رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)
22.8K subscribers
87 photos
8 videos
49 links
رمان‌های #ماهی #حامی #ترنج #طعم‌جنون #رخپاک #زمردسیاه #عشق‌خاموش #معجزه‌دریا #تاونهان #آغوش‌آتش #متهوش #چتر_بی_باران #گرگم_به_هوا
پارت گذاری رمان های #متهوش و #رد_خون یک شب در میون از یک رمان، به جز تعطیلات رسمی
کپی حتی با ذکر نام پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
#رد_خون
#پارت_صد_هفتاد_نه

آلا چشم ریز کرد و شهاب گفت:
-الانم پنجررو باز کرده داره دقیق نگامون می کنه
آب دهانش را سخت قورت داد و آرام گفت:
-دا...داره نگاه می کنه؟!
-آره
لب زیر دندان کشید و دست دیگر شهاب بالا آمد و گفت:
-دیگه دستم نمیرسه آلو بچینم، منم دوست دارم طعم اینو بچشم
آلا که هنوز بازواش در دست شهاب بود، به آن آلو خیره شد و شهاب جلوی دهانش گرفت و گفت:
-منصفانه یه گاز بزن
-شهاب!
-می خوام اسممو عوض کنم
آلا گیج نگاهش می کرد تا منظورش را بفهمد اما شهاب گفت:
-گاز بزن دیگه، هم اون پیرزن می بینه، هم آلو خوردی دیگه
-ام...
-آلای سه ساله بلدی گاز بزنی عمو، یا یادت بدم؟
آلا ابرو در هم کشید و دهان باز کرد کمی سر جلو برد، دندان روی آلوی نه چندان نرم فشرده شد، آبش که در دهانش راه گرفت با لذت چشم بست، شهاب نگاهش می کرد و آلا خجالت زده سر عقب کشید اما با ذوق گفت:
-طعمش معرکس!
شهاب همان جور که به او نگاه می کرد آلو را در دهانش گذاشت، یک چشمش جمع شد و گفت:
-ترشه که!
-خوش مزس دیگه
آرام عقب رفت و شهاب بازو اش را رها کرد و گفت:
-خوش مزه بود؟
هسته اش را بیرون پرت کرد و آلا به اطراف نگاه کرد و گفت:
-آلوی این درخت و بغلیش فقط واسه خوردن بود، آلوی درختای دیگه واسه رب بود و لواشک، اما وقتی می چیدن بازم من می رفتم ناخنک می زدم، خانجونم داد می زد دختر انقدر آلو سیاه نخور سرده دلدرد میشی
خندید و گفت:
-راستم می گفت، شبا از دلدرد به خودم می پیچیدم اونم با چایی نبات یه سری دارو گیاهی به دادم می رسید، انقدر شکممو می مالید تا خوابم می برد، اما صبح انگار که نه انگار شب قبل داشتم از دل درد می مردم، بدو بدو می اومدم آلو می خوردم
شهاب به خانجون که نگاهشان می کرد نگاه کرد و گفت:
-چیز خاصی بهش گفتی که این جوری زیر نظر دارتمون؟
آلا پوفی کرد و گفت:
-گوشیتو دربیار
-چرا؟
-تو در بیار
شهاب گوشی را در آورد و آلا گفت:
-تو انقدر تو نقش خوب فرو رفتی که خانجون میگه شوهرت عاشقه دوستت داره اما تو عاشق نیستی
شهاب نگاهش کرد و آلا خندید و گفت:
-خودمونیم قشنگ رفتی تو نقشت
-آدم یا کاریو نمی کنه یا اگرم می کنه باید تمامشو خرج کنه
-الانم منو فرستاده تا شب نشده باهم عکس بگیریم، بعدم اون ببینه
شهاب خندید و گفت:
-عکس!
-خانجونه دیگه
شهاب اما به یک باره بشکنی زد و گفت:
-آهان عکسای عاشقانه
آلا سریع نگاه چرخاند در باغ و شهاب گفت:
-خانجونتو دوست دارم، زن باحالیه
گوشی را روشن کرد و بالا برد، الا به گوشی نگاه کرد و شهاب گفت:
-آلای بی روح، یه لبخند
آلا با آن حرف سریع سر چرخاند متعجب نگاهش کرد، وقتی گفت بی روح تعجب کرد، خانجون هم دقیقا آن حرف را به او زده بود، شهاب عکس را گرفت و گفت:
-گفتم لبخند بزنی اما با این جور سر چرخوندنت و نگاه کردنت، ته عاشقی بود
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@shaahrzaadznd
@Mehrnoosh0489

در کانال وی آی پی پارت ۳۸۵ هستیم
#متهوش
#پارت_صد_هفتاد_نه

حنا گوشه ی چشمش را که به خاطره خنده خیس شده بود پاک کرد و گفت:
-تو دیوونه تر منی، واسه همینه انقدر دوستت دارم
-نوکرم
حنا به شاهرخ نگاه کرد و گفت:
-چی سفارش دادی؟
-هر چی که دوست داری
زینب گلویی صاف کرد و گفت:
-هر چی حنا دوست داره، ما چی؟

-همه چی هست همه دوست دارید نگران نباش
عارف هم آمد کنار شاهرخ نشست و گفت:
-خب کیک تحویل دادم گفتم بعد شام با چای بیارن بخوریم
پروانه با لبخند گفت:
-ممنون
دست در کیفش کرد و دو پاکت بیرون آورد، یکی را سمت حنا و یکی دیگر سمت حامی گرفت گفت:
-دیدم بهترین هدیه تو این وضعیت حساب بانکیه که تا حدودی نیازتون برطرف کنه
حنا سر کج کرد با قدر دانی گفت:
-تو گلی مامان قشنگم، تو خودت هدیه هستی واسمون
پروانه لبخند زد، حامی و حنا سمتش رفتند هر دو طرف صورتش را بوسیدند و پرواند با لذت چشم بست، شاهرخ با لبخند نگاه شان می کرد و عارف چشمکی زد و گفت:

-حسودیم شد، ما هم مامانامون می خوایم
زینب ریز خندید و گفت:
-دقیقا
*
همان جور که پروانه در مورد دانش آموز هایش صحبت می کرد، زینب به دست شاهرخ نگاه کرد که دیس کباب را برداشت جلوی حنا گرفت، بی اختیار به آن حرکت شاهرخ که همه ی حواسش به حنا بود لبخند زد.

حنا نگاهش کرد و ابرو در هم کشید، شاهرخ بدتر از او ابرو در هم کشید و خودش با چنگالش چند تکه کباب برایش گذاشت و آرام گفت:
-گفتم نبینم اخم کنی
زینب آرام خندید، با اتمام حرف پروانه، عارف به حنا نگاه کرد گفت:
-حنا خانم سن ازدواج شروع شدا
شاهرخ به عارف نگاه کرد و حنا خجالت زده به مادرش نگاه کرد گفت:
-نه...یعنی من به فکر درس خوندنم
-یعنی کسی بیاد خواستگاری بهش فکر نمی کنی؟
فک شاهرخ منقبض شد و حنا دست پاچه نیم نگاهی به او انداخت، پروانه با لبخند گفت:
-حنا خواستگار زیاد داره اما معمولا چون می دونم به فکر ازدواج نیست خودم رد می کنم، چندین بار همکارام واسه فامیل یا پسراشون خواستگاری کردن اما من گفتم زوده، گفتم حنا الان نمی خواد