رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)
23.1K subscribers
57 photos
5 videos
24 links
رمان‌های #ماهی #حامی #ترنج #طعم‌جنون #رخپاک #زمردسیاه #عشق‌خاموش #معجزه‌دریا #تاونهان #آغوش‌آتش #متهوش #چتر_بی_باران #گرگم_به_هوا
پارت گذاری رمان های #متهوش و #رد_خون یک شب در میون از یک رمان، به جز تعطیلات رسمی
کپی حتی با ذکر نام پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
#رد_خون
#پارت_صد_نوزده

شهاب سر تکان داد و چرخید راه افتاد سمت ماشین رفت، همه متعجب نگاهش می کردند و یکدفعه شهاب بلند گفت:
-آیلین تا همیشه پیشنهاد داره
سامی سریع گفت:
-باشه
لب آیلین کش آمد و همه با خشم به آیلین نگاه کردند، آیلین نیش خند زد شانه بالا انداخت و گفت:
-بازگو کردن حقایق جرات می خواست که تو وجودتون نیست، اما من جرات اینو دارم، نگید هم دوست هم هستید که این فقط یه جوکه
راه افتاد و گفت:
-در ضمن کمک بزرگی بهتون کردم که آقای صدر از خیرتون گذشت وگرنه تا آخر عمر باید آرزوی ژست گرفتن جلوی دوربین رو از یاد می بردید
سامی دوید سمت شهاب که سیگار روشن کرده بود رفت و گفت:
-چی کار کنم؟
-زنگ بزن شکری ببین برنامه ریز مراسم دیشب کی بود
-باشه
شهاب پکی به سیگارش زد و گفت:
-بگو می شنوم
سامی آب دهان قورت داد و گفت:
-باباتون از صبح هزار بار زنگ زده، حسابی سر زبونا افتاده، دخترایی که نشون شده بودن تا شما ببینید کنسل شدن به خاطر این موضوع خانواده ها راضی نمیشن
-بهتر
-پیجای زرد زوم شدن، یکیشون تقریبا زندگی نامتون نوشته
شهاب نیش خند زد به آسمان نگاه کرد و گفت:
-چی گفته؟
-یه مشت شایعه و یه مشتم تقریبا حقیقت
-خب
-فن پیجا پیام دادن خواهش کردن حقیقتو روشن کنید
بی خیال پک دیگری به سیگارش زد و سامی گفت:
-در آخر خیلیا دنبال اینن بفهمن اون دختر کیه و از چه خانواده ای ه...
-خفه شو
سامی ترسید و شهاب به یک باره سمتش خیز برداشت، سامی با ترس و سریع چند قدم عقب رفت و شهاب با تهدید گفت:
-کسی در موردش چیزی  بفهمه و بنویسه، برات بد میشه سامی، به اون خدا تو این مورد دیگه رحم نمی کنم کاری می کنم روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی، آرزوی زندگی خوشو به گور می بری می دونی که می تونم
-می...می تونید... نمی ذارم مطمئن باشید
-نیستم به توی عوضی مطمئن نیستم
-نمی ذارم...به جون مامانم نمی ذارم
شهاب چرخید سمت ماشین رفت و گفت:
-امروز نه، فردا یه خبر جدید، یه بمب تو اون فضای کوفتی بترکون که خبر عکسای ما کمرنگ بشه همه برن سراغ اون خبر
سامی ساکت بود و شهاب غرید:
-شنفتی؟
-چه خبری بمب تر خبر دیشب وجود داره؟
شهاب خشمگین نگاهش کرد و گفت:
-اقدام به ترور رئیس جمهور چطوره؟
#متهوش
#پارت_صد_نوزده

از در ساختمان بیرون رفت، شاهرخ را کنار ماشینش دید، بی اختیار لبخند زد، نگاهش سرتا پا رویش چرخید، تک کت اسپرت سورمه ای رنگ با شلوار کتان مشکی و آن پیراهن سفید حسابی جذابش کرده بود.
شاهرخ در را برایش باز کرد و گفت:
-صبح شما بخیر جوجه
-صبح تو هم بخیر آقای خوش تیپ
درون ماشین نشست، بوی عطرش در ماشین پیچیده بود، نفس عمیق کشید و شاهرخ در را بست، حنا با دیدن عینک طبی زنانه چشم ریز کرد و دست پیش برد و برش داشت.
شاهرخ سوار ماشین شد و حنا گفت:
-این چیه؟

شاهرخ بی خیال ماشین را به حرکت در آورد و گفت:
-منم سوار ماشین شدم دیدمش، فکر کنم واسه خانم دکتره
حنا نیش خند زد و عینک را روی همان داشبورد گذاشت گفت:
-خوبه باز می بینیش به خاطر عینکش
شاهرخ نگاهش کرد و حنا با حرص گفت:
-میگم کاش این خانم دکتره رو می گرفتی، خانوادتم خیالشون راحت میشه، تو هم دیگه زن داری
شاهرخ خندید و گفت:
-حتما تو هم زن عمو دار میشی

قلب حنا تیر کشید، سریع به خیابان نگاه کرد، شاهرخ کمی صدای پخش را زیاد کرد، حنا نگاهش کرد و گفت:
-تا حالا به من دروغ گفتی؟
-گفتم
-چرا؟
-هر جا به نفغت بوده دروغ گفتم و میگم
-این یه توجیح مسخرس
-اما واسه من کاملا منطقیه
-یعنی چی نفع من!
-یعنی چیزی که می دونم اذیتت می کنه و درگیرت می کنه یا نمیگم یا دروغ میگم
حنا نیش خند زد و گفت:
-واقعا مسخرس

-چیه می خوای الانم دروغ بگم؟ نه عزیزم من هیچ وقت تا حالا بهت دروغ نگفتم؟
-نه بابا صداقتت خجالت زدم کرد
شاهرخ خندید نگاهش کرد و گفت:
-خب حالا دلیل این سوال چی بود جوجه؟
-هیچی
شاهرخ سر تکان داد و گفت:
-جوجه ی ما بازم بهم ریختس
-خوبم
-نیستی، حداقل اینو به من یکی نگو
-دوست دارم تو همیشه حقیقت بهم بگی
شاهرخ نفس عمیقی کشید، دست پیش برد و دست حنا را گرفت، گفت:
-من همیشه باهات رو راستم حنا، اما خودم می دونم بعضی موضوع ها فهمیدنش واسه تو سودی نداره، من فقط به فکر تو هستم
خیره بود به دست بزرگش که دست کوچک و ظریف او را در بر گرفته بود، با هر لمس شدنش توسط‌ او دلش فرو می ریخت و ناخودآگاه غرق لذت می شد.