رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)
22.8K subscribers
87 photos
8 videos
49 links
رمان‌های #ماهی #حامی #ترنج #طعم‌جنون #رخپاک #زمردسیاه #عشق‌خاموش #معجزه‌دریا #تاونهان #آغوش‌آتش #متهوش #چتر_بی_باران #گرگم_به_هوا
پارت گذاری رمان های #متهوش و #رد_خون یک شب در میون از یک رمان، به جز تعطیلات رسمی
کپی حتی با ذکر نام پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
#متهوش
#پارت_صد_هشتاد_چهار

شاهرخ با شتاب دست دور کمرش برد و سریع عقب کشیدش، حنا وحشت زده به اطرافش نگاه کرد و شاهرخ غرید:
-حواست کجاست حنا، نزدیک بود سرت بخوره به دیوار
حنا سریع به شاهرخ نگاه کرد، در رویایی غرق بود که حاضر بود در آن جان بدهد اما بیرون نیاید، گیج دستش را به سرش گرفت و با لکنت گفت:
-نفهمیدم...چی شد
-از دست تو، ترسیدم، اگر نگرفته بودمت ک...
سکوت کرد و دستش را گرفت گفت:
-بیا بریم
حنا به دنبالش کشیده می شد اما بی اختیار دستش بالا رفت و لبش را لمس کرد، آن رویای شیرین در یک لحظه چطور در سرش آمده بود که جلوی پاهایش را حتی ندیده بود.
نزدیک میز شدند و شاهرخ دستش را رها کرد، کادوی حامی را جلوی او گذاشت و گفت:
-اینم کادوی تو
حامی با دیدن جعبه چشمانش درشت شد و به یک باره از جایش بلند شد و فریادش بالا رفت:
-وای!
حنا پشت میز نشست و زینب آرام گفت:
-میگن یه مرد و یه زن همسن کنار هم بذارید سن عقلی شون بسنجی، مرد ده سال کوچیکتره
-خب؟
-والا حامی یه بچه ی ده سالس
حنا لبخند زد و گفت:
-کاش منم بچه بودم، کاش نمی فهمیدم دوست داشتن یه مرد یعنی چی...کاش انقدر دوستش نداشتم که یه عشق تشکیل بشه

-خوبی حنا؟
-باید باشم...اما با حرفای شاهرخ نیستم، امشب فهمیدم دارم خودم کاری می کنم شاهرخ از دست بدم
-آروم باش حنا
-آرومم خیلی آرومم، انقدر آرومم که تو رویا منو بوسید، از همونا که تو گفتی
زینب دلسوزانه دستش را گرفت و گفت:
-قربونت برم، انقدر خودتو اذیت نکن
-نمی کنم، دارم تدریجی خودکشی می کنم
زینب با دیدن گردن حنا، ابروهایش بالا رفت و گفت:
-واو!
دست پیش برد و لمسش کرد گفت:
-حنا این چیه؟!
-کادوی تولدمه
-چقدر خاصه! چه برقی میزنه!
-آره
-معلومه گرونه
-ارزش مادیش برام مهم نیست، خوب می دونی
-معرکس بخدا، من که از این چیزا سر در نمیارم اما مطمئنم خیلی ارزش داره
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_هشتاد_پنج

-یه گوشی هم برام خریده
-ای ول، خدا یه دونه از این شاهرخا به ما بده، دیگه چیزی ازت نمی خوام بخدا
حنا نفس عمیقی کشید و گفت:
-به من داده اما قراره ازم بگیرتش
شاهرخ فنجان چای را جلوی حنا گذاشت و گفت:
-بخور گرم بشی
حنا نگاهش کرد با لبخند زوری سر تکان داد، عارف هم دو پاکت به حامی و حنا داد گفت:
-من نمی دونستم به چی علاقه دارید، ترجیح دادم خودتون هر چی دوست دارید بخرید
حنا با لبخند گفت:
-زحمت کشیدید
زینب سریع کادویی سمت حامی گرفت و گفت:
-اینم واسه تو، اگر نپوشیدی میام تمام لباسای کمدتو تیکه تیکه می کنم تا اینو تنت کنی
صدای خنده ی همه بالا رفت و زینب کادوی حنا را سمتش گرفت و گفت:
-یه عکس بود کنار آقا شاهرخ بودی، از اون عکست خیلی خوشم اومد، گفتم یه کاری کنم یادگاری بمونه
حنا سریع در جعبه را باز کرد، با دیدن تابلو فرشی که حنا و شاهرخ کنار هم بودند، بغضش گرفت و با شتاب چرخید زینب را در آغوش گرفت، اشک ریخت دم گوشش گفت:
-تو بهترین رفیقی
عارف تابلو فرش را برداشت دقیق نگاهش کرد، مشکوک به زینب که او هم اشک می ریخت نگاه کرد گفت:
-چه هنر قشنگی و چه انتخاب عکس خوبی!
پروانه هم به تابلو‌ فرش نگاه کرد با لبخند گفت:
-چقدر قشنگ عزیزم!
شاهرخ تابلو را گرفت نگاهش کرد، دوست داشت آن هدیه برای او باشد، انگشتش را روی صورت حنا کشید و گفت:
-خیلی قشنگه
حنا دستش را زیر چشمانش کشید و گفت:
-همتون زحمت کشیدید، این شب قشنگو واسه من و حامی ساختید
**
جزوه را در کیفش گذاشت تا خواست از سر جایش بلند شود، صدای چند نفر که تولدت مبارک می خواندند متعجبش کرد، سر چرخاند با دیدن کیان مهر که کیک در دست داشت و بقیه دوستان نزدیکش لبخند زد از سر جایش بلند شد.

همه جلو رفتند و برایش تولد مبارک می خواندند، کیان مهر کیک را جلوی حنا گرفت و حنا چشم بست آرزو کرد و سریع فوت کرد.
برایش دست زدند و حنا خندید و گفت:
-حسابی غافلگیرم کردید!
#متهوش
#پارت_صد_هشتاد_شش

کیان مهر با لبخند نگاهش می کرد، حنا از دوستانش تشکر می کرد و از هدیه های ریز و درشتی که برایش آورده بودند استقبال می کرد و بسیار خوشحال شده بود.

حنا با ذوق خندید و گفت:
-همشون زحمت کشیدن
-خوشحالم که انقدر خوشحال شدی
حنا همان جور که دستانش پر بود به کیان مهر نگاه کرد و گفت:
-می دونم تو با خبرشون کردی، از تو ممنونم
-همشون یادشون بود من فقط خواستم تو دانشگاه غافلگیرت کنیم
-ممنون
-هدیه من مونده
حنا سریع نگاهش کرد و گفت:
-وای نه کافیه بخدا!
-چی کافیه من که کاری نکردم
نزدیک در ایستادند، کیان مهر هدیه های حنا را زمین گذاشت و دست در جیبش کرد و جعبه ای بیرون آورد سمت او گرفت و گفت:
-امیدوارم خوشت بیاد
حنا هم هدیه ها را زمین گذاشت و با لبخند جعبه را گرفت و آرام بازش کرد، با دیدن دستبندی که وسطش حروف لاتین اسم حنا بود ابروهایش بالا رفت و گفت:
-چه قشنگ!
-خوشت اومد؟
-آره، امااین طلا هست کیان...یعنی یکم زی...
-این حرفو نزن قابلتو نداره
حنا خجالت زده سر تکان داد و گفت:
-واقعا ممنون
-بکن دستت ببینم
-آره حتما
دستبند را در آورد و دور مچش بست خواست ببندتش اما با یک دست نمی توانست، کیا سریع دست پیش برد و گفت:
-بده من
*
سر تکان داد و گفت:
-باشه حتما این قرار فراهم می کنم
سر چرخاند به در دانشگاه نگاه کرد و با صدای مرد درون گوشش گفت:
-با منشیم هم‍...
با دیدن حنا و کیان مهر به یک باره ساکت شد، بی اختیار دستش مشت شد و‌ مرد گفت:
-الو آقای خسروی
با فکی منقبض غرید:
-هماهنگ می کنم، فعلا
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_هشتاد_هفت

تماس را قطع کرد، از پشت شیشه های دودی خیره ی آن دو بود، کادویی که کیان مهر به دستش داد، سریع دستش سمت یقه ی پیراهن سفیدش رفت و دکمه اش را باز کرد.
آب دهانش را سخت قورت داد و گردنش را تکان داد تا بلکه عضله ی گردنش که به یک باره گرفته بود آرام بگیرد.
اما همان لحظه ای دستان کیان جلو رفت و آن دستبند را روی دستش بست، با شتاب مشتش روی فرمان نشست، دکمه دیگری باز کرد، دستش به حالت چنگ روی موهایش کشیده شد.
سعی کرد دیگر نگاه نکند اما آن مرد با آن ابهت حس خفگی داشت، سنگینی روی سینه اش هر لحظه بیشتر می شد، شیشه را پایین داد و دست پیش برد پاکت سیگار را برداشت و سریع نخ سیگاری برداشت و بین لبش گذاشت.
خشمگین فندکش را روشن کرد و همان اول چنان پکی زد که یک سوم سیگار خاکستر قرمز رنگ‌ شد، با نفس عمیق دود بیشترش را بلعید و مابقی را بیرون داد.
دستش محکم کشیده شد روی سینه اش، حرف های آن مشاور و عارف داشت مخش را سوراخ می کرد، با دیدن چنین چیزی آن جور به حال و روزش آمد اما اگر فراتر برود چه می شد!
حتی توان نداشت رو بچرخاند نگاه شان کند، پک عمیق دوم را زد، همان موقع در عقب ماشین باز شد و صدای شادش را شنید:
-سلام
به سختی رو چرخاند فقط نگاهش کرد، کیان هم کنارش بود و حنا سریع هدبه هایش را روی صندلی عقب گذاشت و سمت کیان مهر چرخید مابقی هدیه ها را گرفت گفت:
-ممنون
-خواهش می کنم
شاهرخ رو چرخاند، دکمه ی دیگری از لباسش را با یک دست باز کرد، حس می کرد سینه اش دارد گر می گیرد، صدای کیان در گوشش نشست:
-بهت پیام میدم، مراقب خودت باش
با سوزش دستش چشم ریز کرد، نفهمیده بود چطور سیگار روشن را در دستش مچاله کرده بود.
مشتش را بیرون برد باز کرد، با دیدن سوختگی دستش نیش خند زد، در ماشین بسته شد و در جلو باز شد، حنا درون ماشین نشست با ذوق در را بست و گفت:
-بچه ها تو دانشگاه غافلگیرم کردن برام تولد گرفتن
#متهوش
#پارت_صد_هشتاد_هشت

شاهرخ بی توجه با شتاب ماشین را به حرکت در آورد و حنا با همان ذوق ادامه داد:
-یهو ‌اومدن سر کلاسم، خیلی خوشحالم کردن
به شاهرخ نگاه کرد، با دیدن یقه ی بازش و سکوتش، لبخند روی لبش ماسید و آرام گفت:
-شاهرخ
شاهرخ نگاهش کرد و حنا کنجکاو گفت:
-اتفاقی افتاده؟ خیلی عصبی هستی!
-نه
-نه چیه! من می شناسمت ال...
-چیزی نیست
با خشمی که در صدایش داشت حنا چشم بست و سر تکان داد و آرام گفت:
-باشه، فقط فکر کردم مثل بیشتر وقتا با من حرف بزنی آروم بشی
تلفن شاهرخ زنگ خورد، حنا از گوشه ی چشم به گوشی روی داشبورد نگاه کرد، اسم دکتر جواهری چشم بست و رو چرخاند.
شاهرخ جواب داد:
-بله
-سلام آقا شاهرخ خوب هستید
با شنیدن صدای سوگل کلافه رو چرخاند و گفت:
-سلام سوگل خانم
-بد موقع که مزاحم نشدم
-نه مراحمید
-خواستم امروز یاد آوری کنم
شاهرخ عصبی دندان روی هم سایید و گفت:
-یادم نبود امروزه
-حدس می زدم، کنسل که نمیشه؟
مکثی کرد و بی میل گفت:
-نه کنسل نمیشه
-خب پس من میام شرکت تا با هم بریم، آخه امروز یک ساعت زودتر اون روز شروع میشه
-باشه
-می بینمتون
-منم
تماس قطع شد و حنا همان جور که به روبه رو خیره بود گفت:
-با سوگل جان آرومی با ما ناآروم
-بزرگش نکن حنا اگر می دونستم اونه جواب نمی دادم
-قبل این که اون ماسماسک کوچولوی تو‌ی گوشتو جواب بدی یه نگاه به صفحه ی گوشیت بکنی می فهمی کیه زنگ‌ می زنه
شاهرخ هیچ نگفت و حنا کلافه گفت:
-چیزی قرار بوده بشه که کنسل هم نکردی؟
-کنسرت اون روز نرفتیم جاش امروز می ریم
لبش زیر دندان کشیده شد و اصلا دیگر حرفی نزد، تمام خوشحالی آن روزش به یک باره از بین رفت.
*
بی حوصله از مانیتور نگاه گرفت به شاهرخ که غرق در کارش بود نگاه کرد، جو سنگینی بین شان پیش آمده بود.
بی اختیار نگاهش به روی میز افتاد و فلشی که در دست شاهرخ می چرخید، چشم ریز کرد همان موقع تلفن روی میز زنگ خورد و شاهرخ خیره به مانیتور گوشی را برداشت:
-بله
#متهوش
#پارت_صد_هشتاد_نه

-خانم جواهری تشریف اوردن
شاهرخ به ساعت مچی اش نگاه کرد و عصبی گفت:
-بگو منتظر باشه
-چشم
گوشی را سرجایش گذاشت و به حنا نگاه کرد و گفت:
-بلند شو تو رو برسونم بعد میریم
حنا لبش کج شد و گفت:
-لازم ‌نیست برو
-حنا اذ...
-اذیت نمی کنم، حامی میاد دنبالم، قراره منو ‌ببره یه ماشین نشونم بده
شاهرخ کنجکاو از سر جایش بلند شد کنجکاو سمت میز او رفت و گفت:
-ماشین چی؟!
-دیرتون نشه
شاهرخ عصبی غرید:
-جواب بده حنا
-قراره اون ماشین بفروشه، جاش یه ماشین واسه من و خودش بخره
-اینو ‌چرا به من نگفت!
-می تونی از خودش بپرسی
شاهرخ عصبی چشم بست و گفت:
-لازم به فروختن نیست، اگر به فکر توئه نمی خواد چیزی بفروشه
-واسه من مهم نیست اما بالاخره اون حس می کنه مرد خونمونه می تونه تصمیم بگیره چی کار کنه، منم دوست ندارم مخالفت کنم
به در اتاق نگاه کرد و گفت:
-سوگولی منتظره
شاهرخ عصبی سمت میزش رفت سوئیچ و گوشی را برداشت گفت:
-رفتی خونه پیام بده
-میدم، شما ببین تو کنسرت حواست به گوشی هست
شاهرخ سمت در رفت و گفت:
-حواسم به کنایه هات هست
-میتونی حواستو به یقتم بدی، من می دونم شاهرخ عصبیه دکمه باز می کنه تا زیر سینه، سوگولی یه وقت فکر می کنه شاهرخ مون لات تشریف داره

شاهرخ بالاخره در آن روز خندید و دست به دکمه اش گرفت گفت:
-این زبونت از خودتم بزرگ‌تره
دکمه هایش را بست و گفت:
-بهت زنگ می زنم
حنا با دلی گرفته خیلی آرام گفت:
-خوش بگذره
شاهرخ در را باز کرد بیرون رفت، با بسته شدن در، قطره اشک حنا چکید و عصبی لیوان سرامیکی اش را برداشت کف اتاق بزرگ پرت کرد و غرید:
-بمیری تو، از کجا پیدات شد، کابوس شبانم شدی!
نفس زد از جایش بلند شد، با دیدن فلش روی میز آب دهان قورت داد، به در اتاق نگاه کرد و سمت میز رفت، فلش را برداشت و با عجله سمت میز خودش رفت و فلش را در سیستم گذاشت، بالا آمدن پوشه های مربوط به شرکت و با نداشتن هیچ رمزی، نفس آسوده ای کشید و فلش را برداشت دوباره سمت میز رفت.
#متهوش
#پارت_صد_نود

سر جایش گذاشت، همان جور که نگاهش به در بود روی صندلی نشست، در کشوها را باز کرد و همه را با دقت چک کرد، اما هیچ فلش دیگری نبود.
از جایش بلند شد و روی میز حتی درون لیوان خودنویس هایش را گشت اما هیچ نبود.
پوفی کرد عقب رفت گوشی را در آورد و برای آن مرد نوشت:
-تو شرکت فقط یه فلش بود که مربوط به کارای همین جا بود و هیچ رمزی نداشت
پیام را فرستاد سمت میزش رفت، با یاد آوری هدیه های درون ماشین شاهرخ بر پیشانی اش کوبید و غرید:
-یادم رفت!
***
لب پنجره نشست و گفت:
-دست خودم نیست زینب، همش فکرم پیش اون دوتاست، حتما بهشون خوش گذشته که شاهرخ حتی یه پیام بهم نداده
-شروع نکن حنا
-انگار یکی گلومو گرفته داره فشار میده
-حنا
با بغض به آسمان نگاه کرد و گفت:
-اینا باهم دوست شدن نه؟
-چه می دونم گیر نده
-الان یعنی سوگولی دوست دختر شاهرخه
-حنا تمومش کن
-از همون اول تا دیدمش حس خوبی نداشتم، پس بی دلیل نبود، اومد که نابودم کنه
-هیچ کس نمی تونه نابودت کنه
-هوا بارونی هم هست، قشنگ دو نفرس، این دوتا هم با هم هستن
-کاش به خودتم اعتراف نمی کردی، پاک عقلتو از دست دادی
-دیشب این موقع ها ا‌ون جا بودیم، تولدم بود خوشحال بودم، اما امشب من تنها این گوشه افتادم، اون با سوگلی خوشه
-پاشو بیا خونه ما
-بی خیال، تو فکر اینم یه برنامه بچینم بریم خونه ی شاهرخ، این مرتیکه گفت باید خونشو بگردم
-آخه یه چیز بزرگ که نیست، یه فلشه، هزار جا می تونه پنهونش کنه، اینا چه فکری می کنن که انتظار دارن تو پیداش کنی!
-من سعی خودمو می کنم بقیش ب...
با دیدن ماشین شاهرخ در پایین ساختمان، حرفش نیمه ماند و به یک باره صاف ایستاد گفت:
-اومدش
-بفرما، من به شاهرخ ایمان دارم که تو از همه براش مهم تری، چشماتو باز کن، اومدش حنا خانم، نه به خاطر حامی نه مامانت، فقط به خاطر تو اومد
#متهوش
#پارت_صد_نود_یک

حنا سرش را از پنجره بیرون برد و گفت:
-فقط بیاد، مهم نیست به خاطر کی
-صداشو ببین، داره می لرزه!
حنا خندید دست روی سینه اش گذاشت و گفت:
-وای خیلی ژولیده ام
-بدو برو چیتان پیتان کن
حنا بلند خندید تماس را قطع کرد سمت کمد دوید، هودی سفیدی برداشت روی تاپش تنش کرد، موهایش را بالای سرش دم اسبی بست، جلوی آینه ایستاد با لبخند رژ را چند بار روی لبش کشید.
چرخید برود اما نگاهش به عطر افتاد، عطری که خود شاهرخ برایش خریده بود، برداشت به گردن و مچ دستش زد، با صدای زنگ چشم بست و چند نفس عمیق کشید و غرید:
-آروم باش، لو‌ میری دیوونه
-بچه ها بیاین عموتون اومده
حنا بینی چین داد و عصبی گفت:
-عموی من آخر هفته میاد، این عموم نیست شاهرخه، کاملا غریبه بدون هیچ‌ نسبتی
در اتاق را باز کرد با لبخند بیرون رفت، شاهرخ نگاهش کرد، لبخند ملیحی روی لبش نقش بست و نگاهش سرتا پا روی او چرخید.
-سلام جوجه
-سلام
پروانه جعبه ی پیتزاها که در دستش بود را کمی بالا آورد و گفت:
-عموت پیتزا خریده، من میز می چینم
پروانه به آشپزخانه رفت و حنا روبه روی او ایستاد و گفت:
-کنسرت خوب بود؟
لب شاهرخ کج شد و گفت:
-مزخرف، حوصلم سر رفته بود ثانیه شماری می کردم تموم بشه
حنا خندید و گفت:
-دکتر که خوب تعریف می کرد
-اون دوست داشت، اما من نه، کسل کننده بود
-فکر کردم شام با اون می خوری
-آره
حنا دستش مشت شد و شاهرخ ادامه داد:
-شام بیرون بودیم، اشتها نداشتم، اون خورد من نخوردم، عوضش سه تا دیگه پیتزا سفارش دادم تا این جا برسم اشتهام باز شده، پیتزای خودمو می خورم یکمم از مال تو می خورم
-نمیدم
-خسیس نبودیا
-از وقتی سوگولی دار شدی شدم
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_نود_دو

شاهرخ خندید و کت ضخیمش را در آورد سمت او گرفت و گفت:
-دستمو بشورم بیام
حنا کت را گرفت و او به سرویس رفت، حنا سمت در رفت و به اطراف نگاه کرد، سر پایین برد و عمیق آن کت را بوئید، با بوی تن و عطرش دلش فرو ریخت و کلافه کت را آویزان کرد و چرخید بلند گفت:
-مامان پیتزاها رو بذار تو ماکروفر حسابی داغ بشه کش بیاد
-باشه، برو ببین حامی خوابه با از این هدفون مدفونا رو گوششه، اگر خوابه بیدارش نکن
-باشه

به شاهرخ لبخند زد سمت اتاق حامی رفت، چند ضربه به در زد، با نشنیدن صدای حامی در را آهسته باز کرد، گمان کرد حامی خواب است اما با دیدن دود یک ابرویش بالا رفت، به برادرش که روی مبل بادی اش لم داده بود و هدفون روی گوشش بود نگاه کرد و سیگاری که لای انگشتانش دود می شد.
دستش مشت شد و دید دست حامی بالا رفت و سیگار را بین لب هایش گرفت، بغض کرد و سریع اما آهسته در را بست، با شتاب چرخید برود اما با دیدن شاهرخ درست پشت سرش جا خورد، نگاه به زیر برد و با صدای لرزش دارش گفت:

-من...من برم اتا...
-من اومدم، می خوای بری اتاقت؟
حنا به چشمان پر شده نگاهش کرد و ملتمس گفت:
-دارم می ترکم...می ترسم مامان بف...
-هیش، داری می لرزی، یکم آروم باش ببینم چه خبره
حنا دست جلوی دهانش گرفت و به سقف نگاه کرد، فکر نمی کرد حامی کم بیاورد و سمت سیگار برود، به یک باره دست دیگرش در دست بزرگ شاهرخ قرار گرفت و صدایش دلش را آرام کرد:
-این جوری نکن جوجه، یکم طاقت بیار، می شینیم حرف می زنیم، اگر مشکلیه حلش می کنیم
حنا پلک زد و شاهرخ دستش را فشرد گفت:
-جلوی مامانت یکم خوددار باش، همین
-سخته
-نیست، حنایی بلده چی کار کنه
به سختی سر تکان داد گفت:
-باشه
-در ضمن، امشب خیلی خوشگل تر شدی جوجه
حنا به سختی لبخند زد سر به زیر برد، اما شاهرخ دستش را گرفت به هال برد و پروانه بلند‌ گفت:
-بیاین شام
شاهرخ و حنا جلو رفتند، پروانه نگاه شان کرد و گفت:
-حامی خواب بود؟
حنا کلافه صندلی عقب کشید و گفت:
-آره
-بذار بخوابه، بچم فوتبال بود خستس
با لبخند به شاهرخ نگاه کرد و گفت:
-تو چرت بودم که اومدی، همش فکر این دوتا بودم که به زور باید بیان غذا بخورن، به لطف تو این وروجک از اتاقش اومد بیرون
#متهوش
#پارت_صد_نود_سه

شاهرخ لبخند زد به حنا نگاه کرد و گفت:
-فردا روز کاری شلوغی داریم، گفتم حنایی رو خوب تقویت کنم
حنا نگاهش کرد و گفت:
-یعنی انقدر شلوغه؟!
-سه تا جلسه دارم و یک عالمه آمار و ارقام
پروانه تکه پیتزایی برداشت و گفت:
-پس حسابی بچم فردا خسته میشه
-نه بابا مگه قراره کوه بکنم، پشت میز نشستم کارمو می کنم دیگه
پروانه به شاهرخ نگاه کرد و گفت:
-خبر از کارای فرشید داری؟ وکیل کاری نکرده؟
-پرونده ی کلاهبرداریش که فعلا سری هست همه بی خبرن، اما انگار ده روز دیگه دادگاه این یارو که کشته شدس

حنا آب دهان قورت داد و پروانه با ناراحتی گفت:
-یعنی اونایی که اون روز اومدن دم در خونه هم تو دادگاه هستن؟
-آره
پروانه به حنا نگاه کرد و گفت:
-غذاتو بخور عزیزم
حنا عصبی به پیتزایش نگاه کرد، شاهرخ لیوان نوشابه را برداشت و سمتش گرفت گفت:
-نیاز نیست این جوری بهم بریزی، اینا روال عادی یه پروندس، حالا حالا ها هم ادامه داره، بخوای هر سری این جوری بهم بریزی که نمیشه
حنا دست روی پیشانی اش گذاشت و کلافه از پشت میز بلند شد گفت:
-ف...فعلا میل ندارم
با عجله چرخید سمت اتاقش رفت، پروانه نگران خواست بلند شود اما شاهرخ آرام گفت:
-بذارید یکم تنها باشه، بعدش خودم باهاش حرف می زنم
-حرف فرشید که میاد وسط خیلی بهم می ریزه
شاهرخ به پیتزای دست نخورده ی حنا نگاه کرد و آرام گفت:
-همه چیز درست میشه
پروانه با بغض سر تکان داد و گفت:
-من یکم برم اتاقم، ببخشید، تو زحمت کشیدی اما ما...
-این حرفو‌ نزنید، برید، منم یکم با حنا حرف می زنم میرم
پروانه سر تکان داد و از او دور شد به اتاقش رفت، شاهرخ نخ سیگاری آتش زد و خیره به در اتاق حنا سیگارش را تا ته دود کرد، ته سیگار را در بشقابش خاموش کرد و از جایش بلند شد سمت اتاق او رفت، جلوی در ایستاد ضربه ای به در زد و گفت:
-اجازه هست؟
حنا بینی بالا کشید، خیره به چراغ های روشن شهر گفت:
-بیا تو
شاهرخ در را باز کرد، حنا را ندید، سر چرخاند و او را کنار پنجره دید، در را بست و دستانش را در جیب های شلوارش فرو کرد آرام سمتش رفت و گفت:
-چی دیدی بهم ریختی؟
#متهوش
#پارت_صد_نود_چهار

حنا دوباره بغض کرد، چشم بست و گفت:
-حامی سیگار می کشه
بازوی شاهرخ به چهار چوب پنجره چسبید و سر تکان داد گفت:
-می دونستم
حنا سریع نگاهش کرد و تا دهان باز کرد شاهرخ گفت:
-دلخور نشو، زیاد نیست فهمیدم، اصلا قدیمی هم نیست، داداشت تازه سیگاری شده
-شاهرخ!
-تو نمی تونی جلوشو بگیری حنا، حتی مامانتم نمی تونه، بازگو کردنش فقط یه بحث بزرگ راه می ندازه، وگرنه حامی بازم می کشه
چانه ی حنا لرزید و شاهرخ اخمی کرد دست پیش برد چانه اش را گرفت و گفت:
-سخته، تلخه، همه اینارو می دونم، من تنها کاری که واسه تو و حامی می تونم بکنم اینه که نذارم حامی سمت چیز دیگه ای بره و‌ خلاف بزرگش همین سیگار کشیدنش باشه، وگرنه منم نمی تونم جلوی سیگار کشیدنشو بگیرم، مگر خودش بخواد که با این شرایط یه خیال محضه
-نمی تونم خودمو راضی کنم
-حق داری، اما به نظرم به روش نیاری بهتره، یعنی حجب و‌ حیا شکسته نشه بهتره، که دیگه پررو بشه جلوی تو هم بکشه
-یعنی...یعنی با سیگار تموم میشه؟ سمت چیز دیگه نمیره؟
-من قول میدم نمیره، اول این که اون خودشو الان مرد شما دو نفر می دونه، دوم این که سیگار آرومش می کنه
حنا رو چرخاند و گفت:
-هر روزمون داره بدتر میشه
شاهرخ جلوتر رفت و کنار حنا ایستاد او هم به شهر نگاه کرد و گفت:
-بعضی وقتا یه بحرانایی میاد تو زندگی آدم تا بخواد بیرون بره زمان میبره
حنا رو چرخاند نگاهش کرد، شاهرخ چشم چرخاند روی صورتش و گفت:
-اما درست میشه
نزدیکی بیش از اندازه اش را دوست داشت، بوی سیگار و عطرش را در ریه کشید، خیره به چشمانش آرام گفت:
-اگر امشب نمی اومدی خیلی سخت می شد
-خداروشکر بالاخره یکی از اومدنم راضی بود
خیره بود به لب های شاهرخ و بی حواس گفت:
-همیشه بیا
دست شاهرخ پیش رفت، پشت انگشتش را روی موهای باز او کشید و گفت:
-بابا اینا تا چهل روز دیگه میان
حنا سریع به چشمانش نگاه کرد و گفت:
-واقعا؟!
-آره، دیگه طاقت نداره، میگه می خوام بیام چندتا کار دارم
#متهوش
#پارت_صد_نود_پنج

-خیلی...خوبه...یعنی تو هم دیگه از تنهایی در میای
-من تنها نیستم اما بیشتر اینم نمی شد جلوی بابارو گرفت که نیاد
حنا نگاه به زیر برد و شاهرخ با لبخند گفت:
-آخر هفته خونه ی ما؟
حنا نفس عمیقی کشید و گفت:
-مامان قبول کنه آره
-اون قبول می کنه، عارف قراره برامون دنده کباب درست کنه، با زینب حرف بزن اگر دوست داره بیاد
-باشه
-من دیگه ب...
-نه
حنا به یک باره میان حرفش رفت، شاهرخ ساکت شد و ‌حنا دست پاچه موهایش را پشت گوشش جا داد و گفت:
-یعنی چیزه، شام که نخوردی
-اشتها ندارم
-نمیشه که
-تو بخور جای من
-اذیت نکن، می دونی اگر بری چیزی نمی خورم
-یعنی باشم می خوری؟
حنا لبش را جلو داد و خودش را لوس کرد گفت:
-آله
شاهرخ خندید و گفت:
-پس بریم بزنیم جوجه
حنا با ذوق از کنارش گذشت و گفت:
-برم دوباره داغش کنم
-برو

حنا رفت و‌ شاهرخ خواست به دنبالش برود اما با دیدن ورق قرص روی میز کنار تخت چشمانش تنگ شد، سمت میز رفت و برش داشت، با خواندن اسم قرص ابرو در هم کشید و غرید:
-آرام بخش به این قوی ای از کجا اوردی که می خوری؟!
دستش مشت شد و‌ عصبی چرخید از اتاق بیرون رفت، دید که حنا دارد پیتزا را در ماکرو‌فر می گذارد، با قدم های بلند سمتش رفت وارد آشپزخانه شد، حنا تا خواست لبخند بزند بازویش گرفته شد و چنان کشیده شد که نزدیک بود زمین بخورد، اما همان لحظه صدای پر خشم شاهرخ ترساندش:
-این قرص کوفتیو از کجا اوردی؟!
-قُ‍...قرص!
شاهرخ بازویش را بیشتر فشرد و غرید:
-واسم داره از حامی و سیگار کشیدنش حرف می زنه، اون وقت خودش این قرص مسخره رو می خوره!

-شاهرخ م...
انگشت شاهرخ با خشم روی لبش کوبیده شد و همان جور که می فشرد غرید:
-هیچی نگو که بزرگ ترین بهونه ها منو توجیه نمی کنه، نمی کنه حنا، نمی کنه
#متهوش
#پارت_صد_نود_شش

عصبی بازویش را رها کرد و چرخید با همان قدم های بلند سمت در رفت، حنا به دنبالش دوید و گفت:
-بخدا نخوردم...یعنی خوردم فقط...یکی دو بار
شاهرخ کتش را چنگ زد و دستگیره ی در را خشمگین نگاهش کرد و گفت:
-اون قرص بردم اما اگر بازم داری بد بلایی سرت میارم، می دونی شوخی ندارم
-شاهرخ بخدا چند بار...که حال‍...

شاهرخ خشمگین لباسش را چنگ زد سمت خودش کشیدی و از لای دندان های کلید شده اش غرید:
-توضیح نده، که یه چیزی میگم تا ده روز بری تو‌ اون اتاقت بیرونم نیای، خدا رو شکر کن خونه ی خودتی اگر تنها بودیم می دونستم چی کارت کنم، الانم میرم چون یکم دیگه بمونم این جوری آروم حرف نمی زنم که کسی نفهمه، صدام میره بالا اون وقت خدا هم جلو دارم نیست
رهایش کرد و با شتاب در را باز کرد بیرون رفت و در را بهم کوفت، حنا خشکش زده بود، عصبانیت شاهرخ به حدی زیاد بود که جا خورده بود.
-شاهرخ رفت؟!
با صدای مادرش دستپاچه چرخید و با لکنت گفت:
-آره...گفت..‌.گفت خدافظی کنم جای اون
پروانه مشکوک پرسید؛
-رنگت پریده؟!
-نه...یعنی خوابم میاد...واسه همینه
-شام بخور بعد
-نه گرسنم نیست
سریع به اتاقش رفت و در را بست، دست روی سینه اش گذاشت، با یادآوری خشم شاهرخ لب زیر دندان کشید.

*
زبان روی لبش کشید می خواست برای بار دوم با شاهرخ تماس بگیرد اما می دانست بی فایده است، جوابش را نمی دهد.
با صدای رعد و برق به پنجره نگاه کرد، کلافه با دست آزادش موهایش را چنگ زد و از جایش بلند شد در اتاق را باز کرد، همه جا تاریک بود و انگار به جای ساعت دوازده شب، چهار نیمه شب بود.
بی صدای سمت اتاق مادرش رفت و در را باز کرد، پروانه در خواب عمیقی فرو رفته بود و می دانست با قرص خواب آن جور خوابیده است.
آرام در را بست و سمت اتاق حامی رفت، بی صدا در را باز کرد، دم رو روی تختش خوابیده بود، لب روی هم فشردو در را بست، چرخید به خانه نگاه کرد.
#متهوش
#پارت_صد_نود_هفت

به گوشی درون دستش نگاه کرد و دل را به دریا زد، با عجله سمت اتاقش رفت و گفت:
-فقط یه خیابون فاصلس
وارد اتاق شد، پانچ بافتی تنش کرد و شال روی سرش انداخت، سریع خودش را به در خانه رساند، سوئیچ و کلید را برداشت، آرام در را باز کرد و گفت:
-امیدوارم تا بر می گردم کسی متوجه نشه
کفشهایش را پا کرد بیرون رفت، وارد آسانسور شد، به موهای بازش نگاه کرد و گفت:
-با چه وضعی هم دارم میرم
آسانسور ایستاد بیرون رفت، به ماشین ها نگاه کرد و متعجب دید که ماشین نیست، به سوئیچ نگاه کرد و تازه متوجه شد، با سوئیچی که داشتند فرق می کرد، گیج دکمه ی ریموت را فشرد، با روشن شدن چراغ ماشین، چرخید به ماشین سمند سفید نگاه کرد، پوفی کرد و غرید:

-پس ماشینو فروختی
سریع سمت همان ماشین رفت و پشت فرمان نشست، زیر لب بسم الله گفت و ماشین را روشن کرد، دنده عقب گرفت و آرام دور زد، از پارکینگ بیرون رفت و با لبخند به خودش گفت:

-به قول بابام، دست فرمونم حرف نداره
کمی صندلی را جلو کشید و غرید:
-آخه مگه قدت چقدر بلنده این همه صندلی عقب بردی!
شالش را که عقب رفته بود جلو کشید و به آینه نگاه کرد، لبش کج شد و گفت:
-حتی رانندگی هم تو یادم دادی، وقتی رفتم امتحان بدم یک ذره استرس نداشتم، همیشه اعتماد به نفسمو بالا بردی، گاهی حس می کنم جز عاشق تو شدن چاره ای نداشتم

شیشه را پایین داد کمی سر کج کرد و با بغض گفت:
-اما چه عاشق شدنی که باید سکوت کنی
وارد خیابان خانه ی شاهرخ شد، آب دهان قورت داد و زیر لب گفت:
-ببینم می تونم این مرد خشمگین آروم کنم
آرام پا روی ترمز فشرد و گفت:
-البته الان باید جواب اینکه الان تنها از خونه زدم بیرون هم بدم
با صدای قطره های باران به شیشه جلو نگاه کرد و پوفی کرد غرید:
-بارونم گرفت
در را باز کرد پایین رفت، تا جلوی در خانه دوید و با عجله زنگ اف اف را فشرد، طولی نکشید صدای زن آشنا را شنید:
-حنا خانم!
-باز کن که یخ زدم
#متهوش
#پارت_صد_نود_هشت

در باز شد و حنا وارد باغ شد در را بست و تا خانه دوید، اما در به یک باره باز شد، شاهرخ خشمگین بیرون آمد، حنا غافلگیر شد تا خواست بایستد دیر شد با شتاب به تن شاهرخ کوبیده شد.
-آخ!
سر بالا برد با دیدن صورت بر افروخته ی شاهرخ، آب دهان قورت داد، کمی عقب تر رفت و با لکنت گفت:
-من...من می خواستم باهات حرف بزنم...تو هم جواب ندادی...
-به خودت اجازه دادی این وقت شب بزنی بیرون!
حنا سر تکان داد و گفت:
-هر ساعتی که بود می زدم بیرون، من از چیزی نمی ترسم، بلدم از خودم دفاع کنم
شاهرخ با حرص نیش خند زد و حنا زبان روی لبش کشید گفت:
-فقط...فقط سردمه
او عصبانی مچ دست حنا را گرفت و با شتاب درون عمارت کشیدش اما همان موقع عربده اش ستون های عمارت را به لرزه انداخت:
-به چه حقی از خونه زدی بیرون؟!
حنا چشمانش را روی هم فشرد و آن زن وحشت زده قدمی به جلو برداشت و گفت:
-آقا شاه...
-دخالت نکن، برو تو اتاقت حق بیرون اومدنم نداری
زن نگران به حنا نگاه کرد، حنا چشم باز کرد با دیدن آن زن نگران به زور لبخند زد و سر تکان داد تا برود، شاهرخ عصبی عقب رفت و با نیش خند گفت:
-اومدی مثلا حرف بزنی؟ یا اومدی بدتر گند بزنی؟
زن سر به زیر رفت و حنا آب دهان قورت داد و آرام گفت:
-وقتی اون قدر عصبی رفتی...از دستم عصبی نه، خشمگین رفتی، نتونستم بمونم خونه مدام به گوشی نگاه کنم که تو بالاخره جوابمو بدی، اونم اگر جواب می دادی

شاهرخ نگاهش کرد اما حنا سریع نگاه گرفت و گفت:
-خودمم...یعنی نیاز داشتم بیام ببینمت
چشمان شاهرخ تنگ شد و حنا سر به زیر برد گفت:
-نمی خورم...یعنی نمی خوام دروغ بگم، چند شب خوردم اما به جون خودت دیگه نخوردم، گاهی حس می کنم بهش نیاز دارم اما بازم سراغش نمیرم، اینم همین جور رو اون میز مونده بود
سر بالا آورد به چشمان او خیره شد و گفت:
-وقتی ازم عصبی باشی، هر وقتی باشه هر جایی باشی میام، تو...تویی که عادت داری ولم کنی بری...عادت داری بی جوابم بذاری، دور میشی...ام...
#متهوش
#پارت_صد_نود_نه

شاهرخ عصبی سمتش رفت شالش را چنگ زد و گفت:
-چون شاهرخ انقدری برات مهربون بوده که نمی خوام وقتی انقدر خشمگینم کنارت باشم، چون با کسی روبه رو میشی که تمام مهربونیاشو می تونی تو صدم ثانیه از یاد ببری، بهتره نباشم تا اون روی شاهرخ نبینی
آب دهانش را با صدا قورت داد، نگاه ترسیده اش بین دو چشمان ترسناک او می چرخید و شاهرخ آرام گفت:

-اشتباه نکن، وقتی عصبیم دنبالم نگرد، بهتره بیشتر فاصله بگیری
حنا با لکنت گفت:
-حتی...حتی ممکنه آدم بکشی؟
چشمان شاهرخ کمی جمع شد و سرش جلوتر رفت گفت:
-آره حنا، حتی آدمم می کشم
دهان آن دختر کمی باز مانده بود، وحشت در چشمانش دو دو می کرد و شاهرخ هم آن را فهمیده بود، اما حنا به آن روز فکر می کرد، همان وقتی که شاهرخ تمام حرف هایش با کیان مهر را شنیده بود، همان وقتی که به دنبال شاهرخ تا باشگاه اسب سواری اش رفته بود و در آخر در شرکت پدرش او را پیدا کرده بود.

با شتاب سر به زیر برد و شاهرخ رهایش کرد و گفت:
-چه طوری اومدی؟
دست سردش مشت شد و با صدای آرامی گفت:
-ما...ماشین حامی
شاهرخ خشمگین نیش خند زد و چند بار سر تکان داد، حنا سر بالا برد به نیم رخش نگاه کرد، بغض داشت خفه اش می کرد، دست دیگرش بالا رفت و موهای نم دارش را پشت گوشش جا داد، شاهرخ نگاهش کرد اما او سریع نگاه گرفت و آرام گفت:
-حتی...حتی ترسناک تر اون چیزی هستی که تصور می کردم

شاهرخ سمتش رفت به یک باره مچ دستش را گرفت و همان جور که به دنبال خودش می کشیدش گفت:
-در مورد من تصور نکن، فقط مطمئن باش جوجه
همان جور به دنبالش کشیده می شد و او هیچ تلاشی نمی کرد که دستش را از دست شاهرخ بیرون بکشد، همان جور که از پله ها بالا می رفتند، از پشت به اندام آن مرد نگاه می کرد، به بازوی بزرگش به شانه های پهنش، به موهای همیشه مرتبش، به بالای پله ها رسیدند و شاهرخ گفت:

-چی شد قرار بود برات ماشین بگیره که
-نمی دونم...یعنی بی خبرم...فقط دیدم ماشین خودش عوض شده
او را درون اتاق خودش کشید، حجم بوی عطر شاهرخ در آن اتاق بیشتر بود، عمیق بوئید و با ایستادنش چشم بست نفس عمیق کشید، شاهرخ دورش چرخید شانه هایش را گرفت و به زور روی صندلی نشاندش و گفت:
-این جوجه که هنوز پشت ماشین ننشسته، این وقت شب پشت فرمون نشسته تا این جا هم اومده، اونم تو بارون!
#متهوش
#پارت_دویست

حنا به انگشتان دستش نگاه کرد و گفت:
-تو خودت یادم دادی...ترسو ازم دور کردی، جلوی خونت که رسیدم بارون گرفت
شال را از روی سرش کشید، دل حنا فرو ریخت و لب زیر دندان کشید، شاهرخ خیره به موهای نم دارش، دستش آرام رویش حرکت کرد، عصبی دست عقب کشید و چرخید از کشو سشوار را بیرون آورد و گفت:
-خوبه خودم یادت میدم بعدم باید پشیمون بشم
-الان پشیمونی؟
-چون این موقع زدی بیرون آره
-اما من بلدم از خو...
دوباره صدای شاهرخ بالا رفت:
-تمومش کن، متوجه ای بابات چی کار کرده؟! چندین نفرو دشمن خودش و خانوادش کرده؟ می دونی جون تو و خانوادت به خاطر کارای بابات چقدر تو خطره، که ساعت دوازده شب تنها زدی بیرون؟

حنا سر به زیر برد و شاهرخ خم شد به نیم رخش که موهایش آن را پوشانده بود نگاه کرد و آرام اما عصبی گفت:
-بفهم که موقعیت شماها عادی نیست، وگرنه انقدر آدم فناتیکی نیستم
حنا آرام سر چرخاند، خیلی نزدیکش بود، نگاهش از چشمان شاهرخ کشیده شد به لبش و آرام گفت:
-حتی اگر اینجورم باشه...وقتی نیاز بود بیام پیشت میام
شاهرخ عصبی صاف ایستاد و دست آزادش را به پهلویش زد و غرید:
-آخ که بعضی وقتا دوست دارم زبونتو قیچی کنم
همان جور عصبی سشوار را روشن کرد، حنا بی اختیار لبخند زد و با باد گرم سشوار که شاهرخ روی موهایش گرفت چشم بست، پنجه های دست شاهرخ درون موهایش حرکت می کرد و دل کوچکش مدام به لرزه در می آمد.

شاهرخ خیره به موهایش بود و همان جور نم تار تار موهایش را می گرفت، با خاموش شدن سشوار حنا سر بالا برد به شاهرخ نگاه کرد، چشمکی زد و گفت:
-اما بازم مهربونی
شاهرخ انگشتش را روی پیشانی آن دختر کشید و گفت:
-دوست ندارم خیلی چیزارو ببینی، گاهی به خاطر تو بلدم خودداری کنم
عقب رفت سشوار را کناری گذاشت، حنا روی همان صندلی سمت او چرخید و گفت:
-حرفامو باور کردی؟
-چرا نکنم؟
-یعنی واقعا باور کردی که دیگه سوال نپرسیدی؟!
شاهرخ دست به سینه به میز آرایش تکیه داد و گفت:
-تو که به من دروغ نمیگی، هر چی بگی باور می کنم
حنا نگاه دزدید و شاهرخ ادامه داد:
-اما ازت می خوام اون قرصای کوفتی هیچ وقت حتی به لبتم نرسه وای به حال این که بخوری
#متهوش
#پارت_دویست_یک

حنا دستش را بالا برد کنار سرش نگه داشت و گفت:
-به چشم قربان
شاهرخ لبخند زد و زیر لب گفت:
-رحم کن
حنا متعجب گفت:
-به چی رحم کنم؟!
شاهرخ بی توجه به سوالش جلو رفت مچ دستش را گرفت و دوباره به دنبال خودش کشید، حنا به دنبالش کشیده می شد و غرید:
-دقت کردی حتی دیگه دستور نمیدی خودت منو اینور اون ور می کشی

-چون سرکشی
-تو که دوست داری
شاهرخ ایستاد نگاهش کرد، حنا دست پاچه گفت:
-یعنی خودت دوسال پیش گفتی، سرکشیمو دوست داری
شاهرخ کلافه نگاه گرفت و دوباره راه افتاد، از پله ها پایین رفتند و او را سمت آشپزخانه کشاند، حنا گیج گفت:
-چی کار می کنی؟!
روی صندلی نشاندش و گفت:
-تکون نخور
حنا چپ چپ نگاهش کرد و شاهرخ در یخچال را باز کرد گفت:
-به روی حامی که نمیاری؟
-چی کار کنم میگی بیارم بدتر میشه که
-بله بدتر میشه، چون اون کارشو می کنه، اما کاری می کنی پررو بشه، این جوری تو و مادرت بیشتر اذیت میشید
گوجه و تخم مرغ از یخچال بیرون آورد سمت حنا چرخید و گفت:
-از پیتزا رسیدیم به املت
حنا خنده اش گرفت و گفت:
-بی خیال گرسنم نیست
شاهرخ بی توجه کارش را انجام می داد و گفت:

-مگه نگفتی با حامی می خوای ماشین ببینی؟
-دیدم، خوب هم بود اما دیگه از بقیش بی خبرم
-خوبه
حنا خیره نگاهش می کرد و بی اختیار پرسید:
-اگر یهو خانوادت بگن با جواهری ازدواج کن چی میگی؟
شاهرخ نگاهش کرد و حنا نگاه به زیر برد و گفت:
-بالاخره اونا همیشه تلاش کردن تو ازدواج کنی
-حرف اونا مهم نیست، من تا خودم چیزی نخوام انجام نمیدم
گاز را روشن کرد و حنا از پشت میز بلند شد سمتش رفت، زبان روی لبش کشید و گفت:
-یه چیزی باید بگم، یعنی تازگیا متوجه شدم، یکم می ترسم
شاهرخ نگران سمتش چرخید و گفت:
-چی شده؟
-بین خودم و خودت بمونه نمی خوام مامان اینا بفهمن
-بگو حنا
حنا آب دهان قورت داد و گفت:
-می ترسم شاهرخ، دو شب پیش خواب بودم، اما یه لحظه از خواب پریدم، وحشت کرده بودم، چون به جای این که تو تختم باشم جلوی پنجره بودم، دستم سرد بود انگار دقایق طولانی دستم رو شیشه ی سرد بود
#متهوش
#پارت_دویست_دو

چشمان شاهرخ تنگ شد و حنا با بغض گفت:
-ترسناک بود، چون من واقعا خواب بودم یهو بیدار شدم، فکر کردم فقط همونه و از شدت ناراحتی این جوری شدم، اما...اما دیشب تکرار شد این بار وقتی بیدار شدم وسط آشپزخونه بودم
شاهرخ سریع بازوهایش را گرفت و گفت:
-هیش، آروم باش
-من دیوونه نیستم شاهرخ...اما می ت....
-یه دقیقه بمون
حنا چشم بست و شاهرخ غرید:
-غلط کرده هر کی بگه دیونه ای، توی این مدت فشار زیادی تحمل کردی، این چیزایی که میگی شبیه خواب گردیه!
حنا با چشمانی که براق شده بود نگاهش کرد و شاهرخ اخم کرد گفت:
-چرا این جوری می کنی، اینا همه درمان داره، تو قبلا خواب گرد نبودی، خب الان این جوری شدی، مشخصه واسه فشار روحی و روانیه که درست میشه

چانه ی حنا لرزید و گفت:
-خیلی ترسناکه، حتی می ترسیدم تو طول روز بهش فکر کنم
شاهرخ بی طاقت و بی توجه به خود داری همیشگی اش، او را آرام در آغوش کشید و گفت:
-هیچی ترسناک نیست، اینو حل می کنیم، خودم و خودت درستش می کنیم
حنا در آغوشش چشم بست، شاهرخ نگران چشم بست و آرام گفت:
-درست میشه جوجه
دستان حنا آرام بالا رفت و دور کمر شاهرخ نشست، شاهرخ چشم بست و حنا انگار داشت جانی دوباره می گرفت، عجیب به آن آغوش به آن گرما و بو نیاز داشت، انگار هر دو قصد عقب رفتن نداشتند، سر حنا بیشتر به سینه ی شاهرخ چسبید، در وجودش غوغایی برپا بود که به هیچ عنوان قابل وصف نبود.

با صدای رعد و برق و جلزو ولز گوجه ها، حنا خجالت زده عقب رفت بدون نگاه کردن به شاهرخ چرخید و سمت یخچال رفت، شاهرخ کلافه چرخید و چند نفس عمیق کشید، حنا بطری آب را برداشت و به یک باره سر کشید، عطش داشت و هر چه می خورد آرام نمی گرفت.
با صدای باران شدید سر چرخاند به پنجره نگاه کرد و گفت:
-چه تند شد
شاهرخ تخم مرغ ها را در ماهیتابه انداخت و گفت:
-نگران نباش
-امیدوارم متوجه نشن از خونه اومدم بیرون
شاهرخ نگاهش کرد و گفت:
-بهش فکر نکن با هم شام می خوریم می برمت، هر چی هم بشه پشتتم نمی ذارم کسی بهت حرفی بزنه
#متهوش
#پارت_دویست_سه

حنا لبخند زد و گفت:
-مثل همیشه
پشت میز نشست و شاهرخ املت خوشمزه ای درست کرد با همان ماهیتابه روی میز گذاشت، نان ها را گرم کرد روی میز گذاشت و گفت:
-از اون پیتزا خیلی خوشمزه تره جوجه
-تو درست کنی هر چی باشه از کل غذاهای دنیا خوشمزه تره
-زیادیه
-نیست، مثلا من قارچ سوخاریای بیشتر فست فودا و رستورایی این شهرو خوردم، با خودتم رفتم اما هیچ کدوم مزه های قارچ سوخاری که تو درست می کنی رو نمیده، هیچ کدوم
شاهرخ لقمه ای گرفته سمت دهان او برد و گفت:

-مگر تو تعریف کنی
حنا دهان باز کرد و لقمه را در دهان گرفت، شاهرخ با لبخند دست عقب کشید لقمه ای برای خودش گرفت و گفت:
-امتحانا شروع شده، نمی خوام کار باعث بشه عقب بیوفتی، هر وقت لازم بود کافیه بهم بگی می خوای درس بخونی و سر کار نمیای
-باشه
-پیشرفتت از همه چیز مهم تره، می خوام به جاهایی که دوست داری برسی، نمی ذارم هیچی مانع بشه

حنا لبخند زد و شاهرخ لقمه ی دیگری برایش گرفت سمت دهانش برد و گفت:
-یه دختر علاوه بر این که باید لوس و ناز باشه باید قوی باشه، یه آدم مستقل و قوی در کنار هر مردی مهم نیست، اتفاقا مردا با داشتن همچین زنایی بیشتر احساس غرور می کنن، که هم ناز زنو می بینن هم لوس بازیاشو در عین حال مستقل بودن و قوی بودنش
-و تو بین این همه مرد انگشت شماری که همچین تفکری داری
همان جور که برای خودش و حنا لقمه می گرفت گفت:
-شاید درست بگی اما بالاخره دوره ها داره عوض میشه و تفکرها به روز میشه، مردایی با تفکر من هم دارن زیاد میشن و تفکرای قدیمی و مرد ستیزی داره کمتر و کمتر میشه

-اما تو یه مرد ایده عالی که هر زنی می خواد کنار خودش داشته باشتش
-حالا که من نمی خوام کنار زنی باشم
حنا لبخند زد و با کمال تعجب دید آن دو تمام آن املت را خوردند و دریغ از این که حنا یک لقمه هم گرفته باشد و شاهرخ مدام لقمه برای او می گرفت.
شاهرخ از پشت میز بلند شد و گفت:
-میرم شالتو از بالا بیارم، زنگ بزنم نوید بیاد دم خونه ی شما دنبالم، تا الان با ماشین حامی بریم