👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#مجاهد 🦅🗡 #صفحه_صد_ودوم 🌹 قبلا او فقط یک غالم بود و حالا اختیار کامل بر جسم انسانی مثل خود را حاصل کرده بود. هر وقت می خواست خود را با ابن صادق سرگرم می کرد . او احساس می کرد که ابن صادق برای او مثل اسباب بازی است هیچ وقت از بازی کردن با او سیر نمی شد…
#مجاهد 🦅🗡
#صفحه_صد_وسوم 🌹
می خواست برای یک بار هم که شده شانس خود را بیازماید اما می ترسید که قبل از حمله ی او زیاد او را له خواهد
کرد. کمی فکر کرد و در حالی که با نگرانی به طرف در نگاه می کرد گفت: » کسی داره میاد« زیاد هم با عجله به طرف
در متوجه شد و در همین لحظه ابن صادق خنجر را تا دسته بر سینه زیاد فرو برد و فوراً چند قدم به عقب جهید. در
حالی که از عصبانیت می لرزید بلند شد و برای خفه کردن ابن صادق دستهایش را به طرف او دراز کرد . ابن صادق
بیشتر از قبل چالاک شده بود دوید و در گوشه ی دیگر اتاق رفت. زیاد دنبالش کرد و او به گوشه ی دیگری پناه گرفت. زیاد هر کاری کرد نتوانست او را بگیرد و هر لحظه پاهایش سست می شد. خون بعد از خیس کردن تمام لباسها
داشت روی زمین می ریخت . او دیگر قدرتی برای مقابله نداشت سینه اش را با هر دو دست فشرد و روی زمین
نشست و فوراً دراز کشید.
ابن صادق در گوشه ای ترسان و لرزان ایستاده بود وقتی مطمئن شد که او مرده یا حداقل بی هوش شده جلو آمد و
کلید را از جیبش بیرون آورد و از اتاق خارج شد. برمک هنوز از بازار نیومده بود . ابن صادق بعد از خارج شدن از منزل
چند قدمی دوید اما با این فکر که در شهر هیچ خطری او را تهدید نمی کند با اطمینان براه خود ادامه داد و بعد از
بدست آوردن اطلاعاتی از مردم برای بیان سرگذشت خود نزد خلیفه به طرف رمله حرکت کرد.
بعد از چند روز از آزادی ابن صادق این خبر شنیده می شد که خلیفه عبدالله را از سر لشکری معزول و بازداشت کرده
و او را دستبند زده بطرف رمله آورده می شود . در مورد ابن صادق هم شایع شده بود که پست مفتی اعظم اسپانیا به
او داده شده.
***
در سال 11 هـ.ق سلیمان خودش فرماندهی لشکر را به عهده گرفت و بر قسطنطنیه حمله کرد اما آرزوی فتح عملی
نشد و از دنیا رفت و عمربن عبدالعزیز بر تخت خلافت نشست . عمربن عبدالعزیز در عادات و اخلاق خود با تمام
خلفای بنی امیه فرق داشت. عهد خلافت او در تمام دور حکومت اموی مانند ستاره ای درخشان می تابد. اولین کار
خلیفه دادرسی به مظلومین و ستمدیدگان بود . مجاهدین بزرگی که شکار سلیمان بن عبدالملک شده بودند و در
زندانهای تنگ و تاریک شب و روز خود را سپری می کردند آزاد شدند. تمام مسوولین سخت گیر معزول و به جای آنها
مسوولینی عادل و نیک کردار گماشته شدند عبدالله که هنوز در زندان رمله بسر می برد آزاد و به دربار خلافت
فراخوانده شد. عبدالله برای آزادی خود از خلیفه ی جدید تشکر کرد.
امیرالمومنین! » دیری شده که به خونه نرفتم، می خواستم اونجا برم«.
» من برای تو فرمانی صادر کرده ام«.
» امیرالمومنین! من با کمال میل آماده ی پذیرفتن حکم شما هستم«.
عمر ثانی کاغذی به طرف عبدالله دراز کرد و گفت: » من تو را استاندار خراسان برگزیده ام ، تو برای یک ماه به خانه برو و بعد از آن فوراً خود را به خراسان برسان«.
عبدالله سلام کرد و چند قدم برگشت اما ناگهان ایستاد و به طرف امیرالمومنین نگریست.
امیرالمومنین پرسید: » چیزی می خواستی بگی؟«
» امیرالمومنین! می خواستم در مورد برادرم بگم. من اونو از زندان دمشق نجات دادم او بی گناه بود. تقصیرش فقط
این بود که دست راست محمد بن قاسم و قتیبه بود و به دربار خلافت آمده بود تا امیرالمومنین را از تصمیم قتل قتیبه
منصرف کنه.
عمر بن عبدالعزیز پرسید:منظورت نعیم بن عبدالرحمنه.
بله امیرالمومنین او برادر کوچک منه
حالا او کجاست؟
در اسپانیا من اونو نزد ابو عبید فرستاده بودم اما خلیفه سلیمان ابن صادقو به عنوان مفتی اعظم اسپانیا به اونجا
فرستاده و او تشنه خون نعمیه.
امیرالمومنین گفت:در مورد ابن صادق همین حالا به استاندار اسپانیا دستور نوشتم که او را دستبند زده به دمشق
بفرستند در مورد برادرت هم فکری خواهیم کرد.
امیرالمومنین!همراه برادرم یکی از دوستانش هم هست.
امیرالمومنین کاغذ و قلم برداشت و نامه ای به استاندار اسپانیا نوشت و در حالی که نامه را به یکی از سزبازان می داد
گفت:حالا راضی شدی؟من برادر تو برای استاندار پرتغال جنوبی انتخاب کردم و در مورد دوستش هم سفارش کرد که
پست خوبی در ارتش به او داده بشه.در مورد ابن صادق هم دوباره تاکید کردم.
عبدالله با ادب سلام کرد و مرخص شد.
#انشاءاللهادامهدارد
@admmmj123
#صفحه_صد_وسوم 🌹
می خواست برای یک بار هم که شده شانس خود را بیازماید اما می ترسید که قبل از حمله ی او زیاد او را له خواهد
کرد. کمی فکر کرد و در حالی که با نگرانی به طرف در نگاه می کرد گفت: » کسی داره میاد« زیاد هم با عجله به طرف
در متوجه شد و در همین لحظه ابن صادق خنجر را تا دسته بر سینه زیاد فرو برد و فوراً چند قدم به عقب جهید. در
حالی که از عصبانیت می لرزید بلند شد و برای خفه کردن ابن صادق دستهایش را به طرف او دراز کرد . ابن صادق
بیشتر از قبل چالاک شده بود دوید و در گوشه ی دیگر اتاق رفت. زیاد دنبالش کرد و او به گوشه ی دیگری پناه گرفت. زیاد هر کاری کرد نتوانست او را بگیرد و هر لحظه پاهایش سست می شد. خون بعد از خیس کردن تمام لباسها
داشت روی زمین می ریخت . او دیگر قدرتی برای مقابله نداشت سینه اش را با هر دو دست فشرد و روی زمین
نشست و فوراً دراز کشید.
ابن صادق در گوشه ای ترسان و لرزان ایستاده بود وقتی مطمئن شد که او مرده یا حداقل بی هوش شده جلو آمد و
کلید را از جیبش بیرون آورد و از اتاق خارج شد. برمک هنوز از بازار نیومده بود . ابن صادق بعد از خارج شدن از منزل
چند قدمی دوید اما با این فکر که در شهر هیچ خطری او را تهدید نمی کند با اطمینان براه خود ادامه داد و بعد از
بدست آوردن اطلاعاتی از مردم برای بیان سرگذشت خود نزد خلیفه به طرف رمله حرکت کرد.
بعد از چند روز از آزادی ابن صادق این خبر شنیده می شد که خلیفه عبدالله را از سر لشکری معزول و بازداشت کرده
و او را دستبند زده بطرف رمله آورده می شود . در مورد ابن صادق هم شایع شده بود که پست مفتی اعظم اسپانیا به
او داده شده.
***
در سال 11 هـ.ق سلیمان خودش فرماندهی لشکر را به عهده گرفت و بر قسطنطنیه حمله کرد اما آرزوی فتح عملی
نشد و از دنیا رفت و عمربن عبدالعزیز بر تخت خلافت نشست . عمربن عبدالعزیز در عادات و اخلاق خود با تمام
خلفای بنی امیه فرق داشت. عهد خلافت او در تمام دور حکومت اموی مانند ستاره ای درخشان می تابد. اولین کار
خلیفه دادرسی به مظلومین و ستمدیدگان بود . مجاهدین بزرگی که شکار سلیمان بن عبدالملک شده بودند و در
زندانهای تنگ و تاریک شب و روز خود را سپری می کردند آزاد شدند. تمام مسوولین سخت گیر معزول و به جای آنها
مسوولینی عادل و نیک کردار گماشته شدند عبدالله که هنوز در زندان رمله بسر می برد آزاد و به دربار خلافت
فراخوانده شد. عبدالله برای آزادی خود از خلیفه ی جدید تشکر کرد.
امیرالمومنین! » دیری شده که به خونه نرفتم، می خواستم اونجا برم«.
» من برای تو فرمانی صادر کرده ام«.
» امیرالمومنین! من با کمال میل آماده ی پذیرفتن حکم شما هستم«.
عمر ثانی کاغذی به طرف عبدالله دراز کرد و گفت: » من تو را استاندار خراسان برگزیده ام ، تو برای یک ماه به خانه برو و بعد از آن فوراً خود را به خراسان برسان«.
عبدالله سلام کرد و چند قدم برگشت اما ناگهان ایستاد و به طرف امیرالمومنین نگریست.
امیرالمومنین پرسید: » چیزی می خواستی بگی؟«
» امیرالمومنین! می خواستم در مورد برادرم بگم. من اونو از زندان دمشق نجات دادم او بی گناه بود. تقصیرش فقط
این بود که دست راست محمد بن قاسم و قتیبه بود و به دربار خلافت آمده بود تا امیرالمومنین را از تصمیم قتل قتیبه
منصرف کنه.
عمر بن عبدالعزیز پرسید:منظورت نعیم بن عبدالرحمنه.
بله امیرالمومنین او برادر کوچک منه
حالا او کجاست؟
در اسپانیا من اونو نزد ابو عبید فرستاده بودم اما خلیفه سلیمان ابن صادقو به عنوان مفتی اعظم اسپانیا به اونجا
فرستاده و او تشنه خون نعمیه.
امیرالمومنین گفت:در مورد ابن صادق همین حالا به استاندار اسپانیا دستور نوشتم که او را دستبند زده به دمشق
بفرستند در مورد برادرت هم فکری خواهیم کرد.
امیرالمومنین!همراه برادرم یکی از دوستانش هم هست.
امیرالمومنین کاغذ و قلم برداشت و نامه ای به استاندار اسپانیا نوشت و در حالی که نامه را به یکی از سزبازان می داد
گفت:حالا راضی شدی؟من برادر تو برای استاندار پرتغال جنوبی انتخاب کردم و در مورد دوستش هم سفارش کرد که
پست خوبی در ارتش به او داده بشه.در مورد ابن صادق هم دوباره تاکید کردم.
عبدالله با ادب سلام کرد و مرخص شد.
#انشاءاللهادامهدارد
@admmmj123