#مجاهد 🦅🗡
#صفحه_صد_وهشتم 🌹
نعیم بلند شد . عزم مجاهد بر ضعف جسمانی او غالب می شد و او با جذبه ای سرشار از عمل داخل اتاق گشت می زد
.
او فراموش کرده بود که زخمی هست و بدنش تحمل سفر دوری را ندارد . آن وقت در ذهنش فقط نرگس ، عذرا بچه
های کوچک برادرش عبدالله و تصور نخلستان های زیبای آن روستا بود . من حتما میرم . این آخرین تصمیم او بود .
سرجایش ایستاد ، نوکر را صدا زد . او باعجله وارد شد و نعیم را در حال قدم زدن دید و حیران شد و گفت :
-پزشک دستور داده که از رفتن بپرهیزید.
-تو اسبمو آماده کن ! برو!
-کجا می خواید برید ؟
-تو اسبو آماده کن .
-اما این وقت ؟
-نعیم با ناراحتی گفت : فورا!
-درشب کجا می خواید برید ؟
-هر چی بتو می گم انجام بده جوابی برای پرسش های بیهوده ی تو ندارم .
نوکر شرمنده شد و از اتاق بیرون رفت .
و بعد از لحظه ای برگشت و گفت : اسب آماده است اما ...؟!!
نعیم حرفش را قطع کرد و گفت : می دونم چی می خوای بگی ، من کار فوری دارم به آقای خودت بگو که صلاح ندیدم
درشب مزاحم اونها بشم .
*** نعیم قبل از طلوع خورشید خیلی از قیروان فاصله گرفته بود . در این سفر طولانی این احتیاط را به کار بست که اسب
را تند نمی راند و گاه گاهی استراحت می کرد . در قسطاط دو روز توقف کرد فرماندار آنجا اصرار زیادی می کرد که
نعیم همانجا بماند اما او قبول نکرد . فرماندار به تمام پایگاه هایی که در راه نعیم قرارمی گرفتند اطلاع داد که هر
کمکی که لازم بود به نعیم بکنند . نعیم هرچقدر به منزل مقصود نزدیکتر می شد احساس میکرد که حالش رو به
بهبودی است . شامگاهی او از صحرایی می گذشت . روستای او از آنجا فقط چند روز فاصله داشت . با هر قدمش امید
هایی در قلبش جوانه می زد و در دریایی از مسرت غوطه می خورد . ناگهان غباری که از جانب غرب بلند میشد به
چشمش خورد و در چند لحظه غبار تمام اطراف را فراگرفت و فضا به تاریکی فرورفت . نعیم طوفان ریگستان را خوب
می شناخت . او می خواست قبل از مبتلا شدن به طوفان به خانه برسد او سرعت اسبش را بیشتر کرد . تندی هوا و
تاریکی فضا رو به افزایش بود . زخم سینه ی او بر اثر سرعت اسب دوباره سرباز کرد وخونریزی شروع شد . با همین
حال تقریبا دو کیلومتر راه را طی کرد که توفان با تمام قدرت او را در برگرفت . از هر طرفش شن های داغ باریدن
گرفت . اسب از رفتن باز ایستاد نعیم پیاده شد و به پشت به سمت هوا کرد و ایستاد . اسب هم سرش را پایین انداخته
ایستاده بود . نعیم برای حفاظت صورتش از شن های نقاب زد .
شاخه های خاردار درختان با شدت به بدنش می خورد و می گذشت . لگام اسب در دستش محکم نبود . شاخه ی
خشک خارداری به کمر اسب خورد و او جستی زد و لگام از دست نعیم بیرون کشید و چند قدم دور رفت و ایستاد .
خاری دیگر به گوش اسب خورد و او از آنجا فرار کرد . نعیم تا دیری همان جا ایستاد . قطره های خون آهسته آهسته
گریبانش را خیس میکرد و قدرت جسمی او هر لحظه کمتر می شد . او مجبور بود روی شن ها بنشیند . گاهی از ترس
فرورفتن در شن بلند می شد و لباسهایش را تکان می داد و دوباره می نشست و بعد از ساعتی سیاهی شب به تاریکی
توفان اضافه شد . بعد از چند ساعت شدت هوا کمتر شد و آسمان آهسته آهسته صاف شد و ستاره ها ظاهر شدند .
روستای نعیم پنج کیلومتر از آنجا فاصله داشت ، اسبش را از دست داده بود و پاهایش توان رفتن نداشت . فکر کرد
اگر نتواند قبل از صبح از این دریای شن عبور کند و خود را به جای محفوظی برساند در گرمای روز باید همین جا جان
دهد او به کمک ستاره ها راهش را مشخص کرد و پیاده براه افتاد . تقریبا یک کیلومتر راه را رفته بود که دیگر توان
رفتن در او باقی نماند و او با نا امیدی روی شن ها دراز کشید .تا این اندازه نزدیک منزل مقصود رسیدن و ناامید شدن منافی عزم و حوصله مجاهد بود . او باری دیگر روی پاهای لرزان بلند شد و به طرف منزل براه افتاد . پاهاش تا
زانوداخل شن ها فرو می رفت . چندین بار در حال رفتن افتاد اما هر بار با همان عزم و استقلال بلند شد و براه افتاد .
از شدت تشنگی گلویش خشک شده بود و بر اثر ضعف چشم هایش تار می شد و سرشگیج می رفت روستا هنوز سه
کیلومتر دور بود . او می دانست که نهری که به طرف روستا جریان دارد در همین نزدیکی هاست . افتان و خیزان یک
کیلومتر دیگر طی کرد که چشمش به نهر به افتاد .
#انشاءاللهادامهدارد
@admmmj123
#صفحه_صد_وهشتم 🌹
نعیم بلند شد . عزم مجاهد بر ضعف جسمانی او غالب می شد و او با جذبه ای سرشار از عمل داخل اتاق گشت می زد
.
او فراموش کرده بود که زخمی هست و بدنش تحمل سفر دوری را ندارد . آن وقت در ذهنش فقط نرگس ، عذرا بچه
های کوچک برادرش عبدالله و تصور نخلستان های زیبای آن روستا بود . من حتما میرم . این آخرین تصمیم او بود .
سرجایش ایستاد ، نوکر را صدا زد . او باعجله وارد شد و نعیم را در حال قدم زدن دید و حیران شد و گفت :
-پزشک دستور داده که از رفتن بپرهیزید.
-تو اسبمو آماده کن ! برو!
-کجا می خواید برید ؟
-تو اسبو آماده کن .
-اما این وقت ؟
-نعیم با ناراحتی گفت : فورا!
-درشب کجا می خواید برید ؟
-هر چی بتو می گم انجام بده جوابی برای پرسش های بیهوده ی تو ندارم .
نوکر شرمنده شد و از اتاق بیرون رفت .
و بعد از لحظه ای برگشت و گفت : اسب آماده است اما ...؟!!
نعیم حرفش را قطع کرد و گفت : می دونم چی می خوای بگی ، من کار فوری دارم به آقای خودت بگو که صلاح ندیدم
درشب مزاحم اونها بشم .
*** نعیم قبل از طلوع خورشید خیلی از قیروان فاصله گرفته بود . در این سفر طولانی این احتیاط را به کار بست که اسب
را تند نمی راند و گاه گاهی استراحت می کرد . در قسطاط دو روز توقف کرد فرماندار آنجا اصرار زیادی می کرد که
نعیم همانجا بماند اما او قبول نکرد . فرماندار به تمام پایگاه هایی که در راه نعیم قرارمی گرفتند اطلاع داد که هر
کمکی که لازم بود به نعیم بکنند . نعیم هرچقدر به منزل مقصود نزدیکتر می شد احساس میکرد که حالش رو به
بهبودی است . شامگاهی او از صحرایی می گذشت . روستای او از آنجا فقط چند روز فاصله داشت . با هر قدمش امید
هایی در قلبش جوانه می زد و در دریایی از مسرت غوطه می خورد . ناگهان غباری که از جانب غرب بلند میشد به
چشمش خورد و در چند لحظه غبار تمام اطراف را فراگرفت و فضا به تاریکی فرورفت . نعیم طوفان ریگستان را خوب
می شناخت . او می خواست قبل از مبتلا شدن به طوفان به خانه برسد او سرعت اسبش را بیشتر کرد . تندی هوا و
تاریکی فضا رو به افزایش بود . زخم سینه ی او بر اثر سرعت اسب دوباره سرباز کرد وخونریزی شروع شد . با همین
حال تقریبا دو کیلومتر راه را طی کرد که توفان با تمام قدرت او را در برگرفت . از هر طرفش شن های داغ باریدن
گرفت . اسب از رفتن باز ایستاد نعیم پیاده شد و به پشت به سمت هوا کرد و ایستاد . اسب هم سرش را پایین انداخته
ایستاده بود . نعیم برای حفاظت صورتش از شن های نقاب زد .
شاخه های خاردار درختان با شدت به بدنش می خورد و می گذشت . لگام اسب در دستش محکم نبود . شاخه ی
خشک خارداری به کمر اسب خورد و او جستی زد و لگام از دست نعیم بیرون کشید و چند قدم دور رفت و ایستاد .
خاری دیگر به گوش اسب خورد و او از آنجا فرار کرد . نعیم تا دیری همان جا ایستاد . قطره های خون آهسته آهسته
گریبانش را خیس میکرد و قدرت جسمی او هر لحظه کمتر می شد . او مجبور بود روی شن ها بنشیند . گاهی از ترس
فرورفتن در شن بلند می شد و لباسهایش را تکان می داد و دوباره می نشست و بعد از ساعتی سیاهی شب به تاریکی
توفان اضافه شد . بعد از چند ساعت شدت هوا کمتر شد و آسمان آهسته آهسته صاف شد و ستاره ها ظاهر شدند .
روستای نعیم پنج کیلومتر از آنجا فاصله داشت ، اسبش را از دست داده بود و پاهایش توان رفتن نداشت . فکر کرد
اگر نتواند قبل از صبح از این دریای شن عبور کند و خود را به جای محفوظی برساند در گرمای روز باید همین جا جان
دهد او به کمک ستاره ها راهش را مشخص کرد و پیاده براه افتاد . تقریبا یک کیلومتر راه را رفته بود که دیگر توان
رفتن در او باقی نماند و او با نا امیدی روی شن ها دراز کشید .تا این اندازه نزدیک منزل مقصود رسیدن و ناامید شدن منافی عزم و حوصله مجاهد بود . او باری دیگر روی پاهای لرزان بلند شد و به طرف منزل براه افتاد . پاهاش تا
زانوداخل شن ها فرو می رفت . چندین بار در حال رفتن افتاد اما هر بار با همان عزم و استقلال بلند شد و براه افتاد .
از شدت تشنگی گلویش خشک شده بود و بر اثر ضعف چشم هایش تار می شد و سرشگیج می رفت روستا هنوز سه
کیلومتر دور بود . او می دانست که نهری که به طرف روستا جریان دارد در همین نزدیکی هاست . افتان و خیزان یک
کیلومتر دیگر طی کرد که چشمش به نهر به افتاد .
#انشاءاللهادامهدارد
@admmmj123