رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)
22.9K subscribers
63 photos
7 videos
36 links
رمان‌های #ماهی #حامی #ترنج #طعم‌جنون #رخپاک #زمردسیاه #عشق‌خاموش #معجزه‌دریا #تاونهان #آغوش‌آتش #متهوش #چتر_بی_باران #گرگم_به_هوا
پارت گذاری رمان های #متهوش و #رد_خون یک شب در میون از یک رمان، به جز تعطیلات رسمی
کپی حتی با ذکر نام پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
#رد_خون
#پارت_صد_هفتاد_سه

آلا چشم بست و سر به زیر برد و خانجون با غم گفت:
-زن باباشون زن بدی نیست، وگرنه نمی ذاشتم پسرم باهاش ازدواج کنه، اما بالاخره زن بابا بود، می ترسیدم به نور چشمی هام یه وقت اخم کنه دلشونو به درد بیاره، واسه همین مدام می اوردمشون پیش خودم
-خانجون
-بذار بگم، معلومه که اینارو نگفتی، خودم بزرگت کردم، تو از دردات که حرف نمی زنی
شهاب به استکان چایش نگاه کرد و گفت:
-بعضی چیزارو نباید گفت نه باید پرسید، باید فهمید
خانجون نگاهش می کرد و شهاب گفت:
-نگفته اما من می فهمم، چشماش میگه
خانجون لبخند زد و گفت:
-درداشو میگه؟
-میگه که درد داره
-تو چی کار می کنی واسش؟
شهاب مکث کرد و گفت:
-هر کاری
خانجون به آلا نگاه کرد و گفت:
-کرده برات؟
آلا سریع گفت:
-آره...یکم اخلاقش خاصه اما خیلی کمکم کرده، ک...کنارم بوده
خانجون لبخند زد و گفت:
-نمی خواستم زود شوهر کنی، نمی خواستم مثل مامانت زود شوهر کنی بچه دار بشی، بعد بگی من بچه بودم شوهر کردم بچه دار شدم، الان جوونم می خوام زندگی کنم
آلا دستش مشت شد و به یک باره خشمگین گفت:
-من مثل اون عوضی نیستم، من بچمو دوست دارم
خانجون نگران شد و شهاب سریع گفت:
-آلا
آلا نگاهش کرد و غرید:
-من مثل اون زن نیستم، بچمو دوست دارم زندگیمو دوست دارم، من فرار نمی کنم برم، هر جا برم با همه خوشیای زندگیم میرم
-باشه آروم باش
آلا به خانجون نگاه کرد و دلخور گفت:
-من...من زود ازدواج کردم، اما با عشق...شوهرمو دوست دارم، بچمو دوست دارم، هیچ وقت پشیمون نمیشم و بچمو مثل یه عروسک رها نمی کنم برم
دستش که گرفته شد، سر به زیر برد، دستش در دست شهاب بود خانجون هم به دستشان نگاه کرد و شهاب گفت:
-تو شبیه هیچ کس نیستی، تو خودتی آلایی، کسی که رها میکنه ترسوئه
-من ترسو نیستم
-می دونم
-اینارو نگفتم ناراحت کنم، گفتم بدونی همیشه نگرانت بودم، آرزوها برات داشتم، عروسی بزرگی برات باید می گرفتن
شهاب به خانجون نگاه کرد و گفت:
-همه که فهمیدن، یه عروسی براش می گیرم، به بزرگی یه شهر
-با یه بچه؟
-با ده تا بچه، چه فرقی داره خانجون، اومدی نسازیا
خانجون خندید و گفت:
-شما به همه بگید، بعدش عروسی هم بگیرید

ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@shaahrzaadznd
@Mehrnoosh0489

در کانال وی آی پی پارت ۳۶۰ هستیم
#متهوش
#پارت_صد_هفتاد_سه

با وجود آن ترس ها اما آن لحظه دلتنگش بود، دلش هوای صدایش را بویش را آغوشش را کرده بود.
دستش روی سینه اش نشست و قطره اشکش چکید، در ماشین باز شد کیان درون ماشین نشست و لیوان معجونی سمت او گرفت گفت:
--این حالتو خوب می کنه
حنا چشم باز کرد و نگاهش کرد، آب دهانش را سخت قورت داد و گفت:
-ببخشید

-چرا؟!
-می خوام برم...می خوام تن...
-حنا داری با خودت چی کار می کنی؟! حالت خیلی بده، بذار برسونمت
-نه می خوام راه برم، می خوام تا خونه تنها باشم
-اما...
-لطفا
کیان سکوت کرد و او کیفش را در دست گرفت در ماشین را باز کرد، کیان مهر عصبی گفت:
-هوا ابریه، ممکنه بارون بیاد
-مهم نیست، من عاشق بارونم
در را بست و آهسته دور شد در پیاده رو قدم گذاشت، در آن لحظه که آن قدر به شاهرخ نیاز داشت اما تنها بود.

دستانش را در جیب های مانتوی ضخیمش فرو کرد و به آسمان ابری نگاه کرد، لبش کج شد و گفت:
-ابریه اما الان وقت باریدنش نیست
-انگار دیگر حتی ابر های آسمان را از حفظ بود و می دانست چه موقع قرار است ببارند.

**
کتاب را ورق زد همان موقع صدای در اتاقش را شنید.
-حنا
با صدای حامی سر بالا برد به در اتاق نگاه کرد و گفت:
-بیا تو
در باز شد و حامی با لبخند گفت:
-هی زلزله کم می بینمت
-اجازه بدی درس می خونم
-بلند شو بریم
-کجا؟
-با مامان شام بیرون
بی حوصله رو چرخاند و گفت:
-بی خیال حامی من حوصله ندارم، امتحانای میان ترم مهمه
-اذیت نکن، مامان روحیش داغونه، تو هم که از ظهر اومدی داری درس میخونی، یه چند ساعت با ما بودن چیزی ازت کم نمی کنه
-حامی!
-جون من بلند شو، مامان هم خوشحال میشه، تازه قراره یه رستوران توپ ببرمت
خودکارش را روی میز انداخت و گفت:
-باشه
-خوش تیپ بیایا، رستورانش خیلی توپه
-باشه برو بیرون چقدر حرف می زنی
حامی خندید بیرون رفت و در را بست، حنا به گوشی روی میز نگاه کرد و گفت:
-چطور شده که اصلا نه پیام میدی نه زنگ می زنی!
عصبی از سر جایش بلند شد گفت:
-کاش بدونی چقدر دلم برات تنگ میشه