👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.62K subscribers
1.91K photos
1.13K videos
37 files
736 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#مجاهد 🦅🗡 #صفحه_نود_ودوم 🌹 نعیم به طرف گوینده نگاهی کرد و ماتش برد. این ابن صادق بود. او با حقارت به نعیم لبخندی زد و سرجایش نشست. نعیم احساس کرد که باری دیگر اژدها دهانش را باز کرده و منتظر شکار ایستاده است. اما این دفعه دندانهای اژدها بیشتر از قبل تیز…
#مجاهد 🦅🗡

#صفحه_نود_وسوم 🌹

امیرالمومنین! من به شما حترام می ذارم اما من منافق نیستم شما درمورد نظر شخصی من پرسیدید و من جواب
دادم.
من این حرفتو ارج می نهم و چون که در دسیسه علیه من شریک نبودی بر تو اعتماد می کنم.امیرالمومنین مرا لایق
این اعتماد خواهند یافت.
خیلی خوب ما در عملیات قستنطنیه نیاز به ژنرال با تجربه داریم در اونجا لشکر ما به پیروزی دست نیافته شما را 
برای همین از اسپانیا فرا خوانده ام.
خیلی زود از این جا با پنج هزار سرباز به طرف قستنطنیه حرکت کن!
سلیمان نقشه ای باز کرد و عبدالله را نزدیک خودش فرا خواند و برای حمله بر قستنطنیه بحث شروع کرد.
دربان وارد شد و نامه ای تقدیم کرد.
سلیمان با عجله نامه را باز کرد و خواند سپس نامه را به طرف ابن صادق دراز کرد وگفت:قتیبه به قتل رسیده است و 
تا چند روز دیگر سرش به اینجا می رسه.
مبارکه ! ابن صادق در حالی که به نامه نگاه می کرد ادامه داد: شما در مورد اون جوون چه فکر کردین؟
کدوم جوون؟
همون که چند روز قبل از قتیبه اومده بود.انسان خطر ناکی به نظر می رسید.
بله در مورد اون هم به زودی تصمیم خواهیم گرفت.
خلیفه دوباره بطرف عبدالله متوجه شد:
پیشنهاد های تو موفق به نظر میاد تو هر چی زود. تو هرچی زود تر حرکت کن.من فردا حرکت خواهم کرد.عبدالله
سلام کرد و بیرون رفت.
 
عبدالله از دربار خلافت زیاد دورنشده بود که شخصی از عقب دست روی شانه اش گذاشت عبدالله به عقب نگاه کرد 
جوانی خوش سیما به طرفش لبخند می زد.
عبدالله او را در اغوش کشید و گفت: یوسف! تو اینجا چکار می کنی؟ طوری از اسپانیا غیبت زد که دوباره شکلتو 
نشون ندادی.
در اینجا به من عهدی زندان بانی داده شده .امروز که تو رو دیدم خیلی خوشحال شدم عبدالله تو اولین کسی هستی 
که خلیفه بر بی باکی او خشمگین نشده.
علتش اینه که به من نیاز داره عبدالله با تبسم جواب داد و ادامه داد:تو همونجا بودی؟ من دریک طرف ایستاده بودم 
اما تو متوجه نشدی.
تو فردا میری؟
حتما شنیدی که
امشب نزد من میمونی نه؟
از بودن با تو خیلی خوشحال میشم اما باید به لشکر دستور حرکت بدم به همین خاطر اگه در لشکر گاه بمونم بهتره.
عبدالله برو به لشکرت دستوره حرکت بده و برگرد منم با تو میام زود بر می گردیم بعد از این همه مدت به هم 
رسیدیم باید کمی حرف بزنیم
خیلی خوب
عبدالله و یوسف در حالی که حرف می زدند به لشکر گاه رسیدند.عبدالله نامه ی خلیفه را به رئیس لشکر گاه داد و 
گفت:
صبح زود پنج هزار سرباز باید اماده باشند. و بعد با یوسف به شهر برگشت.شب بعد از صرف شام عبدالله و یوسف 
مشغول صحبت کردن شدند.
انها ذکر پیروزی های قتیبه بن مسلم و انجام کار پر حسرت او را می کردند.
عبدالله پرسید:کسی که امیر المومنینو بر خبر قتل قتیبه مبارکباد می داد کی بود؟
یوسف جواب داد:او برای تمام دمشق یک معما شده من در موردش فقط اینو می دونم که اسمش ابن صادقه و خلیفه ولید برای اوردن سرش هزار اشرفی جایزه گذاشته بود.

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد
@admmmj123