فریاد بی همتا(خسوف)
10.2K subscribers
145 photos
27 videos
322 links
Download Telegram
#فریاد_بی_همتا
#پارت1197

سرما که در تمام‌جانش رسوخ کرد باعث شد برای تنظیم آب دست به کار شود. با بی میلی خودش را گربه شور کرد و حوله را تن زد.

نگاهش را به موبایلش که روی تخت بود، دوخت.
کاش حداقل می‌دانست که خود آریا هم از این‌ماجرا خبر دارد یا نه؟!

در اوج ناامیدی پیامکی با همین موضوع برای فریاد فرستاد و همان طور که انتظارش را داشت، با وجود گذشت چند ساعت بی جواب ماند.

بدتر از آن تماس‌هایی بود که به جای فریاد یک زن جوابش را میداد و یک جمله را برایش تکرار می‌کرد:
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد...

در آینه‌ی قدی‌ مقابل تختش خیره‌ی صورت سرخ و متورمش شد. چشم‌هایش به شکلی در آمده بود که انگار زنبور دورش را نیش زده!

قطعا نمی‌توانست با این شرایط سر میز شام حاضر شود، چرا که صد در صد سوال و جواب میشد.

از طرفی حال و حوصله‌ی آرایش هم نداشت که لااقل سر و وضعش کمی بهتر به نظر برسد، اما انگار چاره‌ای نبود.

پشت میز آرایشش نشست و دستش را سمت کرم پودر برد که صدای در اتاق آریا او را از جا پراند.

شاید با دیدن او چیزی دستگیرش میشد.
مطمئنا آریا چنین چیز مهمی را از او پنهان نمی‌کرد و اگر از رابطه‌اش با فریاد خبردار شده بود برایش تعریف می‌کرد.

نگاهی به راهرو انداخت و وقتی کسی را ندید سمت اتاق آریا رفت. انگار رحیم و بهناز می‌دانستند که او نیاز به تنهایی دارد که مزاحمش نمیشدند و او چقدر از این بابت خوشحال بود.

چند تقه به در زد و بدون شنیدن صدای او وارد شد که نگاهش از روی مانیتور به روی صورت همتا کشیده شد.

لبخندی که آریا بر لب داشت با دیدن حالت صورت همتا پاک شد و ابروهایش درهم گره خورد:
- چیشده؟