فریاد بی همتا(خسوف)
10.7K subscribers
146 photos
27 videos
321 links
Download Telegram
#فریاد_بی_همتا
#پارت1182

فریاد به قدری از دیدن حال بد همتا منقلب شده بود که دقیق متوجه حر‌ف‌هایش نشود.

با آمدن پرستار لیوان آبی را برای خوردن داروهایش پر کرد و خیره به سوزنی که در سرم خالی میشد دست او را فشرد:
- یکم بخواب.

- خیلی خستم.

- استراحت کنی خوب میشی.

- از اینجوری دراز کشیدن و خوابیدن خستم.
از درد کشیدن خستم.
از این فضا خستم... از این بویی که توی بینیم میپیچه و حالمو بهم میزنه!

- تموم میشه.
همه چی‌درست میشه باز.

- میخوام برم خونه.

- میریم...
به موقعش.

- بچه‌ها...
چیکارشون کردن؟

دم عمیقی گرفت:
- نمیدونم.
دل پرسیدنشم ندارم، ولی خب اینجور موقع‌ها معمولا هزینه می‌گیرن و خودشون کفن و دفن میکنن.

لبخند تلخی زد:
- خدا خیلی دوسشون داشت که نذاشت پا به این دنیای کثیف بذارن.
انقدر دوسشون داشت که خیلی زود بردشون پیش خودش.

بوسه‌ای روی دستش باند پیچی شده‌اش زد:
- تو رو خدا دیگه بغض نکن.

- من هم مامانمو به کشتن دادم و هم بچه‌هامو...
مبلغ عضویت کانال vip فعلا فقط و فقط  20هزار تومن ولی به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت. مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :

شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی

@SBMTcanada4226791

فیش فراموشتون نشه♥️
Forwarded from §___B
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ویدئوی آموزشی👆👆👆

سلام دوستان بعد پایان یافتن پروژه نات کوین
حالا پروژه ای بر بستر سولانا آمد که با لینک زیر می تونی ثبت نام کنید و کوین استخراج کنید
در نظر داشته باشید که این کوین آینده خوبی داره. و هر چند وقت یک بار با تاچ کردن می تونید کوین استخراج کنید.
https://t.me/tapswap_mirror_bot?start=r_79050325
🎁 +2.5k Shares as a first-time gift
#فریاد_بی_همتا
#پارت1183

کلافه و پر درد تمنا کرد:
- بسه همتا... بسه!

با صدایی لرزان و خش دار ادامه داد:
- بیشتر از این منو از اون زن متنفر نکن!

آن زن؟!
واقعا مادرش را این گونه خطاب می‌کرد؟
البته که حق داشت ناراحت و دلخور باشد.

حق داشت از اینکه جان جفت بچه‌هایش را در یک لحظه بخاطر یک لج و لجبازی گرفته بود، دلخور باشد.

دوست داشت دلداری‌اش بدهد و بگوید که آن زن که می‌گویی از چیزی خبر نداشت، داشت؟

ولی حیف که خودش بیشتر از فریاد، نسبت به او تنفر را در وجودش حس می‌کرد.

قبل از این سعی داشت همه چیز را یک تنه درست کند و برای مینا دختر باشد و او را به چشم مادر ببیند، ولی حالا دیگر نه!

دیگر همه چیز فرق کرده بود.
مینا در نظر او یک قاتل بود... قاتل فرزندانش که در این مدت کوتاه جانش به جانشان بسته بود.

فرزندانی که وجودشان را حس کرده بود و هر لحظه مشتاقانه منتظر تکان خوردنشان بود.

با هر حرکت کوچک از جانب آن‌ها قند در دلش آب میشد و اشتیاقش را برای شدت یافتن ضرباتشان بیشتر می‌کرد.

اما حالا دیگر از آن‌ها فقط جای خالی‌شان باقی مانده بود و چند برگه‌ی سونوگرافی که تصویری تیره و تار از آن‌ها را به نمایش می‌گذاشت.

به علاوه‌ی آن وسایلی که همراه فریاد برایشان خریده بودند و هر بار با تماشا کردنشان لبخند زده بودند.

غافل از اتفاقاتی که قرار بود بیفتد، آینده‌ی نه چندان دور را تصور کرده بودند!

تنشان را در آن لباس‌های یک وجبی و پاهای کوچکشان را در آن پاپوش‌های عروسکی...

شما تا حالا حاجی دو رگه دیدی؟😂🥺
اقاااا یه حاج سبحان چش رنگی و سکسی قشنگ داریم که نگم براتون🤭❤️‍🔥
یه آقای ناموس پرست و متعصب😎 میر سبحانی که یک محله بهش ناموس میسپرن و به سرش قسم میخورن! آدمی که همه دخترا آرزو دارن یه نیم نگاه از جانب چشای قشنگش ببینن🤤
امااااا
نیمه شبی زمستانی، یه خوشگل خانم در خونه‌ی حاجی و میزنه و بمب💃 یه دختر سکسی و لوند که توی این شهر غریبه و بی پناهه!
ادامه 👇👇

https://t.me/+T1QzPaQFQ2Y1MTA8
مبلغ عضویت کانال vip فقط و فقط  25هزار تومان است، اونجا1000پارت جلوییم، مبلغ رو به این شماره کارت واریز کرده شات واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید تا لینک رو خدمتتون تقدیم کنیم :
شماره کارت
6393461015652023
مسعود طالبی دادوکلائی
@SBMTcanada4226791
فیش فراموشتون نشه♥️
#فریاد_بی_همتا
#پارت1183

کلافه و پر درد تمنا کرد:
- بسه همتا... بسه!

با صدایی لرزان و خش دار ادامه داد:
- بیشتر از این منو از اون زن متنفر نکن!

آن زن؟!
واقعا مادرش را این گونه خطاب می‌کرد؟
البته که حق داشت ناراحت و دلخور باشد.

حق داشت از اینکه جان جفت بچه‌هایش را در یک لحظه بخاطر یک لج و لجبازی گرفته بود، دلخور باشد.

دوست داشت دلداری‌اش بدهد و بگوید که آن زن که می‌گویی از چیزی خبر نداشت، داشت؟

ولی حیف که خودش بیشتر از فریاد، نسبت به او تنفر را در وجودش حس می‌کرد.

قبل از این سعی داشت همه چیز را یک تنه درست کند و برای مینا دختر باشد و او را به چشم مادر ببیند، ولی حالا دیگر نه!

دیگر همه چیز فرق کرده بود.
مینا در نظر او یک قاتل بود... قاتل فرزندانش که در این مدت کوتاه جانش به جانشان بسته بود.

فرزندانی که وجودشان را حس کرده بود و هر لحظه مشتاقانه منتظر تکان خوردنشان بود.

با هر حرکت کوچک از جانب آن‌ها قند در دلش آب میشد و اشتیاقش را برای شدت یافتن ضرباتشان بیشتر می‌کرد.

اما حالا دیگر از آن‌ها فقط جای خالی‌شان باقی مانده بود و چند برگه‌ی سونوگرافی که تصویری تیره و تار از آن‌ها را به نمایش می‌گذاشت.

به علاوه‌ی آن وسایلی که همراه فریاد برایشان خریده بودند و هر بار با تماشا کردنشان لبخند زده بودند.

غافل از اتفاقاتی که قرار بود بیفتد، آینده‌ی نه چندان دور را تصور کرده بودند!

تنشان را در آن لباس‌های یک وجبی و پاهای کوچکشان را در آن پاپوش‌های عروسکی...
#فریاد_بی_همتا
#پارت1184

فریاد پس از تجربه‌هایی که در این مدت داشت، متاسفانه بازهم به این نتیجه رسید که پول حلال مشکلات است!

قبل از رسیدن رحیم و همسرش با آریا به این نتیجه رسیدند که دکتر را با پیشنهاد مقداری پول راضی کنند تا بگوید همتا چاقو خورده.

علیرضا هم که دیگر از خودشان بود و هرچند که از راهی اشتباه، اما می‌خواست به دوستانش کمک کند.

حال همتا مساعد بود و برای جابجایی مشکلی نداشت. حتی با وجود اصرار رحیم برای گرفتن آمبولانس و حمل راحت‌تر، با این تصمیم مخالفت کرد.

دخترک در این مدت فقط صدای دریا را شنیده بود، اما دوست داشت آن را از نزدیک ببیند.

دلش برای دیدن دریا و احساس آرامشی که هنگام تماشایش در قلبش سرازیر میشد، تنگ شده بود.

حال روحی‌ به نسبت داغانش باعث شد که همه دست از اصرار و انکار بردارند و او را به حال خودش بگذارند، حتی رحیم و بهنازی که بی‌خبر از عمق فاجعه‌ی از دست رفتن بچه‌هایش بودند.

آریا همراه پدر و مادرش برگشته بود و حالا، او و فریاد در ویلایی کوچکی که برای چند روز اجاره کرده بودند مشغول نوشیدن چای بودند.

همتا طبق معمول این چند روز روی کاناپه دراز کشیده بود و فریاد به کارهایی مثل پخت و پز می‌رسید.

دردش به نسبت روزهای قبل کمتر شده بود، اما هنوز هم یاد بچه‌های بی‌گناهش باعث میشد بغض کند و  کابوس ببیند.

دوست داشت برعلیه مینا شکایت کند و انتقام مرگ فرزندانش را بگیرد اما با این کار آبروی خودش و فریاد هم می‌رفت.

اگر پیگیر این ماجرا میشد همه می‌فهمیدند که چه اتفاقی افتاده و دیگر نمی‌توانست در روی خانواده‌اش نگاه کند.
#فریاد_بی_همتا
#پارت1185

چه میشد اگر او هم با استفاده دو فرزند مینا انتقامش را میگرفت؟

مثلا فریاد و آریا را همزمان بازی می‌داد و در نهایت هم پا روی دلش می‌گذاشت و ولشان می‌کرد!

ولی نه!
فریاد و آریا هر دو برایش عزیز بودند، عزیزتر از جانش.

نمی‌توانست این گونه تقاص بگیرد.
به علاوه او مثل مینا نبود که بخاطر خودش و از روی خودخواهی قصد جان و زندکی کسی را بکند.

مثل هر روز داشت در ذهنش نقشه می‌چید که صدای فریاد نگاهش را سمت خود کشید:
- به چی داری فکر میکنی؟

این روزها مشغله‌ی فکری‌اش خیلی زیاد بود و مهم‌ترین سوالش هم این بود که در نهایت پس از چند روز دوباره به زبان آوردش:
- اهورا کجاست؟
چه بلایی سرش اومد؟

فریاد پوزخند کمرنگی زد:
- چرا انقدر پیگیرشی؟!

- میخوام بدونم.
تو زندانه نه؟

- نه!

- پس...

چشم ریز کرد و ادامه داد:
- نکنه بازم فرار کرد.

- یه جورایی.

- یعنی چی؟!

قبل از فریاد خوش ناباور زمزمه کرد:
- نکنه... نکنه...

- نکنه...؟

صدای عشق بازی شوهرم با خواهرم از باند پخش می شود .همهمه‌ ی جمع ناگهان آرام می شود و به صدای آشنا که از باند پخش می شود دقت می کنند .
- جون… داد بزن... می خوام همه وجودم رو توت خالی کنم ارکیده...
_بکن عشقم... بکن عزیزم...
دهانم بسته شده است صدای ناله های از سر لذت ارکیده در سرم می پیچد . صدای عاشقانه های ایمان در سرم نبض می زند .. بیبی چک مثبت میان مشتم فشار می آورد و روی زمین فرود می آیم .
https://t.me/+XHX3NzZIhOI0YmFk
#فریاد_بی_همتا
#پارت1186



- مرده؟!

فریاد کمی‌عصبی شده بود:
- گیریم آره، ولی مرده و زنده‌ی اون الدنگ چه ربطی به تو داره؟!
نکنه بخاطر مرگش ناراحتی؟

- واقعا... مرده؟

با پوزخندی عصبی خیره در چشم‌هایش جواب داد:
-موقع فرار از مرز سربازای آذربایجان زدنش.
جنازش افتاده بود توی آب!
وقتی بعد یه روز پیداش کردن شده بود عین تپه‌ی گنده‌ی خمیر.

دست خودش نبود که ناباور زمزمه کرد:
- ولی اون... اون به من قول داده بود!

-قول؟
اونوقت چه قولی؟

او اما بی ربط پرسید:
- باباش چی؟
اونم کشتن؟

فریاد سعی کرد آرام باشد اما دست خودش نبود که صدایش بلند شد:
- همتا منو سگ نکن!
بگو ببینم چه مرگته که همش سراغ اون عوضی گور به گور شده رو میگیری؟!

با فکر به اینکه شاید دیگر هیچوقت نتواند در مورد گذشته چیزی بفهمد بغض‌ کرد.

اینکه رحیم واقعا برادر مادرش و دایی اوست؟
اگر واقعا اینطور است چرا تا به حال این موضوع را از او پنهان کرده‌اند؟

همیشه حس می‌کرد چنین روزی می‌رسد که سر و کله‌ی کس و کار مادرش پیدا شود و مشکلاتی برایشان پیش بیاید.

اما هیچوقت فکرش را نمی‌کرد که آینده اینطور رقم بخورد. که با خانواده‌ی خودش به مشکل بخورد و درست همان لحظه یک خانواده پیدا بشود و از او حمایت کند و بعدها بفهمد آن حامی برادر مادرش است!
Forwarded from §___B
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ویدئوی آموزشی👆👆👆

سلام دوستان بعد پایان یافتن پروژه نات کوین
حالا پروژه ای بر بستر سولانا آمد که با لینک زیر می تونی ثبت نام کنید و کوین استخراج کنید
در نظر داشته باشید که این کوین آینده خوبی داره. و هر چند وقت یک بار با تاچ کردن می تونید کوین استخراج کنید.
https://t.me/tapswap_mirror_bot?start=r_79050325
🎁 +2.5k Shares as a first-time gift
#فریاد_بی_همتا
#پارت1187

به راستی که این قضیه از همان ابتدا عجیب و بودار بوده و او به طرز فوق‌العاده‌ای احمق و خوش باور!

- با توام!

برای پرت کردن حواس فریاد طبق معمول این چند روز زمزمه کرد:
- میشه بریم کنار دریا؟

- هر روز تو باید این سوال رو بپرسی و منم هر روز باید بهت بگم نمیشه؟!

- من حالم خوبه!

- یه هفته نیست عمل شدی!
زیر شکمتو هفت لایه جر دادن که جسد تخم سگای منو بیارن بیرون بعد...

وقتی فهمید که این گونه دوباره خاطرات تلخشان را برای همتا تجدید می‌کند بعد از مکثی کوتاهی ادامه داد:
- فعلا برات بهتره استراحت کنی تا زخمات ترمیم بشه، بعدش میریم لب دریا.
اصلا یه سفر شمال طلبت!

با بیچارگی صورتش را کج و کوله کرد:
- من خوبم!
بخدا دیگه درد ندارم.
حتی جای زخمم دیگه نمی‌سوزه.
خسته شدم از بس اینجا دراز کشیدم.

فریاد گوشه‌ی لبش را گزید تا لبخند نزند:
- واقعا حالت خوبه؟!

دخترک با ذوق برایش سر تکان داد که او خودش را روی کاناپه‌‌ای که همتا رویش نشسته بود کشید:
- خب پس ...

همتا وسط حرف او پرید:
- بریم؟

- آره میریم، ولی نه کنار دریا.

- پس‌ کجا؟
Forwarded from 🔥جهنمی بنام عشق...🔥
من ماهرو مادری 18 ساله که مانده ام بی کس و بی سر پناه؛زندگی ام فاصله ای تا تباهی نداشت که او را دیدم...
کیوان گرشاسب سرگرد 38 ساله ای که لحظه نابودی ام سر رسید و فرشته نجات من و فرزند بی نوایم شد...
او من را از چنگال گرگ ها رهانید و من باید برایش جبران می کردم!حتی اگر مجبور بودم از جانم برایش بگذرم...
🌕
https://t.me/+roVmIZbrvPs2MjZk
#فریاد_بی_همتا
#پارت1188

موهایش را پشت گوشش فرستاد و با خم شدن رویش، مجبورش کرد دراز بکشد:
- میریم یه جای بهتر!
درست وسط بهشت...

همتا شوک زده نگاهش کرد که آرام ادامه داد:
- کار خاصی نمی‌کنم، خب؟

- فریاد من حالم خوب نیست!

- خودت نگفتی خوبم؟
یک دقیقه نگذشته که داری میزنی زیرش!

دم عمیقی گرفت و کف دستش را روی سینه‌ی او گذاشت:
- خب گفتم خوبم ولی...

فریاد با فرو کردن سرش بین شانه و گردنش حرفش را قطع کرد:
- فقط بوس و بغل، قول میدم!
کافیه هر وقت دردت گرفت و اذیت شدی بهم بگی، خب؟

برای یک لحظه سرش را بلند کرد و با چشمان خمارش خیره در نگاهش ادامه داد:
- فقط اگه واقعا دردت گرفت بگو... لطفا!

بعد از گذشت این همه مدت، با وجود نزدیکی‌های کوچکشان و همین طور خودداری‌های فریاد دیگر در این مواقع مثل قبل اذیت نمیشد.

دستش را در موهای فریاد فرو کرد و ابرویی بالا انداخت:
- یه شرط داره!

- باشه قبول!

آرام خندید:
- تو که هنوز نمیدونی شرطم چیه؟

- میبرمت لب دریا!

هیجان زده و پرحرص جیغ زد:
- از کجا فهمیدی دیوونه؟!
#فریاد_بی_همتا
#پارت1189

مردانه و در گلو خندید:
- حالا میذاری به کار و زندگیمون برسیم یا نه؟!

خیلی حال و حوصله نداشت، ولی خب بدش هم نمی‌آمد!
لااقل فکر بچه‌هایی که دیگر وجود ندارند برای دقایقی از ذهنش دور میشد.

نگاهش در نگاه منتظر فریاد گره خورد و واقعا او انتظار داشت که همتا بگوید قبوله، بیا تا...؟!

- چیشد پس؟

ناخواسته افکار چند لحظه قبلش را به زبان آورد:
- واقعا الان از من انتظار داری که بگم آره؟!
بیا و منو...
زشت نیست؟!

فریاد لب‌هایش را جمع کرد:
- خب چه اشکالی داره؟
شوهرت نیستم مگه؟!
زشت اینه که سر چهار تا ماچ و بغل از شوهرت باج بگیری و بساط معامله راه بندازی!

- خب می‌خواستی همین جوری قبول کنی ببریم لب دریا!

بوسه‌ای روی رگ گردنش زد:
- کشتی ما رو با این لب دریا رفتنت!

همتا خندید و او چانه‌اش را بوسید.
فریاد بوسه‌های ریزش را تا کنار لب‌هایش ادامه داد و او نفس عمیقی کشید تا آرام باشد.

هرچند که حالش خوب بود و مثل قبل اذیت نمیشد، ولی خب هر لحظه می‌ترسید که آن حس بد دوباره برگردد و آن صحنه‌ها دوباره در ذهنش تکرار شوند.

لب‌های فریاد که روی لب‌هایش نشست دل را به دریا زد و چشمانش را بست. دست‌هایش دور گردن او حلقه کرد و لب‌هایش را تکان داد.

فریاد با حس همراهی‌اش هیجان زده لب‌هایش را گاز گرفت و باعث شد آخی بگوید.
#فریاد_بی_همتا
#پارت1190

پیراهنش را چنگ زد و فریاد به زحمت جلوی خودش را گرفته بود که وزنش را روی تن زخمی دخترک نیندازد.

وگرنه دوست داشت دست دورش حلقه کند و به قدری او را در آغوشش فشار دهد که در خود حلش کند.

از او که جدا شد، به صدای نفس‌های تند و پی در پی‌اش گوش سپرد:
- قربونت برم...
خوبی؟

در سکوت فقط سرش را به معنی مثبت تکان داد.
نگاهش به یقه‌ی فریاد بود و گونه‌هایش از شدت خجالت و شاید هم حرارت به سرخی میزد.

ترکیب رنگ پریده‌تش با سرخی آتشین گونه‌هایش ترکیب زیبایی را به وجود آورده بود، طوری که فریاد دوباره هوس گاز گرفتن آن غنچه‌هایی که هنوز از بوسه‌ی قبلی خیس بودند را کرد...

حال عجیب و شیرینی که در تنش پیچیده بود او را به پیچ و تاب خوردن زیر تن مردش ترغیب می‌کرد اما ترس از درد و سوزش زخمش، آن شیرینی را زهرش می‌کرد.

انگار که تنش هنوز عزادار مهمانان چند ماهه‌ای بود که دیگر وجود نداشتند و او تا چه حد می‌توانست بی‌رحم و بی احساس باشد؟

واقعا چطور توانسته بود با وجود همچین درد و غم بزرگی که داشت، به آتش هوسش اجازه‌ی شعله‌ور شدن بدهد؟!

همراهی نکردن بوسه‌ها و فشار کف دستش روی شانه‌های فریاد خود برای آتش بس کافی بود تا او  به سرعت سر بلند کند:
- اذیت شدی؟

با دیدن چشمان پرشده و نگاه پر از بغضش دست پاچه بلند شد و کنارش روی زمین نشست:
- ببخشید...
میدونم هر بار اذیتت می‌کنم، ولی دست خودم نیست که می‌خوامت!
#فریاد_بی_همتا
#پارت1191

لبخند زد و با صدایی خفه زمزمه کرد:
- دیگه اذیت نمیشم!
حداقل نه مثل قبل.

موهایش را نوازش کرد:
- خب پس قضیه چیه؟

خودش را مشغول بازی با یقه‌ی او کرد:
- خب...

صدایش آرام و خش دار بود وقتی زمزمه کرد:
- چیشده؟

- من خیلی بدم، نه؟

- نه!
کی گفته؟!

- بچه‌هام دیگه نیستن ولی من انگار نه انگار!
نشستم اینجا و دارم...

لب گزید و اشک‌هایش از گوشه‌ی چشمش ردان شدند و فریاد پرسید:
- الان این یعنی منم بابای بدی‌ام؟!

- بچه‌هامون مردن فریاد!
دیگه نیستن...

- من فقط می‌خواستم حالت خوب بشه، نمیدونستم بیشتر اذیت میشی.

دم عمیقی گرفت:
- اون حرفت...
واقعا گفتی اگه از مادرت شکایت کنم پشتمی؟!

جا خورد اما با ناچار سرش را به نشانه مثبت تکان داد:
- آره.

با خنده‌ی تلخی ادامه داد:
- پشتتم نباشم، حداقل جلوتو نمی‌گیرم.
چون حق داری.

دماغش را بالا کشید و دستش را دو طرف صورت مردی که روبرویش نشسته بود و بیچاره وار لبخند میزد گذاشت، خودش را کمی‌ جلو کشید و لب‌های مردش را بوسید:
- همیشه همین‌جور باهام صادق باش، باشه؟
#فریاد_بی_همتا
#پارت1192

چیزی ته قلبش فرو ریخت...
واقعا دخترک از او می‌خواست که با او صادق باشد؟

یعنی باید می‌گفت؟

- قول میدی؟

خیره در چشمام خیس از اشک و معصومش آب دهانش‌ را با صدا قورت داد و به سختی زمزمه کرد:
- قول میدم.

دوست داشت لب باز کند و همه چیز را در مورد گذشته و خانواده‌اش برایش بگوید اما با دیدن حال زارش ز این خواسته منصرف شد.

برخلاف خواست قلبی خودش، تنها برای شاد کردن دل او لبخند زد و پرسید:
- بریم؟

- کجا؟

- دوست داشتی کجا بری؟

همتا چشم گرد کرد:
- لب دریا؟!

چشمانش را که روی هم گذاشت دخترک عین بچه‌ها ذوق زده سر و صدا کرد:
- وای خدایا باورم نمیشه بالاخره قبول کردی؟!
دقیقا چهار روزه دارم التماست می‌کنم، ولی انگار نه انگار.

کمک کرد مانتو‌اش را بپوشد:
- بخاطر خودت بود.
الانم اگه قول نداده بودم امکان نداشت ببرمت با این اوضاع.

- گفتم که حالم خوبه.

روی سنگ ریزه‌های کنار ساحل پر بود از خزه و صدف‌هایی که موج‌های دریا با خود به آن قسمت آورده بودند.

تکیه‌اش به فریاد بود و کمی درد داشت.
اما نه در حدی که نتواند با ذوق و شوق به تماشای دریا بنشیند و لبخند بزند!
Forwarded from 🔥جهنمی بنام عشق...🔥
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ویدئوی اموزشی👆👆
جای ول چرخیدن تو تلگرام پول دربیار 🙂↔️درآمد دلاری با جدیدترین ارز دیجیتال👇👇👇
https://t.me/vertus_app_bot/app?startapp=1195453935
#فریاد_بی_همتا
#پارت1193

هر دو در سکوت نشسته بودند و امواج پر خروش ولی در عین حال آرامش بخش را نگاه می‌کردند‌.

همتا شاید در ظاهر لبخند برلب داشت، اما از درون کاملا فرو ریخته بود. افکارش به قدری مخشوش بود که نمی‌توانست درست و غلط را از هم تشخیص دهد.

دخترک دوست داشت همان طور که خودش انتظار داشت فریاد با او صادق باشد، همین رفتار را در مقابل او داشته باشد اما...

در مورد گفتن موضوع آریا خیلی با خودش کلنجار رفته بود اما خب این موضوع به این آسانی‌ها قابل بیان نبود.

ولی آریا...
تکلیف او چه میشد که داشت با بیماری سختش دست و پنجه نرم می‌کرد، آن هم در حالی که کوچک‌ترین امیدی به بهبودی‌اش نداشت.

از طرفی نمی‌خواست آریا با وجود این همه دردی که می‌کشد، یک ضربه‌ی روحی بزرگ را هم تجربه کند.

وگرنه که این موضوع بهترین فرصت برای انتقام از مینا بود. اینگونه تمام بچه‌هایش از او متنفر میشدند و او هم مثل همتا فرزندانش را به یک باره از دست میداد‌.

دست خودش نبود که این گونه از آن زن کینه به دل کرفته بود. هنوز هم خوب به یاد داشت وقتی که او برای نجات جان آریا که فرزند مینا بود تلاش می‌کرد، او چطور جان دوقلوهایش را گرفت و ادعای بی‌خبری اصلا توجیح خوبی‌ نبود.

زنگ‌های مکرر و پی در پی خانواده‌اش... یا شاید هم بهتر بود بگوید خانواده‌ی دایی‌اش باعش شد که از دریا دل بکند و پس‌ از گذشت ده روز به پایتخت برگردند.

هنوز یک ساعت از رسیدنش به خانه و رفتن فریاد نگذشته بود که موبایلش زنگ خورد و نام او روی اسکرین نمایان شد.

دستش را روی نوار سبز رنگ کشید اما قبل از اینکه کلامی بگوید صدای شاکی فریاد به گوشش رسید:
- این رسمش نبود همتا...
لااقل از تو انتظارش رو نداشتم!
#فریاد_بی_همتا
#پارت1194

مضطرب و مبهوت پرسید:
- چیشده؟

صدایش بیچاره‌وار بود وقتی می‌نالید:
- بگو که نمیدونستی!
همتا بگو که خبر نداشتی؟!

در سکوت اخم کرد که فریاد با صدای بلندتری ادامه داد:
- بگو لعنتی... بگو که نمی‌دونستی!

حدس میزد موضوع چیست اما از آن جایی که مطمئن نبود پرسید:
- نمی‌فهمم منظورت رو؟!

- بگو نمی‌دونستی آریا داداش خودت نه، بلکه داداش منه!
بگو که خبر نداشتی و به من نگفتی...
وای همتا وای...

لب گزید و با بغض به صدای پر درد مردش گوش داد:
- همتا نه...
بگو که دروغه... بگو که این همه مدت حسم نسبت بهش اشتباه بوده و هیچ رابطه‌ی خونی‌ای بین ما نیست!

اشک‌هایش لب‌های خشکش را خیس کرده بودند.
زبانش را روی لب‌هایش کشید که شوری اشک‌های را حس کرد:
- من... من...

- تو چی همتا؟
تو چی‌ هان؟!

بغضش را به زور قورت داد:
- تو... از کجا فهمیدی!

فریاد تلخ خندید:
- من ازت میخوام بگی بی‌خبر بودی اون وقت تو... تو میخوای بدونی من از کجا فهمیدم آریا برادر دوقلومه؟!

- می‌خواستم بهت بگم.
من... ولی خب...

هق زد و ادامه داد:
- هیچ‌ وقت نشد!
#فریاد_بی_همتا
#پارت1195




- پس میدونستی!

صدایش پر بود از بغض و گلایه:
- اصلا واسه همین همش ازم می‌پرسیدی که اگه برادر داشتم چی میشد و دوستش داشتم و از این حرفا!

- فریاد من...

میام حرفش دوید:
- هیچی‌ نگو همتا!
خوب تلافی کردی... دیگه بی‌حساب شدیم.
هرچی بدی توی گذشته بهت کرده بودم پاک شد وقتی از وجود داداشم خبر داشتی و بهم نگفتی!

- فریاد گوش کن...
اینجوری که نمیشه، بیا همو ببینیم بعد.
اصلا... اصلا تو از کجا فهمیدی؟

فریاد پوزخند زد:
- این وسط حاج رحیم نامرد از همه مردتر از آب دراومد و نتونست پرپر شدنش رو به چشم ببینه و دم نزنه!

- فریاد تو رو خدا...
کجایی؟

- دنبال کارای درمان داداشم!
بهتره چند وقتی از هم دور باشیم همتا... نیاز دارم تنها باشم تا یادم بره چیکار کردی.

تلخ پوزخند زد:
- چه زود یادت رفت!
چه زود بی‌حساب شدیم...
چه زود باهم غریبه شدیم...

- واسه همین چرت و پرتایی که دارم بلغور میکنم میگم بهتره یه مدت دور باشیم از هم!

صدای گریه‌ی مردانه‌اش به گوشش رسید:
- حالم خیلی بده همتا!

نالید:
- اگه حالت بده بذار پیشت باشم!

- نمیشه!

- چرا؟