👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#مجاهد 🦅🗡 #صفحه_نود_وهشتم 🌹 یوسف گفت:زیاد اینو با ریسمان محکم به این ستون ببند! زیاد با هیبتی ترسناک تر از قبل به جلو رفت و بازوهای ابن صادق را گرفت او کمی دست و پا زد اما نتوانست در مقابل حریف قدرتمند خود کاری بکند. زیاد با زوهای او را گرفت و انقدر…
#مجاهد 🦅🗡
#صفحه_نود_ونهم 🌹
یوسف در راه پرسید شما چه فکر کردین؟
عبدالله گفت : گوش کن ! من خونه ی زن نعیم می مونم تو به زندان برو و نعیمو از انجا بیرون بیار مشکلی که نیست؟
نه هیچ مشکلی
خیلی خوب تو گفته بودی که دو اسب خیلی خوب داری ! اسب من در اصطبل ارتشه تو می تونی اسبی دیگر پیدا
کنی؟
پیدا که ده اسب دیگه هم می تونم اما اسب های نعیم هم داخل خونشون هستن.
خیلی خوب تو نعیمو به خونت ببر من هم با زن نعیم در بیرون شهر کنار درب غربی منتظر شما هستیم هر دوی شما از
خونه با اسب بیایین.
عبدالله نامه ای را که نوشته بود از جیبش بیرون اورد و به یوسف داد و گفت :تو مستقیما از اینجا به قیروان می ری
ژنرال اونجا دوست منه و هم کلاس نعیم هم بوده.
او ترتیب سفر شما را تا اسپانیا می ده.به اسپانیا که رسیدی این نامه را به ابو عبید امیر لشکر بده نیازی نیست به او
بگی نعیم برادر منه.
من نوشتم که هر دوی شما دوست من هستین.
به کسی دیگه درمورد خود چیزی نگین. من وقتی از قسطنطنیه برگردم سعی می کنم سو تفاهم امیرالمومنین رو رفع
کنم.
یوسف نامه را داخل جیبش گذاشت و وقتی کنار منزلی خوش نما و زیبا رسیدند گفت: زن نعیم توی همین خونه
است.
عبدالله گفت : خیلی خوب تو برو کار خودتو با دقت انجام بده.
خیلی خوب خدا حافظ
خدا حافظ
وقتی یوسف چند قدمی دور شد عبدالله در خانه را کوبید.برمک در را باز کرد و عبدالله را با نعیم اشتباهی گرفت و از
خوشحالی داد زد و با زبان تاتاری گفت: شما اومدید؟ شما اومدید؟ نرگس ! نرگس ! دخترم نعیم اومده.
عبدالله در ابتدا مدتی را در ترکستان گذرانده بود و برای همین چیزی از زبان تاتاری فهمید.او حرف برمک را درک
کرد و گفت:
من برادرش هستم.
تا ان لحظه نرگس هم با عجله کنار درب منزل رسید و گفت:
کی اومده؟
برمک پاسخ داد: ایشون برادر نعیم هستن.
من فکر می کردم که او ... قلب سرشار از سرور نرگس دوباره پژمرده شد و نتوانست چیزی بگوید.
عبدالله وارد منزل می شد و در حالی که درب منزل را می بست گفت:
خواهر ! من پیام نعیمو اورده ام.
پیام نعیم! شما اونو دیدید! چطور بود حالش؟
شما برای رفتن همراه من فورا اماده بشین.
کجا؟
نزد نعیم.
او کجاست؟
بیرون شهر همدیگرو می بینیم.
نرگس با نگاهی مشکوک به عبدالله نگریست و گفت:شما که در اسپانیا بودین.
عبدالله گفت :من از اسپانیا اومدم و همین امروز اطلاع یافتم که نعیم زندانی شده من برنامه ی فرار از زندان رو ریختم
شما عجله کنید.
برمک گفت بفرمایید داخل اتاق اینجا خیلی تاریکه.
برمک نرگس و عبدالله وارد اتاقی روشن شدند نرگس در روشنی شمع با دقت به عبدالله نگاه کرد و شباهت فوق العاده
او با نعیم را که دید تا حد زیادی مطمئن شد. او از عبدالله پرسید : باید پیاده بریم؟
نه با اسب عبدالله این رو گفت و رو به برمک کرد و پرسید: اسب ها کجا هستن؟
اون روبرو داخل اصطبل.
بیا من و تو اسبها رو اماده کنیم.
عبدالله و برمک به اصطبل رفتند و اسب ها را زین کردند.تا ان وقت نرگس هم اماده شد و رسید.عبدالله او را روی
اسبی سوار کرد و روی دواسب دیگر او و برمک سوار شدند.
نگهبانان شهر انها را متوقف کردند.
عبدالله گفت که به لشکر گاه می رود تا با لشکری که فردا به طرف قسطنطنیه می رود همراه باشد و نامه ی خلیفه را
به انها نشان داد.
نگهبانان با احترام تعظیم کردند و در راه باز کردند. مقداری که رفتند از اسبها پیاده شدند و در سایه ی درختان
منتظر یوسف و نعیم ایستادند.
نرگس با بی قراری ازعبدالله می پرسید: انها کی می رسند؟
و عبدالله هر دفعه با لحنی نرم میگفت: حالا دیگه باید برسن.
بعد از لحظه ای انتظار صدای سم های اسب از طرف دروازه ی شهر بگوش رسید.
عبدالله و نرگس از سایه ی درختان بیرون امدند و کنار جاده ایستادند.
نعیم که رسید از اسب پیاده شد و برادرش را بغل گرفت.
بعد از ان عبدالله گفت: حالا دیگه معطل نکنین می خواد صبح بشه قبل از رسیدن به قیروان جایی دیگر توقف
نکنید.برمک همراه من میاد.
نعیم بر اسبش سوار شد. دستش را به طرف برادر دراز کرد عبدالله دستش را گرفت و بوسید و روی چشمانش نهاد.
اشک در چشمان نعیم حلقه زده بود.
نعیم با لحنی محزون پرسید:برادر عذرا حالش چطوره؟
او حالش خوبه اگر خواست خدا باشه ما در اسپانیا همدیگر رو خواهیم دید.
#انشاءاللهادامهدارد
@admmmj123
#صفحه_نود_ونهم 🌹
یوسف در راه پرسید شما چه فکر کردین؟
عبدالله گفت : گوش کن ! من خونه ی زن نعیم می مونم تو به زندان برو و نعیمو از انجا بیرون بیار مشکلی که نیست؟
نه هیچ مشکلی
خیلی خوب تو گفته بودی که دو اسب خیلی خوب داری ! اسب من در اصطبل ارتشه تو می تونی اسبی دیگر پیدا
کنی؟
پیدا که ده اسب دیگه هم می تونم اما اسب های نعیم هم داخل خونشون هستن.
خیلی خوب تو نعیمو به خونت ببر من هم با زن نعیم در بیرون شهر کنار درب غربی منتظر شما هستیم هر دوی شما از
خونه با اسب بیایین.
عبدالله نامه ای را که نوشته بود از جیبش بیرون اورد و به یوسف داد و گفت :تو مستقیما از اینجا به قیروان می ری
ژنرال اونجا دوست منه و هم کلاس نعیم هم بوده.
او ترتیب سفر شما را تا اسپانیا می ده.به اسپانیا که رسیدی این نامه را به ابو عبید امیر لشکر بده نیازی نیست به او
بگی نعیم برادر منه.
من نوشتم که هر دوی شما دوست من هستین.
به کسی دیگه درمورد خود چیزی نگین. من وقتی از قسطنطنیه برگردم سعی می کنم سو تفاهم امیرالمومنین رو رفع
کنم.
یوسف نامه را داخل جیبش گذاشت و وقتی کنار منزلی خوش نما و زیبا رسیدند گفت: زن نعیم توی همین خونه
است.
عبدالله گفت : خیلی خوب تو برو کار خودتو با دقت انجام بده.
خیلی خوب خدا حافظ
خدا حافظ
وقتی یوسف چند قدمی دور شد عبدالله در خانه را کوبید.برمک در را باز کرد و عبدالله را با نعیم اشتباهی گرفت و از
خوشحالی داد زد و با زبان تاتاری گفت: شما اومدید؟ شما اومدید؟ نرگس ! نرگس ! دخترم نعیم اومده.
عبدالله در ابتدا مدتی را در ترکستان گذرانده بود و برای همین چیزی از زبان تاتاری فهمید.او حرف برمک را درک
کرد و گفت:
من برادرش هستم.
تا ان لحظه نرگس هم با عجله کنار درب منزل رسید و گفت:
کی اومده؟
برمک پاسخ داد: ایشون برادر نعیم هستن.
من فکر می کردم که او ... قلب سرشار از سرور نرگس دوباره پژمرده شد و نتوانست چیزی بگوید.
عبدالله وارد منزل می شد و در حالی که درب منزل را می بست گفت:
خواهر ! من پیام نعیمو اورده ام.
پیام نعیم! شما اونو دیدید! چطور بود حالش؟
شما برای رفتن همراه من فورا اماده بشین.
کجا؟
نزد نعیم.
او کجاست؟
بیرون شهر همدیگرو می بینیم.
نرگس با نگاهی مشکوک به عبدالله نگریست و گفت:شما که در اسپانیا بودین.
عبدالله گفت :من از اسپانیا اومدم و همین امروز اطلاع یافتم که نعیم زندانی شده من برنامه ی فرار از زندان رو ریختم
شما عجله کنید.
برمک گفت بفرمایید داخل اتاق اینجا خیلی تاریکه.
برمک نرگس و عبدالله وارد اتاقی روشن شدند نرگس در روشنی شمع با دقت به عبدالله نگاه کرد و شباهت فوق العاده
او با نعیم را که دید تا حد زیادی مطمئن شد. او از عبدالله پرسید : باید پیاده بریم؟
نه با اسب عبدالله این رو گفت و رو به برمک کرد و پرسید: اسب ها کجا هستن؟
اون روبرو داخل اصطبل.
بیا من و تو اسبها رو اماده کنیم.
عبدالله و برمک به اصطبل رفتند و اسب ها را زین کردند.تا ان وقت نرگس هم اماده شد و رسید.عبدالله او را روی
اسبی سوار کرد و روی دواسب دیگر او و برمک سوار شدند.
نگهبانان شهر انها را متوقف کردند.
عبدالله گفت که به لشکر گاه می رود تا با لشکری که فردا به طرف قسطنطنیه می رود همراه باشد و نامه ی خلیفه را
به انها نشان داد.
نگهبانان با احترام تعظیم کردند و در راه باز کردند. مقداری که رفتند از اسبها پیاده شدند و در سایه ی درختان
منتظر یوسف و نعیم ایستادند.
نرگس با بی قراری ازعبدالله می پرسید: انها کی می رسند؟
و عبدالله هر دفعه با لحنی نرم میگفت: حالا دیگه باید برسن.
بعد از لحظه ای انتظار صدای سم های اسب از طرف دروازه ی شهر بگوش رسید.
عبدالله و نرگس از سایه ی درختان بیرون امدند و کنار جاده ایستادند.
نعیم که رسید از اسب پیاده شد و برادرش را بغل گرفت.
بعد از ان عبدالله گفت: حالا دیگه معطل نکنین می خواد صبح بشه قبل از رسیدن به قیروان جایی دیگر توقف
نکنید.برمک همراه من میاد.
نعیم بر اسبش سوار شد. دستش را به طرف برادر دراز کرد عبدالله دستش را گرفت و بوسید و روی چشمانش نهاد.
اشک در چشمان نعیم حلقه زده بود.
نعیم با لحنی محزون پرسید:برادر عذرا حالش چطوره؟
او حالش خوبه اگر خواست خدا باشه ما در اسپانیا همدیگر رو خواهیم دید.
#انشاءاللهادامهدارد
@admmmj123