.
#یادکرد
(قسمت اول)
انتخاب: گروه ادبی پیرنگ
مصطفی فرزانه (۲۹ تیر ۱۴۰۱- ۱۳۰۸)، فیلمساز، نویسنده و از دوستان صادق هدایت، در فرانسه درگذشت.
متن زیر بریدهای است از یادداشت م.فرزانه، تحت عنوان «خاطراتی از صادق هدایت» از ملاقاتی که چند روز پیش از مرگ هدایت در پاریس با او داشته. یادش گرامی.
و ناگهان، نگاهم افتاد به یک زنبیل سیمی زیر پایههای میز: زنبیل پر از تکههای
کاغذ پاره به خط هدایت بود. پر. یک زنبیل نسبتا بزرگ، پر از کاغذ پاره.
- چقدر نوشته پاره کردهاید! اینها چرکنویس بوده؟
- نخیر! پاکنویس بوده است. آن هم چه جور پاکنویسی.... انتقام گرفتم، دخل همهشان را آوردم، همه را قتل عام کردم...
- چرا قتل عام کردید؟ «و در همان حال دولا شدم و یک تکه از کاغذها را برداشتم. قطعه ای بود نسبتا بزرگ.»
هدایت پرخاش کرد: بینداز سر جایش! دست به این آشغالها نزن!
سنبهاش پر زور بود و کمتر پیش آمده بود که با چنین لحنی به من تشر بزند. به روی خودم نیاوردم.
- اینها نوشته های خودتان بود؟
جواب نداد.
- توپ مرواری؟ عنکبوت؟ معاملهی در سمنان؟...
هدایت از جا در رفت:
- بله! همهاش بود. نوولها بود. عنکبوت، چاقوکش... همه و همه.
- آخر چرا؟
دهان کجی کرد:
- آخر چرا؟... میخواهم هفتاد سال سیاه چیز ننویسم. مردهشور ببرند! عقم مینشیند که دست به قلم ببرم، به زبان این رجالهها چیز بنویسم... یک مشت بیشرف... یک خط هم نباید بماند.
- آیا پیش آمد تازه ای شده؟
- تمامی ندارد... بچه با گهش بازی میکند، تازه داشتم بلد میشدم، اول کارم بود، اما این اراذل لیاقت ندارند که کسی برایشان کاری بکند. یک مشت دزد قالتاق... اصلا سرشان تو این حرفها نیست. نمیخوانند، اگر هم بخوانند نمیفهمند. پس برای کی بنویسم؟
- خوب دیگر ننویسید. ولی اینهایی را که نوشته بودید، چرا پاره میکنید؟ مگر نسخهی دیگری ازشان دارید؟
- خوشبختانه نه! نه. متأسفانه از توپ مرواری دست دو سه نفر هست. از بعثة هم همین جور. ولی از این یکیها خير، خیالم راحت است.
- پس اجازه بدهید این زنبیل را بردارم که تکههای کاغذها را به همدیگر بچسبانم.
- شما غلط میفرمایید که بهشان دست بزنید.
- حالا که همچنین شد، بی اجازهی شما این کار را میکنم.
روزنامهای که در دست داشتم روی تختخواب باز کردم و زنبیل را برداشتم که وسط آن خالی کنم. هدایت از جایش پرید. من چابکتر بودم، زنبیل را بالای سرم بردم و تختخواب را دور زدم. هدایت از بالای تختخواب رد شد و خودش را به من رساند و چون این کشمکش داشت، مضحک میشد، زنبیل را به دستش دادم. او هم هن و هنزنان رفت پشت میز نشست، یک گیلاس کنیاک ریخت: «یاحق! تو نمی خوری؟»
چه جواب بدهم؟ کنیاکخور نبودم، آن هم صبح ناشتا. ۔ هدایت را هم هرگز ندیده بودم که در چنین ساعتی مشروب الکلی بخورد. آیا صبوحی میکرد؟ - ولی برای اینکه حالت قهر به آشتی تبدیل شود، یک ته گیلاس کنیاک نوشیدم که فورا مرا گرفت.
در این لحظه به سرعت نقشهای چیدم: به بهانهی مستراح رفتن میروم بیرون اطاق و به زن خدمتکار هتل وعدهی پول میدهم که وقتی اطاقش را تمیز میکند، محتوی زنبیل را در یک پاکت بریزد و برایم نگه دارد. اگر اعتراض کرد؟ اگر گفت چنین عملی ممنوع است؟ حقیقت را به سرعت برایش توضیح میدهم: این پاره کاغذها نوشتههای یک نویسندهی بزرگ ایرانی است و من باید نجاتشان بدهم.
نگاه دیگری به زنبیل انداختم. شمارهی صفحهها ۸۰، ۷۰ به چشمم خورد. پس هدایت راست میگفت. موضوع خیلی جدی است.
چهرهی آرام به خودم گرفتم، یک ته گیلاس کنیاک نوشیدم و به بهانه ی مستراح رفتن از جایم برخاستم.
- مستراح اینجا، بین پلکان طبقهی اول و دوم است. عوضی نروی.
خدمتکار هنوز در راهروی طبقه دوم بود، ولی کارش تمام شده و داشت جارودستی و قاب دستمالش را توی سطل میگذاشت و احتمالا برای نظافت اطاق یا راهروی دیگری از اینجا دور میشد. بنابراین به او نزدیک شدم تا نقشهای را که چیده بودم عملی کنم.
در اطاق باز شد و هدایت بیرون آمد؛ با اشارهی دست دری را نشانم داد:
- مستراح آنجا، آن پایین است.
اجبارا به سرعت از پلکان پایین رفتم و در مستراح را طوری پشت سرم بستم که صدایش شنیده شود. چند ثانیه صبر کردم، زنجیر منبع آب را کشیدم و آمدم بیرون.
هدایت بالای پلکان، نزدیک به خدمتکار ایستاده بود و سیگار میکشید. دستم را خوانده بود.
(ادامه در پست بعدی)
#مصطفی_فرزانه
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
#یادکرد
(قسمت اول)
انتخاب: گروه ادبی پیرنگ
مصطفی فرزانه (۲۹ تیر ۱۴۰۱- ۱۳۰۸)، فیلمساز، نویسنده و از دوستان صادق هدایت، در فرانسه درگذشت.
متن زیر بریدهای است از یادداشت م.فرزانه، تحت عنوان «خاطراتی از صادق هدایت» از ملاقاتی که چند روز پیش از مرگ هدایت در پاریس با او داشته. یادش گرامی.
و ناگهان، نگاهم افتاد به یک زنبیل سیمی زیر پایههای میز: زنبیل پر از تکههای
کاغذ پاره به خط هدایت بود. پر. یک زنبیل نسبتا بزرگ، پر از کاغذ پاره.
- چقدر نوشته پاره کردهاید! اینها چرکنویس بوده؟
- نخیر! پاکنویس بوده است. آن هم چه جور پاکنویسی.... انتقام گرفتم، دخل همهشان را آوردم، همه را قتل عام کردم...
- چرا قتل عام کردید؟ «و در همان حال دولا شدم و یک تکه از کاغذها را برداشتم. قطعه ای بود نسبتا بزرگ.»
هدایت پرخاش کرد: بینداز سر جایش! دست به این آشغالها نزن!
سنبهاش پر زور بود و کمتر پیش آمده بود که با چنین لحنی به من تشر بزند. به روی خودم نیاوردم.
- اینها نوشته های خودتان بود؟
جواب نداد.
- توپ مرواری؟ عنکبوت؟ معاملهی در سمنان؟...
هدایت از جا در رفت:
- بله! همهاش بود. نوولها بود. عنکبوت، چاقوکش... همه و همه.
- آخر چرا؟
دهان کجی کرد:
- آخر چرا؟... میخواهم هفتاد سال سیاه چیز ننویسم. مردهشور ببرند! عقم مینشیند که دست به قلم ببرم، به زبان این رجالهها چیز بنویسم... یک مشت بیشرف... یک خط هم نباید بماند.
- آیا پیش آمد تازه ای شده؟
- تمامی ندارد... بچه با گهش بازی میکند، تازه داشتم بلد میشدم، اول کارم بود، اما این اراذل لیاقت ندارند که کسی برایشان کاری بکند. یک مشت دزد قالتاق... اصلا سرشان تو این حرفها نیست. نمیخوانند، اگر هم بخوانند نمیفهمند. پس برای کی بنویسم؟
- خوب دیگر ننویسید. ولی اینهایی را که نوشته بودید، چرا پاره میکنید؟ مگر نسخهی دیگری ازشان دارید؟
- خوشبختانه نه! نه. متأسفانه از توپ مرواری دست دو سه نفر هست. از بعثة هم همین جور. ولی از این یکیها خير، خیالم راحت است.
- پس اجازه بدهید این زنبیل را بردارم که تکههای کاغذها را به همدیگر بچسبانم.
- شما غلط میفرمایید که بهشان دست بزنید.
- حالا که همچنین شد، بی اجازهی شما این کار را میکنم.
روزنامهای که در دست داشتم روی تختخواب باز کردم و زنبیل را برداشتم که وسط آن خالی کنم. هدایت از جایش پرید. من چابکتر بودم، زنبیل را بالای سرم بردم و تختخواب را دور زدم. هدایت از بالای تختخواب رد شد و خودش را به من رساند و چون این کشمکش داشت، مضحک میشد، زنبیل را به دستش دادم. او هم هن و هنزنان رفت پشت میز نشست، یک گیلاس کنیاک ریخت: «یاحق! تو نمی خوری؟»
چه جواب بدهم؟ کنیاکخور نبودم، آن هم صبح ناشتا. ۔ هدایت را هم هرگز ندیده بودم که در چنین ساعتی مشروب الکلی بخورد. آیا صبوحی میکرد؟ - ولی برای اینکه حالت قهر به آشتی تبدیل شود، یک ته گیلاس کنیاک نوشیدم که فورا مرا گرفت.
در این لحظه به سرعت نقشهای چیدم: به بهانهی مستراح رفتن میروم بیرون اطاق و به زن خدمتکار هتل وعدهی پول میدهم که وقتی اطاقش را تمیز میکند، محتوی زنبیل را در یک پاکت بریزد و برایم نگه دارد. اگر اعتراض کرد؟ اگر گفت چنین عملی ممنوع است؟ حقیقت را به سرعت برایش توضیح میدهم: این پاره کاغذها نوشتههای یک نویسندهی بزرگ ایرانی است و من باید نجاتشان بدهم.
نگاه دیگری به زنبیل انداختم. شمارهی صفحهها ۸۰، ۷۰ به چشمم خورد. پس هدایت راست میگفت. موضوع خیلی جدی است.
چهرهی آرام به خودم گرفتم، یک ته گیلاس کنیاک نوشیدم و به بهانه ی مستراح رفتن از جایم برخاستم.
- مستراح اینجا، بین پلکان طبقهی اول و دوم است. عوضی نروی.
خدمتکار هنوز در راهروی طبقه دوم بود، ولی کارش تمام شده و داشت جارودستی و قاب دستمالش را توی سطل میگذاشت و احتمالا برای نظافت اطاق یا راهروی دیگری از اینجا دور میشد. بنابراین به او نزدیک شدم تا نقشهای را که چیده بودم عملی کنم.
در اطاق باز شد و هدایت بیرون آمد؛ با اشارهی دست دری را نشانم داد:
- مستراح آنجا، آن پایین است.
اجبارا به سرعت از پلکان پایین رفتم و در مستراح را طوری پشت سرم بستم که صدایش شنیده شود. چند ثانیه صبر کردم، زنجیر منبع آب را کشیدم و آمدم بیرون.
هدایت بالای پلکان، نزدیک به خدمتکار ایستاده بود و سیگار میکشید. دستم را خوانده بود.
(ادامه در پست بعدی)
#مصطفی_فرزانه
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
Telegram
attach 📎
.
#یادکرد
(قسمت دوم)
انتخاب: گروه ادبی پیرنگ
در اطاق باز شد و هدایت بیرون آمد؛ با اشارهی دست دری را نشانم داد:
- مستراح آنجا، آن پایین است.
اجبارا به سرعت از پلکان پایین رفتم و در مستراح را طوری پشت سرم بستم که صدایش شنیده شود. چند ثانیه صبر کردم، زنجیر منبع آب را کشیدم و آمدم بیرون.
هدایت بالای پلکان، نزدیک به خدمتکار ایستاده بود و سیگار میکشید. دستم را خوانده بود.
- کارت به این زودی تمام شد؟ پس راه بیفت. دیر میشود. اینجا کجا، سن ژرمن کجا؟ دست خالی به اطاق برگشتم. هدایت کفش و کلاه کرد و راه افتادیم.
ابتدا سوار قطار مترو شدیم و بعد در ایستگاه راه آهن «سن لازار» برای شهر «سن ژرمن آنلی» بلیت خریدیم، ولی به قدری پر شده بودم که دیگر هوس گشت و گذار را نداشتم.
- حالا کارت به جایی رسیده که سگرمایت را تو هم کشیدی و ما را غضب کردهای که چرا نتوانستهای رو معلومات مردم چنگ
بیندازی؟ دلم خوش!
می بایست نیشش بزنم تا وجدانش بیدار بشود؛ رگ حساسش را می شناختم:
- تقلید کافکا را میکنید که آثارش را نابود میکرد؟
- و جنابعالی هم میخواهید کار «ماکس برود» را بکنید که بعد از مال و ترکهی من پولمند بشوید؟
- نه آقای هدایت، میدانید که شباهتی بین من و ماکس برود، وجود ندارد.
جواب های، هوی است.
- چطور من شدم شبیه کافکا؟ کافکا به هر حال نان و آبش را داشت، نامزدش را داشت، کتابهایش را اگر میخواست چاپ می کردند. ولی مسلول بود و مردنی. من برعکس نه نان دارم، نه نامزد و به خصوص نه خواننده... اما بدنم ۳۷ درجه حرارت دارد. جان سگ دارم. هزار و یک بلا سر خودم آوردهام و باز هم رو پا بندم.
- خودتان میدانید که خوانندههایتان روزبهروز زیادتر میشوند.
- مرده شور! این چند تا دور و وریها را میگویی؟ نصیب نشود! اینها دارند از خوشحالی بشگن میزنند که چند صباحی است قیافهام را بهشان تحمیل نکردهام.
از لحن صدایش پیدا بود که اگر اصرار میکردم، بیشتر عصبانی میشد.
کامل این متن در کتاب «صادق هدایت» به کوشش علی دهباشی، انتشارات ثالث منتشر شده است.
#مصطفی_فرزانه
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
#یادکرد
(قسمت دوم)
انتخاب: گروه ادبی پیرنگ
در اطاق باز شد و هدایت بیرون آمد؛ با اشارهی دست دری را نشانم داد:
- مستراح آنجا، آن پایین است.
اجبارا به سرعت از پلکان پایین رفتم و در مستراح را طوری پشت سرم بستم که صدایش شنیده شود. چند ثانیه صبر کردم، زنجیر منبع آب را کشیدم و آمدم بیرون.
هدایت بالای پلکان، نزدیک به خدمتکار ایستاده بود و سیگار میکشید. دستم را خوانده بود.
- کارت به این زودی تمام شد؟ پس راه بیفت. دیر میشود. اینجا کجا، سن ژرمن کجا؟ دست خالی به اطاق برگشتم. هدایت کفش و کلاه کرد و راه افتادیم.
ابتدا سوار قطار مترو شدیم و بعد در ایستگاه راه آهن «سن لازار» برای شهر «سن ژرمن آنلی» بلیت خریدیم، ولی به قدری پر شده بودم که دیگر هوس گشت و گذار را نداشتم.
- حالا کارت به جایی رسیده که سگرمایت را تو هم کشیدی و ما را غضب کردهای که چرا نتوانستهای رو معلومات مردم چنگ
بیندازی؟ دلم خوش!
می بایست نیشش بزنم تا وجدانش بیدار بشود؛ رگ حساسش را می شناختم:
- تقلید کافکا را میکنید که آثارش را نابود میکرد؟
- و جنابعالی هم میخواهید کار «ماکس برود» را بکنید که بعد از مال و ترکهی من پولمند بشوید؟
- نه آقای هدایت، میدانید که شباهتی بین من و ماکس برود، وجود ندارد.
جواب های، هوی است.
- چطور من شدم شبیه کافکا؟ کافکا به هر حال نان و آبش را داشت، نامزدش را داشت، کتابهایش را اگر میخواست چاپ می کردند. ولی مسلول بود و مردنی. من برعکس نه نان دارم، نه نامزد و به خصوص نه خواننده... اما بدنم ۳۷ درجه حرارت دارد. جان سگ دارم. هزار و یک بلا سر خودم آوردهام و باز هم رو پا بندم.
- خودتان میدانید که خوانندههایتان روزبهروز زیادتر میشوند.
- مرده شور! این چند تا دور و وریها را میگویی؟ نصیب نشود! اینها دارند از خوشحالی بشگن میزنند که چند صباحی است قیافهام را بهشان تحمیل نکردهام.
از لحن صدایش پیدا بود که اگر اصرار میکردم، بیشتر عصبانی میشد.
کامل این متن در کتاب «صادق هدایت» به کوشش علی دهباشی، انتشارات ثالث منتشر شده است.
#مصطفی_فرزانه
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
Telegram
attach 📎