فریاد بی همتا(خسوف)
10.5K subscribers
146 photos
27 videos
327 links
Download Telegram
#فریاد_بی_همتا
#پارت1193

هر دو در سکوت نشسته بودند و امواج پر خروش ولی در عین حال آرامش بخش را نگاه می‌کردند‌.

همتا شاید در ظاهر لبخند برلب داشت، اما از درون کاملا فرو ریخته بود. افکارش به قدری مخشوش بود که نمی‌توانست درست و غلط را از هم تشخیص دهد.

دخترک دوست داشت همان طور که خودش انتظار داشت فریاد با او صادق باشد، همین رفتار را در مقابل او داشته باشد اما...

در مورد گفتن موضوع آریا خیلی با خودش کلنجار رفته بود اما خب این موضوع به این آسانی‌ها قابل بیان نبود.

ولی آریا...
تکلیف او چه میشد که داشت با بیماری سختش دست و پنجه نرم می‌کرد، آن هم در حالی که کوچک‌ترین امیدی به بهبودی‌اش نداشت.

از طرفی نمی‌خواست آریا با وجود این همه دردی که می‌کشد، یک ضربه‌ی روحی بزرگ را هم تجربه کند.

وگرنه که این موضوع بهترین فرصت برای انتقام از مینا بود. اینگونه تمام بچه‌هایش از او متنفر میشدند و او هم مثل همتا فرزندانش را به یک باره از دست میداد‌.

دست خودش نبود که این گونه از آن زن کینه به دل کرفته بود. هنوز هم خوب به یاد داشت وقتی که او برای نجات جان آریا که فرزند مینا بود تلاش می‌کرد، او چطور جان دوقلوهایش را گرفت و ادعای بی‌خبری اصلا توجیح خوبی‌ نبود.

زنگ‌های مکرر و پی در پی خانواده‌اش... یا شاید هم بهتر بود بگوید خانواده‌ی دایی‌اش باعش شد که از دریا دل بکند و پس‌ از گذشت ده روز به پایتخت برگردند.

هنوز یک ساعت از رسیدنش به خانه و رفتن فریاد نگذشته بود که موبایلش زنگ خورد و نام او روی اسکرین نمایان شد.

دستش را روی نوار سبز رنگ کشید اما قبل از اینکه کلامی بگوید صدای شاکی فریاد به گوشش رسید:
- این رسمش نبود همتا...
لااقل از تو انتظارش رو نداشتم!