پیرنگ | Peyrang
2.37K subscribers
122 photos
37 videos
3 files
1.07K links
گروه ادبی پیرنگ بدون هر نوع وابستگی، به مقوله‌ی ادبیات با محوریت ادبیات داستانی
می‌پردازد.

https://t.me/peyrang_dastan

آدرس سايت:
http://peyrang.org/

Email: info@peyrang.org
Download Telegram
.
#یادکرد
(قسمت دوم)

انتخاب: گروه ادبی پیرنگ


در اطاق باز شد و هدایت بیرون آمد؛ با اشاره‌ی دست دری را نشانم داد:

- مستراح آنجا، آن پایین است.

اجبارا به سرعت از پلکان پایین رفتم و در مستراح را طوری پشت سرم بستم که صدایش شنیده شود. چند ثانیه صبر کردم، زنجیر منبع آب را کشیدم و آمدم بیرون.

هدایت بالای پلکان، نزدیک به خدمتکار ایستاده بود و سیگار می‌کشید. دستم را خوانده بود.

- کارت به این زودی تمام شد؟ پس راه بیفت. دیر می‌شود. اینجا کجا، سن ژرمن کجا؟ دست خالی به اطاق برگشتم. هدایت کفش و کلاه کرد و راه افتادیم.
ابتدا سوار قطار مترو شدیم و بعد در ایستگاه راه آهن «سن لازار» برای شهر «سن ژرمن آنلی» بلیت خریدیم، ولی به قدری پر شده بودم که دیگر هوس گشت و گذار را نداشتم.

- حالا کارت به جایی رسیده که سگرمایت را تو هم کشیدی و ما را غضب کرده‌ای که چرا نتوانسته‌ای رو معلومات مردم چنگ
بیندازی؟ دلم خوش!

می بایست نیشش بزنم تا وجدانش بیدار بشود؛ رگ حساسش را می شناختم:

- تقلید کافکا را می‌کنید که آثارش را نابود می‌کرد؟

- و جنابعالی هم می‌خواهید کار «ماکس برود» را بکنید که بعد از مال و ترکه‌ی من پولمند بشوید؟

- نه آقای هدایت، می‌دانید که شباهتی بین من و ماکس برود، وجود ندارد.

جواب های، هوی است.

- چطور من شدم شبیه کافکا؟ کافکا به هر حال نان و آبش را داشت، نامزدش را داشت، کتاب‌هایش را اگر می‌خواست چاپ می کردند. ولی مسلول بود و مردنی. من برعکس نه نان دارم، نه نامزد و به خصوص نه خواننده... اما بدنم ۳۷ درجه حرارت دارد. جان سگ دارم. هزار و یک بلا سر خودم آورده‌ام و باز هم رو پا بندم.

- خودتان می‌دانید که خواننده‌هایتان روزبه‌روز زیادتر می‌شوند.

- مرده شور! این چند تا دور و وری‌ها را می‌گویی؟ نصیب نشود! این‌ها دارند از خوشحالی بشگن می‌زنند که چند صباحی است قیافه‌ام را بهشان تحمیل نکرده‌ام.

از لحن صدایش پیدا بود که اگر اصرار می‌کردم، بیشتر عصبانی می‌شد.

کامل این متن در کتاب «صادق هدایت» به کوشش علی دهباشی، انتشارات ثالث منتشر شده است.

#مصطفی_فرزانه

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.
#یادکرد
#عطیه_رادمنش_احسنی

هر بار که گذرم به کافه فاسبندر در خیابان ارن‌اشتراسه در مرکز شهر کلن، می‌خورد یاد عباس معروفی در خاطرم پررنگ‌تر می‌شود. کافه‌ای که در آن چند ساعتی قبل از برنامه‌ی رونمایی از رمان «فریدون سه پسر داشت» که به تازگی به آلمانی ترجمه و منتشر شده بود، نشستیم و سؤال‌های نشست را با او مرور کردم. رونمایی در کتاب‌فروشی بیتنر بود در همان نزدیکی که از کتاب‌فروشی‌های محبوب او است و از قدیمی‌های کلن. کافه هم البته پیشنهاد او بود که طی سال‌های اقامت‌اش در کلن، شهر را به خوبی می‌شناخت و گفته بود آن‌جا بهترین کیک‌ها را دارد، که داشت و دارد. بعد هم کمی آن اطراف قدم زدیم و او از سال‌هایی گفت که با هوشنگ گلشیری در کلن بودند. دوره‌ای که هم در خانه‌ی هاینریش بل اقامت داشتند و هم بعدتر مدیریت دفتر کلن را بر عهده داشتند. از نام‌های زیادی گفت که در این شهر دیده بود و جلساتی که برگزار شده بود. اهالی اهل فرهنگ و ادب کلن، سال‌هاست که هنوز از آن روزها و گذشته‌ها یاد می‌کنند. در آن خیابان‌ها که راه می‌روم، حرف‌های او را درباره‌ی رمان به یاد می‌آورم، که از دید من بهترین رمان عباس معروفی است و از بهترین رمان‌های فارسی. و به انتخاب ایلیا تریانف، نویسنده و منتقد آلمانی، از برترین رمان‌های معاصر دهه‌ی گذشته، درباره‌ی دیکتاتوری و تبعید.
رمانی که آن‌قدر زاویه‌ی دید آن بی‌پروا و جسور است، که هیچ دسته‌ای را از خیانتی که به ایران کرده‌اند و مصیبتی که بر سر مردم و جوان‌ها آمده، بی‌بهره نمی‌گذارد.

عباس معروفی از اندک نویسنده‌هایی است که جدا از تمام آثاری که نوشته، با تمام توان در سال‌های تبعید اجباری‌اش معلمی کرده. سر کلاس‌هایش کتاب خوانده، خاطره گفته، بچه‌ها را برای رقابت بیش‌تر به جان هم انداخته و بعد آرام کرده. همه‌ی این‌ها را با هوش زیاد آموزگاری‌اش انجام داده و نه با غرور و اسم و رسم نویسندگی‌اش. اگر قرار باشد بین معروفی معلم و نویسنده یکی را انتخاب کنم، عباس معروفی معلم را انتخاب می‌کنم که در تمام این سال‌ها (که خیلی از کارگاه‌ها حتا بدون شهریه بود)، شوق نوشتن و خواندن را می‌کاشت و سرآغاز دوستی‌ها و هم‌سخنی‌های بسیاری بوده و هست.

از او پرسیده بودم که چرا با مرگ فریدون، و مرگ مجید قورباغه، چرا با پیروزی فریدونِ ناقص‌الخلقه؟ که گفته بود من تاریخ انقلاب فریدون‌ها و مجیدها را نوشتم، تا جایی که انقلاب فرزندان خودش را می‌خورد. بعدش را، بعدی‌ها باید بنویسند...

و بعدش که تمام سرگشتگی است، تاریخ‌ غم‌انگیز افسردگی و خشم و حسرت و ناامیدی. بعدی که تباهی است.

#عباس_معروفی

#فریدون_سه_پسر_داشت


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
.
#یادکرد

عباس معروفی (۱۴۰۱-۱۳۳۶) نویسنده‌ی ایرانی، رمان‌نویس، شاعر و بعد از مهاجرت اجباری و در تبعید، ناشر. گرداننده‌ی کتاب‌فروشی هدایت در خیابان کانت برلین. و جغدی که به یاد بوف کور هدایت، که سرآغاز ادبیات مدرن ایرانی است در همه‌جای کتاب‌فروشی و اتاق و میز کار عباس معروفی حضور دارد.
به گفته‌ی خودش صبح‌ها ناشر و کتاب‌فروش، شب‌‌ها نویسنده و بیدار، «جغدِ خیابان کانت»، و در حال ساختن داستان‌ها و تراش دادن پیکره‌ی آن‌ها و صیقل دادن شخصیت‌ها.

در این ویدئو، چند دقیقه با او در حال تراش دادن یکی از آن پیکره‌ها همراه می‌شویم.

یاد و نام او در تمام کلمه‌هایش، جاودانه خواهد ماند.

#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
.
#یادکرد

همیشه‌ سال‌های پیری شما در زندگی همه‌ی ما خالی است

نویسنده: #عطیه_رادمنش_احسنی


در آخر جلسه پسری جوان از میان جمعیت به شما می‌گوید که قدردان شماست، که اگر شما گردون را در آن برهوت منتشر نمی‌کردید، نسل او نمی‌توانستند این‌طور با ادبیات عاشقی کنند. و شما می‌خندید. بی غمی در گوشه‌ی چشم. بعد هم که امضا و عکس‌های یادگاری و بعد هم سوز سرما و سکوت شب. آن نویسنده که شمایید و شما نیستید انگار، آن نویسنده که پرمخاطب‌ترین رمان ایرانی را نوشته، باقی کتاب‌های فروخته‌نشده را در کارتنی گذاشت و به سمت ماشین‌اش رفت. از آنجا به بعد دیگر حرفی نبود، یعنی جای حرفی نبود. از آنجا به بعد، آن دقیقه‌ها و ثانیه‌ها، غم‌انگیزترین تصاویر زندگی‌ یک نویسنده‌ی محبوب و معروف در تبعید، بودند. البته، نویسنده‌ای شناخته‌شده و خوش‌اقبال در حدواندازه‌های نویسنده‌های تبعیدی. شما، بعد از رونمایی کتاب‌‌‌تان که اتفاقاً نه‌تنها به زبان هم‌وطن‌هاتان، بلکه به زبان تبعیدگاه‌تان هم ترجمه شده، صندوق ماشین را بالا می‌زنید، دست‌ام را دراز می‌کنم که کمکی کنم، می‌گویید سنگین است، کارتن را هل می‌دهید پشت ماشین. دست‌هاتان احتمالاً یخ کرده‌اند، و پوست‌اش شکننده شده و لبه‌ی کارتن، کناره‌ی انگشت اشاره‌ی دست راست‌تان را می‌شکافد. می‌گویید مهم نیست... با همان دست، سیگار آتش می‌زنید. چه خوب که شب است و تاریک و من می‌توانم نگاهم را از خشم و شرم، از شما پنهان کنم. اما خیلی سرد است، خون دلمه‌‌ بسته و همان‌جا کناره‌ی انگشت‌تان مانده، و با سفیدی و سرخی کوچک سیگار بالا و پایین می‌رود. در مقابل آن کتاب‌فروشی در خیابان ارن‌اشتراسه، شما دیگر نیستید. اما دست‌هاتان هست که کتاب‌ها را امضا می‌کنند و کتاب‌ها را جمع می‌کنند و کارتن را بلند می‌کنند و خون روی انگشت‌تان و سرما و تاریکی و «شرمساری» که تا ابد برای ما می‌ماند.
«به درخت‌های خشک پیاده‌رو خیره شد: برف شاخه‌ها را خم کرده بود و در بارش بعد حتمآ می‌شکستشان. آدم‌ها هم مثل درخت‌ها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانه‌های آدم وجود داشت و سنگینی‌اش تا بهار دیگر حس می‌شد. بدیش این بود که آدم‌ها فقط یک بار می‌مردند. و همین یک بار چه فاجعه دردناکی بود.»


متن کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1417/


#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد
#احمد_میرعلایی

گزینش: گروه ادبی پیرنگ

«این خبر آخر مثل عکسی است که از آلبومی درش آورده باشم: نشسته، تکیه داده به دیوار، با کتی که روی دستش انداخته بود. بقیه را خودم باید لحظه تا لحظه کامل کنم.
ماه را که از شکاف پنجره‌ی گشوده دیدم، فکر کردم، احمد دیگر نیست تا ببیندش. بدر کامل نبود. بعد تصویر آخری یادم آمد. اگر همین ساعت، ده تا ده و نیم بعدازظهر، توی همان کوچه باشدش، تکیه داده به دیوار، می‌تواند ماه را ببیند.»
[...]

«می‌بینم که زنده است و هست، حتی وقتی دیده بودنش که ده و نیم بعد از ظهر دوم آبان هفتاد و چهار نشسته، تکیه داده به دیوار، تمام کرده بود.»

از داستان گنج‌نامه؛ هوشنگ گلشیری

دوم آبان سالروز قتل احمد میرعلایی است.


عکس: منصور کوشان، هوشنگ گلشیری، غلامحسین ساعدی و احمد میرعلایی؛ اصفهان ۱۳۵۴

@peyrang_dastan
.
#یادکرد

به یاد یارعلی پورمقدم، نویسنده (۱۳۳۰-۱۴۰۱).
یادش گرامی.

#یادداشت بر داستان پاگرد سوم
#یارعلی_پورمقدم
#ندا_حفاری

یارعلی پورمقدم را اولین بار در کافه شوکا دیدم. با کلاه شاپویی بر سر و موهای خاکستری که از زیر کلاه بیرون زده‌بود. من نمی‌دانستم که آقای مقدمی که ما برای نان و پنیر خوردن می‌رویم به کافه‌ی همیشه شلوغ‌اش، نویسنده است. نمی‌دانستم اما هم خودش را با آن صدای گرم، صورت خندان و سبیل‌های بلندش دوست داشتم، هم نان و پنیر و گوجه‌های کافه‌اش را. گردو می‌زد توی پنیر. درچشمان جوان و جستجوگر من، شوکا فقط کافه نبود. سرزمین عجایب بود. می‌شد ساعت‌ها نشست برای کشف لایه‌های مخفی سرزمین عجایب. آدم‌ها بزرگ و چیزدان بودند آن‌قدر که از نادانی خودم خجالت می‌کشیدم. در چشم من همه چیز سرزمین تنگ و تاریک شوکا، زیبا و اسرارآمیز می‌آمد کمی هم ترسناک البته.
حالا اما می‌دانم که آقای مقدم نویسنده است. نویسنده بوده. داستان‌هایش هم بخوبی همان نان و پنیر است. گردو زده بینشان. پاگرد سوم. داستانی با راوی کودک. داستانی از لایه‌های کثیف شهر. راوی کودک نوشتن سخت است اما مقدم کار بلد است. مقدم خواننده را با معصومیت و ناآگاهی بچه می‌کشد وسط کثافت بزرگسالی. همه چیز را آن‌طور که بچه می‌بیند، آن‌طور که لادن می‌شنود، می‌بینیم و می‌شنویم. خودمان را به خواب می‌زنیم و یواشکی به دکمه‌های لباس مادر چشم می‌دوزیم. پشت در اتاق مادر گوش می‌ایستیم و با کفش پاشنه بلند مثل ماه می‌شویم.
مقدم تصاویر زیبایی می‌سازد در این داستان. اطلاعات را هم نمی‌فروشد به خواننده. لایه لایه می‌ریزدشان بیرون. تا بفهمیم چرا کامران افتاد!
داستان پاگرد سوم، در کتاب گنه گنه‌های زرد توسط نشر نی در سال ۱۳۶۹ به چاپ رسیده است.
داستان را در کتاب در جستجوی واقعیت، مجموعه‌ی ارزشمندی از آثار نویسندگان معاصر که توسط محمدعلی سپانلو گردآوری شده، نیز می‌توانید پیدا کنید.

#پاگرد_سوم
#گنه_گنه‌های_زرد
#نشر_نی

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد
یادکرد هوشنگ گلشیری در سالروز تولدش


انتخاب و توضیح: #حدیث_خیرآبادی


«مترسكي با چهره‌ای سفيد و دو دست چوبی، كه دو پرنده به آن آويزان است، در كشتزار است...»
این جمله را به‌عنوانِ سطر آغازین خلاصه‌ی داستان فیلم «سایه‌های بلند باد» آورده‌اند. فیلمی سمبولیک و در زمانه‌ی خود ساختارشکن، پرسشگر و پیشرو، بر اساس فیلمنامه‌ای اقتباسی از داستان «معصوم اول» هوشنگ گلشیری.

بهمن فرمان‌آرا، پس از آن‌که فیلم «شازده احتجاب» را با اقتباس از داستان معروف گلشیری ساخت، تصمیم گرفت فیلم دیگری در همکاری با این نویسنده بسازد.
گلشیری به همراه فرمان‌آرا، نزدیک به دو سال بر روی «معصوم اول» کار کردند تا این داستان هفت هشت صفحه‌ای، تبدیل به ۲۵ صفحه شد. سپس فرمان‌آرا با نگارش فیلمنامه‌ای ۸۵ صفحه‌ای، فیلم «سایه‌های بلند باد» را از روی آن ساخت.

فرمان‌آرا می‌گوید: «بعد از «شازده احتجاب» تصمیم گرفتم فیلم قاجاری و مستقیما سیاسی نسازم... در آن زمان هوشنگ به تهران آمده بود و در خیابان «خوش» زندگی می‌کرد و هم‌زمان روی متن کار می‌کردیم. شانس من این بود که ما اختلاف نظر آنچنانی نداشتیم و برای من گستردگی و زیبایی ده مثل یک اجتماع بدوی که در حال شکل گرفتن است، اهمیت داشت. در این مکالمه که ۲ سال طول کشید، هسته اصلی داستان را گسترش دادیم تا به متنی رسیدیم که ابتدا و میانه و آخر داشت و بعد در سناریوی ۸۵ صفحه‌ای چند چیز را به آن اضافه کردم. ضمن اینکه سعی کردیم وجه سمبلیک فیلم را حفظ کنیم. هر زمان که نمی‌توانیم مستقیم صحبت کنیم، سراغ استعاره می‌رویم. کار من به عنوان فیلمساز این است که سنگی در آب بیندازم و موج ایجاد کنم؛ اینکه این امواج دایره‌ای تا کجا می‌روند در اختیار من نیست. کار من نهایتا ایجاد پرسش است.»

بنا به گفته‌ی فرمان‌آرا، فیلمبرداری این فیلم در روستایی به نام هنجن در سر راه نطنز و ابیانه، از اول اسفند ۵۶ شروع شد و در ۱۵ فروردین ۵۷ به اتمام رسید.
«در دره‌ای که ابیانه آخرین ده است، ده هنجن اولی بود که همان‌جا کار کردیم. صرفا به این دلیل که یک قلعه داشت، قلعه‌ای که سمبل حکومتی بود... یک چیزهایی را از ابیانه گرفتم؛ ...آنها مراسمی در شب سال نو دارند که همه لباس نو می‌پوشند. می‌روند صحرا و می‌نشینند و منتظر دمیدن اولین خورشید سال نو می‌شوند. از هزاران سال پیش این‌گونه بوده و من این را به عنوان شروع فیلم «سایه‌های بلند باد» انتخاب کردم.»

کارهای فنی فیلم تا شهریورماه ۵۷ طول کشید و بعد تلاشی برای گرفتن پروانه‌ی نمایش فیلم را شروع کردند که هرگز به سرانجام نرسید. فیلم همچنان روی دست ماند و تنها جایی که به نمایش درآمد، فستیوال کن بود. به نظر می‌رسد برداشت‌های سیاسی از فیلم و این تعبیر که مترسک نماد حکومت دیکتاتوری‌ست که با ایجاد رعب و وحشت در دل مردم، به بقای خود ادامه می‌دهد، باعث عدم صدور مجوز نمایش شده باشد.
«آنونسی برای فیلم تهیه کرده بودیم که در آن سرودهای اوستا با سکانس‌های مختلف فیلم ترکیب شده بود و همین آنونس باعث شد که بیایند و نگاتیوهای فیلم را ببرند. اما دوستانی در لابراتوار داشتیم و شبانه یک نگاتیو از فیلم کپی کردیم که به مدت ۱۱ سال زیر تخت مادر یکی از دوستانم پنهان شد و نگهداری در چنین شرایطی باعث شد بسیاری از رنگ‌های فیلم را از دست بدهیم. هزینه کردم تا یک کپی از «سایه‌های بلند باد» باقی بماند.»

بعد از انقلاب، به فیلم پروانه‌ی نمایش الف دادند اما تنها سه روز توسط حکومت تاب آورده شد و خیلی زود، مغایر با معتقدات اسلامی تشخیص داده شد و دستور به توقیف دوباره‌اش دادند.
در نهایت، فیلم «سایه‌های بلند باد» که پیش و پس از انقلاب به اکران عمومی در نیامده بود، بیست‌وششم آذرماه ۱۳۹۷ در خانه‌ی هنرمندان ایران با حضور بهمن فرمان‌آرا به نمایش محدود درآمد.

به مناسبت تولد هوشنگ گلشیری، تکه‌هایی از این فیلم را می‌بینیم.



#هوشنگ_گلشیری


@peyrang_dastan
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#ویدئو
#یادکرد صادق هدایت در سالروز رفتنش

انتخاب: گروه ادبی پیرنگ

«باری، دنیا و مافیها را زود فراموش کردید. حق هم دارید، تا می‌توانید این خواب را به یاد نیاورید.»

| از نامه‌ی صادق هدایت به تقی رضوی؛ ۱۴ مهر ۱۳۰۴|


منبع ویدئو: عصر ایران

#صادق_هدایت


www.peyrang.org
@peyrang_dastan
https://instagram.com/peyrang_dastan
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.

#یادکرد

انتخاب: گروه ادبی پیرنگ

عباس معروفی ۲۵ اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در تهران به دنیا آمد. نویسنده، ناشر و روزنامه‌نگار معاصر ایرانی که سال‌هاست تن به مهاجرت اجباری داده است. اولین رمان او؛ «سمفونی مردگان» جهان ادبیاتِ فارسی را به شگفت آورد. او حالا سال‌هاست که دور از ایران نشر گردون را دارد، قلمش را و رمان‌هایش را. و شاگردانی از سراسر جهان که نوشتن را و قصه را با او شروع کرده‌اند.
سال‌هایی که تلخ هم بوده‌اند. عباس معروفی اما در واکنش به این تلخی‌ها «خانه هنر و ادبیات هدایت» بزرگترین کتاب‌فروشی ایرانی را در برلین برپا کرد. نشر گردون نیز در همین مکان آثار بسیاری از نویسندگان تبعیدی و یا ممنوع در ایران را به چاپ رسانده است.
زمانی‌که «فریدون سه پسر داشت» چهارمین رمان معروفی در ایران با حذف و سانسور مواجه شد، او کتاب را به رایگان در اینترنت منتشر کرد. و پس از آن نسخه‌ی کاغذی آن به سال ۲۰۰۴ میلادی در نشر گردون در آمد. نه زیر تیغ سانسورِ حکومتی و نه خودسانسوری، که خودش می‌گوید: «خوشبختانه (البته به نفع رمان) رفتار ناشايستِ بعضی […] باعث شد که من احساسات شخصی، برخی سمپاتی‌ها، و روابط عاطفی را از خود برانم و در دام آنها نيفتم، و ناخودآگاه، سانسور ظاهرا مردمی ولی در باطن ايدئولوژيک، بر گرده‌ام سوار نشود. به همين خاطر «فريدون سه پسر داشت» حيا را خورد و آن روی ناگفتنی‌های ما را گفت...» به نظر می‌آید این رمان تاییدی بر آن رویِ دیگر تبعید باشد برای نویسنده؛ نوشتن در نوعی از حسِ رهایی. رهایی برخاسته در واکنش به تلخی‌ها.

برشی از رمان «فریدون سه پسر داشت» را با صدای نویسنده بشنویم در سالروز آمدنش.

منبع: تلویزیون فارسی صدای امریکا، پوپک راد، ۲۰۱۱

#عباس_معروفی
#فریدون_سه_پسر_داشت
#نشر_گردون

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد

کلمه را نباید کاسه‌ی گدایی کنیم

انتخاب و توضیح: #عطیه_رادمنش_احسنی

این متن به یاد هوشنگ گلشیری است در سال‌روز رفتن‌اش به تاریخ شانزدهم خرداد ماهِ سال هفتادونه خورشیدی. تاریخی که زودهنگام بود برای گلشیریِ پرشورِ شصت‌وسه ساله، که تا آن‌جا که توان داشت، تنها نویسنده نماند. معلمی کرد و منتقد بود و روشنفکر. خودش را میراث‌دارِ امانتی می‌دانست که قبل‌تر از او به دست‌اش رسانده بودند و یا یاری‌اش کرده‌ بودند که قدم در راه بگذارد. جدا از داستان‌ها، رمان‌ها و مقاله‌هایی که نوشت، همه‌چیز را جمع‌آوری و تاریخ‌نگاری کرد. تمام اتفاقات و جریاناتِ ادبی روزگارش را ثبت کرد تا به گفته‌ی خودش در مقدمه‌ی مجموعه‌ی نیمه‌ی تاریک ماه «کار بر بسیاران آسان شود». بی‌راه نیست اگر بگوییم هیچ نویسنده‌ای به اندازه‌ی او به تربیت نسل بعد و به نویسندگان بعد از خودش فکر نکرد، در حد او آموزش نداد و زیر بال و پر جوان‌ترها را نگرفت. گلشیری متفکری بود جهان‌وطن که به فراسوی مرزهای «تفکر قبیله‌ای» می‌اندیشید. مقاله‌های زیادی هم نوشت درباره‌ی «چیستی ادبیات» و چه‌گونگی عبور از این تفکر قبیله‌ای. در یکی از گفت‌وگوها یکی از راه‌های بیرون آمدن از این تفکر را نقد آثار ادبی می‌داند. راهی که با آن می‌توان از چرخه‌ی نومیدکننده‌ی درون مرزی و سانسور خارج شد و به یک تسامح کلامی رسید.
«از ۵۶، سخنرانی در شب‌های شعر کانون، تا هم این ساعت بیشتر به کار نقد پرداخته‌ام ـ یا حداقل در آثار چاپ‌شده بیشتر از پیش نظرم را راجع به آثار معاصران گفته‌ام و از این طریق بیشترین دشمن را برای خودم و حتی خلوتم فراهم آورده‌ام... گرچه می‌دانم در این مملکت سنت مرضیه همان در پسله حرف زدن است، یعنی ریا. اما من چون به مخاطبان احترام می‌گذارم و فکر می‌کنم با اظهار نظر صریح امکان بده بستان فراهم خواهد آمد و چون نویسندگان را قدر می‌گزارم از ریا بیزارم، پس با اظهار نظر صریح می‌خواهم توهم خود نویسنده و یا حداقل اطرافیانش را فروریزم. دیگران نیز باید بتوانند به صراحت درباره‌ی من یا دیگران بگویند و بنویسند تا این فضای مسموم «تو خوبی، من هم خوبم» یا «او بد است، پس من خوبم» به گفتگو و بده بستان صریح و بی‌تحاشی تبدیل شود. در این راه حتی اگر اشتباه بکنیم یا تهمتی بر ما ببندند مهم نیست. این لازمه‌ی رسیدن به جامعه‌ای فراتر از جامعه‌ی قبیله‌ای، گذشتن از این در تنگ و حقیر دارودسته‌ها و خانواده‌ها و حتی منیت‌های حقیر است و به حکم تعلق خاطر به فرهنگ این سرزمین باید عواقبش را به جان خرید.
[...] عده‌ای گمان می‌کنند ادبیات فقط و فقط سیاست است. می‌روند دنبال تفسیرهای عجیب و غریب. به نظر من ادبیات بر حکومت یا ادبیات با حکومت، ادبیات نیست، مثل همه‌ی آن مدایح عنصری یا بهتر همه‌ی مدایح فردوسی و آن هجونامه‌ی آخر کار. اما بقیه‌ی شاهنامه کاری است سترگ. پس حکومت‌ها با حمایت از این نوع مدح و قدح‌ها پولشان را دور می‌ریزند و بر عکس هم آدم‌های سیاسی که ادبیات را پوشش می‌کنند به شهادت این سال‌ها کاری جدی عرضه نخواهند کرد.
... دمکراسی در این نیست که فقط اکثریت حاکم باشد، بلکه در این است که اقلیت حتی اگر یک نفر هم باشد، بتواند حرفش را بزند. اما وقتی کتابی چاپ شد این با دادگاه‌های صالح است البته با حضور متخصصان داستان و وکیل که اگر خلافی دیدند حکم کنند، اما اگر قرار باشد قبل چاپ کتاب، جلو آن را بگیرند، این مثله‌کردن هنر و پیچیده‌کردن کار است و نتیجه‌ای ندارد جز آنکه فقط دو نوع ادبیات، «ادبیات با ما» و «ادبیات بر ما»، میدان پیدا کند. چنین رویه‌ای سبب خواهد شد که مخاطبان یک فیلم یا کتاب فقط دنبال تعبیرهای سیاسی آثار هنری باشند... و یک نتیجه‌ی ناخوشایند دیگر هم دارد: تکثیر «نویسندگان کوتوله»... من هشدار می‌دهم که روش کنونی مبادا به تربیت نویسندگان کوتوله بینجامد... با تنگ‌نظری نگذاریم که نویسنده‌های جوان ما برای امرار معاش به جای نوشتن رمان‌ها و داستان‌های خوب، فیلم‌نامه‌های بد بنویسند و کتاب‌های بد ترجمه کنند. سبب نشویم از آنها نویسندگان کوتوله به وجود آید. مقصود من این نیست که نویسنده حتماً با قدرت بجنگد. مقصودم این است که اگر آزادی در کار نباشد، نویسنده‌های ما با خودسانسوری، با معامله، با کرنش، با ریا... کوتوله می‌شوند و از یاد نبریم که این مسئولیت را بر دوش ما نویسنده‌ها گذاشته‌اند که کلمه را نباید کاسه‌ی گدایی کرد.»*

*از مصاحبه‌ی گلشیری با فرج سرکوهی با نام نوشتن رمان صبر ایوب می‌خواهد، مرداد ۶۹، مجله‌ی آدینه، شماره‌‌های ۵۰ و ۵۱
https://t.me/peyrang_files/91

#هوشنگ_گلشیری
#ادبیات_مستقل

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
‍ ‍‍ ‍‍ ‍‍ ‍‍ ‍‍ ‍‍.

#یادکرد
انتخاب و ترجمه: #شبنم_عاملی

به یاد میلان کوندرا ( ۱ آوریل ۱۹۲۹ – ۱۱ ژوئیه ۲۰۲۳) که در سن نود و چهار سالگی در گذشت.

زندگی‌نامه‌ی جامع و دقیقی از میلان کوندرا در دست نیست. در پشت جلد آخرین کتاب‌هایش یعنی رمان «بار هستی» و «هنر رمان» می‌خوانیم که او متولد چکسلواکی است و از سال ۱۹۷۵ مقیم فرانسه شده است. گویی برای معرفی همین عبارات کفایت می‌کنند.
میلان کوندرا در واقع ترجیح می‌دهد که زندگی‌نامه‌ای نداشته باشد و معتقد است که رمان‌نویس باید از گفته‌ی گوستاو فلوبر پیروی کند و در پس اثر خود ناپدید شود. او می‌گوید: «رمان‌نویس خانه‌ی زندگی‌اش را ویران می‌کند تا با سنگ‌ها، خانه‌ی رمان خود را بسازد.»
کوندرا با تدوین زندگی‌نامه‌ی رمان‌نویسان موافق نیست و معتقد است که زندگی شخصی رمان‌نویس فقط مربوط به خود اوست. زندگی‌نامه‌ی او نه تنها کمکی به درک افکار و احساساتش نمی‌کند، بلکه به شکل و ماهیت آثارش آسیب می‌رساند. «همان‌طور که زندگی‌نامه‌ی شخصیت‌های رمان‌های کوندرا نیز در نهایت اختصار است.» به عقیده‌ی او فقط مضمون‌های وجودی این شخصیت‌ها دارای اهمیت‌اند. اینکه در رمان بار هستی، توما بور یا گندم‌گون است، پدرش ثروتمند یا فقیر بوده است و... هیچ اهمیتی ندارد؛ باید اندیشه و احساسات شخصیت را دریافت، باید به هستی او راه یافت.
کوندرا علاوه بر این که به شرح حال اعتقادی ندارد، از سوء‌تفاهم و برداشت‌های نادرست نیز بیمناک است. او از آنجا که به دلیل مخالفت با نظام سیاسی در کشورش مجبور به مهاجرت شده است، بیم آن دارد که نوشته‌ها و سخنانش به نادرست تعبیر شوند و از او نه سیمای «کاوشگر هستی» که چهره‌ی ناراضی و مخالف سیاسی ترسیم شود. درست مانند شخصیت سابینا در رمان بار هستی که مهاجر است و به‌شدت به این که زندگی‌نامه‌اش به عنوان یک مهاجرِ مبارزِ رنج‌کشیده‌ی سیاسی تدوین شود، اعتراض می‌کند.
کوندرا هیچ‌وقت علاقه‌ای به داستان‌سرایی، رشد شخصیت‌ها و گفت‌وگوهای مبتذل نداشته است. رمان‌های او همیشه تمرین خودآگاهی از خردورزی، فلسفه و شهوت هستند. کوندرا به شیوه‌ی معمول رئالیستی به شخصیت‌های رمانش نمی‌پردازد، شاید فقط در رمان اولش «شوخی» شخصیت‌هایی با ریزه‌کاری و پرداختن به گذشته خلق کرده باشد. از این جهت می‌توان او را با کافکا مقایسه کرد. کافکا یکی از نویسندگان مورد علاقه‌ی کوندرا است. شخصیت‌های رمان‌های کافکا نیز فقط یک نشانه و تمثیل‌ هستند. در رمان‌های کوندرا هم شخصیت‌ها نشانه‌ی ابعاد وجودی انسان هستند. مثلن شخصیت سابینا در بار هستی تمثیلی از میل به طغیان است.
میلان کوندرا که پدرش نوازنده‌ی برجسته‌ی پیانو بود، از سال‌های نخست کودکی به عالم موسیقی گام می‌نهد و نخستین هدفش موسیقیدان شدن است. در چهارده سالگی به شعر روی می‌آورد ولی می‌گوید تا بیست و پنج سالگی به موسیقی بیشتر از ادبیات علاقه داشته است. ولی حتا آثارش از احاطه‌ و علاقه‌ی او به موسیقی و شعر حکایت دارند.
پس از پیروزی متفقین در حالی‌ که هفده سال دارد به حزب کمونیست می‌پیوندد و موسیقی و شعر را کنار می‌گذارد تا حرفه‌ای را که به گمانش برای جامعه مفیدتر است انتخاب کند. بدین ترتیب به دانشکده‌ی سینما می‌رود، بی آنکه علاقه‌ی خاصی به آن داشته باشد. در سال ۱۹۵۰، به علت نشان دادن استقلال اندیشه و رای، از حزب کمونیست اخراج می‌شود و یک سال همچون کارگر ساده کار می‌کند.
کوندرا بعد از چاپ دو مجموعه شعر، در سال‌های ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۸ ده نوول زیر عنوان عشق‌های خنده‌دار می‌نویسد که در آن‌ها به رابطه‌ی فرد با اجتماع توجه خاص مبذول شده است و در آن‌ها اکثر مضمون‌های رمان‌های آینده‌اش طرح شده‌اند.
کوندرا در نطق افتتاحیه‌ی کنگره نویسندگان چک در ژوئن ۱۹۶۷ بر اختناق، سانسور و تاریک اندیشی حاکم بر ادبیات چکسلواکی می‌تازد و بر اهمیت آزادی فرهنگی تاکید می‌کند. در چنین شرایطی است که «بهار پراگ» آغاز می‌شود.
پس از اشغال چکسلواکی در ۱۹۶۸، کوندرا از مهاجرت امتناع می‌ورزد. با این همه انتشار کتاب‌های جدید او و عرضه‌ی کتاب‌هایش در کتاب‌خانه‌ها ممنوع می‌شود و در سال ۱۹۶۸ از دانشکده‌ی سینما اخراج می‌شود ولی از نوشتن باز نمی‌ماند و در این سال‌ها رمان «زندگی جای دیگر است» به زبان فرانسه منتشر می‌شود.
کوندرا سرانجام پس از آنکه زندگی در چکسلواکی برایش دشوار می‌شود، به دعوت دانشگاه رن، با همسرش ورا به فرانسه عزیمت می‌کند.
او در سال‌های اخیر در مدرسه‌ی مطالعات عالی فرانسه سمینارهای آزاد در زمینه‌ی رمان و ادبیات برگزار می‌کرد.

#میلان_کوندرا

منابع: مقدمه‌ی پرویز همایون‌پور بر کتاب هنر رمان، میلان کوندرا، نشر قطره.
مصاحبه‌ی تیم بیزلی موری، استاد یونیورسیتی کالج.
درباره‌ی کوندرا، نویسنده‌ی مقاله Duncan White

@peyrang_dastan

https://t.me/peyrang_files/227
.

#یادکرد ابراهیم گلستان ( ۲۶ مهر ۱۳۰۱ – ۳۱ مرداد ۱۴۰۲) که در ۱۰۱ سالگی درگذشت

تکه‌ای از متن نامه‌ی او به عباس کیارستمی


انتخاب: گروه ادبی پیرنگ


دهم جولای ۹۲
آقای کیارستمی گرامی من

... قصه، و شعر، و نقاشی و البته فیلم و تئاتر و موسیقی، راه رفتن به روی تیغه‌ی باریک بام بلند است. خود را درست و زود نگیری، بلغزی، به سر رفته‌ای تا ته... چیزی که مطرح است رقص درست و خوب دویدن است و در همان بالا. که بالای بالاست. رقص و درست دویدن به روی بلندی. باید مواظب پاها بود. آن‌قدر خشت‌های سست و تکه‌های خاک پوک در پیش پاها هست که در ظاهر بی‌عیب و سفت و صاف و صوف به چشم می‌آیند اما تا دلت بخواهد برای وارفتن آمادگی دارند. پوک‌اند. می‌پاشند. این را باید در جز معرفت به قلق، در جز سر در آوردن از تکنیک، جا داد، و با دقت مواظب بود، مانند خوب cut کردن، یا با این لنز یا آن لنز از این یا از آن گوشه عکس گرفتن. دقیق cut کردن، یا لنز را به کار گرفتن، هر قدر هم که لازم است در حد حفظ قدرت خلاقه، بی معرفت به این یکی به کار نمی‌آید. اصل کار انسان است، آن آدمی که قلم را به دست می‌دارد، یا پشت دوربین است، یا رنگ‌ها را می‌آمیزد، یا نت‌ها را ردیف می‌کند باید هر چه بیشتر مواظب خود باشد، مواظب نگاهداری انسانیت خودش. باور کنید اخلاقیات نمی‌بافم. تا به این انسانیت حرمت نداشته باشید حرمت گذاشتن به انسانیت عمومی کشک خواهد بود. سطحی، دروغ، بیهوده. بی یک‌چنین مواظبت، بی یک‌چنین حرمت، روح بیمار خواهد شد، تن که دیگر هیچ. با زخم معده و سرطان دهان نمی‌شود از خوراک خوب لذت برد. با چشم کور دیدن قوس قزح میسر نیست. با گوش کر از نغمه‌های خوب محرومی. وقتی چشیدن و شنیدن و دیدن در عهده‌ی توان نبود، درست پختن، پرداختن، ساختن، یک حرف مفت خواهد بود. شما روی چهارراه تقدیرید. توفیق کاملتان بستگی به قدرت ادراکتان دارد. اگر که بام خانه‌تان از تکان زلزله‌ای رویتان افتاد این ربطی به قدرت اخلاق و قدرت خلاقه‌تان ندارد، البته. اما اگر تنبلی کردید، یا گول حرف‌های مفت را خوردید، یا از حرف‌های مفت رنجیدید، یا تسلیم زورهای زشت یا زیبایی‌های سطحی و مفت مفتگی دور از شعور و هوش شدید- اینها مربوط می‌شود به قدرت اخلاق و دید جهان‌بین. این دید و قدرت را در حد والایی نگه دارید...
... این حسن و قدرت و دیدت باید دور باشد از گیجی، با هر وزش به هر طرف رفتن. همین و دیگر هیچ. در روی این تیغه برقص، و در عین رقص مواظب باش پایت روی کلوخ سست نلغزد. کلوخ سست فراوان است. آدم وقتی ترمز نداشته باشد، وقتی که بی‌بخار شود، بر شمار این کلوخ‌ها می‌افزاید. خودش می‌افزاید. غیر از آنچه در سر راه است. غیر از آنچه پیش پاش می‌اندازند. خودش می‌اندازد. از جمله، اداهای مختلف درآوردن، با زور و وصله کردن‌ها «عرفان» و «سیاست» و یونگ و لوی استروس و سارتر و مارکس و مولانا را به حرف چسباندن، سمبل‌های زورکی نشان دادن، صاف و روان و پاک را بیهوده آلودن، بیهوده کج کردن تا قیافه‌ی اندیشمندانه به خود بچسبانند...
... ما در دوره‌ی عوض شدن آدمیم. پیش و پس رفتن‌های امروزی جزئی از تمام تغییر است. آنها را در زمینه‌ی تغییر باید دید. در پس‌کوچه‌های روزگار خودت، چرت و پیه زدن یا پرسه‌ای که سر در هوا باشی، مشغول بودن به روزگارت نیست. مشغول بودن به روزگار لازم می‌آورد شناختن آنچه را که روزگار می‌سازد یا در روزگار می‌بینی. باید تاریخ را نگاه کرد و در پس‌کوچه گیر نیفتاد. طرح شهر را، تمام طرح شهر را باید دید، و آنچه را که مخلص و تبلور یک تمدن باشد...
... امروز، در ظاهر، دنیا از تاب تند افتاده است. بعد از خرابی‌ها گرد و غبار در هوا پراکنده‌ست، یک‌جور آرام ویرانه‌ست. یا در آرام‌ترین صورت این چند ده ساله اخیر می‌چرخد، اما هرگز تمدن و تن مجموع آدمی تا این حد در سر چهارراه نبوده‌ست، تا این حد در روی خط پرش روی طول‌های تازه نبوده است. آدم دارد برهنه می‌شود از پیش‌داوری‌هاش، از وضع ارثی اندیشه‌های محلی. آدم دارد آدم می‌شود آخر. پیش‌داوری‌هایش پوسیده می‌شوند. می‌ریزند، او می‌ماند با این سؤال که با خود چه باید کرد. وارفتن‌ها و کج رفتن‌ها و راست چرخیدن‌هایش، تمام، کم‌پا و کوتاه است. و آن بنا و برج‌های به ظاهر درست که بر روی پایه‌های منطقه و ناگزیر اما به دست بناهای نامردم، معمارهای منقلب اما نه انقلابی بالا می‌رفت، می‌رمید. این ریزش‌ها و شاخه شاخه شدن‌ها راه‌جویی‌های انرژی انسانی‌ست، هرچند امروزه رو به سمت هدف‌های جزئی و فردی، محلی و ملی، وحشیگرانه و سیاستمدارانه می‌دارند. در هر زمان و هر حرکت، نااستواری و بیراهه رفتن و ناپاکی وجود داشته است و امکان ادامه‌اش هم هست، تا مدتی و شاید هم که مدت‌ها. جز این هم نمی‌شده است که باشد...


#ابراهیم_گلستان
#نامه‌_ها


ویدئو از مستند «ابراهیم گلستان، نقطه، سر سطر»

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد

همیشه‌ سال‌های پیری شما در زندگی همه‌ی ما خالی است

نویسنده: #عطیه_رادمنش_احسنی


در آخر جلسه پسری جوان از میان جمعیت به شما می‌گوید که قدردان شماست، که اگر شما گردون را در آن برهوت منتشر نمی‌کردید، نسل او نمی‌توانستند این‌طور با ادبیات عاشقی کنند. و شما می‌خندید. بی غمی در گوشه‌ی چشم. بعد هم که امضا و عکس‌های یادگاری و بعد هم سوز سرما و سکوت شب. آن نویسنده که شمایید و شما نیستید انگار، آن نویسنده که پرمخاطب‌ترین رمان ایرانی را نوشته، باقی کتاب‌های فروخته‌نشده را در کارتنی گذاشت و به سمت ماشین‌اش رفت. از آنجا به بعد دیگر حرفی نبود، یعنی جای حرفی نبود. از آنجا به بعد، آن دقیقه‌ها و ثانیه‌ها، غم‌انگیزترین تصاویر زندگی‌ یک نویسنده‌ی محبوب و معروف در تبعید، بودند. البته، نویسنده‌ای شناخته‌شده و خوش‌اقبال در حدواندازه‌های نویسنده‌های تبعیدی. شما، بعد از رونمایی کتاب‌‌‌تان که اتفاقاً نه‌تنها به زبان هم‌وطن‌هاتان، بلکه به زبان تبعیدگاه‌تان هم ترجمه شده، صندوق ماشین را بالا می‌زنید، دست‌ام را دراز می‌کنم که کمکی کنم، می‌گویید سنگین است، کارتن را هل می‌دهید پشت ماشین. دست‌هاتان احتمالاً یخ کرده‌اند، و پوست‌اش شکننده شده و لبه‌ی کارتن، کناره‌ی انگشت اشاره‌ی دست راست‌تان را می‌شکافد. می‌گویید مهم نیست... با همان دست، سیگار آتش می‌زنید. چه خوب که شب است و تاریک و من می‌توانم نگاهم را از خشم و شرم، از شما پنهان کنم. اما خیلی سرد است، خون دلمه‌‌ بسته و همان‌جا کناره‌ی انگشت‌تان مانده، و با سفیدی و سرخی کوچک سیگار بالا و پایین می‌رود. در مقابل آن کتاب‌فروشی در خیابان ارن‌اشتراسه، شما دیگر نیستید. اما دست‌هاتان هست که کتاب‌ها را امضا می‌کنند و کتاب‌ها را جمع می‌کنند و کارتن را بلند می‌کنند و خون روی انگشت‌تان و سرما و تاریکی و «شرمساری» که تا ابد برای ما می‌ماند.
«به درخت‌های خشک پیاده‌رو خیره شد: برف شاخه‌ها را خم کرده بود و در بارش بعد حتمآ می‌شکستشان. آدم‌ها هم مثل درخت‌ها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانه‌های آدم وجود داشت و سنگینی‌اش تا بهار دیگر حس می‌شد. بدیش این بود که آدم‌ها فقط یک بار می‌مردند. و همین یک بار چه فاجعه دردناکی بود.»


متن کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1417/


#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد

عباس معروفی (۱۴۰۱-۱۳۳۶) نویسنده‌ی ایرانی، رمان‌نویس، شاعر و بعد از مهاجرت اجباری و در تبعید، ناشر. گرداننده‌ی کتاب‌فروشی هدایت در خیابان کانت برلین. و جغدی که به یاد بوف کور هدایت، که سرآغاز ادبیات مدرن ایرانی است در همه‌جای کتاب‌فروشی و اتاق و میز کار عباس معروفی حضور دارد.
به گفته‌ی خودش صبح‌ها ناشر و کتاب‌فروش، شب‌‌ها نویسنده و بیدار، «جغدِ خیابان کانت»، و در حال ساختن داستان‌ها و تراش دادن پیکره‌ی آن‌ها و صیقل دادن شخصیت‌ها.

در این ویدئو، چند دقیقه با او در حال تراش دادن یکی از آن پیکره‌ها همراه می‌شویم.

یاد و نام او در تمام کلمه‌هایش، جاودانه خواهد ماند.

#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد
#احمد_میرعلایی

گزینش: گروه ادبی پیرنگ

«این خبر آخر مثل عکسی است که از آلبومی درش آورده باشم: نشسته، تکیه داده به دیوار، با کتی که روی دستش انداخته بود. بقیه را خودم باید لحظه تا لحظه کامل کنم.
ماه را که از شکاف پنجره‌ی گشوده دیدم، فکر کردم، احمد دیگر نیست تا ببیندش. بدر کامل نبود. بعد تصویر آخری یادم آمد. اگر همین ساعت، ده تا ده و نیم بعدازظهر، توی همان کوچه باشدش، تکیه داده به دیوار، می‌تواند ماه را ببیند.»
[...]

«می‌بینم که زنده است و هست، حتی وقتی دیده بودنش که ده و نیم بعد از ظهر دوم آبان هفتاد و چهار نشسته، تکیه داده به دیوار، تمام کرده بود.»

از داستان گنج‌نامه؛ هوشنگ گلشیری

دوم آبان سالروز قتل احمد میرعلایی است.


عکس: منصور کوشان، هوشنگ گلشیری، غلامحسین ساعدی و احمد میرعلایی؛ اصفهان ۱۳۵۴

@peyrang_dastan
.
#یادکرد

یادکرد صادق هدایت در سالروز تولدش

گزینش: گروه ادبی پیرنگ

۲۸ بهمن ماه مصادف با سالروز تولد صادق هدایت نویسنده و مترجم
مشهور ایرانی است.

صادق هدایت بچه‌ی محبوب خانواده بود. محمودخان برادر بزرگ‌ترش، کودکی او را این‌طور تعریف می‌کند:

«صادق در تمام دوره‌ی طفولیت مایه‌ی سرگرمی بزرگ و کوچک اهل خانه بود. من شش سالم بود که او متولد شد.
تولد او در تهران و در یکی از خانه‌هایی که در تصرف مشیرالدوله بود اتفاق افتاد. رنگ سفید او، موهای طلایی او، چشمان آبی‌رنگ، تپل و زیبا بود. او پس از دو برادر و دو خواهر به دنیا آمده بود. وجود او همه‌ی نفاق‌های کودکانه‌ی ما را از بین برد. او شد مرکز دایره‌ی ما. بچه که بود مدام بلبل‌زبانی می‌کرد، اما هر چه بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد به سکوت راغب‌تر می‌گشت. هر وقت گوشه‌ای کز می‌کرد و غمگین می‌نشست، ما حدس می‌زدیم که حتماً کسی به گربه و یا سگی آزار رسانده و به سوی آن‌ها سنگ پرت کرده است. قلب کوچک او بار محبت همه‌ی حیوانات بود.»

پادکست «چنین شد» در چهار قسمت جامع به سیر زندگی و آثار صادق هدایت پرداخته است.

• شنیدن بخش اول

• شنیدن بخش دوم

• شنیدن بخش سوم

• شنیدن بخش چهارم


#صادق_هدایت

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد
یادکرد هوشنگ گلشیری در سالروز تولدش


انتخاب و توضیح: #حدیث_خیرآبادی


«مترسكي با چهره‌ای سفيد و دو دست چوبی، كه دو پرنده به آن آويزان است، در كشتزار است...»
این جمله را به‌عنوانِ سطر آغازین خلاصه‌ی داستان فیلم «سایه‌های بلند باد» آورده‌اند. فیلمی سمبولیک و در زمانه‌ی خود ساختارشکن، پرسشگر و پیشرو، بر اساس فیلمنامه‌ای اقتباسی از داستان «معصوم اول» هوشنگ گلشیری.

بهمن فرمان‌آرا، پس از آن‌که فیلم «شازده احتجاب» را با اقتباس از داستان معروف گلشیری ساخت، تصمیم گرفت فیلم دیگری در همکاری با این نویسنده بسازد.
گلشیری به همراه فرمان‌آرا، نزدیک به دو سال بر روی «معصوم اول» کار کردند تا این داستان هفت هشت صفحه‌ای، تبدیل به ۲۵ صفحه شد. سپس فرمان‌آرا با نگارش فیلمنامه‌ای ۸۵ صفحه‌ای، فیلم «سایه‌های بلند باد» را از روی آن ساخت.

فرمان‌آرا می‌گوید: «بعد از «شازده احتجاب» تصمیم گرفتم فیلم قاجاری و مستقیما سیاسی نسازم... در آن زمان هوشنگ به تهران آمده بود و در خیابان «خوش» زندگی می‌کرد و هم‌زمان روی متن کار می‌کردیم. شانس من این بود که ما اختلاف نظر آنچنانی نداشتیم و برای من گستردگی و زیبایی ده مثل یک اجتماع بدوی که در حال شکل گرفتن است، اهمیت داشت. در این مکالمه که ۲ سال طول کشید، هسته اصلی داستان را گسترش دادیم تا به متنی رسیدیم که ابتدا و میانه و آخر داشت و بعد در سناریوی ۸۵ صفحه‌ای چند چیز را به آن اضافه کردم. ضمن اینکه سعی کردیم وجه سمبلیک فیلم را حفظ کنیم. هر زمان که نمی‌توانیم مستقیم صحبت کنیم، سراغ استعاره می‌رویم. کار من به عنوان فیلمساز این است که سنگی در آب بیندازم و موج ایجاد کنم؛ اینکه این امواج دایره‌ای تا کجا می‌روند در اختیار من نیست. کار من نهایتا ایجاد پرسش است.»

بنا به گفته‌ی فرمان‌آرا، فیلمبرداری این فیلم در روستایی به نام هنجن در سر راه نطنز و ابیانه، از اول اسفند ۵۶ شروع شد و در ۱۵ فروردین ۵۷ به اتمام رسید.
«در دره‌ای که ابیانه آخرین ده است، ده هنجن اولی بود که همان‌جا کار کردیم. صرفا به این دلیل که یک قلعه داشت، قلعه‌ای که سمبل حکومتی بود... یک چیزهایی را از ابیانه گرفتم؛ ...آنها مراسمی در شب سال نو دارند که همه لباس نو می‌پوشند. می‌روند صحرا و می‌نشینند و منتظر دمیدن اولین خورشید سال نو می‌شوند. از هزاران سال پیش این‌گونه بوده و من این را به عنوان شروع فیلم «سایه‌های بلند باد» انتخاب کردم.»

کارهای فنی فیلم تا شهریورماه ۵۷ طول کشید و بعد تلاشی برای گرفتن پروانه‌ی نمایش فیلم را شروع کردند که هرگز به سرانجام نرسید. فیلم همچنان روی دست ماند و تنها جایی که به نمایش درآمد، فستیوال کن بود. به نظر می‌رسد برداشت‌های سیاسی از فیلم و این تعبیر که مترسک نماد حکومت دیکتاتوری‌ست که با ایجاد رعب و وحشت در دل مردم، به بقای خود ادامه می‌دهد، باعث عدم صدور مجوز نمایش شده باشد.
«آنونسی برای فیلم تهیه کرده بودیم که در آن سرودهای اوستا با سکانس‌های مختلف فیلم ترکیب شده بود و همین آنونس باعث شد که بیایند و نگاتیوهای فیلم را ببرند. اما دوستانی در لابراتوار داشتیم و شبانه یک نگاتیو از فیلم کپی کردیم که به مدت ۱۱ سال زیر تخت مادر یکی از دوستانم پنهان شد و نگهداری در چنین شرایطی باعث شد بسیاری از رنگ‌های فیلم را از دست بدهیم. هزینه کردم تا یک کپی از «سایه‌های بلند باد» باقی بماند.»

بعد از انقلاب، به فیلم پروانه‌ی نمایش الف دادند اما تنها سه روز توسط حکومت تاب آورده شد و خیلی زود، مغایر با معتقدات اسلامی تشخیص داده شد و دستور به توقیف دوباره‌اش دادند.
در نهایت، فیلم «سایه‌های بلند باد» که پیش و پس از انقلاب به اکران عمومی در نیامده بود، بیست‌وششم آذرماه ۱۳۹۷ در خانه‌ی هنرمندان ایران با حضور بهمن فرمان‌آرا به نمایش محدود درآمد.

به مناسبت تولد هوشنگ گلشیری، تکه‌هایی از این فیلم را می‌بینیم.



#هوشنگ_گلشیری


@peyrang_dastan
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
#یادکرد
فرانتس کافکا و آن دست‌های بلندِ روشن

انتخاب و بازنمود: #نغمه_کرم_نژاد

سوم ژوئیه سالروز آمدن فرانتس کافکاست
به یادکرد زادروزش نگاهی داریم به فرانتس کافکایی که در کناره‌ی داستان‌هایش جور دیگری هم بود.

به سال ۱۸۹۷ به یادگاری بر حاشیه‌ی آلبوم همکلاسی‌اش می‌نویسد:
«آمدنی هست و رفتنی
جداشدنی و اغلب نه تجدید دیداری.»*
و این کهنه‌ترین دست‌نوشته‌ای‌ست که از او مانده. سخت است باور اینکه کافکای ۱۴ ساله شروع به تماشایِ جهان با این تک‌نگاهِ حزن‌آلود کرده باشد. آن‌طور که «ارنست پوپر» می‌گوید: «در حالی که دیگران تنها به وجد آمده بودند، او به سرعت دچار خلسه می‌شد، در حالی که دیگران فقط دلشان می‌گرفت، کافکا به سرعت ناامید می‌شد...» و «به سختی شخصیتی مجموع و اندیشمند می‌نمود... می‌بایست چندتایی از داستان‌های بلندِ کاملا مدرن و منقلب‌کننده‌اش را خوانده باشی، تا بدانی که پشت این ظاهرِ بی‌آلایش موتوری در جنبش بود که در مغاک نفوذناپذیرِ طبیعت انسان نفوذ می‌کرد... از تصمیمات جدی سرباز می‌زد، از تجاربی که احتمال می‌رفت تأثیر عمیقی روی او بگذارد، فراری بود... حتا از موفقیت که کاملا خلاف خواستش به او تحمیل می‌شد، فراری بود.»*

کافکا آن مرد بلندبالا، استخوانی، خمیده و خاکستری با آن چشم‌های درخشان قهوه‌ای، کسی که زندگی و ساختارش هر چه که بود برای او تعریف‌ناپذیر می‌نمود و غیرقابل‌اندازه‌گیری. به گفته‌ی «میله‌نا یزنسکا» در پاسخ به نامه‌ی «ماکس برود»: «او ساده‌ترین چیزهای دنیا را نمی‌فهمد. آیا یک بار همراهش به یک اداره‌ی پست رفته‌اید؟...» هزینه را پرداخت می‌کند، بقیه پولش را می‌گیرد، می‌شمرد، فکر می‌کند یک کرون بیشتر به او برگردانده‌اند، یک کرون را برمی‌گرداند. «دوباره می‌شمرد و آن پایین روی آخرین پله می‌بیند که یک کرونی که برگردانده، مال خودِ او بوده. حالا شمای بیچاره ایستاده‌اید کنارش... حالا چه بکند. برگردد؟... می‌گویم: «حالا ولش کن دیگر.» کاملا وحشت‌زده به من نگاه می‌کند... نه این که دلش برای آن یک کرون بسوزد. اما کار خوبی نیست این کار... این ماجرا در هر مغازه‌ای تکرار می‌شود... حالا همین آدم ممکن است فورا با خوشحالی و دلی شاد بیست هزار کرون به من بدهد. قیدوبندهای او در مورد پول تقریبا مثل قیدوبندهایش در مورد زن است...»

یعنی تمام دنیا برای کافکا یک معما بوده است؟ آن‌طور که میله‌نا می‌گوید نگاه او به مناسبات مادی و ظاهری دنیا عارفانه بوده است و همچون رازی عرفانی. و از همان‌ست که توانِ انجامش را ندارد؟ سر درنمی‌آورد چرا که: «همه‌ی اینها زنده‌اند. اما فرانک نمی‌تواند زندگی کند. فرانک توانایی زیستن ندارد...»
ندارد، همان‌طور که توانایی عشق‌ورزیدنِ منطبق بر مناسبات. به نظر می‌آید توش و توانِ شیفتگی و شورِ عشق او در فاصله‌ی خطوط نامه‌هایش زیاده‌تر بوده تا آنجایی که پای عمل و تصمیم‌گیری پیش می‌آمده است. فلیسه، میله‌نا و دورا دیامانت زنانی بودند که زندگی عاشقانه‌ی کافکا را شکل داده بودند. و زنان بسیارِ دیگری که در خاطره‌شان کافکا جذاب بوده و توجه‌گر؛ پرستارش، معلم زبان عبری‌اش و ندیمه‌ی جوان و... هرچند این‌طور در خودمانده بوده باشد و از بلوا و هایهوی‌کردنِ بیهوده و باهوده گریزان. ماکس برود گفته است که: «دوستم هرگز و تحت هیچ شرایطی نمی‌خواست سر به ستاره‌ها بساید. شعار زندگی او این بود: در پسله‌ها ماندن ـ توی چشم‌ها نبودن.» اغلب خاموش، جز در جمعِ دو یا سه نفره و آن‌وقت بوده که: «با قدرتی شگفت‌انگیز انبوهی از ایده‌ها از او فوران می‌کرد که می‌شد بر اساس آن حدس زد، این انسانِ آرام جهان عظیمی از افکار و شخصیت‌هایی هنوز شکل‌نگرفته در درون خود دارد... «گوته» گفته بود: «فقط لمپن‌ها فروتن‌اند» اما اگر با کافکا زندگی می‌کردی، بیشتر وسوسه می‌شدی این جمله را به نقطه‌ی مقابل آن، البته همان‌قدر هم ناموجه و افراطی برگردانی: هر آدم نافروتن یک لمپن است.»
و او را این‌طور هم می‌بیند: «آزاداندیش، شاد، ساده و شوخ. همراه با کششی، سربه‌راه و زیرپوستی... اویی که در آثارش خود را به خاطر نامهربانی سرزنش می‌کند، اویی که (بر اساس معیار بسیار بالای خودش) به نظر خودش بسیار اندک در آتش عشق می‌سوخت، همو در واقعیت ملاحظه‌کارترین دوست و همنوع بود.»

فرانتس کافکا که حتا با آن دست‌های بلند هم توان در برگرفتن دنیا را نداشت خودش این‌گونه هم گفته است: «من باید همان ساکن کوچک ویرانه‌ها می‌شدم، گوش به قارقار کلاغ‌ها می‌دادم، با سایه‌های‌شان اوج می‌گرفتم، زیر ماه خنک می‌شدم، در آفتابی می‌سوختم که برایم از همه‌سو بر بستر پیچک‌ام می‌تابید...»

https://t.me/peyrang_files/110

*#کافکا_در_خاطره‌ها
#هانس_گرد_کوخ
#ناصر_غیاثی
#نشر_نو
**#یادداشت‌ها
#فرانتس_کافکا
#مصطفی_اسلامیه
#انتشارات_نیلوفر

Art work; young Franz Kafka painting by Daveed Shwatrz

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد

عباس معروفی (۱۴۰۱-۱۳۳۶) نویسنده‌ی ایرانی، رمان‌نویس، شاعر و بعد از مهاجرت اجباری و در تبعید، ناشر. گرداننده‌ی کتاب‌فروشی هدایت در خیابان کانت برلین. و جغدی که به یاد بوف کور هدایت، که سرآغاز ادبیات مدرن ایرانی است در همه‌جای کتاب‌فروشی و اتاق و میز کار عباس معروفی حضور دارد.
به گفته‌ی خودش صبح‌ها ناشر و کتاب‌فروش، شب‌‌ها نویسنده و بیدار، «جغدِ خیابان کانت»، و در حال ساختن داستان‌ها و تراش دادن پیکره‌ی آن‌ها و صیقل دادن شخصیت‌ها.

در این ویدئو، چند دقیقه با او در حال تراش دادن یکی از آن پیکره‌ها همراه می‌شویم.

یاد و نام او در تمام کلمه‌هایش، جاودانه خواهد ماند.

#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد

همیشه‌ سال‌های پیری شما در زندگی همه‌ی ما خالی است

نویسنده: #عطیه_رادمنش_احسنی


در آخر جلسه پسری جوان از میان جمعیت به شما می‌گوید که قدردان شماست، که اگر شما گردون را در آن برهوت منتشر نمی‌کردید، نسل او نمی‌توانستند این‌طور با ادبیات عاشقی کنند. و شما می‌خندید. بی غمی در گوشه‌ی چشم. بعد هم که امضا و عکس‌های یادگاری و بعد هم سوز سرما و سکوت شب. آن نویسنده که شمایید و شما نیستید انگار، آن نویسنده که پرمخاطب‌ترین رمان ایرانی را نوشته، باقی کتاب‌های فروخته‌نشده را در کارتنی گذاشت و به سمت ماشین‌اش رفت. از آنجا به بعد دیگر حرفی نبود، یعنی جای حرفی نبود. از آنجا به بعد، آن دقیقه‌ها و ثانیه‌ها، غم‌انگیزترین تصاویر زندگی‌ یک نویسنده‌ی محبوب و معروف در تبعید، بودند. البته، نویسنده‌ای شناخته‌شده و خوش‌اقبال در حدواندازه‌های نویسنده‌های تبعیدی. شما، بعد از رونمایی کتاب‌‌‌تان که اتفاقاً نه‌تنها به زبان هم‌وطن‌هاتان، بلکه به زبان تبعیدگاه‌تان هم ترجمه شده، صندوق ماشین را بالا می‌زنید، دست‌ام را دراز می‌کنم که کمکی کنم، می‌گویید سنگین است، کارتن را هل می‌دهید پشت ماشین. دست‌هاتان احتمالاً یخ کرده‌اند، و پوست‌اش شکننده شده و لبه‌ی کارتن، کناره‌ی انگشت اشاره‌ی دست راست‌تان را می‌شکافد. می‌گویید مهم نیست... با همان دست، سیگار آتش می‌زنید. چه خوب که شب است و تاریک و من می‌توانم نگاهم را از خشم و شرم، از شما پنهان کنم. اما خیلی سرد است، خون دلمه‌‌ بسته و همان‌جا کناره‌ی انگشت‌تان مانده، و با سفیدی و سرخی کوچک سیگار بالا و پایین می‌رود. در مقابل آن کتاب‌فروشی در خیابان ارن‌اشتراسه، شما دیگر نیستید. اما دست‌هاتان هست که کتاب‌ها را امضا می‌کنند و کتاب‌ها را جمع می‌کنند و کارتن را بلند می‌کنند و خون روی انگشت‌تان و سرما و تاریکی و «شرمساری» که تا ابد برای ما می‌ماند.
«به درخت‌های خشک پیاده‌رو خیره شد: برف شاخه‌ها را خم کرده بود و در بارش بعد حتمآ می‌شکستشان. آدم‌ها هم مثل درخت‌ها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانه‌های آدم وجود داشت و سنگینی‌اش تا بهار دیگر حس می‌شد. بدیش این بود که آدم‌ها فقط یک بار می‌مردند. و همین یک بار چه فاجعه دردناکی بود.»


متن کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1417/


#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan