاهرخ سر چرخاند نگاهش کرد و گفت:
-گفتم بری حالت خوب بشه، این چه وضعشه حنا!
در را باز کرد و کمک کرد حنا درون ماشین نشست، تا خواست عقب برود دست حنا چنگ شد به یقه ی کت اسپرتش، شاهرخ نگاهش کرد و نگران دستش بالا رفت کنار صورت خیسش گذاشت گفت:
-جانم
لبخند تلخی زد و چشم گرداند روی صورت شاهرخ که نزدیکش بود، دستش شل شد و آرام یقه اش را رها کرد، اما شاهرخ عقب نرفت و نگران گفت:
-چی کار کنم حالت خوب بشه؟

-برگردونم به یک ماه پیش...نذار این اتفاقا بیوفته، می تونی؟
-کاش می تونستم
چشمان حنا بسته شد و شاهرخ کلافه عقب رفت و در را بهم کوفت، با همان عصبانیت درون ماشین نشست و چادر را روی صندلی عقب پرت کرد گفت:
-تا اطلاعی ثانوی حق نداری بری باباتو ببینی
حنا چشم باز نکرد و شاهرخ نگاهش کرد و گفت:
-می خوای هر بار بری ببینیش این بشه حال و روزت؟ اون سری که اون جوری اینم الان که رنگ به رو نداری حالت انقدر بده

چشم باز کرد و نگاهش کرد با چشمان خمار و تب دارش گفت:
-کاش هیچ ‌وقت دوست بابام نمی شدی
شاهرخ چشمانش درشت شد، حنا رو چرخاند
-چی گفتی؟!
-اگر نبودی بابام فکرای بزرگ نمی کرد که بخواد باهاش شریک بشی، اگر نبودی بابام به این بالاها نمی رسید، اگر نبودی من...

سکوت کرد و شاهرخ شیشه را پایین داد، ساکت بود آن قدر ساکت که حنا توقع نداشت منتظر حرفی از طرف او بود اما سکوت بود و سکوت، صدای فندکش را شنید و صدای پک زدنش.