#رد_خون
#پارت_صد_هفتاد_یک
-من خیلی اصرار کردم، هر چند خانواده ی منم راضی نبودن، وقتی دیدیم راضی نمیشن منو آلا ازشون دور شدیم و ازدواج کردیم، وقتی فهمیدن مجبور شدن کنار بیان
-چرا وقتی راضی شدن به کسی چیزی نگفتید؟
-گفتم راضی شدن اما نه اون قدر زود، ما وقتی بچه دار شدیم از ذوق بچه راضی شدن
-چرا انقدر زود بچه دار شدید؟
آلا لب زیر دندان کشید و شهاب نگاه گرفت و گفت:
-دوست داشتم زودتر از وجود زنم یه بچه داشته باشم
خانجون به آلا که گونه هایش سرخ شده بود نگاه کرد و گفت:
-این همه اومدی این جا گفتی تنها زندگی می کنی، چه طور تو چشمام نگاه کردی دروغ گفتی؟
آلا بغض کرد و خانجون با اخم گفت:
-الان که کل خانواده پشت سرت حرف می زنن چی؟ آلا یهو با یه بچه و یه مرد ظاهر شده! دختری که من تربیت کردم! دختری که با یه مرد چشم تو چشم نمی شد چون حیا داشت اما یهو بی صدا رفت ازدواج کرد
شهاب نگاهش کرد و آلا با صدای گرفته گفت:
-خودت گفتی عاشق شدی ازش نگذر
-عاشق شدی؟
شهاب زودتر گفت:
-عاشق شدیم
-چه طور دخترمو دیدی و عاشقش شدی؟
-تو یه نگاه، یعنی تو یه نگاه همو دیدیم عاشق شدیم
آلا به خانجون نگاه کرد و خانجون با چشمان ریز شده گفت:
-خوش بختی؟
آلا بغض کرد سر تکان داد و گفت:
-خیلی...همین که شهاب کنارمه و مشکلاتمون خودمون حل می کنیم، خوش بختم
خانجون به شهاب نگاه کرد و گفت:
-تو خوش بختی؟
شهاب سر تکان داد و گفت:
-آلا شده همه کسم، کی با همه کسش هست و خوش بخت نیست؟
خانجون لبخند ریزی زد و رو به آلا گفت:
-باید به همه بگی
-نه
با نه یک باره ی آلا، خانجون اخم کرد و شهاب سریع گفت:
-تصمیمشو داریم اما نه یهویی، می خوایم کم کم به همه بگیم
-تو چی کاره ای؟ بچه ها می گفتن معروفی!
-یه چیزی شبیه بازیگر
-دخترای رنگارنگ دورت زیاده نکنه یه وق...
-غلط بکنم خانجون، تا حالا چشمم کسیو ندیده جز آلا، از این به بعدم نمی بینه، اصلا غیر این باشه نوت چشمامو در میاره
خانجون و شهاب به آلا نگاه کردند و آلا دست پاچه گفت:
-معلومه که نه...هنوز اون روی منو ندیده
شهاب آرام گفت:
-اون روت چه شکلیه؟
آلا لب زیر دندان کشید و خانجون لبخند زد و گفت:
-به چیزی که واسه خودش باشه حتی نگاه چپم روش باشه کورش میکنه
#پارت_صد_هفتاد_یک
-من خیلی اصرار کردم، هر چند خانواده ی منم راضی نبودن، وقتی دیدیم راضی نمیشن منو آلا ازشون دور شدیم و ازدواج کردیم، وقتی فهمیدن مجبور شدن کنار بیان
-چرا وقتی راضی شدن به کسی چیزی نگفتید؟
-گفتم راضی شدن اما نه اون قدر زود، ما وقتی بچه دار شدیم از ذوق بچه راضی شدن
-چرا انقدر زود بچه دار شدید؟
آلا لب زیر دندان کشید و شهاب نگاه گرفت و گفت:
-دوست داشتم زودتر از وجود زنم یه بچه داشته باشم
خانجون به آلا که گونه هایش سرخ شده بود نگاه کرد و گفت:
-این همه اومدی این جا گفتی تنها زندگی می کنی، چه طور تو چشمام نگاه کردی دروغ گفتی؟
آلا بغض کرد و خانجون با اخم گفت:
-الان که کل خانواده پشت سرت حرف می زنن چی؟ آلا یهو با یه بچه و یه مرد ظاهر شده! دختری که من تربیت کردم! دختری که با یه مرد چشم تو چشم نمی شد چون حیا داشت اما یهو بی صدا رفت ازدواج کرد
شهاب نگاهش کرد و آلا با صدای گرفته گفت:
-خودت گفتی عاشق شدی ازش نگذر
-عاشق شدی؟
شهاب زودتر گفت:
-عاشق شدیم
-چه طور دخترمو دیدی و عاشقش شدی؟
-تو یه نگاه، یعنی تو یه نگاه همو دیدیم عاشق شدیم
آلا به خانجون نگاه کرد و خانجون با چشمان ریز شده گفت:
-خوش بختی؟
آلا بغض کرد سر تکان داد و گفت:
-خیلی...همین که شهاب کنارمه و مشکلاتمون خودمون حل می کنیم، خوش بختم
خانجون به شهاب نگاه کرد و گفت:
-تو خوش بختی؟
شهاب سر تکان داد و گفت:
-آلا شده همه کسم، کی با همه کسش هست و خوش بخت نیست؟
خانجون لبخند ریزی زد و رو به آلا گفت:
-باید به همه بگی
-نه
با نه یک باره ی آلا، خانجون اخم کرد و شهاب سریع گفت:
-تصمیمشو داریم اما نه یهویی، می خوایم کم کم به همه بگیم
-تو چی کاره ای؟ بچه ها می گفتن معروفی!
-یه چیزی شبیه بازیگر
-دخترای رنگارنگ دورت زیاده نکنه یه وق...
-غلط بکنم خانجون، تا حالا چشمم کسیو ندیده جز آلا، از این به بعدم نمی بینه، اصلا غیر این باشه نوت چشمامو در میاره
خانجون و شهاب به آلا نگاه کردند و آلا دست پاچه گفت:
-معلومه که نه...هنوز اون روی منو ندیده
شهاب آرام گفت:
-اون روت چه شکلیه؟
آلا لب زیر دندان کشید و خانجون لبخند زد و گفت:
-به چیزی که واسه خودش باشه حتی نگاه چپم روش باشه کورش میکنه
#متهوش
#پارت_صد_هفتاد_یک
-یعنی پایان تحصیلت؟
-آره
-خوبه
-حنا من با مامان حرف زدم، می خواد ببینتت
حنا به یک باره سر جایش ایستاد و کیان مهر گفت:
-نه، همین الان که خواستگاری نمی کنه، ببینتت بعد که درست تموم شد میایم خواستگاری
حنا فقط نگاهش می کرد و کیان مهر با لبخند گفت:
-یعنی مامانامون در جریان باشن بهتره، دوست دارم مامانت با مامانم آشنا بشن، همین
-کیان مهر من...
-زود نگو نه، می دونم به فکر بابات هستی، منم هستم و کنارتم، تو همین مشکلات پشتتم، اما باید بذاری که باشم، بعدم مامانا بدونن منم راحت ترم، تو هم که با مامانت راحتی و همیشه گفتی دوست اول آخرت مامانته، پس بهتره اون بدونه
حنا چشم بست و کیان مهر گفت:
-الانم نگو نه، بذار دو ماه دیگه مامانم اومد، حتما اون موقع نمیگی نه
حنا تازه می خواست به او بگوید همه چیز را تمام کند اما کیان مهر سخت ترش کرد، دست روی سرش گذاشت مقنعه را کمی جلو کشید و گفت:
-باشه...یعنی حالا تا دو ماه دیگه
کیان مهر لبخند زد و گفت:
-وقت داری چای بخوریم، یا می خوای بری سر کار
-هنوز که عمو شاهرخ زنگ نزده، یعنی نیومده
-پس بریم
حنا راه افتاد و گفت:
-بریم
کیان مهر با ذوق در کنارش قدم بر می داشت و برنامه های آینده اش صحبت می کرد، از تصمیمات و فکرهای بزرگش، از پیشرفت ها و خوش بخت کردن حنا که الویتش بود...
*
-الو
-حنایی
-بالاخره خودت زنگ زدی، هر چی زنگ می زدم نمی گرفت، شرکتم که نبودی
-ببخشید، یعنی جایی هستم یکم کارم طول میکشه، تو هنوز دانشگاهی؟
-آره
-شرکت امروز کاری نیست، میری خونه؟
-چیزی شده؟!
-نه عزیزم یه سری کارای گمرکی دارم با عارف درگیریم، تو برو خونه
-باشه میرم
-مراقب باش، راننده بفرستم؟
-نه بابا میرم خودم
-اسنپ بگیر حنایی
-چشم
-چشمت بی بلا زلزله
-مراقب باش
-تو هم همین جور، رسیدی خونه بهم پیام بده
-باشه
-فعلا جوجه
تماس قطع شد و لب حنا آویزان شد غرید:
-یعنی امروز کلا نمی بینمش
چرخید به کیان که نگاهش می کرد نگاه کرد، جلو رفت و کوله اش را از روی صندلی برداشت گفت:
-امروز سر کار نمیرم
-یعنی میری خونه؟
-آره
-پس من می رسونمت
-نه با اسن...
#پارت_صد_هفتاد_یک
-یعنی پایان تحصیلت؟
-آره
-خوبه
-حنا من با مامان حرف زدم، می خواد ببینتت
حنا به یک باره سر جایش ایستاد و کیان مهر گفت:
-نه، همین الان که خواستگاری نمی کنه، ببینتت بعد که درست تموم شد میایم خواستگاری
حنا فقط نگاهش می کرد و کیان مهر با لبخند گفت:
-یعنی مامانامون در جریان باشن بهتره، دوست دارم مامانت با مامانم آشنا بشن، همین
-کیان مهر من...
-زود نگو نه، می دونم به فکر بابات هستی، منم هستم و کنارتم، تو همین مشکلات پشتتم، اما باید بذاری که باشم، بعدم مامانا بدونن منم راحت ترم، تو هم که با مامانت راحتی و همیشه گفتی دوست اول آخرت مامانته، پس بهتره اون بدونه
حنا چشم بست و کیان مهر گفت:
-الانم نگو نه، بذار دو ماه دیگه مامانم اومد، حتما اون موقع نمیگی نه
حنا تازه می خواست به او بگوید همه چیز را تمام کند اما کیان مهر سخت ترش کرد، دست روی سرش گذاشت مقنعه را کمی جلو کشید و گفت:
-باشه...یعنی حالا تا دو ماه دیگه
کیان مهر لبخند زد و گفت:
-وقت داری چای بخوریم، یا می خوای بری سر کار
-هنوز که عمو شاهرخ زنگ نزده، یعنی نیومده
-پس بریم
حنا راه افتاد و گفت:
-بریم
کیان مهر با ذوق در کنارش قدم بر می داشت و برنامه های آینده اش صحبت می کرد، از تصمیمات و فکرهای بزرگش، از پیشرفت ها و خوش بخت کردن حنا که الویتش بود...
*
-الو
-حنایی
-بالاخره خودت زنگ زدی، هر چی زنگ می زدم نمی گرفت، شرکتم که نبودی
-ببخشید، یعنی جایی هستم یکم کارم طول میکشه، تو هنوز دانشگاهی؟
-آره
-شرکت امروز کاری نیست، میری خونه؟
-چیزی شده؟!
-نه عزیزم یه سری کارای گمرکی دارم با عارف درگیریم، تو برو خونه
-باشه میرم
-مراقب باش، راننده بفرستم؟
-نه بابا میرم خودم
-اسنپ بگیر حنایی
-چشم
-چشمت بی بلا زلزله
-مراقب باش
-تو هم همین جور، رسیدی خونه بهم پیام بده
-باشه
-فعلا جوجه
تماس قطع شد و لب حنا آویزان شد غرید:
-یعنی امروز کلا نمی بینمش
چرخید به کیان که نگاهش می کرد نگاه کرد، جلو رفت و کوله اش را از روی صندلی برداشت گفت:
-امروز سر کار نمیرم
-یعنی میری خونه؟
-آره
-پس من می رسونمت
-نه با اسن...