رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)
22.9K subscribers
63 photos
7 videos
36 links
رمان‌های #ماهی #حامی #ترنج #طعم‌جنون #رخپاک #زمردسیاه #عشق‌خاموش #معجزه‌دریا #تاونهان #آغوش‌آتش #متهوش #چتر_بی_باران #گرگم_به_هوا
پارت گذاری رمان های #متهوش و #رد_خون یک شب در میون از یک رمان، به جز تعطیلات رسمی
کپی حتی با ذکر نام پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
#متهوش
#پارت_صد_هشتاد_یک

سر شاهرخ روی فرمان بود و دود سیگار بین انگشتانش در ماشین پیچیده بود، با باز شدن در سر بلند کرد و حنا سریع درون ماشین نشست گفت:
-چه بارونی شده امشب!
-خیس شدی
حنا نگاهش کرد و گفت:
-حرف نزن باهات قهرم
شاهرخ لبخند زد و پکی به سیگارش زد گفت:
-چرا؟
-هیچ دلیلی منو توجیه نمی کنه که امروز اصلا تماسامو جواب ندادی
شاهرخ شیشه را کمی پایین کشید و ته سیگارش را بیرون انداخت گفت:
-به خودم اطمینان نداشتم
-چرا اون وقت؟
-می ترسیدم صداتو بشنوم بگم تولدت مبارک، اون وقت همه چیز خراب می شد
حنا خواست لبخند بزند اما خود داری کرد و رو چرخاند گفت:
-بازم مجاب نشدم، من از این بی خبریا بدم میاد، از این که بهم توجه نکنی اما آخر شب غافلگیرم کنی بدم میاد
شاهرخ سر کج کرد و گفت:
-شاهرخ خسروی بگه معذرت می خوام، می بخشی؟
حنا از گوشه ی چشم نگاهش کرد و شاهرخ با شیطنت سر کج کرد و گفت:
-شب تولدته، بخشنده باش دختر
حنا خندید و شاهرخ با لبخند چرخید جعبه ی کادویی برداشت و سمت حنا گرفت گفت:
-تولدت مبارک
حنا با دیدن جعبه گفت:
-چرا کادو گرفتی؟! همین تولد ک...
-باز کن
-مدام منو خجالت زده کن
-من کی باشم که خجالت زدت کنم
حنا لبخند زد و در جعبه را باز کرد و گفت:
-حتما مثل هر سال یه سرویس ضری...
با دیدن جعبه ی گوشی چشمانش برق زد و با شوق گفت:
-وای!
-گوشیت قدیمی شده بود
حنا جعبه ی گوشی را به سینه اش چسباند گفت:
-قدیمی چیه همین نه ماه پیش با هم رفتیم خریدیمش
-حالا اینم در کنار اون
-این که معرکس، بالاترین مدل!
لحظه ای با دیدن جعبه ی دیگری درون آن جعبه کادویی، ابرو بالا انداخت و گفت:
-انگار ادامه داره!
آن جعبه را برداشت و آرام درش را باز کرد، با دیدن گردنبند درون جعبه، یک‌ ابرویش بالا رفت، نگین هایش برق می زد و آن تک نگین زمردی وسطش در چشمانش نشست و بهت زده گفت:
-این چیه!
-خوشت اومد؟
-وای شاهرخ معرکس!
سریع نگاهش کرد و گفت:
-یه جوریه، یعنی خیلی خاصه!
-چون واسه حنای خاصه
-اون گوشی خیلی زیاد بود اما چرا ای...
-چون اینو دیدم فقط به گردن تو فکر کردم که چقدر این گردنبند قشنگ تر می کنه
-آهان یعنی گردن من اینو قشنگ می کنه!
#متهوش
#پارت_صد_هشتاد_دو

-آره
-اما شاهرخ، این گردنبند خاصه
-خب باشه، بده من ببینم، چقدر این روزا یه کلمه رو چند بار تکرار می کنی
گردنبند را گرفت و خودش را جلو کشید، دستش را دور گردن حنا برد و غرید:
-موهات که مثل همیشه بازه و الانم کاملا خیسه
حنا ساکت بود و شاهرخ جلوتر رفت تا قفل گردنبند را ببیند، حنا با بویش و آن مقدار نزدیکی چشم بست و صورتش را به گردن او نزدیک تر کرد، زبان روی لبش کشید و عمیق تر بوئیدش.
شاهرخ قفل گردنبند را بست و آرام بوسه ای روی موهای خیسش کاشت جوری که حنا نفهمید، کمی عقب رفت جوری که زیاد دور نشد و فقط صورتش روبه روی صورت او قرار گرفت.
به گردنبند نگاه کرد و گفت:
-مبارکت باشه جوجه
-امیدوارم بتونم جبران کنم
شاهرخ اخمی کرد و گفت:
-من این کارا نمی کنم که منتظر جبران باشم جوجه
حنا لبخند زد و گفت:
-ممنون
-غافلگیر شدی؟
لب حنا کج شد و گفت:
-به لطف بابام آره خیلی، چون اصلا تولدمو فراموش کرده بودم، واقعا جا خوردم و اولین سوال ذهنم این بود، مگه امروز چندمه!
شاهرخ دست بالا برد و پشت انگشت اشاره اش زیر چانه ی حنا را نوازش کرد و گفت:
-همه چی درست میشه
حنا آب دهان قورت داد و نگاه به زیر برد گفت:
-یه سوال بپرسم؟
-بفرما جوجه
-میگم، یعنی چطور بگم، اگر کسی اشتباهی بهت خیانت کنه می بخشیش؟
شاهرخ فقط نگاهش می کرد و حنا با جواب نشنیدنش سریع گفت:
-خیانت، منظورم...منظورم اینه که بهت...
-نه
با نه محکم شاهرخ، پلک حنا پرید و نفس در سینه اش حبس شد، شاهرخ بی اختیار خشمگین شد و گفت:
-نمی بخشم، هیچ وقتم نمی بخشم، بلکه به خاطر خیانتش باید تاوان پس بده چون ازش نمی گذرم، حالا می خواد خیانت تو هر زمینه ای باشه
حنا به سختی آب دهان قورت داد و گفت:
-اگر اشتباه کرده باشه چی؟
-حنا یه چیزی میگم قراره بشنوی اما همین الان تو مغزت حکش کن
#متهوش
#پارت_صد_هشتاد_سه

چانه اش را گرفت و در چشمانش زل زد گفت:
-کسی که حتی به اشتباه بهت خیانت کنه، یعنی یه جایی اعتماد بهت نکرده، پس این آدم میشه دشمن، باید تاوان پس بده، بدم پس بده
تقلا می کرد برای نفس کشیدن، حس کرد با حرف شاهرخ کشیده شد در یک سیاه چال، گلویش از شدت بغض درد گرفته بود، سریع سر چرخاند و گفت:
-حک کردم
-از این بحثا خوشم نمیاد، بی خیال حنا، بریم؟
-آره
شاهرخ چرخید جعبه ی دیگری از روی صندلی برداشت و گفت:
-اینم کادوی حامی
حنا به جعبه ی ایکس باکس نگاه کرد و گفت:
-کلا به محصولات آخرین ساخت علاقه داری
-تو این بارون که خیس تر میشی
-مهم نیست
-بله بارون دوست داری اما سرما بخوری به من مربوط نیست بازم باید بیای سر کار
حنا لبخند زوری زد از ماشین پایین رفت، به آسمان نگاه کرد با خیس شدن صورتش، اشک هایش روان شد و گفت:
-قراره جونمو بگیری؟ اونم این جوری!
شاهرخ سمت حنا رفت و گفت:
-راه بیوفت خیس شدی
پا به پایش قدم برداشت اما بی خبر از شاهرخ اشک می ریخت و پیش می رفت، شاهرخ سرچرخاند نگاهش کرد، حنا بی توجه پیش می رفت، لحظه ای دستش را گرفت با شتاب سمت خودش کشید، حنا که در آغوشش فرو رفته بود متعجب سر بالا برده بود و نگاهش می کرد.
شاهرخ چشم چرخاند روی صورتش و گفت:
-حنا من...دوستت دارم
نفس حنا حبس شد و سر شاهرخ با شتاب جلو رفت و در زیر شر شر باران لب به لبش چسباند، داغی لب هایش چنان زیاد بود که پاهای حنا سست شد و دستش سریع روی بازوی او نشست، اما با باز شدن کمی از لب شاهرخ و اولین کامش، چنگ زد به پیراهنش که زمین نخورد، کام دومش مساوی شد با پرت شدنش.
#متهوش
#پارت_صد_هشتاد_چهار

شاهرخ با شتاب دست دور کمرش برد و سریع عقب کشیدش، حنا وحشت زده به اطرافش نگاه کرد و شاهرخ غرید:
-حواست کجاست حنا، نزدیک بود سرت بخوره به دیوار
حنا سریع به شاهرخ نگاه کرد، در رویایی غرق بود که حاضر بود در آن جان بدهد اما بیرون نیاید، گیج دستش را به سرش گرفت و با لکنت گفت:
-نفهمیدم...چی شد
-از دست تو، ترسیدم، اگر نگرفته بودمت ک...
سکوت کرد و دستش را گرفت گفت:
-بیا بریم
حنا به دنبالش کشیده می شد اما بی اختیار دستش بالا رفت و لبش را لمس کرد، آن رویای شیرین در یک لحظه چطور در سرش آمده بود که جلوی پاهایش را حتی ندیده بود.
نزدیک میز شدند و شاهرخ دستش را رها کرد، کادوی حامی را جلوی او گذاشت و گفت:
-اینم کادوی تو
حامی با دیدن جعبه چشمانش درشت شد و به یک باره از جایش بلند شد و فریادش بالا رفت:
-وای!
حنا پشت میز نشست و زینب آرام گفت:
-میگن یه مرد و یه زن همسن کنار هم بذارید سن عقلی شون بسنجی، مرد ده سال کوچیکتره
-خب؟
-والا حامی یه بچه ی ده سالس
حنا لبخند زد و گفت:
-کاش منم بچه بودم، کاش نمی فهمیدم دوست داشتن یه مرد یعنی چی...کاش انقدر دوستش نداشتم که یه عشق تشکیل بشه

-خوبی حنا؟
-باید باشم...اما با حرفای شاهرخ نیستم، امشب فهمیدم دارم خودم کاری می کنم شاهرخ از دست بدم
-آروم باش حنا
-آرومم خیلی آرومم، انقدر آرومم که تو رویا منو بوسید، از همونا که تو گفتی
زینب دلسوزانه دستش را گرفت و گفت:
-قربونت برم، انقدر خودتو اذیت نکن
-نمی کنم، دارم تدریجی خودکشی می کنم
زینب با دیدن گردن حنا، ابروهایش بالا رفت و گفت:
-واو!
دست پیش برد و لمسش کرد گفت:
-حنا این چیه؟!
-کادوی تولدمه
-چقدر خاصه! چه برقی میزنه!
-آره
-معلومه گرونه
-ارزش مادیش برام مهم نیست، خوب می دونی
-معرکس بخدا، من که از این چیزا سر در نمیارم اما مطمئنم خیلی ارزش داره
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_هشتاد_پنج

-یه گوشی هم برام خریده
-ای ول، خدا یه دونه از این شاهرخا به ما بده، دیگه چیزی ازت نمی خوام بخدا
حنا نفس عمیقی کشید و گفت:
-به من داده اما قراره ازم بگیرتش
شاهرخ فنجان چای را جلوی حنا گذاشت و گفت:
-بخور گرم بشی
حنا نگاهش کرد با لبخند زوری سر تکان داد، عارف هم دو پاکت به حامی و حنا داد گفت:
-من نمی دونستم به چی علاقه دارید، ترجیح دادم خودتون هر چی دوست دارید بخرید
حنا با لبخند گفت:
-زحمت کشیدید
زینب سریع کادویی سمت حامی گرفت و گفت:
-اینم واسه تو، اگر نپوشیدی میام تمام لباسای کمدتو تیکه تیکه می کنم تا اینو تنت کنی
صدای خنده ی همه بالا رفت و زینب کادوی حنا را سمتش گرفت و گفت:
-یه عکس بود کنار آقا شاهرخ بودی، از اون عکست خیلی خوشم اومد، گفتم یه کاری کنم یادگاری بمونه
حنا سریع در جعبه را باز کرد، با دیدن تابلو فرشی که حنا و شاهرخ کنار هم بودند، بغضش گرفت و با شتاب چرخید زینب را در آغوش گرفت، اشک ریخت دم گوشش گفت:
-تو بهترین رفیقی
عارف تابلو فرش را برداشت دقیق نگاهش کرد، مشکوک به زینب که او هم اشک می ریخت نگاه کرد گفت:
-چه هنر قشنگی و چه انتخاب عکس خوبی!
پروانه هم به تابلو‌ فرش نگاه کرد با لبخند گفت:
-چقدر قشنگ عزیزم!
شاهرخ تابلو را گرفت نگاهش کرد، دوست داشت آن هدیه برای او باشد، انگشتش را روی صورت حنا کشید و گفت:
-خیلی قشنگه
حنا دستش را زیر چشمانش کشید و گفت:
-همتون زحمت کشیدید، این شب قشنگو واسه من و حامی ساختید
**
جزوه را در کیفش گذاشت تا خواست از سر جایش بلند شود، صدای چند نفر که تولدت مبارک می خواندند متعجبش کرد، سر چرخاند با دیدن کیان مهر که کیک در دست داشت و بقیه دوستان نزدیکش لبخند زد از سر جایش بلند شد.

همه جلو رفتند و برایش تولد مبارک می خواندند، کیان مهر کیک را جلوی حنا گرفت و حنا چشم بست آرزو کرد و سریع فوت کرد.
برایش دست زدند و حنا خندید و گفت:
-حسابی غافلگیرم کردید!
#متهوش
#پارت_صد_هشتاد_شش

کیان مهر با لبخند نگاهش می کرد، حنا از دوستانش تشکر می کرد و از هدیه های ریز و درشتی که برایش آورده بودند استقبال می کرد و بسیار خوشحال شده بود.

حنا با ذوق خندید و گفت:
-همشون زحمت کشیدن
-خوشحالم که انقدر خوشحال شدی
حنا همان جور که دستانش پر بود به کیان مهر نگاه کرد و گفت:
-می دونم تو با خبرشون کردی، از تو ممنونم
-همشون یادشون بود من فقط خواستم تو دانشگاه غافلگیرت کنیم
-ممنون
-هدیه من مونده
حنا سریع نگاهش کرد و گفت:
-وای نه کافیه بخدا!
-چی کافیه من که کاری نکردم
نزدیک در ایستادند، کیان مهر هدیه های حنا را زمین گذاشت و دست در جیبش کرد و جعبه ای بیرون آورد سمت او گرفت و گفت:
-امیدوارم خوشت بیاد
حنا هم هدیه ها را زمین گذاشت و با لبخند جعبه را گرفت و آرام بازش کرد، با دیدن دستبندی که وسطش حروف لاتین اسم حنا بود ابروهایش بالا رفت و گفت:
-چه قشنگ!
-خوشت اومد؟
-آره، امااین طلا هست کیان...یعنی یکم زی...
-این حرفو نزن قابلتو نداره
حنا خجالت زده سر تکان داد و گفت:
-واقعا ممنون
-بکن دستت ببینم
-آره حتما
دستبند را در آورد و دور مچش بست خواست ببندتش اما با یک دست نمی توانست، کیا سریع دست پیش برد و گفت:
-بده من
*
سر تکان داد و گفت:
-باشه حتما این قرار فراهم می کنم
سر چرخاند به در دانشگاه نگاه کرد و با صدای مرد درون گوشش گفت:
-با منشیم هم‍...
با دیدن حنا و کیان مهر به یک باره ساکت شد، بی اختیار دستش مشت شد و‌ مرد گفت:
-الو آقای خسروی
با فکی منقبض غرید:
-هماهنگ می کنم، فعلا
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_هشتاد_هفت

تماس را قطع کرد، از پشت شیشه های دودی خیره ی آن دو بود، کادویی که کیان مهر به دستش داد، سریع دستش سمت یقه ی پیراهن سفیدش رفت و دکمه اش را باز کرد.
آب دهانش را سخت قورت داد و گردنش را تکان داد تا بلکه عضله ی گردنش که به یک باره گرفته بود آرام بگیرد.
اما همان لحظه ای دستان کیان جلو رفت و آن دستبند را روی دستش بست، با شتاب مشتش روی فرمان نشست، دکمه دیگری باز کرد، دستش به حالت چنگ روی موهایش کشیده شد.
سعی کرد دیگر نگاه نکند اما آن مرد با آن ابهت حس خفگی داشت، سنگینی روی سینه اش هر لحظه بیشتر می شد، شیشه را پایین داد و دست پیش برد پاکت سیگار را برداشت و سریع نخ سیگاری برداشت و بین لبش گذاشت.
خشمگین فندکش را روشن کرد و همان اول چنان پکی زد که یک سوم سیگار خاکستر قرمز رنگ‌ شد، با نفس عمیق دود بیشترش را بلعید و مابقی را بیرون داد.
دستش محکم کشیده شد روی سینه اش، حرف های آن مشاور و عارف داشت مخش را سوراخ می کرد، با دیدن چنین چیزی آن جور به حال و روزش آمد اما اگر فراتر برود چه می شد!
حتی توان نداشت رو بچرخاند نگاه شان کند، پک عمیق دوم را زد، همان موقع در عقب ماشین باز شد و صدای شادش را شنید:
-سلام
به سختی رو چرخاند فقط نگاهش کرد، کیان هم کنارش بود و حنا سریع هدبه هایش را روی صندلی عقب گذاشت و سمت کیان مهر چرخید مابقی هدیه ها را گرفت گفت:
-ممنون
-خواهش می کنم
شاهرخ رو چرخاند، دکمه ی دیگری از لباسش را با یک دست باز کرد، حس می کرد سینه اش دارد گر می گیرد، صدای کیان در گوشش نشست:
-بهت پیام میدم، مراقب خودت باش
با سوزش دستش چشم ریز کرد، نفهمیده بود چطور سیگار روشن را در دستش مچاله کرده بود.
مشتش را بیرون برد باز کرد، با دیدن سوختگی دستش نیش خند زد، در ماشین بسته شد و در جلو باز شد، حنا درون ماشین نشست با ذوق در را بست و گفت:
-بچه ها تو دانشگاه غافلگیرم کردن برام تولد گرفتن
#متهوش
#پارت_صد_هشتاد_هشت

شاهرخ بی توجه با شتاب ماشین را به حرکت در آورد و حنا با همان ذوق ادامه داد:
-یهو ‌اومدن سر کلاسم، خیلی خوشحالم کردن
به شاهرخ نگاه کرد، با دیدن یقه ی بازش و سکوتش، لبخند روی لبش ماسید و آرام گفت:
-شاهرخ
شاهرخ نگاهش کرد و حنا کنجکاو گفت:
-اتفاقی افتاده؟ خیلی عصبی هستی!
-نه
-نه چیه! من می شناسمت ال...
-چیزی نیست
با خشمی که در صدایش داشت حنا چشم بست و سر تکان داد و آرام گفت:
-باشه، فقط فکر کردم مثل بیشتر وقتا با من حرف بزنی آروم بشی
تلفن شاهرخ زنگ خورد، حنا از گوشه ی چشم به گوشی روی داشبورد نگاه کرد، اسم دکتر جواهری چشم بست و رو چرخاند.
شاهرخ جواب داد:
-بله
-سلام آقا شاهرخ خوب هستید
با شنیدن صدای سوگل کلافه رو چرخاند و گفت:
-سلام سوگل خانم
-بد موقع که مزاحم نشدم
-نه مراحمید
-خواستم امروز یاد آوری کنم
شاهرخ عصبی دندان روی هم سایید و گفت:
-یادم نبود امروزه
-حدس می زدم، کنسل که نمیشه؟
مکثی کرد و بی میل گفت:
-نه کنسل نمیشه
-خب پس من میام شرکت تا با هم بریم، آخه امروز یک ساعت زودتر اون روز شروع میشه
-باشه
-می بینمتون
-منم
تماس قطع شد و حنا همان جور که به روبه رو خیره بود گفت:
-با سوگل جان آرومی با ما ناآروم
-بزرگش نکن حنا اگر می دونستم اونه جواب نمی دادم
-قبل این که اون ماسماسک کوچولوی تو‌ی گوشتو جواب بدی یه نگاه به صفحه ی گوشیت بکنی می فهمی کیه زنگ‌ می زنه
شاهرخ هیچ نگفت و حنا کلافه گفت:
-چیزی قرار بوده بشه که کنسل هم نکردی؟
-کنسرت اون روز نرفتیم جاش امروز می ریم
لبش زیر دندان کشیده شد و اصلا دیگر حرفی نزد، تمام خوشحالی آن روزش به یک باره از بین رفت.
*
بی حوصله از مانیتور نگاه گرفت به شاهرخ که غرق در کارش بود نگاه کرد، جو سنگینی بین شان پیش آمده بود.
بی اختیار نگاهش به روی میز افتاد و فلشی که در دست شاهرخ می چرخید، چشم ریز کرد همان موقع تلفن روی میز زنگ خورد و شاهرخ خیره به مانیتور گوشی را برداشت:
-بله
#متهوش
#پارت_صد_هشتاد_نه

-خانم جواهری تشریف اوردن
شاهرخ به ساعت مچی اش نگاه کرد و عصبی گفت:
-بگو منتظر باشه
-چشم
گوشی را سرجایش گذاشت و به حنا نگاه کرد و گفت:
-بلند شو تو رو برسونم بعد میریم
حنا لبش کج شد و گفت:
-لازم ‌نیست برو
-حنا اذ...
-اذیت نمی کنم، حامی میاد دنبالم، قراره منو ‌ببره یه ماشین نشونم بده
شاهرخ کنجکاو از سر جایش بلند شد کنجکاو سمت میز او رفت و گفت:
-ماشین چی؟!
-دیرتون نشه
شاهرخ عصبی غرید:
-جواب بده حنا
-قراره اون ماشین بفروشه، جاش یه ماشین واسه من و خودش بخره
-اینو ‌چرا به من نگفت!
-می تونی از خودش بپرسی
شاهرخ عصبی چشم بست و گفت:
-لازم به فروختن نیست، اگر به فکر توئه نمی خواد چیزی بفروشه
-واسه من مهم نیست اما بالاخره اون حس می کنه مرد خونمونه می تونه تصمیم بگیره چی کار کنه، منم دوست ندارم مخالفت کنم
به در اتاق نگاه کرد و گفت:
-سوگولی منتظره
شاهرخ عصبی سمت میزش رفت سوئیچ و گوشی را برداشت گفت:
-رفتی خونه پیام بده
-میدم، شما ببین تو کنسرت حواست به گوشی هست
شاهرخ سمت در رفت و گفت:
-حواسم به کنایه هات هست
-میتونی حواستو به یقتم بدی، من می دونم شاهرخ عصبیه دکمه باز می کنه تا زیر سینه، سوگولی یه وقت فکر می کنه شاهرخ مون لات تشریف داره

شاهرخ بالاخره در آن روز خندید و دست به دکمه اش گرفت گفت:
-این زبونت از خودتم بزرگ‌تره
دکمه هایش را بست و گفت:
-بهت زنگ می زنم
حنا با دلی گرفته خیلی آرام گفت:
-خوش بگذره
شاهرخ در را باز کرد بیرون رفت، با بسته شدن در، قطره اشک حنا چکید و عصبی لیوان سرامیکی اش را برداشت کف اتاق بزرگ پرت کرد و غرید:
-بمیری تو، از کجا پیدات شد، کابوس شبانم شدی!
نفس زد از جایش بلند شد، با دیدن فلش روی میز آب دهان قورت داد، به در اتاق نگاه کرد و سمت میز رفت، فلش را برداشت و با عجله سمت میز خودش رفت و فلش را در سیستم گذاشت، بالا آمدن پوشه های مربوط به شرکت و با نداشتن هیچ رمزی، نفس آسوده ای کشید و فلش را برداشت دوباره سمت میز رفت.
#متهوش
#پارت_صد_نود

سر جایش گذاشت، همان جور که نگاهش به در بود روی صندلی نشست، در کشوها را باز کرد و همه را با دقت چک کرد، اما هیچ فلش دیگری نبود.
از جایش بلند شد و روی میز حتی درون لیوان خودنویس هایش را گشت اما هیچ نبود.
پوفی کرد عقب رفت گوشی را در آورد و برای آن مرد نوشت:
-تو شرکت فقط یه فلش بود که مربوط به کارای همین جا بود و هیچ رمزی نداشت
پیام را فرستاد سمت میزش رفت، با یاد آوری هدیه های درون ماشین شاهرخ بر پیشانی اش کوبید و غرید:
-یادم رفت!
***
لب پنجره نشست و گفت:
-دست خودم نیست زینب، همش فکرم پیش اون دوتاست، حتما بهشون خوش گذشته که شاهرخ حتی یه پیام بهم نداده
-شروع نکن حنا
-انگار یکی گلومو گرفته داره فشار میده
-حنا
با بغض به آسمان نگاه کرد و گفت:
-اینا باهم دوست شدن نه؟
-چه می دونم گیر نده
-الان یعنی سوگولی دوست دختر شاهرخه
-حنا تمومش کن
-از همون اول تا دیدمش حس خوبی نداشتم، پس بی دلیل نبود، اومد که نابودم کنه
-هیچ کس نمی تونه نابودت کنه
-هوا بارونی هم هست، قشنگ دو نفرس، این دوتا هم با هم هستن
-کاش به خودتم اعتراف نمی کردی، پاک عقلتو از دست دادی
-دیشب این موقع ها ا‌ون جا بودیم، تولدم بود خوشحال بودم، اما امشب من تنها این گوشه افتادم، اون با سوگلی خوشه
-پاشو بیا خونه ما
-بی خیال، تو فکر اینم یه برنامه بچینم بریم خونه ی شاهرخ، این مرتیکه گفت باید خونشو بگردم
-آخه یه چیز بزرگ که نیست، یه فلشه، هزار جا می تونه پنهونش کنه، اینا چه فکری می کنن که انتظار دارن تو پیداش کنی!
-من سعی خودمو می کنم بقیش ب...
با دیدن ماشین شاهرخ در پایین ساختمان، حرفش نیمه ماند و به یک باره صاف ایستاد گفت:
-اومدش
-بفرما، من به شاهرخ ایمان دارم که تو از همه براش مهم تری، چشماتو باز کن، اومدش حنا خانم، نه به خاطر حامی نه مامانت، فقط به خاطر تو اومد