👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.62K subscribers
1.91K photos
1.13K videos
37 files
736 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
#مجاهد 🦅🗡

#صفحه_صدم 🌹

سپس عبدالله با یوسف خدا حافظی کرد و نزدیک نرگس رفت و دستش را دراز کرد.نرگس منظورش را فهمید و سرش 
را پایین اورد.
عبدالله با مهربانی دست بر سرش کشید.
نرگس گفت : از طرف من به عذرا سلام برسونید.
عبدالله گفت : باشه خدا حافظ.
هر سه در جوابش خدا حافظ گفتند و لگام اسبها را رها کردند.
عبدالله و برمک همانجا ایستادند و زمانی که نعیم و همراهانش در تاریکی شب غایب شدند انها هم به طرف لشکر گاه 
براه افتادند.
نگهبانان عبدالله را شناختند وبه او سلام کردند عبدالله اسب برمک را تحویل سربازی داد و برای برمک شتری اماده 
کرد و دوباره به طرف شهر برگشتند.
***
زیاد دستور مراقبت از ابن صادق را از مالکش یوسف شنیده بود و تا حدی مراقبش بود که حتی نگاهش را از او دور 
نمی کرد.
وقتی خواب بر او غالب می شد از جایش بلند می شد و گردا گرد ستون دور می زد.از تنهایی خسته شده بود. ناگهان 
فکری به سرش زد.
نزدیک ابن صادق رفت و بطرفش خیره شد لبخندی ترسناک بر لبهایش نقش بست.او دستش را زیر زنخدان ابن 
صادق برد و سرش را بالا گرفت و او را متوجه خود کرد و چند بار بر صورتش تف کرد.
بعد از ان با قدرت تمام به او چند تا شلاق زد و چنان سیلی محکمی به صورتش زد که ابن صادق برای لحظه ای از 
هوش رفت.
وقتی به هوش امد زیاد دوباره کارش را شروع کرد.
ابن صادق چاره ای ندید و گردنش را پایین انداخت.زیاد هم برای لحظه ای کارش را متوقف کرد و همین که ابن صادق سرش را بالا می گرفت شکنجه شروع می شد.
وقت اذان صبح زیاد نگاهی به بیرون انداخت. عبدالله وبرمک در حال امدن بودند او برای اخرین بار شروع به زدن ابن 
صادق کرد و هنوز بازی او تمام نشده بود که عبدالله رسید وگفت:
احمق داری چکار می کنی؟ زود باش او را به داخل صندوق بیانداز!
زیاد فورا دستور را اجرا کرد و ان اژدهای نیمه جان را به داخل صندوق انداخت.
بعد از طلوع افتاب عبدالله با لشکری به طرف قستنطنیه حرکت کرد. در بین شترهایی که اذوقه حمل می کردند 
شتری بود که در پشت ان صندوقی بسته شده بود.
لگام او به دم شتر زیاد بسته شده بود و غیر از عبدالله زیاد و برمک کسی نمی دانست که داخل صندوق چه چیزی 
هست.
با دستور عبدالله برمک هم با اسبش در کنار این صندوق حرکت می کرد.
***
نعیم به همراه نرگس و یوسف به قیروان رسید. و بعد از طی کردن مسافت طولانی به قرطبه رفت و از انجا به سمت 
طیطله حرکت کرد.
در انجا نرگس را در مهمانسرای گذاشت و او با یوسف به نزد رئیس لشکر ابو عبید حاضر شد و نامه ی عبدالله را به او 
داد.
ابو عبید نامه را باز کرد و خواند . نعیم و یوسف را از سر تا پا نگاه کرد وگفت:
شما دوستان عبدالله هستین از این به بعد منو هم دوست خود بدونید. عبدالله خودش بر نمی گرده؟
نعیم جواب داد: خلیفه اونو به قسطنطنیه فرستاده.
اینجا نیاز بیشتری به او داریم کسی نیست که جای طارق و موسی را پر بکنه من نا توان شده ام و نمی تونم به خوبی 
وظایفم را انجام بدم.
شما می دونید اینجا با شام و عربستان فرق می کنه. طرز جنگ این مردم کوهی هم با ما متفاوته. قبل از اینکه به شما کاری واگذار بشه باید تا مدتی بطور سرباز معمولی مشغول خدمت باشین.
البته از نظر حفاظت خود کاملا مطمئن باشید. اگر امیرالمومنین شما را اینجا جستجو کرد شما را جای دیگر می 
فرستم.
البته قانون من اینکه بدون امتحان هیچ کسی رو به منصبی منصوب نمی کنم.
نعیم سپه سالار را نگاهی کرد و لبخندی زد و گفت : شما مطمئن باشید من در اخرین صف سربازان همون احساس را 
خواهم داشت که در دست راست قتیبه و محمد بن قاسم داشتم.
منظور شما اینه که...
ابو عبید حرفش را تمام نکرده بود که یوسف گفت : ایشون از ژنرالهای مشهور ابن قاسم و قتیبه هستن.
ببخشید نمی دونستم که در مقابل مجاهدی با تجربه تر از خودم ایستاده هستم. ابو عبید این را گفت وباری دیگر با 
نعیم احوالپرسی کرد.
حالا فهمیدم علت ناراحتی خلیفه از شما چی بوده در اینجا هیچ خطری شما را تهدید نمی کنه.
البته برای احتیاط از امروز شما زبیر و اسم دوست شما عبدالعزیز خواهد بود . همراه شما کسی دیگه هم هست؟«
نعیم گفت: »بله ، همسرم هست اونو در مهمانسرا گذاشتم.«
باشه همین الان ترتیب کار شما رو می دم . ابو عبید خادمی را صدا زد و دستور داد که در شهر منزل مناسبی را اجاره 
بگیرد.

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد
@admmmj123