#رد_خون
#پارت_صد_هفتاد_چهار
شهاب هیچ نگفت و خانجون به آلا نگاه کرد و گفت:
-چه طوری زایمان کردی؟ تکو تنها تو اون شهر! کسی بود بلند و بالات کنه؟ کسی بود حمومت بده؟ کسی بود دوای گرم بده بخوری دلو کمرت سفت بشه؟
آلا بغض کرد سر به زیر برد و گفت:
-بود خانجون، شهاب بود
-مامان یا خواهر نداره این شوهرت؟
شهاب کلافه گفت:
-خواهر دارم اما اینجا نیست، مامانمم نبود یعنی اون موقع حتما ایران نبود، یادم نیست
-بمیرم واسه تنهاییت، چقدر درد کشیدی، کاش بودم خودم همه کاراتو می کردم، آخ تو بچه بودی چه طوری با این جسته زاییدی مادر!
آلا بی اختیار اشکش چکید و خانجون رو به شهاب گفت:
-طبیعی بود؟
شهاب جا خورد و دست پاچه گفت:
-آر...یعنی...
-نه خانجون، درد کشیدم اما نشد خانجون، می گفتن بچه پایین نیومده
خانجون عصبی غرید:
-آخ تو انقده لگن داری، این که باز نمیشه
آلا با شرم سریع رو چرخاند و شهاب دست پشت گردنش برد اما خانجون گفت:
-خدا بیامرز، بهیجه خانم همسایم می گفت، خانوم به آلا برس این دختر خیلی ضعیفه، ازدواج کنه شب اول طلف میشه
آلا عصبی غرید:
-خانجون!
-دِ غریبه که این جا نیست، شوهرته دیگه
رو به شهاب کرد و گفت:
-می گفت نوه ی تو خیلی هنر کنه مردو تحمل کنه عمرا بتونه بچه دنیا بیاره
آلا دستش را کنار صورت گر گرفته اش گذاشت و شهاب سر تکان داد و گفت:
-آره کوچیکه
چشمان آلا گرد شد و خانجون خندید، شهاب سریع به آلا نگاه کرد و گفت:
-چیزو میگم، هیکلتو اینارو دیگه
آلا با شرم چشم بست و خانجون گفت:
-تمام این روزا پیش دخترم نبودم، نبودم تا بچشو قنداق کنم، نبودم شکم پهلوشو ببندم
-خانجون تموم شده
-تموم شد و حسرتش تو دلم موند، چقدر تنها بودی و فقط شوهرت کنارت بود
-به به سلام آلا خانم از این طرفا
آلا سریع از سر جایش بلند شد با محبوبه خانم روبوسی کرد، شهاب آرام سلام کرد و محبوبه با ذوق گفت:
-قدم سر چشممون گذاشتی
-ممنون
-عباس که گفت آمدی بخدا انقدر خوشحال شدم
آلا با لبخند نگاهش می کرد و محبوبه رو به خون گفت:
-عباس چرا چای اورده تو این هوا! برم یه شربت خنک بیارم
آلا سریع گفت:
-زحمت نکشید، ما دیگه کم کم باید بریم
خانجون اخم کرد و محبوبه سریع گفت:
-کجا بری؟! مگه من می ذارم، بعد هرگزی اومدی برات مرغ شکم پر درست نکنم!
-آخه...
خانجون با اخم گفت:
-با شوهرتو بچت اومدی، سریع هم می خوای بری؟ نکنه به کلاس شوهرت نمی خوره که می خوای زود برش داری ببریش!
#پارت_صد_هفتاد_چهار
شهاب هیچ نگفت و خانجون به آلا نگاه کرد و گفت:
-چه طوری زایمان کردی؟ تکو تنها تو اون شهر! کسی بود بلند و بالات کنه؟ کسی بود حمومت بده؟ کسی بود دوای گرم بده بخوری دلو کمرت سفت بشه؟
آلا بغض کرد سر به زیر برد و گفت:
-بود خانجون، شهاب بود
-مامان یا خواهر نداره این شوهرت؟
شهاب کلافه گفت:
-خواهر دارم اما اینجا نیست، مامانمم نبود یعنی اون موقع حتما ایران نبود، یادم نیست
-بمیرم واسه تنهاییت، چقدر درد کشیدی، کاش بودم خودم همه کاراتو می کردم، آخ تو بچه بودی چه طوری با این جسته زاییدی مادر!
آلا بی اختیار اشکش چکید و خانجون رو به شهاب گفت:
-طبیعی بود؟
شهاب جا خورد و دست پاچه گفت:
-آر...یعنی...
-نه خانجون، درد کشیدم اما نشد خانجون، می گفتن بچه پایین نیومده
خانجون عصبی غرید:
-آخ تو انقده لگن داری، این که باز نمیشه
آلا با شرم سریع رو چرخاند و شهاب دست پشت گردنش برد اما خانجون گفت:
-خدا بیامرز، بهیجه خانم همسایم می گفت، خانوم به آلا برس این دختر خیلی ضعیفه، ازدواج کنه شب اول طلف میشه
آلا عصبی غرید:
-خانجون!
-دِ غریبه که این جا نیست، شوهرته دیگه
رو به شهاب کرد و گفت:
-می گفت نوه ی تو خیلی هنر کنه مردو تحمل کنه عمرا بتونه بچه دنیا بیاره
آلا دستش را کنار صورت گر گرفته اش گذاشت و شهاب سر تکان داد و گفت:
-آره کوچیکه
چشمان آلا گرد شد و خانجون خندید، شهاب سریع به آلا نگاه کرد و گفت:
-چیزو میگم، هیکلتو اینارو دیگه
آلا با شرم چشم بست و خانجون گفت:
-تمام این روزا پیش دخترم نبودم، نبودم تا بچشو قنداق کنم، نبودم شکم پهلوشو ببندم
-خانجون تموم شده
-تموم شد و حسرتش تو دلم موند، چقدر تنها بودی و فقط شوهرت کنارت بود
-به به سلام آلا خانم از این طرفا
آلا سریع از سر جایش بلند شد با محبوبه خانم روبوسی کرد، شهاب آرام سلام کرد و محبوبه با ذوق گفت:
-قدم سر چشممون گذاشتی
-ممنون
-عباس که گفت آمدی بخدا انقدر خوشحال شدم
آلا با لبخند نگاهش می کرد و محبوبه رو به خون گفت:
-عباس چرا چای اورده تو این هوا! برم یه شربت خنک بیارم
آلا سریع گفت:
-زحمت نکشید، ما دیگه کم کم باید بریم
خانجون اخم کرد و محبوبه سریع گفت:
-کجا بری؟! مگه من می ذارم، بعد هرگزی اومدی برات مرغ شکم پر درست نکنم!
-آخه...
خانجون با اخم گفت:
-با شوهرتو بچت اومدی، سریع هم می خوای بری؟ نکنه به کلاس شوهرت نمی خوره که می خوای زود برش داری ببریش!
#متهوش
#پارت_صد_هفتاد_چهار
*
پروانه از اتاق بیرون آمد و بلند گفت:
-چه خبره دو ساعته دارید آماده میشید، عروسی که نمی خوایم بریم
در اتاق حنا باز شد پروانه چرخید لحظه ای با دیدن حنا در آن لباس ابروهایش بالا رفت و گفت:
-حنا!
حنا کلافه کیف دستی اش را روی مبل انداخت گفت:
-وای مامان عصبی شدم، ساعتم نیست!
پروانه جلو رفت دستان حنا را گرفت بالا برد و گفت:
-خدایا چقدر این لباس بهت میاد!
حنا سر پایین برد به لباسش نگاه کرد و گفت:
-نمیادا
-جون مامان انقدر ناز و متفاوت شدی که دهنم وا موند!
-حنا سریع سمت آینه قدی کنار در ورودی رفت، به کت کوتاه و سارافون تا پایین زانویش نگاه کرد و گفت:
-جدی بهم میاد؟
-خیلی
کمی چرخید و گفت:
-این جوراب شلواریه تو کمدم بود کی برام خریدی!
-با همین لباسه برات خریدم، یادت نیست؟ وقتی با بابات رفته بودم دبی
حنا کلافه چشم بست و گفت:
-یادم اومد
چرخید و گفت:
-ساعتم مامان
-کدوم ساعت؟
-کدومش؟ همینی که همیشه دستمه دیگه
-همون هدیه شاهرخ
-آره
-من که ندیدم، تو هم انقدر رو وسیله هات حساسی که نمیشه بگم ببین کجا از دستت در اوردی گذاشتی
-مدام باز می شد اما همیشه حواسم بهش بود
-پیدا میشه
-کل اتاق گشتم، نیست که نیست
--بریم بیایم می گر...
-من حاضرم
پروانه چپ چپ به حامی نگاه کرد گفت:
-بالاخره
-بریم
حنا کیفش را از روی مبل برداشت و غرید:
-ساعتم دور مچم نیست انگار دارم لخت میام بیرون
در جا کفشی را باز کرد و کفشی که به تیپش بیاید را انتخاب کرد پایش کرد، دوباره در آینه نگاه کرد و مطمئن همراه حامی و مادرش از خانه بیرون رفتند.
*
درون ماشین که نشستند حنا دوباره به گوشی نگاه کرد گفت:
-خب به شاهرخم می گفتی بیاد
-زنگ زدم اما جواب نداد
حنا نگران برای شاهرخ نوشت:
-سلام کجایی، خبری ازت نیست
سر بالا آورد و به خیابان نگاه کرد، پروانه با لبخند گفت:
-چه بارون قشنگی می باره
حامی از آینه به حنا نگاه کرد گفت:
-میگم حنا یه فکری کردم
-چه فکری؟
#پارت_صد_هفتاد_چهار
*
پروانه از اتاق بیرون آمد و بلند گفت:
-چه خبره دو ساعته دارید آماده میشید، عروسی که نمی خوایم بریم
در اتاق حنا باز شد پروانه چرخید لحظه ای با دیدن حنا در آن لباس ابروهایش بالا رفت و گفت:
-حنا!
حنا کلافه کیف دستی اش را روی مبل انداخت گفت:
-وای مامان عصبی شدم، ساعتم نیست!
پروانه جلو رفت دستان حنا را گرفت بالا برد و گفت:
-خدایا چقدر این لباس بهت میاد!
حنا سر پایین برد به لباسش نگاه کرد و گفت:
-نمیادا
-جون مامان انقدر ناز و متفاوت شدی که دهنم وا موند!
-حنا سریع سمت آینه قدی کنار در ورودی رفت، به کت کوتاه و سارافون تا پایین زانویش نگاه کرد و گفت:
-جدی بهم میاد؟
-خیلی
کمی چرخید و گفت:
-این جوراب شلواریه تو کمدم بود کی برام خریدی!
-با همین لباسه برات خریدم، یادت نیست؟ وقتی با بابات رفته بودم دبی
حنا کلافه چشم بست و گفت:
-یادم اومد
چرخید و گفت:
-ساعتم مامان
-کدوم ساعت؟
-کدومش؟ همینی که همیشه دستمه دیگه
-همون هدیه شاهرخ
-آره
-من که ندیدم، تو هم انقدر رو وسیله هات حساسی که نمیشه بگم ببین کجا از دستت در اوردی گذاشتی
-مدام باز می شد اما همیشه حواسم بهش بود
-پیدا میشه
-کل اتاق گشتم، نیست که نیست
--بریم بیایم می گر...
-من حاضرم
پروانه چپ چپ به حامی نگاه کرد گفت:
-بالاخره
-بریم
حنا کیفش را از روی مبل برداشت و غرید:
-ساعتم دور مچم نیست انگار دارم لخت میام بیرون
در جا کفشی را باز کرد و کفشی که به تیپش بیاید را انتخاب کرد پایش کرد، دوباره در آینه نگاه کرد و مطمئن همراه حامی و مادرش از خانه بیرون رفتند.
*
درون ماشین که نشستند حنا دوباره به گوشی نگاه کرد گفت:
-خب به شاهرخم می گفتی بیاد
-زنگ زدم اما جواب نداد
حنا نگران برای شاهرخ نوشت:
-سلام کجایی، خبری ازت نیست
سر بالا آورد و به خیابان نگاه کرد، پروانه با لبخند گفت:
-چه بارون قشنگی می باره
حامی از آینه به حنا نگاه کرد گفت:
-میگم حنا یه فکری کردم
-چه فکری؟