رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)
22.9K subscribers
63 photos
7 videos
36 links
رمان‌های #ماهی #حامی #ترنج #طعم‌جنون #رخپاک #زمردسیاه #عشق‌خاموش #معجزه‌دریا #تاونهان #آغوش‌آتش #متهوش #چتر_بی_باران #گرگم_به_هوا
پارت گذاری رمان های #متهوش و #رد_خون یک شب در میون از یک رمان، به جز تعطیلات رسمی
کپی حتی با ذکر نام پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
#متهوش
#پارت_صد_شش

برای تلفنش پیام آمد و از گوشه ی چشم به شاهرخ نگاه کرد گفت:
-ببخشید، بذار اصلا بی صداش کنم
گوشی را برداشت و همان جور که صدا را قطع می کرد پیامی که کیان مهر فرستاده بود را باز کرد:
-سلام، نشد امروز ببینمت، نمیشه فردا مرخصی بگیری بریم بیرون؟

گوشی را کنار گذاشت و به مانیتور نگاه کرد کمی طول کشی تا تمرکز کرد و گفت:
-ردیف پنجم
شاهرخ از او‌ نگاه گرفت و به مانیتور نگاه کرد، سر تکان داد و گفت:
-آفرین، با این که با چشم سخته دیدنش اما کارت عالیه
حنا لبخند زد و شاهرخ خسته دست پشت گردنش برد و گفت:
-امروز خیلی خسته شدم
حنا دست زیر چانه اش گذاشت و گفت:
-میشه امشب زودتر برم؟

-چرا؟
-منم یکم خسته ام، درسا سنگین شده
-باشه می برمت
-ممنون

گوشی را برداشت و برای کیان نوشت:
-فعلا نمی تونم مرخصی بگیرم، تو دانشگاه می بینمت
پیام را فرستاد و به شاهرخ نگاه کرد سرگرم کار شده بود، خسته از حرف های پدرش چشم بست.
تلفن شاهرخ زنگ خورد، حنا چشم باز کرد و شاهرخ دست روی گوشی کشید، دم گوشش گذاشت.
-سلام شهزاد
حنا لبخند زد، بی حوصله کارش را شروع کرد، شاهرخ کامل به صندلی تکیه داد و گفت:
-حالت خوبه؟

-ممنون داداش، شما خوبی؟ وضعیت بهتر شد؟
-خوبم، خداروشکر تقریبا همه چیز تو کنترلمه
-چی کار می کردی؟
-هیچی به کارام می رسیدم، تو چی کار می کنی؟
-امروز اومدیم تفریح گفتم زنگ بزنم بهت
-خوب کاری کردی
-داداش شنیدم هنوز با خانواده فر...

شاهرخ میان حرفش رفت و گفت:
-بله درسته
-من دخالت نمی کنم اما فکر نمی کنی این کار درست نیست؟
-از نظر شما چی درسته؟
-داداش عصبی نشو
-حرف بیخود نزنید تا عصبی نشم
حنا نگاهش کرد و شهزاد آرام گفت:
-باشه داداش خودت بهتر صلاح میدونی وگرنه من اون خانواده رو خیلی دوست دارم، حنا خوبه؟
-خوبه

-داداش چرا سوگل دست به سر می کنی!
-شهزاد!
-اذیت نکن داداش، سوگل از وضعیت اون شبت به من گفت، بخدا اولش ترسیدم تو هم ارثی قلبت مشکل داره اما سوگل گفت تو‌ نیاز به مشاور داری
-باشه شهزاد بزرگش نکن
-این دیگه چیزی نیست به من مربوط نباشه، سوگل به خاطر من تا شرکتتم اومد اما می بینم باز دست به سرش کردی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#رد_خون
#پارت_دویست_هفتاد_چهار

دکتر از عکس ها نگاه گرفت از بالای عینکش به آلا که نفس کم آورد نگاه کرد، شهاب قدم سمتش برداشت اما دایی نگاهش کرد و گفت:
-پس شانس اوردی دایی دوستت این جاست، حالا یه نفر کنارته، چون تو اصلا حالت خوب نیست و باید هر چی زودتر بستری بشی
نفس آلا حبس شد و دکتر سر تکان داد و گفت:
-خطر بزرگی در کمینته، آب ریه کم چیزی نیست، مثل بیماری های دیگه نیست مثلا یه جای دیگه ی بدنتو از کار بندازه، این مستقیم مرگه، متوجه ای؟
-من...من بچه دارم...من بای...
بازو ش گرفته شد، آلا سریع به شهاب نگاه کرد و ملتمس سریع سمتش چرخید و گفت:
-شهاب...تو یه چیزی بگو...بگو هامینِ من کوچیکه...بگو کسیو ندارم هامینمو کنارش بذارم
دکتر نگاهشان می کرد و آلا با شتاب سمت دکتر چرخید و گفت:
-نمی تونم
-می دونی این نفس تنگی و درد سینه چیه؟ قفسه ی سینت ورم کرده درسته؟
آلا چشم بست و دکتر آرام گفت:
-رک بگم میمیری، آب ریه زیاده، اکسیژن خون پایین، چه طوری سرپایی؟!
-دکتر م‍...
-آب ریه باید تخلیه بشه، بعد از اون یه سری کارا هست که باید انجام بدی، یعنی همیشگی، تنگی نفس همیشه همراهت هست، بعضی وقتا تو یه شرایطی شدید میشه، تو با اسپری خوب نمیشی اسپری حالتو خوب نمیکنه چون وضعیتت متفاوته، تو باید با خودت...
سکوت کرد به شهاب که نگران به دایی نگاه می کرد نگاه کرد و ناراحت گفت:
-تو خونه باید کپسول اکسیژن باشه، اگرم هم زیاد بیرون میره باید یه کپسول اکسیژن همراه داشته باشی
آلا چشم بست و شهاب سریع گفت:
-کافیه
دکتر نفس عمیقی کشید و گفت:
-اگر از آلودگی و هر نوع دودی دور باشه، نفس تنگی کمتر سراغش میاد، البته همه ی اینا یک طرف استرس و اعصاب هم تاثیر گذاره، جای نگرانی واسه بعدش نیست مثل همه زندگی می کنه با این تفاوت که گاهی باید از کپسول اکسیژن استفاده کنه
برگه را در دست تکان داد و گفت:
-آزمایشا بد نبود، اما آب ریه باید تخلیه بشه وگرنه...
آلا با ناامیدی گفت:
-میشه بهم فرصت بدید...یعنی ببینم باید واسه پسرم چی کار کنم
-خطرناکه
-چاره ای ندارم دکتر
شهاب عصبی غرید:
-آلا می فهمی میگه خطرناکه
آلا عصبی نگاهش کرد و گفت:
-می فهمی کسیو ندارم یعنی چی؟
-مژگان
-اون سر کار میره، خودش گرفتاره
-پیش بابات
آلا نگاه گرفت و گفت:
-نمیشه
-چرا؟
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489

در کانال وی آی پی پارت 590هستیم
#متهوش
#پارت_صد_هفت


-چون فعلا گرفتارم
-گرفتارم باشی باید بری این یه دستوره
شاهرخ لبخند زد و گفت:
-بله فرمانده
-امشب سوگل لطف کرده از دوستش برات وقت گرفته، اونم ساعت ده شب که شما سرتون خلوت باشه
-از دست تو شهزاد
-سوگل ماشینشو داده تعمیر برو دنبالش
با هم برید

-دستور دیگه ای نیست؟
-باید بری داداش، فهمیدی؟
شاهرخ نفسش را بیرون داد و گفت:
-باشه
-با سوگل هماهنگ شو، آدرس خونشو برات می فرسته
-اون دیگه چرا بیاد؟
-به دستور من که مطمئن بشه آقا داداشم میره تو اتاق با اون دکتره
-بپا می فرستی باهام؟
-بله
-باشه من فعلا به کارم برسم
-همین الان به سوگل پیام بده وگرنه دوباره زنگ می زنم
-باشه شهزاد فعلا
تماس را قطع کرد و کلافه غرید:
-دست بردار نیست
-چرا؟
-واسه همین دکتری که جواهری گفته برم
-خب لازمه بری

شاهرخ در گوشی رفت و برای سوگل نوشت:
-سلام خانم جواهری شهزاد با من صحبت کرد لطفا آدرس برام بفرستید، تشکر
-گفت با کی بری که گفتی بپا گذاشتی؟
-جواهری
حنا خیره به شاهرخ ساکت شد و به زور سر تکان داد گفت:
-خوبه

به مانیتور نگاه کرد، حس خفگی داشت، نمی دانست چرا به آن زن حس خوبی ندارد، خصوصا که شهزاد زیاد او را سمت شاهرخ می فرستاد.
دستش زیر مقنعه رفت روی گردن عرق کرده اش نشست، نمی توانست کاری انجام دهد، به یک باره با شتاب از سر جایش بلند شد و با لکنت گفت:
-میشه...میشه امروز به من مرخصی بدی؟

شاهرخ چشم ریز کرد و گفت:
-چیزی شده؟!
-نه...یعنی هم خسته هستم هم زیاد حالم خوب نیست
شاهرخ از پشت میز بلند شد سمتش رفت و گفت:
-ببرمت دکتر؟
-نه، استراحت کنم خوب میشم
شاهرخ رو به رویش ایستاد و به یک باره دست روی پیشانی اش گذاشت، دل حنا فرو ریخت و دستش را به میز گرفت
-یکمم انگار داغی!
-استراحت...می کنم خوب میشم

-چرا انقدر خودتو اذیت می کنی؟ تو ‌خوب بودی انقدر از زنگ زدن بابات ناراحت شدی این جوری شدی
حنا سر به زیر برد و شاهرخ کوله اش را برداشت و گفت:
-می برمت
-نمی خواد، مگه نباید با جواهری بری؟
-الان نه، ساعت ده قرار داریم
حنا گوشی را برداشت به دنبالش رفت و گفت:
-یعنی جواهری هم میاد دکتر؟
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_هشت

-به دستور شهزاد آره، ماشینش خرابه میرم دنبالش با هم میریم
در اتاق را باز کرد عقب ایستاد، حنا دستش را به چهارچوب در گرفت و به سختی بغضش را قورت داد، آرام از منشی خداحافظی کرد و دور شدند.
وارد آسانسور شدند اما شاهرخ به جای دکمه ی پارکینگ شماره هشت را فشرد.

-کجا میریم؟!
-این شرکت به خاطر تخلفاش جمع کردن، درش قفل نیست میرم قفلش کنم
-مگه واسه توئه؟
-ملکش بله
آسانسور ایستاد و درش باز شد بیرون رفتند، حنا به محیطش نگاه کرد و گفت:
-اوه چه مُدرنم هست، دیوار همه اتاقا از شیشس!
شاهرخ به اطراف نگاه کرد و گفت:
-صاحب بعدیش ان شالله آدم درستی باشه
-من یکم این جا بگردم؟

-اگر حالتو خوب می کنه برو
حنا راه افتاد و با ذوق گفت:
-این جا شرکت تو بشه بد نیستا
-اما من دوست ندارم، یعنی چی دم دقیقه همه همدیگرو ببینن!
حنا چرخید وارد راهروی بعدی شد، شاهرخ آرام قدم بر می داشت به دنبالش می رفت، حنا با لبخند گفت:
-این جا اتاق رئی‍...
با دیدن درون اتاق سر جایش خشکش زد، زن که کاملا برهنه بود آرام مرد را روی میز هل داد، مرد هم کامل برهنه بود، چشمان حنا گرد شد و آن مرد سرش نیم خیز شد و با بوسیدن سی...زن نفس حنا حبس شد.

-بریم حنایی؟
حتی صدای شاهرخ هم نشنید، زن کامل روی میز رفت و روی پای مرد نشست با بالا پایین شدن بدنش دست حنا با شتاب بر روی دهانش نشست.
شاهرخ متعجب جلو رفت و گفت:
-چی هست که این جوری توجه...
با دیدن آن صحنه چشمانش گرد شد و با شتاب شانه ی حنا را گرفت چرخاندش عصبی غرید:
-به چی نگاه می کنی!
حنا وحشت زده به شاهرخ نگاه کرد و شاهرخ سریع دستش را گرفت به دنبال خودش کشید، حنا سر چرخاند دوباره نگاه شان کرد، حرکات زن تندتر شده بود.

با شتاب در راهروی بعدی کشیده شد، دستش که رها شد به شاهرخ نگاه کرد، اما شاهرخ گوشی را روشن کرد و سریع تماس گرفت.
همان جور به رنگ پریده ی حنا نگاه کرد و با شنیدن صدای مرد فریاد زد:
-وقتی اخراج شدی رفتی خونه تمرگیدی یاد می گیری نگهبانی یعنی چی
#رد_خون
#پارت_دویست_هفتاد_پنج

آلا عصبی خودش را کنار کشید و گفت:
-نمیشه...نمیشه انقدر نپرس
دکتر با لبخند گفت:
-گفتی نمی تونه حرف بزنه که!
آلا خجالت زده رو به دکتر گفت:
-ببخشید، یکم خواستم دوستمو اذیت کنم
دکتر رو به شهاب گفت:
-شهاب می خوای یکم بری هوا بخوری؟
آلا چشم ریز کرد و به آن فکر کرد چه زود خودمونی شده بود که اسم کوچک شهاب را گفته بود اما با حرف شهاب جا خورد:
-نه دایی
چشمان آلا گرد شد و دکتر با لبخند گفت:
-نگران نباش، اگر بعد از تخلیه مشکلی نداشته باشی نهایت یه شب بیمارستان بستری هستی
-اگر مشک...
-چه مشکلی؟!
دکتر به آن دو که همزمان داشتند سوال می پرسیدند نگاه کرد و رو به شهاب گفت:
-اکسیژن خونش بیاد پایین خطرناک میشه، می بریمش به خواب مصنوعی تا از یه سری مسائل مخصوصا استرس دورش کنیم تا کم کم نرمال بشه
آلا نیش خند زد رو چرخاند و شهاب گیج گفت:
-خب!
-آمبولی قلب، که البته طبیعیه، واسه همین باید مراقب باشین تو بیمارستان میشه جلوی هر اتفاقی از جمله ایست قلبیو گرفت
آلا عصبی غرید:
-لعنت به من...لعنت به این شانس
چرخید با شتاب سمت در رفت، نفس نداشت اما رفت، شهاب چرخید تا به دنبالش برود.
-شهاب
چرخید سمت دایی و دایی عکس ها را بالا آورد و گفت:
-وضعیتش خرابه، راضیش کن زودتر بستری بشه، شوخی بردار نیست
شهاب خشمگین غرید:
- آخه من چرا؟!
-تو چرا؟ مگه خودت معرفیش نکردی؟ مگه تو نیستی که نگرانشی؟ نگو واسه دیدن من اومدی این جا! اصلا الان داشتی دنبال کی می رفتی؟
شهاب خشمگین به آن مرد نگاه می کرد، دایی سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت:
-من وظیفمو انجام داد، همه چیزو بهتون گفتم، با توجه به پرونده ی قبل و الانش فهمیدم بدتر شده که بهتر نشده، این زنگ خطر بزرگیه واسش، اگر حتی برات یه دوست معمولیه از مرگ نجاتش بده
شهاب عصبی چرخید در را باز کرد و با عجله رفت، لب دکتر کج شد و گفت:
-امیدوارم موفق بشی

سریع وارد خیابان شد به اطراف نگاه کرد، نمی دانست آلا کجا رفته است تا خواست گوشی را دربیاورد دختری که به درخت تکیه داده بود را دید، گوشی را در دستش فشرد و همان سمت رفت غرید:
-فرار راه حل مناسبیه، یعنی دانشمندا به این نتیجه رسیدن یکی از راه حل های خوب دنیا دربرابر مشکلات فراره
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489

در کانال وی آی پی پارت 590هستیم
#متهوش
#پارت_صد_نه


حنا چرخید راه افتاد، لب زیر دندان کشید، تا به حال رابطه ی زناشویی ندیده بود، زیاد از آن می دانست اما حتی یک فیلم کوتاه هم ندیده بود.
-حنا...حنا بمون
با یاد آوری لذتی که آن مرد می برد سر جایش ایستاد و خیره به روبه رو ماند، شانه اش گرفته شد و آرام چرخید، شاهرخ کلافه گفت:
-خوبی؟

خجالت زده نگاه دزدید، شاهرخ گلویی صاف کرد و گفت:
-ببخشید...نباید می اوردمت...یعنی فکر کردم نگهبان حواسش هست کسی این جا نیست
نگاه حنا بالا رفت خیره شد به چشمان شاهرخ، بی اختیار به آن فکر کرد که اگر زن شاهرخ شود باید با او همین رابطه را برقرار کند.
دلش به یک باره فرو ریخت، شاهرخ آرام گفت:
-حنا بگو که خوبی
-خوبم
-بیا بریم
-یعنی نفهمیدن ما این جاییم؟

شاهرخ کلافه دست در موهایش کرد و گفت:
-نه
-مگه میشه؟!
نمی دانست چه بگوید سر چرخاند به اطراف نگاه کرد و گفت:
-غرق لذت بودن نفهمیدن
حنا از کنارش گذشت و گفت:
-جا قحطی بود مگه؟ اونم این شرکت که یه دیوار معمولی هم نداره
شاهرخ هم راه افتاد، خودش دید آن دو چطور داشتند لذت می بردند و خوب می دانست حنا خیلی بیشتر از او دیده بود.
وارد آسانسور شدند و شاهرخ دکمه را فشرد و به لب حنا که زیر دندانش فشرده می شد نگاه کرد و آرام گفت:
-نکن

حنا متعجب نگاهش کرد شاهرخ چانه اش را گرفت و کمی پایین کشید گفت:
-لبت سفید شد ولش کن
لبش از بین دندانش رها شد، اما شاهرخ چانه اش را رها نکرد.
-بابت این اتفاق معذرت می خوام، درست نبود همچین چیزی اونم تو این سن بب...
-تو این سن! منظورت چیه؟
در آسانسور باز شد و شاهرخ گفت:
-بریم
حنا عصبی بیرون رفت و چرخید سمت او گفت:
-منظورت از این حرف چی بود؟

-فقط معذرت خواهی کردم
-نه این یه معذرت خواهی خشک و خالی نبود، منظورت از این حرف یعنی من خیلی بچه هستم؟
-حنا اصلا بحث خوبی نیست
-مگه من حرف سن زدم که میگی بحث خوبی نیست؟
-باشه عذر می خوام بریم
-فقط بگو منظورت این بود من بچه هستم؟
-آره، نه که بچه هستی اما از نظر من سنت واسه دیدن این چیزا خیلی زوده
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_ده

با صدای بالا رفته آن حرف را زد، دل حنا به یک باره شکست، پس درست حدس می زد او را یک بچه بیش نمی دید، دهان باز کرد حرفی بزند اما ترسید بغضش بشکند.
سریع چرخید راه افتاد، شاهرخ کلافه به دنبالش رفت و گفت:
-حنا یه لحظه گوش کن

بی توجه از کنار ماشین شاهرخ گذشت، شاهرخ سریع مچ دستش را گرفت و گفت:
-حنا ماشین این جاست
-من می خوام خودم برم
-حنا من تو این مورد اصلا شوخی ندارم
-من شوخی نکردم، نمی خوام باهات بیام
کیفش را گرفت و گفت:
-شما برو دنبال جواهری دیرتون نشه
کیف را کشید و اما شاهرخ عصبی گفت:
-بسه
-بده من کیفمو
-حنا

با فریاد شاهرخ حنا بدتر فریاد زد:
-سر من داد نزن
شاهرخ خشمگین نگاهش می کرد و حنا با حرص گفت:
-زیاد با بچه ها قاطی نشو جناب خسروی
کیف را کشید راه افتاد اما شاهرخ سریع دست دور شکمش برد سمت خودش کشید، حنا عصبی هلش داد در آن پارکینگ فریاد زد:
-ولم کن
-تو بچه نیستی...منظورم اون نبود
-منظورتو خوب فهمیدم
تقلا کرد و غرید:
-ولم کن

دست شاهرخ پشت سر حنا نشست و کمی سر پایین برد و گفت:
-بچه نیستی حنا اما مطمئنم تا حالا ندیدی، من شرمندت شدم همین
ساکت شده بود نه برای حرف هایش، برای نفسش که در صورتش پخش می شد.
-به جون حنا منظورم این نیست که بچه ای، فقط عصبیم که همچین چیزی دیدی
-گفتی برام زوده
-چون تو پاکی، دوست نداشتم این صحنه رو ببینی

دل را به دریا زد و شرم را کنار گذاشت گفت:
-خیلیا همسن من ازدواج می کنن به جای دیدن این جور چیزا خودشون جاشون هستن، بچه ان؟
شاهرخ چشم چرخاند روی صورتش و گفت:
-نه
-منم نیستم
-چقدر دیگه معذرت بخوام که این جوجه ببخشه
-منو بچه نبین همین
-کاش می دیدم
-چی؟!

شاهرخ کلافه عقب رفت کوله را گرفت و گفت:
-گاهی دوست دارم به پنج سال قبل برگردی همون بچه ببینمت
حنا گیج نگاهش می کرد و او در ماشین را باز کرد نگاهش کرد و گفت:
-خیلی بزرگ شدی، انقدر که روز به روز بیشتر می ترسم
حنا سمتش رفت و گفت:
-ترس چرا؟!
شاهرخ لبخند تلخی زد و گفت:
-از دست شیطونیات دیگه
حنا چپ چپ نگاهش کرد و غرید:
-مسخره
-سوار شو جوجه
#رد_خون
#پارت_دویست_هفتاد_شش

آلا به سختی نفس می کشید چشمانش بسته بود، شهاب روبه رویش ایستاد، به صورت عرق کرده اش خیره شد، لبهایش کمی باز بود برای راحت تر نفس کشیدن، به اطراف نگاه کرد زیاد آن جا رفت و آمد نبود، دست پیش برد و یک طرف شال که روی شانه ی آلا بود را گرفت همان جور که بازش می کرد گفت:
-اما دانشمندا بعدش فهمیدن مشکله زرنگ تره، فرار کنی دو قدم جلوتر تو قدم برداشته
آلا چشم باز کرد و شهاب دوباره به اطرف نگاه کرد و گفت:
-این شال باعث میشه بیشتر احساس خفگی کنی
-هامین
شهاب کلافه به ساعتش نگاه کرد، آلا چشم بست و گفت:
-برو...کاری که دیگه نداری...برو
شهاب خشمگین نگاهش کرد و گفت:
-باشه میرم منتظر بودم تو دستور بدی
آلا که اصلا حوصله نداشت بغض کرد چرخید تا برود اما شهاب غرید:
-پشتت ماشین منه، برو سوار شو تا بریم
آلا متعجب سر چرخاند به آن ماشین نگاه کرد، مدل بالا بود اما ماشینی که تا شب قبل زیر پای شهاب بود دیگر نبود، شهاب از کنارش گذشت، در را برای آلا باز کرد و خودش ماشین را دور زد غرید:
-سوار شو آفتاب کورم کرد
-مزاحمت نمیشم
شهاب عصبی زیر لب غرید:
-کدوم دیوثی تعارف اختراع کرده من نمی دونم
درون ماشین نشست و آلا خجالت زده از جواب ندادن شهاب، بی صدا درون ماشین نشست و در را بست، نگاه چرخاند درون ماشین و گفت:
-اینم ماشین خودته؟
شهاب به آینه بغل نگاه کرد و ماشین را از پارک دوبل بیرون برد و گفت:
-آره
-عشقی عوضش کردی؟
-نه، دیشب تصادف کردم
آلا با شتاب به سرتا پای شهاب نگاه کرد و گفت:
-خودت که ظاهرت خوبه!
-خوبم بلایی سر خودم نیومد ماشین داغون شد
آلا به یک باره سوتی زد و گفت:
-چه ماشینی هم داغون کردی!
شهاب نگاهش کرد و آلا لبش کج شد و گفت:
-چرا تصادف کردی؟
-بعد کافه تو راه برگشت سرعتم بالا بود
-زدی به یه ماشین دیگه؟
شهاب چشم ریز کرد و گفت:
-تو واقعا فضای مجازی دنبال نمی کنی؟
-نه...یعنی نه زیاد آخه علاقه ندارم
شال از روی سرش سر خورده بود و خودش خبر نداشت، شهاب به موهای بسته شده و چند تار موی چتری اش نگاه کرد و گفت:
-خوبه
-مگه اون جا پخش شده تصادف کردی؟!
گوشی را سریع از کیفش بیرون آورد و شهاب گفت:
-هامین کجاست؟
آلا همان جور که گوشی را باز می کرد گفت:
-یه مرکز خرید
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489

در کانال وی آی پی پارت 590هستیم
#متهوش
#پارت_صد_یازده

حنا گیج نگاهش می کرد و او در ماشین را باز کرد نگاهش کرد و گفت:
-خیلی بزرگ شدی، انقدر که روز به روز بیشتر می ترسم
حنا سمتش رفت و گفت:
-ترس چرا؟!
شاهرخ لبخند تلخی زد و گفت:
-از دست شیطونیات دیگه
حنا چپ چپ نگاهش کرد و غرید:
-مسخره
-سوار شو جوجه

حنا سوار شد و او در را بست، نفس عمیقی کشید و چرخید آرام گفت:
-انقدری بزرگ شدی که عاشقی بفهمی، انقدری بزرگ شدی که چشم مردا رو دنبال خودت بکشی هر کسیو بتونی عاشق خودت کنی، اون وقت منم که باید تماشا کنم
در عقب را باز کرد و‌ کیف را روی صندلی گذاشت، ماشین را دور زد پشت فرمان نشست و ‌ماشین را به حرکت در آورد.

-چند بار صدای ویبره گوشیتو شنیدم
-نگهبان ساختمونه، مهم نیست
-واقعا اخراجش می کنی؟
-باید کار کردن یاد بگیره
-شاید یواشکی رفتن
شاهرخ نگاهش کرد و گفت:
-هی می خوام حرف اون لحظه رو نزنم نمی ذاری، دو تا آدم بزرگ که می شد تو یه نگاه سن شون فهمید، یواشکی میان اون بالا که چند ساعت لذت ببرن؟
-یعنی خود نگهبانی می دونست اینا میرن بالا که با هم...

شاهرخ سریع میان حرفش رفت و با خنده گفت:
-نخیر نگهبانی خبر نداشته، اونا هم به احتمال واسه چیز دیگه رفتن اما به چیز دیگه ختم شده
حنا سریع گفت:
-آهان، آره شاید اومدن دنبال پرونده ای چیزی، بعد عاشق هم هستن احساساتشون به قلیان افتاده باهم...
شاهرخ بهت زده گفت:
-باورم نمیشه داریم این صحنه رو تحلیل می کنیم!

حنا خنده اش گرفت و رو چرخاند گفت:
-خب از نگهبانی گفتی رسیدیم به این جا
-خیلی شیطونی حنا، خیلی
حنا ریز ریز خندید، آن ماجرا باعث شد از غصه ها و استرسش دور شود، شاهرخ نگاهش کرد و گفت:
-اگر تموم شد بفرمایید، اجازه می دید قبل رسوندنتون یه کافه در خدمت تون باشم؟
-جواهری دیر نشه!
-نخیر دیر نمیشه، بعدشم من می خواستم تو رو هم ببرم اما خانم مدام میگه خسته خستم خسته هستم
-جواهری چند سالشه؟
شاهرخ نگاهش کرد و گفت:
-یعنی باید بدونم؟
-وقتی سن اون دوتارو فهمیدی اینو نفهمیدی؟
شاهرخ قهقهه زد و گفت:
-باز رفت اون بالا
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489