فریاد بی همتا(خسوف)
10.5K subscribers
146 photos
27 videos
327 links
Download Telegram
#فریاد_بی_همتا
#پارت1192

چیزی ته قلبش فرو ریخت...
واقعا دخترک از او می‌خواست که با او صادق باشد؟

یعنی باید می‌گفت؟

- قول میدی؟

خیره در چشمام خیس از اشک و معصومش آب دهانش‌ را با صدا قورت داد و به سختی زمزمه کرد:
- قول میدم.

دوست داشت لب باز کند و همه چیز را در مورد گذشته و خانواده‌اش برایش بگوید اما با دیدن حال زارش ز این خواسته منصرف شد.

برخلاف خواست قلبی خودش، تنها برای شاد کردن دل او لبخند زد و پرسید:
- بریم؟

- کجا؟

- دوست داشتی کجا بری؟

همتا چشم گرد کرد:
- لب دریا؟!

چشمانش را که روی هم گذاشت دخترک عین بچه‌ها ذوق زده سر و صدا کرد:
- وای خدایا باورم نمیشه بالاخره قبول کردی؟!
دقیقا چهار روزه دارم التماست می‌کنم، ولی انگار نه انگار.

کمک کرد مانتو‌اش را بپوشد:
- بخاطر خودت بود.
الانم اگه قول نداده بودم امکان نداشت ببرمت با این اوضاع.

- گفتم که حالم خوبه.

روی سنگ ریزه‌های کنار ساحل پر بود از خزه و صدف‌هایی که موج‌های دریا با خود به آن قسمت آورده بودند.

تکیه‌اش به فریاد بود و کمی درد داشت.
اما نه در حدی که نتواند با ذوق و شوق به تماشای دریا بنشیند و لبخند بزند!