فریاد بی همتا(خسوف)
9.45K subscribers
145 photos
27 videos
322 links
Download Telegram
#فریاد_بی_همتا
#پارت1190

پیراهنش را چنگ زد و فریاد به زحمت جلوی خودش را گرفته بود که وزنش را روی تن زخمی دخترک نیندازد.

وگرنه دوست داشت دست دورش حلقه کند و به قدری او را در آغوشش فشار دهد که در خود حلش کند.

از او که جدا شد، به صدای نفس‌های تند و پی در پی‌اش گوش سپرد:
- قربونت برم...
خوبی؟

در سکوت فقط سرش را به معنی مثبت تکان داد.
نگاهش به یقه‌ی فریاد بود و گونه‌هایش از شدت خجالت و شاید هم حرارت به سرخی میزد.

ترکیب رنگ پریده‌تش با سرخی آتشین گونه‌هایش ترکیب زیبایی را به وجود آورده بود، طوری که فریاد دوباره هوس گاز گرفتن آن غنچه‌هایی که هنوز از بوسه‌ی قبلی خیس بودند را کرد...

حال عجیب و شیرینی که در تنش پیچیده بود او را به پیچ و تاب خوردن زیر تن مردش ترغیب می‌کرد اما ترس از درد و سوزش زخمش، آن شیرینی را زهرش می‌کرد.

انگار که تنش هنوز عزادار مهمانان چند ماهه‌ای بود که دیگر وجود نداشتند و او تا چه حد می‌توانست بی‌رحم و بی احساس باشد؟

واقعا چطور توانسته بود با وجود همچین درد و غم بزرگی که داشت، به آتش هوسش اجازه‌ی شعله‌ور شدن بدهد؟!

همراهی نکردن بوسه‌ها و فشار کف دستش روی شانه‌های فریاد خود برای آتش بس کافی بود تا او  به سرعت سر بلند کند:
- اذیت شدی؟

با دیدن چشمان پرشده و نگاه پر از بغضش دست پاچه بلند شد و کنارش روی زمین نشست:
- ببخشید...
میدونم هر بار اذیتت می‌کنم، ولی دست خودم نیست که می‌خوامت!