رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)
22.9K subscribers
63 photos
7 videos
36 links
رمان‌های #ماهی #حامی #ترنج #طعم‌جنون #رخپاک #زمردسیاه #عشق‌خاموش #معجزه‌دریا #تاونهان #آغوش‌آتش #متهوش #چتر_بی_باران #گرگم_به_هوا
پارت گذاری رمان های #متهوش و #رد_خون یک شب در میون از یک رمان، به جز تعطیلات رسمی
کپی حتی با ذکر نام پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
#رد_خون
#پارت_صد_پانزده

شهاب نگاهش کرد و گفت:
-تا اینجارو اون سری اومدم بگو الان کجا برم؟
آلا زبان روی لب کشید، نفس سختی کشید و گفت:
-جلوتر...یه فرعیه
شهاب چشم ریز کرد متوجه ی نفس سنگین آلا شد، لحظه ای یاد حرف هامین افتاد و ریه ی آلا که مشکل دارد، پوفی کرد شیشه را پایین داد و سیگار را بیرون پرت کرد، آلا متوجه ی آن کار شهاب شد، اما هیچ نگفت و شهاب گفت:
-گفتی به خانجونت گفتی از خونه رفتی و خوابگاه زندگی می کنی؟
-آره
-به کسی هم حرفی زده؟
-نه بابا جلوی خانجون سر ببری بگی به کسی نگو نمی گه
-پس پایس
-آره چطور؟
لب شهاب کج شد و گفت:
-تو فکر یه لطف بودم اما هر چی فکر می کنم می بینمت زبونت درازه حیفه این لطف میشه
-نه تشکر، لطفای شما به ما زیاد رسیده
-آخه نه می دونی، من شهاب صدر از تهدید داداش و بابات ترسیدم، کم مونده تو همین ماشین کار خرابی کنم، گفتم بیام یه خوبی بکنم که حداقل منو نزننن
-نه آقای صدر شما از هیچ کس نمی ترسید، ثابت شده همه از شما می ترسن، کار خرابی هم می خوای بکنی سر قضیه ترس نیست، زیادی مشروب خوردی واسه اونه
-میگم زبون درازی همینه
-اگر نگران بودم و بهت گفتم بابام شمارتو گرفته در اصل نگران بابا و داداشم بودم که تو رو نمی شناسن
-تو می شناسی؟
-هی سوال سوال سوال، اَه بسه دیگه
-گفتم لطف بهت می کنم نه به تو، به اون زن پیری که قراره با دیدن تو سکته کنه جابه جا بمیره
آلا خشمگین نگاهش کرد و شهاب نیش خند زد به جلو نگاه کرد و گفت:
-می خواد پسرشو برداره ببره جلوی زنه انتظار داره زنه یکم غر بزنه بعدم بگه بیا آقا آلا بیا بغلم قربونت برم، تو داری میری نقش عزرائیل بازی کنی
-واقعا دار...
شهاب بی توجه به عصبانیت آلا گفت:
-تو که گفتی فرار کردی رفتی خوابگاه، خب قدم اولی رو برداشتی، حالا باید بری بگی فرار کردم چون بابام راضی نبود ازدواج کنم
-عه! خوبه گفتی نمی دونستم
-ساکت باش
با خشم و فریاد شهاب، آلا چشم بست، آن خشم جای ترس داشت و آلا نمی توانست منکر آن شود شهاب در بیشتر مواقع ترسناک است برای همان اطرافیان آن قدر از او حساب می برند.
#متهوش
#پارت_صد_پانزده

لبخند حنا پر رنگ شد، برای آن که با وجود اینکه سوگل کنارش بود اما داشت به او پیام می داد، سریع انگشتش حرکت کرد و نوشت:
-خب وقت که داشتید با سوگل خانم می رفتید شام
پیام را فرستاد و دستش را روی گونه هایش کشید تا صورتش خشک شود، تا پیام آمد خواندش:
-جوجه من با تو رفتم کافه با اون کیکی که خوردم تا فردا صبح جای هیچی ندارم، بعدم برم شام بیرون که این زلزله فردا سرمو بخوره که شام رفتی بیرون منو نبردی

حنا خندید و گوشی را بالا آورد ویس فرستاد:
-پس زود برو خونه، من بیدارم خواستی پیام بده
شاهرخ با دیدن ویس گوشی را دم گوشش گذاشت و صدای حنا را شنید، لبخند زد و او هم صدای پر کرد اما با صدای خیلی آرام و‌ بم.
-من که زود میرم خونه، اما بخواب جوجه مگه نگفتی خسته ای
حنا که خیره بود به عکس های کف اتاق با آمدن صدا سریع زد پخش شود، با شنیدن صدایش دلش فرو ریخت، آب دهان قورت داد و صدا پر کرد.

-اومدم خونه استراحت کردم، البته اگر دوست داشتی پیام بده
صدا را فرستاد و سریع از جایش بلند شد سمت پنجره رفت، بازش کرد با خوردن باد سرد به صورتش چشم بست، با لرزش گوشی سریع بازش کرد و ویس را شنید.
-اگر نزدیکم بودی می دونستم جواب این حرفتو چه جوری بدم

حنا لبخند زد و دیگر جوابش را نداد، اصلا حال خوبی نداشت اما با وجود فهمیدن دروغ شاهرخ هنوز با شنیدن صدایش حالش دکرگون می شد و پیام دادنش انگار حالش را بهتر کرده بود.
*
-لطف کردید
-شما لطف کردید، هم بابت وقتی که واسه من گرفتید هم بابت همراهی تون
سوگل لبخند زد و گفت:
-به امید دیدار
-بسلامت

سوگل در را باز کرد و از ماشین پایین رفت، از شاهرخ خداحافظی کرد، با بسته شدن در شاهرخ ماشین را به حرکت در آورد، سیگاری آتش زد، با یاد آوری حرف های دکتر کلافه دود سیگار را بیرون داد:
-حال شما تا وقتی که نزدیکش هستید همینه، چون قصد بازگو کردنشم ندارید، دارید فشار زیادی به خودتون میارید، نمیگم فرار کنید، اما حالتون تا وقتی نزدیکش هستید و روز به روز این حس بزرگ تر میشه مطمئن باشید حال شما هم بدتر میشه، انگار کسی که میدونه داره زهر می خوره اما نا خواسته ادامه میده و ذره ذره میمیره، شما هم با بودن کنارش و سکوت تون تا آخر عمر دارید ذره ذره می میرید، مثل همین مشکل قلبی که پیش اومده