رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)
22.9K subscribers
58 photos
5 videos
25 links
رمان‌های #ماهی #حامی #ترنج #طعم‌جنون #رخپاک #زمردسیاه #عشق‌خاموش #معجزه‌دریا #تاونهان #آغوش‌آتش #متهوش #چتر_بی_باران #گرگم_به_هوا
پارت گذاری رمان های #متهوش و #رد_خون یک شب در میون از یک رمان، به جز تعطیلات رسمی
کپی حتی با ذکر نام پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
#متهوش
#پارت_صد_دوازده

حنا خودش هم خنده اش گرفت و انگشش را زیر بینی اش کشید گفت:
-ازش خوشم نمیاد
-از اون صحنه؟
این بار حنا بلند خندید و گفت:
-نه انگار ذهن تو رو بیشتر مشغول کرده
-تقصیر توئه دیگه، ای بابا!
-من جواهریو گفتم، ازش خوشم نمیاد
-آدم مهمی هم نیست که خوشت بیاد
-شاهرخ؟

-جانم
-میگم اگر خانوادت بگن باید ازدواج کنی...
-هیچ کس حق چنین حرفیو نداره
-مثلا
-وقتی نیست، مثلا هم نداره
-ای بابا
-من خودم تصمیم می گیرم چی کار کنم، نه خانوادم نه هیچ کس دیگه
حنا لبخند زد و با خیال راحت نفس کشید.
-اینم کافه، به شیرینی به مناسبت آشتی
-مگه قهر بودیم؟

-خب جملم اشتباه بود از این به بعد بعد هر بحث کوچیک و بزرگ شیرینی می خوریم بشوره ببره
-قشنگه
-تو بگی قشنگه یعنی خیلی قشنگه، بزن بریم

*
-دیوونه این به تو فکر می کنه بعد به خودش فکر می کنه می ترسه
-یعنی چی؟
-خب تو با این هیکل و با این وزن و قد، اون با اون هیکل و‌ قد وزن، فکرشم یکم ترسناکه
-زینب درست حرف بزن، من میگم بهم گفت بچه، تو داری دری وری میگی؟!

-دری وری چیه، چرا نمی گیری دختر، این میگه بچه چون میدونه تو زیرش دووم نمیاری
حنا وسط اتاق خشکش زد و زینب سریع گفت:
-خنگی دیگه نمی گیری باید واضح بگم
آب دهانش را به سختی قورت داد و با لکنت گفت:
-بیشعور منحرف
-کی به کی میگه منحرف، تو و اون عشقت دو ساعت از رابطه ی اون زن و ‌مرد می گفتید اون وقت من بی حیام؟!
-ما کی از این حرفا زدیم!
-نه تو رو خدا شاهرخ بیاد بگه دوست نداشتم ببینی چون برات زوده، باید یکم چاق و چله بشی بعد ببینی که بعدم با من دووم بیاری
-زینب!

زینب قهقهه زد و گفت:
-خاک تو سرت چرا باهاش نرفتی دکتر، بعدش حتما می بردت خونش، والا امروز کلی بحث در مورد این چیزا کردیدا
-خیلی دیوونه ای زینب
-خدا می دونه شاهرخ اون موقع چه حالی داشت، حتما خیلی خودشو کنترل کرده
-بمیری با این حرفات
-از شاهرخ جونت بگذریم، ساعت نه شد کسی نیومد که...
حنا به گوشی نگاه کرد و با ترس گفت:
-پشت خطی دارم، شماره غریبس
-جواب بده بعدم به من خبر بده
تماس را قطع کرد و سریع جواب داد:
-بله
-بهتره بیای پایین ساختمون
-شما؟
-امانتی اوردم، سفارش بابات
حنا با لکنت گفت:
-الان...الان میام
📚 رمان متهوش


✍️ به قلم مریم روح پرور


📝 خلاصه
حنا دختر شاد و سرزنده ای که با برادرش دوقلو هستند، حنا یه عمو داره که بیست سال از خودش بزرگ تره، روابط این دو انقدر صمیمی هست که حنا وقتی به خودش میاد میبینه دلبسته ی یه عشق ممنوعه شده و باید هر جوریه این عشق و تو خودش خفه کنه اما...


🔘 عاشقانه، مافیایی، جاسوسی، خانوادگی، معمایی


🌀 این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 742 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
رمان برای خریداران کامل شده و تعداد کل صفحات 3818 می باشد.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app
#رد_خون
#پارت_دویست_هفتاد_هفت

در اینستا رفت با دیدن اولین عکس و آن ماشین چشمانش گرد شد و با بهت به شهاب نگاه کرد و گفت:
-وای جلوی ماشین کامل جمع شده!
-کدوم مرکز خرید؟
آلا گیج چشمانش جمع شد و گفت:
-هان!
شهاب چند ثانیه نگاهش کرد و لبخند ریزی زد رو چرخاند گفت:
-پس بامزه بودن هامین به خودت رفته
آلا پلک زد و گفت:
-من میگم تو چطوری سالم موندی!
-می خوای برم بمیرم؟
آلا اخمی کرد و غرید:
-برو بابا دیوونه
-بگو این بچه کدوم مرکز خریده
-آهان اونو میگی، سمت هفت حوض برو
دوباره به عکس نگاه کرد و متن کپشن توجه اش را جلب کرد و زیر لب خواندش:
-شب گذشته آریا صدر در حالی که با سرعت دویست در بزرگراه همت...
مابقی را نخواند چون با شگفتی به شهاب نگاه کرد و گفت:
-شهاب!
شهاب خشمگین نگاهش کرد و گفت:
-تو می تونی باز کاری کنی تصادف دیشب تکرار بشه
آلا جا خورد و گفت:
-من!
شهاب پوفی کرد و آرنجش را لب شیشه گذاشت می خواست سیگار بکشد اما می دانست امکان ندارد، آلا متعجب گفت:
-آخه دویست! اونم با اون ماشین! بخدا که دویستو پنجاه ماشین عادیه شایدم بیشتر
-آفرین اوس آلا
-شهاب اذیت نکن این سرعت زیادی بوده!
شهاب برو بابایی گفت و آلا با اخم مابقی کپشن را خواند.
-در حال رانندگی بود اما به دلیل نامعلوم ماشین به گارد ریل برخورد کرده در لاین دیگر بزرگ راه کشیده شده است و ماشین متوقف شده است، در این تصادف آقای صدر در سلامت کامل است و خسارت به ماشین و شخص دیگری وارد نشده است.
آلا خشکش زده بود، آب دهانش را سخت قورت داد و گفت:
-دویست...گارد ریل...بعدم رفتی تو لاین دیگه ی بزرگ راه! این یعنی ممکن بود یه ماشین یا چندتا ماشین با سرعت بزنن به ماشینت! اونم اون اتوبان!
دستش روی دهانش نشست به شهاب خون سرد نگاه کرد و گفت:
-تو دیوونه ای!
شهاب نگاهش کرد و گفت:
-بچه های بالا زحمت کشیدن چون چشم منو نداشتن فیلماشم در اوردن پخش کردن اونا هم هست می تونی ببینی
-بچه های بالا!
-بچه های بالا که از من خوششون نمیاد
-چرا نیاد؟
شهاب نگاهش کرد لبی کج کرد و گفت:
-چون میگن من آقا زاده ام
ابروهای آلا بالا رفت و گفت:
-آهان
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489

در کانال وی آی پی پارت 590هستیم
#متهوش
#پارت_صد_سیزده

تماس قطع شد، حنا با ترس مانتویی تنش کرد و شال را روی سرش انداخت، از اتاق بیرون رفت، مادرش که کتاب می خواند با دیدنش متعجب گفت:
-کجا؟!
-دوستم اومده پایین باید برم یه چیزی ازش بگیرم
-خب مادر می گفتی بیاد بالا
-عجله داره زود میام
با عجله کفش پا کرد از خانه بیرون رفت، وارد آسانسور شد و در گوشی رفت برای زینب نوشت:

-طرف اومده منتظر تماسم باش
همان جور که سر در گوشی داشت درب آسانسور باز شد، بیرون رفت، به اطراف نگاه کرد و از ساختمان بیرون رفت، مرد کوتاه قد و هیکل درشتی سمتش رفت‌
حنا با ترس سر جایش ایستاد، مرد نزدیکش ایستاد پاکت را سمتش گرفت، حنا به پاکت نگاه کرد و دست لرزانش پیش رفت پاکت را گرفت اما مرد پاکت را رها نکرد و گفت:
-اینو کسی نباید ببینه، اگر ببینه...

سکوت کرد، حنا آب دهان قورت داد و مرد گفت:
-درست رفتار کن تا مشکلی برات پیش نیاد
پاکت رها شد و حنا قدمی به عقب برداشت با عجله چرخید وارد ساختمان شد، با بسته شدن در دست روی قلبش گذاشت و خشمگین غرید:
-چه جور پدری هستی منو با این آدمای خطرناک روبه رو می کنی؟!
گوشه ای ایستاد و سر پاکت را باز کرد، چند عکس درونش بود، عکس ها را بیرون آورد، با دیدن اولین عکس چشمانش ریز شد، شاهرخ با همان مردی که پدرش به قتل رسانده بودش در رستوران بودند، مشخص بود ایران نبود.

عکس بعدی را نگاه کرد، با همان مرد در مکانی دیگر بودند، عکس بعد باز هم با همان مرد و یک زن با موهای بلند مشکی باز هم در رستوران بودند و در حال صحبت، عکس ها را چند بار نگاه کرد.
عصبی سر بالا آورد، زبان روی لبش کشید و آرام گفت:
-این عکسا اگر درست باشه، چرا شاهرخ دروغ گفت؟!
دوباره به عکس ها نگاه کرد، با دیدن پاکت؛ سریع درونش را نگاه کرد دو‌ کاغذ کپی درونش بود، کاغذ ها را در آورد و خواندشان، دو قرار داد بود که بین شاهرخ و همان مرد بسته شده بود.

دستانش با همان برگه ها و عکس ها کنار سرش نشست و ملتمس گفت:
-خدایا این کارو با من نکن...
بغض گلویش اذیتش می کرد، چند بار دیگر آن دو قرار داد را خواند و عکس ها را نگاه کرد، با باز شدن در و وارد شدن دو‌ نفر از اهالی ساختمان، از دیوار فاصله گرفت و با عجله سمت آسانسور رفت، همه چیز را درون پاکت گذاشت.
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_چهارده

در آسانسور باز شد وارد اتاقک شد و دکمه را فشرد، در آینه خیره به خودش شد و آرام گفت:
-شاهرخ بهم دروغ گفت!
سرش تیر کشید، با ایستادن آسانسور و باز شدن در سریع بیرون رفت و جلوی در ایستاد، چند بار زنگ را فشرد.

پروانه در را باز کرد و‌ حنا با عجله کفشش را در آورد مقابل نگاه متعجب پروانه تقریبا تا اتاقش دوید، وارد اتاق شد و در را بست کلید را چرخاند.
پروانه جلوی در اتاق ایستاد و گفت:
-حنا خوبی؟!
-خوبم
-چرا این جوری رفتی؟
-مامان یکم تنهام بذار
-آخه تو خوب بودی داشتی می رفتی، چرا رنگت پریده؟!
-مامان لطفا

پروا مشکوک دور شد، حنا به عکس ها و مدارکی که روی تخت چیده بود خیره بود، کف دستش را روی پیشانی تب دارش گذاشت، سرش را به چپ و راست تکان داد گفت:
-حتما دلیلی وجود داره که بهم نگفته، شاهرخ اهل دروغ نیست
دست کشید زیر عکس ها و فریاد زد:
-نیست

حامی جلوی در ایستاد و در زد گفت:
-حنا
حنا اشک ریخت و آرام گفت:
-تنهام بذارید، خواهش می کنم
-حنا بذار حرف بزنیم، مامان نگرانته
-خوبم فقط می خوام تنها باشم
-زنگ بزنم عمو شاهرخ؟
-نه...نمی خوام، فقط می خوام تنها باشم
با اتمام حرفش در میان گریه آرام گفت:
-زنگ نزن با خانم دکتر هست

صورتش را با دستانش پوشاند، تلفنش زنگ خورد، سر چرخاند به گوشی روی تخت نگاه کرد، کلافه برش داشت و دم گوشش گذاشت.
-زینب حالم خوب نیست؟
-چی شد، چی اوردن مگه؟!
حنا باز هم گریه کرد و زینب نگران غرید:
-حرف بزن حنا
-نمی تونم...صبح می بینمت
تماس را قطع کرد، همان موقع برایش پیام آمد، با دیدن اسم شاهرخ سریع پیام واتساپ را باز کرد.
-خوابی یا بیدار جوجه؟
در میان گریه لبخند زد و‌ نوشت:
-تو کجایی؟ مگه وقت دکتر نداری؟

پیام را فرستاد و بینی بالا کشید، خودش را عقب کشید به تاج تختش تکیه داد، شاهرخ جوابش را داد.
-یکی تو اتاقشه بیاد بیرون من میرم
#رد_خون
#پارت_دویست_هفتاد_هشت

سر به زیر برد و به دنبال فیلم گشت با دیدن پستی در اینستا گفت:
-دوربینای خیابون!
-آره دیگه فکر کردی یکی کنار خیابون ایستاده فیلم گرفته؟
آلا با دیدن سرعت ماشین شهاب چشمانش گرد شد و گفت:
-اطراف میدیدی اصلا؟!
-می دیدم
آلا لحظه ای که سر ماشین کج شد به گارد ریل وسط کوبیده شد، بی اختیار جیغی زد دست جلوی دهانش گرفت و گوشی از دستش رها شد، شهاب خندید و گفت:
-الان من این جا هستما!
آلا ابرو در هم کشید، دستش روی سینه اش نشست، دردی در سینه اش پچید و سعی کرد درست نفس بکشد، شهاب سریع صاف نشست و گفت:
-آلا
آلا کمی چرخید چشم بست و به سختی گفت:
-خوبم...
-تکیه بده آلا، این تن لعنتیو شل کن
آلا چشم بست و سر به صندلی تکیه داد، شهاب سریع دست پیش برد روی قفسه ی سینه ی آلا گذاشت، آن ورم کم را حس کرد و فریادش بی اختیار بالا رفت:
-لعنتی داری با خودت چی کار می کنی!
آلا با درد نالید:
-داد نزن...لطفا...
شهاب به جلو نگاه کرد اما عصبی دستش را به دکمه ی مانتو گرفت همان جور که یک دستی بازش می کرد گفت:
-آره نرو عمل کن به جای اینکه یه عمر کنار هامین باشی فقط چند روز دیگه پیشش باش، چون با این وضعیت بیشتر چند روزم مهمونش نیستی
دکمه را باز کرد دکمه ی دیگر را در دست گرفت، آلا سریع مچ دستش را گرفت و گفت:
-خوبم..ن...
دستش را با خشم پس زد و غرید:
-بکش دستتو
دکمه ی دیگر را باز کرد و یقه را از هم فاصله داد و گفت:
-به زور نفس بکش، به زور
آلا نگاهش کرد و گفت:
-یه لحظه...شوکه شدم همین
-آره بابا تو حالت عادی خوبی فقط شوکه میشی این جوری میشی
-تو با این سرعت روندی...تصادف کردی و سالمی!
-می بینی که
-اگر گارد ریل نبود...مشخص نبود اون ماشین چند دور غلت می زد...تو رفتی تو لاین مخالف...اگر ماشینی با سرعت...می زد به...
خودش سکوت کرد و متعجب نگاه گرفت و گفت:
-بابا تو دیگه خیلی کله خری!
-به اندازه ی تو نیستم
-واقعا یه خراشم برنداشتی؟!
-دماغم درد می کنه...یعنی اون کیسه یهو باز شد بی پدر دماغمو داغون کرد
آلا متعجب نگاهش کرد، خنده اش گرفته بود و با حرص گفت:
-می گم معجزس زنده ای بعد داری...از دماغت که اوف شده میگی!
سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد، نفس زد و درد را دوباره در سینه اش پخش کرد، کمی چهره در هم کشید و گفت:
-تو داشتی عادی پیش می رفتی...چی شد یهو فرمون کج کردی؟!
شهاب ساکت بود و آلا آرام گفت:
-مست بودی؟
-خورده بودم اما مست نبودم، باشمم باز اینجوری نمیشه، من همیشه مست پشت فرمونم
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489

در کانال وی آی پی پارت 600هستیم
#متهوش
#پارت_صد_پانزده

لبخند حنا پر رنگ شد، برای آن که با وجود اینکه سوگل کنارش بود اما داشت به او پیام می داد، سریع انگشتش حرکت کرد و نوشت:
-خب وقت که داشتید با سوگل خانم می رفتید شام
پیام را فرستاد و دستش را روی گونه هایش کشید تا صورتش خشک شود، تا پیام آمد خواندش:
-جوجه من با تو رفتم کافه با اون کیکی که خوردم تا فردا صبح جای هیچی ندارم، بعدم برم شام بیرون که این زلزله فردا سرمو بخوره که شام رفتی بیرون منو نبردی

حنا خندید و گوشی را بالا آورد ویس فرستاد:
-پس زود برو خونه، من بیدارم خواستی پیام بده
شاهرخ با دیدن ویس گوشی را دم گوشش گذاشت و صدای حنا را شنید، لبخند زد و او هم صدای پر کرد اما با صدای خیلی آرام و‌ بم.
-من که زود میرم خونه، اما بخواب جوجه مگه نگفتی خسته ای
حنا که خیره بود به عکس های کف اتاق با آمدن صدا سریع زد پخش شود، با شنیدن صدایش دلش فرو ریخت، آب دهان قورت داد و صدا پر کرد.

-اومدم خونه استراحت کردم، البته اگر دوست داشتی پیام بده
صدا را فرستاد و سریع از جایش بلند شد سمت پنجره رفت، بازش کرد با خوردن باد سرد به صورتش چشم بست، با لرزش گوشی سریع بازش کرد و ویس را شنید.
-اگر نزدیکم بودی می دونستم جواب این حرفتو چه جوری بدم

حنا لبخند زد و دیگر جوابش را نداد، اصلا حال خوبی نداشت اما با وجود فهمیدن دروغ شاهرخ هنوز با شنیدن صدایش حالش دکرگون می شد و پیام دادنش انگار حالش را بهتر کرده بود.
*
-لطف کردید
-شما لطف کردید، هم بابت وقتی که واسه من گرفتید هم بابت همراهی تون
سوگل لبخند زد و گفت:
-به امید دیدار
-بسلامت

سوگل در را باز کرد و از ماشین پایین رفت، از شاهرخ خداحافظی کرد، با بسته شدن در شاهرخ ماشین را به حرکت در آورد، سیگاری آتش زد، با یاد آوری حرف های دکتر کلافه دود سیگار را بیرون داد:
-حال شما تا وقتی که نزدیکش هستید همینه، چون قصد بازگو کردنشم ندارید، دارید فشار زیادی به خودتون میارید، نمیگم فرار کنید، اما حالتون تا وقتی نزدیکش هستید و روز به روز این حس بزرگ تر میشه مطمئن باشید حال شما هم بدتر میشه، انگار کسی که میدونه داره زهر می خوره اما نا خواسته ادامه میده و ذره ذره میمیره، شما هم با بودن کنارش و سکوت تون تا آخر عمر دارید ذره ذره می میرید، مثل همین مشکل قلبی که پیش اومده
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_شانزده

شاهرخ پک دیگری به سیگارش زد و شیشه را کامل پایین داد و آرنجش را لب در گذاشت.
-من نمیگم سکوت شما خوبه با بد، چون شما صلاح خودتون بهتر می دونید اما من میگم حالتون تا وقتی کنارش هستید خوب نمیشه، بدتر می شید چون قراره این خانم جلوی شما عاشق بشه، یه مرد بیاد کن...
همان موقع دست مشت شده شاهرخ روی میز نشست و دکتر گفت:
-الان با شنیدنش ببینید چه حالی می شید! واضح می پرسم با دیدن عشق بازی اون دختر با یه مرد دیگه زنده می مونید؟ من جواب میدم، نه

سر چرخاند، به خیابان نگاه کرد.
-برگشتید نه واسه کار باز هم واسه همین دختر بود، شما چاره ای جز کامل دور شدن ندارید، یا این که از حستون بهش بگید، خانم دکتر جاوید کاملا درست گفتن، علائم هر بیماری درون شما به ذهن پریشون و درگیرتون ربط داره، از نظر ما پزشکا هم این مدل بیماری به مراتب خطرناک تر هست

ته سیگارش را بیرون پرت کرد و راهنما زد در خیابان دیگری پیچید، گوشی را برداشت و روشنش کرد، با دیدن آنلاین بودن حنا همان جور که حواسش به جلو بود نوشت:
-زلزله دارم از جلوی مجتمع رد میشم بیا جلوی پنجره
حنا که داشت به زینب پیام می داد و با هم صحبت می کردند با آمدن پیام شاهرخ با عجله سمت پنجره دوید و بازش کرد، کمی بالا تنه اش بیرون رفت به خیابان نگاه کرد، ماشین شاهرخ که از دور نزدیک می شد را دید.
لبخند زد و شاهرخ از دور دیدش، پایین ساختمان ماشین را نگه داشت و همان موقع تلفن حنا زنگ خورد، با عجله جوابش را داد:
-الو

شاهرخ از پایین خیره اش بود و آرام گفت:
-زلزله زود بلند شدی گفتی خسته ای اما هنوز بیداری
-چطور بود دکتر؟
-همه چی خوب، گفت بلند شو برو اقا یه وقت بذار من بیام پیش شما مشاوره بشم
حنا خندید و گفت:
-واقعا چی شد؟
-برو تو سرما می خوری
-سردم نیست بگو
-گفت چیزی نیست، مشکلی ندارم
-امیدوارم
-بخواب، فردا میام دن...
-نه
با جواب سریع حنا شاهرخ چشم ریز کرد و حنا دست پاچه گفت:
-یعنی چیز...می خوام...می خوام فردا برم بابامو ببینم
شاهرخ لبخند زد و گفت:
-این که خوبه، میام دنبالت میبرمت که بعدشم بریم سر کار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#رد_خون
#پارت_دویست_هفتاد_نه

-پس چی...اون ماشین اون سرعت حرفه ای بودنتو...ثابت می کنه پس نمیشه گفت...ناشی بودی
-بازجوییه؟!
-کنجکاوم دلیل این تصادف وحشتناک...که معجزه هم بوده تو الان...اینجایی رو بدونم
-یه چیزیو می دونی؟
-بگو
-تا حالا واسه هیچ احدی هیچی توضیح ندادم!
آلا شانه بالا انداخت و گفت:
-من کاری به احد ندارم...من...جواب می خوام
شهاب ابرو در هم کشید و آلا ادایی در آورد و گفت:
-بیخودم خودتو این شکلی نکن...نمی ترسم
شهاب با حرص نیش خند زد رو چرخاند و آلا گفت:
-بگو
دستش مشت بود، هر که دیگر جای آلا بود حال باید از به دنیا آمدنش پشیمان می شد، شهاب صدر هرگز اجازه نمی داد کسی از او سوال کند و به زور جواب پس بگیرد، اما آن دختر با وجود دانستن آن موضوع باز هم کار خودش را می کرد و هنوز منتظر جواب بود.
-شهاب...
شهاب خشمگین نگاهش کرد آلا کمی ترسید و سر تکان داد، به روبه رو نگاه کرد و دستش را کنار گردنش گذاشت، شهاب عصبی گفت:
-یه لحظه حواسم پرت شد به چی و کجا هم نمی دونم یادم نیست فقط پرت شد
سر چرخاند نگاهش کرد و گفت:
-باید حواست به یه چیز مهم پرت شده باشه...که به اون سرعت اشتباه کرده باشی
-یکم ساکت باشی سوال نکنی فکر کنم تنگی نفست بهتر بشه
آلا خندید و گفت:
-این مودبانه ی خفه شو بود دیگه درسته؟
-الان بحث من و دیشبو کنیم؟
آلا خم شد گوشی را برداشت، هنوز روشن بود، پوفی کرد و گفت:
-چه قدرم خبرت ترکونده، صفحه ی اینستای من فقط عکسای ماشینته یا خودت
-باید عمل کنی
-اما این خبره بد نبودا، خبر قبلی کمرنگ تر شد
-آلا
با فریادش آلا چشم بست شهاب غرید:
-تو هفتاد سالته؟ نه تو حتی از سن واقعیتم بچه تری، شبیه دخترای توی خاله بازی هستی که میگن من الکی غش می کنم شما بهم آب قند بدید، فکر کردی جونتم مثل خاله بازیه که خودتو به مردن بزنی بعدم بازی ادامه داشته باشه
-هامین تنهاست
-عمل نکنی تا آخر عمر تنهاست، کدوم بهتره؟
-باید ببینم باید کجا بذارمش پیش کی بذارمش...اصلا کیو دارم که بسپارمش به اون...مژگانم نمی تونه مرخصی بگیره
-اون وقت این فکرا تا کی ادامه داره؟ متوجه ای دایی گفت باید زود بستری بشی!
-بچه داشتی جایی هم نداشتی بچتو...بذاری با وجود یه عمل...چی کار می کردی...بچتو ول می کردی می رفتی بیمارستان؟ البته...پولتو فاکتور بگیر آقای صدر...چون با پول پرستار براش میاری
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489

در کانال وی آی پی پارت 600هستیم
#متهوش
#پارت_صد_هفده

-این جوری اذیت میشی
شاهرخ چشم ریز کرد و گفت:
-می تونم بیام بالا جواب این زبونتو بدما
حنا بلند خندید و گفت:
-بچه می ترسونی؟ خب به جای اون پایین موندن و از دور دیدن بیا بالا
شاهرخ ساکت بود در اصل در فکر بود، حنا دستش را تکان داد و گفت:
-تصویر داری، صدا نداری؟

شاهرخ لبخند زد و آرام گفت:
-برو تو جوجه سوز میاد
-تو بری میرم
شاهرخ سریع ماشین را به حرکت در آورد و گفت:
-رفتم برو
-بدجنس یه دست تکون می دادی
-بخواب
پنجره را بست و گفت:
-چشم
-چشم الکی نه، نبینم آنلاین باشی
حنا ریز ریزخندید و گفت:
-چشم

شاهرخ کلافه گفت:
-شب بخیر
-شب تو هم بخیر
تماس قطع شد، او خودش را روی تخت رها کرد، به سقف خیره شد و دستش را روی قلب تپنده و نا آرامش گذاشت.
-شب تون بخیر
شاهرخ کیف و کتش را به دست آن زن داد و گفت:
-چرا هنوز بیداری؟
-شما شام خوردید؟
-زنگ زدم که شام نمی خوام!
-بله یعنی چیز...

شاهرخ سمت آن زن به نسبت مسن چرخید و گفت:
-چی شده؟!
-چون خودتون گفتید بهتون بگم، می خوام بگم
-خب
-دختر کوچیکم می خواد عروسی کنه، بچه برادرم میخواتش
شاهرخ سر تکان داد و گفت:
-مبارک باشه
-ممنون
-نگران چیزی نباشید
-آقا زیاد زحمت نکشید، من خودم یکم پس اند‌‌‌...

-پس اندازت واسه خودتون، جهیزیه دخترت هدیه هست از طرف من
-خدا خیرتون بده آقا
-پسره چی؟ چکارست؟ چیزی داره؟
-کشاورزه، چیزی که نداره اما می خواد عروسی بگیره، کشاورز یک ماه کار داره یک ماه بیکار اما خب پسر خوبیه کاریه، سحر هم دوست داره

شاهرخ سر تکان داد و گفت:
-مهمه که دوستش داره، خوشبخت بشن
-ممنون آقا
-شب بخیر
از پله ها بالا رفت، دستی در موهایش کشید وارد اتاق شد و در را بست، دکمه هایش که نیمه باز بود را کامل باز کرد و پیراهن را از تنش در آورد و روی مبل انداخت.

مستقیم سمت حمام رفت، یک دوش پنج دقیقه ای نسبتا یخ حالش را جا آورد، حوله را دور کمرش بست از حمام بیرون آمد، پاکت سیگار را از روی میز برداشت.
نخ سیگاری بین لبهایش گرفت و با فندک روشنش کرد سمت پنجره رفت، پکی به سیگارش زد و چشم ریز کرد.
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489