فریاد بی همتا(خسوف)
10.5K subscribers
146 photos
27 videos
327 links
Download Telegram
#فریاد_بی_همتا
#پارت1196

- چون بد تا کردی باهام!
چون برآورده شدن آرزوی یه عمرمو ازم پنهون کردی!
چون اگه دیگه نتونه نفس بکشه نمیتونم ببخشمت، هرچند که خودت نفسمی...

با عجز ادامه داد:
- چون شاهرگمو دادی دست خودم همتا!
من این دنیا رو با جفتتون میخوام همتا...
با تو که زنمی و با داداشم که یه عمر حسرت داشتنشو داشتم!

همتا با صورت غرق در اشکش لبخند تلخی زد:
- تازه اومد به بازار... کهنه چه زود شد دل آزار!

- یه مدت دور باشیم بهتره!
خودم به موقعش بهت زنگ میزنم... فعلا نیاز دارم تنها باشم...

- پس من چی؟
منی که به وجودت نیاز دارم چی؟
برات مهم نیست که تنهایی غم از دست دادن دوتا بچمون رو به دوش بکشم؟

- یادت باشه باری که روی دوش منه خیلی سنگین‌تره همتا!
درد بدبخت کردن تو...
رفتن بچه‌هامون...
مریضی داداشم...
میبینی؟
من خیلی بدبخت‌تر از اونی‌ام که تو فکرشو بکنی،باری که من دوش می‌کشم خیلی سنگین‌تره همتا!

- خب اگه اینطوره... چرا نمیذاری کمکت کنم؟
چرا نمیذاری دوتایی این بارای سنگین رو به دوشمون بکشیم؟
مگه زن و شوهر... نباید اینجور وقتا کنار هم باشن؟
هوم؟

- نمیدونم همتا...
هیچی‌نمیدونم، فقط میخوام تنها باشم.
همین!

صدای بوق که در گوشش پیچید دستش را روی دهانش‌ گرفت تا صدای هق‌هق‌اش به بیرون درز نکند.

بی‌توجه به زخم‌هایش به سرعت از جا بلند شد و خودش را در حمام پرت کرد. شیر آب را بدون درآوردن لباس‌هایش باز کرد و بی تفاوت به لرزیدن تنش زیر دوش آب سرد ایستاد و گریه کرد.

پارت واقعی
ضربه‌ی نهایی را محکم‌تر می‌زند و اجازه می‌دهد تا شیره‌ی وجودش با فشار داخل رحمش را پر کند.
- جون… داد بزن.
با لبانش آه بلند بالایش را خفه می‌کند و همانطور بدون آنکه خوش را از بدنش بیرون بکشد عمیق می‌بوسد.
صدای زنگ گوشی همان لحظه، کیفشان رو باد می دهد:
_هوووف... اوهههه.... این کیه؟
_آبجی جون سکسیته، خوشگلم...دست بابات درد نکنه عجب ک... هایی ساخته، نه میشه از اون گذشت نه توی توله سگ👇

https://t.me/+nfucT97cAyU0ZGVk
#فریاد_بی_همتا
#پارت1197

سرما که در تمام‌جانش رسوخ کرد باعث شد برای تنظیم آب دست به کار شود. با بی میلی خودش را گربه شور کرد و حوله را تن زد.

نگاهش را به موبایلش که روی تخت بود، دوخت.
کاش حداقل می‌دانست که خود آریا هم از این‌ماجرا خبر دارد یا نه؟!

در اوج ناامیدی پیامکی با همین موضوع برای فریاد فرستاد و همان طور که انتظارش را داشت، با وجود گذشت چند ساعت بی جواب ماند.

بدتر از آن تماس‌هایی بود که به جای فریاد یک زن جوابش را میداد و یک جمله را برایش تکرار می‌کرد:
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد...

در آینه‌ی قدی‌ مقابل تختش خیره‌ی صورت سرخ و متورمش شد. چشم‌هایش به شکلی در آمده بود که انگار زنبور دورش را نیش زده!

قطعا نمی‌توانست با این شرایط سر میز شام حاضر شود، چرا که صد در صد سوال و جواب میشد.

از طرفی حال و حوصله‌ی آرایش هم نداشت که لااقل سر و وضعش کمی بهتر به نظر برسد، اما انگار چاره‌ای نبود.

پشت میز آرایشش نشست و دستش را سمت کرم پودر برد که صدای در اتاق آریا او را از جا پراند.

شاید با دیدن او چیزی دستگیرش میشد.
مطمئنا آریا چنین چیز مهمی را از او پنهان نمی‌کرد و اگر از رابطه‌اش با فریاد خبردار شده بود برایش تعریف می‌کرد.

نگاهی به راهرو انداخت و وقتی کسی را ندید سمت اتاق آریا رفت. انگار رحیم و بهناز می‌دانستند که او نیاز به تنهایی دارد که مزاحمش نمیشدند و او چقدر از این بابت خوشحال بود.

چند تقه به در زد و بدون شنیدن صدای او وارد شد که نگاهش از روی مانیتور به روی صورت همتا کشیده شد.

لبخندی که آریا بر لب داشت با دیدن حالت صورت همتا پاک شد و ابروهایش درهم گره خورد:
- چیشده؟
#فریاد_بی_همتا
#پارت1198




لبخند کم جانی زد:
- سلام.

آریا تکخندی زد:
- سلام، چیشده؟

حال خوبش خبر از بی‌خبری‌اش می‌داد!
اصلا چقدر او احمق بود؟!
اگر آریا تا حالا خبردار شده بود که باز هم پا در این عمارت نمی‌گذاشت.
- هیچی.

- مطمئنی هیچی؟
قیافه‌ی خودتو تو آینه دیدی؟
حتما یه چیزی شده که نشستی اینجوری عزا گرفتی دیگه.

با خنده‌ای کوتاه و تلخ ادامه داد:
- نکنه من مردم و خبر ندارم که نشستی گریه می‌کنی؟!
اصلا بگو ببینم، من بمیرم گریه میکنی؟

- بسه دیگه دیوونه.
حرف نزنی کسی نمیگه لالی‌.

- حالا دور از شوخی بگو ببینم چیشده؟

لب‌هایش دوباره از شدت بغض لرزید:
- خب... من...
من خواب دیدم.

- خواب دیدی من مردم؟

- نه بیشعور،

- خب آخه بدو بدو اومدی سراغ من گفتم شاید...

کلافه وسط حرفش پرید:
- خواب اون روزایی که دزدیده بودنم.
هی یکی تعقیبم می‌کرد...

ادامه‌ی دروغش را هم سرهم کرد:
- صدام درنمیومد.
می‌‌خواستم شماره بگیرم نمیشد... نمی‌تونستم درست بدوم و اینجور چیزا.

- سینه هاتو چرا هر روز چرب میکنی؟
هین کشیدم و سمت رئیسم برگشتم.
- آقای دیوان سالار شمایی!
بینی بالا کشید و من با خجالت جواب دادم.
- چیزه...‌کوچیکه اخه، این روغن و میزنم بزرگ بشه.
چشاش و تنگ کرد و نزدیکم شد.
- می‌گفتی خودم برات ماساژ بدم تاثیرش دو برابر بشه.
متعجب بودم که دست‌های بزرگ و داغش روی سینه های سفیدم نشست و...💦🥹🔞
https://t.me/+e0X0IDOGwqA0OWJk
دختر روستایی که منشی یکی از پولدارترین و لاشی ترین پسرای تهران میشه🙊
#داغ‌وممنوعه🔥
#فریاد_بی_همتا
#پارت1199

- ترسیدی؟

- یکم.

جلو رفت و روی صندلی کنار میز کامپیوتر نشست:
- تو چی؟
خوبی؟!

- بد نیستم، ولی خب...
بهتره خودتو واسه دیدن یه کچل بدقواره آماده کنی!

قبل از همتا دوباره خودش به حرف آمد و ادامه داد:
- این چهارتا شیوید روی سرم قراره بریزه و این چهار کیلو گوشتی که تو تنمه، نم نم آب بشه و بره پی کارش.
اینه که آخر سر چهارتا استخون کج و کوله و یه روکش زرد و بدون مو ازم می‌مونه، البته در خوش بینانه‌ترین حالت ممکن!
خب بهتره چند دست لباس مشکی هم واسه خودت حاضر کنی که اگه یه وقت مردم نمونی چی بپوشی.

- بگی پاشو برو گمشو خیلی راحت‌ترم تا بشینم این چرت و پرتارو گوش کنم!

- دست منه مگه؟
حقیقت تلخه دیگه...
راستی گفتم تلخ!

همتا کنجکاو و منتظر نگاهش کرد که ادامه داد:
- از اون شوهر گوشت تلخت چه خبر؟

پوزخند زد:
- خبر خاصی نیست.

- خیلی با جربزست.
کاش بودی می‌دیدی بال بال زدنشو...

آریا با خنده ادامه داد:
- قیافش وقتی فهمید به جز زنش تو دنیا اسم کس دیگه هم همتاست واقعا دیدنی بود!

دست خودش نبود که با تصور آن لحظه او هم به خنده افتاد:
- دیوونه!
فریاد بی همتا(خسوف):
#فریاد_بی_همتا
#پارت1200


- میدونی چیه؟
دیگه نگران نیستم که اگر مردم چی سرت میاد.
خیالم راحته که یه مرد پشتته.

- بمیری من راحتشم!
بابا بسه دیگه عین آدامس این حرف رو انداختی توی دهنت، دست بردارم نیستی عه.

- خب غیر از اینه که آخرش همه میمیرن؟
نشنیدی میگن ما همه از خاکیم و دوباره بر خاکیم؟!

کلافه از حرف‌های آریا بلند شد و سمت در رفت:
- خدا لعنتت کنه!

- از خداته بمیرما،فکر نکن نمیدونم.

نگاه چپکی‌اش را حواله‌ی نیش بازش کرد و از در بیرون‌ زد. واقعا در وضعیت بدی گیر افتاده بود.

ماجراهو و بلاهایی که بر سر خودش آمده بود یک طرف و قضایای این‌ دو برادر هم طرف دیگر.

در حال حاضر کاری از دستش برنمی‌آمد.
هرچقدر که فکر می‌کرد، کمتر به نتیجه می‌رسید.
به نطر می‌آمد که فعلا چاره‌ای جز صبر کردن ندارد.

به اتاق خودش که رفت، با دیدن چیزی که روی پاتختی بود چشم ریز کرد. یک سینی غذای پر و پیمان که مشخص بود از بیرون خریده شده و بعدا در ظرف ریخته شده است.

انگار که بهناز خواسته او را تنها بگذارد و بدون دیدنش این سینی غذا را برایش آماده کرده بود.

بوی کباب اشتهایش را تحریک کرد و دست خودش نبود که نمی‌توانست قبول کند که دیگر بچه‌ای وجود ندارد و نباید ویار را بهانه کند!

انگار هنوز هم وجود دو طفلش را درون شکمش حس می‌کرد و هنوز هم که هنوز بود با شنیدن بوی کباب دیوانه میشد.

طی این چند روز انقدر درگیر و ناراحتی‌هایش بود که هیچ میلی به غذا نداشت، اما این یکی فرق می‌کرد!
#فریاد_بی_همتا
#پارت1201

با ولع و اشتها قاشق اول را پر کرد و در دهان گذاشت، اما با حس طعم بی‌نظیر آن و یادآوری گذشته‌ای نه چندان دور بغض در گلویش جاخوش کرد.

دانه‌های برنج را با مصیبت جوید و با وجود ریزش اشک‌هایش به سختی قورتش داد.

غذایی که تا چند لحظه قبل برایش خوشمزه‌ترین غذای دنیا بود، حالا مزه‌ی زهرمار می‌داد.

سینی را کنار زد و شماره‌ی فریاد را گرفت و باز آن جمله‌ی منحوس و تکراری در گوشش پیچید.

دلش هم با خواهرشوهر و مادرش‌شوهرش صاف نبود که حداقل از آن‌ها در مورد حالش خبر بگیرد.

هر چقدر هم که به فریاد حق‌می‌داد، باز هم حق او نبود که به خاطر این موضوع سرزنش شود.

آن هم با وجود وضعیت بدی که داشت در آن دست و پا میزد. نبود فرزندانش برای از پا درآمدن او کافی بود و با این حال فریاد داشت قلب تکه پاره شده‌اش را هم با دریغ کردن خودش در مشت محکمش فشار می‌داد.

در نهایت نتوانست جلوی خودش را بگیرد و از اتاقش بیرون زد. با شنیدن صدای ضعیف گوینده‌ی شبکه‌ی خبر فهمید که رحیم هنوز نخوابیده.

بی توجه به درد خفیف زخم‌هایش با سرعت از پله‌ها سرازیر شد و مقابل رحیم ایستاد:
- اینجوریه؟

خیره در نگاه متعجب و منتظر رحیم ادامه داد:
- هر وقت به نفعتون باشه رازی که بخواین رو برملا می‌کنین؟

رحیم پوزخند زد:
- زن ذلیل بدبخت!
فورا اومد گذاشت کف دستت؟
نکنه از سوزن میترسه و تو رو فرستاده که واسطه بشی واسه درمان پسرم یه راه دیگه پیدا کنم؟

قطره اشکی از گوشه‌‌ی چشمش چکید:
- فریاد چیزی به من نگفته، من خیلی وقته که میدونم آریا پسر واقعیتون نیست و شما اونو با پول خریدین.

_بالباس خونی اومدی اداره بگی چی هان؟مگه پول نداشتی یه نواربهداشتی بگیری؟
_به خدا فکرنمیکردم اینجوری بشه!یه کم درد داشتم نفهمیدم کِی خون...
_آبرووشرفمو بردی! من الان چطوری توچشم همکارام نگاه کنم ونزنم تودهن این پوفیوزهای هیزهان؟
دردامان دخترک رابریده،و زیر دلش تیرمیکشد،خونریزی اش شدت میگیرد
_تقصیرتونیست، تقصیر منه رفتم با38سال سن زن18ساله گرفتم که هیچی حالیش نیست!بیا برو گمشو تو دستشو...💔🔞
دخترک روی زمین اوارمیشود...
https://t.me/+x26H1WHfYIpjOTZk
#فریاد_بی_همتا
#پارت1202




- صداتو بیار پایین دخترم، بشین حرف میزنیم.

- نمیخوام!
ولی خب خیلی دوست دارم بدونم کی نوبت من میشه؟

با بغض ادامه داد:
میخوام بدونم کی پرده از گذشته‌ی خودت و خواهرت که مادر من باشه برمیداری دایی جون!

رحیم چشم‌هایش را روی هم گذاشت و سعی کرد آرامش کند:
- ببین همتا، بیا بشین حرف بزنیم.
در مورد همه چیز حرف می‌زنیم دخترم، باشه؟!

همتا عصبی خندید:
- دخترم؟
دخترم...!
واقعا این همه سال فکر می‌کردم انقدر خوبی که منو از اون سگ دونی نجات دادی و کمکم کردی خودمو بالا بکشم، غافل از اینکه من یه دایی با این همه ثروت و مال و منال داشتم و توی خونه خرابه توی پایین شهر زندگی می‌کردم!

رحیم خیره به پاگرد طبقه‌ی بالا آرام غرید:
- الان وقتش نیست همتا.
به موقعش خودم همه چی رو واست تعریف می‌کنم.

- وقتش کیه؟
اصلا چرا این چند سال چیزی در این مورد بهم نگفتین؟

تلویزیون را خاموش کرد و از جا بلند شد:
- فردا حرف میزنیم.
نزدیکای ظهر بیا شرکت.
به اون نمک به حرومم بگو که حسابشو می‌رسم، بهش بگو قرارمون این نبود.

- نمیذارم مثل بقیه واسه منم تعیین تکلیف کنی... همین که تا امروز صبر کردم واسم بسه!
همین الان باید بگی قضیه از چه قراره؟!

- خب اگه انقدر عجله داری چرا از خودش نمی‌پرسی؟
واسه چی اومدی سراغ من؟
Forwarded from 🄾🅁🄸🄶🄰🄼🄸 🦋
_ واقعا فکر کردی من عاشقت شدم؟!

ناباور به سهراب چشم دوختم.

_چ...چی میگی سهراب؟!

بی توجه به من شلوارش و پوشید.

_پاشو تن لشت و جمع کن از خونه من گمشو بیرون!

از شدت بغض چونه ام به لرزه در اومد، که گفت:

_واسه یه شب خوب سرویس دادی... پول بکارتت و هم رو میزه بردار و گمشو...

همین که خواست از اتاق بره بیرون، با گریه به پاش افتادم‌.

_سهراب... نامرد مگه تو نگفتی عاشقمی؟! مگه نگفتی امشب میای خواستگاریم؟! سهراب تروخدا... داداشام بفهمن می کشن منو...

زار زدم و پاهاش و بغل کردم.
با ضربه محکمی که با پاش به صورتم زد، طعم خون و تو دهانم حس کردم.

_داداش تو چه حالی داشت وقتی خواهر مظلوممو بی آبرو کرد؟! و ولش کرد...

ناباور چی ای گفتم که دستی تو موهاش کشید.

_پاشو دختر آفتاب مهتاب ندیده حاجی... کی دختر دست دوم دست می گیره که من دومیش باشم... پاشو پول یه شب سرویس دادنت و انداختم رو میز گمشو از خونه من بیرون‌‌...
داداشات و حاج جون تا الان فیلم ناله هات و بکن و بکن گفتن و بی طاقتیات زیر منو دیدن و حالا منتظرتن..‌.

ترسیده بدون توجه به خونی که از گوشه لبم روی زمین چکه می کرد، به سمتش خزیدم.

_سهراب... عشقم... توروخدا با من این کار و نکن... قسمت میدمممم...

التماس کردم اما بدون توجه به من از اتاق بیرون زد. با گریه بلند شدم.
اگه می رفتم خونه جنازه ام رو هم داداشام می سوزوندند!


نگاهم به پنجره باز افتاد.
مرگ بهتر از این زندگی خفت بار بود...

با قدم هایی لرزون به سمت پنجره رفتم. سهراب و دیدم همینکه که خواست از در حیاط بیرون بره، با صدایی لرزون صداش زدم.

_سهرااااب...


تا برگشت سمتم، آثار ترس و تو چشماش دیدم.

_هیچوقت... نمی بخشمت!

سهراب ترسیده به سمت پنجره دویید.
نگاهم به پایین افتاد.
هفده طبقه....! فاصله کمی نبود!


صدای ترسیده سهراب بلند شد.
_چیکار داری میکنی دیوونه شدی... بیا پایین ... بیا پایین صحبت می کنیم؟!


قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.
چشم بستم و خواستم خودم و پرت کنم، که داد زد.

_ وایستا... داری چه غلطی می کنی وایستا... بیا پایین... خودم درستش می کنم....

ناباور بهش خیره شدم اما تا چشمم به داداشام افتاد که با قمه دارن میان سمت ساختمون ، نفس تو سینه ام حبس شد.
من تموم شده بودم! زیر لب نامردی زمزمه کردم و خودم و پایین پرت کردم!

برخوردم به زمین با صدای نعره سهراب یکی شد و بعدش سیاهی....!

https://t.me/+2c7f2Wuu2oExODQ0

https://t.me/+2c7f2Wuu2oExODQ0

https://t.me/+2c7f2Wuu2oExODQ0

برای انتقام با دختره خوابید اما دختره طاقت نیاورد و جلوی چشماش خودش و کشت و...😭😭💔

https://t.me/+2c7f2Wuu2oExODQ0

https://t.me/+2c7f2Wuu2oExODQ0
Forwarded from 🄾🅁🄸🄶🄰🄼🄸 🦋
🔱👁‍🗨ارباب سایه ها👁‍🗨🔱
اون یه نقابداره مردی که به شبح معروفه ، یه شکارچی حرفه ای وزیادی هااات🫦
اما نه رحم داره نه قلب،درتاریک ترین نقطه زندگیش  یهودختری باچشم های جنگلیش سرراهش قرارمیگیره و....
دختری جادویی که خودش ازنیرویی که داره بی خبره، واردجسم دیگه ای میشه وبرای حفظ جونش مجبوره به بی رحم ترین شکارچی انسان ها کمک کنه، اماچی میشه اگه این مرد شاه شیاطین وحشی یک دفعه عاشق این دختر دلبر وسکسی بشه؟
https://t.me/+XHftORY5x5RkMDk8
https://t.me/+XHftORY5x5RkMDk8
https://t.me/+XHftORY5x5RkMDk8
یه رمان هیجانی پیداکردم ناااااب یه لوسیفرداره نگم براتون سردسته همه موجودات 🔥
#عاشقانه  #هیجانی
Forwarded from 🄾🅁🄸🄶🄰🄼🄸 🦋
با چشم های گریون خیره ای صحنه ای مقابلم بودم که یهو با دیدنم میون اون همه صدای دست و جیغ خنده لبخند از روی لبش رفت و چرخید سمتم ....

و من خیره ای چشم هایش شدم چرا دیگه توشن عشق نبود ؟
مگ قرار نبود من کنارش پای سفره ای عقد بشینم پس اون دختره کنارش چرا نشسته بود ؟؟

قلبم تیر میکشید و جنین دو ماهم انگار فهمیده بود که داشت بی قراری میکرد انگار اونم متوجه نامردی پدرش شده بود .

آمده بودم سوپرایزش کنم بهش بگم بابا شده ولی انگار خودم سوپرایز شده بودم خواستم برم تا بیشتر این شکستنم و نبینه که با قدم های بلند خودش و بهم رسوند با اخم های درهم بازوم رو گرفت بین دست هاش و گفت :

_ اینجا چه غلطی میکنی مگ نگفتم همچیز تموم شده آمدی اینجا واسه آبرو ریزی؟؟

بی توجه به درد بازوم با گربه نگاهم دوختم به چشم هاش که ازش سردی می‌بارید و با لحن غمگینی گفتم:

_یعنی همش الکی بود؟ اون دوست دارم هات؟
چرا باهم اینکار و کردی تو که می‌دونستی خیلی تنهام چرا منو و وابسته ای خودت کردی؟؟

بی توجه به حرف هام بازوم رو کشید سمت در خروجی و با شدت هولم داد بیرون و با لحن بدی گفت:

_ آره همش الکی بود فقط برای هوسم بهت نزدیک شدم دیدم فاز این دختر های پاک و داری ادعای عاشقی کردم توام وا دادی الآنم دلم و زدی هری برو دیگه نمی‌خوام ببینمت اون دختری که من می‌خوام الان داخله الآنم گمشو

صدای شکستن قلبم و شنیدم و به سختی بلند شدم و با غم برای بار آخر نگاهی به عمارتش انداختم و برای همیشه از زندگیش رفتم بیرون ولی قافل از اون روزی که در به در دنبالم میگرده تا پبدام کنه...
.
https://t.me/+T_wzf2UIL35mODVk
https://t.me/+T_wzf2UIL35mODVk


پارت واقعی رمان😭👇👇ادامه اش رو بیا اینجا بخون ببین چطوری پسره این دیونه ها دنبالش میگرده ....



https://t.me/+T_wzf2UIL35mODVk
https://t.me/+T_wzf2UIL35mODVk
Forwarded from 🄾🅁🄸🄶🄰🄼🄸 🦋
چرا ننداختیش؟! واس چی این توله سگ و ننداختی مکه نرفته بودی بندازیش؟


صدای دادش تو خونه بلند شده بود و من روی مبل خودمو جمع کرده بودم:
-چرا باید بچه ای که حلال از شوهرم دارمو‌ بندازم

بلند تر داد زد:
-چون قرار منو تو از هم جدا شیم احمق بی‌شعور چون قرار نیست تا هفته دیگه من شوهرت باشم

بدتر از خودش صدام رفت بالا و جیغ زدم:
-پس وقتی منو نمی‌خوای چرا شباتو باهام سر می‌کنی که الان نتیجه مسعولیت کاری که کردی رو نخوای گردن بگیری؟


ساکت موند و من از جام پاشدم و بیشتر بول گرفتم:
-فقط تو‌ تختت زنتم؟! اسم طلاق میاری ولی دست از تنم بر نمیداری؟!
خب بیا این شد نتیجش چرا گردن نمی‌گیری؟!
بچته... من که تنها باردار نشدم


سبیک گلوش تکون خورد و دستی لای موهاش کشید و ترم نگاه گرفت که ادامه دادم:
-بچمونه، اصلان من نمی‌فهمم چرا یهو منو دیگه نخواستی منو دوست نداشتی و جدا می‌خوای بشی ازم اما این بچه نباید بمیره


سمتم برگشت:
-فردا دوباره زنگ میزنم وقت میگیرم برای سقط این سری خودم باهات میام


و با پایان حرفش دیگه نموند و رفت!



زیر دوش وایساده بودم و درحالی که لخت بودم و دونه آب روی تنم می‌ریخت به اینه خیره بودم و شکمم کمی گرد شده بود!
دستمو روش گذاشت؛ اشکام رو صورتم ریخت:
-مامان بابا نمی‌خوادت، منم نمی‌خواد
نمدونم چرا دیگه دوستمون نداره نمی‌تونیم به زور تو زندگیش بمونیم من مجبورم بکشمت


صدای هق هقم بلند تر شد و تو حموم پیچید و ضعف داشتم و ادامه دادم:
-دیگه براش قشنگ و جذاب نیستیم من مجبورم ترو بکشم

اشک می‌ریختم و نمدونستم اصلان پشت در حموم ایستاده و داره به حرفام گوش میده،
حتی من نمی‌دونستم اون مرد می‌ترسه چون من زنشم جونم در خطر باشه و برای همین طلاقم می‌خواد بده!!!


صدای گریم بلند تر شده بود و ضعف کل تنمو گرفته بود و به یک بار چشمام سیاهی رفت و روی زمین حموم زمین خوردم!
صدای جیغم تو حموم بلند شد و به یک باره گرمی لای پام‌ حس کردم و همون موقع در حموم باز شد و صدای داد اصلا بلند شد:
-غزال؟ چیکار کردی رگتو زدی؟ یا خدا یا خدا
https://t.me/+6TF3CplIl0xlMzlk
https://t.me/+6TF3CplIl0xlMzlk
چی می‌گفت؟ رگ؟
نمی‌تونستم جواب بدم و فقط رنگ خونی که با آب قاطی شده بود رو دیدم
https://t.me/+6TF3CplIl0xlMzlk
https://t.me/+6TF3CplIl0xlMzlk
https://t.me/+6TF3CplIl0xlMzlk
Forwarded from 🔥جهنمی بنام عشق...🔥
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from 🩵بنر نیمهⱽᵃʳᵉˢʰ🩵
- کم مونده سینه هات بیوفتن تو پیش دستی.

با لوندی پا روی پا انداختم و تکون ناراحتی روی مبل خوردم.
لعنت بر پریودی بی موقع!

- خب بزرگن چیکارشون کنم؟

مادر امیر عینکشو گذاشت روی چشمش و دقیق نگاه کرد.
معذب یکم خودمو جمع کردم. از صدتا مرد بدتر بود. یقمو یکم کشیدم بالاتر.

- اینقدری نبودنا...نکنه روغن اینا میمالی به خودت؟

نگاهی به امیر کردم که زیر چشمی بهم نگاه میکرد. چشمکی بهش زدم که دستش مشت شد. میدونستم چی میخواد.

- نه خانم جون. ادم باید خوب ماساژ بده...ماساژ خوب مساوی سایز خوب‌.

هینی کشید و زد پشت دستش.

- نگو دختر...مرد اینجا نشسته،. برویه چیزی تنت کن زشته جلوی نامحرم...

نامحرم؟ خبر نداشت که هرشب مهمون تخت پسرش بودم. لبمو کش دادم و گفتم:

- شما شروع کردین درمورد گندگی بالاتنم حرف زدن...

- حرف نباشه. اون موقع امیر اون ور نشسته بود خواستم بهت تذکر بدم.
خیلی بی حیا شدی...این پسر قرار زن بگیره نمی خوام با حرفات هوایی بشه.

هوایی؟
پسر سر به زیرش که شاید جلوش حتی نگاهمم نمیکرد ولی شبا یه ببر وحشی توی تخته و تا همه جامو فتح نکنه آروم نمیگیره.

پا رو ی پا انداختم و گفتم:

- هوایی شدن الان به دردش نمیخوره چون پریودم.

امیر اخطار گونه اسممو گفت که با عشوه گفتم:

- امشب پریودم اتاقت نمیام.

مادر امیر هینی کشید.
- تو با این زن خراب میخوابی...نکنه رفتی با یکی خواستی بندازیش گردن پسر من؟

نوچی‌کردم.
- نه خانوم جان دستمال دارم. تو کشو قایمش کردم نشون بدم.

با این حرفم فراز به سمت مادرش که غش کرده بود رفت و...

https://t.me/+oFoRNdMCcbk3MDA0

نیلی دختر یتیمی که بعد از بیرون انداخته شدن از یتیم‌خونه در هجده سالگی برای کار وارد خونه امیر رادِش یکی از پولدار ترین مرد های خاورمیانه میشه تا نقش نامزدش رو بازی کنه ولی با ورود خانواده بزرگمهر…

https://t.me/+oFoRNdMCcbk3MDA0

ولی یک شب امیر در برابر زیبایی و عشوه های من کم اورد و...
Forwarded from 🩵بنر نیمهⱽᵃʳᵉˢʰ🩵
نامزد رفیق شو داخل حمام خفت می کنه مجبورش می کنه براش....

تی شرتشو یهو از تنش درآورد و گفت:الان نوبت منه که بهم خدمات بدی.از همون روز اول که دیدمت جذب اندام ظریفت شدم.
دیگه نمیتونستم تحمل کنم،فقط میخواستم فرار کنم.فقط فرار،مثل دفعه قبل...
مدام اتفاقات دفعه قبل که باعث شد برهنه بدوم سمت جاده تو ذهنم تداعی میشد و حالم رو بد میکرد.
هیچ سلاحی نداشتم که بخوام بزنمش ناچارا و خیلی غریضی با دست چند بار تند و محکم زدم تو سینه اش،ولی تکون نخورد.
بجاش محکم دستم رو گرفت و عصبی گفت:انقدر جفتک نندار و بذار درست کارمو بکنم وگرنه آبروتو میبرم.
داد زدم:به جهنم،برام مهم نیست که آبروم بره من همه چیو به بهناز و باربد میگم کثافت.
دستمو یکم پیچوند و آخم رفت هوا.
رو بهم گفت:آبروی خودت مهم نیست،آبروی باربد که برات مهمه.دفعه پیش که حمام بودی از لای در چند تا عکس ازت گرفتم همه رو پخش میکنم.
مات و مبهوت نگاهش کردم،با یه دست گوشیو از جیبش در آورد و چند عکس نشونم داد،خودم بودم با بدن برهنه و کفی زیر دوش.
عرق شرم رو پیشونیم نشست و ترس و وحشتم دوبرابر شد.
از ترس سست شده بودم که یهو...
https://t.me/+q9JtYce6C8ZlZWY0
Forwarded from 🩵بنر نیمهⱽᵃʳᵉˢʰ🩵
_قلب جنین تشکیل شده عزیزم؛ قانون بهمون اجازه سقط نمی ده؛ مگر که مشکل جدی ای باشه و اونم باید مدارکی مبنی بر وجود مشکل داشته باشیم.


با ترس به ساعت نگاه می کنم و از استرس تند پاهام رو تکون می دم.


_خواهش می کنم خانم دکتر؛ من نمی تونم این بچه رو نگه دارم.


دکتر تیکش رو به صندلی می ده و با چشمای ریز شده نگاهم می کنه.


_چرا عزیزم؟! شوهرت بچه نمی خواد؟!


نیشخندی که یهو روی لبام اومد کاملا غیر ارادی بود.


_خوش خیالیا دکتر شوهرم کجا بود؟! تو رو جون عزیزت را نداره یه کار واسم بکنی؟!


_یعنی چی دختر جون؟! یعنی بچت...


نذاشتم حرفش تموم شه و خودم فوری لب زدم:


_آره حروم زادست؛ نمی خوام دنیا بیاد؛ نمی تونم بذارم دنیا بیاد.


دکتر با تحقیر به سر تا پام نگاه کرد؛ خوب می تونستم بفهمم چیا داره راجبم فکر می کنه.


_ببین دختر خانم من...


_شما گوش کنید خانم دکتر؛ می دونم دارین به چی فکر می کنید اما... اما من...


صدام به شدت می لرزید؛ دست و پاهام بیشتر و بغض تو گلوم هم شده بود قوز با قوز.


_من... من نمی دونم... پدر این... این بچه کیه... نه چون... با آدمای زیادی بودم... نه... من... من فقط قربانی شدم... قربانی تجاوز... از... از سمت کسی که... حتی نذاشت چهرش رو... ببینم...


دکتر تو سکوت داشت به حرفام گوش می کرد و لحظه به لحظه جای اخم و بدبینی تو چشماش تعجب بیشتری می نشست.


_چطور این اتفاق افتاد؟!


دست لرزونم رو زیر چشمام کشیدم و نم اشکی که کم بود بچکه رو گونم رو پاک کردم.


_من... من خونه تنها... بودم... نمی دونم... نمی دونم چطور... اومد تو... خونم... منو از پشت... یهو... یهو گرفت و...


نتونستم ادامه بدم و اشکام با شدت روی گونه هام چکیدن.


خانم دکتر که حالمو دید سمتم اومد و سرم رو تو بغلش گرفت.


_هیس دختر جون؛ اشکال نداره؛ درستش می کنیم باشه؟! آروم باش عزیزم؛ آروم.


_باید این... بچه رو... بندازم... تو رو خدا... کمکم کنید... خواهش می کنم...


دکتر کمی با تردید نگاهم کرد ولی در آخر سرکی به بیرون از اتاق کشید وقتی دید من آخرین بیمارش هستم برگشت اتاقو گفت:


_تنها وقتی که می تونم انجامش بدم الانه؛ بیمار دیگه ای ندارم و وقتم آزاده؛ اگه می تونی برو پشت پرده دراز بکش و لباساتم کامل در بیار.


با شک نگاهی به ساعتم انداخت؛ هنوز یه ساعت از تعطیلی مدرسم مونده بود؛ یعنی می رسیدم؟!


بی حرف پشت پرده رفتم با در آووردن همه لباسام روی تخت دراز کشیدم.


هر چی منتظر موندم خبری از دکتر نشد؛ سرکی کشیدم با دیدن جای خالیش تعجب کردم.


_دنبال کسی می گردی؟!


وحشت زده از صدایی که شنیده بودم سرم رو برگردوندم و مردی رو دست به سینه با کت و شلوار مشکی مقابلم دیدم.


_شما... شما کی... هستین؟!


مرد با پوزخند نگاهم کرد و با یه قدم بلند مقابلم ایستاد.


_من؟! یعنی می خوای بگی فراموش کردی شب پر خاطره ای رو که باهم داشتیم؟!


یکم طول کشید تا منظورش رو بفهمم ولی وقتی فهمیدم رنگ از رخم پرید و تموم بدنم یخ کرد.


_تو... تو همون...


دستاش رو دو طرف روی تخت ستون کرد و با نگاهی بی نهایت سرد خیره چشمام شد و لب زد:


_همونی که اولین بارت رو باهاش تجربه کردی و حالا قدم گذاشتی اینجا تا نطفش رو از بین ببری؛همونی که زیر تنش جیغ و فریاد کردی و حالا با بی حواسی اومدی و از خواهر همون مرد درخواست کمک کردی؛ درست فکر کردی؛ من همون مردم؛ همون مرد اون شب بی اندازه زیبا.


https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk
https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk
https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk
https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk
https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk
Forwarded from 🔥جهنمی بنام عشق...🔥
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from 🔥جهنمی بنام عشق...🔥
اصلان، رئیس پلیسی که برای ماموریت تبدیل به بزرگ ترین مافیا میشه!!
ولی اون یه نقطه ضعف داره.
غزال، دختری که دل و ایمون اصلان رو برده.
رابطه ی نامشروع داغ و سکسی بینشون رو همه میفهمن و وقتی غزال باردار میشه، اصلان ترکش میکنه و...
https://t.me/+BCyETM14Zi1kZDE0
#مخصوص_بزرگسالان
فریاد بی همتا(خسوف) pinned «نامزد رفیق شو داخل حمام خفت می کنه مجبورش می کنه براش.... تی شرتشو یهو از تنش درآورد و گفت:الان نوبت منه که بهم خدمات بدی.از همون روز اول که دیدمت جذب اندام ظریفت شدم. دیگه نمیتونستم تحمل کنم،فقط میخواستم فرار کنم.فقط فرار،مثل دفعه قبل... مدام اتفاقات دفعه…»