#فریاد_بی_همتا
#پارت1192
چیزی ته قلبش فرو ریخت...
واقعا دخترک از او میخواست که با او صادق باشد؟
یعنی باید میگفت؟
- قول میدی؟
خیره در چشمام خیس از اشک و معصومش آب دهانش را با صدا قورت داد و به سختی زمزمه کرد:
- قول میدم.
دوست داشت لب باز کند و همه چیز را در مورد گذشته و خانوادهاش برایش بگوید اما با دیدن حال زارش ز این خواسته منصرف شد.
برخلاف خواست قلبی خودش، تنها برای شاد کردن دل او لبخند زد و پرسید:
- بریم؟
- کجا؟
- دوست داشتی کجا بری؟
همتا چشم گرد کرد:
- لب دریا؟!
چشمانش را که روی هم گذاشت دخترک عین بچهها ذوق زده سر و صدا کرد:
- وای خدایا باورم نمیشه بالاخره قبول کردی؟!
دقیقا چهار روزه دارم التماست میکنم، ولی انگار نه انگار.
کمک کرد مانتواش را بپوشد:
- بخاطر خودت بود.
الانم اگه قول نداده بودم امکان نداشت ببرمت با این اوضاع.
- گفتم که حالم خوبه.
روی سنگ ریزههای کنار ساحل پر بود از خزه و صدفهایی که موجهای دریا با خود به آن قسمت آورده بودند.
تکیهاش به فریاد بود و کمی درد داشت.
اما نه در حدی که نتواند با ذوق و شوق به تماشای دریا بنشیند و لبخند بزند!
#پارت1192
چیزی ته قلبش فرو ریخت...
واقعا دخترک از او میخواست که با او صادق باشد؟
یعنی باید میگفت؟
- قول میدی؟
خیره در چشمام خیس از اشک و معصومش آب دهانش را با صدا قورت داد و به سختی زمزمه کرد:
- قول میدم.
دوست داشت لب باز کند و همه چیز را در مورد گذشته و خانوادهاش برایش بگوید اما با دیدن حال زارش ز این خواسته منصرف شد.
برخلاف خواست قلبی خودش، تنها برای شاد کردن دل او لبخند زد و پرسید:
- بریم؟
- کجا؟
- دوست داشتی کجا بری؟
همتا چشم گرد کرد:
- لب دریا؟!
چشمانش را که روی هم گذاشت دخترک عین بچهها ذوق زده سر و صدا کرد:
- وای خدایا باورم نمیشه بالاخره قبول کردی؟!
دقیقا چهار روزه دارم التماست میکنم، ولی انگار نه انگار.
کمک کرد مانتواش را بپوشد:
- بخاطر خودت بود.
الانم اگه قول نداده بودم امکان نداشت ببرمت با این اوضاع.
- گفتم که حالم خوبه.
روی سنگ ریزههای کنار ساحل پر بود از خزه و صدفهایی که موجهای دریا با خود به آن قسمت آورده بودند.
تکیهاش به فریاد بود و کمی درد داشت.
اما نه در حدی که نتواند با ذوق و شوق به تماشای دریا بنشیند و لبخند بزند!