رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)
22.9K subscribers
60 photos
6 videos
30 links
رمان‌های #ماهی #حامی #ترنج #طعم‌جنون #رخپاک #زمردسیاه #عشق‌خاموش #معجزه‌دریا #تاونهان #آغوش‌آتش #متهوش #چتر_بی_باران #گرگم_به_هوا
پارت گذاری رمان های #متهوش و #رد_خون یک شب در میون از یک رمان، به جز تعطیلات رسمی
کپی حتی با ذکر نام پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
#رد_خون
#پارت_صد_هفتاد

-چاره ای نبود، اگر بود می اومدیم راستشو می گفتیم، الانم به خاطر اون عکسا اومدیم، دوست نداشتم رو آلا فکر بدی کنید
آلا از گوشه ی چشم به شهاب نگاه می کرد، جوری داشت حرف می زد خودش هم باورش شده بود او شوهرش است و همه چیز واقعی است، لب خانجون کج شد و گفت:
-دروغ پشت دروغ
به آلا نگاه کرد و گفت:
-همیشه گفته بودم دروغ می سوزونه، گفته بودم یه دروغ یه قطار دروغ با خودش میاره
آلا سر به زیر بود و شهاب دوباره نگاهش کرد، خانجون به هامین نگاه کرد و گفت:
-اون عکسا نبود باید می رفتم زیر خاک و نمی فهمیدم نوه ای که خودم بزرگش کردم شوهر داره حتی بچه هم داره
-خانجون م...
دست خانجون بالا آمد با اخم گفت:
-فعلا فقط حرفای این مرد رو می خوام بشنوم، نه تو
با صدای در عباس آقا سریع گفت:
-محبوبه اومد
با عجله رفت و خانجون گفت:
-چرا بی اجازه و بی خبر ازدواج کردید؟
شهاب به هامین نگاه کرد و گفت:
-اگر چاییتو نمی خوری، برو یکم حیاط بازی کن
هامین از جایش بلند شد و گفت:
-آلا میده زیاد چای نخولم
خانجون ابرو در هم کشید و گفت:
-مگه این دختر مامانت نیست؟
هامین نگاهش کرد و گفت:
-هست
-بهت یاد نداده بهش بگی مامان؟
-من...یعنی من مدام آلارو صدا می کنم، تو خونه و همه جا، هامینم مثل من تکرار می کنه
-لازم نکرده، اون مادرشه باید همونو صدا کنه، اسم واسه یکی دیگس
هامین به آلا نگاه کرد و شهاب گفت:
-برو هامین
هامین تا قدم برداشت خانجون گفت:
-به بابات چی میگی؟
آلا و شهاب نگران به هامین نگاه کردند، هامین آرام گفت:
-بابا
-خوبه پس مامانتم همون مامان صدا کن
-چشم
خانجون سکوت کرد و هامین نگاهی به شهاب انداخت و از خانه بیرون رفت، شهاب گلویی صاف کرد و گفت:
-منو آلا همدیگرو می خواستیم امان بابای آلا راضی نشد وس...
-پسر من چرا راضی نشد؟
آلا نگران چشمانش را بست و شهاب شانه بالا انداخت و گفت:
-به خاطر بابای من
-مگه بابات کیه؟
-یه کله گنده
چشمان خانجون تنگ شد و شهاب گفت:
-وضع مالیش خوبه، یه کاره ی این مملکتم هست، بابای آلا وقتی فهمید گفت نمی خوام دخترم با این خانواده وصلت کنه
ناخن آلا کف دستش فرو رفت، به آن سوال های خانجون فکر نکرده بود اما شهاب خون سرد داشت جواب می داد.
#رد_خون
#پارت_صد_هفتاد_یک

-من خیلی اصرار کردم، هر چند خانواده ی منم راضی نبودن، وقتی دیدیم راضی نمیشن منو آلا ازشون دور شدیم و ازدواج کردیم، وقتی فهمیدن مجبور شدن کنار بیان
-چرا وقتی راضی شدن به کسی چیزی نگفتید؟
-گفتم راضی شدن اما نه اون قدر زود، ما وقتی بچه دار شدیم از ذوق بچه راضی شدن
-چرا انقدر زود بچه دار شدید؟
آلا لب زیر دندان کشید و شهاب نگاه گرفت و گفت:
-دوست داشتم زودتر از وجود زنم یه بچه داشته باشم
خانجون به آلا که گونه هایش سرخ شده بود نگاه کرد و گفت:
-این همه اومدی این جا گفتی تنها زندگی می کنی، چه طور تو چشمام نگاه کردی دروغ گفتی؟
آلا بغض کرد و خانجون با اخم گفت:
-الان که کل خانواده پشت سرت حرف می زنن چی؟ آلا یهو با یه بچه و یه مرد ظاهر شده! دختری که من تربیت کردم! دختری که با یه مرد چشم تو چشم نمی شد چون حیا داشت اما یهو بی صدا رفت ازدواج کرد
شهاب نگاهش کرد و آلا با صدای گرفته گفت:
-خودت گفتی عاشق شدی ازش نگذر
-عاشق شدی؟
شهاب زودتر گفت:
-عاشق شدیم
-چه طور دخترمو دیدی و عاشقش شدی؟
-تو یه نگاه، یعنی تو یه نگاه همو دیدیم عاشق شدیم
آلا به خانجون نگاه کرد و خانجون با چشمان ریز شده گفت:
-خوش بختی؟
آلا بغض کرد سر تکان داد و گفت:
-خیلی...همین که شهاب کنارمه و مشکلاتمون خودمون حل می کنیم، خوش بختم
خانجون به شهاب نگاه کرد و گفت:
-تو خوش بختی؟
شهاب سر تکان داد و گفت:
-آلا شده همه کسم، کی با همه کسش هست و خوش بخت نیست؟
خانجون لبخند ریزی زد و رو به آلا گفت:
-باید به همه بگی
-نه
با نه یک باره ی آلا، خانجون اخم کرد و شهاب سریع گفت:
-تصمیمشو داریم اما نه یهویی، می خوایم کم کم به همه بگیم
-تو چی کاره ای؟ بچه ها می گفتن معروفی!
-یه چیزی شبیه بازیگر
-دخترای رنگارنگ دورت زیاده نکنه یه وق...
-غلط بکنم خانجون، تا حالا چشمم کسیو ندیده جز آلا، از این به بعدم نمی بینه، اصلا غیر این باشه نوت چشمامو در میاره
خانجون و شهاب به آلا نگاه کردند و آلا دست پاچه گفت:
-معلومه که نه...هنوز اون روی منو ندیده
شهاب آرام گفت:
-اون روت چه شکلیه؟
آلا لب زیر دندان کشید و خانجون لبخند زد و گفت:
-به چیزی که واسه خودش باشه حتی نگاه چپم روش باشه کورش میکنه
#رد_خون
#پارت_صد_هفتاد_دو

شهاب متعجب گفت:
-راجع به آلا حرف می زنید دیگه؟
خانجون خندید سر تکان داد و گفت:
-دختر مشتی چشم داشت به آلو سیاهای آلا، یکی از همون آلو ها پرت شد سمت چشمش، تا یکی دو ماه دنبال دوا و دارو بودن واسه چشم اون بچه
شهاب متعجب گفت:
-اوه!
-پس حواستو جمع کن، نخوای دخترمو اذیت کنی که هم به خودت بد کردی هم یکی دیگه
-نه من از این کارا نمی کنم خانجون، بغل من، نگاه من، حرفای من فقط واسه یکیه
آلا نگاهش کرد و خانجون نفس عمیقی کشید و گفت:
-هنوز باورم نمیشه آلا ازدواج کرده و من باید الان بفهمم
-ببخشید خانجون، به خدا خجالت می کشیدم
-تو که با من این حرفارو نداشتی، گفتم اون زنیکه رفت عوضش من مادرتم، خودم بزرگت کردم
آلا ناراحت سر به زیر برد و گفت:
-سخت بود بیام بگم
-الان باید بفهمم، الان باید عکستو ببینم فشارم همچین بره بالا که همه جارو سیاه ببینم
-دورت بگردم خانجون، بخدا نمی خواستم اذیتت کنم
خانجون سر تکان داد و گفت:
-گفتم، گفتم آلای من بی حیا نیست تو بغل یه مرد غریبه عکس بگیره، گفتم یه چیزی هست و بقیه نمی دونن
آلا و شهاب به یکدیگر نگاه کردند و خانجون گفت:
-خدارو شکر بهم ثابت شد دخترم هنوزم با حیاس، اون مرد هم شوهرش بوده
آلا دست پاچه گفت:
-تو...تو کار شهاب شایعه زیاده خانجون، بهتره دیگه توجه نکنید، شایعه ها بیشتر از طرف دشمناشه
-بهتره زودتر همه بفهمن این مرد شوهرته، این جوری تا وقتی بفهمن پشت سرت حرف می زنن
-میگم، یعنی بذارید آمادگی پیدا کنم
خانجون با اخم به شهاب نگاه کرد و گفت:
-نکنه تو نمی ذاری بگه
شهاب سریع گفت:
-من چرا نذارم، اگر منم میگم همین الان زنگ بزنید کل فامیل بریزن اینجا، منم میگم آلا عشقمه زنمه
آلا بهت زده به شهاب نگاه کرد و خانجون لبخند زد اما آلا دست پاچه گفت:
-نه...یعنی بذارید خودم کم کم می گم
با زاری به شهاب گفت:
-شهاب لطفا
شهاب سریع گفت:
-خانجون مهلت بده، این موشی من فعلا ناز داره
آلا خشکش زد و خانجون ریز ریز خندید، آلا کلافه نگاه گرفت و خانجون آهی کشید و رو به شهاب گفت:
-منتظر آلا بودم که بیاد برام توضیح بده، اما وقتی عباس اومد بهم گفت آلا با یه بچه و یه آقا اومده به دلم افتاد که چه خبره
-منو ببخش خانجون
-من کاره ای نیستم که ببخشم، اما همیشه بهت گفتم الانم می گم، آدمی فقط زندگی می کنه که بگذرونه، آدم آبرو جمع نمی کنه که یه شبه به باد بده، آدم یه روزه پول در نمیاره که شبه همشو خرج کنه
-گفتی خانجون
-پس هیچ وفتم یادت نره، آبروی تورو نه باید خودت ببری نه شوهرت، آبرو مثل یه جواهر گرون قیمته باید خوب ازش مراقبت کنی
شهاب ساکت بود و خانجون نگاهش کرد و گفت:
-این دختر و برادرش، نوه هام نیستن، بچه هامن، وقتی اون زنه بی مهر ولشون کرد رفت، تا اون لحظه عزیزم بودن اما شدن نور چشمام، اگر چاره بود می گفتم حتی مدرسه هم همین جا برن، اما باباشون گفت بذار تو شهر برن مدرسه پیشرفت کنن

ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@shaahrzaadznd
@Mehrnoosh0489

در کانال وی آی پی پارت ۳۶۰ هستیم
#رد_خون
#پارت_صد_هفتاد_سه

آلا چشم بست و سر به زیر برد و خانجون با غم گفت:
-زن باباشون زن بدی نیست، وگرنه نمی ذاشتم پسرم باهاش ازدواج کنه، اما بالاخره زن بابا بود، می ترسیدم به نور چشمی هام یه وقت اخم کنه دلشونو به درد بیاره، واسه همین مدام می اوردمشون پیش خودم
-خانجون
-بذار بگم، معلومه که اینارو نگفتی، خودم بزرگت کردم، تو از دردات که حرف نمی زنی
شهاب به استکان چایش نگاه کرد و گفت:
-بعضی چیزارو نباید گفت نه باید پرسید، باید فهمید
خانجون نگاهش می کرد و شهاب گفت:
-نگفته اما من می فهمم، چشماش میگه
خانجون لبخند زد و گفت:
-درداشو میگه؟
-میگه که درد داره
-تو چی کار می کنی واسش؟
شهاب مکث کرد و گفت:
-هر کاری
خانجون به آلا نگاه کرد و گفت:
-کرده برات؟
آلا سریع گفت:
-آره...یکم اخلاقش خاصه اما خیلی کمکم کرده، ک...کنارم بوده
خانجون لبخند زد و گفت:
-نمی خواستم زود شوهر کنی، نمی خواستم مثل مامانت زود شوهر کنی بچه دار بشی، بعد بگی من بچه بودم شوهر کردم بچه دار شدم، الان جوونم می خوام زندگی کنم
آلا دستش مشت شد و به یک باره خشمگین گفت:
-من مثل اون عوضی نیستم، من بچمو دوست دارم
خانجون نگران شد و شهاب سریع گفت:
-آلا
آلا نگاهش کرد و غرید:
-من مثل اون زن نیستم، بچمو دوست دارم زندگیمو دوست دارم، من فرار نمی کنم برم، هر جا برم با همه خوشیای زندگیم میرم
-باشه آروم باش
آلا به خانجون نگاه کرد و دلخور گفت:
-من...من زود ازدواج کردم، اما با عشق...شوهرمو دوست دارم، بچمو دوست دارم، هیچ وقت پشیمون نمیشم و بچمو مثل یه عروسک رها نمی کنم برم
دستش که گرفته شد، سر به زیر برد، دستش در دست شهاب بود خانجون هم به دستشان نگاه کرد و شهاب گفت:
-تو شبیه هیچ کس نیستی، تو خودتی آلایی، کسی که رها میکنه ترسوئه
-من ترسو نیستم
-می دونم
-اینارو نگفتم ناراحت کنم، گفتم بدونی همیشه نگرانت بودم، آرزوها برات داشتم، عروسی بزرگی برات باید می گرفتن
شهاب به خانجون نگاه کرد و گفت:
-همه که فهمیدن، یه عروسی براش می گیرم، به بزرگی یه شهر
-با یه بچه؟
-با ده تا بچه، چه فرقی داره خانجون، اومدی نسازیا
خانجون خندید و گفت:
-شما به همه بگید، بعدش عروسی هم بگیرید

ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@shaahrzaadznd
@Mehrnoosh0489

در کانال وی آی پی پارت ۳۶۰ هستیم
#رد_خون
#پارت_صد_هفتاد_چهار

شهاب هیچ نگفت و خانجون به آلا نگاه کرد و گفت:
-چه طوری زایمان کردی؟ تکو تنها تو اون شهر! کسی بود بلند و بالات کنه؟ کسی بود حمومت بده؟ کسی بود دوای گرم بده بخوری دلو کمرت سفت بشه؟
آلا بغض کرد سر به زیر برد و گفت:
-بود خانجون، شهاب بود
-مامان یا خواهر نداره این شوهرت؟
شهاب کلافه گفت:
-خواهر دارم اما اینجا نیست، مامانمم نبود یعنی اون موقع حتما ایران نبود، یادم نیست
-بمیرم واسه تنهاییت، چقدر درد کشیدی، کاش بودم خودم همه کاراتو می کردم، آخ تو بچه بودی چه طوری با این جسته زاییدی مادر!
آلا بی اختیار اشکش چکید و خانجون رو به شهاب گفت:
-طبیعی بود؟
شهاب جا خورد و دست پاچه گفت:
-آر...یعنی...
-نه خانجون، درد کشیدم اما نشد خانجون، می گفتن بچه پایین نیومده
خانجون عصبی غرید:
-آخ تو انقده لگن داری، این که باز نمیشه
آلا با شرم سریع رو چرخاند و شهاب دست پشت گردنش برد اما خانجون گفت:
-خدا بیامرز، بهیجه خانم همسایم می گفت، خانوم به آلا برس این دختر خیلی ضعیفه، ازدواج کنه شب اول طلف میشه
آلا عصبی غرید:
-خانجون!
-دِ غریبه که این جا نیست، شوهرته دیگه
رو به شهاب کرد و گفت:
-می گفت نوه ی تو خیلی هنر کنه مردو تحمل کنه عمرا بتونه بچه دنیا بیاره
آلا دستش را کنار صورت گر گرفته اش گذاشت و شهاب سر تکان داد و گفت:
-آره کوچیکه
چشمان آلا گرد شد و خانجون خندید، شهاب سریع به آلا نگاه کرد و گفت:
-چیزو میگم، هیکلتو اینارو دیگه
آلا با شرم چشم بست و خانجون گفت:
-تمام این روزا پیش دخترم نبودم، نبودم تا بچشو قنداق کنم، نبودم شکم پهلوشو ببندم
-خانجون تموم شده
-تموم شد و حسرتش تو دلم موند، چقدر تنها بودی و فقط شوهرت کنارت بود
-به به سلام آلا خانم از این طرفا
آلا سریع از سر جایش بلند شد با محبوبه خانم روبوسی کرد، شهاب آرام سلام کرد و محبوبه با ذوق گفت:
-قدم سر چشممون گذاشتی
-ممنون
-عباس که گفت آمدی بخدا انقدر خوشحال شدم
آلا با لبخند نگاهش می کرد و محبوبه رو به خون گفت:
-عباس چرا چای اورده تو این هوا! برم یه شربت خنک بیارم
آلا سریع گفت:
-زحمت نکشید، ما دیگه کم کم باید بریم
خانجون اخم کرد و محبوبه سریع گفت:
-کجا بری؟! مگه من می ذارم، بعد هرگزی اومدی برات مرغ شکم پر درست نکنم!
-آخه...
خانجون با اخم گفت:
-با شوهرتو بچت اومدی، سریع هم می خوای بری؟ نکنه به کلاس شوهرت نمی خوره که می خوای زود برش داری ببریش!
#رد_خون
#پارت_صد_هفتاد_پنج

شهاب اخم کرد و گفت:
-خانجون! اصلا دیدی من بگم بریم؟ آلا خودش تصمیم می گیره، من که یواشکی بهش گفتم آلا من از این جا خوشم اومده شام بمونیم
آلا خشمگین نگاهش کرد و شهاب رو به خانجون گفت:
-ایناها ببین چه جوری نگاه می کنه
آلا دست پاچه گفت:
-نه گفتم مزا...
محبوبه با اخم گفت:
-از این حرفا نداشتیما! تو مرغ شکم پر دوست داری باید برات درست کنم
رو به شهاب گفت:
-شما هم دوست دارید؟
-آلا دوست داره یعنی منم دوست دارم دیگه
آلا ریز پوفی کرد رو چرخاند و خانجون با لبخند گفت:
-برو محبوبه، شام رو بار بذار
-چشم خانجون
سمت در رفت اما خانجون سریع گفت:
-این پسره کجاست؟
محبوبه به آلا نگاه کرد و شهاب گفت:
-هامین، اسمش هامینه
-سخته اسمش واسه همین اسمش تو دهنم نمیاد
-اما قشنگه، انتخاب آلاس
-تو حیاط دارن با طاها بازی می کنن خانجون
-مراقبش باشید، بچه ی شهره زیاد با این جاها آشنا نیست
-چشم خانم
آلا نگران صاف نشست و گفت:
-در چاه باز نباشه یه وقت بی...
-باز نیست مادر آروم باش
آلا ترسیده بود و گفت:
-بگو دم غروبه تو باغ نره
-باشه آلا جان نگران نباش
محبوبه رفت و خانجون گفت:
-شش ماه پیش دیدمت، خیلی تغییر کردی، خوشگلیت بیشتر شده!
آلا نگاه به زیر برد و شهاب گفت:
-مردی بود واسه خودش، الان دیگه یه دختره
خانجون متوجه ی حرف شهاب نشد و گفت:
-چند سالته؟
-سیو یک
-نه سال از دخترم بزرگ تری
-بده؟
-نه خدا بیامرز پدربزگشونم از من دوازده سال بزرگ تر بود
-بابا بیا توپم رفت بالای درخت
صدای طاها بود، آلا به توری نگاه کرد و شهاب از جایش بلند شد و گفت:
-من یکم برم پیش هامین، یکمم بریم باغ
آلا با خیال راحت نفس آسوده ای کشید و خانجون گفت:
-برو پسرم
شهاب بیرون رفت، دید که هامین وسط حیاط بود و به عباس آقا نگاه می کرد، او هم به عباس آقا نگاه کرد، داشت تلاش می کرد توپ را بی اندازد پایین و طاها مدام پدرش را تشویق می کرد، شهاب از پله ها پایین رفت و گفت:
-چه طوری مرد؟
هامین نگاهش کرد و گفت:
-توپمون لفت بالا
شهاب چشمکی زد و گفت:
-بیارمش؟
لب هامین کش آمد و شهاب سمت درخت رفت، دست بلا برد زیر توپ زد و توپ روی زمین افتاد، عباس آقا با لبخند به شهاب نگاه کرد و هامین با ذوق از جایش پرید و گفت:
-ایول شه...
به یک باره ایستاد به عباس آقا نگاه کرد و گفت:
-ایول بابا، ایول بابا
شهاب خندید و گفت:
-میای بریم باغ؟
-آره بریم
-دوستتم میاد
طاها که کمی هم قلدر بود و دستانش از تنش فاصله گرفته بود گفت:
-میام
#رد_خون
#پارت_صد_هفتاد_شش

شهاب دست هامین را گرفت و عباس آقا گفت:
-ته حیاط یه در چوبیه
-باشه
همان سمت رفتند، شهاب در را باز کرد و به اطراف نگاه کرد، هامین دوید و شهاب گفت:
-ندو این جا چاله زیاده می خوری زمین، بعد باید جلوی زبون آلارو بگیریم
*
دستش نوازش وار روی سر دختری که سر روی پاهایش گذاشته بود کشیده می شد.
-بگو که خوش بختی
آلا بغض کرد با چشمان بسته گفت:
-خوش بختم خانجون، خیلی خوش بختم
-دوستش داری؟
-اگر نداشتم که ف...
-جواب منو بده
-دارم خانجون
-اما چشمات یه چیز دیگه میگه
آهی کشید و گفت:
-چشمای تو یه چیزی میگه، چشمای شوهرت یه چیز دیگه
-خانجون
-جانم
-من دوستش دارم که باهاش رفتم، چشمای من چیزی جز این نمیگه
-من عشقو تو چشمای شوهرت خوندم، اما چشمای تو هیچی نیست آلا، هیچی
آلا گیج به خانجون نگاه کرد، به آن فکر می کرد یعنی آن قدر شهاب در نقشش فرو رفته است که خانجون چنین برداشتی کرده است! خانجون لبخند زد و گفت:
-تو خوش بخت باشی من با خیال آسوده میمیرم
-خانجون!
-این ته راه همه هست عزیز دلم، همیشه نگران تو و آرون بودم، اما آرون مرده از پس خودش بر میاد، بیشتر نگران تو بودم، نگران این جامعه با این همه گرگ، اما الان که دیدم یه مرد خوب کنارته که عاشقته، خیالم راحت شد.
آلا آرام نشست، دستش را کنار صورت چروکیده ی خانجون گذاشت و گفت:
-شما حالا حالاها جایی نمیرید
دست کمی لرزش دارش جلو رفت و دست آلا را گرفت و گفت:
-یه نصیحتایی گذاشته بودم هر وقت موقع ازدواجت شد بهت بگم، الانم نمی خواستم بگم، اما نگاهت منو می ترسونه آلا
آلا نگاه به زیر برد و خانجون با بغض گفت:
-روحتو کجا گذاشتی؟
دل کوچکش فرو ریخت و خانجون اشکش چکید و گفت:
-تو تنو بدن آلای من هستی، خیلی وقته روحی تو بدنت نمی بینم، کجا گذاشتی اون روح بزرگتو، چی به روزت اومده؟
اشک آلا راه گرفت و خانجون چانه اش را گرفت سرش را بالا آورد و گفت:
-بگو دردت به جونم، بگو دخترکم
آلا به یک باره به هق هق افتاد با شتاب در آغوش خانجون فرو رفت، خانجون هم به گریه افتاد و گفت:
-تو که به خاطرش از بابات گذشتی، بچه دار شدی، پس چرا این جوری هستی؟

ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@shaahrzaadznd
@Mehrnoosh0489

در کانال وی آی پی پارت 375
#رد_خون
#پارت_صد_هفتاد_هفت

آلا در آغوشش اشک می ریخت و خانجون نوازشش کرد گفت:
-کجا روحتو جا گذاشتی دخترم، برو برش دار، این زندگی قشنگتو قشنگ تر کن، بذار همین جور که این مرد عاشقه تو هم عاشقش باشی
آلا بینی بالا کشید و سر به زیر عقب رفت و خانجون چشم ریز کرد و گفت:
-مرد بدیه؟
-نه
-دست بزن داره؟
-مگه میشه خانجون!
-معتاده؟
-نه
-خانم بازه؟
آلا با دلخوری گفت:
-خانجون!
-پس مشکلش چیه؟ چرا انقدر بهش بی تفاوتی؟
-نیستم
-هستی، من بزرگت کردم، تو نه روح داری نه عشق نه حتی یه دوست داشتن
-این جوری نیست
-هست، برو روحتو پیدا کن، مردا تحملشون از ما زنا کمتره، یکم دیگه بی تفاوت باشی، میره مهر و محبت تو بغل یه زن دیگه پیدا می کنه
-جراتشو نداره خانجون
-مردت با آدمای زیادی نشست و برخواست میکنه، آدمای رنگارنگ زیادی اطرافشه، کسی که بخواد مردیو تور کنه، بلده چطور عشوه بریزه و چند بار مردت می تونه سمت اون نره اما سمت تو بیاد؟!
آلا سر به زیر برد و گفت:
-شهاب این جوری نیست خانجون
-گفتم که صبر مردا کمتر زناس، تا یه جایی کوتاه میان
-بی خیال خانجون
-بی خیال زندگی تو بشم؟ دوستم یا دشمن؟ می دونی دختر، دوست میگه گفتم، اما دشمن میگه می خواستم بگم، من می خوام بگم گفتم، گفتم که روحتو برگردون، عاشقی کن واسه شوهرت، همون جور که اون تورو سفت و محکم گرفته، تو هم سفت بگیرش
آلا هیچ نگفت و خانجون چشم ریز کرد و آرام گفت:
-پیش هم که می خوابید؟
آلا با شرم لب زیر دندان کشید و خانجون غرید:
-الان جلوی کی خجالت می کشی؟ منی که وقتی اولین بار عادت می شدی خودم...
-خانجون!
-پس حرف بزن واسه من سرخو سفید نشو، باهاش می خوابی؟ زیر یه پتو؟
-آره دیگه شوهرمه
خانجون چشم ریز کرد و آلا نگاه دزدید، خانجون سر تکان داد و گفت:
-می فهمم، اون موقع می دونم باهات چی کار کنم، اصلا چی کارا کردی که من این همه نگران شدم
-بیخود نگران شدید
-وقتی تو چشمات این همه غمه! وقتی بی روحی، بیخود نگران شدم؟
شانه اش را گرفت و گفت:
-پاشو پاشو، تو تاریک نشده برو تو باغ با شوهرت چهارتا عکس بگیر منم ببینم
-آخه خانج...
-برو عکس بگیر بیار به منم نشون بده
آلا کلافه ایستاد و خانجون با اخم گفت:
-این لبت چرا انقدر بی رنگه؟
-رنگ داره
#رد_خون
#پارت_صد_هفتاد_هشت

-من که چیزی نمی بینم
-رنگ داره، شهاب هم دوست داره
-اون بیچاره مرده به این بزرگی، یه ملت ازش حرف میزنن اما از توی ورپردیده حساب می بره
ابروی آلا بالا رفت و گفت:
-نه!
-خودم دیدم
آلا دو طرف لبش را پایین داد و گفت:
-شهابه دیگه، بلده چی کار کنه
-یه چیزی بمال به لبت
-زدم خانجون، رنگ دیگه هم ندارم
خانجون چپ چپ نگاهش کرد، آلا سریع سمت در رفت و گفت:
-برم عکس بگیرم تا شب نشده
-عکسارو می بینم
آلا چرخید پوفی کرد سریع کفش هایش را پا کرد و تا در پشتی دوید، با حس خوب در باغ را باز کرد، نفس عمیق کشید و گفت:
-آخ آرون کجایی که باز باهم آتیش ببارونیم
وارد باغ شد، صدای بچه ها را می شنید، اما نمی دیدشان، کمی خم شد از بین درخت ها آن سه را دید، راه افتاد همان سمت و همان جور دست روی میوه های درخت ها می کشید، جلوی درخت آلو سیاه ایستاد، لبش را جلو داد و غرید:
-همه پاییناشو کندید نامردا، دستم به اون بالا نمیرسه که!
از جایش پرید تا دستش به آلو سیاه برسد، اما دستش که نرسید هیچ، به یک باره به سرفه افتاد، شهاب که نزدیکش می شد غرید:
-آلای سه ساله، نپر عمو، شما ریتون آب داره عمو جان براتون خوب نیست این حرکتا
آلا دست جلوی دهانش گرفت سمت شهاب چرخید، گلویی صاف کرد و گفت:
-همه پاییناشو کندن بقیش بالاس آخه
-این آلو سیاه چی داره، که هم جون بقیه رو حاضری براش بگیری هم جون خودتو!
آلا خندید و گفت:
-ترشه خوش مزس
شهاب با حرص نگاه گرفت به بالا نگاه کرد، دست بالا برد کمی روی پنجه ی پا ایستاد و آلویی چید، چشمان آلا برق زد و شهاب آلو را سمتش گرفت، تا آلا دست پیش برد آلو را بگیرد، شهاب دست عقب کشید، آلا اخم کرد با حرص نگاهش کرد و شهاب گفت:
-واسه خانجونت گریه کردی؟
آلا با همان اخم رو چرخاند و شهاب سر کج کرد و گفت:
-از شوهر ظالمت می گفتی؟ گفتی چقدر کتکت می زنم ازت کار می کشم!
آلا چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
-بده من اونو
-چیه ندم می خوای چشم منم مثل دختر اون یارو کور کنی
آلا با حرص راه افتاد و گفت:
-نخواستم
شهاب سریع بازو اش را گرفت، آلا با شتاب نگاهش کرد و تا دهان باز کرد شهاب گفت:
-چیه نکنه بازم با ناز می خوای بگی شهاب لطفا ولم کن! این جا که نه آدمه نه دوربین
-میشه...میش...
-نمیشه، اون پنجره اتاق خانجونت نیست؟

ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@shaahrzaadznd
@Mehrnoosh0489

در کانال وی آی پی پارت 375
#رد_خون
#پارت_صد_هفتاد_نه

آلا چشم ریز کرد و شهاب گفت:
-الانم پنجررو باز کرده داره دقیق نگامون می کنه
آب دهانش را سخت قورت داد و آرام گفت:
-دا...داره نگاه می کنه؟!
-آره
لب زیر دندان کشید و دست دیگر شهاب بالا آمد و گفت:
-دیگه دستم نمیرسه آلو بچینم، منم دوست دارم طعم اینو بچشم
آلا که هنوز بازواش در دست شهاب بود، به آن آلو خیره شد و شهاب جلوی دهانش گرفت و گفت:
-منصفانه یه گاز بزن
-شهاب!
-می خوام اسممو عوض کنم
آلا گیج نگاهش می کرد تا منظورش را بفهمد اما شهاب گفت:
-گاز بزن دیگه، هم اون پیرزن می بینه، هم آلو خوردی دیگه
-ام...
-آلای سه ساله بلدی گاز بزنی عمو، یا یادت بدم؟
آلا ابرو در هم کشید و دهان باز کرد کمی سر جلو برد، دندان روی آلوی نه چندان نرم فشرده شد، آبش که در دهانش راه گرفت با لذت چشم بست، شهاب نگاهش می کرد و آلا خجالت زده سر عقب کشید اما با ذوق گفت:
-طعمش معرکس!
شهاب همان جور که به او نگاه می کرد آلو را در دهانش گذاشت، یک چشمش جمع شد و گفت:
-ترشه که!
-خوش مزس دیگه
آرام عقب رفت و شهاب بازو اش را رها کرد و گفت:
-خوش مزه بود؟
هسته اش را بیرون پرت کرد و آلا به اطراف نگاه کرد و گفت:
-آلوی این درخت و بغلیش فقط واسه خوردن بود، آلوی درختای دیگه واسه رب بود و لواشک، اما وقتی می چیدن بازم من می رفتم ناخنک می زدم، خانجونم داد می زد دختر انقدر آلو سیاه نخور سرده دلدرد میشی
خندید و گفت:
-راستم می گفت، شبا از دلدرد به خودم می پیچیدم اونم با چایی نبات یه سری دارو گیاهی به دادم می رسید، انقدر شکممو می مالید تا خوابم می برد، اما صبح انگار که نه انگار شب قبل داشتم از دل درد می مردم، بدو بدو می اومدم آلو می خوردم
شهاب به خانجون که نگاهشان می کرد نگاه کرد و گفت:
-چیز خاصی بهش گفتی که این جوری زیر نظر دارتمون؟
آلا پوفی کرد و گفت:
-گوشیتو دربیار
-چرا؟
-تو در بیار
شهاب گوشی را در آورد و آلا گفت:
-تو انقدر تو نقش خوب فرو رفتی که خانجون میگه شوهرت عاشقه دوستت داره اما تو عاشق نیستی
شهاب نگاهش کرد و آلا خندید و گفت:
-خودمونیم قشنگ رفتی تو نقشت
-آدم یا کاریو نمی کنه یا اگرم می کنه باید تمامشو خرج کنه
-الانم منو فرستاده تا شب نشده باهم عکس بگیریم، بعدم اون ببینه
شهاب خندید و گفت:
-عکس!
-خانجونه دیگه
شهاب اما به یک باره بشکنی زد و گفت:
-آهان عکسای عاشقانه
آلا سریع نگاه چرخاند در باغ و شهاب گفت:
-خانجونتو دوست دارم، زن باحالیه
گوشی را روشن کرد و بالا برد، الا به گوشی نگاه کرد و شهاب گفت:
-آلای بی روح، یه لبخند
آلا با آن حرف سریع سر چرخاند متعجب نگاهش کرد، وقتی گفت بی روح تعجب کرد، خانجون هم دقیقا آن حرف را به او زده بود، شهاب عکس را گرفت و گفت:
-گفتم لبخند بزنی اما با این جور سر چرخوندنت و نگاه کردنت، ته عاشقی بود
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@shaahrzaadznd
@Mehrnoosh0489

در کانال وی آی پی پارت ۳۸۵ هستیم
#متهوش
#پارت_صد_هفتاد

مرد سر تکان داد و گفت:
-وقت مهمه اما مهم تر پیدا کردنشه، حالا حتی اگر یک سال طول بکشه، چون این پرونده انقدرا هم سریع پیش نمیره، این جور پرونده ها از یک سال تا یه سال دادگاه هاش طول میکشه و ما می تونید حتی بیشترش کنیم
-چه جوری؟
-تا بخواد پرونده بسته بشه یه چیز جدید رو می کنیم و اونا باز تحقیق می کنن، اما فقط مهم اونو پیدا کنی، اگر خونه و شرکت نبود پس یه جای مخفی داره که تو باید بفهمی، رابطت باهاش خیلی نزدیکه دیگه، درسته؟
حنا کلافه گفت:
-آره

-مشخصه یعنی این همه توجه ی شاهرخ به تو یه جور خاصه!
چشم ریز کرد و گفت:
-نکنه علاقه داره بهت!
حنا عصبی ابرو در هم کشید و غرید:
-بابام گفته انقدر وقیح باشید
مرد نیش خند زد و گفت:
-کاری که گفتم بکن، زیر نظر بگیرش، حتما متوجه میشی جای مخفیش کجاست
-البته اگر چنین چیزی که میگی باشه
-منظورت چیه؟!
-هیچی، اگر حرفاتون تموم شده برم
-فعلا همین جوری پیش برو، یکم بگذره نقشه ی دومو بهت میگم
-نقشه ی دوم چیه؟!
-خیلی زوده فعلا همین‌ چیزایی که گفتم اجرا کن
حنا عصبی در را باز کرد و گفت:
-با من تماس نگیر، لازم باشه خودم تماس می گیرم
-یه سوال
-چی؟
-شاهرخ تو اون شرکت که الانم تو توش کار می کنی، فقط پرونده های مربوط به همون کار زیر دستشه؟
حنا مشکوک شد و گفت:
-آره چطور؟!
مرد لبش کج شد و گفت:
-خوبه خیلی حرفه ایه
-منظورتون چیه!
مرد بی توجه چرخید به جلو نگاه کرد و گفت:
-می تونی بری
حنا عصبی پایین رفت و در را بهم کوفت غرید:
-مرتیکه ی بیشعور، این همه راه منو کشوند انگار چه حرف سری داشت که تلفنی نگفت و منو کشوند تو لگنش
گوشی را روشن کرد با زینب تماس گرفت.
-الو حنا
-دارم بر میگردم دانشگاه
-چی شد؟
-دیدمت میگم، برم ببینم به کلاس دومی میرسم یا نه
-باشه
*
-حنا
با صدای کیان مهر چرخید و گفت:
-سلام
-خوب سر کارم می ذاریا
-ببخشید واقعا
-تو با من یه کاری داشتی
خب بگو
-الان نمیشه بعد میگم
راه افتادند و کیان مهر گفت:
-مامان اینا دو ماه دیگه وقتی امتحانا تموم شد میان
#متهوش
#پارت_صد_هفتاد_یک

-یعنی پایان تحصیلت؟
-آره
-خوبه
-حنا من با مامان حرف زدم، می خواد ببینتت
حنا به یک باره سر جایش ایستاد و کیان مهر گفت:
-نه، همین الان که خواستگاری نمی کنه، ببینتت بعد که درست تموم شد میایم خواستگاری
حنا فقط نگاهش می کرد و کیان مهر با لبخند گفت:
-یعنی مامانامون در جریان باشن بهتره، دوست دارم مامانت با مامانم آشنا بشن، همین
-کیان مهر من...
-زود نگو نه، می دونم به فکر بابات هستی، منم هستم و کنارتم، تو همین مشکلات پشتتم، اما باید بذاری که باشم، بعدم مامانا بدونن منم راحت ترم، تو هم که با مامانت راحتی و همیشه گفتی دوست اول آخرت مامانته، پس بهتره اون بدونه
حنا چشم بست و کیان مهر گفت:
-الانم نگو نه، بذار دو ماه دیگه مامانم اومد، حتما اون موقع نمیگی نه
حنا تازه می خواست به او بگوید همه چیز را تمام کند اما کیان مهر سخت ترش کرد، دست روی سرش گذاشت مقنعه را کمی جلو کشید و گفت:
-باشه...یعنی حالا تا دو ماه دیگه

کیان مهر لبخند زد و گفت:
-وقت داری چای بخوریم، یا می خوای بری سر کار
-هنوز که عمو شاهرخ زنگ نزده، یعنی نیومده
-پس بریم
حنا راه افتاد و گفت:
-بریم
کیان مهر با ذوق در کنارش قدم بر می داشت و برنامه های آینده اش صحبت می کرد، از تصمیمات و فکرهای بزرگش، از پیشرفت ها و خوش بخت کردن حنا که الویتش بود...
*
-الو
-حنایی
-بالاخره خودت زنگ زدی، هر چی زنگ می زدم نمی گرفت، شرکتم که نبودی
-ببخشید، یعنی جایی هستم یکم کارم طول میکشه، تو هنوز دانشگاهی؟
-آره
-شرکت امروز کاری نیست، میری خونه؟
-چیزی شده؟!
-نه عزیزم یه سری کارای گمرکی دارم با عارف درگیریم، تو برو خونه
-باشه میرم
-مراقب باش، راننده بفرستم؟
-نه بابا میرم خودم
-اسنپ بگیر حنایی
-چشم
-چشمت بی بلا زلزله
-مراقب باش
-تو هم همین جور، رسیدی خونه بهم پیام بده
-باشه
-فعلا جوجه
تماس قطع شد و لب حنا آویزان شد غرید:
-یعنی امروز کلا نمی بینمش
چرخید به کیان که نگاهش می کرد نگاه کرد، جلو رفت و کوله اش را از روی صندلی برداشت گفت:
-امروز سر کار نمیرم
-یعنی میری خونه؟
-آره
-پس من می رسونمت
-نه با اسن...
#متهوش
#پارت_صد_هفتاد_دو

کیان اخمی کرد و میان حرفش رفت گفت:
-وقتی من هستم، اسنپ چرا
حنا لبش را کج کرد و آرام گفت:
-باشه پس بریم
هر دو راه افتادند و از دانشگاه بیرون رفتند و درون ماشین کیان مهر نشستند، حنا بی حوصله به ساعتش نگاه کرد، عجیب دلش می خواست هر روز شاهرخ را ببیند حتی برای چند ثانیه، اما آن روز انگار نباید می دیدش.
با زنگ تلفنش کیان مهر نگاهش کرد و حنا با دیدن شماره ناشناس حدس زد که فرشید باشد.

-الو
-الو حنا جان
با صدای آرامی گفت:
-سلام
-سلام بابا جان، هادی رو دیدی؟
-هادی کیه؟
-یعنی اسمشو بهت نگفت؟ همین که امروز باهاش قرار داشتی
-دیدمش
-خب؟
-چی می خواین بشنوید؟
-از الان کارتو شروع می کنی؟
-تو راه خونه هستم
-چرا مگه نباید بری سر کار!
-شاهرخ امروز کار داره گفت نرم شرکت
فرشید مشکوک گفت:
-قبلا گاهی پیش می اومد نگی عمو الان کم پیش میاد بگی عمو، چی عوض شده؟
-ذهن من
-چی؟!
حنا چشم بست و فرشید گفت:
-شاهرخ بزرگ ترین دشمن منه حق داری که دیگه نخوای عمو صداش کنی، عمو یعنی برادر بابات، اما اون برادرم نیست

حنا عصبی رو چرخاند و فرشید گفت:
-زودتر شروع کن، از کی دست به کار میشی؟
-بعد حرف می زنیم
-حنا ب...
با خشم تماس را قطع کرد، کیان مهر نگاهش کرد و گفت:
-خوبی حنا؟!
با بغض سرش را به چپ و راست تکان داد گفت:
-تا حالا شده بدونی با کارت یه نفرو از دست میدی اما بازم انجام بدی؟
-خب...نه نشده
-تا حالا شده فکر فرار به سرت بزنه بری جایی که خبری از کسی نداشته باشی
-نه!
چانه اش لرزید و گفت:
-بفهمه دیگه نگامم نمی کنه
کیان مهر نگران نگاهش می کرد و کلافه گفت:
-حنا آروم باش
ماشین را نگه داشت و گفت:
-الان یه معجون توپ می چسبه
حنا هیچ نگفت و او از ماشین پایین رفت، سرش را به صندلی تکیه داد و چشم بست، داشت دیوانه می شد و ترس داشت از روزی که شاهرخ بی گناه باشد و همه چیز را بفهمد، حتم داشت حنا برایش تمام می شد و حنا می دانست آن روز آخر زندگی اش است.
#متهوش
#پارت_صد_هفتاد_سه

با وجود آن ترس ها اما آن لحظه دلتنگش بود، دلش هوای صدایش را بویش را آغوشش را کرده بود.
دستش روی سینه اش نشست و قطره اشکش چکید، در ماشین باز شد کیان درون ماشین نشست و لیوان معجونی سمت او گرفت گفت:
--این حالتو خوب می کنه
حنا چشم باز کرد و نگاهش کرد، آب دهانش را سخت قورت داد و گفت:
-ببخشید

-چرا؟!
-می خوام برم...می خوام تن...
-حنا داری با خودت چی کار می کنی؟! حالت خیلی بده، بذار برسونمت
-نه می خوام راه برم، می خوام تا خونه تنها باشم
-اما...
-لطفا
کیان سکوت کرد و او کیفش را در دست گرفت در ماشین را باز کرد، کیان مهر عصبی گفت:
-هوا ابریه، ممکنه بارون بیاد
-مهم نیست، من عاشق بارونم
در را بست و آهسته دور شد در پیاده رو قدم گذاشت، در آن لحظه که آن قدر به شاهرخ نیاز داشت اما تنها بود.

دستانش را در جیب های مانتوی ضخیمش فرو کرد و به آسمان ابری نگاه کرد، لبش کج شد و گفت:
-ابریه اما الان وقت باریدنش نیست
-انگار دیگر حتی ابر های آسمان را از حفظ بود و می دانست چه موقع قرار است ببارند.

**
کتاب را ورق زد همان موقع صدای در اتاقش را شنید.
-حنا
با صدای حامی سر بالا برد به در اتاق نگاه کرد و گفت:
-بیا تو
در باز شد و حامی با لبخند گفت:
-هی زلزله کم می بینمت
-اجازه بدی درس می خونم
-بلند شو بریم
-کجا؟
-با مامان شام بیرون
بی حوصله رو چرخاند و گفت:
-بی خیال حامی من حوصله ندارم، امتحانای میان ترم مهمه
-اذیت نکن، مامان روحیش داغونه، تو هم که از ظهر اومدی داری درس میخونی، یه چند ساعت با ما بودن چیزی ازت کم نمی کنه
-حامی!
-جون من بلند شو، مامان هم خوشحال میشه، تازه قراره یه رستوران توپ ببرمت
خودکارش را روی میز انداخت و گفت:
-باشه
-خوش تیپ بیایا، رستورانش خیلی توپه
-باشه برو بیرون چقدر حرف می زنی
حامی خندید بیرون رفت و در را بست، حنا به گوشی روی میز نگاه کرد و گفت:
-چطور شده که اصلا نه پیام میدی نه زنگ می زنی!
عصبی از سر جایش بلند شد گفت:
-کاش بدونی چقدر دلم برات تنگ میشه
#متهوش
#پارت_صد_هفتاد_چهار

*
پروانه از اتاق بیرون آمد و بلند گفت:
-چه خبره دو ساعته دارید آماده میشید، عروسی که نمی خوایم بریم
در اتاق حنا باز شد پروانه چرخید لحظه ای با دیدن حنا در آن لباس ابروهایش بالا رفت و گفت:
-حنا!
حنا کلافه کیف دستی اش را روی مبل انداخت گفت:
-وای مامان عصبی شدم، ساعتم نیست!
پروانه جلو رفت دستان حنا را گرفت بالا برد و گفت:
-خدایا چقدر این لباس بهت میاد!
حنا سر پایین برد به لباسش نگاه کرد و گفت:
-نمیادا
-جون مامان انقدر ناز و متفاوت شدی که دهنم وا موند!
-حنا سریع سمت آینه قدی کنار در ورودی رفت، به کت کوتاه و سارافون تا پایین زانویش نگاه کرد و گفت:
-جدی بهم میاد؟
-خیلی
کمی چرخید و گفت:
-این جوراب شلواریه تو کمدم بود کی برام خریدی!
-با همین لباسه برات خریدم، یادت نیست؟ وقتی با بابات رفته بودم دبی
حنا کلافه چشم بست و گفت:
-یادم اومد
چرخید و گفت:
-ساعتم مامان
-کدوم ساعت؟
-کدومش؟ همینی که همیشه دستمه دیگه
-همون هدیه شاهرخ
-آره
-من که ندیدم، تو هم انقدر رو وسیله هات حساسی که نمیشه بگم ببین کجا از دستت در اوردی گذاشتی
-مدام باز می شد اما همیشه حواسم بهش بود
-پیدا میشه
-کل اتاق گشتم، نیست که نیست
--بریم بیایم می گر...
-من حاضرم
پروانه چپ چپ به حامی نگاه کرد گفت:
-بالاخره
-بریم
حنا کیفش را از روی مبل برداشت و غرید:
-ساعتم دور مچم نیست انگار دارم لخت میام بیرون
در جا کفشی را باز کرد و کفشی که به تیپش بیاید را انتخاب کرد پایش کرد، دوباره در آینه نگاه کرد و مطمئن همراه حامی و مادرش از خانه بیرون رفتند.
*
درون ماشین که نشستند حنا دوباره به گوشی نگاه کرد گفت:
-خب به شاهرخم می گفتی بیاد
-زنگ زدم اما جواب نداد
حنا نگران برای شاهرخ نوشت:
-سلام کجایی، خبری ازت نیست
سر بالا آورد و به خیابان نگاه کرد، پروانه با لبخند گفت:
-چه بارون قشنگی می باره
حامی از آینه به حنا نگاه کرد گفت:
-میگم حنا یه فکری کردم
-چه فکری؟
#متهوش
#پارت_صد_هفتاد_پنج

-میگم این ماشین بفروشیم، به جاش دوتا ماشین مدل پایین تر بخریم، این جوری تو هم ماشین داری واسه رفت و آمدت خوبه
حنا شانه بالا انداخت و گفت:
-همین جوری راحتم
-با ماشین راحت تر میشی
پروانه رو چرخاند و گفت:
-راست میگه مادر، این ماشین مدل بالا هم تو چشمه، فک و فامیل همش دارن حرف میزنن، ماشین پایین تر واسه جفت تون بهتره

-نمی دونم یعنی برام مهم نیست، هر کاری می خواین بکنید
-من کاراشو می کنم، پراید می خوای یا ام وی ام؟
-گفتم که برام مهم نیست
-پس به سلیقه ی خودم یه ام وی ام کوچولو مثل خودت، اونم آلبالویی میخرم
حنا بی خیال رو چرخاند به قطره های باران روی شیشه نگاه کرد، باید خوشحال می شد اما انگار دیگر هیچ ‌چیز خوشحالش نمی کرد.

وارد رستوران شدند، پروانه چترش را بست و به دست پیش خدمت داد و با لبخند گفت:
-عجب بارونی، خدارو شکر
-بفرمایید
سمت میزی که راهنمایی شان کردند رفتند، حنا صندلی عقب کشید پشت میز نشست، به محیط رستوران نگاه کرد و گفت:
-قشنگه
حامی با لبخند گفت:
-غذاهاشم میگن معرکس
حنا صفحه ی گوشی را روشن کرد اما شاهرخ باز هم پیام نداده بود، با حرص چشم بست، پروانه از جایش بلند شد و گفت:
-من برم دستشویی

حامی سریع ایستاد و گفت:
-منم میام
آن دو رفتند و حنا این بار بی طاقت با شاهرخ تماس گرفت و گوشی را دم گوشش گذاشت، اما هر چه بوق خورد شاهرخ جواب نداد.
نگران گوشی را پایین آورد و برایش نوشت:
-خیلی عصبی میشم که نه جواب پیام میدی نه تماس
همان لحظه فضای رستوران نیمه تاریک شد، سر بالا آورد و دید گروه موسیقی وارد رستوران شد، بی توجه نگاه گرفت و دوباره برای شاهرخ نوشت:
-خیلی ناراحتم کردی، مطمئن باش باهات قهرم
#متهوش
#پارت_صد_هفتاد_شش

پیام را فرستاد، صدای موزیک زنده بالا رفت اما حتی حوصله ی تماشای آن ها را هم نداشت، اما با شنیدن آن آهنگ و صدای خواننده با شتاب سرش بالا رفت.

حنا حنا، خانوم حنا، چه اسمیه اسم شما، ناز آهنگ بهاره
صدای نرم زمزمه، میون بارون و گله، بوی عاشقونه داره

لحظه به همراه آن گروه موسیقی، شاهرخ، زینب که کیکی در دستش بود و عارف را دید.

عروسی ستاره‌ها تو اوج چشمای شما، یه افق منظره داره
برای پرواز دلم رو به حیات عاشقا، چشمتون پنجره داره

دهانش بهت زده کمی باز ماند، نگاهش قفل کسی بود که با لبخند جلوتر از بقیه آرام آرام سمت او می آمد.

حنا خانوم دل من یه جای قصه انگار منتظر شما بود
پشت در باغ بهار اون همه آه و انتظار، به خاطر شما بود

دست لرزانش بالا رفت جلوی دهانش نشست و ناباور اسم شاهرخ را زمزمه کرد.
-شاهرخ!

حنا حنا، خانوم حنا، هلهله‌ی قلب شما، ضرب نو برانه داره
برای رقصیدن دل، تو سینه ی چلچله‌ها، تا بخوای ترانه داره


پروانه و حامی با لبخند نزدیک شاهرخ شدند، حنا نا خواسته دیدش تار شد، قلبش دیوانه وار به سینه می کوبید.

برای بوسیدن یار، تو سایه بارون چنار، تب کودکانه داره
صدای آواز منه، تو کوچه پرسه می‌زنه، تا بخوای بهانه داره

شاهرخ روبه رویش ایستاد، سر حنا به چپ و راست حرکت کرد، شاهرخ با لبخند دست پیش برد، سر انگشتش را به نوک بینی حنا زد و برایش آرام خواند.

حنا خانوم دل من یه جای قصه انگار منتظر شما بود
پشت در باغ بهار اون همه آه و انتظار، به خاطر شما بود
به خاطر شما بود
 

حنا خندید سر به زیر برد با اتمام آن موزیک صدای موزیک تولدت مبارک بلند شد، زینب سریع جلو رفت تا حنا شمع را فوت کند، حامی سریع خودش را کنار حنا رساند گفت:
-چرا منو نادیده می گیرید؟! مثلا تولد ما دوتا هستا
هر دو چشم بستند و با اتمام شماره معکوس با هم شمع های روی کیک را فوت کردند، پروانه جلو رفت و حنا را در آغوش گرفت گفت:
-تولدتون مبارک عزیزای دلم
-ممنون
پروانه عقب رفت و حامی را در آغوش گرفت، زینب کیک را روی میز گذاشت و سریع حنا را در آغوش گرفت گفت:
#متهوش
#پارت_صد_هفتاد_هفت

-تولدت مبارک حنا خانم
-بدجنسا
زینب خندید عقب رفت و گفت:
-بخدا یه جوری آقا شاهرخت گفت حنا نفهمه، گفتم بگم بهت حتما سرمو می بره
حنا چپ چپ نگاهش کرد، همان موقع شاهرخ گفت:
-این جوری نگاش نکن، من ازش خواستم
حنا پشت چشم نازک کرد و گفت:
-حتی این سورپرایز چیزیو تغییر نمیده
عارف خندید و گفت:
-قضیه چیه؟!
شاهرخ گوشی را در دستش تکان داد و گفت:
-چیزی نیست
-بله دیگه چیزی نیست، یعنی مهم نیست
-حنا جان بعد حرف بزنیم؟
حنا دست به سینه ایستاد و شاهرخ سر جلو برد و دم گوشش گفت:
-من امشب اصلا اخمتو نمی پذیرم جوجه، پس اصلا اخم نکن
حنا کمی سر چرخاند نگاهش کرد و گفت:
-اگر عصبی باشم چی؟
-قابل قبول نیست، اخم کنی با من طرفی
-بیا ببینم زلزله
حامی حنا را چرخاند در آغوش گرفتش، گونه هایش را بوسه باران کرد، جوری که جیغ حنا به هوا رفت:
-صورتمو تفی کردی دیوونه
-تولدت به همین چندشی مبارک
مشتی به سینه ی حامی کوبید و عقب رفت غرید:
-کاش بزرگ بشی، تنها آرزوم این بود
عارف رو به بقیه گفت:
-بشینید من اینارو راهی کنم
همه پشت میز نشستند، شاهرخ روبه روی حنا بود، زینب کمی نزدیک حنا شد و گفت:
-خوبی؟
-نمی دونم خوبم یا بد، اما الان حس می کنم خوبم، بازم کاری کرد حالم خوب بشه
-صبح بهم خبر داد که شب بیایم این جا قراره غافلگیرت کنیم، تاکید کرد چیزی بهت نگم
حنا به حرف های زینب گوش می کرد اما نگاهش به شاهرخ بود که داشت برای همه غذا سفارش می داد، بی اختیار لبخند زد و گفت:
-امشب چقدر جذاب شده
زینب متعجب گفت:
-دارم گل لگد می کنم؟!
-دکمشو که یکم باز تر می ذاره، با روح و روانم بازی می کنه
-حنا!
-ریششو‌مرتب کرده، می بینی؟
-نه والا، تو سانت میزنی، من ریش شاهرخ خانتو چی کار دارم
-کت اسپرت خیلی بیشتر بهش میاد
-خل شدی رفت!
#متهوش
#پارت_صد_هفتاد_هشت

-خیلی دیوونه ام که دل تنگ سیگار کشیدنش شدم؟ مخصوصا همون وقتی که دود سیگارشو میده بیرون چشماشو تنگ می کنه و نگام می کنه
زینب پوفی کرد و دستش را گرفت گفت:
-به خودت بیا، مامانت داره نگات می کنه
حنا سریع از شاهرخ نگاه گرفت، به زینب نگاه کرد و گفت:
-نفسم تنگ شده، چقدر خود داری کردم بغلش نکردم
-خدا رحم کرد که خود داری کردی
-دستشو ببین، اون انگشتریه که من از مشهد براش خریدم، پشتش شرف شمس نوشته، هیچ وقت از انگشتش بیرون نیوورد، هیچ وقت، می خوای حنا دیوونه نشه

-نه، شدی، خیالت راحت
-وای وای زینب، دلم لک زده واسه بغل کردنش، حتی راضی هستم یه اتفاق بد بیوفته باز حالم بد بشه اون بغلم کنه، چون راهی دیگه واسه بغل رفتنش ندارم، این جوری خانوادمم چپ چپ نگام نمی کنن
-می خوای من بمیرم، اون بغلت کنه آرومت کنه؟
-خفه شو دیوونه
-یه چیزی بگم؟
-بگو
-داره نگات می کنه، دقیقا مثل خودت، محوته
دل حنا فرو ریخت و انگشت شصتش را کف دستش گرفت و بقیه انگشتانش را رویش فشرد گفت:
-میگم زینب
-بگو
-چیزه...بوسیدن چه حالی داره؟
-والا آخرین بوسم هیچ حسی بهم نداد
حنا گیج نگاهش می کرد و زنیب بینی چین داد گفت:
-از یه نفر که اوسگل تر خودته هیچ تجربه ای تو ‌این چیزا نداره این چه سوال مسخره ایه!
-ها؟!...خب آره راست میگی
--اما حتما خوبه که به جون لب هم میوفتن دیگه
حنا آب دهان قورت داد و گفت:
-چجوری میوفتن؟!
-دیگه ایسگامون نکن، تو فیلما که دیدی، این لب اینو میگیره اینم لب اونو، انقدر کام میگیرن تا نفس کم بیارن
-اون که آرومه چیه؟
-اون واسه مبتدیاس
هر دو بلند زیر خنده زدند و زینب آرام گفت:
-اون واسه ثانیه های اوله بعد بخور بخور شروع میشه
-بیشعور اصلا حیا نداره
-کثافت وایساده سوال می کنه منم صاف و صادق جواب میدم، بیشعورم شدم
#متهوش
#پارت_صد_هفتاد_نه

حنا گوشه ی چشمش را که به خاطره خنده خیس شده بود پاک کرد و گفت:
-تو دیوونه تر منی، واسه همینه انقدر دوستت دارم
-نوکرم
حنا به شاهرخ نگاه کرد و گفت:
-چی سفارش دادی؟
-هر چی که دوست داری
زینب گلویی صاف کرد و گفت:
-هر چی حنا دوست داره، ما چی؟

-همه چی هست همه دوست دارید نگران نباش
عارف هم آمد کنار شاهرخ نشست و گفت:
-خب کیک تحویل دادم گفتم بعد شام با چای بیارن بخوریم
پروانه با لبخند گفت:
-ممنون
دست در کیفش کرد و دو پاکت بیرون آورد، یکی را سمت حنا و یکی دیگر سمت حامی گرفت گفت:
-دیدم بهترین هدیه تو این وضعیت حساب بانکیه که تا حدودی نیازتون برطرف کنه
حنا سر کج کرد با قدر دانی گفت:
-تو گلی مامان قشنگم، تو خودت هدیه هستی واسمون
پروانه لبخند زد، حامی و حنا سمتش رفتند هر دو طرف صورتش را بوسیدند و پرواند با لذت چشم بست، شاهرخ با لبخند نگاه شان می کرد و عارف چشمکی زد و گفت:

-حسودیم شد، ما هم مامانامون می خوایم
زینب ریز خندید و گفت:
-دقیقا
*
همان جور که پروانه در مورد دانش آموز هایش صحبت می کرد، زینب به دست شاهرخ نگاه کرد که دیس کباب را برداشت جلوی حنا گرفت، بی اختیار به آن حرکت شاهرخ که همه ی حواسش به حنا بود لبخند زد.

حنا نگاهش کرد و ابرو در هم کشید، شاهرخ بدتر از او ابرو در هم کشید و خودش با چنگالش چند تکه کباب برایش گذاشت و آرام گفت:
-گفتم نبینم اخم کنی
زینب آرام خندید، با اتمام حرف پروانه، عارف به حنا نگاه کرد گفت:
-حنا خانم سن ازدواج شروع شدا
شاهرخ به عارف نگاه کرد و حنا خجالت زده به مادرش نگاه کرد گفت:
-نه...یعنی من به فکر درس خوندنم
-یعنی کسی بیاد خواستگاری بهش فکر نمی کنی؟
فک شاهرخ منقبض شد و حنا دست پاچه نیم نگاهی به او انداخت، پروانه با لبخند گفت:
-حنا خواستگار زیاد داره اما معمولا چون می دونم به فکر ازدواج نیست خودم رد می کنم، چندین بار همکارام واسه فامیل یا پسراشون خواستگاری کردن اما من گفتم زوده، گفتم حنا الان نمی خواد