#فریاد_بی_همتا
#پارت1198
لبخند کم جانی زد:
- سلام.
آریا تکخندی زد:
- سلام، چیشده؟
حال خوبش خبر از بیخبریاش میداد!
اصلا چقدر او احمق بود؟!
اگر آریا تا حالا خبردار شده بود که باز هم پا در این عمارت نمیگذاشت.
- هیچی.
- مطمئنی هیچی؟
قیافهی خودتو تو آینه دیدی؟
حتما یه چیزی شده که نشستی اینجوری عزا گرفتی دیگه.
با خندهای کوتاه و تلخ ادامه داد:
- نکنه من مردم و خبر ندارم که نشستی گریه میکنی؟!
اصلا بگو ببینم، من بمیرم گریه میکنی؟
- بسه دیگه دیوونه.
حرف نزنی کسی نمیگه لالی.
- حالا دور از شوخی بگو ببینم چیشده؟
لبهایش دوباره از شدت بغض لرزید:
- خب... من...
من خواب دیدم.
- خواب دیدی من مردم؟
- نه بیشعور،
- خب آخه بدو بدو اومدی سراغ من گفتم شاید...
کلافه وسط حرفش پرید:
- خواب اون روزایی که دزدیده بودنم.
هی یکی تعقیبم میکرد...
ادامهی دروغش را هم سرهم کرد:
- صدام درنمیومد.
میخواستم شماره بگیرم نمیشد... نمیتونستم درست بدوم و اینجور چیزا.
- سینه هاتو چرا هر روز چرب میکنی؟
هین کشیدم و سمت رئیسم برگشتم.
- آقای دیوان سالار شمایی!
بینی بالا کشید و من با خجالت جواب دادم.
- چیزه...کوچیکه اخه، این روغن و میزنم بزرگ بشه.
چشاش و تنگ کرد و نزدیکم شد.
- میگفتی خودم برات ماساژ بدم تاثیرش دو برابر بشه.
متعجب بودم که دستهای بزرگ و داغش روی سینه های سفیدم نشست و...💦🥹🔞
https://t.me/+e0X0IDOGwqA0OWJk
دختر روستایی که منشی یکی از پولدارترین و لاشی ترین پسرای تهران میشه🙊❌
#داغوممنوعه🔥
#پارت1198
لبخند کم جانی زد:
- سلام.
آریا تکخندی زد:
- سلام، چیشده؟
حال خوبش خبر از بیخبریاش میداد!
اصلا چقدر او احمق بود؟!
اگر آریا تا حالا خبردار شده بود که باز هم پا در این عمارت نمیگذاشت.
- هیچی.
- مطمئنی هیچی؟
قیافهی خودتو تو آینه دیدی؟
حتما یه چیزی شده که نشستی اینجوری عزا گرفتی دیگه.
با خندهای کوتاه و تلخ ادامه داد:
- نکنه من مردم و خبر ندارم که نشستی گریه میکنی؟!
اصلا بگو ببینم، من بمیرم گریه میکنی؟
- بسه دیگه دیوونه.
حرف نزنی کسی نمیگه لالی.
- حالا دور از شوخی بگو ببینم چیشده؟
لبهایش دوباره از شدت بغض لرزید:
- خب... من...
من خواب دیدم.
- خواب دیدی من مردم؟
- نه بیشعور،
- خب آخه بدو بدو اومدی سراغ من گفتم شاید...
کلافه وسط حرفش پرید:
- خواب اون روزایی که دزدیده بودنم.
هی یکی تعقیبم میکرد...
ادامهی دروغش را هم سرهم کرد:
- صدام درنمیومد.
میخواستم شماره بگیرم نمیشد... نمیتونستم درست بدوم و اینجور چیزا.
- سینه هاتو چرا هر روز چرب میکنی؟
هین کشیدم و سمت رئیسم برگشتم.
- آقای دیوان سالار شمایی!
بینی بالا کشید و من با خجالت جواب دادم.
- چیزه...کوچیکه اخه، این روغن و میزنم بزرگ بشه.
چشاش و تنگ کرد و نزدیکم شد.
- میگفتی خودم برات ماساژ بدم تاثیرش دو برابر بشه.
متعجب بودم که دستهای بزرگ و داغش روی سینه های سفیدم نشست و...💦🥹🔞
https://t.me/+e0X0IDOGwqA0OWJk
دختر روستایی که منشی یکی از پولدارترین و لاشی ترین پسرای تهران میشه🙊❌
#داغوممنوعه🔥
#فریاد_بی_همتا
#پارت1199
- ترسیدی؟
- یکم.
جلو رفت و روی صندلی کنار میز کامپیوتر نشست:
- تو چی؟
خوبی؟!
- بد نیستم، ولی خب...
بهتره خودتو واسه دیدن یه کچل بدقواره آماده کنی!
قبل از همتا دوباره خودش به حرف آمد و ادامه داد:
- این چهارتا شیوید روی سرم قراره بریزه و این چهار کیلو گوشتی که تو تنمه، نم نم آب بشه و بره پی کارش.
اینه که آخر سر چهارتا استخون کج و کوله و یه روکش زرد و بدون مو ازم میمونه، البته در خوش بینانهترین حالت ممکن!
خب بهتره چند دست لباس مشکی هم واسه خودت حاضر کنی که اگه یه وقت مردم نمونی چی بپوشی.
- بگی پاشو برو گمشو خیلی راحتترم تا بشینم این چرت و پرتارو گوش کنم!
- دست منه مگه؟
حقیقت تلخه دیگه...
راستی گفتم تلخ!
همتا کنجکاو و منتظر نگاهش کرد که ادامه داد:
- از اون شوهر گوشت تلخت چه خبر؟
پوزخند زد:
- خبر خاصی نیست.
- خیلی با جربزست.
کاش بودی میدیدی بال بال زدنشو...
آریا با خنده ادامه داد:
- قیافش وقتی فهمید به جز زنش تو دنیا اسم کس دیگه هم همتاست واقعا دیدنی بود!
دست خودش نبود که با تصور آن لحظه او هم به خنده افتاد:
- دیوونه!
#پارت1199
- ترسیدی؟
- یکم.
جلو رفت و روی صندلی کنار میز کامپیوتر نشست:
- تو چی؟
خوبی؟!
- بد نیستم، ولی خب...
بهتره خودتو واسه دیدن یه کچل بدقواره آماده کنی!
قبل از همتا دوباره خودش به حرف آمد و ادامه داد:
- این چهارتا شیوید روی سرم قراره بریزه و این چهار کیلو گوشتی که تو تنمه، نم نم آب بشه و بره پی کارش.
اینه که آخر سر چهارتا استخون کج و کوله و یه روکش زرد و بدون مو ازم میمونه، البته در خوش بینانهترین حالت ممکن!
خب بهتره چند دست لباس مشکی هم واسه خودت حاضر کنی که اگه یه وقت مردم نمونی چی بپوشی.
- بگی پاشو برو گمشو خیلی راحتترم تا بشینم این چرت و پرتارو گوش کنم!
- دست منه مگه؟
حقیقت تلخه دیگه...
راستی گفتم تلخ!
همتا کنجکاو و منتظر نگاهش کرد که ادامه داد:
- از اون شوهر گوشت تلخت چه خبر؟
پوزخند زد:
- خبر خاصی نیست.
- خیلی با جربزست.
کاش بودی میدیدی بال بال زدنشو...
آریا با خنده ادامه داد:
- قیافش وقتی فهمید به جز زنش تو دنیا اسم کس دیگه هم همتاست واقعا دیدنی بود!
دست خودش نبود که با تصور آن لحظه او هم به خنده افتاد:
- دیوونه!
فریاد بی همتا(خسوف):
#فریاد_بی_همتا
#پارت1200
- میدونی چیه؟
دیگه نگران نیستم که اگر مردم چی سرت میاد.
خیالم راحته که یه مرد پشتته.
- بمیری من راحتشم!
بابا بسه دیگه عین آدامس این حرف رو انداختی توی دهنت، دست بردارم نیستی عه.
- خب غیر از اینه که آخرش همه میمیرن؟
نشنیدی میگن ما همه از خاکیم و دوباره بر خاکیم؟!
کلافه از حرفهای آریا بلند شد و سمت در رفت:
- خدا لعنتت کنه!
- از خداته بمیرما،فکر نکن نمیدونم.
نگاه چپکیاش را حوالهی نیش بازش کرد و از در بیرون زد. واقعا در وضعیت بدی گیر افتاده بود.
ماجراهو و بلاهایی که بر سر خودش آمده بود یک طرف و قضایای این دو برادر هم طرف دیگر.
در حال حاضر کاری از دستش برنمیآمد.
هرچقدر که فکر میکرد، کمتر به نتیجه میرسید.
به نطر میآمد که فعلا چارهای جز صبر کردن ندارد.
به اتاق خودش که رفت، با دیدن چیزی که روی پاتختی بود چشم ریز کرد. یک سینی غذای پر و پیمان که مشخص بود از بیرون خریده شده و بعدا در ظرف ریخته شده است.
انگار که بهناز خواسته او را تنها بگذارد و بدون دیدنش این سینی غذا را برایش آماده کرده بود.
بوی کباب اشتهایش را تحریک کرد و دست خودش نبود که نمیتوانست قبول کند که دیگر بچهای وجود ندارد و نباید ویار را بهانه کند!
انگار هنوز هم وجود دو طفلش را درون شکمش حس میکرد و هنوز هم که هنوز بود با شنیدن بوی کباب دیوانه میشد.
طی این چند روز انقدر درگیر و ناراحتیهایش بود که هیچ میلی به غذا نداشت، اما این یکی فرق میکرد!
#فریاد_بی_همتا
#پارت1200
- میدونی چیه؟
دیگه نگران نیستم که اگر مردم چی سرت میاد.
خیالم راحته که یه مرد پشتته.
- بمیری من راحتشم!
بابا بسه دیگه عین آدامس این حرف رو انداختی توی دهنت، دست بردارم نیستی عه.
- خب غیر از اینه که آخرش همه میمیرن؟
نشنیدی میگن ما همه از خاکیم و دوباره بر خاکیم؟!
کلافه از حرفهای آریا بلند شد و سمت در رفت:
- خدا لعنتت کنه!
- از خداته بمیرما،فکر نکن نمیدونم.
نگاه چپکیاش را حوالهی نیش بازش کرد و از در بیرون زد. واقعا در وضعیت بدی گیر افتاده بود.
ماجراهو و بلاهایی که بر سر خودش آمده بود یک طرف و قضایای این دو برادر هم طرف دیگر.
در حال حاضر کاری از دستش برنمیآمد.
هرچقدر که فکر میکرد، کمتر به نتیجه میرسید.
به نطر میآمد که فعلا چارهای جز صبر کردن ندارد.
به اتاق خودش که رفت، با دیدن چیزی که روی پاتختی بود چشم ریز کرد. یک سینی غذای پر و پیمان که مشخص بود از بیرون خریده شده و بعدا در ظرف ریخته شده است.
انگار که بهناز خواسته او را تنها بگذارد و بدون دیدنش این سینی غذا را برایش آماده کرده بود.
بوی کباب اشتهایش را تحریک کرد و دست خودش نبود که نمیتوانست قبول کند که دیگر بچهای وجود ندارد و نباید ویار را بهانه کند!
انگار هنوز هم وجود دو طفلش را درون شکمش حس میکرد و هنوز هم که هنوز بود با شنیدن بوی کباب دیوانه میشد.
طی این چند روز انقدر درگیر و ناراحتیهایش بود که هیچ میلی به غذا نداشت، اما این یکی فرق میکرد!
#فریاد_بی_همتا
#پارت1201
با ولع و اشتها قاشق اول را پر کرد و در دهان گذاشت، اما با حس طعم بینظیر آن و یادآوری گذشتهای نه چندان دور بغض در گلویش جاخوش کرد.
دانههای برنج را با مصیبت جوید و با وجود ریزش اشکهایش به سختی قورتش داد.
غذایی که تا چند لحظه قبل برایش خوشمزهترین غذای دنیا بود، حالا مزهی زهرمار میداد.
سینی را کنار زد و شمارهی فریاد را گرفت و باز آن جملهی منحوس و تکراری در گوشش پیچید.
دلش هم با خواهرشوهر و مادرششوهرش صاف نبود که حداقل از آنها در مورد حالش خبر بگیرد.
هر چقدر هم که به فریاد حقمیداد، باز هم حق او نبود که به خاطر این موضوع سرزنش شود.
آن هم با وجود وضعیت بدی که داشت در آن دست و پا میزد. نبود فرزندانش برای از پا درآمدن او کافی بود و با این حال فریاد داشت قلب تکه پاره شدهاش را هم با دریغ کردن خودش در مشت محکمش فشار میداد.
در نهایت نتوانست جلوی خودش را بگیرد و از اتاقش بیرون زد. با شنیدن صدای ضعیف گویندهی شبکهی خبر فهمید که رحیم هنوز نخوابیده.
بی توجه به درد خفیف زخمهایش با سرعت از پلهها سرازیر شد و مقابل رحیم ایستاد:
- اینجوریه؟
خیره در نگاه متعجب و منتظر رحیم ادامه داد:
- هر وقت به نفعتون باشه رازی که بخواین رو برملا میکنین؟
رحیم پوزخند زد:
- زن ذلیل بدبخت!
فورا اومد گذاشت کف دستت؟
نکنه از سوزن میترسه و تو رو فرستاده که واسطه بشی واسه درمان پسرم یه راه دیگه پیدا کنم؟
قطره اشکی از گوشهی چشمش چکید:
- فریاد چیزی به من نگفته، من خیلی وقته که میدونم آریا پسر واقعیتون نیست و شما اونو با پول خریدین.
_بالباس خونی اومدی اداره بگی چی هان؟مگه پول نداشتی یه نواربهداشتی بگیری؟
_به خدا فکرنمیکردم اینجوری بشه!یه کم درد داشتم نفهمیدم کِی خون...
_آبرووشرفمو بردی! من الان چطوری توچشم همکارام نگاه کنم ونزنم تودهن این پوفیوزهای هیزهان؟
دردامان دخترک رابریده،و زیر دلش تیرمیکشد،خونریزی اش شدت میگیرد
_تقصیرتونیست، تقصیر منه رفتم با38سال سن زن18ساله گرفتم که هیچی حالیش نیست!بیا برو گمشو تو دستشو...💔🔞
دخترک روی زمین اوارمیشود...
https://t.me/+x26H1WHfYIpjOTZk
#پارت1201
با ولع و اشتها قاشق اول را پر کرد و در دهان گذاشت، اما با حس طعم بینظیر آن و یادآوری گذشتهای نه چندان دور بغض در گلویش جاخوش کرد.
دانههای برنج را با مصیبت جوید و با وجود ریزش اشکهایش به سختی قورتش داد.
غذایی که تا چند لحظه قبل برایش خوشمزهترین غذای دنیا بود، حالا مزهی زهرمار میداد.
سینی را کنار زد و شمارهی فریاد را گرفت و باز آن جملهی منحوس و تکراری در گوشش پیچید.
دلش هم با خواهرشوهر و مادرششوهرش صاف نبود که حداقل از آنها در مورد حالش خبر بگیرد.
هر چقدر هم که به فریاد حقمیداد، باز هم حق او نبود که به خاطر این موضوع سرزنش شود.
آن هم با وجود وضعیت بدی که داشت در آن دست و پا میزد. نبود فرزندانش برای از پا درآمدن او کافی بود و با این حال فریاد داشت قلب تکه پاره شدهاش را هم با دریغ کردن خودش در مشت محکمش فشار میداد.
در نهایت نتوانست جلوی خودش را بگیرد و از اتاقش بیرون زد. با شنیدن صدای ضعیف گویندهی شبکهی خبر فهمید که رحیم هنوز نخوابیده.
بی توجه به درد خفیف زخمهایش با سرعت از پلهها سرازیر شد و مقابل رحیم ایستاد:
- اینجوریه؟
خیره در نگاه متعجب و منتظر رحیم ادامه داد:
- هر وقت به نفعتون باشه رازی که بخواین رو برملا میکنین؟
رحیم پوزخند زد:
- زن ذلیل بدبخت!
فورا اومد گذاشت کف دستت؟
نکنه از سوزن میترسه و تو رو فرستاده که واسطه بشی واسه درمان پسرم یه راه دیگه پیدا کنم؟
قطره اشکی از گوشهی چشمش چکید:
- فریاد چیزی به من نگفته، من خیلی وقته که میدونم آریا پسر واقعیتون نیست و شما اونو با پول خریدین.
_بالباس خونی اومدی اداره بگی چی هان؟مگه پول نداشتی یه نواربهداشتی بگیری؟
_به خدا فکرنمیکردم اینجوری بشه!یه کم درد داشتم نفهمیدم کِی خون...
_آبرووشرفمو بردی! من الان چطوری توچشم همکارام نگاه کنم ونزنم تودهن این پوفیوزهای هیزهان؟
دردامان دخترک رابریده،و زیر دلش تیرمیکشد،خونریزی اش شدت میگیرد
_تقصیرتونیست، تقصیر منه رفتم با38سال سن زن18ساله گرفتم که هیچی حالیش نیست!بیا برو گمشو تو دستشو...💔🔞
دخترک روی زمین اوارمیشود...
https://t.me/+x26H1WHfYIpjOTZk
#فریاد_بی_همتا
#پارت1202
- صداتو بیار پایین دخترم، بشین حرف میزنیم.
- نمیخوام!
ولی خب خیلی دوست دارم بدونم کی نوبت من میشه؟
با بغض ادامه داد:
میخوام بدونم کی پرده از گذشتهی خودت و خواهرت که مادر من باشه برمیداری دایی جون!
رحیم چشمهایش را روی هم گذاشت و سعی کرد آرامش کند:
- ببین همتا، بیا بشین حرف بزنیم.
در مورد همه چیز حرف میزنیم دخترم، باشه؟!
همتا عصبی خندید:
- دخترم؟
دخترم...!
واقعا این همه سال فکر میکردم انقدر خوبی که منو از اون سگ دونی نجات دادی و کمکم کردی خودمو بالا بکشم، غافل از اینکه من یه دایی با این همه ثروت و مال و منال داشتم و توی خونه خرابه توی پایین شهر زندگی میکردم!
رحیم خیره به پاگرد طبقهی بالا آرام غرید:
- الان وقتش نیست همتا.
به موقعش خودم همه چی رو واست تعریف میکنم.
- وقتش کیه؟
اصلا چرا این چند سال چیزی در این مورد بهم نگفتین؟
تلویزیون را خاموش کرد و از جا بلند شد:
- فردا حرف میزنیم.
نزدیکای ظهر بیا شرکت.
به اون نمک به حرومم بگو که حسابشو میرسم، بهش بگو قرارمون این نبود.
- نمیذارم مثل بقیه واسه منم تعیین تکلیف کنی... همین که تا امروز صبر کردم واسم بسه!
همین الان باید بگی قضیه از چه قراره؟!
- خب اگه انقدر عجله داری چرا از خودش نمیپرسی؟
واسه چی اومدی سراغ من؟
#پارت1202
- صداتو بیار پایین دخترم، بشین حرف میزنیم.
- نمیخوام!
ولی خب خیلی دوست دارم بدونم کی نوبت من میشه؟
با بغض ادامه داد:
میخوام بدونم کی پرده از گذشتهی خودت و خواهرت که مادر من باشه برمیداری دایی جون!
رحیم چشمهایش را روی هم گذاشت و سعی کرد آرامش کند:
- ببین همتا، بیا بشین حرف بزنیم.
در مورد همه چیز حرف میزنیم دخترم، باشه؟!
همتا عصبی خندید:
- دخترم؟
دخترم...!
واقعا این همه سال فکر میکردم انقدر خوبی که منو از اون سگ دونی نجات دادی و کمکم کردی خودمو بالا بکشم، غافل از اینکه من یه دایی با این همه ثروت و مال و منال داشتم و توی خونه خرابه توی پایین شهر زندگی میکردم!
رحیم خیره به پاگرد طبقهی بالا آرام غرید:
- الان وقتش نیست همتا.
به موقعش خودم همه چی رو واست تعریف میکنم.
- وقتش کیه؟
اصلا چرا این چند سال چیزی در این مورد بهم نگفتین؟
تلویزیون را خاموش کرد و از جا بلند شد:
- فردا حرف میزنیم.
نزدیکای ظهر بیا شرکت.
به اون نمک به حرومم بگو که حسابشو میرسم، بهش بگو قرارمون این نبود.
- نمیذارم مثل بقیه واسه منم تعیین تکلیف کنی... همین که تا امروز صبر کردم واسم بسه!
همین الان باید بگی قضیه از چه قراره؟!
- خب اگه انقدر عجله داری چرا از خودش نمیپرسی؟
واسه چی اومدی سراغ من؟
Forwarded from Alma Talebi
#فریاد_بی_همتا
#پارت1203
نتوانست بگوید که فریاد حتی جواب تلفنهایش را هم نمیدهد!
سکوتش باعث شد رحیم ادامه دهد:
-فردا تو دفتر منتظرتم.
اتفاقا این حرفا خیلی وقته روی دلم سنگینی میکنه.
چند قدم رفته را برگشت و دوباره گفت:
- آهان، یه چیز دیگه اینکه...
آریا فعلا چیزی نفهمه، بهتره تا مشخص شدن نتیجهی آزمایشا یکم صبور باشیم.
- چرا یه جوری رفتار میکنین که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؟
رحیم کوتاه و تلخ خندید:
- شاید چون به همچین پیشآمدایی عادت کردم!
شبت بخیر...
همین؟
فقط همین؟!
واقعا این مرد فداکاری که او میشناخت، تا این حد خودخواه و بیخیال بود؟!
نمیدانست چنددقیقه است که بلاتکلیف آن وسط ایستاده، اما در نهایت تصمیم گرفت به اتاقش پناه ببرد.
دوباره با ناامیدی شمارهی فریاد را گرفت، اما بازهم نتیجه تغییری نکرد.
با وجود تمام رنجهایی که داشت تحمل میکرد به او حق میداد که این طور رفتار کند. راز به این بزرگی برایش برملا شده بود و شوک حاصل از آن او را این گونه تحت تاثیر قرار داده بود.
ولی در این بین یک چیز را خوب میدانست، آن هم این بود که سرنوشت او و فریاد از همان گذشتهها به هم گره خورده و جدا شدنشان چیزی به دور از باور به نظر میرسد...
با این فکر در این لحظه نه تنها از زندگی و سرنوشتش گلایهای نداشت، بلکه شاکر خدا هم بود که هدیهای همچون عشق را به او داده!
خوب میدانست که عشق ساده نیست و باید برایش تاوان داد، پس هرچقدر هم که سخت میبود او راضی بود به این تاوان شیرین...
#پارت1203
نتوانست بگوید که فریاد حتی جواب تلفنهایش را هم نمیدهد!
سکوتش باعث شد رحیم ادامه دهد:
-فردا تو دفتر منتظرتم.
اتفاقا این حرفا خیلی وقته روی دلم سنگینی میکنه.
چند قدم رفته را برگشت و دوباره گفت:
- آهان، یه چیز دیگه اینکه...
آریا فعلا چیزی نفهمه، بهتره تا مشخص شدن نتیجهی آزمایشا یکم صبور باشیم.
- چرا یه جوری رفتار میکنین که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؟
رحیم کوتاه و تلخ خندید:
- شاید چون به همچین پیشآمدایی عادت کردم!
شبت بخیر...
همین؟
فقط همین؟!
واقعا این مرد فداکاری که او میشناخت، تا این حد خودخواه و بیخیال بود؟!
نمیدانست چنددقیقه است که بلاتکلیف آن وسط ایستاده، اما در نهایت تصمیم گرفت به اتاقش پناه ببرد.
دوباره با ناامیدی شمارهی فریاد را گرفت، اما بازهم نتیجه تغییری نکرد.
با وجود تمام رنجهایی که داشت تحمل میکرد به او حق میداد که این طور رفتار کند. راز به این بزرگی برایش برملا شده بود و شوک حاصل از آن او را این گونه تحت تاثیر قرار داده بود.
ولی در این بین یک چیز را خوب میدانست، آن هم این بود که سرنوشت او و فریاد از همان گذشتهها به هم گره خورده و جدا شدنشان چیزی به دور از باور به نظر میرسد...
با این فکر در این لحظه نه تنها از زندگی و سرنوشتش گلایهای نداشت، بلکه شاکر خدا هم بود که هدیهای همچون عشق را به او داده!
خوب میدانست که عشق ساده نیست و باید برایش تاوان داد، پس هرچقدر هم که سخت میبود او راضی بود به این تاوان شیرین...
#فریاد_بی_همتا
#پارت1204
درد و خوشحالیاش باهم قاطی شده بود و نمیدانست در این لحظه باید چه واکنشی ار خودش نشان دهد.
واقعا برایش غیرقابل باور بود...
بزرگترین آرزویش... یا بهتر بود بگوید همچین آرزویی چطور میتوانست طی چند روز برآورده شود؟!
با اتفاق پیش آمده به معجزه اعتقاد پیدا کرده بود. حالا همانند وحید و حمید که همدیگر را داشتند او هم آریا را داشت.
به قدری مشتاق نجات زندگی او بود که حتی میتوانست از جان خودش هم بگذرد.
اما با وجود تمام اینها، برای چندمین بار از مادرش ناامید شده بود و نمیتوانست به همین راحتیها با این موضوع کنار بیاید.
رحیم تمام ماجرا را برایش تعریف کرده بود اما به نظر میرسید که او همه چیز را به نفع خودش تمام کرده و از این رو نیاز داشت این داستان را یک بار هم از زبان مادرش بشنود.
دلش از همتا شکسته بود اما همان قلب شکسته داشت برای او میتپید. دوست نداشت در این شرایط بد روحی و جسمی تنهایش بگذارد اما نیاز به دوری داشت.
شاید اگر نزدیک هم میماندند بیشتر از این موجب ناراحتی او میشد و با حرفهایش او را عذاب میداد.
ماشین را مقابل ساختمان نگهداشت و دستی را کشید. حضورش بعد از چند روز بیخبری برای خانوادهاش زیادی غیر منتظره بود.
خیره در چشمهای پر از اشک و شرم مادرش اخم کرد:
- هیچ حرفی باهم نداریم، به جز...
تردید را کنار گذاشت و بیتوجه به حضور خواهرهایش تیر خلاص را زد:
- قضیهی آریا چیه؟
اون واقعا... برادر منه؟
با پوزخند ادامه داد:
- واقعا بچت رو به پول فروختی؟
#پارت1204
درد و خوشحالیاش باهم قاطی شده بود و نمیدانست در این لحظه باید چه واکنشی ار خودش نشان دهد.
واقعا برایش غیرقابل باور بود...
بزرگترین آرزویش... یا بهتر بود بگوید همچین آرزویی چطور میتوانست طی چند روز برآورده شود؟!
با اتفاق پیش آمده به معجزه اعتقاد پیدا کرده بود. حالا همانند وحید و حمید که همدیگر را داشتند او هم آریا را داشت.
به قدری مشتاق نجات زندگی او بود که حتی میتوانست از جان خودش هم بگذرد.
اما با وجود تمام اینها، برای چندمین بار از مادرش ناامید شده بود و نمیتوانست به همین راحتیها با این موضوع کنار بیاید.
رحیم تمام ماجرا را برایش تعریف کرده بود اما به نظر میرسید که او همه چیز را به نفع خودش تمام کرده و از این رو نیاز داشت این داستان را یک بار هم از زبان مادرش بشنود.
دلش از همتا شکسته بود اما همان قلب شکسته داشت برای او میتپید. دوست نداشت در این شرایط بد روحی و جسمی تنهایش بگذارد اما نیاز به دوری داشت.
شاید اگر نزدیک هم میماندند بیشتر از این موجب ناراحتی او میشد و با حرفهایش او را عذاب میداد.
ماشین را مقابل ساختمان نگهداشت و دستی را کشید. حضورش بعد از چند روز بیخبری برای خانوادهاش زیادی غیر منتظره بود.
خیره در چشمهای پر از اشک و شرم مادرش اخم کرد:
- هیچ حرفی باهم نداریم، به جز...
تردید را کنار گذاشت و بیتوجه به حضور خواهرهایش تیر خلاص را زد:
- قضیهی آریا چیه؟
اون واقعا... برادر منه؟
با پوزخند ادامه داد:
- واقعا بچت رو به پول فروختی؟
#فریاد_بی_همتا
#پارت1205
دوست داشت با کوبیدن حقیقت در صورتش، آن هم در مقابل فرناز و فرحناز مادرش را شرمنده کند اما حرف فرحناز خودش را شوکه کرد:
- اونجوری که تو فکر میکنی نیست!
چشم ریز کرد و گره ابروانش کورتر شد:
- خبر داشتی؟
اوج فاجعه آنجایی بود که فهمید بحث و جدل مینا با همتا هم سر این موضوع بوده و در نهایت فرزندانش را بخاطر این موضوع از دست داده!
تکیهاش را به دیوار داد تا سقوط نکند.
چشمانش را بست و بغضمردانهاش شکست:
- زندگیمو خراب کردی مامان!
زندگی همهمونو خراب کردی... تا چند روز پیش فکر میکردم فداکارترین مادر دنیا تویی ولی امروز فهمیدم که تو همه رو فدای خودت کردی.
بیتوجه به صدای هقهقی که فضا را پر کرده بود صدایش را بالا برد و ادامه داد:
- تو حتی به نوههای خودتم رحم نکردی و جون اون دوتا طفل معصومم گرفتی.
- پسرم...
داد زد:
- خفه شو!
من و تو دیگه نسبتی باهم نداریم...
کلید واحدش را هم از جیبش بیرون کشید و مقابل مینا انداخت:
- خونهای هم که با فروختن بچت به دست آوردی ارزونی خودت.
قصد خروج از خانه را کرد مادرش نالید:
- فریاد...
بدون کوچکترین انعطافی جواب داد:
- مرد!
دیگه فریادی وجود نداره، البته برای تو!
فرناز لب به اعتراض باز کرد:
- فریاد داری زیادهروی میکنی...
ولی او بی رحمانه پوزخند زد:
- میگم اگه خواهر و برادر دیگهای داریم بهم بگین که وقتی فهمیدم حداقل اینقدر شوکه نشم.
#پارت1205
دوست داشت با کوبیدن حقیقت در صورتش، آن هم در مقابل فرناز و فرحناز مادرش را شرمنده کند اما حرف فرحناز خودش را شوکه کرد:
- اونجوری که تو فکر میکنی نیست!
چشم ریز کرد و گره ابروانش کورتر شد:
- خبر داشتی؟
اوج فاجعه آنجایی بود که فهمید بحث و جدل مینا با همتا هم سر این موضوع بوده و در نهایت فرزندانش را بخاطر این موضوع از دست داده!
تکیهاش را به دیوار داد تا سقوط نکند.
چشمانش را بست و بغضمردانهاش شکست:
- زندگیمو خراب کردی مامان!
زندگی همهمونو خراب کردی... تا چند روز پیش فکر میکردم فداکارترین مادر دنیا تویی ولی امروز فهمیدم که تو همه رو فدای خودت کردی.
بیتوجه به صدای هقهقی که فضا را پر کرده بود صدایش را بالا برد و ادامه داد:
- تو حتی به نوههای خودتم رحم نکردی و جون اون دوتا طفل معصومم گرفتی.
- پسرم...
داد زد:
- خفه شو!
من و تو دیگه نسبتی باهم نداریم...
کلید واحدش را هم از جیبش بیرون کشید و مقابل مینا انداخت:
- خونهای هم که با فروختن بچت به دست آوردی ارزونی خودت.
قصد خروج از خانه را کرد مادرش نالید:
- فریاد...
بدون کوچکترین انعطافی جواب داد:
- مرد!
دیگه فریادی وجود نداره، البته برای تو!
فرناز لب به اعتراض باز کرد:
- فریاد داری زیادهروی میکنی...
ولی او بی رحمانه پوزخند زد:
- میگم اگه خواهر و برادر دیگهای داریم بهم بگین که وقتی فهمیدم حداقل اینقدر شوکه نشم.
#فریاد_بی_همتا
#پارت1206
نگاه از مادرش که در نظر او خودش را به مظلومیت زده بود گرفت و رو به خواهرش که گارد گرفته بود ادامه داد:
- تو بگو...
تو و خواهرت که باهاش دستتون توی یه کاسست!
فقط من و داداشم شانس نیاوردیم که شدیم وسیلهی معامله ننه بابامون، حالا چه بخاطر پول...
چه بخاطر حفظ کردن زندگی دخترش!
- داری یه طرفه به قاضی میری داداش...
پر حرص پوزخند زد:
- با اینکه میدونی بچهی چند روزشو فروخته بازم داری ازش طرفداری میکنی؟!
مینا لرزان لب زد:
- بابات فروختش!
- الان این یعنی تو بیگناهی؟
- بیا... بیا بشین حرف بزنیم.
هرچی خواستی بپرس و منم رک و راست جوابتو میدم پسرم.
- هه...
پسرم!
واقعا روت میشه بهم بگی پسرم؟
اصلا روت میشه باهم حرف بزنی و از گندکاریات بگی برام؟
چند قدمی جلوتر آمد و با تلخی ادامه داد:
- من همهی این سالا چی بودم برات؟
غیر از اینه که نقش یه حمال رو داشتم که هر کاری میکرد واسه پول درآوردن؟
مینا با بغض گلایه کرد:
- من ازت خواستم کار کنی؟
- نخواستی ولی من اونقدری بیغیرت نبودم که خم و راست شدنت تو خونههای مردم وایه چندرغازو ببینم و دم نزنم.
- که آخرش یه روز اینجوری منت رو سرم بذاری؟
- وقتی بخاطر پول مجبور بودی بچه بفروشی لازم نبود پشت سرهم بزایی!
#پارت1206
نگاه از مادرش که در نظر او خودش را به مظلومیت زده بود گرفت و رو به خواهرش که گارد گرفته بود ادامه داد:
- تو بگو...
تو و خواهرت که باهاش دستتون توی یه کاسست!
فقط من و داداشم شانس نیاوردیم که شدیم وسیلهی معامله ننه بابامون، حالا چه بخاطر پول...
چه بخاطر حفظ کردن زندگی دخترش!
- داری یه طرفه به قاضی میری داداش...
پر حرص پوزخند زد:
- با اینکه میدونی بچهی چند روزشو فروخته بازم داری ازش طرفداری میکنی؟!
مینا لرزان لب زد:
- بابات فروختش!
- الان این یعنی تو بیگناهی؟
- بیا... بیا بشین حرف بزنیم.
هرچی خواستی بپرس و منم رک و راست جوابتو میدم پسرم.
- هه...
پسرم!
واقعا روت میشه بهم بگی پسرم؟
اصلا روت میشه باهم حرف بزنی و از گندکاریات بگی برام؟
چند قدمی جلوتر آمد و با تلخی ادامه داد:
- من همهی این سالا چی بودم برات؟
غیر از اینه که نقش یه حمال رو داشتم که هر کاری میکرد واسه پول درآوردن؟
مینا با بغض گلایه کرد:
- من ازت خواستم کار کنی؟
- نخواستی ولی من اونقدری بیغیرت نبودم که خم و راست شدنت تو خونههای مردم وایه چندرغازو ببینم و دم نزنم.
- که آخرش یه روز اینجوری منت رو سرم بذاری؟
- وقتی بخاطر پول مجبور بودی بچه بفروشی لازم نبود پشت سرهم بزایی!
#فریاد_بی_همتا
#پارت1207
- پدرت پشت میخواست...
پسر میخواست... به قول خودش وارث میخواست!
عصبی خندید:
- واسه تاج و تختش یا زیرشلواریاش؟
اصلا مگه نمیگی پدرم پشت میخواست؟
وارث میخواست، پسر میخواست؟
پس چطور آدمی که پشت و وارث میخواد خودش میبره پسرشو میفروشه؟
- آدما عوض میشن فریاد...
- ولی اینجوری که تو داری تعریف میکنی بابای من عوض نشده، عوضی شده!
با خندهای تلخ ادامه داد:
- خب به منم حق بده زن!
از یه طرف میگی بابامون بچه رو فروخته، از اون طرف میگی واسه پسر لهله میزده و وارث میخواسته... خب من کدومشو باور کنم؟!
دخترها در سکوت اشک میریختند و پیرزن قلبش تندتر از حالت عادی میتپید:
- حق داری پسرم... حق داری.
- هیچوقت سعی نکردی بهمون بگی؟
اصلا تا حالا فکر نکردی چی به سر اون بچه اومده و الان کجاست؟
مینا لبخند تلخی زد:
- فکر میکنی واسه چی چندسال تو خونهی تجریشی یا همون اخوان به قول خودت خم و راست شدم و کنیزیشونو کردم؟!
بیتوجه به قلبش که خودش را دیوانهوار به در و دیوار سینهاش میکوبید ادامه داد:
- وقتی اون روز همتا راجع به مریضیش گفت... وقتی گفت که تنها راه درمانش ممکنه یکی از شما سه تا باشین داشتم دیوونه میشدم.
چشم ریز کرد:
- چی؟
مینا خسته از پنهان کاریهایش جواب داد:
- وقتی فهمیدم از همه چی با خبره دیوونه شدم.
#پارت1207
- پدرت پشت میخواست...
پسر میخواست... به قول خودش وارث میخواست!
عصبی خندید:
- واسه تاج و تختش یا زیرشلواریاش؟
اصلا مگه نمیگی پدرم پشت میخواست؟
وارث میخواست، پسر میخواست؟
پس چطور آدمی که پشت و وارث میخواد خودش میبره پسرشو میفروشه؟
- آدما عوض میشن فریاد...
- ولی اینجوری که تو داری تعریف میکنی بابای من عوض نشده، عوضی شده!
با خندهای تلخ ادامه داد:
- خب به منم حق بده زن!
از یه طرف میگی بابامون بچه رو فروخته، از اون طرف میگی واسه پسر لهله میزده و وارث میخواسته... خب من کدومشو باور کنم؟!
دخترها در سکوت اشک میریختند و پیرزن قلبش تندتر از حالت عادی میتپید:
- حق داری پسرم... حق داری.
- هیچوقت سعی نکردی بهمون بگی؟
اصلا تا حالا فکر نکردی چی به سر اون بچه اومده و الان کجاست؟
مینا لبخند تلخی زد:
- فکر میکنی واسه چی چندسال تو خونهی تجریشی یا همون اخوان به قول خودت خم و راست شدم و کنیزیشونو کردم؟!
بیتوجه به قلبش که خودش را دیوانهوار به در و دیوار سینهاش میکوبید ادامه داد:
- وقتی اون روز همتا راجع به مریضیش گفت... وقتی گفت که تنها راه درمانش ممکنه یکی از شما سه تا باشین داشتم دیوونه میشدم.
چشم ریز کرد:
- چی؟
مینا خسته از پنهان کاریهایش جواب داد:
- وقتی فهمیدم از همه چی با خبره دیوونه شدم.
#فریاد_بی_همتا
#پارت1208
فریاد کمکم داشت از موضعش پایین میآمد و حق را به مادرش میداد اما با فهمیدن این موضوع دوباره دیوانه شد:
- واسه همین هلش دادی؟
سرش را به نشانهی تاسف تکان داد و ادامه داد:
- اصلا میفهمی چیکار کردی؟
میدونی چی به سر زندگی من آوردی؟
- من نمیخواستم اینجوری بشه فریاد...
من نمیدونستم بارداره، اونم از تو!
- از اولم باهاش خوب نبودی، چون اون دختره شیرین عروست نشد و زندگی دخترت از هم پاشید باهاش بد تا میکردی!
- بسه دیگه... خسته شدم از یه طرفه به قاضی رفتنات. اگه زندگی خواهرت حفظ میشد خودتم چندان ضرر نمیکردی، یه دختر شیر پاک خورده گیرت میومد عین پنجهی آفتاب!
با خنده.ای عصبی سمت اتاقش رفت:
- میبینی مامان؟!
هنوزم که همکزه از کارایی که کردی پشمون نیستی.
لوازم شخصی و ضروریاش را با وجود اصرار و انکارهای خواهر و مادرش جمع کرد:
- نگران دخل و خرجت نباش، هرماه در حد توانم برات واریز میکنم.
رو به خواهرهایش ادامه داد:
- واسه درمان آریا شاید به شما دوتا نیاز بشه.
- این حرفا یعنی چی فریاد؟
- یعنی فریاد برای شماها دیگه مرده!
- داداش...
دلش طاقت نیاورد:
- هر وقت مشکلی داشتین میتونین رو من حساب کنین، ولی دست خودم نیست که دلم مثل قبل باهاتون صاف نمیشه.
با یادآوری چیزی جعبه را دم در گذاشت و به اتاقش رفت، خریدهایی که با همتا برای دوقلوها کرده بودند را از بالای کمد برداشت و فقط پاپوشهای کوچک را همراه خودش برد و باقی وسایل را وسط اتاق رها کرد.
#پارت1208
فریاد کمکم داشت از موضعش پایین میآمد و حق را به مادرش میداد اما با فهمیدن این موضوع دوباره دیوانه شد:
- واسه همین هلش دادی؟
سرش را به نشانهی تاسف تکان داد و ادامه داد:
- اصلا میفهمی چیکار کردی؟
میدونی چی به سر زندگی من آوردی؟
- من نمیخواستم اینجوری بشه فریاد...
من نمیدونستم بارداره، اونم از تو!
- از اولم باهاش خوب نبودی، چون اون دختره شیرین عروست نشد و زندگی دخترت از هم پاشید باهاش بد تا میکردی!
- بسه دیگه... خسته شدم از یه طرفه به قاضی رفتنات. اگه زندگی خواهرت حفظ میشد خودتم چندان ضرر نمیکردی، یه دختر شیر پاک خورده گیرت میومد عین پنجهی آفتاب!
با خنده.ای عصبی سمت اتاقش رفت:
- میبینی مامان؟!
هنوزم که همکزه از کارایی که کردی پشمون نیستی.
لوازم شخصی و ضروریاش را با وجود اصرار و انکارهای خواهر و مادرش جمع کرد:
- نگران دخل و خرجت نباش، هرماه در حد توانم برات واریز میکنم.
رو به خواهرهایش ادامه داد:
- واسه درمان آریا شاید به شما دوتا نیاز بشه.
- این حرفا یعنی چی فریاد؟
- یعنی فریاد برای شماها دیگه مرده!
- داداش...
دلش طاقت نیاورد:
- هر وقت مشکلی داشتین میتونین رو من حساب کنین، ولی دست خودم نیست که دلم مثل قبل باهاتون صاف نمیشه.
با یادآوری چیزی جعبه را دم در گذاشت و به اتاقش رفت، خریدهایی که با همتا برای دوقلوها کرده بودند را از بالای کمد برداشت و فقط پاپوشهای کوچک را همراه خودش برد و باقی وسایل را وسط اتاق رها کرد.
#فریاد_بی_همتا
#پارت1209
در حال حاضر از همهی اطرافیانش زخم خورده بود و حوصلهی هیچکس را نداشت، حتی همتا!
بی هدف در خیابانها میچرخید و در این فکر بود که این مدت را باید پیش چه کسی بماند؟
با وجود اتفاقات پیش آمده میشد گفت هیچکس برایش باقی نمانده بود و به زبان سادهتر دیگر به هیچکس اعتماد نداشت.
به ناچار بعد از مدتی بیخبری، با وحید تماس گرفت. حتی اگر خودش هم جایی برایش نداشت، میتوانست از طریق دوست و آشناهایش یک اتاق کوچک برایش دست و پا کند.
مطابق تصورش وحید ناامیدش نکرد و آدرسی برایش فرستاد. فاصلهی زیادی با محل مورد نظر نداشت، برای همین خیلی زود رسید.
مقابل ساختمان پنج طبقهای که در سبز رنگ بزرگی داشت ایستاد و منتظر رسیدن وحید ماند.
بعد از گذشت یک ربع کلافه شد و دوباره با وحید تماس گرفت:
- کجایی دو ساعته منو کاشتی اینجا؟
- بیا و خوبی کن!
- خیلی خب حالا، از الان میخوای منت بذاری جمع کنم برم؟!
- نکنه میخوای التماستم بکنم که نری؟
با صدای ترمز کردن یک ماشین درست کنار ماشینش سر چرخاند و با نیش باز وحید روبرو شد:
- چطوری حاجی؟
با اوقات تلخی از ماشین پیاده شد:
- زهرمار!
وحید ماشین را پارک کرد و پیاده شد؛
- چه خبره حاجی؟
با یه من عسلم نمیشه خوردت!
- خبر مرگم واسه همینه میخوام یه مدت تنها باشم!
#پارت1209
در حال حاضر از همهی اطرافیانش زخم خورده بود و حوصلهی هیچکس را نداشت، حتی همتا!
بی هدف در خیابانها میچرخید و در این فکر بود که این مدت را باید پیش چه کسی بماند؟
با وجود اتفاقات پیش آمده میشد گفت هیچکس برایش باقی نمانده بود و به زبان سادهتر دیگر به هیچکس اعتماد نداشت.
به ناچار بعد از مدتی بیخبری، با وحید تماس گرفت. حتی اگر خودش هم جایی برایش نداشت، میتوانست از طریق دوست و آشناهایش یک اتاق کوچک برایش دست و پا کند.
مطابق تصورش وحید ناامیدش نکرد و آدرسی برایش فرستاد. فاصلهی زیادی با محل مورد نظر نداشت، برای همین خیلی زود رسید.
مقابل ساختمان پنج طبقهای که در سبز رنگ بزرگی داشت ایستاد و منتظر رسیدن وحید ماند.
بعد از گذشت یک ربع کلافه شد و دوباره با وحید تماس گرفت:
- کجایی دو ساعته منو کاشتی اینجا؟
- بیا و خوبی کن!
- خیلی خب حالا، از الان میخوای منت بذاری جمع کنم برم؟!
- نکنه میخوای التماستم بکنم که نری؟
با صدای ترمز کردن یک ماشین درست کنار ماشینش سر چرخاند و با نیش باز وحید روبرو شد:
- چطوری حاجی؟
با اوقات تلخی از ماشین پیاده شد:
- زهرمار!
وحید ماشین را پارک کرد و پیاده شد؛
- چه خبره حاجی؟
با یه من عسلم نمیشه خوردت!
- خبر مرگم واسه همینه میخوام یه مدت تنها باشم!
#فریاد_بی_همتا
#پارت1210
وحید در را باز کرد و خندید:
- آهان پس هار شدی، میترسی پاچهی کسی رو بگیری و بعدش خدایی نکرده پشیمون بشی.
- حالا دیدی بعدش همچین پشیمونم نشدم، پس میخوای زبون به دهن بگیر!
وحید پلهها را بالا رفت:
- نمیخوای بگی چه مرگته بالاخره؟
- گیر نده وحید، میبینی حالم خوش نیست سه پیچ شدی.
- باشه بابا، بیا بالا.
- طبقه چنده مگه خونه دوستت؟
وحید همان طبقهی اول جلوی یکی از سه در ایستاد:
- همین جاست.
بعدشم با اجازتون خونهی دوستم نیست و خونهی خودمه!
فریاد با پوزخند وارد شد:
- باریکلا!
کی خونهدار شدی تو؟
- حالا خونه هم که نه، یه سوییت کوچیکه.
واقعا هم کوچک بود و وسیلهی چندانی هم نداشت، اما کفاف او را برای چند روز میداد.
او فقط یک جای دنج و آرام میخواست که برای چند روز در آن تنها باشد و بس، در نتیجه اینجا برای او بهترین جای ممکن بود.
لوازمش را روی سرامیکها گذاشت و خودش را روی کاناپهی وسط خانه انداخت:
- دستت درد نکنه.
وحید متعجب ابرو بالا انداخت:
- نمیخوای بقیهی جاهای خونه رو ببینی؟
همانطور که دستش روی ساعدش بود جواب داد:
- مگه میخوام بخرمش؟
نکنه چشم روشنی میخوای واسه خونت؟
#پارت1210
وحید در را باز کرد و خندید:
- آهان پس هار شدی، میترسی پاچهی کسی رو بگیری و بعدش خدایی نکرده پشیمون بشی.
- حالا دیدی بعدش همچین پشیمونم نشدم، پس میخوای زبون به دهن بگیر!
وحید پلهها را بالا رفت:
- نمیخوای بگی چه مرگته بالاخره؟
- گیر نده وحید، میبینی حالم خوش نیست سه پیچ شدی.
- باشه بابا، بیا بالا.
- طبقه چنده مگه خونه دوستت؟
وحید همان طبقهی اول جلوی یکی از سه در ایستاد:
- همین جاست.
بعدشم با اجازتون خونهی دوستم نیست و خونهی خودمه!
فریاد با پوزخند وارد شد:
- باریکلا!
کی خونهدار شدی تو؟
- حالا خونه هم که نه، یه سوییت کوچیکه.
واقعا هم کوچک بود و وسیلهی چندانی هم نداشت، اما کفاف او را برای چند روز میداد.
او فقط یک جای دنج و آرام میخواست که برای چند روز در آن تنها باشد و بس، در نتیجه اینجا برای او بهترین جای ممکن بود.
لوازمش را روی سرامیکها گذاشت و خودش را روی کاناپهی وسط خانه انداخت:
- دستت درد نکنه.
وحید متعجب ابرو بالا انداخت:
- نمیخوای بقیهی جاهای خونه رو ببینی؟
همانطور که دستش روی ساعدش بود جواب داد:
- مگه میخوام بخرمش؟
نکنه چشم روشنی میخوای واسه خونت؟
#فریاد_بی_همتا
#پارت1211
- نه... ولی خب لااقل برو تو اتاق راحت بخواب.
- خوبه همینجا.
- باشه پس هر طور راحتی.
من برم یکم خرید کنم برات، یخچال خالیه.
- نمیخواد، شماره یه رستوران بدی کافیه.
- فقط خورد و خوراکت نیست که داداش، یه چای و قهوه نمیخوای بخوری؟
- نه!
- حموم چی؟
شامپو و صابونم نداره اینجا.
- نه!
- مایع دستشویی و دستمال توالتم ندارهها، دیگه دست به آب که میخوای بری؟!
- نه!
- نگمه!
کلافه از جا بلند شد و کارتون وسایلش را زیربغلش زد که وحید به شانهاش زد:
- کجا؟
- هرجایی جز اینجا.
- خوبی به تو نیومده، نه؟
- الان تنها توبیای که میتونی در حق من بکنی اینه که تنهام بذاری، نه اینکه دم گوشم هی غر بزنی و بری واسم دستمال توالت و چایی بخری!
- یه بارکیبگو برو بیرون دیگه.
- خب برو بیرون!
- از خونهی خودم داری بیرونم میکنی؟!
عصبی کنارش زد:
- جمع کن بابا، بخوره تو سرت خونت.
#پارت1211
- نه... ولی خب لااقل برو تو اتاق راحت بخواب.
- خوبه همینجا.
- باشه پس هر طور راحتی.
من برم یکم خرید کنم برات، یخچال خالیه.
- نمیخواد، شماره یه رستوران بدی کافیه.
- فقط خورد و خوراکت نیست که داداش، یه چای و قهوه نمیخوای بخوری؟
- نه!
- حموم چی؟
شامپو و صابونم نداره اینجا.
- نه!
- مایع دستشویی و دستمال توالتم ندارهها، دیگه دست به آب که میخوای بری؟!
- نه!
- نگمه!
کلافه از جا بلند شد و کارتون وسایلش را زیربغلش زد که وحید به شانهاش زد:
- کجا؟
- هرجایی جز اینجا.
- خوبی به تو نیومده، نه؟
- الان تنها توبیای که میتونی در حق من بکنی اینه که تنهام بذاری، نه اینکه دم گوشم هی غر بزنی و بری واسم دستمال توالت و چایی بخری!
- یه بارکیبگو برو بیرون دیگه.
- خب برو بیرون!
- از خونهی خودم داری بیرونم میکنی؟!
عصبی کنارش زد:
- جمع کن بابا، بخوره تو سرت خونت.
#فریاد_بی_همتا
#پارت1212
وحید در را باز کرد و با خنده بیرون زد:
- باشه بابا قهر نکن.
کلیدم گذاشتم رو کابینت آشپزخونه اگه یه وقت خواستی بری بیرون.
تلفن یه رستوران و فست فودم میفرستم واست.
- خداحافظ؟!
- خدافظ بابا، خدافظ.
در را پشت سر او بست و وسایلش را دوباره روی زمین گذاشت. کلافه دستی به صورتش کشید و پیراهنش را از تن درآورد.
تا چند دقیقهی قبل نیاز داشت کمی در آرامش بخوابد اما حالا حس میکرد برای آرام شدن باید دوش بگیرد.
با یادآوری چیزی موبایلش را برداشت و به وحید زنگ زد.
- چه زود دلت تنگ شد!
بیتوجه پرسید:
- کثافت کاری که نکردی اینجا؟!
میخوام برم دوش بگیرم.
وحید با خنده جواب داد:
- فعلا که نه قسمت نشده، ولی خب در آینده اگه خدا بخواد چرا که نه!
سری از روی تاسف تکان داد و گوشی را قطع کرد.
دوش کوتاهی گرفت و حولهی کوچکی که همراهش آورده بود را دور کمرش پیچید.
نگاهی به اتاق که وحید اصرار به نشان دادنش داشت انداخت و با دیدن تخت سمت آن راه افتاد.
با همان موهای خیس و نمدار روی آن دراز کشید و چشمهایش را روی هم گذاشت. اما زنگ موبایلش که مختص همتا بود به صدا درآمد و باعث شد پلکهایش را از هم فاصله دهد.
هیچ حرکتی جز گوش کردن به زنگ خوردن موبایل انجام نداد و منتظر قطع شدنش ماند.
انگار این بارهم دیواری کوتاهتر از او پیدا نکرده بود، اما دست خودش نبود که میخواست تنها باشد.
#پارت1212
وحید در را باز کرد و با خنده بیرون زد:
- باشه بابا قهر نکن.
کلیدم گذاشتم رو کابینت آشپزخونه اگه یه وقت خواستی بری بیرون.
تلفن یه رستوران و فست فودم میفرستم واست.
- خداحافظ؟!
- خدافظ بابا، خدافظ.
در را پشت سر او بست و وسایلش را دوباره روی زمین گذاشت. کلافه دستی به صورتش کشید و پیراهنش را از تن درآورد.
تا چند دقیقهی قبل نیاز داشت کمی در آرامش بخوابد اما حالا حس میکرد برای آرام شدن باید دوش بگیرد.
با یادآوری چیزی موبایلش را برداشت و به وحید زنگ زد.
- چه زود دلت تنگ شد!
بیتوجه پرسید:
- کثافت کاری که نکردی اینجا؟!
میخوام برم دوش بگیرم.
وحید با خنده جواب داد:
- فعلا که نه قسمت نشده، ولی خب در آینده اگه خدا بخواد چرا که نه!
سری از روی تاسف تکان داد و گوشی را قطع کرد.
دوش کوتاهی گرفت و حولهی کوچکی که همراهش آورده بود را دور کمرش پیچید.
نگاهی به اتاق که وحید اصرار به نشان دادنش داشت انداخت و با دیدن تخت سمت آن راه افتاد.
با همان موهای خیس و نمدار روی آن دراز کشید و چشمهایش را روی هم گذاشت. اما زنگ موبایلش که مختص همتا بود به صدا درآمد و باعث شد پلکهایش را از هم فاصله دهد.
هیچ حرکتی جز گوش کردن به زنگ خوردن موبایل انجام نداد و منتظر قطع شدنش ماند.
انگار این بارهم دیواری کوتاهتر از او پیدا نکرده بود، اما دست خودش نبود که میخواست تنها باشد.
#فریاد_بی_همتا
#پارت1213
با زنگ خوردن دوبادهی تلفنش نتوانست بیتفاوت باشد. از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
موبایل را برداشت و تماس را با یک پیام رد کرد:
" جواب نمیدم چون ممکنه ناراحتت کنم"
قفل موبایلش را باز کرد و بی توجه به سیل پیامهایی که از سمت همتا بود دوباره نوشت تا شاید قلبش آرام بگیرد:
" بدون دلخورم، ولی دوست دارم"
دخترک با دیدن پیامکها بیقرار برایش نوشت:
" کجایی؟"
فرستاد و دوباره نوشت:
" دارم میمیرم از نگرانی فریاد"
انگار از رفتنش میترسید که تند و کوتاه مینوشت و میفرستاد:
" تو رو خدا با من این کارو نکن فریاد، من میخواستم بگم بهت ولی نشد"
با هقهق آیکون تماس را لمس کرد و با شنیدن صدای منحوس ضبط شده صدای گریههای بالاتر رفت:
- تو حق نداری با من اینکارو بکنی فریاد...
حق نداری با منی که بخاطر تو همهی زندگیم نابود شده اینکارو بکنی!
من بخاطر عشقم به تو از همه چیزم مایه گذاشتم ولی تو همش نامردی میکنی...
سرش را در بالشتش فرو کرد تا صدای گریههایش به بیرون درز نکند. انقدر گریه گرده بود که دیگر رمقی برایش نمانده بود.
این همه فشار برایش زیادی غیرقابل تحمل شده بود، باید فردا پیش مشاور پیشنهادی پزشک قبلیاش میرفت.
زخمهای عمیق قلب و روحش نیاز به مرهم داشت و او چقدر دلش میخواست که فریاد نوازشش کند تا اینکه به حرفهای یک غریبه گوش دهد و آرام شود.
هق زد و نالید:
- چرا هر وقت بهت نیاز دارم نیستی فریاد؟
چرا همیشه باعث درد کشیدنم میشی نه درمون شدنم؟
گ
#پارت1213
با زنگ خوردن دوبادهی تلفنش نتوانست بیتفاوت باشد. از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
موبایل را برداشت و تماس را با یک پیام رد کرد:
" جواب نمیدم چون ممکنه ناراحتت کنم"
قفل موبایلش را باز کرد و بی توجه به سیل پیامهایی که از سمت همتا بود دوباره نوشت تا شاید قلبش آرام بگیرد:
" بدون دلخورم، ولی دوست دارم"
دخترک با دیدن پیامکها بیقرار برایش نوشت:
" کجایی؟"
فرستاد و دوباره نوشت:
" دارم میمیرم از نگرانی فریاد"
انگار از رفتنش میترسید که تند و کوتاه مینوشت و میفرستاد:
" تو رو خدا با من این کارو نکن فریاد، من میخواستم بگم بهت ولی نشد"
با هقهق آیکون تماس را لمس کرد و با شنیدن صدای منحوس ضبط شده صدای گریههای بالاتر رفت:
- تو حق نداری با من اینکارو بکنی فریاد...
حق نداری با منی که بخاطر تو همهی زندگیم نابود شده اینکارو بکنی!
من بخاطر عشقم به تو از همه چیزم مایه گذاشتم ولی تو همش نامردی میکنی...
سرش را در بالشتش فرو کرد تا صدای گریههایش به بیرون درز نکند. انقدر گریه گرده بود که دیگر رمقی برایش نمانده بود.
این همه فشار برایش زیادی غیرقابل تحمل شده بود، باید فردا پیش مشاور پیشنهادی پزشک قبلیاش میرفت.
زخمهای عمیق قلب و روحش نیاز به مرهم داشت و او چقدر دلش میخواست که فریاد نوازشش کند تا اینکه به حرفهای یک غریبه گوش دهد و آرام شود.
هق زد و نالید:
- چرا هر وقت بهت نیاز دارم نیستی فریاد؟
چرا همیشه باعث درد کشیدنم میشی نه درمون شدنم؟
گ
Forwarded from 🩵بنر نیمهⱽᵃʳᵉˢʰ🩵
تابوت ماه
سرگرد هامون شریعتی که تجربه ی یک شکست رو تو زندگیش داره،از ایلار دختر عموش خواستگاری میکنه و ایلاری که مجبور میشه این خواستگاری رو قبول کنه ولی .......
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
ایدا باقری
زندگی هم خونه ای و ازدواجی اجباری
_از این به بعد موقع خواب #زیرپوشت رو درنیار. اگه نمیتونی، از این به بعد حق نداری تو اتاق بخوابی.
همه ی سعیش را کرده تا با جدیت بگوید و خجالت مانعش نشود، نمی داند چقدر موفق شده اما، هامون که گیج و با چهره ای درهم نگاهش می کند، پوفی می کشد و زیرپوش دستش را به طرفش پرت می کند. هامون شوکه می خندد :
_شبا #لخت نخواب. از این... از این #نقاشی های بدنت بدم میاد. نمی خوام ببینمشون!
با کلافگی و خجالت کمرنگی می گوید و هامون، تازه دوهزاری اش جا میوفتد! #شیفته ی این دختر، با همان نیم تنه ی #برهنه از جا بلند می شود و روبروی ایلاری که با اخم و #غیظ نگاهش می کند، می ایستد:
_بدت میاد؟ از #خداتم باشه؟ به #خالکوبی های من میگی نقاشی #فسقل مهندس؟!
پوزخند #حرصی ایلار لبخندش را عمق می بخشد. #لوند بود... خیلی زیاد!
_فعلا که از خدام نیست! خیلی مشکل داری و نمیتونی یه تیکه پارچه رو تحمل کنی، بفرما برو پیش #مادرت بخواب.
_اون وقت مامانم نمیگه چیشده #زنتو تنها ول کردی و اومدی ور دل من؟
ایلار کلافه و عصبی دستش را روی سینه اش می کوبد تا فاصله بگیرد اما، وقتی تنش بین تن او و کمد #حبس می شود، آشفته چشم می بندد و... هامون از هر فرصتی برای #لمس او استفاده می کند!
_اگه پرسید بگم زنم حالش ازم به هم می خوره؟ یا حتی دلش #نمی خواد منو ببینه؟ بگم اینارو بهش؟
هامون!
ایلار با غیظ صدایش می کند و هامون، سر خم کرده، همانطور که لب های تب دارش را روی #لب های لرزان او با حالتی شبیه نوازش می کشد، با شیفتگی می گوید :
_جون هامون! تو هرچی می خوای من اصلا #خرتم! زیرپوش که سهله، می خوای با کت و شلوار دامادیم بخوابم؟!
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
#همخونهایومتاهلی
سرگرد هامون شریعتی که تجربه ی یک شکست رو تو زندگیش داره،از ایلار دختر عموش خواستگاری میکنه و ایلاری که مجبور میشه این خواستگاری رو قبول کنه ولی .......
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
ایدا باقری
زندگی هم خونه ای و ازدواجی اجباری
_از این به بعد موقع خواب #زیرپوشت رو درنیار. اگه نمیتونی، از این به بعد حق نداری تو اتاق بخوابی.
همه ی سعیش را کرده تا با جدیت بگوید و خجالت مانعش نشود، نمی داند چقدر موفق شده اما، هامون که گیج و با چهره ای درهم نگاهش می کند، پوفی می کشد و زیرپوش دستش را به طرفش پرت می کند. هامون شوکه می خندد :
_شبا #لخت نخواب. از این... از این #نقاشی های بدنت بدم میاد. نمی خوام ببینمشون!
با کلافگی و خجالت کمرنگی می گوید و هامون، تازه دوهزاری اش جا میوفتد! #شیفته ی این دختر، با همان نیم تنه ی #برهنه از جا بلند می شود و روبروی ایلاری که با اخم و #غیظ نگاهش می کند، می ایستد:
_بدت میاد؟ از #خداتم باشه؟ به #خالکوبی های من میگی نقاشی #فسقل مهندس؟!
پوزخند #حرصی ایلار لبخندش را عمق می بخشد. #لوند بود... خیلی زیاد!
_فعلا که از خدام نیست! خیلی مشکل داری و نمیتونی یه تیکه پارچه رو تحمل کنی، بفرما برو پیش #مادرت بخواب.
_اون وقت مامانم نمیگه چیشده #زنتو تنها ول کردی و اومدی ور دل من؟
ایلار کلافه و عصبی دستش را روی سینه اش می کوبد تا فاصله بگیرد اما، وقتی تنش بین تن او و کمد #حبس می شود، آشفته چشم می بندد و... هامون از هر فرصتی برای #لمس او استفاده می کند!
_اگه پرسید بگم زنم حالش ازم به هم می خوره؟ یا حتی دلش #نمی خواد منو ببینه؟ بگم اینارو بهش؟
هامون!
ایلار با غیظ صدایش می کند و هامون، سر خم کرده، همانطور که لب های تب دارش را روی #لب های لرزان او با حالتی شبیه نوازش می کشد، با شیفتگی می گوید :
_جون هامون! تو هرچی می خوای من اصلا #خرتم! زیرپوش که سهله، می خوای با کت و شلوار دامادیم بخوابم؟!
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
#همخونهایومتاهلی
Telegram
«تابوت ماه»Aydawriter
بقول افشین یداللهی
یک روز میآیی که من دیگر دُچارت نیستم
میای دلبر، میای.
برای تبلیغات پیام بدین : @Baran6850
«وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ»
یک روز میآیی که من دیگر دُچارت نیستم
میای دلبر، میای.
برای تبلیغات پیام بدین : @Baran6850
«وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ»
Forwarded from 🩵بنر نیمهⱽᵃʳᵉˢʰ🩵
دختره و دوستاش شبو تو خونهی چندتا پسر مجرد میمونن ، حالا این رفته دم اتاق کشیک بده که وقت خواب پسرا سراغشون نیان 😂 اونم کجا
درست بغل نرده های راهپله 😂
سم خالص😂
#پارت400
-هی ، آوا
دختر بیدار شو چقدر خوابت سنگینه
_ بیخیال داداش ، این بیدار بشو نیس
خودت ببرش تو یکی از این اتاقا
_ نچ بعد میبینه جابجا شده فک میکنه حالا چیکارش کردیمه
باز یکی تکونم داد و صدام زد
خواب و بیدار گفتم : هوممم
_ دختر پاشو ، هی میگه هوم
پاشو دیگه
با جمله ی ضربتی آخر انگار بهم شک صد ولتی وصل کردن و من مثل فنر از خواب پریدم
به سرعت نور چاقویی که توی دستم بود رو بالا بردم که مثلا توی شکم اونی که میخواد بهم تجاوز کنه فرو کنم تا دل و رودهشو سفره کنم
ولی یه نفر سریع مچ دستمو چسبید
_ هی هی هی مواظب باش
چاقو دستته
با بهت به صاحب دست نگاه کردم
باز پدرام شارلاتان بود
خواب آلود و آشفته گفتم : چی میخوای تو ، نمیزاری یه خواب قشنگ ببینم
تو خونه ی من چیکار میکنی اصلا؟
ازت شکایت میکنم جنایتکار دزد احمق ، بگیرم لت و پارش کنم بخدا
صورتش سرخ بود که حالا سرخ تر شد
با عجز چشممو مالیدم و به دور برم نگاهی انداختم
تازه فهمیدم چیشده و کجام
اوه اوه
من سر کشیک و اونم توی این موقعیت خطرناک خوابم برده
جایی که نشسته بودم ریسک پذیر ترین جای خواب عمرم بود
قشنگ نشسته بودم کنار نرده ها و پاهامو از بین شیار هاشون رد کرده و آویزون رها کردم ، اونم درحالیکه فاصله ی بین دوتا نرده اونقدری بود که من میتونستم نه فقط پامو بلکه کل تنمو ازش عبور بدم
حقیقتا دل و جرعتم به دل و جرعت ببر گفته زرتی
صدای پدرام منو به خودم آورد
_ واس چی گرفتی اینجا خوابیدی بچه ؟
نمیگی یهو از نرده ها افتادی پایین
چاقو هم گرفته دستش ..
مگه میخوای لولوخورخوره بگیری تو ؟
چاقو رو از دستم گرفت و من خواب آلود نگاهش کردم
گفت : بلند شو برو پیش دوستات بخواب
خواست دستمو بکشه که مقاومت کردم و گفتم : نه ، برگردم نمیزارن بخوابم
چون نوبت کشیک منه
-کشیک ؟
سرم رو بلند کردم و آراد و سپهر رو هم دیدم
پدرام خندون گفت : بلند شو چرت نگو
مگه هیولا دور ورتونه که کشیک میدین ؟
با خستگی گفتم : آره .. شما دیگه
پدرام : وا
دستت درد نکنه
تو خونه ی خودمون بهمون میگی هیولا ، یه چیزی بهت میگما آوا
با غیظ و خستگی گفتم : برو اینو به دخترا بگو
از نظر من هیولا نیستین که ، از نظر من فقط شامپانزه این .. کسی هم از شامپانزه نمیترسه
سپهر : روتو برم دختر
آراد خنثی گفت : به خدا که از بچه سال ، بچه سال ترن
سپهر: یه پستونک کم دارن فقط
گیج و منگ گفتم : لازم نیست داریم خودمون
پدرام : چیو؟
خواب و بیدار لب میزنم : پستونو
با «چی» محکمی که دوباره این پدرام گور به گور شده پرسید پلکم پرید و با چند بار پلک زدن به ابروهای بالا رفته ش نگاه کردم
دقیقا چی گفته بودم ؟
من : ها ؟
پدرام : یه چیزی گفتی
به خودم اشاره کردم : منو میگی ؟
_ آره
اخمی از خستگی کردم و گفتم: چمیدونم بابا توهم حوصله داریا
رو میگیرم و صدای آراد رو میشنوم : کی باید با اینا سر و کله بزنه اوس کریم
اهمیتی به حرفش ندادم چون پیشونیمو روی نرده قرار داده بودم و مجددا در شرف چرت زدن بودم
باز یکی تکونم داد و من هومی گفتم
اینو درحالی که میخواستم بگیرم بخوابم گفتم
پدرام : پاشو گمشو تو اتاق آوا
من : خودت گمشو
پدرام : من گمشم پیش دوستات چیکار ؟
من : فردا جوابتو میدم
هوفی کشید و احساس کردم سرپا شد
چشم بسته زمزمه هاشون رو شنیدم
سپهر : از این بالا بیفته واسمون دردسر میشه
ببرش تو اتاق
عجب گیری کردیما
پدرام: اصلا میبندمش به نرده ها
آراد : مگه سگه که قلادش کنی ؟
سپهر : قلاده اینا رو نمیگیره داداش
خدا ازشون عاصیه به قران
آراد : واستاده مارو نگاه میکنه
به زور ببرش خب
پدرام : ببرم ؟
آراد : آره
صدای پا که به گوشم رسید فهمیدم رفتن .. البته هنوز از رفتن پدرام مطمئن نبودم اما بیاین خوش بین باشیم و روی رفتن اون هم حساب باز کنیم و بخوابیم
تا اومدم دل بدم به خواب صدای پدرام پارازیت انداخت
پدرام : آوا ؟
بیحوصله هومی کردم
پدرام : من میدونم تو دلت میخواد یکی کولت کنه
نه ؟
ولی کور خوندی ، به خوابت ببینی کولت کنم
توجهی نکردم
چند بار بگم ، توی چرتم دیگه
چند لحظه سکوت برقرار بود و داشتم به خواب عمیق میرفتم
یک
دو
سه
یهو دستم کشیده شد و وحشت زده جیغی کشیدم
https://t.me/+8CglPAfJYpo1Njhk
الان خلاصه پنجتا پارت رو خوندی 😂
ته #پارت400 رو یه نگاهی بنداز مطمئن شی😂
آقا اینجا یه اکیپ دختر داریم که دیوار راست رو بالا میرن
قشنگ عین پاندا و پنج آتشین میمونن
و یه اکیپ پسر هم داریم هرکدوم با یه ویژگی خاص
فکر کن قراره این دوتا اکیپ باهم متحد بشن دماغ چندتا مافیا رو به خاک بمالن😂
دیگه بقیهشو باید حدس بزنی
درست بغل نرده های راهپله 😂
سم خالص😂
#پارت400
-هی ، آوا
دختر بیدار شو چقدر خوابت سنگینه
_ بیخیال داداش ، این بیدار بشو نیس
خودت ببرش تو یکی از این اتاقا
_ نچ بعد میبینه جابجا شده فک میکنه حالا چیکارش کردیمه
باز یکی تکونم داد و صدام زد
خواب و بیدار گفتم : هوممم
_ دختر پاشو ، هی میگه هوم
پاشو دیگه
با جمله ی ضربتی آخر انگار بهم شک صد ولتی وصل کردن و من مثل فنر از خواب پریدم
به سرعت نور چاقویی که توی دستم بود رو بالا بردم که مثلا توی شکم اونی که میخواد بهم تجاوز کنه فرو کنم تا دل و رودهشو سفره کنم
ولی یه نفر سریع مچ دستمو چسبید
_ هی هی هی مواظب باش
چاقو دستته
با بهت به صاحب دست نگاه کردم
باز پدرام شارلاتان بود
خواب آلود و آشفته گفتم : چی میخوای تو ، نمیزاری یه خواب قشنگ ببینم
تو خونه ی من چیکار میکنی اصلا؟
ازت شکایت میکنم جنایتکار دزد احمق ، بگیرم لت و پارش کنم بخدا
صورتش سرخ بود که حالا سرخ تر شد
با عجز چشممو مالیدم و به دور برم نگاهی انداختم
تازه فهمیدم چیشده و کجام
اوه اوه
من سر کشیک و اونم توی این موقعیت خطرناک خوابم برده
جایی که نشسته بودم ریسک پذیر ترین جای خواب عمرم بود
قشنگ نشسته بودم کنار نرده ها و پاهامو از بین شیار هاشون رد کرده و آویزون رها کردم ، اونم درحالیکه فاصله ی بین دوتا نرده اونقدری بود که من میتونستم نه فقط پامو بلکه کل تنمو ازش عبور بدم
حقیقتا دل و جرعتم به دل و جرعت ببر گفته زرتی
صدای پدرام منو به خودم آورد
_ واس چی گرفتی اینجا خوابیدی بچه ؟
نمیگی یهو از نرده ها افتادی پایین
چاقو هم گرفته دستش ..
مگه میخوای لولوخورخوره بگیری تو ؟
چاقو رو از دستم گرفت و من خواب آلود نگاهش کردم
گفت : بلند شو برو پیش دوستات بخواب
خواست دستمو بکشه که مقاومت کردم و گفتم : نه ، برگردم نمیزارن بخوابم
چون نوبت کشیک منه
-کشیک ؟
سرم رو بلند کردم و آراد و سپهر رو هم دیدم
پدرام خندون گفت : بلند شو چرت نگو
مگه هیولا دور ورتونه که کشیک میدین ؟
با خستگی گفتم : آره .. شما دیگه
پدرام : وا
دستت درد نکنه
تو خونه ی خودمون بهمون میگی هیولا ، یه چیزی بهت میگما آوا
با غیظ و خستگی گفتم : برو اینو به دخترا بگو
از نظر من هیولا نیستین که ، از نظر من فقط شامپانزه این .. کسی هم از شامپانزه نمیترسه
سپهر : روتو برم دختر
آراد خنثی گفت : به خدا که از بچه سال ، بچه سال ترن
سپهر: یه پستونک کم دارن فقط
گیج و منگ گفتم : لازم نیست داریم خودمون
پدرام : چیو؟
خواب و بیدار لب میزنم : پستونو
با «چی» محکمی که دوباره این پدرام گور به گور شده پرسید پلکم پرید و با چند بار پلک زدن به ابروهای بالا رفته ش نگاه کردم
دقیقا چی گفته بودم ؟
من : ها ؟
پدرام : یه چیزی گفتی
به خودم اشاره کردم : منو میگی ؟
_ آره
اخمی از خستگی کردم و گفتم: چمیدونم بابا توهم حوصله داریا
رو میگیرم و صدای آراد رو میشنوم : کی باید با اینا سر و کله بزنه اوس کریم
اهمیتی به حرفش ندادم چون پیشونیمو روی نرده قرار داده بودم و مجددا در شرف چرت زدن بودم
باز یکی تکونم داد و من هومی گفتم
اینو درحالی که میخواستم بگیرم بخوابم گفتم
پدرام : پاشو گمشو تو اتاق آوا
من : خودت گمشو
پدرام : من گمشم پیش دوستات چیکار ؟
من : فردا جوابتو میدم
هوفی کشید و احساس کردم سرپا شد
چشم بسته زمزمه هاشون رو شنیدم
سپهر : از این بالا بیفته واسمون دردسر میشه
ببرش تو اتاق
عجب گیری کردیما
پدرام: اصلا میبندمش به نرده ها
آراد : مگه سگه که قلادش کنی ؟
سپهر : قلاده اینا رو نمیگیره داداش
خدا ازشون عاصیه به قران
آراد : واستاده مارو نگاه میکنه
به زور ببرش خب
پدرام : ببرم ؟
آراد : آره
صدای پا که به گوشم رسید فهمیدم رفتن .. البته هنوز از رفتن پدرام مطمئن نبودم اما بیاین خوش بین باشیم و روی رفتن اون هم حساب باز کنیم و بخوابیم
تا اومدم دل بدم به خواب صدای پدرام پارازیت انداخت
پدرام : آوا ؟
بیحوصله هومی کردم
پدرام : من میدونم تو دلت میخواد یکی کولت کنه
نه ؟
ولی کور خوندی ، به خوابت ببینی کولت کنم
توجهی نکردم
چند بار بگم ، توی چرتم دیگه
چند لحظه سکوت برقرار بود و داشتم به خواب عمیق میرفتم
یک
دو
سه
یهو دستم کشیده شد و وحشت زده جیغی کشیدم
https://t.me/+8CglPAfJYpo1Njhk
الان خلاصه پنجتا پارت رو خوندی 😂
ته #پارت400 رو یه نگاهی بنداز مطمئن شی😂
آقا اینجا یه اکیپ دختر داریم که دیوار راست رو بالا میرن
قشنگ عین پاندا و پنج آتشین میمونن
و یه اکیپ پسر هم داریم هرکدوم با یه ویژگی خاص
فکر کن قراره این دوتا اکیپ باهم متحد بشن دماغ چندتا مافیا رو به خاک بمالن😂
دیگه بقیهشو باید حدس بزنی
Forwarded from 🩵بنر نیمهⱽᵃʳᵉˢʰ🩵
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM