#فریاد_بی_همتا
#پارت1194
مضطرب و مبهوت پرسید:
- چیشده؟
صدایش بیچارهوار بود وقتی مینالید:
- بگو که نمیدونستی!
همتا بگو که خبر نداشتی؟!
در سکوت اخم کرد که فریاد با صدای بلندتری ادامه داد:
- بگو لعنتی... بگو که نمیدونستی!
حدس میزد موضوع چیست اما از آن جایی که مطمئن نبود پرسید:
- نمیفهمم منظورت رو؟!
- بگو نمیدونستی آریا داداش خودت نه، بلکه داداش منه!
بگو که خبر نداشتی و به من نگفتی...
وای همتا وای...
لب گزید و با بغض به صدای پر درد مردش گوش داد:
- همتا نه...
بگو که دروغه... بگو که این همه مدت حسم نسبت بهش اشتباه بوده و هیچ رابطهی خونیای بین ما نیست!
اشکهایش لبهای خشکش را خیس کرده بودند.
زبانش را روی لبهایش کشید که شوری اشکهای را حس کرد:
- من... من...
- تو چی همتا؟
تو چی هان؟!
بغضش را به زور قورت داد:
- تو... از کجا فهمیدی!
فریاد تلخ خندید:
- من ازت میخوام بگی بیخبر بودی اون وقت تو... تو میخوای بدونی من از کجا فهمیدم آریا برادر دوقلومه؟!
- میخواستم بهت بگم.
من... ولی خب...
هق زد و ادامه داد:
- هیچ وقت نشد!
#پارت1194
مضطرب و مبهوت پرسید:
- چیشده؟
صدایش بیچارهوار بود وقتی مینالید:
- بگو که نمیدونستی!
همتا بگو که خبر نداشتی؟!
در سکوت اخم کرد که فریاد با صدای بلندتری ادامه داد:
- بگو لعنتی... بگو که نمیدونستی!
حدس میزد موضوع چیست اما از آن جایی که مطمئن نبود پرسید:
- نمیفهمم منظورت رو؟!
- بگو نمیدونستی آریا داداش خودت نه، بلکه داداش منه!
بگو که خبر نداشتی و به من نگفتی...
وای همتا وای...
لب گزید و با بغض به صدای پر درد مردش گوش داد:
- همتا نه...
بگو که دروغه... بگو که این همه مدت حسم نسبت بهش اشتباه بوده و هیچ رابطهی خونیای بین ما نیست!
اشکهایش لبهای خشکش را خیس کرده بودند.
زبانش را روی لبهایش کشید که شوری اشکهای را حس کرد:
- من... من...
- تو چی همتا؟
تو چی هان؟!
بغضش را به زور قورت داد:
- تو... از کجا فهمیدی!
فریاد تلخ خندید:
- من ازت میخوام بگی بیخبر بودی اون وقت تو... تو میخوای بدونی من از کجا فهمیدم آریا برادر دوقلومه؟!
- میخواستم بهت بگم.
من... ولی خب...
هق زد و ادامه داد:
- هیچ وقت نشد!