👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.49K subscribers
1.82K photos
1.1K videos
37 files
715 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#مجاهد 🦅🗡 #صفحه_نود_ودوم 🌹 نعیم به طرف گوینده نگاهی کرد و ماتش برد. این ابن صادق بود. او با حقارت به نعیم لبخندی زد و سرجایش نشست. نعیم احساس کرد که باری دیگر اژدها دهانش را باز کرده و منتظر شکار ایستاده است. اما این دفعه دندانهای اژدها بیشتر از قبل تیز…
#مجاهد 🦅🗡

#صفحه_نود_وسوم 🌹

امیرالمومنین! من به شما حترام می ذارم اما من منافق نیستم شما درمورد نظر شخصی من پرسیدید و من جواب
دادم.
من این حرفتو ارج می نهم و چون که در دسیسه علیه من شریک نبودی بر تو اعتماد می کنم.امیرالمومنین مرا لایق
این اعتماد خواهند یافت.
خیلی خوب ما در عملیات قستنطنیه نیاز به ژنرال با تجربه داریم در اونجا لشکر ما به پیروزی دست نیافته شما را 
برای همین از اسپانیا فرا خوانده ام.
خیلی زود از این جا با پنج هزار سرباز به طرف قستنطنیه حرکت کن!
سلیمان نقشه ای باز کرد و عبدالله را نزدیک خودش فرا خواند و برای حمله بر قستنطنیه بحث شروع کرد.
دربان وارد شد و نامه ای تقدیم کرد.
سلیمان با عجله نامه را باز کرد و خواند سپس نامه را به طرف ابن صادق دراز کرد وگفت:قتیبه به قتل رسیده است و 
تا چند روز دیگر سرش به اینجا می رسه.
مبارکه ! ابن صادق در حالی که به نامه نگاه می کرد ادامه داد: شما در مورد اون جوون چه فکر کردین؟
کدوم جوون؟
همون که چند روز قبل از قتیبه اومده بود.انسان خطر ناکی به نظر می رسید.
بله در مورد اون هم به زودی تصمیم خواهیم گرفت.
خلیفه دوباره بطرف عبدالله متوجه شد:
پیشنهاد های تو موفق به نظر میاد تو هر چی زود. تو هرچی زود تر حرکت کن.من فردا حرکت خواهم کرد.عبدالله
سلام کرد و بیرون رفت.
 
عبدالله از دربار خلافت زیاد دورنشده بود که شخصی از عقب دست روی شانه اش گذاشت عبدالله به عقب نگاه کرد 
جوانی خوش سیما به طرفش لبخند می زد.
عبدالله او را در اغوش کشید و گفت: یوسف! تو اینجا چکار می کنی؟ طوری از اسپانیا غیبت زد که دوباره شکلتو 
نشون ندادی.
در اینجا به من عهدی زندان بانی داده شده .امروز که تو رو دیدم خیلی خوشحال شدم عبدالله تو اولین کسی هستی 
که خلیفه بر بی باکی او خشمگین نشده.
علتش اینه که به من نیاز داره عبدالله با تبسم جواب داد و ادامه داد:تو همونجا بودی؟ من دریک طرف ایستاده بودم 
اما تو متوجه نشدی.
تو فردا میری؟
حتما شنیدی که
امشب نزد من میمونی نه؟
از بودن با تو خیلی خوشحال میشم اما باید به لشکر دستور حرکت بدم به همین خاطر اگه در لشکر گاه بمونم بهتره.
عبدالله برو به لشکرت دستوره حرکت بده و برگرد منم با تو میام زود بر می گردیم بعد از این همه مدت به هم 
رسیدیم باید کمی حرف بزنیم
خیلی خوب
عبدالله و یوسف در حالی که حرف می زدند به لشکر گاه رسیدند.عبدالله نامه ی خلیفه را به رئیس لشکر گاه داد و 
گفت:
صبح زود پنج هزار سرباز باید اماده باشند. و بعد با یوسف به شهر برگشت.شب بعد از صرف شام عبدالله و یوسف 
مشغول صحبت کردن شدند.
انها ذکر پیروزی های قتیبه بن مسلم و انجام کار پر حسرت او را می کردند.
عبدالله پرسید:کسی که امیر المومنینو بر خبر قتل قتیبه مبارکباد می داد کی بود؟
یوسف جواب داد:او برای تمام دمشق یک معما شده من در موردش فقط اینو می دونم که اسمش ابن صادقه و خلیفه ولید برای اوردن سرش هزار اشرفی جایزه گذاشته بود.

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد
@admmmj123
#مجاهد 🦅🗡

#صفحه_نود_وچهارم 🌹

بعد از فوت خلیفه از گوشه ای بیرون اومد و نزد خلیفه سلیمان رسید. نزد خلیفه ی جدید خاطرش خیلی عزیزه حاضر 
نیست حرفه هیچ کسو در مقابل حرف او بشنوه.
عبدالله گفت:قبلا در موردش چیزهایی شنیده بودم تسلط او بر دربار می تونه برای تمام مسلمین خطرناک باشه فکر
می کنم روزهای بدی پیش رو داریم!
یوسف گفت: من تا به حال انسانی سنگ دل وبی احساس مثل او ندیدم کسی نبود که بر قتل دردناک محمد بن قاسم 
اشک نریخته باشه.
خود سلیمان با این دل سختی تا چند روز با کسی حرف نمی زد اما این شخص خیلی خوشحال بود اگه می تونستم 
اونو جلوی سگها می انداختم تا اونو بدرند.
به طرف هر کس انگشت بلند می کنه خلیفه اونو تحویل جالد میده.مشورت قتل قتیبه را او داده بود و امروز خودت 
شنیدی در مورد اسیری دیگری به امیر المومنین یاداوری می کرد.
بله اما اون کیه؟
اون یکی از ژنرالهای جوان قتیبه هست. وقتی تصور اونو می کنم انجام کار او از محمد بن قاسم هم دردناکتر  باشه.
عبدالله دلم می خواهد این کارمندی را بذارم و دوباره وارد ارتش بشم.
وجدانم همیشه منو ملامت می کنه بزرگ و کوچکه عربها  بر محمد بن قاسم افتخار می کردن اما 
طوری با اون رفتار شد که با بدترین مجرم هم شاید نشه.
وقتی اونو به زندان واسط فرستادن به من هم دستور رسید که برای حفاظت اونجا برم.
حاکم واسط صالح از قبل تشنه ی خون محمد بن قاسم بود و او را خیلی شکنجه می کرد.بعد از چند روز ابن صادق هم 
به واسط اومد.این شخص هر روز روشی تازه برای اذیت و اذار ابن قاسم ابداع می کرد.
هیچ وقت نمی تونم فراموش کنم وقتی محمد بن قاسم یک روز قبل از قتلش داخل زندان قدم میزد من پشت میله ها 
حرکاتشو نگاه می کردم
صورت پاک و سنجیده شو که می دیدم دلم می خواست برم و پاهاشو ببوسم به من دستور داده شده بود که درشب تدابیره امنیتی را بیشتر کنم. من در اتاقی تاریک او شمعی روشن کردم. او بعد از
نماز عشا اهسته داخل اتاقش قدم میزد.این سگ پست فطرت ازدروازه ی زندان شروع به داد زدن کرد.نگهبان در را باز 
کرد و ابن صادق نزد من امدو گفت:
صالح به تو چیزی نمی گه من مجبور شدم و به طرف اتاق ابن قاسم اشاره کردم.ابن صادق جلو رفت و از پشت میله ها 
به او سر کشید.
ابن قاسم در افکار خودش غرق شده بود و به طرف او توجه ای نکرد.ابن صادق با صدایی تحقیر امیز گفت: فرزند دلبند 
حجاج چطوری؟
محمد بن قاسم نگاهی به طرفش کرد و چیزی نگفت.
ابن صادق دوباره پرسید منو شناختی؟
محمدبن قاسم گفت: به یاد نمی ارم.
او گفت: تو منو فراموش کردی ولی من تو را از یاد نبردم!
محمد بن قاسم جلو امد و میله های زندان را گرفت و با دقت به ابن صادق نگاه کرد و گفت : شاید شما را جایی دیدم 
اما یادم نیست.
ابن صادق بدون اینکه چیزی بگوید با چوبی که در دست داشت روی دست ابن قاسم کوبید و اب دهانش را به صورت 
او انداخت.
من تعجب کردم که اصلا هیچ اثری از ناراحتی در صورت ابن قاسم پیدا نشد او با دامن پیراهنش صورتش را پاک کرد 
وگفت:
ای پیرمرد ! من هیچ وقت انسانی به سن و سال تو رو اذیت نکردم.اگر ندانسته از من به تو ازاری رسیده است من با 
کمال میل به تو اجازه میدم که یک بار دیگر به صورتم تف کنی.
واقعا اگر سنگی روبروی ابن قاسم می بود اب می شد. دلم میخواست ابن صادق را تکه پاره کنم اما شاید احترام درباره 
خلافت بود یا شاید ترسو بودم من که نتوانستم ابن صادق را بعد از اینکه
به ابن قاسم دشنام زیادی داد برگشت. نیمه های شب که گشت می زدم دیدم که ابن قاسم دو زانو نشسته و دعا می کنه.
نتوانستم صبر کنم قفلو باز کردم و نزدش رفتم او دعایش را تمام کرد و به من نگاه کرد.
من گفتم : بلند شین.
او با حیرت پرسید : چرا؟
من گفتم نمی خواهم در این گناه شریک باشم می خواهم نجاتتون بدم.او در حالی که نشسته بود دست دراز کرد و 
دستم را گرفت و نزدیک خودش نشوند وگفت:
اولش که فکر نمی کنم امیرالمومنین دستور قتل منو بده بعدش تو فکر می کنی من برای نجات خودم جون تو را به 
خطر می اندازم؟
من گفتم : جون من به خطر نمی افته منم با شما میام من دو اسب خیلی تیز رو دارم و می تونیم خیلی زود از اینجا 
دور بشیم و به مردم بصره و کوفه پناه ببریم
اونها برای حفاظت از جون شما تا اخرین قطره ی خون خود مبارزه می کنن.شهر های بزرگ دیار اسلام به صدای شما 
لبیک خواهند گفت.
او لبخندی زد و گفت: چی فکر کردی که من اتش بغاوتو بین مسلمونها روشن کنم و خودم به تماشا بنشینم؟ نه نه این 
هرگز ممکن نیست.

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#مجاهد 🦅🗡 #صفحه_نود_وچهارم 🌹 بعد از فوت خلیفه از گوشه ای بیرون اومد و نزد خلیفه سلیمان رسید. نزد خلیفه ی جدید خاطرش خیلی عزیزه حاضر  نیست حرفه هیچ کسو در مقابل حرف او بشنوه. عبدالله گفت:قبلا در موردش چیزهایی شنیده بودم تسلط او بر دربار می تونه برای تمام…
#مجاهد 🦅🗡

#صفحه_نود_وپنجم 🌹

من این ننگ و عار را می دونم دلاور باید مثل دلاوران بمیره.نمی تونم به خاطر حفاظت از جونم جون هزاران مسلمان
دیگر را به خطر بندازم. یا دوست داری دنیا محمد بن قاسمو به عوض
مجاهد
با اسم یاغی یاد بکنه؟
من گفتم: اما مسلمونها به افراد دلیری مثل شما نیازمندند.
او گفت: در بین مسلمونها سربازانی مثل من کم نیستن هر کسی که کمی اسلامو درک کرده باشه می تونه یک سرباز 
نمونه باشه.
من دیگر چیزی برای گفتن نداشتم در حالی که از نزدش بلند می شدم گفتم: ببخشید شما خیلی بلند همت تر از 
خیال من هستید. او بلند شد با من دست داد و گفت:دربارخلافت مرکز قدرت اسلام و مسلمینه هیچ فکر بی وفایی به اونو به دلت راه نده.یوسف حرفش را تمام کرد عبدالله با چشمان اشک الود یوسف نگاه کرد و گفت:واقعا اون
مجاهد برجسته ای بود.
یوسف گفت: حالا یه چیزه دیگه برام سوهان روح شده من داشتم در مورد یکی دیگه از ژنرالهای قتیبه باشما حرف 
می زدم شکل و صورت او کاملا به شما شباهت داره قد او کمی بلند تره من با او خیلی انس گرفته ام.
خدا نکنه اون هم مثل ابن قاسم بشه من که سر کشی می کنم تقصیر اون بیچاره این که فقط در تعریف ابن قاسم و 
قتیبه چند جمله ای گفته بود.
حالا هر روز ابن صادق به زندان میاد و باعث اذیت و ازار او می شه.من احساس می کنم که از حرفهای او خیلی اذیت 
میشه.می ترسم با اصرار ابن صادق خلیفه به جای ازاد کردنش
اونو به قتل برسونه.چند دوست دیگه ی ابن قاسم هم زندانی هستن.اما برخوردی که با این می شه خیلی خجالت 
اوره.زن تاتاری او هم همراهش اومده او با یکی از خویشاوندانش در شهر موندند.
چند روز قبل ادرس زنشو به من داد.اسمش شاید نرگسه نزدیک خونه ی خاله ی من زندگی میکنه.خاله ام با او خیلی 
اونس گرفته. او تموم روز خونه خاله من می مونه و منو مجبور می کنه تا برای ازادی شوهرش
راه حلی پیدا کنم.
حیرانم که چکار کنم؟ و چطور شوهرشو نجات بدم؟
عبدالله در فکری عمیق فرو رفته بود وبه حرفهای یوسف گوش می داد خیال های مختلفی در دلش پیدا می شد.او از 
یوسف پرسید:
شکلش مشابه ی منه؟
بله اما قد او کمی بلند تره.
عبدالله با لحنی محزونی پرسید: اسمش که نعیم نیست؟
بله نعیم! شما اونو میشناسی؟
او برادر منه برادر کوچکم.

@admmmj123
#مجاهد 🦅🗡

#صفحه_نود_وششم 🌹

اف . من نمی دونستم.
عبدالله پس از لحظه ای سکوت گفت: اگر اسمش نعیمه پیشانیش از پیشانی من بزرگتره بینی او از بینی من باریک تره 
چشماش بزرگ تر و لبهاش باریک تر و قشنگتره قدش از قد من
بلندتره وبدنش از بدن من باریک تره من می تونم قسم بخورم که او کسی غیر از برادرم نمی تونه باشه او از کی باز 
داشته؟
تقریبا دو ماه شده که زندانیه عبدالله ! حالا باید برای ازادی او فکری کرد.
عبدالله گفت: تو می تونی بدون اینکه جون خودتو به خطر بندازی براش کاری کنی؟
عبدالله یادت میاد در محاصره ی قرطبه من زخمی روی زمین افتاده بودم و تو جون تو بخطر انداختی و در حالی که 
تیر مثل بارون می بارید منو از میان اجساد برداشتی؟
وظیفه ی من بود منتی بر تو نیست.
منم اینو وظیفه ی بر خود می دونم نه منتی بر تو.
عبدالله تا چند لحظه به چشمهای یوسف خیره شد و می خواست چیزی بگوید که زیاد غلام حبشی یوسف امد و 
اطلاع داد که ابن صادق می خواهد با شما مالقات کند.
صورت یوسف زرد شد و با سراسیمگی به عبدالله گفت: شما اون اتاق برو تا او مشکوک نشه.
عبداله فورا به اتاق عقبی رفت. یوسف در اتاق را بست و نفسی راحتی کشید و به زیاد گفت: برو بیارش
زیاد رفت و بعد از لحظه ای ابن صادق وارد شد گفت:شاید از دیدن من تعجب کردین؟
یوسف در حالی که تبسمی معنی دار بر لب داشت گفت:فقط اینجا نه من هرجا شما رو می بینم تعجب می کنم 
بفرمایید بنشینید.
خیلی ممنون ابن صادق به اطراف نگاهی کرد و بالاخره به طرف درب اتاق عقبی نگاهش را متمرکز کرد و ادامه داد:من 
امروز خیلی مشغولم اون دوست شما کجاست؟
یوسف پریشان شد و پرسید کدام دوست؟
شما می دانید که در مورد کدام دوست دارم می پرسم. من مثل شما علم غیب نمی دونم.
منظورم اینه که عبدالله برادر نعیم کجاست.
شما از کجا می دونید که عبدالله برادر نعیمه؟
من چندین سال در مورد نعیم اطلاعات کسب کرده ام شما می دونید که چقدر با او دلبستگی دارم.
یوسف با لحنی تند گفت: بله اینو می دونم اما می تونم بپرسم که با عبدالله چکار دارید؟
ابن صادق گفت:این هم براتون اشکار خواهد شد اول بگویید که او کجاست؟
من چه می دونم لازم نیست با هرکس که شما دلبستگی دارید من جاسوسیشو بکنم.
ابن صادق گفت: وقتی از دربار خلافت بیرون شد با شما بود به لشکر گاه هم که رفت با شما بود به شهر هم که برگشت 
باز هم با هم بودیدن فکر کردم که حالا هم باید نزد شما باشه.
او بعد از شام خوردن از اینجا رفت.
کی؟
همین حالا
به کدوم طرف؟
غالبا به طرف لشکر گاه.
این هم ممکنه که شاید به طرف زندان رفته باشه یا برای تسلی دادن زن بیوه ی برادرش رفته باشه.
بیوه زن؟ منظور شما اینه که...؟
ابن صادق در حالی دست به ریش خود می کشید گفت:منظورم اینه که او تا فردا بیوه خواهد شد. من اومدم تا این 
دستور امیرالمومنین رو به شما برسونم که خوب مراقب دوستان ابن قاسم باشید.
فردا در مورد اونها حکم صادر می شه و من از طرف خودم به شما دستور می دم که اگر جونتونو دوست دارین با 
عبدالله برای ازادی نعیم هیچ نقشه ای نکشین.
یوسف با ناراحتی گفت : شما چطور می تونید تهمت بزنید که من سازش می کنم؟
با یقین نمی تونم بگم اما ممکنه به خاطر دوستی با عبدالله مجبور بشید.
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#مجاهد 🦅🗡 #صفحه_نود_وششم 🌹 اف . من نمی دونستم. عبدالله پس از لحظه ای سکوت گفت: اگر اسمش نعیمه پیشانیش از پیشانی من بزرگتره بینی او از بینی من باریک تره  چشماش بزرگ تر و لبهاش باریک تر و قشنگتره قدش از قد من بلندتره وبدنش از بدن من باریک تره من می تونم…
#مجاهد 🦅🗡

#صفحه_نود_وهفتم 🌹

شما چند نگهبان بر زندان گماشته اید؟
یوسف گفت : چهل نفر من خودم هم دارم میرم همونجا.
اگر ممکنه چند نفر دیگه هم بفرستین او در اخرین لحظات هم موفق به فرار میشه.
شما چرا این همه دل واپسید؟ او یک انسان معمولیه اگر پنج هزار سرباز هم به زندان حمله کنند باز هم محاله باز هم 
محاله که بتونن اونو بیرون ببرن.
فطرت من منو از خطرات اگاه می کنه. خیلی خوب من رفتم چند سرباز نزد شما می فرستم اونها رو هم بر حفاظت از 
زندان بگمارید.
یوسف با لحنی تسلی امیز گفت : شما مطمئن باشید نیازی به نگهبانان جدیدی نیست من خودم نگهبانی می دم شما 
چرا اینقدر نگران و بی اعتماد هستین؟
ابن صادق جواب داد:شاید شما نمی دونید ازادی اون یعنی مرگ من. تا وقتی شمشیره جالد بر گردنش کشیده نشه 
من اروم نمی گیرم.
ابن صادق حرفش را تمام کرد.که ناگهان درب اتاق عقبی باز شد و عبدالله در حالی که بیرون می امد گفت:
این هم ممکنه که قبل از مرگ نعیم شما در اغوش مرگ بخوابی.
ابن صادق جا خورد وبه عقب برگشت. می خواست فرار کند اما یوسف راه را بر او بست و در حالی که خنجر خود را به 
اون نشان می داد گفت: دیگه نمی تونی جایی بری.
ابن صاق گفت: می دونی من کی هستم؟
ما تورو خوب می شناسیم حالا این تویی که باید بفهمی ما کی هستیم؟
یوسف این را گفت و دستانش را بر هم زد. غلامش زیاد با سرعت وارد اتاق شد.او با هیکل قوی خودش و با هیبت 
ترسناکش مانند دیوی سیاه بود.شکمش انقدر بزرگ بود که وقت راه رفتن بالا و پایین می رفت.
بینی دراز و بزرگی داشت.دندانهای بالا از لب بالا دراز تر بود چشمهایش کوچک اما براق بود. او به طرف ابن صادق 
نگاهی کرد و منتظر دستور یوسف ماند.
یوسف به او دستور داد تا ریسمانی بیاورد و زیاد همانطور که شکمش به بالا و پایین حرکت می کرد بیرون رفت و 
همراه ریسمان شلاقی هم اورد.


🌿-@admmmj123
#مجاهد  🦅🗡

#صفحه_نود_وهشتم 🌹

یوسف گفت:زیاد اینو با ریسمان محکم به این ستون ببند!
زیاد با هیبتی ترسناک تر از قبل به جلو رفت و بازوهای ابن صادق را گرفت او کمی دست و پا زد اما نتوانست در مقابل 
حریف قدرتمند خود کاری بکند.
زیاد با زوهای او را گرفت و انقدر فشار داد که نزدیک بود بی هوش شود سپس با ارامش دست و پایش را به ستون 
بست.
یوسف نگاهی به عبدالله کرد وگفت: حالا باید چکار بکنیم؟
عبدالله جواب داد : من فکر همه جا رو کردم تو اماده شو و همرا من بیا ادرس خونه ی زن نعیمو که می دونی؟
بله همین نزدیکه.
خیلی خوب یوسف! تو باید سفری طولانی بری فورا اماده شو!
یوسف مشغول تعویض لباس شد و عبدالله کاغذ و قلم برداشت و با عجله چیزی نوشت و کاغذ را داخل جیب خود 
گذاشت.
نامه برای کی می نویسی؟
مصلحت نیست این حرفو جلوی این سگ مطرح کنیم بیرون که رفتیم با تو در میان می ذارم تو به غلامت بگو هرچی 
من گفتم همون کارو بکنه اورا من صبح با خودم می برم.
یوسف در حالی که به ابن صادق اشاره می کرد گفت: اینو چکار کنیم؟
عبدالله جواب داد:شما فکر اینو نکن به زیاد بگو تا وقتی من برمی گردم مواظبش باشه....در اینجا صندوقی بزرگ پیدا 
می شه که برای این موش بزرگ به عنوان قفس بکار بره.
یوسف منظور عبدالله را فهمید و لبخندی زد و گفت:بله در اتاق دیگر صندوقی هست که قفسی خوبی میشه بیا 
نشونت بدم.
یوسف این را گفت و عبدالله را با خود به اتاق دیگر برد و در حالی که به طرف صندوق چوبی اشاره می کرد گفت:فکر 
می کنم برای نیاز شما کافی باشه.
بله این خیلی خوبه فورا خالیش کن. یوسف سر صندوق را بالا برد و او را سرنگون کرد وتمام وسایل را روی زمین ریخت.
عبداهلل با چاقو سر صندوق را دو سه سوراخ کرد وگفت: حاال خوبه به زیاد بگو که اینو برداره و به اون اتاق ببره!
یوسف به زیاد دستور داد و او صندوق را برداشت و برد.
عبدالله گفت:حالا به زیاد بگو خوب مواظب باشه و اگر سعی کرد فرار گنه فورا اونو خفه کنه.
یوسف به طرف زیاد نگاه کرد وگفت: زیاد!می فهمی که باید چکار بکنی؟
زیاد به نشانه ی فهمیدن سرش را تکان داد.
دستور اینو مانند دستور من بدونی.
زیاد باز هم سرش را تکان داد.
عبدالله گفت بریم دیر می شه.
یوسف و عبدالله می خواستند از اتاق بیرون بروند که یوسف فکری کرد و گفت: شاید دوباره نتونم این شخصو ببینم 
می خوام به او چیزی بگم.
عبدالله گفت حالا وقت این حرفها نیست.
یوسف رو به ابن صادق کرد وگفت : من مدیون شما هستم و می خواهم کمی از دین شما رو ادا کنم. ببینید شما به 
صورت ابن قاسم تف کرده بودین حالا منم به صورت شما تف می کنم.
یوسف بر چهره ی ابن صادق تف کرد. شما بر دست ابن قاسم چوب زدید پس بفرمایید.
یوسف شلاقی بر دستانش زد. شاید یادتون باشه که به نعیم سیلی هم زده بودین این جوابش. این را گفت و سیلی 
محکمی بر صورتش زد.
و شما موهای نعیمو کشیده بودید پس بفرمایید. یوسف ریش ابن صادق را محکم کشید.
عبدالله دست یوسف را کشید و گفت : یوسف بچه نشو زود باش!
خیلی خوب باقی بعدا زیاد ! مراقبش باش.
زیاد باز هم سرش را تکان داد و عبدالله و یوسف از خانه بیرون رفتند.

🌿-@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#مجاهد  🦅🗡 #صفحه_نود_وهشتم 🌹 یوسف گفت:زیاد اینو با ریسمان محکم به این ستون ببند! زیاد با هیبتی ترسناک تر از قبل به جلو رفت و بازوهای ابن صادق را گرفت او کمی دست و پا زد اما نتوانست در مقابل  حریف قدرتمند خود کاری بکند. زیاد با زوهای او را گرفت و انقدر…
#مجاهد  🦅🗡

#صفحه_نود_ونهم 🌹

یوسف در راه پرسید شما چه فکر کردین؟
عبدالله گفت : گوش کن ! من خونه ی زن نعیم می مونم تو به زندان برو و نعیمو از انجا بیرون بیار مشکلی که نیست؟
نه هیچ مشکلی
خیلی خوب تو گفته بودی که دو اسب خیلی خوب داری ! اسب من در اصطبل ارتشه تو می تونی اسبی دیگر پیدا 
کنی؟
پیدا که ده اسب دیگه هم می تونم اما اسب های نعیم هم داخل خونشون هستن.
خیلی خوب تو نعیمو به خونت ببر من هم با زن نعیم در بیرون شهر کنار درب غربی منتظر شما هستیم هر دوی شما از 
خونه با اسب بیایین.
عبدالله نامه ای را که نوشته بود از جیبش بیرون اورد و به یوسف داد و گفت :تو مستقیما از اینجا به قیروان می ری 
ژنرال اونجا دوست منه و هم کلاس نعیم هم بوده.
او ترتیب سفر شما را تا اسپانیا می ده.به اسپانیا که رسیدی این نامه را به ابو عبید امیر لشکر بده نیازی نیست به او 
بگی نعیم برادر منه.
من نوشتم که هر دوی شما دوست من هستین.
به کسی دیگه درمورد خود چیزی نگین. من وقتی از قسطنطنیه برگردم سعی می کنم سو تفاهم امیرالمومنین رو رفع 
کنم.
یوسف نامه را داخل جیبش گذاشت و وقتی کنار منزلی خوش نما و زیبا رسیدند گفت: زن نعیم توی همین خونه
است.
عبدالله گفت : خیلی خوب تو برو کار خودتو با دقت انجام بده.
خیلی خوب خدا حافظ
خدا حافظ
وقتی یوسف چند قدمی دور شد عبدالله در خانه را کوبید.برمک در را باز کرد و عبدالله را با نعیم اشتباهی گرفت و از 
خوشحالی داد زد و با زبان تاتاری گفت: شما اومدید؟ شما اومدید؟ نرگس ! نرگس ! دخترم نعیم اومده.
عبدالله در ابتدا مدتی را در ترکستان گذرانده بود و برای همین چیزی از زبان تاتاری فهمید.او حرف برمک را درک 
کرد و گفت:
من برادرش هستم.
تا ان لحظه نرگس هم با عجله کنار درب منزل رسید و گفت:
کی اومده؟
برمک پاسخ داد: ایشون برادر نعیم هستن.
من فکر می کردم که او ... قلب سرشار از سرور نرگس دوباره پژمرده شد و نتوانست چیزی بگوید.
عبدالله وارد منزل می شد و در حالی که درب منزل را می بست گفت:
خواهر ! من پیام نعیمو اورده ام.
پیام نعیم! شما اونو دیدید! چطور بود حالش؟
شما برای رفتن همراه من فورا اماده بشین.
کجا؟
نزد نعیم.
او کجاست؟
بیرون شهر همدیگرو می بینیم.
نرگس با نگاهی مشکوک به عبدالله نگریست و گفت:شما که در اسپانیا بودین.
عبدالله گفت :من از اسپانیا اومدم و همین امروز اطلاع یافتم که نعیم زندانی شده من برنامه ی فرار از زندان رو ریختم 
شما عجله کنید.
برمک گفت بفرمایید داخل اتاق اینجا خیلی تاریکه.
برمک نرگس و عبدالله وارد اتاقی روشن شدند نرگس در روشنی شمع با دقت به عبدالله نگاه کرد و شباهت فوق العاده 
او با نعیم را که دید تا حد زیادی مطمئن شد. او از عبدالله پرسید : باید پیاده بریم؟
نه با اسب عبدالله این رو گفت و رو به برمک کرد و پرسید: اسب ها کجا هستن؟
اون روبرو داخل اصطبل.
بیا من و تو اسبها رو اماده کنیم.
عبدالله و برمک به اصطبل رفتند و اسب ها را زین کردند.تا ان وقت نرگس هم اماده شد و رسید.عبدالله او را روی 
اسبی سوار کرد و روی دواسب دیگر او و برمک سوار شدند.
نگهبانان شهر انها را متوقف کردند.
عبدالله گفت که به لشکر گاه می رود تا با لشکری که فردا به طرف قسطنطنیه می رود همراه باشد و نامه ی خلیفه را 
به انها نشان داد.
نگهبانان با احترام تعظیم کردند و در راه باز کردند. مقداری که رفتند از اسبها پیاده شدند و در سایه ی درختان 
منتظر یوسف و نعیم ایستادند.
نرگس با بی قراری ازعبدالله می پرسید: انها کی می رسند؟
و عبدالله هر دفعه با لحنی نرم میگفت: حالا دیگه باید برسن.
بعد از لحظه ای انتظار صدای سم های اسب از طرف دروازه ی شهر بگوش رسید.
عبدالله و نرگس از سایه ی درختان بیرون امدند و کنار جاده ایستادند.
نعیم که رسید از اسب پیاده شد و برادرش را بغل گرفت.
بعد از ان عبدالله گفت: حالا دیگه معطل نکنین می خواد صبح بشه قبل از رسیدن به قیروان جایی دیگر توقف 
نکنید.برمک همراه من میاد.
نعیم بر اسبش سوار شد. دستش را به طرف برادر دراز کرد عبدالله دستش را گرفت و بوسید و روی چشمانش  نهاد.
اشک در چشمان نعیم حلقه زده بود.
نعیم با لحنی محزون پرسید:برادر عذرا حالش چطوره؟
او حالش خوبه اگر خواست خدا باشه ما در اسپانیا همدیگر رو خواهیم دید.

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد
@admmmj123
#مجاهد 🦅🗡

#صفحه_صدم 🌹

سپس عبدالله با یوسف خدا حافظی کرد و نزدیک نرگس رفت و دستش را دراز کرد.نرگس منظورش را فهمید و سرش 
را پایین اورد.
عبدالله با مهربانی دست بر سرش کشید.
نرگس گفت : از طرف من به عذرا سلام برسونید.
عبدالله گفت : باشه خدا حافظ.
هر سه در جوابش خدا حافظ گفتند و لگام اسبها را رها کردند.
عبدالله و برمک همانجا ایستادند و زمانی که نعیم و همراهانش در تاریکی شب غایب شدند انها هم به طرف لشکر گاه 
براه افتادند.
نگهبانان عبدالله را شناختند وبه او سلام کردند عبدالله اسب برمک را تحویل سربازی داد و برای برمک شتری اماده 
کرد و دوباره به طرف شهر برگشتند.
***
زیاد دستور مراقبت از ابن صادق را از مالکش یوسف شنیده بود و تا حدی مراقبش بود که حتی نگاهش را از او دور 
نمی کرد.
وقتی خواب بر او غالب می شد از جایش بلند می شد و گردا گرد ستون دور می زد.از تنهایی خسته شده بود. ناگهان 
فکری به سرش زد.
نزدیک ابن صادق رفت و بطرفش خیره شد لبخندی ترسناک بر لبهایش نقش بست.او دستش را زیر زنخدان ابن 
صادق برد و سرش را بالا گرفت و او را متوجه خود کرد و چند بار بر صورتش تف کرد.
بعد از ان با قدرت تمام به او چند تا شلاق زد و چنان سیلی محکمی به صورتش زد که ابن صادق برای لحظه ای از 
هوش رفت.
وقتی به هوش امد زیاد دوباره کارش را شروع کرد.
ابن صادق چاره ای ندید و گردنش را پایین انداخت.زیاد هم برای لحظه ای کارش را متوقف کرد و همین که ابن صادق سرش را بالا می گرفت شکنجه شروع می شد.
وقت اذان صبح زیاد نگاهی به بیرون انداخت. عبدالله وبرمک در حال امدن بودند او برای اخرین بار شروع به زدن ابن 
صادق کرد و هنوز بازی او تمام نشده بود که عبدالله رسید وگفت:
احمق داری چکار می کنی؟ زود باش او را به داخل صندوق بیانداز!
زیاد فورا دستور را اجرا کرد و ان اژدهای نیمه جان را به داخل صندوق انداخت.
بعد از طلوع افتاب عبدالله با لشکری به طرف قستنطنیه حرکت کرد. در بین شترهایی که اذوقه حمل می کردند 
شتری بود که در پشت ان صندوقی بسته شده بود.
لگام او به دم شتر زیاد بسته شده بود و غیر از عبدالله زیاد و برمک کسی نمی دانست که داخل صندوق چه چیزی 
هست.
با دستور عبدالله برمک هم با اسبش در کنار این صندوق حرکت می کرد.
***
نعیم به همراه نرگس و یوسف به قیروان رسید. و بعد از طی کردن مسافت طولانی به قرطبه رفت و از انجا به سمت 
طیطله حرکت کرد.
در انجا نرگس را در مهمانسرای گذاشت و او با یوسف به نزد رئیس لشکر ابو عبید حاضر شد و نامه ی عبدالله را به او 
داد.
ابو عبید نامه را باز کرد و خواند . نعیم و یوسف را از سر تا پا نگاه کرد وگفت:
شما دوستان عبدالله هستین از این به بعد منو هم دوست خود بدونید. عبدالله خودش بر نمی گرده؟
نعیم جواب داد: خلیفه اونو به قسطنطنیه فرستاده.
اینجا نیاز بیشتری به او داریم کسی نیست که جای طارق و موسی را پر بکنه من نا توان شده ام و نمی تونم به خوبی 
وظایفم را انجام بدم.
شما می دونید اینجا با شام و عربستان فرق می کنه. طرز جنگ این مردم کوهی هم با ما متفاوته. قبل از اینکه به شما کاری واگذار بشه باید تا مدتی بطور سرباز معمولی مشغول خدمت باشین.
البته از نظر حفاظت خود کاملا مطمئن باشید. اگر امیرالمومنین شما را اینجا جستجو کرد شما را جای دیگر می 
فرستم.
البته قانون من اینکه بدون امتحان هیچ کسی رو به منصبی منصوب نمی کنم.
نعیم سپه سالار را نگاهی کرد و لبخندی زد و گفت : شما مطمئن باشید من در اخرین صف سربازان همون احساس را 
خواهم داشت که در دست راست قتیبه و محمد بن قاسم داشتم.
منظور شما اینه که...
ابو عبید حرفش را تمام نکرده بود که یوسف گفت : ایشون از ژنرالهای مشهور ابن قاسم و قتیبه هستن.
ببخشید نمی دونستم که در مقابل مجاهدی با تجربه تر از خودم ایستاده هستم. ابو عبید این را گفت وباری دیگر با 
نعیم احوالپرسی کرد.
حالا فهمیدم علت ناراحتی خلیفه از شما چی بوده در اینجا هیچ خطری شما را تهدید نمی کنه.
البته برای احتیاط از امروز شما زبیر و اسم دوست شما عبدالعزیز خواهد بود . همراه شما کسی دیگه هم هست؟«
نعیم گفت: »بله ، همسرم هست اونو در مهمانسرا گذاشتم.«
باشه همین الان ترتیب کار شما رو می دم . ابو عبید خادمی را صدا زد و دستور داد که در شهر منزل مناسبی را اجاره 
بگیرد.

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#مجاهد 🦅🗡 #صفحه_صدم 🌹 سپس عبدالله با یوسف خدا حافظی کرد و نزدیک نرگس رفت و دستش را دراز کرد.نرگس منظورش را فهمید و سرش  را پایین اورد. عبدالله با مهربانی دست بر سرش کشید. نرگس گفت : از طرف من به عذرا سلام برسونید. عبدالله گفت : باشه خدا حافظ. هر سه…
#مجاهد 🦅🗡

#صفحه_صد_ویکم 🌹

بعد از چهار ماه نعیم زره پوش روبروی نرگس ایستاده بود و به او می گفت:
» من منظور شمارو فهمیدم.« نرگس در حالی که سعی می کرد لبخند بزند گفت و ادامه داد: شما چندین بار گفته 
بودین که زن های تاتاری در مقابل زن های عرب ضعیف و دل نازکترند اما من امروز ثابت می کنم که زن های تاتاری 
قوی ترند.
نعیم گفت: »عملیات پرتقال شاید تا شش ماه طول بکشه سعی می کنم در این مدت اینجا سری بزنم ، اما اگه فرصت 
نشد تو اصلا نگران نباش . امروز ابوعبید کنیزی نزد تو می فرسته«.
» من به شما...« نرگس در حالی که چشمانش را پایین گرفته بود گفت و ادامه داد: » خبر تازه ای می خوام بدم«.
» نعیم با محبّت سر نرگس را بالا گرفت و گفت: بگو«!
» وقتی شما برگردید«...
» خوب ، بگو«!
نرگس دست نعیم را فشرد و گفت: شما نمی دونین؟«
» من می دونم ، منظورت اینه که من خیلی زود پدر می شم«.
نرگس در جواب سرش را در آغوش نعیم گذاشت.
» نرگس! اسمشو بگم ... اسمش هست عبدالله ، اسم برادر من«
» اگه دختر باش چی؟«
» نه او باید پسر باشه من نیاز به پسری دارم که زیر سایه ی شمشیر و در باران تیرها بازی کنه ، من به او تیراندازی ، 
پرتاب نیزه و اسب سواری می آموزم. من برای جاودان موندن برق شمشیرهای پدرانم در بازوهاش قدرت و در قلبش 
شجاعت و دلاوری می کارم«.
***
خلیفه ولید قبل از وفاتش کشتی های جنگی را برای فتح قسطنطنیه فرستاده بود و لشکری هم از راه قاره ی آسیا 
در حرکت بود اما مسلمانان در این حمله شکست سنگینی متحمل شدند. قبل از به تسلط در آوردن دیوارهای محکم 
قسطنطنیه غذای لشکر اسلام کاملا تمام شد ، مشکلی دیگر که پیش آمد مرض طاعون بود که در لشکر افتاد و جان 
هزاران نفر را گرفت. لشکر اسلام بعد از این مشکلات مجبور به عقب نشینی شد.
در ایالت سند و ترکستان بعد از قتل ابن قاسم و قتیبه بن مسلم دروازه پیروزی تقریباً بسته شده بود. سلیمان برای 
شستن این داغ ننگ آور از کارنامه ی خود می خواست قسطنطنیه را فتح کند او فکر می کرد با فتح قسطنطنیه بر 
خلیفه ولید سبقت خواهد برد اما از بدشانسی ، این کار بزرگ را به عهده کسانی گذاشته بود که هیچ سروکاری با نبرد 
و جنگ نداشتند. بعد از چند حمله ی ناموفق به استاندار اندلس نامه ای نوشت و از او خواست که برای فتح 
قسطنطنیه سپه سالاری با تجربه بفرستد و همانطور که گفتیم عبدالله برای پایان دادن این کار نزد خلیفه حاضر شد وبا پنج هزار نفر دمشق را به مقصد قسطنطنیه ترک کرد. خود سلیمان هم دمشق را ترک کرد و رمله را دارالخالفه خود 
قرار داد تا بتواند نظارت بهتری بر چگونگی اوضاع داشته باشد . چندین بار خودش فرماندهی لشکر را عهده دار شد 
اما هیچ موفقیتی حاصل نکرد.
عبدالله با خیلی از پیشنهادهای خلیفه سلیمان مخالف بود او می خواست که ژنرالهای مشهور ایالت سند و ترکستان 
که به جرم دوستی با ابن قاسم و قتیبه در زندان بسر می بردند دوباره سر خدمت برگرداند اما خلیفه بجای آنها چند 
نفر نا اهل را استخدام کرده بود . نفرت مردم نسبت به سلیمان روز بروز بیشتر می شد . خود او هم ضعف خود را 
احساس می کرد. لشکری که همیشه برای خشنودی خدا جان و مالش را نثار می کرد حاضر نبود برای خشنودی 
خلیفه خون خود را بریزد و برای همین شوق جهاد روزبروز در مردم کمتر می شد.
ناپدید شدن ناگهانی ابن صادق بر نگرانی خلیفه افزود حالا دیگر کسی نبود که او را تسلی دروغین بدهد و او 
مشکلات و مصائب را فراموش کند. وجدانش او را بر قتل بی گناهانی چون ابن قاسم ملامت می کرد. او تمام سعی خود 
را برای جستجوی ابن صادق بروی کار آورد. جاسوس فرستاد. جایزه تعیین کرد اما هیچ خبری از او نبود.
***
جزا و سزا

عبدالله می دانست که خلیفه برای پیدا کردن ابن صادق تمام سعی خود را خواهد کرد و زنده گذاشتن او خطر دارد 
اما او نمی خواست دستهای خود را به خون کثیف انسانی مثل ابن صادق آلوده کند او این عمل را خلاف شأن
مجاهد 
می دید.
زمانی که لشکر عبدالله در راه قسطنطنیه در شهری به نام قونیه توقف کرد عبدالله نزد فرماندار شهر رفت و برای 
حفاظت وسائل گران قیمت لشکر تقاضای منزلی کرد فرماندار منزلی تقریباً نیمه ویران به او داد. عبدالله ابن صادق را 
در زیر زمین آن منزل گذاشت و برمک و زیاد را برای مراقبت او مامور کرد و خود به طرف قسطنطنیه حرکت کرد. زیاد 
بیشتر از قبل لطف زندگی را احساس می کرد .

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد
@admmmj123
#مجاهد 🦅🗡

#صفحه_صد_ودوم 🌹

قبلا او فقط یک غالم بود و حالا اختیار کامل بر جسم انسانی مثل خود
را حاصل کرده بود. هر وقت می خواست خود را با ابن صادق سرگرم می کرد . او احساس می کرد که ابن صادق برای او
مثل اسباب بازی است هیچ وقت از بازی کردن با او سیر نمی شد . در زندگی سرد و بی روح او ابن صاق اولین و آخرین سرگرمی بود. این محبت بود یا مخالفت! بهر صورت او هر روز برای سیلی زدن و اذیت کردن او بهانه ای می جست. 
برمک در حضور خود اجازه ی چنین کارهایی را به زیاد نمی داد امّا وقتی او برای خرید غذا به بازار می رفت زیاد دلش 
را شاد می کرد . طبق دستور عبدالله غذای بسیار خوبی به ابن صادق داده می شد این دستور هم بود که هیچ آزاری به 
او نرسد اما زیاد به اجرای این حکم خیلی اهمیت نمی داد. اگرچه او مقداری زبان عربی می دانست اما همیشه با زبان 
مادری خودش با ابن صادق گفتگو می کرد. ابتدا برای ابن صادق مشکل بود اما آهسته آهسته کمی از حرف های او سر در می آورد. روزی برمک برای خرید غذا به بازار رفته بود . زیاد داخل اتاق ایستاده بود و از پنجره بیرون را تماشا می کرد که 
ناگهان چشمش به شخصی از نسل خودش افتاد که روی الاغی سوار شده از داخل شهر عبور می کرد. الاغ ضعیف و 
بیچاره طاقت وزن آن حبشی غول پیکر را نداشت و بر جایش نشست. حبشی با شلاق او را می زد و او دوباره بلند می 
شد اما بعد از چند قدم دوباره روی زمین می افتاد و شلاق حبشی به حرکت در می آمد. زیاد با قهقهه زدن شلاقی 
برداشت و به زیرزمین رفت ، در را باز کرد و وارد زیرزمین شد.
همین که ابن صادق او را دید خود را برای سیلی خوردن و شکنجه ای جدید آماده کرد اما بر عکس حدس او زیاد 
لحظه ای ساکت ایستاد و سپس دستهایش را روی زمین گذاشت و مانند چارپایی چند قدم راه رفت و به ابن صادق 
گفت: »بیا«!
ابن صادق منظورش را نفهمید . از ترس شکنجه ی جدیدی فکرش را از دست داده بود. زیاد دوباره گفت: »بیا روی من 
بنشین و سواری کن«!
ابن صادق جز اجرای احکام خوب و بد او چاره ای دیگر ندانست و اگر نه باید خود را برای شکنجه ای سخت آماده می 
کرد به همین خاطر با ترس و لرز رفت و روی کمر او سوار شد. زیاد دور دیوار اتاق دو سه گشت زد و ابن صادق را پیاده 
کرد. او برای جلب رضایت زیاد با لهجه ای چاپلوسانه گفت:
» شما خیلی قدرتمند هستید!« زیاد اهمیّتی به حرفهایش نداد بعد از بلند شدن دستهایش را تکانی داد و ابن صادق 
را روی زمین نشاند و گفت:
» حالا نوبت منه« ابن صادق می دانست که زیر این غول بی شاخ و دم له خواهد شد . اما مجبور بود. زیاد شلاقش را در دست گرفت و 
روی کمر ابن صادق سوار شد. کمر ابن صادق خم شد ، راه رفتن برای او غیر ممکن بود. به هر صورت دو سه قدم رفت 
و بزمین افتاد . زیاد شروع به شلاق زدن کرد تا جایی که ابن صادق بی هوش شد. زیاد او را بلند کرد و به دیوار تکیه 
داد و با عجله بیرون رفت . بعد از لحظه ای با سینی پر از انگور و سیب برگشت. ابن صادق به هوش آمد و چشمهایش 
را باز کرد. زیاد با دست خودش چند دانه انگور به ابن صادق داد و سپس سیبی را با خنجر خود نصف کرد و نصفش را 
به ابن صادق داد . وقتی ابن صادق سیب را تمام کرد زیاد سیب دیگری را نصف کرد و به او داد.
ابن صادق می دانست که زیاد گاهی بیشتر از حد نیاز مهربان می شود به همین دلیل بعد از تمام کردن سیب دوم 
سیب سوم را خودش برداشت زیاد خنجر خود را در وسط سیبها گذاشته بود. ابن صادق در حال تظاهر و بی خیالی 
خنجر را برداشت و شروع به کندن پوست سیب کرد . زیاد با دقت حرکاتش را زیر نظر گرفت. ابن صادق خنجر را سر 
جایش گذاشت و گفت: »این پوست برای سلامتی مضره«.
» هو « زیاد سرش را تکانی داد و سیبی برداشت تا مانند ابن صادق پوستش را بکند. اما نتوانست و دستش کمی 
زخمی شد. او دست به دهان برد و شروع به مکیدن خون کرد.
ابن صادق گفت: » بدش به من«
زیاد سرش را تکان داد و سیب و خنجرش را به او داد.
ابن صادق پوست سیب را کند و به زیاد داد و پرسید: » دیگه هم میل می کنید؟«
زیاد سرش را تکان داد و ابن صادق سیب دیگری برداشت و شروع به پوست کندن کرد. خنجر در دستش بود و دلش 
بشدت می تپید.

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#مجاهد 🦅🗡 #صفحه_صد_ودوم 🌹 قبلا او فقط یک غالم بود و حالا اختیار کامل بر جسم انسانی مثل خود را حاصل کرده بود. هر وقت می خواست خود را با ابن صادق سرگرم می کرد . او احساس می کرد که ابن صادق برای او مثل اسباب بازی است هیچ وقت از بازی کردن با او سیر نمی شد…
#مجاهد 🦅🗡

#صفحه_صد_وسوم 🌹

می خواست برای یک بار هم که شده شانس خود را بیازماید اما می ترسید که قبل از حمله ی او زیاد او را له خواهد 
کرد. کمی فکر کرد و در حالی که با نگرانی به طرف در نگاه می کرد گفت: » کسی داره میاد« زیاد هم با عجله به طرف 
در متوجه شد و در همین لحظه ابن صادق خنجر را تا دسته بر سینه زیاد فرو برد و فوراً چند قدم به عقب جهید. در 
حالی که از عصبانیت می لرزید بلند شد و برای خفه کردن ابن صادق دستهایش را به طرف او دراز کرد . ابن صادق 
بیشتر از قبل چالاک شده بود دوید و در گوشه ی دیگر اتاق رفت. زیاد دنبالش کرد و او به گوشه ی دیگری پناه گرفت. زیاد هر کاری کرد نتوانست او را بگیرد و هر لحظه پاهایش سست می شد. خون بعد از خیس کردن تمام لباسها 
داشت روی زمین می ریخت . او دیگر قدرتی برای مقابله نداشت سینه اش را با هر دو دست فشرد و روی زمین 
نشست و فوراً دراز کشید.
ابن صادق در گوشه ای ترسان و لرزان ایستاده بود وقتی مطمئن شد که او مرده یا حداقل بی هوش شده جلو آمد و 
کلید را از جیبش بیرون آورد و از اتاق خارج شد. برمک هنوز از بازار نیومده بود . ابن صادق بعد از خارج شدن از منزل 
چند قدمی دوید اما با این فکر که در شهر هیچ خطری او را تهدید نمی کند با اطمینان براه خود ادامه داد و بعد از
بدست آوردن اطلاعاتی از مردم برای بیان سرگذشت خود نزد خلیفه به طرف رمله حرکت کرد.
بعد از چند روز از آزادی ابن صادق این خبر شنیده می شد که خلیفه عبدالله را از سر لشکری معزول و بازداشت کرده 
و او را دستبند زده بطرف رمله آورده می شود . در مورد ابن صادق هم شایع شده بود که پست مفتی اعظم اسپانیا به 
او داده شده.
***
در سال 11 هـ.ق سلیمان خودش فرماندهی لشکر را به عهده گرفت و بر قسطنطنیه حمله کرد اما آرزوی فتح عملی 
نشد و از دنیا رفت و عمربن عبدالعزیز بر تخت خلافت نشست . عمربن عبدالعزیز در عادات و اخلاق خود با تمام 
خلفای بنی امیه فرق داشت. عهد خلافت او در تمام دور حکومت اموی مانند ستاره ای درخشان می تابد. اولین کار 
خلیفه دادرسی به مظلومین و ستمدیدگان بود . مجاهدین بزرگی که شکار سلیمان بن عبدالملک شده بودند و در 
زندانهای تنگ و تاریک شب و روز خود را سپری می کردند آزاد شدند. تمام مسوولین سخت گیر معزول و به جای آنها 
مسوولینی عادل و نیک کردار گماشته شدند عبدالله که هنوز در زندان رمله بسر می برد آزاد و به دربار خلافت 
فراخوانده شد. عبدالله برای آزادی خود از خلیفه ی جدید تشکر کرد.
امیرالمومنین! » دیری شده که به خونه نرفتم، می خواستم اونجا برم«.
» من برای تو فرمانی صادر کرده ام«.
» امیرالمومنین! من با کمال میل آماده ی پذیرفتن حکم شما هستم«.
عمر ثانی کاغذی به طرف عبدالله دراز کرد و گفت: » من تو را استاندار خراسان برگزیده ام ، تو برای یک ماه به خانه برو و بعد از آن فوراً خود را به خراسان برسان«.
عبدالله سلام کرد و چند قدم برگشت اما ناگهان ایستاد و به طرف امیرالمومنین نگریست.
امیرالمومنین پرسید: » چیزی می خواستی بگی؟«
» امیرالمومنین! می خواستم در مورد برادرم بگم. من اونو از زندان دمشق نجات دادم او بی گناه بود. تقصیرش فقط 
این بود که دست راست محمد بن قاسم و قتیبه بود و به دربار خلافت آمده بود تا امیرالمومنین را از تصمیم قتل قتیبه 
منصرف کنه.
عمر بن عبدالعزیز پرسید:منظورت نعیم بن عبدالرحمنه.
بله امیرالمومنین او برادر کوچک منه
حالا او کجاست؟
در اسپانیا من اونو نزد ابو عبید فرستاده بودم اما خلیفه سلیمان ابن صادقو به عنوان مفتی اعظم اسپانیا به اونجا 
فرستاده و او تشنه خون نعمیه.
امیرالمومنین گفت:در مورد ابن صادق همین حالا به استاندار اسپانیا دستور نوشتم که او را دستبند زده به دمشق 
بفرستند در مورد برادرت هم فکری خواهیم کرد.
امیرالمومنین!همراه برادرم یکی از دوستانش هم هست.
امیرالمومنین کاغذ و قلم برداشت و نامه ای به استاندار اسپانیا نوشت و در حالی که نامه را به یکی از سزبازان می داد 
گفت:حالا راضی شدی؟من برادر تو برای استاندار پرتغال جنوبی انتخاب کردم و در مورد دوستش هم سفارش کرد که 
پست خوبی در ارتش به او داده بشه.در مورد ابن صادق هم دوباره تاکید کردم.
عبدالله با ادب سلام کرد و مرخص شد.

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد
@admmmj123
#مجاهد 🦅🗡

#صفحه_صد_وچهارم 🌹

استاندار اندلس در قرطبه اقامت داشت او از پیروزی های چشمگیر ژنرالی به نام زبیر در پرتغال جنوبی خیلی 
خوشحال بود در ضمن نامه ای که به ابوعبید نوشت میل خود را نسبت به ملاقات با این ژنرال با تجربه اظهار کرد. نعیم 
به قرطبه نزد استاندار اندلس حاضر شد استاندار با محبت زیادی از او استقبال کرد و او را روی صندلی دست راست 
خود جا داد استاندار گفت:از دیدن شما خیلی خوشحالم ابو عبید در نامه اش از شما خیلی تعریف کرده بود. چند روزی هست که به من اطلاع رسیده مردم کوهستانی شمال بغاوت کرده اند می خواستم شما رو برای سرکوبی 
اونها بفرستم می تونید تا فردا حاضر شوید؟
اگر بغاوت شده پس باید همین امروز حرکت کنیم نباید بذاریم اتش بغاوت در جاهای دیگه نفوذ کنه.
خیلی خوبه من هم امیر لشکرو برای مشورت می خوام.
نعیم و استاندار با هم صحبت می کردند که سربازی وارد شد و گفت:
مفتی اعظم می خواهند شما را ببینند.
استاندار گفت:بگو تشریف بیاورند.
شاید شما با ایشون ملاقات نکردید استاندار به نعیم گفت و ادامه داد:
تقریبا یک هفته قبل اومدن و از دوستان نزدیک امیرالمومنین هستن اما متاسفم که لایق این منصب نیستن.
اسم ایشون چیشت؟
استاندار جواب داد:ابن صادق
نعیم جا خورد و گفت:ابن صادق؟
شما ایشون و میشناسید؟
در این هنگام ابن صادق وارد شد همین که نعیم او را دید احساس کرد که مصیبت تازه ای از راه رسیده.
ابن صادق حریف قدیمی خود را دید و شگفت زده شد.استاندار رو به ابن صادق کرد و پرسید:شما ایشونو می 
شناسین؟و ادامه داد:اسم ایشون زبیره و از ژنرال های شجاع ما هستن.
خیلی خوبه ابن صادق جواب داد و برای مصافحه با نعیم دستش را دراز کرد اما نعیم مصاحفه نکرد.
ابن صادق گفت:شاید شما منو نشناختین من دوست قدیمی شما هستم.
نعیم هیچ توجهی به او نکرد و به استاندار گفت:می تونم برم؟
صبر کنید من به امیر لشکر نامه ای می نویسم که هر چقدر سرباز لازم بود با شما بفرسته. و سپس در حالی که بطرف
ابن صادق اشاره می کرد به ابن صادق گفت:شما هم بفرمایید بنشینید.ابن صادق نزدیک استاندار نشست و او نامه را 
نوشت و می خواست به نعیم بدهد .ابن صادق گفت:می تونم ببینم؟
استاندار جواب داد:بله با کمال میل. و کاغذ را بع دست ابن صادق داد ابن صادق کاغذ را گرفت خواند و در حالی که 
کاغذ را به استاندار بر می گرداند گفت:دیگه نیازی به خدمات این شخص نیست شما کسی دیگه رو به جای ایشون 
بفرستین
استاندار با تعجب پرسید:شما چطور به ایشون مشکوک شدین ایشون یکی از بهترین ژنرالهای ما هستن.
اما شاید اطلاع ندارید که این شخص از بدترین دشمنان خلیفه هست و اسمش زبیر نیست بلکه نعیمه و از زندان 
دمشق فرار کرده و اینجا تشریف آورده.
استاندار رو به نعیم گرفت و پرسید:این درسته؟
نعیم ساکت بود.
ابن صادق گفت:شما ایشونو دستگیر کنید و همین امروز در دادگاه من حاضر کنید.
من بدون هیچ مدرکی نمی تونم ژنرالی رو دستگیر کنم شما دو تا در اولین ملاقات طوری با هم برخورد کردین گویا از 
قبل با هم ناراحتید در این صورت اگه مجرم هم باشه من پرونده ی اونو جهت دادرسی به دادگاه شما ارجاع نمیدم.
باید بدونید که دارید با مفتی اسپانیا صحبت می کنید.
شما هم می دونید که من استاندار اسپانیا هستم.
درسته.اما شاید نمیدونید که من غیر از مفتی اعظم شخص دیگری هم هستم.
نعیم گفت:نه ایشون نمی دونه اما من میگم تو دوست امیرالمومنین و قاتل قتیبه بن مسلم ، محمد بن قاسم و ابن عامر 
هستی بغاوت ترکستان نتیجه سازش تو بود تو اون سفاکی هستی که از قتل برادر و دختر برادرت هم دریغ نکردی اما 
حالا تو زندانی من هستی.
نعیم این را گفت و با سرعتی چون برق شمشیر از نیام بیرون آور و نوکش را روی سیته ی ابن صادق گذاشت و 
گفت:خیلی دنبالت گشتم اما گیرت نیاوردم امروز خودت اینجا اومدی تو دوست امیرالمومنین هستی او از مرگت 
خیلی ضرر می بینه اما آینده اسلام از خوشحالی امیرالمومنین برام مهمتره.نعیم این را گفت و شمشیرش را بالا
برد.ابن صادق مانند بید بخود می لرزید مرگ را جلوی چشمانش دید و دیده بربست نعیم این حالت را که دید شمشیر   را پایین اورد و گفت: با این شمشیر سرهای شاهزادگان مغرور ایالت سند و ترکستانو بریده ام نمی خوام اونو با خون 
انسان ذلیل و ترسویی چون تو آلوده کنم نعیم شمشیرش را در غلاف گذاشت برای لحظه ای سکوت مجلس را فرا 
گرفت و با امدن یک افسر ارتش این سکوت شکست او همین که وارد شد نامه ای به استاندار اسپانیا تقدیم کرد
استاندار با عجله نامه را باز کرد و دو سه بار با چشمانی خیره نامه را خواند و سپس رو به نعیم کرد و گفت:
اگه اسم شما زبیر نیست بلکه نعیمه در این نامه در مورد شما هم چیزهایی نوشته شده این را گفت و نامه را به نعیم 
داد.

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#مجاهد 🦅🗡 #صفحه_صد_وچهارم 🌹 استاندار اندلس در قرطبه اقامت داشت او از پیروزی های چشمگیر ژنرالی به نام زبیر در پرتغال جنوبی خیلی  خوشحال بود در ضمن نامه ای که به ابوعبید نوشت میل خود را نسبت به ملاقات با این ژنرال با تجربه اظهار کرد. نعیم  به قرطبه نزد استاندار…
#مجاهد 🦅🗡

#صفحه_صد_وپنجم 🌹

نعیم شروع به خواندن نامه کرد این نامه از طرف امیرالمومنین عمربن عبدالعزیز بود. استاندار دستهایش را بر هم زد 
چند سرباز وارد شدند.او در حالی که به طرف ابن صادق اشاره می کرد گفت:ایشونو دستگیر کنید.
ابن صادق گمان نمیکرد که ستاره ی خوش اقبالی او بعد از طلوع اینقدر زود در زیر ابرهای سیاه پنهان خواهد شد.
از یک طرف نعیم به عنوان استاندار پرتقال جنوبی در حرکت بود و از طرفی چند سرباز مسلح ابن صادق را در حالی 
که دست و پایش به زنجیر بسته شده بود به طرف دمشق می بردند.
بعد از چند روز به نعیم خبر رسید که ابن صادق در راه قبل از رسیدن به دمشق زهر خورده و خودکشی کرده.
نعیم نامه ای به عبدالله نوشت و جویای احوال خانه شد اما تا دیری جواب نامه نیامد نعیم از انتظار خسته شد و با سه 
ماه مرخصی به طرف بصره براه افتاد چون که نرگس همراه او بود در سفر مقداری تاخیر شد.به خانه که رسید اطلاع 
یافت که عبدالله به خراسان رفته و عذرا را هم همراه خود برده نعیم می خواست به خراسان برود اما به علت پیشروی 
لشکر اسلام در شمال اسپانیا مجبور شد تصمیم خود را عوض کند و برگشت.

آخرین فرض

زمان از روزها به ماهها و از ماهها به سالها میرسید از استانداری نعیم در پرتغال جنوبی هجده سال گذشت جوانی او 
وارد دوران پیری شده بود عمر نرگس هم از چهل سال می گذشت اما جذابیت صورت و زیبایش همچنان برقرار بود.
پسر بزرگشان عبدالله بن نعیم در پانزده سالگی وارد ارتش اسپانیا شد در طی سه سال به قدری شهرت به دست آورد 
که نعیم و نرگس به جگر گوشه ی خود افتخار می کردند.پسر دوم حسین هشت سال از عبدالله کوچکتر بود.
روزی حسین بن نعیم در صحن منزل تخته چوبی را هدف قرار داده بود و تمرین تیراندازی می کرد نعیم و نرگس هم در کناری نشسته جگر گوشه ی خود را تماشا می کردند چند تیر حسین به هدف نخورد نعیم با لبخند جلو رفت و 
پشت سر حسین ایستاد حسین نگاهی به پدرش کرد و تیری در کمان گذاشت و هدف گرفت.
پسرم دستات می لرزه و تو گردن خود تو کمی بلند می کنی.
پدر وقتی شما مثل من بودین دستاتون نمی لرزید؟
وقتی من به سن تو بودم کبوتر در حال پرواز رو هم می انداختم و زمانی که سه چهار سال از تو بزرگتر شدم بهترین 
تیرانداز در بین بچه های بصره بودم.
پدر جون شما هدف بگیرین.
نعیم کمان را از دست حسین گرفت و تیر را رها کرد تیر درست در وسط هدف قرار گرفت سپس نعیم روش هدف 
گرفتن و تیراندازی را به حسین یاد داد نرگس هم نزدیک امد و کنارشان ایستاد.
جوانی سوار بر اسب با سرعت کنار در منزل رسید و توقف کرد.
غلام در را باز کرد اسب سوار اسبش را به غلام داد و وارد صحن منزل شد.نعیم(عبدالله)گفت و او را در اغوش کشید 
نرگس که هر لحظه نگاهش هزاران دعا برای دلبندش در برداشت جلو امد و گفت:
پسرم اومدی الحمدالله.
نعیم پرسید:چه خبر آوردی پسرم؟
پدر جون عبدالله با چهره ای غمگین سرش را پایین انداخت و ادامه داد:خبر خوبی نیست در عملیات فرانسه با تلفات 
زیادی که متحمل شدیم مجبور به عقب نشینی شدیم ما بعد از فتح مناطق مرزی برای پیشروی بیشتر آماده می 
شدیم که با ارتش صدهزار نفری فرانسه روبرو شدیم لشکر ما بیش از هجده هزار نفر نبود ژنرال ما عقبه از قرطبه 
کمک خواست اما از اونجا خبر رسید که در مراکش بغاوت شده و نمی تونه نیروی بیشتری به فرانسه اعزام بشه ما 
مجبور شدیم با همان تعداد اندک با شاه فرانسه بجنگیم. تقریبا نصف ارتش ما در میدان جنگ شهید شدن.
نعیم پرسید:حالا عقبه کجاست؟
او به قرطبه رفته و خیلی زود به طرف مراکش حرکت می کنه شعله های آتش بغاوت از مراکش تا تونس همه جا رو در 
برگرفته بربرها تمام حکام مسلمانو به قتل رسوندند خبر رسیده که خارجی ها و رومی ها در این بغاوت دست داشته اند.
نعیم گفت:عقبه ژنرال شجاعیه اما با تجربه نیست من به استاندار اسپانیا نوشته بودم که منو در ارتش خود جا بده اما 
اون قبول نکرد.
خوب پدر جون به من اجازه بدین.
نرگس پرسید:اجازه! کجا می خوای بری؟
مادر جون من فقط برای دیدن شما و پدر اومده بودم باید با لشکر به مراکش برم.
نعیم گفت:خیلی خوب خدا حفظت کنه پسرم.
خیلی خوب مادر خداحافظ. عبدالله این را گفت و حسین را در آغوش گرفت و سپس با همان عجله ای که آمده بود 
برگشت.

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد
@admmmj123
#مجاهد 🦅🗡

#صفحه_صد_وششم 🌹

در بغاوت بربرها جان هزاران مسلمان تلف شد.آنها بعد از قتل حکام مسلمان استقلال خود را اعلان کردند عقبه با 
لشکرش در ساحل مراکش پیاده شد و در سال 125 هـ ق لشکری دیگر از شام برای کمک به او پیوست در مراکش 
جنگ خونینی را افتاد ارتش بربرهای نیم برهنه از هر طرف مانند سیلابی در حرکت بود لشکر اسپانیا و شام به شدت 
مبارزه می کردند اما در مقابل ارتش بی شمار حریف به نتیجه ای نرسیدند عقبه در این جنگ شهید شد و با شهادت 
او صف های مسلمانان در هم شکست بربرها همه را محاصره کردند و یکی یکی به شهادت می رساندند.
پسر نعیم عبدالله صفهای دشمن را در هم شکست و خیلی جلو رفت زخمی شد و نزدیک بود که از اسبش بیفتد که 
ژنرالی عرب دست به کمرش انداخت و او را روی اسب خود نشاند و از معرکه بیرون برد.
تقریبا سه چهارم لشکر اسپانیا به قتل رسیدند و بقه عقب نشینی کردند بربرها تا مسافتی دور انها را تعقیب کردند 
لشکر شکست خورده به الجزایر رسید و توقف کرد.
استاندار اسپانیا بعد از اطلاع از این شکست با کوشش زیاد از تمام شهرهای اطراف لشکر تازه نفسی اماده کرد و برای 
قیادت ان نعیم را انتخاب کرد نعیم نامه ی پسرش عبدالله در مورد زخمی شدن و نجات یافتن او با ایثار یکی از 
مجاهدین عرب مطلع شده بود.
در سال 125 هـ ق زمانی که بربرها در تمام آفریقای جنوبی ظلم و ستم بپا کرده بودند نعیم ناگهان با سپاه هزار نفری در ساحل آفریقا پیاده شد. بربرها از آمدنش بی خبر بودند نعیم با شکستهای پی در پی که به آنها وارد کرد بطرف 
مشرق جلو رفت از طرف دیگر لشکر شکست خورده از الجزایر پیشروی کرد و بربرها از دو طرف سرکوب می شدند در 
طی یک ماه آتش بغاوت در مراکش خاموش شده بود اما در جاهایی از شمال مشرق افریقا هنوز هم عناصر فتنه انگیز
موجود بودند . خارجی ها و بربر ها از مراکش عقب نشینی کردند و تونس را پایگاه خود قرار دادند . نعیم مشغول 
سامان بخشیدن امور در مراکش بود و به همین خاطر نتوانست به پیشروی ادامه دهد . او افسران بلند پایه ی ارتش 
خود را جمع کردو ضمن یک سخنرانی جذاب گفت :برای حمله بر تونس نیاز به ژنرالی جان نثار داریم . چه کسی از 
شما این مسئولیت را قبول می کند ؟
نعیم هنوز جمله اش را کامل نکرده بود که سه ژنرال بلند شدند . یکی از آنها دوست قدیمی او یوسف بود . دومی پسر 
جوانش عبدالله و سومی که خیلی مشابه عبدالله بود برای نعیم نا آشنا بود .
نعیم پرسید : اسم شما چیه ؟
جوان عرب پاسخ داد : اسمم نعیمه.
-نعیم پسر ؟
جوان جواب داد : نعیم پسر عبدالله
نعیم پرسید : عبدالله ؟ عبداهلل پسر عبدالرحمن ؟
-بله!
نعیم جلو رفت و جوان را در آغوش کشید و گفت : منو می شناسی ؟
-بله شما سپه سالار ما هستین.
-به غیر از این دیگه چه چیزی هستم ؟
نعیم با نگاهی پر محبت جوان را نگریست و ادامه داد : من عموی تو هستم . عبدالله این پسرعموی توست .
-پدر جون ایشون جون منو در جنگ مراکش نجات دادند .
نعیم پرسید : برادرم حالش چطوره؟ -دو سال قبل شهید شدن ، یک نفر خارجی اونهار و شهید کرد .
زخمی به قلب نعیم خورد ، او لحظه ای ساکت ماند و بعد دست به دعا بلند کرد و سپس پرسید :مادر شما چطوره ؟
-خوبن .
-چندتا خواهر و برادر هستید ؟
-دو برادر و یک خواهر.
نعیم دیگر افسران را مرخص کرد و بعد از رفتن آنها شمشیر را از کمرش باز کرد و در حالی که به نعیم بن عبدالله می 
داد گفت : تو مستحق این امانت هستی ، تو همین جا بمون ، من خودم به تونس می روم .
-عمو جون ! چرا منو نمی فرستین ؟
-پسرم تو جوونی . دنیا به تو نیاز داره ، از امروز تو سپه سالار این ارتشی . عبدالله. نعیم برادر بزرگتره ، حکمشو با دل 
و جون بپذیر.
نعیم بن عبدالله گفت : عمو جون . می خواستم چیزی به شما بگم .
-بگو پسرم .
-شما خونه نمی رین ؟
-پسرم بعد از عملیات تونس فورا می رم .
-عمو جون شما حتما برین . مادر همیشه ذکر شما رو می کنه خواهر و برادر کوچکم هم خیلی به یاد شما هستن.
-اونها می دونن که من زنده ام ؟
مادر جون مطمئن بود که شما زنده هستین ، به من گفته بود که بعد از عملیات مراکش به اسپانیا برم تا سر نخی از
شما پیدا کنم و به شما بگم که همراه زن عمو به خونه برین.
-من خیلی زود به اونجا می رم . عبدالله تو به اندلس برو و مادرتو به خونه ببر . من کارم که در تونس تموم شد خودمو 
می رسونم.
-من به استاندار اندلس هم نامه می نویسم که ترتیب سفر دریایی شما رو بده .
****
#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#مجاهد 🦅🗡 #صفحه_صد_وششم 🌹 در بغاوت بربرها جان هزاران مسلمان تلف شد.آنها بعد از قتل حکام مسلمان استقلال خود را اعلان کردند عقبه با  لشکرش در ساحل مراکش پیاده شد و در سال 125 هـ ق لشکری دیگر از شام برای کمک به او پیوست در مراکش  جنگ خونینی را افتاد ارتش…
#مجاهد 🦅🗡

#صفحه_صد_وهفتم 🌹

نعیم برخلاف تصورش در تونس درنبرد با یاغی ها با مشکلات زیادی مواجه شد . بربر ها از یکجا شکست میخوردند و 
در جایی دیگر شروع به تخریب می کردند . نعیم در چند ماه بعد از چندین نبرد متفاوت تونس را شکست داد . افراد 
یاغی از تونس به طرف مشرق رفتند . نعیم تصمیم قطعی برای سرکوب یاغی ها گرفته بود و به همین منظور به 
پیشروی ادامه داد . گروه های یاغی چندین بار در بین تونس و قیروان در مقابل نعیم ایستادند اما موفقتی کسب 
نکردند . در آخرین نبرد در نزدیکی قیروان نعیم خیلی شدید زخمی شد ، او در حال بیهوشی به قیروان انتقال داده 
شد و فرماندار آنجا او را نزد خودش نگه داشت و برای معالجه ی او پزشک با تجربه و حاذق خواست . نعیم بعد از 
مدتی به هوش آمد اما بر اثر خونریزی زیاد انقدر ضعیف شده بود که روزی چندبار غش میکرد . نعیم تا یک هفته در 
کشکش مرگ و زندگی روی بستر افتاده بود . فرماندار قیروان برای معالجه ی او پزشکی دیگر را از فسطاط خواست . 
پزشک زخم نعیم را دید و فرماندار را تسلی داد و در ضمن به او گفت که تا مدت زیادی باید استراحت کند .
بعد از سه هفته حال نعیم مقداری بهتر شده بود و او تقاضای رفتن به خانه را کرد اما طبیب گفت : زخم هنوز خوب 
نشده ، ممکنه در دوران سفر دوباره خونریزی پیدا کنه ، باید حداقل یک ماه دیگه تحت درمان باشین . می ترسم که 
این زخم با سلاح زهرآلود خورده باشه و بر اثر خرابی خون دوبارع فاسد بشه.
نعیم یک هفته دیگر صبر کرد اما بی قراری او برای خانه هر لحظه بیشتر می شد او تمام شب روی تخت پهلو عوض 
می کرد ، گاهی دلش می خواست که پرواز کند و در یک لحظه به آن بهشت زمینی برسد.
او مطمئن بود که نرگس آنجا رفته و باعذرا روی تپه های روستا ایستاده منتظر اوست . بعد از بیست روز زخمی که تا 
حد زیادی بهبود یافته بود دوباره روبه خرابی نهاد و نعیم به تب شدیدی مبتلا شد . طبیب به نعیم گفت : اینها همه اثر 
سلاح های زهرآلوده ست ، سم وارد خون شده و تا مدت زیادی باید تحت درمان باشین .
یک روز روی تخت دراز کشیده بود و فکر میکرد وقتی که به خانه برسد عذرا را در چه حالی خواهد یافت . زمانه چه 
تغییراتی بر چهره معصوم او پیدا کرده باشد . با دیدن صورت غمگین او قلبش چه حالی خواهد داشت باز فکر می کرد 
هنوز هم خواست خدا نیست که به خانه برسد . او قبلا هم چند مرتبه زخمی شده بود اما به این حال نیفتاده بود .
او با خودش گفت : ممکنه که این زخم منو به آغوش مرگ ببره اما من هنوز حرف های زیادی برای گفتن با نرگس وعذرا دارم ، چند وصیت برای پسرهام و برادرزاده هام دارم ، من از مرگ نمی هراسم . همیشه با مرگ بازی کردم ، اما 
اینجا روی تخت منتظر مرگ بودن برام مناسب نیست ، عذرا پیام فرستاده که خودمو به خونه برسونم ، عذرایی که
زمانی برای خوشحالی او حاضر به جون دادن بودم . علاوه بر این کیفیت قلب نرگس چطور خواهد بود ؟ من حتما باید
برم هیچکس نمی تونه منو منصرف کنه .

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد
@admmmj123
#مجاهد  🦅🗡

#صفحه_صد_وهشتم 🌹

نعیم بلند شد . عزم
مجاهد بر ضعف جسمانی او غالب می شد و او با جذبه ای سرشار از عمل داخل اتاق گشت می زد
.
او فراموش کرده بود که زخمی هست و بدنش تحمل سفر دوری را ندارد . آن وقت در ذهنش فقط نرگس ، عذرا بچه 
های کوچک برادرش عبدالله و تصور نخلستان های زیبای آن روستا بود . من حتما میرم . این آخرین تصمیم او بود . 
سرجایش ایستاد ، نوکر را صدا زد . او باعجله وارد شد و نعیم را در حال قدم زدن دید و حیران شد و گفت :
-پزشک دستور داده که از رفتن بپرهیزید.
-تو اسبمو آماده کن ! برو!
-کجا می خواید برید ؟
-تو اسبو آماده کن .
-اما این وقت ؟
-نعیم با ناراحتی گفت : فورا!
-درشب کجا می خواید برید ؟
-هر چی بتو می گم انجام بده جوابی برای پرسش های بیهوده ی تو ندارم .
نوکر شرمنده شد و از اتاق بیرون رفت .
و بعد از لحظه ای برگشت و گفت : اسب آماده است اما ...؟!!
نعیم حرفش را قطع کرد و گفت : می دونم چی می خوای بگی ، من کار فوری دارم به آقای خودت بگو که صلاح ندیدم 
درشب مزاحم اونها بشم .
*** نعیم قبل از طلوع خورشید خیلی از قیروان فاصله گرفته بود . در این سفر طولانی این احتیاط را به کار بست که اسب
را تند نمی راند و گاه گاهی استراحت می کرد . در قسطاط دو روز توقف کرد فرماندار آنجا اصرار زیادی می کرد که
نعیم همانجا بماند اما او قبول نکرد . فرماندار به تمام پایگاه هایی که در راه نعیم قرارمی گرفتند اطلاع داد که هر 
کمکی که لازم بود به نعیم بکنند . نعیم هرچقدر به منزل مقصود نزدیکتر می شد احساس میکرد که حالش رو به 
بهبودی است . شامگاهی او از صحرایی می گذشت . روستای او از آنجا فقط چند روز فاصله داشت . با هر قدمش امید 
هایی در قلبش جوانه می زد و در دریایی از مسرت غوطه می خورد . ناگهان غباری که از جانب غرب بلند میشد به 
چشمش خورد و در چند لحظه غبار تمام اطراف را فراگرفت و فضا به تاریکی فرورفت . نعیم طوفان ریگستان را خوب 
می شناخت . او می خواست قبل از مبتلا شدن به طوفان به خانه برسد او سرعت اسبش را بیشتر کرد . تندی هوا و 
تاریکی فضا رو به افزایش بود . زخم سینه ی او بر اثر سرعت اسب دوباره سرباز کرد وخونریزی شروع شد . با همین 
حال تقریبا دو کیلومتر راه را طی کرد که توفان با تمام قدرت او را در برگرفت . از هر طرفش شن های داغ باریدن 
گرفت . اسب از رفتن باز ایستاد نعیم پیاده شد و به پشت به سمت هوا کرد و ایستاد . اسب هم سرش را پایین انداخته 
ایستاده بود . نعیم برای حفاظت صورتش از شن های نقاب زد .
شاخه های خاردار درختان با شدت به بدنش می خورد و می گذشت . لگام اسب در دستش محکم نبود . شاخه ی 
خشک خارداری به کمر اسب خورد و او جستی زد و لگام از دست نعیم بیرون کشید و چند قدم دور رفت و ایستاد . 
خاری دیگر به گوش اسب خورد و او از آنجا فرار کرد . نعیم تا دیری همان جا ایستاد . قطره های خون آهسته آهسته 
گریبانش را خیس میکرد و قدرت جسمی او هر لحظه کمتر می شد . او مجبور بود روی شن ها بنشیند . گاهی از ترس 
فرورفتن در شن بلند می شد و لباسهایش را تکان می داد و دوباره می نشست و بعد از ساعتی سیاهی شب به تاریکی 
توفان اضافه شد . بعد از چند ساعت شدت هوا کمتر شد و آسمان آهسته آهسته صاف شد و ستاره ها ظاهر شدند .
روستای نعیم پنج کیلومتر از آنجا فاصله داشت ، اسبش را از دست داده بود و پاهایش توان رفتن نداشت . فکر کرد 
اگر نتواند قبل از صبح از این دریای شن عبور کند و خود را به جای محفوظی برساند در گرمای روز باید همین جا جان 
دهد او به کمک ستاره ها راهش را مشخص کرد و پیاده براه افتاد . تقریبا یک کیلومتر راه را رفته بود که دیگر توان 
رفتن در او باقی نماند و او با نا امیدی روی شن ها دراز کشید .تا این اندازه نزدیک منزل مقصود رسیدن و ناامید شدن منافی عزم و حوصله
مجاهد بود . او باری دیگر روی پاهای لرزان بلند شد و به طرف منزل براه افتاد . پاهاش تا 
زانوداخل شن ها فرو می رفت . چندین بار در حال رفتن افتاد اما هر بار با همان عزم و استقلال بلند شد و براه افتاد . 
از شدت تشنگی گلویش خشک شده بود و بر اثر ضعف چشم هایش تار می شد و سرشگیج می رفت روستا هنوز سه 
کیلومتر دور بود . او می دانست که نهری که به طرف روستا جریان دارد در همین نزدیکی هاست . افتان و خیزان یک 
کیلومتر دیگر طی کرد که چشمش به نهر به افتاد .

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد
@admmmj123
#مجاهد  🦅🗡

#صفحه_صد_ونهم 🌹

آب نهر بر اثر گرد و غبار توفان گل آلود شده بود و سطحش پر از شاخه های درختان بود . نعیم تا دلش خواست آب 
نوشید و بعد از این که لحظه ای کنار نهر دراز کشید و مقدار تقویت در خود احساس کرد بلند شد و براه افتاد و بعد از 
گذشتن از نهر نخلستان روستا به چشم می خورد . احساس خستگی و ضعف از قلبش محو می شد و هر قدم را سریع 
تر از قدم قبل بر میداشت او بعد از چندی از کنار تپه ای می گذشت که در کودکی با عذرا روی آن بازی می کردند و 
خونه های گلی می ساختند . سپس از کنار درختان بلند خرما گذشت و به طرف خانه اش پیش رفت .
چند لحظه با قلب پر تپش کنار درخت ایستاد و بالاخره در را کوبید . اهل خانه همدیگر را بیدار کردند . دختر جوانی 
آمد و در را باز کرد . نعیم با حیرت دختر را نگاه کرد . کاملا شبیه عذرا بود . دختر نعیم را دید و بدون اینکه چیزی 
بگوید برگشت . بعداز لحظه ای پسرش عبدالله و نرگس برای استقبال او رسیدند ، عذرا پشت سر آنها بود .
نعیم در روشنی ماه نگاه کردو دید که اگرچه ملکه ی حسن شباب نذر گردش ایام شده اماهنوز هم در صورت پژمرده 
او نشانی از رعب و وقار غیرعادی موجود است .
نعیم با لحنی دردناک گفت : خواهر
عذرا با چشمانی اشکبار جواب داد : برادر
نرگس جلو رفت و با دقت کامل نعیم را نگریست و از دیدن خون روی لباس هایش وحشت زده شد و گفت : شما 
زخمی هستین ؟
عذرا با چهره ای ترسیده پرسید : زخمی !؟
قدرتی که نعیم آنرا با عزم سختی نگه داشته بود کاملا از دست رفت او گفت : عبدالله ! پسرم کمک کن.

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد
@admmmj123
#مجاهد 🦅🗡

#صفحه_صد_ودهم 🌹

عبدالله دست پدر را روی شانه اش گذاشت و به داخل اتاق برد.
صبح نعیم روی تخت دراز کشیده بود نرگس ، عذرا ، عبدالله بن نعیم ، حسین بن نعیم ، خالد پسر کوچک عذرا و آمنه 
دخترش همه دورش نشسته بودند . نعیم چشمهایش را باز کرد . همه را نگاه کرد و با اشاره خالد و آمنه را نزد خود 
صدا زد .
پسرم ! اسمت چیه ؟
-خالد
نعیم به دختر نگاه کرد و پرسید : و شما ؟
- آمنه
خالد تقریبا 17 ساله بود و آمنه 15 ساله.
نعیم به خالد نگاه کرد و گفت : پسرم ، کمی برام قرآن بخون .
خالد با صدای شیرینش شروع به خواندن سوره یاسین کرد .
روز بعد درد زخم بیشتر شد و نعیم دچار تب شدیدی شد . خون از زخم سینه ی او جاری بود . بر اثر کم خونی پشت 
سرهم غش می کرد تا یک هفته به همین حالت بود . عبدالله پزشکی از بصره آورد او زخم را نگاه کرد باند پیچی کرد و 
رفت اما بی نتیجه بود.
یک روز نعیم از خالد پرسید : پسرم هنوز برای جهاد نرفتی ؟
_عمو جون من مرخصی داشتم و حالا می خواستم برم که.....
-می خواستی بری پس چرا نرفتی ؟
-عمو جون شما رو در این حال بذارم و...
-پسرم یک مسلمان برای جهاد باید از عزیزترین چیزهای دنیا هم جدا بشه ، فکر منو نکن ،ٍ وظیفه خودتو انجام بده . 
مادرت به تو یاد نداده که جهاد وظیفه ی هر مسلمانه ؟
-عمو جون ! مادر از کودکی به ما همین درسو داده ، من فقط چند روز برای مراقبت از شما ایستادم ، می ترسیدم که 
اگر در این حال شما رو بذارم و برم شاید شما ناراحت بشین. -خوشحالی من در چیزی هست که رضایت خدا در اونه . برو عبدالله رو صدا بزن بیاد.
خالد عبدالله را از اتاق دیگر صدا زد .
نعیم پرسید : پسرم مرخصی تو تموم نشده ؟
5روز هست که مرخصی من تمام شده است
چرا نرفتی پسرم
پدر جان منتظر دستور تو بودم
نعیم گفت که بعد از دستور خدا و رسولش نیاز به دستور هیچکس نیست
او پرسید که حالت چطور است پدر جان
خوبم پسرم نعیم چهره خود را سرحال گرفت و گفت تو برو
پدرم من آماده ام
خالد و عبدالله زین اسبهای خود را بستند و آماده رفتن به جهاد شدند
مادران آن نزدیکشان ایستاده بودند
نعیم برای اینکه برادرزاده و فرزند خود را در حال رفتن به جهاد ببیند دستور داد که در را باز بذارند
او در رختخواب افتاده بود و حیاط را نگاه میکرد
آمنه اول شمشیر برادر خود را بعد هم با کمی خجالت شمشیر پسر عمو را بست
نعیم میخواست از اتاق بیاد بیرون اما بعد از دو سه قدم افتاد رو زمین
عبدالله و خالد دویدن که او را بلند کنند ولی قبل رسیدن نعیم خودش بلند شد
نعیم گفت که من خوبم کمی بهم آب بدید
آمنه به او آب داد نعیم بعد از خوردن آب تو حیاط ایستاد
فرزندان من میخوام ببینم چگونه اسبهای خود را تاخت میدید
زودتر برید
خالد و عبدالله اسبهای خود را سوار شدند و از خانه بیرون رفتند نعیم هم قدم زنان از خانه بیرون رفت.

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد
@admmmj123
#مجاهد  🦅🗡

#صفحه_آخر 🥀❤️‍🩹

نرگس به نعیم گفت که شما استراحت کنید برای شما بیرون آمدن مناسب نیست
نعیم آنها را تسلی داد و گفت من خوبم ناراحت نباشید
خالد و عبدالله وقتی از نخلستان رد شدند از همدیگر خداحافظی کردند و اسبهای خود را به سمت مقصد تاخت دادند
نعیم برای دیدن آنها بالای تپه رفت
نرگس و عذرا او را منع کردند ولی او گوش نکرد
برای همین خاطر آنها هم با نعیم بالای تپه آمدند
تا زمانی که خالد و عبدالله در دید نعیم بودند آنها را تماشا میکرد وقتی از دیدش خارج شدند نعیم سر به سجده
گذاشت
وقتی که سجده نعیم طولانی شد عذرا نگران شد و رفت او را صدا زد
برادر برادر
وقتی با صدای عذرا بلند نشد نرگس با نگرانی بازو نعیم را گرفت و او را صدا کرد
نعیم بدون هیچ حس و حرکتی بود
نرگس بی اختیار سر او را در زانوهای خود گذاشت و گفت
آقای من آقای من
عذار نبض او را گرفت و گفت که بهوش شده برای او آب بیاورید
آمنه دوید و از خانه برای او یه کاسه آب آورد
عذرا رو صورتش آب ریخت
نعیم بهوش آمد و آبها را خورد
عذار به حسین گفت : فرزندم برو از تو روستا چند نفر را بیار که نعیم را ببرند خانه
نعیم گفت :نه نه صبر کنید من میتوانم راه بروم
نعیم خواست بلند بشود اما نتوانست و دست را روی قلبش گذاشت و دوباره دراز کشید
نرگس اشکهای خود را پاک کرد و گفت آقای من .نعیم صورت خود را از نرگس گرداند و به عذار و آمنه و حسین نگاه کرد
از چشمان همه اشک میریخت
با یه صدای ضعیف گفت
حسین پسرم اشکهای  تو را که میبنم خیلی اذیت میشوم
فرزندان مجاهدین رو این زمین اشک نمیرزند خون میریزند
به نرگس گفت که صبر خود را زیاد کن
و به عذرا گفت که برای من دعا کن
نعیم کلمه شهادت را خواند و بعد با یک صدای مهبم چند کلمه گفت و برای همیشه خاموش شد

پایان