رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)
22.9K subscribers
58 photos
5 videos
25 links
رمان‌های #ماهی #حامی #ترنج #طعم‌جنون #رخپاک #زمردسیاه #عشق‌خاموش #معجزه‌دریا #تاونهان #آغوش‌آتش #متهوش #چتر_بی_باران #گرگم_به_هوا
پارت گذاری رمان های #متهوش و #رد_خون یک شب در میون از یک رمان، به جز تعطیلات رسمی
کپی حتی با ذکر نام پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
#متهوش
#پارت_صد_هفتاد

مرد سر تکان داد و گفت:
-وقت مهمه اما مهم تر پیدا کردنشه، حالا حتی اگر یک سال طول بکشه، چون این پرونده انقدرا هم سریع پیش نمیره، این جور پرونده ها از یک سال تا یه سال دادگاه هاش طول میکشه و ما می تونید حتی بیشترش کنیم
-چه جوری؟
-تا بخواد پرونده بسته بشه یه چیز جدید رو می کنیم و اونا باز تحقیق می کنن، اما فقط مهم اونو پیدا کنی، اگر خونه و شرکت نبود پس یه جای مخفی داره که تو باید بفهمی، رابطت باهاش خیلی نزدیکه دیگه، درسته؟
حنا کلافه گفت:
-آره

-مشخصه یعنی این همه توجه ی شاهرخ به تو یه جور خاصه!
چشم ریز کرد و گفت:
-نکنه علاقه داره بهت!
حنا عصبی ابرو در هم کشید و غرید:
-بابام گفته انقدر وقیح باشید
مرد نیش خند زد و گفت:
-کاری که گفتم بکن، زیر نظر بگیرش، حتما متوجه میشی جای مخفیش کجاست
-البته اگر چنین چیزی که میگی باشه
-منظورت چیه؟!
-هیچی، اگر حرفاتون تموم شده برم
-فعلا همین جوری پیش برو، یکم بگذره نقشه ی دومو بهت میگم
-نقشه ی دوم چیه؟!
-خیلی زوده فعلا همین‌ چیزایی که گفتم اجرا کن
حنا عصبی در را باز کرد و گفت:
-با من تماس نگیر، لازم باشه خودم تماس می گیرم
-یه سوال
-چی؟
-شاهرخ تو اون شرکت که الانم تو توش کار می کنی، فقط پرونده های مربوط به همون کار زیر دستشه؟
حنا مشکوک شد و گفت:
-آره چطور؟!
مرد لبش کج شد و گفت:
-خوبه خیلی حرفه ایه
-منظورتون چیه!
مرد بی توجه چرخید به جلو نگاه کرد و گفت:
-می تونی بری
حنا عصبی پایین رفت و در را بهم کوفت غرید:
-مرتیکه ی بیشعور، این همه راه منو کشوند انگار چه حرف سری داشت که تلفنی نگفت و منو کشوند تو لگنش
گوشی را روشن کرد با زینب تماس گرفت.
-الو حنا
-دارم بر میگردم دانشگاه
-چی شد؟
-دیدمت میگم، برم ببینم به کلاس دومی میرسم یا نه
-باشه
*
-حنا
با صدای کیان مهر چرخید و گفت:
-سلام
-خوب سر کارم می ذاریا
-ببخشید واقعا
-تو با من یه کاری داشتی
خب بگو
-الان نمیشه بعد میگم
راه افتادند و کیان مهر گفت:
-مامان اینا دو ماه دیگه وقتی امتحانا تموم شد میان
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_هفتاد_یک

-یعنی پایان تحصیلت؟
-آره
-خوبه
-حنا من با مامان حرف زدم، می خواد ببینتت
حنا به یک باره سر جایش ایستاد و کیان مهر گفت:
-نه، همین الان که خواستگاری نمی کنه، ببینتت بعد که درست تموم شد میایم خواستگاری
حنا فقط نگاهش می کرد و کیان مهر با لبخند گفت:
-یعنی مامانامون در جریان باشن بهتره، دوست دارم مامانت با مامانم آشنا بشن، همین
-کیان مهر من...
-زود نگو نه، می دونم به فکر بابات هستی، منم هستم و کنارتم، تو همین مشکلات پشتتم، اما باید بذاری که باشم، بعدم مامانا بدونن منم راحت ترم، تو هم که با مامانت راحتی و همیشه گفتی دوست اول آخرت مامانته، پس بهتره اون بدونه
حنا چشم بست و کیان مهر گفت:
-الانم نگو نه، بذار دو ماه دیگه مامانم اومد، حتما اون موقع نمیگی نه
حنا تازه می خواست به او بگوید همه چیز را تمام کند اما کیان مهر سخت ترش کرد، دست روی سرش گذاشت مقنعه را کمی جلو کشید و گفت:
-باشه...یعنی حالا تا دو ماه دیگه

کیان مهر لبخند زد و گفت:
-وقت داری چای بخوریم، یا می خوای بری سر کار
-هنوز که عمو شاهرخ زنگ نزده، یعنی نیومده
-پس بریم
حنا راه افتاد و گفت:
-بریم
کیان مهر با ذوق در کنارش قدم بر می داشت و برنامه های آینده اش صحبت می کرد، از تصمیمات و فکرهای بزرگش، از پیشرفت ها و خوش بخت کردن حنا که الویتش بود...
*
-الو
-حنایی
-بالاخره خودت زنگ زدی، هر چی زنگ می زدم نمی گرفت، شرکتم که نبودی
-ببخشید، یعنی جایی هستم یکم کارم طول میکشه، تو هنوز دانشگاهی؟
-آره
-شرکت امروز کاری نیست، میری خونه؟
-چیزی شده؟!
-نه عزیزم یه سری کارای گمرکی دارم با عارف درگیریم، تو برو خونه
-باشه میرم
-مراقب باش، راننده بفرستم؟
-نه بابا میرم خودم
-اسنپ بگیر حنایی
-چشم
-چشمت بی بلا زلزله
-مراقب باش
-تو هم همین جور، رسیدی خونه بهم پیام بده
-باشه
-فعلا جوجه
تماس قطع شد و لب حنا آویزان شد غرید:
-یعنی امروز کلا نمی بینمش
چرخید به کیان که نگاهش می کرد نگاه کرد، جلو رفت و کوله اش را از روی صندلی برداشت گفت:
-امروز سر کار نمیرم
-یعنی میری خونه؟
-آره
-پس من می رسونمت
-نه با اسن...
#متهوش
#پارت_صد_هفتاد_دو

کیان اخمی کرد و میان حرفش رفت گفت:
-وقتی من هستم، اسنپ چرا
حنا لبش را کج کرد و آرام گفت:
-باشه پس بریم
هر دو راه افتادند و از دانشگاه بیرون رفتند و درون ماشین کیان مهر نشستند، حنا بی حوصله به ساعتش نگاه کرد، عجیب دلش می خواست هر روز شاهرخ را ببیند حتی برای چند ثانیه، اما آن روز انگار نباید می دیدش.
با زنگ تلفنش کیان مهر نگاهش کرد و حنا با دیدن شماره ناشناس حدس زد که فرشید باشد.

-الو
-الو حنا جان
با صدای آرامی گفت:
-سلام
-سلام بابا جان، هادی رو دیدی؟
-هادی کیه؟
-یعنی اسمشو بهت نگفت؟ همین که امروز باهاش قرار داشتی
-دیدمش
-خب؟
-چی می خواین بشنوید؟
-از الان کارتو شروع می کنی؟
-تو راه خونه هستم
-چرا مگه نباید بری سر کار!
-شاهرخ امروز کار داره گفت نرم شرکت
فرشید مشکوک گفت:
-قبلا گاهی پیش می اومد نگی عمو الان کم پیش میاد بگی عمو، چی عوض شده؟
-ذهن من
-چی؟!
حنا چشم بست و فرشید گفت:
-شاهرخ بزرگ ترین دشمن منه حق داری که دیگه نخوای عمو صداش کنی، عمو یعنی برادر بابات، اما اون برادرم نیست

حنا عصبی رو چرخاند و فرشید گفت:
-زودتر شروع کن، از کی دست به کار میشی؟
-بعد حرف می زنیم
-حنا ب...
با خشم تماس را قطع کرد، کیان مهر نگاهش کرد و گفت:
-خوبی حنا؟!
با بغض سرش را به چپ و راست تکان داد گفت:
-تا حالا شده بدونی با کارت یه نفرو از دست میدی اما بازم انجام بدی؟
-خب...نه نشده
-تا حالا شده فکر فرار به سرت بزنه بری جایی که خبری از کسی نداشته باشی
-نه!
چانه اش لرزید و گفت:
-بفهمه دیگه نگامم نمی کنه
کیان مهر نگران نگاهش می کرد و کلافه گفت:
-حنا آروم باش
ماشین را نگه داشت و گفت:
-الان یه معجون توپ می چسبه
حنا هیچ نگفت و او از ماشین پایین رفت، سرش را به صندلی تکیه داد و چشم بست، داشت دیوانه می شد و ترس داشت از روزی که شاهرخ بی گناه باشد و همه چیز را بفهمد، حتم داشت حنا برایش تمام می شد و حنا می دانست آن روز آخر زندگی اش است.
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_هفتاد_سه

با وجود آن ترس ها اما آن لحظه دلتنگش بود، دلش هوای صدایش را بویش را آغوشش را کرده بود.
دستش روی سینه اش نشست و قطره اشکش چکید، در ماشین باز شد کیان درون ماشین نشست و لیوان معجونی سمت او گرفت گفت:
--این حالتو خوب می کنه
حنا چشم باز کرد و نگاهش کرد، آب دهانش را سخت قورت داد و گفت:
-ببخشید

-چرا؟!
-می خوام برم...می خوام تن...
-حنا داری با خودت چی کار می کنی؟! حالت خیلی بده، بذار برسونمت
-نه می خوام راه برم، می خوام تا خونه تنها باشم
-اما...
-لطفا
کیان سکوت کرد و او کیفش را در دست گرفت در ماشین را باز کرد، کیان مهر عصبی گفت:
-هوا ابریه، ممکنه بارون بیاد
-مهم نیست، من عاشق بارونم
در را بست و آهسته دور شد در پیاده رو قدم گذاشت، در آن لحظه که آن قدر به شاهرخ نیاز داشت اما تنها بود.

دستانش را در جیب های مانتوی ضخیمش فرو کرد و به آسمان ابری نگاه کرد، لبش کج شد و گفت:
-ابریه اما الان وقت باریدنش نیست
-انگار دیگر حتی ابر های آسمان را از حفظ بود و می دانست چه موقع قرار است ببارند.

**
کتاب را ورق زد همان موقع صدای در اتاقش را شنید.
-حنا
با صدای حامی سر بالا برد به در اتاق نگاه کرد و گفت:
-بیا تو
در باز شد و حامی با لبخند گفت:
-هی زلزله کم می بینمت
-اجازه بدی درس می خونم
-بلند شو بریم
-کجا؟
-با مامان شام بیرون
بی حوصله رو چرخاند و گفت:
-بی خیال حامی من حوصله ندارم، امتحانای میان ترم مهمه
-اذیت نکن، مامان روحیش داغونه، تو هم که از ظهر اومدی داری درس میخونی، یه چند ساعت با ما بودن چیزی ازت کم نمی کنه
-حامی!
-جون من بلند شو، مامان هم خوشحال میشه، تازه قراره یه رستوران توپ ببرمت
خودکارش را روی میز انداخت و گفت:
-باشه
-خوش تیپ بیایا، رستورانش خیلی توپه
-باشه برو بیرون چقدر حرف می زنی
حامی خندید بیرون رفت و در را بست، حنا به گوشی روی میز نگاه کرد و گفت:
-چطور شده که اصلا نه پیام میدی نه زنگ می زنی!
عصبی از سر جایش بلند شد گفت:
-کاش بدونی چقدر دلم برات تنگ میشه
#رد_خون
#پارت_سیصد_چهارده

سر چرخاند نگاهش کرد و گفت:
-چرا مشخص نیست، مگه دکتر نیستی؟
-هوشیاریش پایینه، بیدار هم بشه انگار خوابه، فرقی نداره، خواب باشه بهتره روال درمانش بهتر پیش میره، استرس ازش دوره همین باعث میشه بهتر پیش بریم
-تا کی؟
-نمی دونم
شهاب عصبی نگاه گرفت و دایی آرام گفت:
-خانوادش نمیان ببیننش؟
-خانواده نداره
-واقعا؟
-آره
-اون شایع‍...
-تو دیگه شروع نکن
-من زیاد اهل این فضاها نیستم اما این خبر نظرمو جلب کرد!
-جلب نکنه
-من کاری ندارم اون شایعه درسته یا غلط، تو زندگی کسی هم نیستم که قضاوتش کنم، اما تو متوجه هستی که اگر دلتم لرزیده هیچ جوره بهت نمی خوره؟
شهاب نیش خند زد و دایی غرید:
-نمی خوره شهاب، تو که این همه باهوشی باید فهمیده باشی این دختره هیچ سنمی با تو نداره، اول اینکه زن شوهر دار بوده که فوت کرده، بچه داره، فرهنگش با فرهنگ تو اصلا جور نیست، از لحاظ مالی و اقتصادی هم که مشخصه، شهاب اینارو که متوجه هستی
شهاب به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-بیست ساعتو نوزده دقیقه هست که تو این بیمارستانه
دایی چشم ریز کرد و شهاب به آلا نگاه کرد گفت:
-تو خوب شدنش با خداتونم شوخی ندارم، همون خدایی که شما قبول دارید و من ندارم، حالا وای به حال شماها که بندش هستید، پس کل این بیمارستان تیم کن که حتی حالش بدتر این نشه وای به حال اینکه اتفاق بدی بیوفته، شد؟
-شها...
-شد؟
دایی سکوت کرد و شهاب ادامه داد:
-نگفتم چی کار می کنم چون چیزی که می دونیدو نباید باز بگم، پس کل اون هوش و معلومات، اون نابغه بودنت و هر چی که می دونیو براش می ذاری
دایی هنوز نگاهش می کرد و شهاب غرید:
-اون ملحفه که روشه یکم بالاتر نمی تونید بکشید، باید هر خری از این جا رد میشه این شکلی ببینتش؟
-این جا قسمت ویژست کسی نمیاد جز دکتر و پرستارا!
-هر چی بگو بکشن بالاتر
دایی به آلا نگاه کرد، به خاطر دستگاهایی که به سینه اش وصل بود برهنه بود اما ملحفه تا بالای سینه را پوشانده بود ولی شهاب باز هم ناراضی بود، شهاب چرخید و گفت:
-هوشیاریش کی بالا میاد؟
-چون اکسیژن به مغ‍...
-اینارو می دونم، دکتری و کلی تجربه داری کی مغزش از اون شوک در میاد و هوشیاریشم بالا میاد؟
-معمولا چهار پنج روز طول میکشه
-خوبه، آب ریه چی میشه؟
-اگر به داروها واکنش نشون بده و آب کمتر بشه طی چند روز آینده کامل تخلیه میشه
-و اگر نشه
-باید با یه عمل کوچیک تخلیه کنیم
-آب ریه زیاد بشه چی؟
-خب احتمالش زیاده که زیاد بشه
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489

در کانال وی آی پی پارت 700هستیم
#متهوش
#پارت_صد_هفتاد_چهار

*
پروانه از اتاق بیرون آمد و بلند گفت:
-چه خبره دو ساعته دارید آماده میشید، عروسی که نمی خوایم بریم
در اتاق حنا باز شد پروانه چرخید لحظه ای با دیدن حنا در آن لباس ابروهایش بالا رفت و گفت:
-حنا!
حنا کلافه کیف دستی اش را روی مبل انداخت گفت:
-وای مامان عصبی شدم، ساعتم نیست!
پروانه جلو رفت دستان حنا را گرفت بالا برد و گفت:
-خدایا چقدر این لباس بهت میاد!
حنا سر پایین برد به لباسش نگاه کرد و گفت:
-نمیادا
-جون مامان انقدر ناز و متفاوت شدی که دهنم وا موند!
-حنا سریع سمت آینه قدی کنار در ورودی رفت، به کت کوتاه و سارافون تا پایین زانویش نگاه کرد و گفت:
-جدی بهم میاد؟
-خیلی
کمی چرخید و گفت:
-این جوراب شلواریه تو کمدم بود کی برام خریدی!
-با همین لباسه برات خریدم، یادت نیست؟ وقتی با بابات رفته بودم دبی
حنا کلافه چشم بست و گفت:
-یادم اومد
چرخید و گفت:
-ساعتم مامان
-کدوم ساعت؟
-کدومش؟ همینی که همیشه دستمه دیگه
-همون هدیه شاهرخ
-آره
-من که ندیدم، تو هم انقدر رو وسیله هات حساسی که نمیشه بگم ببین کجا از دستت در اوردی گذاشتی
-مدام باز می شد اما همیشه حواسم بهش بود
-پیدا میشه
-کل اتاق گشتم، نیست که نیست
--بریم بیایم می گر...
-من حاضرم
پروانه چپ چپ به حامی نگاه کرد گفت:
-بالاخره
-بریم
حنا کیفش را از روی مبل برداشت و غرید:
-ساعتم دور مچم نیست انگار دارم لخت میام بیرون
در جا کفشی را باز کرد و کفشی که به تیپش بیاید را انتخاب کرد پایش کرد، دوباره در آینه نگاه کرد و مطمئن همراه حامی و مادرش از خانه بیرون رفتند.
*
درون ماشین که نشستند حنا دوباره به گوشی نگاه کرد گفت:
-خب به شاهرخم می گفتی بیاد
-زنگ زدم اما جواب نداد
حنا نگران برای شاهرخ نوشت:
-سلام کجایی، خبری ازت نیست
سر بالا آورد و به خیابان نگاه کرد، پروانه با لبخند گفت:
-چه بارون قشنگی می باره
حامی از آینه به حنا نگاه کرد گفت:
-میگم حنا یه فکری کردم
-چه فکری؟
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_هفتاد_پنج

-میگم این ماشین بفروشیم، به جاش دوتا ماشین مدل پایین تر بخریم، این جوری تو هم ماشین داری واسه رفت و آمدت خوبه
حنا شانه بالا انداخت و گفت:
-همین جوری راحتم
-با ماشین راحت تر میشی
پروانه رو چرخاند و گفت:
-راست میگه مادر، این ماشین مدل بالا هم تو چشمه، فک و فامیل همش دارن حرف میزنن، ماشین پایین تر واسه جفت تون بهتره

-نمی دونم یعنی برام مهم نیست، هر کاری می خواین بکنید
-من کاراشو می کنم، پراید می خوای یا ام وی ام؟
-گفتم که برام مهم نیست
-پس به سلیقه ی خودم یه ام وی ام کوچولو مثل خودت، اونم آلبالویی میخرم
حنا بی خیال رو چرخاند به قطره های باران روی شیشه نگاه کرد، باید خوشحال می شد اما انگار دیگر هیچ ‌چیز خوشحالش نمی کرد.

وارد رستوران شدند، پروانه چترش را بست و به دست پیش خدمت داد و با لبخند گفت:
-عجب بارونی، خدارو شکر
-بفرمایید
سمت میزی که راهنمایی شان کردند رفتند، حنا صندلی عقب کشید پشت میز نشست، به محیط رستوران نگاه کرد و گفت:
-قشنگه
حامی با لبخند گفت:
-غذاهاشم میگن معرکس
حنا صفحه ی گوشی را روشن کرد اما شاهرخ باز هم پیام نداده بود، با حرص چشم بست، پروانه از جایش بلند شد و گفت:
-من برم دستشویی

حامی سریع ایستاد و گفت:
-منم میام
آن دو رفتند و حنا این بار بی طاقت با شاهرخ تماس گرفت و گوشی را دم گوشش گذاشت، اما هر چه بوق خورد شاهرخ جواب نداد.
نگران گوشی را پایین آورد و برایش نوشت:
-خیلی عصبی میشم که نه جواب پیام میدی نه تماس
همان لحظه فضای رستوران نیمه تاریک شد، سر بالا آورد و دید گروه موسیقی وارد رستوران شد، بی توجه نگاه گرفت و دوباره برای شاهرخ نوشت:
-خیلی ناراحتم کردی، مطمئن باش باهات قهرم
#رد_خون
#پارت_سیصد_پانزده

-پس زودتر تخلیه کنید
-نمیشه مراحل داره، عوارض داره، به خاطر همین می خوایم به طور طبیعی تخلیه بشه
-بهت گفتم نمی خوام بدتر این بشه، این حرف آخرم بود
راه افتاد و گفت:
-بازم میام
-تا جایی که می دونم کل وقت روزهات پره چطوری مدام میای این...
چرخید دید شهاب خیلی دور شده است، کلافه زیر لب غرید:
-بهم نمی خورید شهاب، این جوری که تو نگرانشی معلومه روزهای وحشتناکی جلوی رومون هست!
*
درون ماشین نشست قبل اینکه ماشین را به حرکت در بیاورد تماس گرفت و ماشین را به حرکت در آورد، صدای مرد را در ایرپاد درون گوشش شنید:
-آقای صدر
-تموم شد؟
-بله آقای صدر نیم ساعت پیش ابلاغیه براشون پیامک میشه
-خوبه، ممنون
-وظیفس
تماس را قطع کرد و نیش خند زد و گفت:
-این جوری خیلی خوب میشه
گوشی را روشن کرد دوباره تماس گرفت، صدای رهام در گوشش نشست:
-می دونم که تو عمرا دلت واسم تنگ بشه زنگ بزنی، رهام خوبه داره عکس می گیره
-کسی که حرفی نزد
-حرف تو وسط باشه، کسی حرف بزنه؟ این جور جراتی کی داره!
-حالش خوبه؟
-خوب که چی بگم، مثل همیشه شاد نیست اما پسر جالبیه با وجود حال ناخوشش اما سعی می کنه کارشو درست انجام بده
-مراقبش باش، حواست باشه ناهار بهش دادن بخوره
-باشه، کجایی تو؟
-دارم میرم جایی کار دارم
-میای باغ؟
-بعد میام
-باشه
با شنیدن صدای بوق به گوشی نگاه کرد و گفت:
-پشت خطی دارم، فعلا
تماس را قطع کرد و جواب مژگان که پشت خط بود را داد:
-الو
مژگان بینی بالا کشید و گفت:
-شما بیمارستانید؟
شهاب چشم ریز کرد و گفت:
-بودم، چطور؟
-می خواستم بیام اما این جا یکم درگیر شدم نشد بیام، آلا خوبه؟
-شرایطش همونه، درگیری به آلا ربط داره؟
مژگان ناراحت لب باغچه نشست و گفت:
-این بیشعورا وسایل آلا و هامینو گذاشتن جلوی در
شهاب نیش خند زد و گفت:
-دیگه؟
-نمی دونم با اینا چی کار کنم، یعنی انقدر باباش و آرون عصبی بودن که بگم بیان اینارو ببرن، نمیان
-زنگ بزن بیان
-چی؟!
-میگم زنگ بزن بیان وسایل دخترشونو ببرن
-می دونم نمیان، الان فقط دنبال هامین هستن منم نگفتم پیش شماست
-پس بهتر شد، بگو بیان وسایل دخترشون با هامینو ببرن
مژگان گیج ساکت بود و شهاب گفت:
-بگو همین الان بیان
تماس را قطع کرد، نخ سیگاری بین لبش گذاشت و گفت:
-یکی یکی تونو آدم می کنم
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489

در کانال وی آی پی پارت 700هستیم
#متهوش
#پارت_صد_هفتاد_شش

پیام را فرستاد، صدای موزیک زنده بالا رفت اما حتی حوصله ی تماشای آن ها را هم نداشت، اما با شنیدن آن آهنگ و صدای خواننده با شتاب سرش بالا رفت.

حنا حنا، خانوم حنا، چه اسمیه اسم شما، ناز آهنگ بهاره
صدای نرم زمزمه، میون بارون و گله، بوی عاشقونه داره

لحظه به همراه آن گروه موسیقی، شاهرخ، زینب که کیکی در دستش بود و عارف را دید.

عروسی ستاره‌ها تو اوج چشمای شما، یه افق منظره داره
برای پرواز دلم رو به حیات عاشقا، چشمتون پنجره داره

دهانش بهت زده کمی باز ماند، نگاهش قفل کسی بود که با لبخند جلوتر از بقیه آرام آرام سمت او می آمد.

حنا خانوم دل من یه جای قصه انگار منتظر شما بود
پشت در باغ بهار اون همه آه و انتظار، به خاطر شما بود

دست لرزانش بالا رفت جلوی دهانش نشست و ناباور اسم شاهرخ را زمزمه کرد.
-شاهرخ!

حنا حنا، خانوم حنا، هلهله‌ی قلب شما، ضرب نو برانه داره
برای رقصیدن دل، تو سینه ی چلچله‌ها، تا بخوای ترانه داره


پروانه و حامی با لبخند نزدیک شاهرخ شدند، حنا نا خواسته دیدش تار شد، قلبش دیوانه وار به سینه می کوبید.

برای بوسیدن یار، تو سایه بارون چنار، تب کودکانه داره
صدای آواز منه، تو کوچه پرسه می‌زنه، تا بخوای بهانه داره

شاهرخ روبه رویش ایستاد، سر حنا به چپ و راست حرکت کرد، شاهرخ با لبخند دست پیش برد، سر انگشتش را به نوک بینی حنا زد و برایش آرام خواند.

حنا خانوم دل من یه جای قصه انگار منتظر شما بود
پشت در باغ بهار اون همه آه و انتظار، به خاطر شما بود
به خاطر شما بود
 

حنا خندید سر به زیر برد با اتمام آن موزیک صدای موزیک تولدت مبارک بلند شد، زینب سریع جلو رفت تا حنا شمع را فوت کند، حامی سریع خودش را کنار حنا رساند گفت:
-چرا منو نادیده می گیرید؟! مثلا تولد ما دوتا هستا
هر دو چشم بستند و با اتمام شماره معکوس با هم شمع های روی کیک را فوت کردند، پروانه جلو رفت و حنا را در آغوش گرفت گفت:
-تولدتون مبارک عزیزای دلم
-ممنون
پروانه عقب رفت و حامی را در آغوش گرفت، زینب کیک را روی میز گذاشت و سریع حنا را در آغوش گرفت گفت:
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_هفتاد_هفت

-تولدت مبارک حنا خانم
-بدجنسا
زینب خندید عقب رفت و گفت:
-بخدا یه جوری آقا شاهرخت گفت حنا نفهمه، گفتم بگم بهت حتما سرمو می بره
حنا چپ چپ نگاهش کرد، همان موقع شاهرخ گفت:
-این جوری نگاش نکن، من ازش خواستم
حنا پشت چشم نازک کرد و گفت:
-حتی این سورپرایز چیزیو تغییر نمیده
عارف خندید و گفت:
-قضیه چیه؟!
شاهرخ گوشی را در دستش تکان داد و گفت:
-چیزی نیست
-بله دیگه چیزی نیست، یعنی مهم نیست
-حنا جان بعد حرف بزنیم؟
حنا دست به سینه ایستاد و شاهرخ سر جلو برد و دم گوشش گفت:
-من امشب اصلا اخمتو نمی پذیرم جوجه، پس اصلا اخم نکن
حنا کمی سر چرخاند نگاهش کرد و گفت:
-اگر عصبی باشم چی؟
-قابل قبول نیست، اخم کنی با من طرفی
-بیا ببینم زلزله
حامی حنا را چرخاند در آغوش گرفتش، گونه هایش را بوسه باران کرد، جوری که جیغ حنا به هوا رفت:
-صورتمو تفی کردی دیوونه
-تولدت به همین چندشی مبارک
مشتی به سینه ی حامی کوبید و عقب رفت غرید:
-کاش بزرگ بشی، تنها آرزوم این بود
عارف رو به بقیه گفت:
-بشینید من اینارو راهی کنم
همه پشت میز نشستند، شاهرخ روبه روی حنا بود، زینب کمی نزدیک حنا شد و گفت:
-خوبی؟
-نمی دونم خوبم یا بد، اما الان حس می کنم خوبم، بازم کاری کرد حالم خوب بشه
-صبح بهم خبر داد که شب بیایم این جا قراره غافلگیرت کنیم، تاکید کرد چیزی بهت نگم
حنا به حرف های زینب گوش می کرد اما نگاهش به شاهرخ بود که داشت برای همه غذا سفارش می داد، بی اختیار لبخند زد و گفت:
-امشب چقدر جذاب شده
زینب متعجب گفت:
-دارم گل لگد می کنم؟!
-دکمشو که یکم باز تر می ذاره، با روح و روانم بازی می کنه
-حنا!
-ریششو‌مرتب کرده، می بینی؟
-نه والا، تو سانت میزنی، من ریش شاهرخ خانتو چی کار دارم
-کت اسپرت خیلی بیشتر بهش میاد
-خل شدی رفت!
Forwarded from آرام
گونی پیاز گرفتم و انداختم پشت وانت و اومدم سوار ماشین شم چشمم به سردار دوست پسر دوستم افتاد
با اون هیبت و هیکل گنده تکیه داده بود به ماشین میلیاردیش و نگاهش حقیرانه و با غرور به من بود
از نگاهش می‌فهمیدم باز می‌خواد عصبیم می‌کنه! باز می‌خواد تیکه بپرونه و تحقیرم کنه! نمی‌دونم چه پدر کشتگی با من داشت هر بار هم و می‌دیدیم کارمون به جر و بحث و دعوا می‌کشید! البته منم کم پشتش با نفس حرف نمی‌زدم و کم باهاش دهن به دهن نمی‌شدم و خودش هم این و می‌دونست ازش خوشم نمیاد! 
قبل اینکه لب باز کنه رفتم سوار ماشین شدم و از آینه ماشین نگاهی بهش انداختم
دیدم کنار ماشین ایستاده داره و با تلفن حرف می‌زنه
انگار جن رفته باشه تو تنم ماشین روشن کردم و بدون توجه به هیچی با سرعت تمام دنده عقب گرفتم و محکم کوبیدم به ماشینش و بی‌خیال تو آینه ماشین دوباره نگاهی بهش انداختم
دهنش باز مونده بود و صورتش سرخ شده بود و خون خونش رو می‌خورد
لبخند عمیق و رضایتمندی روی لبم نشست
دلم خنک شد! حقت بود! تا تو باشی دیگه مسخره‌ام نکنی!
چرخید طرفم و با دیدن لبخند رو لبم نگاهش به خون نشست و انگار رم کرده باشه خیز برداشت سمتم
لبخند رو لبم ماسید و از ترس قالب تهی کردم!
می‌دونستم گیرم بیاره فاتحم خوندست!
تا اومدم پام و رو پدال گاز فشار بدم با یه جهش خودش و رسوند به ماشین و
در باز کرد و بازوم رو چنگ زد و کشید پایین و بلندم کرد انداختم روی شونه‌اش و برد سمت باشگاه
جیغی کشیدم و تند تند کوبیدم روی کمرش
- ولم کن! بذارم پایین!
بی‌توجه بردم‌ تو سوییت زیر زمین باشگاه و پرتم کرد روی تخت و در و قفل کرد
انقدر عصبانی بود از شدت عصبانیت خس خس می‌کرد
با دیدن حال و روزش و نگاه ترسناک و آتیشیش کم مونده بود سکته کنم و صدام به وضوح می‌لرزید
- چیکار می‌کی؟ حدت رو نگهدار!بهتره با احترام با من برخورد کنی!
- احترام؟
خیز برداشت سمتم و تا اومدم بلند شم پرید سمتم و با یه دستش دو تا دست‌هام رو گرفته بالای سرم و قفل کرد و با شرارت نگاش رو چرخوند تو صورتم و صدای غرشش بلند شد
- دیگه داری میری روی مخم! فکر کردی نمی‌دونم پشت سرم هی موش می‌دونی؟
فکر کردی نمی‌دونم و نفس و بر علیهه‌ام پر می‌کنی؟
از صدای غرشش چهار ستون بدنم لرزید و با اینکه مثل چی ترسیده بودم ولی کار کردن زبونم دست خودم نبود!
- معلوم بر علیه وحشی مثل تو پرش می‌کنم! الان می‌خوای چیکار کنی ها؟ چیکار کنی؟
با تحقیر نیشخندی زد
- بهش حسودیت می‌شه نه؟ هیچ وقت دوست پسر داشتی؟ اصلاً هیچ پسری تا به حال نگاهت کرده؟ تا به حال لبت به لب هیچ مردی خورره؟
تازه متوجه وضعیتمون شدم‌ و از شدت خجالت خون به شدت به صورتم هجوم آورد و تا اومدم بلند شم نگاهش و داد به لبم و نمی‌دونم یه دفعه چش شد چشم‌هاش و بست و لبش رو کوبید رو لبم و وحشیانه شروع کرد به بوسیدن
خشکم زد و دلم هری ریخت پایین 
- سردار؟ عزیزم؟
با صدای نفس قلبم اومد تو دهنم و...
https://t.me/+IiowxZNZAS0yNWZk
https://t.me/+IiowxZNZAS0yNWZk
https://t.me/+IiowxZNZAS0yNWZk
https://t.me/+IiowxZNZAS0yNWZk
https://t.me/+IiowxZNZAS0yNWZk
همچی از یه بوسه شروع شد
یه بوسه از یه مرد مغرور و خدای شرارت🔥
مردی که دوست پسر بهترین دوستمه و سایه من و با تیر می‌زنه و حتی یه لحظه رو هم برای تحقیر و آزارم از دست نمی‌ده
ولی نمی‌دونم چی شد اون روز مجبورم کرد...
Forwarded from آرام
♥️♥️
#پشیمانی_بعداز_جدایی🥹


-  جونمی،  دورت بگردم ، چی شدی باز؟ چرا نگفتی حالت بد شده؟ خبر مرگم خودمو زودتر می‌رسوندم!

لعنت به من بی‌شرف!!!

که پشت تلفن با حرف‌های نیش‌دار اذیتش کردم. زیر دلش را که درد می‌کرد نوازش گونه به حالت چرخشی ماساژ می‌دهم، بلکه از دردش کاسته شود.

هر چه بد و بیراه به ذهنم می‌رسد نثار خودم می‌کنم.
بی‌شعور تو که طاقت دیدن درد کشیدنش را نداری غلط می‌کنی شاخ و شونه بکشی و حرفی بزنی که دل انجامش رو نداری!

صدای نفس‌های سنگین و خس خس سینه‌اش منقلبم می‌کند. موهای پریشانش را از پیشانی و صورتش کنار می‌زنم...بین شانه‌هایش را نوازش می‌کنم بلکه نفس کشیدن برایش راحت‌تر شود...
مگر نمی‌داند نفسم به نفسش بند است؟
سر و صورتش را می‌بوسم، قربان صدقه‌اش می‌روم و ملتمسانه می‌خواهم مرا ببخشد.

دستم را می‌فشرد . می‌خواهد چیزی بگوید ولی نفس کم می‌آورد. تقلا می‌کند کلماتش بریده بریده است.


- آقا...غوله.....این‌.....بار .....واقعنی...دارم.... می‌میرم....

- چیزیت نمی‌شه قربونت برم ...آتيش ‌پاره مگه نگفتم دیگه به من نگو آقا غوله.... حالا که گفتی عواقبش پای خودته...



میلیمتری بین‌مان فاصله نیست. در آغوشم حل می‌شود.‌با زاری زیر گوشش زمزمه می‌کنم:

- قربونت برم به وقتش چنان غول بودنم رو  نشونت بدم که غول گفتن یادت بره!

لب‌های خوش فرمش طرح لبخند می‌‌گیرد و پلک‌هایش روی هم می‌افتد. در آستانه‌ی جان دادنم . به هر ترتیب   باید کاری می‌کردم طاقت بیاورد ...... بلافاصله خم می‌شوم و ......

https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0


#پشیمانی_و_عشق_بعداز_جدایی

داستانی متفاوت و جذاب پنجمین رمان نویسنده♥️
Forwarded from آرام
صدای امیرعباس سالن را برداشت. به من اشاره کرد، رو به حاجی گفت:

- حاجی اگه بتونی این وزه رو برام گیر بندازی که بگیرمش هر کاری بخوای می‌کنم!

شوکه شدم! نفسم رفت: هاااع!

چرا جلوی چشم این زن و مرد انقدر بی‌خیال بود؟ گیرم عمه و شوهر عمه‌اش باشند! حاجی با خنده گفت:
-  اگه بتونم روت حساب کنم باشه. حالا برو

امیرعباس انگار که مطمئن بود با تایید حاجی من را دارد، داد زد
- قول دادی‌! میگن مَرده و حرفش‌ها؟ برم؟

حاجی اخم کرد اما صدایش می‌خندید
- برو بچه! برو یکم خجالت بکش؟

امیرعباس عقب رفت اما ذره‌ای شرم نکرد
- رفتم رفتم. نگهش‌داریااا جایی نره تا خودم بیام دنبالش، شدِ جن و شدم بسم‌الله!

قبل از رفتن از نگاه سبز و روشنش چشمکی تحویل گرفتم، لب زد "فدای فراری" سر به زیرم شدم

با بسته شدن در صدای خنده‌ی حاج‌خانم هم بلند شد. دستم را گرفت
- بیا بریم ناهار دخترم

مثل لبو سرخ شده بودم: باید برم
بامزه اخم کرد: امیر که گفت میاد دنبالت؟

جذابِ هفت رنگ همه را علیه من بسیج کرده، هیچکس هم حریف آن روی دیوانه‌اش نیست! عصبی گفتم:

- بگه! ربطی بهش داره؟ اَه. با این شوخی‌هاش!

سرشو با منظور تکون داد و خندید
- اوممم...! اون "گیر بنداز" که به حاجی گفت شوخی نبودااا؟ با حاجی کنار بیاد یعنی براش مهمی، به رفتارش دقت کن شوخی و جدیشو بفهمی خب! بزرگش کردم چشمای منتظرش شوخی نکرد. بیا، تا بیاد دنبالت خیلی مونده

واضح بود از الان من را عروسش می‌دید و همسرِ چشم خوشگلِ خبیث! از هیجان زیاد به سمت در دویدم

- عجله دارم. خداحافظ

با اولین تاکسی خودم را به خانه‌ی تنهایی‌هایم رساندم. کلید را از کیف بیرون کشیدم که موتوری با سرعت رد شد و کیف را قاپید

دور زد، دقیقا روبرویم با فاصله متوقف شد. صورتش را پوشانده بود و سرتاپای خودش و موتورش سیاه بود.

آماده بودم تا اگر جلو آمد دفاع کنم. موتور را روی جک گذاشت، کیف را در هوا چرخاند

- نمی‌خوایش؟ بیا بگیرش دیگه خوشگلم؟

قلبم تند می‌زد ولی عکس‌العملی نشان ندادم. داد زد: نیااا... خودم میااام! بلدم بگیرمت

با شتاب به سمتم دوید! فرار نکردم، با تمام قدرت پا بالا کشیدم و چرخیدم تا ضربه‌م به دیوار بچسباندش، یا ناکار می‌شد یا استخوان دنده‌اش می‌شکست

به همان سرعتی که جلو آمد عقب پرید و فرار کرد! کلاه از سرش برداشت، در حالی که به نگاه شوکه‌ام می‌خندید گفت:

- می‌دونستم یه چیزی درباره‌ی تو هست که نمی‌دونم! می‌فهمیدم خیلی جسوری! پس بلدی بزنی مزاحم‌هارو ناقص کنی که با اون چشم‌های پدر درآرت هنوز سینگلی؟

امیرعباس بود! دهانم باز ماند. با خنده‌ای شرور گفت:
- انقدر می‌خوری چاق نمی‌شی یه دلیلی باید داشته باشه ورزشکارِ من!

خشمگین نگاهش کردم. چرا تشخیص ندادم اوست؟ با لذت گفت:

- خوشت اومد فراری؟ تا تو باشی عمه‌ی منو نپیچونی در بری. دیشب نگفتم یا بله میدی یا از فردا هر جا بری منو می‌بینی؟

طعنه زدم تا بسوزد، بخاطر ظاهر خاصش خیلی دردسر داشت:
- خوشگل زیاد می‌بینم! به همه بله بدم؟

صورتش کبود شد. کفرش در آمد. روز اولی هم که دیدمش خوشگله صدایش زدم!

با چنان سرعتی جلو آمد که نتوانستم حتی نفس بکشم، فرار و دفاع که هیچ!
دستش دور کمرم پیچید و صورتم به سینه‌اش چسبید. به در چسبیدیم، کلید را توی قفل می‌چرخاند و می‌غرید

- نههه! خودم ازت بله می‌گیرم و عروس عمه‌ام میشی، حالا ببین

در باز شد و از فشارش در آغوش هم کف حیاط پرت شدیم!

"یا قمربنی‌هاشم! این مرتیکه کیه دختر؟!"

با سنگینی امیرعباس که روی تنم بود بالای سرم را نگاه کردم. خدایااا...! مادر گلاره بود. چرا فراموش کردم امروز می‌رسند و تا چند وقتی مهمانم هستند؟

از دیدن صورت امیرعباس حرف در دهانش ماند
- خدا مرگم بده! واقعا پسره؟!؟! چرا انقدر خوشگله؟🤣🤣
https://t.me/+N8_Opn6tHcc4Y2Nk
https://t.me/+N8_Opn6tHcc4Y2Nk
https://t.me/+N8_Opn6tHcc4Y2Nk
https://t.me/+N8_Opn6tHcc4Y2Nk
#پارت_رمانه😁😍👆
اولین باری که امیرعباس رو دیدم پارتی شبانه بود. همه بهش می‌گفتن خوشگله! دختری نبود که نخوادش و اون با زبونش نسوزوندش، برخلاف بقیه دست از سر من برنداشت! چپ و راست دیدمش! حتی به زور منو کشوند خونه‌اش و گفت می‌خوادم! روزی که به التماس افتادم تا مامان گلاره به کسی نگه امیر افتاده روی من، نمی‌دونستم مامانش نسبت دوری با حاجی داره و امیر فرستادتش بیاد خونم و... فاتحههه!!😂😂
https://t.me/+N8_Opn6tHcc4Y2Nk
خوشگله داستانی داره واسه دختری که مجبوره زنش بشه و عروس عمه‌اش!
#یه_دختر_فراری_و_یه_پسر_پیچ😍😍
https://t.me/+N8_Opn6tHcc4Y2Nk
- زنم شو! اگه نه به همه میگم وسط کوچه افتادم روت مجبور بشی زنم بشی!😂😂 میگم رفتی در آغوش اسلام اونم به قصد اغفال کردنش!🤣🤣
Forwarded from آرام
نیل صدایش میکردند!

دختری طرد شده از محبت خانواده ...!

دختری که اسیر بدهکاری و قرض به مادرش بود...

دختری که به دلیل شباهت بسیارش به زنی که مادرش از او متنفر بود محکوم بود...!

محکوم بود به تقلا برای ذره ای محبت...
تقلا برای زنده ماندن و زندگی کردن...

اما در این میان تنها یک نفر محبتش را بی دریغ خرجش کرد ...

الوند محتشم ...

همانی که نیل بیشترین ضربه را ناخواسته به او زده بود..

اما الوند ایستاد و شانه شد برایش...
تکیه گاه شد
..

اما چه شد که شانه اش را باد برد؟


https://t.me/+Ro7CcLVKOE4wOTk0