رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)
22.8K subscribers
87 photos
8 videos
49 links
رمان‌های #ماهی #حامی #ترنج #طعم‌جنون #رخپاک #زمردسیاه #عشق‌خاموش #معجزه‌دریا #تاونهان #آغوش‌آتش #متهوش #چتر_بی_باران #گرگم_به_هوا
پارت گذاری رمان های #متهوش و #رد_خون یک شب در میون از یک رمان، به جز تعطیلات رسمی
کپی حتی با ذکر نام پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
#رد_خون
#پارت_سیصد_هفت

از جایش بلند شد از کنار رهام گذشت از اتاق بیرون رفت، رهام به دنبالش رفت و گفت:
-خوب تونستی آرومش کنی
-بچه عاقلیه، یعنی تربیتش جوریه که با شرایطا سازگار میشه
به اتاق رفت و سمت تخت رفت، زیپ کیف آلا را باز کرد و رهام خمیازه کشید گفت:
-میرم بخوابم
-برو
گوشی را برداشت از اتاق بیرون رفت، به اتاق هامین برگشت و گفت:
-اتاقتو دوست داری؟
-آله
-دوست نداری بگو، سه تا اتاق دیگه هم هست
کنار هامین روی تخت نشست به تاج تخت تکیه داد و گفت:
-رمزشو بلدی؟
هامین گوشی را گرفت و الگو کشید، شهاب هم آن الگو را یاد گرفت و هامین گوشی را سمتش گرفت گفت:
-نمی دونم کجاس
شهاب در گوشی رفت و گفت:
-اگر صدا پر کرده که باید تو ویسا باشه
همان جور که می گشت پوشه ای دید که نوشته بود آلا، در آن پوشه رفت با دیدن آن صداها گفت:
-همیناس، این اولیو می ذارم
ویس اول را پلی کرد و منتظر ماند، انگار خودش مشتاق تر بود تا صدای همیشه آرام و خاصش را بشنود.
-هامینم، مَرد من، می دونم الان چی شده و کجا هستی، ببخشید اگر چیزی بهت نگفتم، دوست نداشتم قبل رفتنم به بیمارستان استرسی داشته باشی
هامین به نیم رخ شهاب نگاه کرد، شهاب خیره بود به گوشی و صدای آلا انگار حال و هوای هر دو را عوض کرد.
-عزیزم، الان می دونم پیش شهاب هستی، مردی که بهش اعتماد کردم و ازش خواهش کردم تو این مدت که من نمی تونم کنارت باشم ازت نگهداری کنه، مَرد مامان، مثل همیشه قوی باش و رفتارت برازنده ی یه مَرد واقعی باشه، با نا آرومی و گریه کسیو اذیت نکن، من به خاطر تو خوب میشم عزیز دلم، پس می خوام قوی باشی تا برگردم، زبانتو بخون، وقتی میری پیش مامان شکری با وجود مراقبتای اونا بازم مراقب خودت باش، شهاب مهربونه اما یکم تنده، وقتی ناراحته و عصبی سکوت کن تا آروم بشه
شهاب نیش خند زد چشم بست، هامین سر کج کرد روی شانه ی او گذاشت، شهاب سریع نگاهش کرد، اشک هامین را دید و هر دو صدای آلا را شنیدند.
-هامین، تو به غیر از شهاب نباید پیش کسی باشی، نه دایی آرون نه آقا جون و نه حتی خاله مژگان، فقط و فقط باید پیش شهاب باشی، پس هر کی اومد دنبالت بگو نمیری، حتی اگر گفتن من گفتم باور نکن، چون من فقط میگم پیش شهاب باش...
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489

در کانال وی آی پی پارت 680هستیم
#رد_خون
#پارت_سیصد_هشت

صدای سرفه اش باعث شد شهاب ابرو در هم بکشد و آلا با صدای گرفته ای ادامه داد:
-غذاتو مرتب بخور، مرد خوبی باش تا برگردم، دو تا صدای دیگه پر کردم، یکیش واسه شهابه که فقط باید شهاب گوش کنه و یکیشم واسه دایی آرون و آقاجونه، باید اونا گوش کنن، درست رفتار کن تا شهاب نگه چرا این آلا پسرشو پیش من گذاشته
هامین لبخند تلخی زد و شهاب غرید:
-در هر صورت باید یه چیزی به من بگه!
-به جز اون دو تا صدا بقیه قصه هست، می تونی شبا اونارو گوش کنی چون فکر نکنم اون آقا چیزی از قصه اینا بدونه
شهاب نیش خند زد و گفت:
-نگفتم!
هامین خندید و آلا دوباره سرفه کرد به سختی گفت:
-هامین، ناراحت باشی حس می کنم، یادته گفتم خانجون میگه...وقتی از ته دلت عاشق یکی باشی، وقتی معشوقت درد داشته باشه قلب خودت تیر میکشه و اذیت میشی؟...تو که نمی خوای مامانی قلبش تیر بکشه؟، اینو بدون من چه باشم چه نباشم خیلی خیلی خیلی زیاد دوستت دارم، مراقب خودت باش تا زود بیام.
ویس تمام شد و هامین بینی بالا کشید و گفت:
-دلم بلاش تند شد
شهاب نفس عمیقی کشید دست دور شانه اش برد و کامل در آغوش کشیدش، سر هامین روی سینه اش قرار گرفت و انگشتان دستش در لابه لای موهای نرم آن بچه فرو رفت گفت:
-زود میاد، دل تنگیت بر طرف میشه، بخواب صبح سر حال بیدار بشی
هامین سکوت کرد و شهاب خیره به سقف همان جور سر هامین را نوازش کرد.
نیم ساعتی گذشت سر پایین برد با دیدن خواب عمیق هامین لبخند زد و گفت:
-کاش منم بچه بودم، بعد هر غم به همین راحتی می خوابیدم
آرام سر هامین را روی بالشت  گذاشت از جایش بلند شد، از اتاق بیرون رفت و با نیش خند گفت:
-پسری که یه شب بهم گفت با غیرت باش حالا تو خونمه!
وارد اتاقش شد در را بست و سمت مبل تکی رفت، رویش نشست همان جوری که نخ سیگاری روشن می کرد پاهایش را روی پاف جلوی پایش گذاشت، گوشی آلا را باز کرد و ویس بعدی را باز کرد.
-معمولا دختر خجالتی نیستم، یعنی یه جورایی تا چیزی باعث شرمم نشه خجالت نمی کشم، اما الان خجالت زده ام، بابت اینکه با شناخت کوتاهمون بچمو دستت سپردم، شاید الان باید بگم که تو توی دلت میگی عجب غلطی کردم با این دختره آشنا شدم با پرروی بچشو انداخت رو کول من، اما من اصلا چنین فکری نمی کنم، عجیبه اما حس می کنم جور دیگه شناختمت، متفاوت تر از شهاب صدری که همه می شناسن، مطمئنم حتی تو ذهنتم همچین چیزی نمیاد، واسه همین خجالت زده ام و مدیونتم، به کسی جز تو اعتماد نداشتم و شایدم چون آدمای زیادی اطرافم نیست تنها گزینم تو بودی...
#متهوش
#پارت_صد_شصت_سه

-نشد، یعنی نشد با هم بمونیم، ازدواج کردیم اما دلش جای دیگه ای بود، منم حبسش نکردم گفتم آزاده که بره، اونو با دلش می خواستم نه فقط یه جسم
حنا و زینب در سکوت به حرف هایش گوش می کردند و عارف خندید گفت:
-جالب بود جفت تون زل زدید به من و کاملا ساکتید؟
حنا دست پاچه گفت:
-من...یعنی خبر نداشتم
-حالا فهمیدی، چیز خاصی نبود
-اذیت نشدی؟
-مگه میشه، اما شاهرخ بود، بلندم کرد، سرگرمم کرد بعدم به خودم اومدم گفتم زندگی ادامه داره

حنا لبخند زد و گفت:
-خداروشکر
عارف رو به زینب گفت:
-الان جوابتون گرفتید؟
-متاسفم...قص...
-ناراحت نشدم، خیلی وقته دیگه ناراحت نمیشم، فقط خواستم بگم من یه بار باختم اما این شاهرخ ما نمی بازه، دم به تله نمیده لاکردار
حنا نفس عمیقی کشید و سر به زیر برد.
-چی میگی که حنایی منو سر به زیر کردی
حنا با شنیدن صدایش دلش فرو ریخت اما نگاهش نکرد، عارف خندید و گفت:
-هیچی والا، داشتم می گفتم این شاهرخ نمی دونم چه عیب و ایرادی داره که کسی باهاش ازدواج نمی کنه

زینب با آن حرف ریز ریز خندید اما شاهرخ کنار حنا ایستاد و چپ چپ به عارف نگاه کرد گفت:
-این همه اون جا بودی، اصالت فضولیتو از دست ندادی
عارف خنده ی بلندی سر داد و شاهرخ به نیم رخ حنا نگاه کرد و گفت:
-سردت نیست؟
-نیست
دست زینب را گرفت و گفت:
-ما میریم پیش آتیش
-حنا
به زور سر چرخاند نگاهش کرد و شاهرخ با چشمان تنگ شده گفت:
-خوبی؟
-چرا بد باشم، اومدم خوش گذرونی
از آن دو مرد دور شد و شاهرخ متعجب گفت:
-چش بو...

-ناراحته
-از چی؟ به تو گفت؟
-نه به من نگفت اما وقتی به تو و سوگل نگاه کرد ابروهاش رفت تو هم و دستاش مشت شد یعنی بهم ریخت
-شروع شد
-تو هم که چقدر گیراییت بالاس رفیق جان، دختره کلا بهم ریخته اما به خداوندی خدا که کوری
-کاش نمی گفتم برگرد، اون جا بودی دیگه
**
خیره بود به آتش، موزیک در حال پخش بود و بعضی ها با آن می خواندند، دستی روی گودی کمرش نشست، سر چرخاند با دیدن شاهرخ پلک زد.
شاهرخ چشم چرخاند روی صورتش و آرام گفت:
-چشمات ناراحته
نگاه به زیر برد و گفت:
-نیست
#متهوش
#پارت_صد_شصت_چهار

شاهرخ نیش خند زد سر چرخاند به شعله های آتش نگاه کرد و گفت:
-کاش یاد بگیری به من دروغ نگی، چون چشمات برعکس خودت حقیقتو به من میگه
نگاه بالا آورد به نیم رخش نگاه کرد، آن لحظه با آن گرمای آتش دوست داشت در آغوشش پناه ببرد.
زبان روی لبش کشید و گفت:
-شاهرخ
رو چرخاند زل زد در چشمانی که برق می زد و حنا لبخند زد گفت:
-خوشحالم که عارف اومده، دیگه تنها نیستی، یعنی از وقتی بابام این کارارو کرد انگار تنها شده بودی، اما الان عارف اومده و کم کم همه چیز جبران میشه

-من تنها نبودم جوجه
-حالا هر چی، بازم خوبه عارف برگشت
شاهرخ دست پیش برد و دست گرم و کوچکش را در دست گرفت و کمی سر جلو برد گفت:
-یه دلخوشی بزرگ‌ داشته باشه که وقتی اتفاقی افتاد انگار که همه غمای عالم رو سرش آوار شد، یه نگاه بهش بکنه بگه عوضش تو هستی، دووم میام
حنا تا خواست سوال کند شاهرخ با ابرو اشاره کرد به حنا و گفت:

-تو همون دلخوشیه هستی که اصلا احساس تنهایی نکردم، حتی یه ثانیه
دلش فرو ریخت، قدرت کلام گفتن را هم از دست داده بود و فقط با گردنی که از پشت خم شده بود تا شاهرخ را ببیند خیره بود به چشمان او، آب دهانش را سخت قورت داد.
با بالا رفتن آهنگ آن موزیک حنا لبخند زد و شاهرخ هم خندید محکم تر دست حنا را گرفت.
صدای آن دو مثل بقیه بالا رفت.

صبح که تو چشمای تو خیره میشم
زندگی تازه شروع میشه برام
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_شصت_پنج

زینب که رفته بود چای بیاورد با دیدن آن دو سر جایش مانده بود و نگاه شان می کرد، ناخودآگاه لبخند به لب زده بود و خیره شان بود.
عارف گوشه ای دیگر جمع از آن دو نگاه گرفت به زینب نگاه کرد با دیدن لبخندش چشمانش ریز شد و آرام گفت:
-تو یه چیزی میدونی!

من از با تو بودن به خدا سرد نمیشم
تن تو  تن تو آتیشه برام

دست دیگر شاهرخ بالا آمد و دسته ای از موهای حنا را گرفت و حنا هم دستش بالا آمد با هیجان در هوا تکان داد برای او خواند.

تو این اتاق پیچیده بوی تن تو
بیا بازم منو تو آغوشت بگیر

سوگل هم خیره ی آن دو بود، مشکوک یک ابرویش بالا رفته بود و به دستان آن دو که در هم قلاب بود نگاه می کرد.

دوست دارم وقتی که نزدیک منی
اسممو آروم توی گوشم بگی
اسممو آروم توی گوشم بگی

حنا و شاهرخ هر دو رو چرخاندن و اوج آهنگ را همراه بقیه بلند خواندند.

دست من نیست تو عزیز جونمی!
خودت نمیدونی همه بود و نبودمی…
دست من نیست؛ ای عشق ستودنی

حنا برای زینب چشمکی زد و دست شاهرخ را محکم تر گرفت، شاهرخ به نیم رخش نگاه کرد، محو تماشای آن دختر شد.

هر کاری بخوای می کنم بیای سمتم تو؛
نمی دونم چیکار کردم شدی سهمم تو!

حنا رو چرخاند، با نگاهش دلش فرو ریخت، حس می کرد قلب پر از هیجانش می خواهد از سینه اش بیرون بیاید، شاهرخ نگاه گرفت دست بالا برد و خواند.

تو مثل هوای خوب بعد بارونی!
تو بیای می کنم شهرو چراغونی

لحظه ای غم به دلش نشست، سریع نگاه گرفت به زینب نگاه کرد، کمی سر کج کرد و ناتوان سرش را کمی به چپ و راست تکان داد.

دست من نیست تو عزیز جونمی!
خودت نمی دونی همه بود و نبودمی
دست من نیست؛ ای عشق ستودنی! 

-بفرما سوگل خانم
سوگل رو چرخاند با دیدن لیوان چای لبخند زد و از دست لیلا گرفت گفت:
-ممنون
-نوش جان
-جمع خیلی خوبیه، همیشه این جوری هستید؟
-آره همیشه
#رد_خون
#پارت_سیصد_نه

صدای سرفه حرفش را قطع کرد، پکی به سیگارش زد و کلافه گفت:
-چه جوری میشه آدم با حرفای عادی صداش این شکلی باشه!
-وقتتو نمی گیرم، مراقب هامینم باش، مراقب تنها مرد زندگیم که جونم به جونش بستس، شهاب ازت می خوام هامین منو تو هر شرایطی از خودت دور نکنی که بخواد بره پیش یکی دیگه بمونه، نه پیش خانوادم نه پیش دوستم، فقط پیش خودت باشه، آرون و بابام هامینو خواستن ببرن نذار، نمی خوام هامین جایی بره که بابام بترسه کسی ببینتش و مامان عصمت مدام با بابا بحث کنه و هامین شاهد همه ی اینا باشه، به اونا بگو آلا گفته هامین نباید جایی بره، یه ویس هست قبل این ویس گوش نده و بده آرون و بابام گوش کنن...با هامین مثل همیشه رفتار کن، اون حس ترحمو به خوبی می فهمه و ناراحت میشه، هر چند می دونم رفتار تو تغییر نمی کنه، شاید روزی بتونم این کارتو جبران کنم، اگر عمرم باقی موند می بینمت...
ابروهای شهاب در هم رفت و عصبی غرید:
-تهشم که گند زدی
ویس بعدی که آلا خواسته بود گوش نکند را باز کرد.
-سلام بابا سلام آرون، من الان بیمارستانم، راستش نمی دونم مرده ام یا زنده، اگر هنوز نفس می کشم زنده می مونم یا نه، اما خواستم یه چیزایی بگم، هامین تا وقتی من نفس بکشم بیمارستان باشم فقط پیش شهاب می مونه، سراغش نرید و به خاطر غیرت جنجال به پا نکنید چون شما هر کاری کنید شهاب هامینو بهتون نمیده، بازم بهتون میگم با شهاب...صدر در نیوفتید... اون حرفاش می سوزونه، نخواین بسوزید چون این سوختنه تا ته قلبتون آتیش می زنه
شهاب چشم ریز کرد و گفت:
-این تعریف بود یا چی؟!
صدای سرفه ی سخت آلا داشت عذابش می داد، نخ سیگار دیگری آتش زد و آلا با صدایی که خس خس قاطی اش بود ادامه داد:
-هامین من جاش امنه...اما اگر زنده نموندم...به مژگان گفتم هامین باید پیش خانجون بمونه...نتونستم واسه پسرم یه حساب باز کنم که اگر رفتم یه چیزی پشت وانه ی اون باشه...چون پولی از حقوقم باقی نمی موند واسه پس انداز...یه تیکه زمین خانجون برام گذاشته...اونو بدید به هامین، چیزی از شما نمی خوام بابا، هر چی دارید واسه اون بچه هاتون، هامین من چیزی از شما نمی خواد
با صدای بالا کشیدن بینی اش شهاب متوجه شد او دارد اشک می ریزد و حرف می زند، گوشی در دستش فشرده شد.
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489

در کانال وی آی پی پارت 680هستیم
#متهوش
#پارت_صد_شصت_شش

-شاهرخم همیشه هست؟
-شاهرخ هست اما نه همیشه
-حنا هم؟
-حنا هر وقت شاهرخ باشه میاد
-چه خوب، مشخصه رابطه ی صمیمی دارن
-آره دیگه شاهرخ عموی حنا هست، باهم خیلی جورن
سوگل لبخند زد و گفت:
-آره دیگه عموشه
-شهزاد نمیاد؟
-شهزاد فعلا دوست نداره برگرده تهران، یعنی حالا حالاها تو برنامش نیست
-چه بد خیلی دلمون براش تنگ شده
-بالاخره میاد

-چایتون بخورید، تو این هوا می چسبه
-ممنون
لیلا رفت و سوگل نفس عمیقی کشید غرید:
-فکرای بیخود کردم
*
حنا از جمع دور شد سمت زینب رفت، زینب چشم چرخاند در اطراف و گفت:
-جمع کن خودتو
-از من بر نمیاد زینب، تو درست میگی، من نمی تونم به شاهرخ خیانت کنم

-حنا نمی دونم چی بگم، باور کن نمی دونم بگم واسه بابات باش و کاری که می خواد بکن یا بگم این کارو نکن به شاهرخ خیانت نکن، اصلا نمی دونم چی بگم و تو رو هم درک می کنم
قطره اشک حنا چکید و سر به زیر برد گفت:
-یه لحظه کنارش، با حرف قشنگش همه چیزو فراموش کردم اما یهو یادم اومد باید چی کار کنم
سر بالا آورد و گفت:
-اگر اشتباه کنم شاهرخ منو نمی بخشه...شاهرخ کینه ایه

زینب دست روی شانه اش گذاشت و گفت:
-می خوام بگم امشبو بهش فکر نکن اما می دونم زر بیخوده، نمیشه فکر نکرد
با دیدن شاهرخ و عارف که سمت شان می آمدند سریع گفت:
-دارن میان
حنا سریع دست زیر چشمش کشید و لبخند زوری زد و رو چرخاند با شیطنت گفت:
-آقا شاهرخ دوستت اومده همش دور اونیا، حواسم بهت هستا
شاهرخ خندید اما به یک باره چشم ریز کرد و گفت:
-گریه کردی؟!
حنا چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
-چرا الان باید گریه کنم وقتی انقدر خوشحالم؟ واسه این دوده آتیشه یکم چشمم سوخید

عارف خندید و گفت:
-سوخید؟
حنا و شاهرخ به هم نگاه کردند و شاهرخ خندید گفت:
-این زلزله منو مسخره می کنه
حنا قهقهه زد و شاهرخ گفت:
-یه بار این خانم خانما داشت با من آشپزی می کرد سر انگشتش سوخت، جیغش بالا رفت، منم هول شده بودم دستشو گرفته بودم تند فوت می کردم که آروم بشه، فرشید از تو خیاط داد زد چی شده، منم که اصلا حواسم نبود گفتم، دستش سوخیده
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_شصت_هفت

عارف پقی زیر خنده زد و صدای خنده ی زینب هم بالا رفت، اما شاهرخ چپ چپ نگاهشان کرد گفت:
-مقصر همین خانم بود که قبلش تو بازی با من برده بود مدام می گفت عمو شاهرخ سوخیدی منم اون لحظه کلا یادم رفت کلمه ی واقعیش چیه
حنا دست جلوی دهانش گرفت و گفت:
-سوخیدی درسته دیگه، میشه بگیم سوختیدی؟!
شانه بالا انداخت و گفت:
-نه جور در نمیاد
عارف در میان خنده گفت:
-شما دو تا هم که تمام خاطراتتون با همه
شاهرخ خشمگین به عارف نگاه کرد اما حنا لبخند دلنشینی زد و گفت:

-هر چیه قشنگه، چه خاطرات بدش چه خوبش
-خوش می گذره؟
همه به سعید نگاه کردند، حنا گفت:
-بله، اونم زیاد
-خب تو راضی باشی یعنی شاهرخم راضی، شاهرخ راضی باشم آقا عارف و زینب خانمم راضیه
هر چهار نفر خندیدند و سعید گفت:
-یکی دو هفته دیگه یه جشن داریم همتون باید بیاین

حنا کنجکاو گفت:
-چه جشنی؟
-دور همیه، در اصل فانه، لباسای هندی می پوشیم
حنا بلند خندید و گفت:
-چه شود!
-حنا بچه ها میگن رقصت عالیه همه کلاسا هم رفتی، می خوام بترکونیا

شاهرخ ابرو در هم کشید و حنا خندید گفت:
-بچه ها چه دقیقن
-مثل این که رو دستم نداری
زینب خندید و گفت:
-اتفاقا هندی می رقصه اونم چه جور
شاهرخ با حرص سر چرخاند و عارف به آن حرکتش ریز ریز خندید، سعید چشمکی زد گفت:
-پس یادتون نره، تاریخ دقیقشو بهتون میگم، همتون شماره بدید
گوشی را از جیبش در آورد و شماره آن سه را گرفت و رو به شاهرخ گفت:
-انقدر اکیپمون بزرگ می کنم تا رکورد بزنم، بزرگ ترین اکیپ خوش گذرونی دنیا
شاهرخ سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و سعید چرخید بلند گفت:
-بچه ها آهنگ بعدی

رعنا عصبی غرید:
-یه لحظه هم از حنا دور نمیشه، مثلا اون دکتره دوستشم هست
-گیر نده رعنا، خدایی حنا دوست داشتنیه، هممون دوستش داریم
#رد_خون
#پارت_سیصد_ده

-اینم واسه بعد مردنم بود اما تا وقتی نفس می کشم هامین فقط پیش شهاب میمونه و واسه بار آخر می گم با شهاب صدر...در نیوفتید، دوستتون دارم، ببخشید بچه ای نبودم که سربلندتون کنم و همیشه مایع بی آبرویی و سر به زیریتون بودم
ویس تمام شد و شهاب عصبی انگشت شصتش را گوشه ی ابرو اش کشید، عصبی از سر جایش بلند شد و غرید:
-برام وصیت نامه پر کرده!
چرخید و لگدش را زیر پاف کشید، پاف به دیوار کوبیده شد، چرخید نفس عمیقی کشید، سریع سمت کیف آلا رفت و ته کیف را گرفت و برگرداند و تمام محتویات کیف را روی تخت ریخت، به وسایل های ریز و درشتش نگاه کرد اما دست پیش برد شیشه ی عطر را برداشت، اول دقیق نگاهش کرد، همان عطری بود که خودش به او داده بود.
-درش را باز کرد و بویش کرد، کمی دور کرد و دوباره بویش کرد، نیش خند زد و غرید:
-این رو تن تو یه چیز دیگه میشه!
کلافه شیشه را روی میز کنار عطر های خودش گذاشت، به دیگر محتویات روی تخت نگاه کرد، لب تخت نشست و دست پیش برد، ساعت گردنی را برداشت، نگاهش کرد، کار نمی کرد، زنجیرش خراب شده بود، تعجب کرد چطور آن را نگه داشته است، کمی ساعت را در دستش چرخاند و غرید:
-حتما اون زیر خاکیه برات خریده که نگهش داشتی
روی تخت پرتش کرد، دستی در موهایش کشید و کلافه غرید:
-چرا صبح نمیشه!
همان جور که لبه ی چوب اطراف تختش نشسته بود سر و کتفش را روی تخت رها کرد، به سقف خیره شد، با یاد آوری آلای بی حال درون ماشینش پلک زد، دست پیش برد روی سرش کشید و گفت:
-اینو دیدی تو اون حالت پرسیدی
نیش خند زد و همان دست را روی ته ریشش کشید.
*
در اتاق را باز کرد، از راهرو به آشپزخانه نگاه کرد با دیدن مسلم گفت:
-همه چیزایی که گفتم خریدی؟
-سلام، بله خریدم
-نیمرو آماده کن، چیزای مقوی بزلر این بچه بخوره
-باشه آقا
-یه اسپرسو دوبل برام بذار
-الان می ذارم
روی کاناپه نشست گوشی را روشن کرد و با شکری تماس گرفت.
-بله
-سلام
-تعجب کردم صبح به این زودی زنگ زدی!
-هامین ساعت چند باید بیاد؟
-یازده، چطور؟
-کدوم باغ؟
-باغ گیلاس
-میارمش
-تو!
شهاب ابرو در هم کشید و شکری آرام گفت:
-چرا با آلا نمیاد!
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489

در کانال وی آی پی پارت 700هستیم
#متهوش
#پارت_صد_شصت_هشت

-همتون مثل شاهرخ کورید
-شایدم تو زیادی فکرت مشکل داره
رعنا خشمگین نگاهش کرد و محدثه خونسرد گفت:
-یه دورهمی دوستانه که فقط واسه شاد بودنه نه حرص خوردن و غیبت کردن، بهتره لذت ببریم تا به بقیه نگاه کنیم و بسوزیم

با اتمام حرفش از رعنا دور شد و رعنا غرید:
-وقتی فهمیدید این حنا لنگه ی باباشه، همتون دیدن دارید
**
-حنا تورو خدا مراقب باش
-هستم، فقط حواست به گوشی باشه، چهارچشمی مراقبم فقط این برنامه درسته؟
-آره بابا، دقیقا میگه کجا هستم، کجا میرم، اگر دیدی دارم دور میشم و بهت خبر ندادم سریع کاریو که گفتم بکن
-وای من از شاهرخ می ترسم، اگر بفهمه دانشگاه نبودی و رفتی سر قرار چی
-انقدر تو دلمو خالی نکن، رسیدم جلوی دانشگاه فعلا
-زود به من زنگ بزن
-باشه
تماس را قطع کرد همان جور که از در دانشگاه بیرون می رفت با آن مرد تماس گرفت، سریع صدایش را شنید:
-همین اطرافم، اومدی بیرون؟
-آره
-خوبه بیا سمت فلکه
-باشه
-ماشین مشکی با شیشه های دودی دیدی وایسا

-با...باشه
تماس قطع شد و حنا با ترس گفت:
-خدایا پشتم هستی دیگه؟ خیلی ترسیدم...خیلی
با ترس به اطراف نگاه می کرد قدم بر می داشت، لحظه ای در خیابان آن ماشین مشکی با شیشه های دودی را دید، شیشه پایین رفت با دیدن آن مرد سر جایش ایستاد.
به اطراف نگاه کرد و با عجله سمت ماشین رفت، سریع در عقب را باز کرد درون ماشین نشست، مرد متعجب نگاهش کرد و گفت:
-عقب!

-راحت ترم، زودتر برید تا کسی ندیده
مرد پوفی کرد و ماشین را به حرکت در آورد، از آینه نگاهش کرد و گفت:
-چرا انقدر مضطرب هستی؟
-من؟!...نه اصلا...یعنی می ترسم کسی ببینه
-خب ببینه، اتفاق خاصی میوفته؟
-بله، من یه دختر با آبرو هستم نمیگن چرا سوار این ماشین شده
-مگه هر روز سوار ماشین شاهرخ نمیشی
حنا اخم کرد و گفت:
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_شصت_نه

-خودتون با ایشون مقایسه می کنید؟ کسی نیست تو این شهر و کشور ندونه که ما با شاهرخ نسبت داریم و همیشه دنبالم میاد، شما چه نسبتی با من دارید؟

-فرشید درست گفت
-چیو؟
-که زبون تند و تیزی داری و حاضر جوابی
حنا پشت چشم نازک کرد و به خیابان نگاه کرد و گفت:
-بهتره به جای این حرفا، حرف اصلیتون بزنید
-تو ماشین؟
-بله چون جای دیگه نمیشه یکی میبینه
-جدی انقدر نگران هستی بقیه ببیننت؟

حنا چشم بست و در دلش غرید:
-تنها نگرانیم شاهرخه که حس می کنم تو این شهر همه جا یا چشم داره یا دوربین
چشم باز کرد و گفت:
-بله
-پس بزنم کنار
-بزن
ماشین را گوشه ی خیابان کشید و کمی چرخید گفت:
-بابات یه چیزایی بهت گفته
-بله
-شاهرخ یه فلش داره که چیزای مهم اون جا نگه می داره، دو تا مشکل داریم
-چه مشکلی؟
-اولیش اینه که دقیق نمی دونیم اون فلش کجا نگه میداره و دومیش اینه که او فلش رمز داره که هیچ جوره حتی با حرفه ای ترین هکر ها هم باز نمیشه

-خب این جور که نم...
-باید اون رمز پیدا کنی
حنا نیش خند زد رو چرخاند و گفت:
-شاید به خاطر فلش بتونم به خونه زندگی و کارش سرک بکشم اما متاسفانه واسه رمز نمی تونم تو ذهنش برم، یعنی امکان پذیر نیست، هنوز انقدر علم پیشرفت نکرده
مرد ناخودآگاه به حاضر جوابی اش لبخند زد و آرام گفت:
-نه اما انقدری می شناسیش که حدس بزنی ممکنه چه چیزایی رمز بذاره
حنا نگاهش کرد و مرد گفت:
-اول از همه باید پیداش کنی
-اگر نتونم پیدا کنم چی؟

-حتی اگر طول بکشه هم باید پیدا کنی، یعنی واسه نجات بابات لازمه، حالا بعد پیدا کردنش به رمزش فکر می کنیم
-شاهرخ تیزه اگر بفهمه چی؟
-درسته تیزه پس تو هم هوشمندانه قدم بردار که شک نکنه
-اگر تو خونه و شرکت پیدا نکنم چی میشه؟ بابام گفت وقت کمه
#رد_خون
#پارت_سیصد_یازده

-آلا فعلا درگیره
-درگیره، اون وقت تو میاریش؟!
-باید جواب پس بدم؟
شکری با عجله گفت:
-نه...یعنی تعجب کردم!
-تعجب نکن
-فقط...یه سوال، آلا به خاطر این شایعه ها نمیاد؟
شهاب از مبل تکیه گرفت و گفت:
-کدوم احمقی واسه شایعه از این غلطا می کنه
-آخه این شایع‍...
-هر گند و گوهی می خواد باشه، اسمش مشخصه شایعه، یعنی یه مشت شاسگول از این کارا می کنن، کی به یه عده شاسگول اهمیت میده جز کسایی که مثل خودشونن؟
شکری لب روی هم فشرد و شهاب گفت:
-این حرفا تاثیری روی کار هام‍...
-معلومه که نه
-بفهمم کسی چیزی به این بچه گفته، یادتون میره حتی لوگوی برندتون چه شکلی بوده
شکری خشکش زد، از آن آدم بیشتر همه می ترسید حرف و عملش یکی بود و بی شک اگر می گفت همان را اجرا می کرد و هیچ کس حتی پدرش هم نمی توانست کاری انجام دهد.
-نه...کی کار به یه بچه داره که حرفی بزنه
-یازده اون جاست سر تایم میاد سر تایم تمام
شکری پوفی کرد و تازه فهمید کسی دارد هامین را می آورد که سخت گیر تر از او نبود.
-فعلا
تماس را قطع کرد و دوباره تماس گرفت:
-الو آقا شهاب
-زنگ زده بودی
-بله، یعنی باباتون زنگ زد گفت شما بیمارستان نیستید کجا هستید
-بابام سواد نداشت شماره ی منو بگیره یا تو زیادی براش دم تکون دادی؟
-آقا نه، یعنی گفتن گوشیتون نمی گیره
نیش خند زد، مسلم فنجان قهوه را روی میز گذاشت و شهاب گفت:
-بهش زنگ بزن بگو حالا که سوالاشو از تو می پرسه از این به بعد به من زنگ نزنه همون با تو هماهنگ باشه کافیه، بعدم بگو زحمت نکش بعد سه روز بخوای بیای ببینی تصادف کردم چی شده
سامی ساکت بود و شهاب خشمگین گفت:
-با غفوری حرف زدی؟
-بله آقا گفتم امروز نمیرید
-خوبه، فردا کاراو اوکی کن اما هر جا که شکری هست همون جا
-باشه آقا شهاب
-عکسامون با سایه چی شد؟
-منتظرن شما دوباره قرار بذارید
کمی فکر کرد و گفت:
-بگو فردا صبح، تاکید کن تا ظهر تمومش کنن وگرنه به حال من فرقی نداره ظهر میرم
-چشم
-شماره نامجو رو بفرست برام
سامی جا خورد و سریع گفت:
-چرا؟
شهاب چشم ریز کرد و گفت:
-ببخشید آقا سامی که کارمو کامل بهتون نمی گم، اشتباه منو ببخش
-آقا...ببخشید بخد...
-خفه شو، اون بابامه که جوابگو توعه نه من، بفهم اون واسه تو صدره من واسه تو آقای صدرم، شد؟
-بله
-همین الان بفرست
-چشم
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489

در کانال وی آی پی پارت 700هستیم
#رد_خون
#پارت_سیصد_دوازده

تماس را قطع کرد و عصبی غرید:
-حیف که...
خشمگین فنجان را برداشت و گفت:
-اینو بیدار کن ولش کنی تا ظهر می خوابه
-آقا رهامو؟
-آره، بزار اون بچه تا هر وقت می خواد بخوابه
-باشه
تکه کاکائویی که مسلم برایش گذاشته بود را در دهان گذاشت و قهوه اش را خورد، نفس عمیقی کشید از جایش بلند شد و سمت اتاقش رفت گفت:
-یکم از کارمو امروز جلو بندازم
*
گوشی را در دستش چرخاند، با شنیدن صدای در چرخید به هامین نگاه کرد و گفت:
-خب صورتتم شستی، بشین صبحونه بخور تا بریم
-من...
شهاب ابرو در هم کشید و گفت:
-گفتم که دیشب کوتاه اومدم، دیشب نشنیدی مامانت چی گفت؟
-نمیشه ببینمش؟
-فعلا نه
رهام سر از گوشی بلند کرد و گفت:
-امروز کار من تو باغ گیلاسه
-خوبه من نیستم حواست به هامین باشه
-هست
هامین چشم ریز کرد و گفت:
-میلی پیش آلا؟
-میرم ببینمش بعدم یکم کار دارم، بشین پشت میز
آن بچه هم فهمیده بود در برابر شهاب مخالفت معنایی ندارد، سر به زیر پشت میز نشست.
-مسلم یه آب پرتقال هم ببر براش
-الان آقا
گوشی زنگ خورد، شماره ی روی گوشی را خواند فهمید مژگان است، سریع جواب داد:
-بله
-سلام
-چی شده؟
-باباش و آرون تازه الان فهمیدن آلا بستریه
-خب
-اما حتی نپرسیدن کدوم بیمارستان، در اصل اومده بودن به حسابش برسن، این شایعه ها به گوششون رسیده بود، نمی دونید چقدر عصبی بودن
-اشکال نداره با غیرتی این شکلیه، اصلا قراره معنیشو از رو اینا در بیارن
-آلا...حتی یه نفر از خانوادش نیست به فکرش باشه، الان حتی آرون نگفت کدوم بیمارستانه
-به درک
با فریادش هامین از جا پرید و مژگان پشت گوشی خشکش زد، رهام از سر جایش بلند شد و گفت:
-شهاب!
-بود و نبود اونا چه سودی واسش داره که الان بابت سوال نپرسیدنشون عصبی بشیم!
-فقط...فقط آرون گفت هامین کجاست
-گفتی؟
-نه جرات نکردن بگم
-بگو
-اما...
-گفتم بگو
-باشه، من یکم دیگه میرم بیمارستان
-برو
تماس را قطع کرد به هامین که با ترس نگاهش می کرد نگاه کرد و گفت:
-صبحونتو بخور، باید یازده اون جا باشی
-با...باشه
رهام سمتش رفت و آرام گفت:
-یکم خودتو کنترل کن، این بچه می ترسه خب این جوری می خواد کنارت بمونه، دو روزه بچه از ترس زبونش بند اومده خود ادراری میگیره
شهاب به اتاقش رفت و گفت:
-آماده شو باهم بریم
رهام به هامین نگاه کرد و آرام گفت:
-بخور، یکم عصبیه نخوری عصبی تر میشه
-می خورم
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489

در کانال وی آی پی پارت 700هستیم
#رد_خون
#پارت_سیصد_سیزده

-آفرین منم برم آماده بشم سه نفره بزنیم بریم
رهام هم سمت اتاقش رفت و هامین ناراحت به میز صبحانه نگاه کرد، آلا همیشه برایش لقمه می گرفت، خودش هنوز بلد نبود، شهاب پنهانی نگاهش می کرد، می دانست برایش لقمه گرفتن سخت است، می توانست آن کار را انجام دهد، اما دوست داشت هامین تلاش کند و یاد بگیرد.
دست پیش برد تکه نانی برداشت، چاقو را برداشت و کمی پنیر روی ناننش مالید، مثل آلا تکه گردویی برداشت رویش گذاشت، اما نمی توانست نانش را جمع کند، چند بار تلاش کرد و گردو افتاد و دوباره تلاش کرد، در آخر با دو دستش لقمه ی جمع نشده را در دهان گذاشت.
شهاب لبخند زد و گفت:
-همین جوری بخور دیگه، من با این سن حوصله ندارم لقمه جمع کنم
هامین با همان روش چند لقمه ی دیگر خورد، شهاب لباسش را تنش کرد، گوشی آلا را در جیبش گذاشت، از اتاق بیرون رفت و گفت:
-بریم
-شما برید اومدم، باید با ماشین خودم بیام
-باشه
-هامین بزن بریم
-ناهار درست کنم؟
هامین کفشش را برداشت و شهاب گفت:
-نه اما شام میایم
-باشه
شهاب به بند کفش های باز هامین نگاه کرد و گفت:
-بلد نیستی؟
-همیشه آلا می بست
-حالا آلا نیست
هامین ناراحت سر به زیر برد، شهاب پوفی کرد و آرام زانو زد گفت:
-نگاه دستم کن یاد بگیر
بند کفش هایش را بست، سر بالا برد نگاهش کرد و گفت:
-الان شد؟
هامین لبش را جلو داد و سرش را به نشانه ی منفی تکان داد، شهاب چشم ریز کرد و انگشتش را به لپ او زد گفت:
-همون نه می گفتی بهتر بود تا خودتو شبیه مامانت کنی
هامین لبخند زد و شهاب ایستاد گفت:
-بزن بریم رفیق
*
جلوی شیشه ایستاد، به او نگاه کرد، سر انگشت اشاره و شصتش را روی هم می کشید، حضور کسی را کنارش حس کرد اما نگاه نگرفت.
-این همه سال تجربه و دیدن آدمای متفاوت، دیدن غیر قابل باورا، اما اعتراف می کنم هیچ چیز به این اندازه بُهت زدم نکرده!
هنوز هم ساکت بود و دایی گفت:
-شایدم دارم خواب می بینم، وگرنه شبیه تخیل که بی عاطفه ترین آدم دنیا که حتی به پدر مادرشم هیچ عاطفه و محبتی نداره، حالا نگران یه دختر غریبه ای هست که حتی وقتای گرانبهاشو جلوی این شیشه می گذرونه
-اگر سخنرانیتون تموم شد، بگید وضعیتش چطوره
-از دیروز تغییری نکرده، اما خوبیش اینه که بدتر نشده
-کی چشماش باز میشه؟
-فعلا معلوم نیست
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM