.
#معرفی_کتاب
چرنوبیل؛ سوتلانا الکسویچ
#عطیه_رادمنش_احسنی
«چرنوبیل، وقایعنامهی آینده»* دومین کتاب سوتلانا الکسویچ نویسندهی بلاروس، مرثیهای است دردناک از یکی از فجیعترین اتفاقات قرن گذشته. واقعهی انفجار رآکتور هستهای چرنوبیل در مرکز تحقیقات انرژی هستهای شوروی سابق. نیمهشب ۲۶ آپریل سال ۱۹۸۶، دو انفجار پیاپی و آتشسوزی در مرکز نیروگاه رخ داد ـ حادثهای که خطای محاسباتی محققان و تیم هستهای شوروی بود. در همان شب تعدادی در خود نیروگاه کشته شدند و میلیونها نفر از ساکنین اوکراین و بلاروس در طی روزهای بعدتر؛ جانشان، سلامتی، خانه، زندگی و شهرشان را از دست دادند. تأثیراتی که تا به امروز و بعد از گذشتن سه دهه از آن واقعه هنوز در زندگی مردمان آن منطقه دیده میشود ـ آمار به دنیا آمدن کودکان معلول و نارس، بیماران سرطانی، اختلالات روانی و تنفسی، از بین رفتن بافت گیاهی و خاک کشاورزی، آلودگی آب و آتشسوزی جنگلها همچنان از مسائل روزانهی مردم است. حادثهای که بازتاباش تا آسمان کشورهای غرب اروپا هم دیده شد و آلودگی ناشی از آن کل جهان را تهدید کرد. در آن زمان حکومت توتالیتر شوروی، جلوی انتشار هرگونه خبری را گرفت و حاضر به ارائهی هیچ توضیحی نشد. فاجعه اینگونه اعلام شد؛ مشکلی جزئی در مرکز هستهای چرنوبیل رخ داده، ولی همهچیز تحت کنترل است و اقدامات لازم برای حفاظت ساکنین آن منطقه انجام خواهد شد.
سوتلانا الکسویچ، نویسنده و روزنامهنگار بلاروسی که در زمان حادثه چهل سال داشت، به مدت سه سال به آن مناطق سفر کرد و گفتوگوهای زیادی با افراد بازمانده داشت ـ کشاورزان، دانشمندان و محققان، زنان و مادرانی که فرزندان خود را از دست داده بودند، پزشکان و پرستاران، مهاجرها و... بعد از آن به مدت ده سال مشغول بررسی و نوشتن کتاب «چرنوبیل، وقایعنامهی آینده» بود. او برای آن که بتواند به روایتهایی چنین عمیق از دردهای انسانی از پسِ یک فاجعه برسد، روزهای زیادی را با مردم بلاروس سپری کردهاست. بسیاری از آنها برای اولین بار بوده که دربارهی آن روزها و مشکلات روانی و احساسات شخصی خود با کسی حرف زدهاند. الکسویچ قبل از نویسنده و یا گزارشگر بودن، بیشتر در نقش یک روانشناس، جامعهشناس و مشاور زمان زیادی را در کنار آنها بودهاست.
چرنوبیل تنها یک مستندنگاری نیست، بلکه یک رمان باشکوه پلیفونیک است که نویسنده برای رسیدن به این نوع بیان ادبی تلاش بسیاری کردهاست. الکسویچ گزارشها را انتخاب و به شکل مونولوگهایی از زبان اول شخص راویان در کنار هم قرار دادهاست. او با شیوهی داستاننویسی مخصوص خود، روایتها را به شکل مستندگونه از زبان گویندههای حقیقی به صورت کلاژ کنار هم چیده، کلاژی که کاملاً زبان ساختاریِ شخصی نویسنده برای نوشتن و نگاه منحصربهفرد او به مسائل انسانی است. تا به امروز اصل گفتوگوها در جایی منتشر نشدهاست. از این رو با اینکه کتابهای او به مستندنگاری شبیه است ولی پیرنگ و پلاتی کاملا مشخص و داستانی دارد ـ داستانهایی که معنای عمیق «واقعیت» است و نه شرح حالی گزارشگونه از رویدادها.
کتاب چرنوبیل، نخست در سال ۱۹۹۷ در روزنامهی «دروشبا نورودا» در مسکو منتشر شد.
این کتاب و سایر فعالیتهای روزنامهنگاری و دیدگاه انتقادی الکسویچ در مقابل حکومت دیکتاتوری شوروی سابق، باعث شد که او سالها در تبعید زندگی کند و سرانجام در سال ۲۰۱۲ به خواست شخصی خود به بلاروس برگشت.
الکسویچ معتقد است، که چرنوبیل از دید او شروع جنگ سوم جهانی است. جنگی که تنها با یک انفجار شروع و در زمان ادامه پیدا کرد و در جهان هستی ماند. جنگی که با چشم دیده نمیشود، صدای انفجاری شنیده نمیشود و با هیچ سلاحی نمیتوان با آن جنگید ـ چون آن گاز، آن غبار سفید، در بطن خاک و آب و هوا درهم تنیده ـ ولی قربانیانِ آن را میشود دید؛ کودکان ناقصالخلقه، و آدمهایی که ذرهذره متلاشی میشوند...
او با آن که درد و رنج مردم عادی و ساکنین آن دورهی شوروی را روایت کرده ولی این کتاب متعلق به هر فردی در هر زمانی است که چنین تجربههایی را از سر گذرانده باشد ـ از دست دادن خانواده و فرزند، مهاجرت اجباری، آوارگی و تبعید. چرنوبیل یک کتاب چندصدایی است، ولی نه به خاطر صدای مردان و زنان بازمانده از حادثهی چرنوبیل، بلکه به خاطر خوانندههای مختلف در سراسر جهان که چنین خفقان و ترس و وحشتی را زیستهاند...
ادامهی مطلب را میتوانید از طریق لینک زیر در سایت پیرنگ بخوانید:
http://peyrang.org/articles/105/
#چرنوبیل
#سوتلانا_الکسویچ
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
#معرفی_کتاب
چرنوبیل؛ سوتلانا الکسویچ
#عطیه_رادمنش_احسنی
«چرنوبیل، وقایعنامهی آینده»* دومین کتاب سوتلانا الکسویچ نویسندهی بلاروس، مرثیهای است دردناک از یکی از فجیعترین اتفاقات قرن گذشته. واقعهی انفجار رآکتور هستهای چرنوبیل در مرکز تحقیقات انرژی هستهای شوروی سابق. نیمهشب ۲۶ آپریل سال ۱۹۸۶، دو انفجار پیاپی و آتشسوزی در مرکز نیروگاه رخ داد ـ حادثهای که خطای محاسباتی محققان و تیم هستهای شوروی بود. در همان شب تعدادی در خود نیروگاه کشته شدند و میلیونها نفر از ساکنین اوکراین و بلاروس در طی روزهای بعدتر؛ جانشان، سلامتی، خانه، زندگی و شهرشان را از دست دادند. تأثیراتی که تا به امروز و بعد از گذشتن سه دهه از آن واقعه هنوز در زندگی مردمان آن منطقه دیده میشود ـ آمار به دنیا آمدن کودکان معلول و نارس، بیماران سرطانی، اختلالات روانی و تنفسی، از بین رفتن بافت گیاهی و خاک کشاورزی، آلودگی آب و آتشسوزی جنگلها همچنان از مسائل روزانهی مردم است. حادثهای که بازتاباش تا آسمان کشورهای غرب اروپا هم دیده شد و آلودگی ناشی از آن کل جهان را تهدید کرد. در آن زمان حکومت توتالیتر شوروی، جلوی انتشار هرگونه خبری را گرفت و حاضر به ارائهی هیچ توضیحی نشد. فاجعه اینگونه اعلام شد؛ مشکلی جزئی در مرکز هستهای چرنوبیل رخ داده، ولی همهچیز تحت کنترل است و اقدامات لازم برای حفاظت ساکنین آن منطقه انجام خواهد شد.
سوتلانا الکسویچ، نویسنده و روزنامهنگار بلاروسی که در زمان حادثه چهل سال داشت، به مدت سه سال به آن مناطق سفر کرد و گفتوگوهای زیادی با افراد بازمانده داشت ـ کشاورزان، دانشمندان و محققان، زنان و مادرانی که فرزندان خود را از دست داده بودند، پزشکان و پرستاران، مهاجرها و... بعد از آن به مدت ده سال مشغول بررسی و نوشتن کتاب «چرنوبیل، وقایعنامهی آینده» بود. او برای آن که بتواند به روایتهایی چنین عمیق از دردهای انسانی از پسِ یک فاجعه برسد، روزهای زیادی را با مردم بلاروس سپری کردهاست. بسیاری از آنها برای اولین بار بوده که دربارهی آن روزها و مشکلات روانی و احساسات شخصی خود با کسی حرف زدهاند. الکسویچ قبل از نویسنده و یا گزارشگر بودن، بیشتر در نقش یک روانشناس، جامعهشناس و مشاور زمان زیادی را در کنار آنها بودهاست.
چرنوبیل تنها یک مستندنگاری نیست، بلکه یک رمان باشکوه پلیفونیک است که نویسنده برای رسیدن به این نوع بیان ادبی تلاش بسیاری کردهاست. الکسویچ گزارشها را انتخاب و به شکل مونولوگهایی از زبان اول شخص راویان در کنار هم قرار دادهاست. او با شیوهی داستاننویسی مخصوص خود، روایتها را به شکل مستندگونه از زبان گویندههای حقیقی به صورت کلاژ کنار هم چیده، کلاژی که کاملاً زبان ساختاریِ شخصی نویسنده برای نوشتن و نگاه منحصربهفرد او به مسائل انسانی است. تا به امروز اصل گفتوگوها در جایی منتشر نشدهاست. از این رو با اینکه کتابهای او به مستندنگاری شبیه است ولی پیرنگ و پلاتی کاملا مشخص و داستانی دارد ـ داستانهایی که معنای عمیق «واقعیت» است و نه شرح حالی گزارشگونه از رویدادها.
کتاب چرنوبیل، نخست در سال ۱۹۹۷ در روزنامهی «دروشبا نورودا» در مسکو منتشر شد.
این کتاب و سایر فعالیتهای روزنامهنگاری و دیدگاه انتقادی الکسویچ در مقابل حکومت دیکتاتوری شوروی سابق، باعث شد که او سالها در تبعید زندگی کند و سرانجام در سال ۲۰۱۲ به خواست شخصی خود به بلاروس برگشت.
الکسویچ معتقد است، که چرنوبیل از دید او شروع جنگ سوم جهانی است. جنگی که تنها با یک انفجار شروع و در زمان ادامه پیدا کرد و در جهان هستی ماند. جنگی که با چشم دیده نمیشود، صدای انفجاری شنیده نمیشود و با هیچ سلاحی نمیتوان با آن جنگید ـ چون آن گاز، آن غبار سفید، در بطن خاک و آب و هوا درهم تنیده ـ ولی قربانیانِ آن را میشود دید؛ کودکان ناقصالخلقه، و آدمهایی که ذرهذره متلاشی میشوند...
او با آن که درد و رنج مردم عادی و ساکنین آن دورهی شوروی را روایت کرده ولی این کتاب متعلق به هر فردی در هر زمانی است که چنین تجربههایی را از سر گذرانده باشد ـ از دست دادن خانواده و فرزند، مهاجرت اجباری، آوارگی و تبعید. چرنوبیل یک کتاب چندصدایی است، ولی نه به خاطر صدای مردان و زنان بازمانده از حادثهی چرنوبیل، بلکه به خاطر خوانندههای مختلف در سراسر جهان که چنین خفقان و ترس و وحشتی را زیستهاند...
ادامهی مطلب را میتوانید از طریق لینک زیر در سایت پیرنگ بخوانید:
http://peyrang.org/articles/105/
#چرنوبیل
#سوتلانا_الکسویچ
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Telegram
attach 📎
.
#مطلب_برگزیده
گزینش: گروه ادبی پیرنگ
به تازگی در نوشتههایی بخصوص از داخل ایران گرایشی پدیدار شده که به جای ادبیات غربت اصطلاح «ادبیات مهاجرت» را به کار میبرد. ادبیات غربت به لحاظ گسترهی معنایی نمیتواند همان ادبیات مهاجرت باشد. در این نامگذاری به نظر میرسد که عمدی یا سهوی هست.
سهوی اگر در کار باشد، این سهو ناشی از ناآشنایی با زمینههای نظری و تاریخی موضوع غربت در ادبیات است. ادبیات غربت را در برابر اصطلاح Literature in Exile به کار میبریم. واژهی انگلیسی exile (از اصل لاتینی exilium) با املایی کم و بیش متفاوت در دیگر زبانهای اروپایی نیز بخشی از همین اصطلاح را تشکیل میدهد. عمده و اهم دستاوردهای جدی شاعران یا نویسندگان ایرانی در خارج در دهههای اخیر، صرف نظر از کمیت یا کیفیت آن، در مقولهی ادبیات غربت جای میگیرد. اما اگر بپذیریم که در این نامگذاری عمدی در کار است، آن وقت باید گفت که این عمد همانا عملکردی ایدئولوژیک است که همچون هر عملکردی از این دست امری طبیعی یا واقعی را دارد با امری زبانی خلط میکند.
ما در اینجا دنبال مفاهیم ناب نمیگردیم. خود ادبیات همچون مفهوم یا نهادی مدرن چندان ناب و خالص نیست، دیگر چه برسد به مفهوم ادبیات در غربت. واقع آن است که ادبیات غربت یا تبعید؛ ادبیات مهاجرت یا «دایاسپوریک» مفاهیمی هستند که گاه با هم تداخل میکنند یا همپوشی دارند. در این زمینه دو مفهوم غربت و تبعید چنان به هم نزدیکاند که میتوان آنها را دو کلمه مترادف دانست. اما هر ادبیات مهاجرتی ادبیات غربت نیست، در حالی که ادبیات غربت به مفهومی عام میتواند مواردی از ادبیات مهاجرت را نیز در بر گیرد.
متن کامل این یادداشت از طریق این لینک قابل دسترس است.
#رضا_فرخفال
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
#مطلب_برگزیده
گزینش: گروه ادبی پیرنگ
به تازگی در نوشتههایی بخصوص از داخل ایران گرایشی پدیدار شده که به جای ادبیات غربت اصطلاح «ادبیات مهاجرت» را به کار میبرد. ادبیات غربت به لحاظ گسترهی معنایی نمیتواند همان ادبیات مهاجرت باشد. در این نامگذاری به نظر میرسد که عمدی یا سهوی هست.
سهوی اگر در کار باشد، این سهو ناشی از ناآشنایی با زمینههای نظری و تاریخی موضوع غربت در ادبیات است. ادبیات غربت را در برابر اصطلاح Literature in Exile به کار میبریم. واژهی انگلیسی exile (از اصل لاتینی exilium) با املایی کم و بیش متفاوت در دیگر زبانهای اروپایی نیز بخشی از همین اصطلاح را تشکیل میدهد. عمده و اهم دستاوردهای جدی شاعران یا نویسندگان ایرانی در خارج در دهههای اخیر، صرف نظر از کمیت یا کیفیت آن، در مقولهی ادبیات غربت جای میگیرد. اما اگر بپذیریم که در این نامگذاری عمدی در کار است، آن وقت باید گفت که این عمد همانا عملکردی ایدئولوژیک است که همچون هر عملکردی از این دست امری طبیعی یا واقعی را دارد با امری زبانی خلط میکند.
ما در اینجا دنبال مفاهیم ناب نمیگردیم. خود ادبیات همچون مفهوم یا نهادی مدرن چندان ناب و خالص نیست، دیگر چه برسد به مفهوم ادبیات در غربت. واقع آن است که ادبیات غربت یا تبعید؛ ادبیات مهاجرت یا «دایاسپوریک» مفاهیمی هستند که گاه با هم تداخل میکنند یا همپوشی دارند. در این زمینه دو مفهوم غربت و تبعید چنان به هم نزدیکاند که میتوان آنها را دو کلمه مترادف دانست. اما هر ادبیات مهاجرتی ادبیات غربت نیست، در حالی که ادبیات غربت به مفهومی عام میتواند مواردی از ادبیات مهاجرت را نیز در بر گیرد.
متن کامل این یادداشت از طریق این لینک قابل دسترس است.
#رضا_فرخفال
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
آسو
ادبیات غربت (تبعید)؟ یا ادبیات «مهاجرت»؟ ... | آسو
به تازگی در نوشتههایی بخصوص از داخل ایران گرایشی پدیدار شده که به جای ادبیات غربت اصطلاح «ادبیات مهاجرت» را به کار میبرد. ادبیات غربت به لحاظ گسترهی معنایی نمیتواند همان ادبیات مهاجرت باشد. در
.
#معرفی_کتاب
کجا؟!
#شقایق_بشیرزاده
مجموعه داستان «ما اینجا هستیم» به قلم بهروژ ئاکرهئی (۱۹۶۳) اولین بار توسط انتشارات نیلوفر در سال ۱۳۸۳ و سپس توسط نشر ناکجا در سال ۲۰۱۳ به چاپ رسید.
این کتاب شامل دوازده داستان کوتاه به هم پیوسته است که نام داستانها به شکلی بدیع نامگذاری شدهاند. هشت و سی و پنج دقیقه، نه و بیست دقیقه، ده و ده دقیقه، یازده و پنج دقیقه و... اسامی داستانهایی است که همه در یک روز از زندگی کاری راوی اتفاق میافتند. راوی اول شخص تمام داستانها بهیار و شاید پرستاری است که وظیفهاش سرکشی به سالمندان است. او که نامش، شغل دقیقش، سنش و مشخصات ظاهریاش در هیچ کدام از داستانها مشخص نیست در هر داستان خواننده را با یک شخصیت آشنا میکند. زنها و مردهایی که هر کدام در هر داستان شخصیتپردازی شدهاند. اگرچه موقعیتهای مکانی/جغرافیایی در این مجموعه مشخص نشدهاند، اما داستانها؛ داستانهایی موقعیتمحورند و هر کدام در فضای مشخصی که راوی آنها را به خوبی تصویر میکند، اتفاق میافتند. عمدهی مکانها اتاقهایی هستند که شخصیتها در آنها زندگی میکنند. زمان وقوع هر داستان را از نام داستان میتوان فهمید. از خصیصههای بارز این مجموعه دیالوگها و مونولوگهای شخصیتها است. شخصیتپردازی، فضاسازی و حتی کشمکشهای داستان همه بدین گونه شکل میگیرند.
«سیگار نیمهاش را خاموش میکند: «میدونی؟ من وقتی مادربزرگم بیمارستان بود، کوچیک بودم، خیلی. شش یا هفت ساله. یک روز که با مادرم رفته بودیم دیدناش...» سیگار دیگری برمیدارد: «اون پایین دریاچه بود. نشسته بودیم توی بالکن بیمارستان. وقتی دیدم مادربزرگم فقط داره به فنجان قهوهاش نگاه میکنه، یکدفعه حس کردم میمیره. باور میکنی؟... اونقدر از این حس ترسیدم که دیگه نتونستم نگاش کنم...» نگاهام میکند: «باور میکنی؟» سرم را تکان میدهم. «دلم میخواست، ولی نمیتونستم. تو میفهمی؟ اصلا تو سوئدی منو میفهمی؟» فقط نگاهاش میکنم. «فرداش وقتی مادر تلویزیون رو خاموش کرد و تند تند لباس تنام کرد، هیچ نپرسیدم.»»
محتوای داستانها همگی مضمونهای همسویی با یکدیگر دارند. تنهایی و دلتنگی آدمهایی که حتی در فراموشیهای خود چشم بهراهند. از آدمهایی که ترکشان کردهاند دلخور یا عصبانیاند. منتظر یک نامه یا یک تلفنند، و یا در تلاش برای پیوند دادن خود به زندگی جدیدشان باز در خاطرات خود غرق میشوند. راوی دارو و غذایشان را میدهد، پوشکشان را عوض میکند، ریششان را میزند و برایشان قهوه دم میکند. و میان گفتوگوها داستان را خلق میکند. داستان آخر «شانزده و سی و پنج دقیقه» تنها از یک کلمه آغاز و با آن تمام میشود. «کجا؟...» تمام آنچیزی است که داستان آخر کتاب از ما میپرسد. ما کجا ایستادهایم؟ کجا هستیم؟ و قرار است به کجا برویم؟ گویی که نویسنده با برنامه و قدم به قدم ما را به چیزی نزدیک میکند که از آن فرار میکنیم. همانطور که شخصیت داستان یازدهم فرار میکند. همانقدر سرگردان و گنگ. به خود میآید و نمیداند کجاست. اما میخواهد برگردد. به کجا؟ نمیداند. کتاب با آن که به ظاهر روایت سادهای دارد و داستانهای سرراستی از زندگی روزمره تعریف میکند اما در آخر با همان سوال ذهن را درگیر میکند و چیزی عمیقتر از زندگیهای روزمرهی سالمندانی فراموششده را نشان میدهد.
«نویسندهی کتاب، بهروژ ئاکرهئی متولد کردستان عراق است و در سال ۱۹۷۵ به همراه خانوادهاش به ایران مهاجرت کرد و پس از پانزده سال زندگی در ایران، کشور سوئد را برای اقامت برگزید و از آن پس در آنجا زندگی میکند. کتاب «ما اینجا هستیم» نخستین مجموعه داستان او محسوب میشود که به چاپ رسیده است. این کتاب به زبان فارسی نوشته شده است.»*
*بنیاد فرهنگی مطالعاتی هوشنگ گلشیری
#ما_اینجا_هستیم
#به_روژ_ئاکره_ئی
#انتشارات_نیلوفر
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
#معرفی_کتاب
کجا؟!
#شقایق_بشیرزاده
مجموعه داستان «ما اینجا هستیم» به قلم بهروژ ئاکرهئی (۱۹۶۳) اولین بار توسط انتشارات نیلوفر در سال ۱۳۸۳ و سپس توسط نشر ناکجا در سال ۲۰۱۳ به چاپ رسید.
این کتاب شامل دوازده داستان کوتاه به هم پیوسته است که نام داستانها به شکلی بدیع نامگذاری شدهاند. هشت و سی و پنج دقیقه، نه و بیست دقیقه، ده و ده دقیقه، یازده و پنج دقیقه و... اسامی داستانهایی است که همه در یک روز از زندگی کاری راوی اتفاق میافتند. راوی اول شخص تمام داستانها بهیار و شاید پرستاری است که وظیفهاش سرکشی به سالمندان است. او که نامش، شغل دقیقش، سنش و مشخصات ظاهریاش در هیچ کدام از داستانها مشخص نیست در هر داستان خواننده را با یک شخصیت آشنا میکند. زنها و مردهایی که هر کدام در هر داستان شخصیتپردازی شدهاند. اگرچه موقعیتهای مکانی/جغرافیایی در این مجموعه مشخص نشدهاند، اما داستانها؛ داستانهایی موقعیتمحورند و هر کدام در فضای مشخصی که راوی آنها را به خوبی تصویر میکند، اتفاق میافتند. عمدهی مکانها اتاقهایی هستند که شخصیتها در آنها زندگی میکنند. زمان وقوع هر داستان را از نام داستان میتوان فهمید. از خصیصههای بارز این مجموعه دیالوگها و مونولوگهای شخصیتها است. شخصیتپردازی، فضاسازی و حتی کشمکشهای داستان همه بدین گونه شکل میگیرند.
«سیگار نیمهاش را خاموش میکند: «میدونی؟ من وقتی مادربزرگم بیمارستان بود، کوچیک بودم، خیلی. شش یا هفت ساله. یک روز که با مادرم رفته بودیم دیدناش...» سیگار دیگری برمیدارد: «اون پایین دریاچه بود. نشسته بودیم توی بالکن بیمارستان. وقتی دیدم مادربزرگم فقط داره به فنجان قهوهاش نگاه میکنه، یکدفعه حس کردم میمیره. باور میکنی؟... اونقدر از این حس ترسیدم که دیگه نتونستم نگاش کنم...» نگاهام میکند: «باور میکنی؟» سرم را تکان میدهم. «دلم میخواست، ولی نمیتونستم. تو میفهمی؟ اصلا تو سوئدی منو میفهمی؟» فقط نگاهاش میکنم. «فرداش وقتی مادر تلویزیون رو خاموش کرد و تند تند لباس تنام کرد، هیچ نپرسیدم.»»
محتوای داستانها همگی مضمونهای همسویی با یکدیگر دارند. تنهایی و دلتنگی آدمهایی که حتی در فراموشیهای خود چشم بهراهند. از آدمهایی که ترکشان کردهاند دلخور یا عصبانیاند. منتظر یک نامه یا یک تلفنند، و یا در تلاش برای پیوند دادن خود به زندگی جدیدشان باز در خاطرات خود غرق میشوند. راوی دارو و غذایشان را میدهد، پوشکشان را عوض میکند، ریششان را میزند و برایشان قهوه دم میکند. و میان گفتوگوها داستان را خلق میکند. داستان آخر «شانزده و سی و پنج دقیقه» تنها از یک کلمه آغاز و با آن تمام میشود. «کجا؟...» تمام آنچیزی است که داستان آخر کتاب از ما میپرسد. ما کجا ایستادهایم؟ کجا هستیم؟ و قرار است به کجا برویم؟ گویی که نویسنده با برنامه و قدم به قدم ما را به چیزی نزدیک میکند که از آن فرار میکنیم. همانطور که شخصیت داستان یازدهم فرار میکند. همانقدر سرگردان و گنگ. به خود میآید و نمیداند کجاست. اما میخواهد برگردد. به کجا؟ نمیداند. کتاب با آن که به ظاهر روایت سادهای دارد و داستانهای سرراستی از زندگی روزمره تعریف میکند اما در آخر با همان سوال ذهن را درگیر میکند و چیزی عمیقتر از زندگیهای روزمرهی سالمندانی فراموششده را نشان میدهد.
«نویسندهی کتاب، بهروژ ئاکرهئی متولد کردستان عراق است و در سال ۱۹۷۵ به همراه خانوادهاش به ایران مهاجرت کرد و پس از پانزده سال زندگی در ایران، کشور سوئد را برای اقامت برگزید و از آن پس در آنجا زندگی میکند. کتاب «ما اینجا هستیم» نخستین مجموعه داستان او محسوب میشود که به چاپ رسیده است. این کتاب به زبان فارسی نوشته شده است.»*
*بنیاد فرهنگی مطالعاتی هوشنگ گلشیری
#ما_اینجا_هستیم
#به_روژ_ئاکره_ئی
#انتشارات_نیلوفر
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.
#یادکرد رضا دانشور در سالروز رفتنش
به انتخاب: #حدیث_خیرآبادی
ششم خرداد، سالروز خاموشیِ رضا دانشور است؛ نویسندهای که سالیانی از عمرش را در تبعید زیست و در غربت نیز چشم از جهان فرو بست. او خودش را داستاننویس و نمایشنامهنویسی میدانست که: «سالهاست هرچه بگویی کردهام جز داستاننویسی.» هرچند رمان معروفش خسرو خوبان را در تبعید نوشت، اما ناگزیری زندگی، او را گاه از نوشتن دور میکرد و بر مسیری میبرد که شاید هیچ باب میلش نبود.
شهرزاد سمرقندی همکار او در رادیو زمانه، شرح ملاقاتش با دانشور را در شروع همکاری او با آن رادیو اینطور مینویسد:
«با کمال شرمندگی گفتم من هیچ کدام از کارهای شما را نخواندهام و از زندگی شما هم چیز زیادی نمیدانم. با تبسم گفت، شما که هیچ، خیلی از ایرانیها هم چیز زیادی از من نمیدانند... از مهاجرت گفت... از تجربهی راننده تاکسی بودن در پاریس گفت و از انجام کارهایی که هیچ ربطی به نوشتن نداشتند. از آن گفت که ما جوانترها از نسل خوششانس مهاجران هستیم که میتوانیم در غربت نیز مشغولیتی داشته باشیم که با زبان مادریمان سرو کار دارد و به طور روزمره با مردم ایران در تماس هستیم...»
دانشور در همکاری با رادیو زمانه، بیش از شصت برنامهی رادیویی تدارک دید. برنامههای خاطرهخوانی؛ که از مخاطبان رادیو میخواست خاطراتشان را بفرستند و او با صدای خودش بازخوانی میکرد. مجموعه برنامههای «مه سال ۱۹۶۸»؛ به مناسبت چهلمین سالگرد مه ۱۹۶۸، و همچنین مجموعه گفتوگوها با چهرههای مطرح ایرانی که به جرات میتوان آنها را از جمله گفتوگوهای ارزشمند با افراد سرشناس دانست. او چه در مصاحبه با کامران دیبا معمار معروف ایرانی و چه در مصاحبه با محمدعلی سپانلو، یدالله رویایی و دیگران، در چارچوب معیارهای درست گفتوگو سخن میراند و بهعنوان مصاحبهکنندهای مشرف به موضوع، مصاحبهشونده را سر ذوق میآورد و او را به حرف وامیدارد.
برای یادکرد رضا دانشور در سالروز رفتنش، تکهای از مصاحبهی او با یدالله رویایی را میخوانیم:
آقای رؤیایی، یک جایی از بلانشو نقل میکنید که «آیا انسان ظرفیت طرح آن سوال اصلی (رادیکال) را دارد؟» و پاسخی که آنجا میدهید این است که بله دارد و میگویید که پاسخ شعر است یا در شعر است. سوال من این است که الان در روزگاری که ما زندگی میکنیم و بخصوص چون داریم فارسی حرف میزنیم، در قلمرو زبان فارسی و فرهنگ فارسی، «سوال اصلی» چیست؟
اشارهی خوبی میکنید. برای اینکه خب مقدار زیادی از خوانش من صرف خواندن بلانشو بوده و کشف او هم برای من مهم بوده است. او در این جملهای که میگوید: «آیا انسان ظرفیت طرح سوال اصلی را دارد؟» که به نظرم در متنی است که از مرگ صحبت میکند، و شاید اشارهاش به مسالهی مرگ، مسالهی برخورد انسان با مرگ باشد.
ولی اینکه او «ظرفیت ِطرح سوال» را میگوید، برای من جالب است. چون نوشتن و نویسش، آنکه مینویسد، چه شاعر و چه نویسنده، کاری جز طرح سوال ندارد. ولو اینکه متنی که مینویسد خود جوابی باشد به مسائل صریح و روزمره.
و مگر اینکه نویسش او ظرفیت طرح سوال را نداشته باشد، یعنی آن متن در خود واقعاً طرح سوال نکند. و کار متن هم بیشتر این است. و این اشارهی من هم به بلانشو از این جهت به نظرم مهم آمد.
خب حالا از بحث بلانشو که بگذریم، وضعیتی که شما بهعنوان یک شاعر ایرانی در پاریس، شاعری که چشمهای خیلی زیادی -از نسل جوان بخصوص- به طرفش هست، ایجاب میکند که به این سوال من پاسخ بدهید که به نظر شما چه سوال اساسی یک نویسنده و یک شاعر در روزگار ما دارد که طرح کند؟
این مسالهی طرح سوال را به نظر من نمیشود در قلمرو خاصی محدود کرد. اما برای من یکی از مهمترین قلمروهای طرح سوال، باز هم اشاره میکنم، مسالهی ecriture و مسالهی نویسش است و در این مساله بیشتر زبان است که مطرح هست.
من خیال میکنم که انسان امروز هرچه با زبان و زندگی زبان زندگی کند، زندگی واژهها و آن حیات کلمه را، در کار و در حیات خود مطرح کند طرح سوال برایش بیشتر میشود و سرانجام به سوال اساسی خود، و یا به آن «سوال اساسی» میرسد. از ازل هم همیشه این بوده است.
از ابتدای دنیا که میخوانیم «در ابتدا کلمه بود»، هنوز هم کلمه است. یعنی خود کلمه طرح سوال میکند، بدون اینکه ما به محتوای کلمه، به معنای آن پیله کنیم. چون نویسش و استیل آن خودش طرح سوال میکند. و من یکجایی هم نوشتهام، آنجا که صحبت از نثر میکنم، که استیل و شیوهی نثر من، جزئی از محتوای نثر من است.
یعنی من واقعاً دو زبان دارم. یکی که با آن مینویسم، یکی هم آن زبانی که نثر من ارائه میکند و حرفهایی میزند که در اختیار من نیست. و گاه سوال اساسی را هم همان مطرح میکند.
https://t.me/peyrang_files/90
منبع: رادیو زمانه
#رضا_دانشور
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
#یادکرد رضا دانشور در سالروز رفتنش
به انتخاب: #حدیث_خیرآبادی
ششم خرداد، سالروز خاموشیِ رضا دانشور است؛ نویسندهای که سالیانی از عمرش را در تبعید زیست و در غربت نیز چشم از جهان فرو بست. او خودش را داستاننویس و نمایشنامهنویسی میدانست که: «سالهاست هرچه بگویی کردهام جز داستاننویسی.» هرچند رمان معروفش خسرو خوبان را در تبعید نوشت، اما ناگزیری زندگی، او را گاه از نوشتن دور میکرد و بر مسیری میبرد که شاید هیچ باب میلش نبود.
شهرزاد سمرقندی همکار او در رادیو زمانه، شرح ملاقاتش با دانشور را در شروع همکاری او با آن رادیو اینطور مینویسد:
«با کمال شرمندگی گفتم من هیچ کدام از کارهای شما را نخواندهام و از زندگی شما هم چیز زیادی نمیدانم. با تبسم گفت، شما که هیچ، خیلی از ایرانیها هم چیز زیادی از من نمیدانند... از مهاجرت گفت... از تجربهی راننده تاکسی بودن در پاریس گفت و از انجام کارهایی که هیچ ربطی به نوشتن نداشتند. از آن گفت که ما جوانترها از نسل خوششانس مهاجران هستیم که میتوانیم در غربت نیز مشغولیتی داشته باشیم که با زبان مادریمان سرو کار دارد و به طور روزمره با مردم ایران در تماس هستیم...»
دانشور در همکاری با رادیو زمانه، بیش از شصت برنامهی رادیویی تدارک دید. برنامههای خاطرهخوانی؛ که از مخاطبان رادیو میخواست خاطراتشان را بفرستند و او با صدای خودش بازخوانی میکرد. مجموعه برنامههای «مه سال ۱۹۶۸»؛ به مناسبت چهلمین سالگرد مه ۱۹۶۸، و همچنین مجموعه گفتوگوها با چهرههای مطرح ایرانی که به جرات میتوان آنها را از جمله گفتوگوهای ارزشمند با افراد سرشناس دانست. او چه در مصاحبه با کامران دیبا معمار معروف ایرانی و چه در مصاحبه با محمدعلی سپانلو، یدالله رویایی و دیگران، در چارچوب معیارهای درست گفتوگو سخن میراند و بهعنوان مصاحبهکنندهای مشرف به موضوع، مصاحبهشونده را سر ذوق میآورد و او را به حرف وامیدارد.
برای یادکرد رضا دانشور در سالروز رفتنش، تکهای از مصاحبهی او با یدالله رویایی را میخوانیم:
آقای رؤیایی، یک جایی از بلانشو نقل میکنید که «آیا انسان ظرفیت طرح آن سوال اصلی (رادیکال) را دارد؟» و پاسخی که آنجا میدهید این است که بله دارد و میگویید که پاسخ شعر است یا در شعر است. سوال من این است که الان در روزگاری که ما زندگی میکنیم و بخصوص چون داریم فارسی حرف میزنیم، در قلمرو زبان فارسی و فرهنگ فارسی، «سوال اصلی» چیست؟
اشارهی خوبی میکنید. برای اینکه خب مقدار زیادی از خوانش من صرف خواندن بلانشو بوده و کشف او هم برای من مهم بوده است. او در این جملهای که میگوید: «آیا انسان ظرفیت طرح سوال اصلی را دارد؟» که به نظرم در متنی است که از مرگ صحبت میکند، و شاید اشارهاش به مسالهی مرگ، مسالهی برخورد انسان با مرگ باشد.
ولی اینکه او «ظرفیت ِطرح سوال» را میگوید، برای من جالب است. چون نوشتن و نویسش، آنکه مینویسد، چه شاعر و چه نویسنده، کاری جز طرح سوال ندارد. ولو اینکه متنی که مینویسد خود جوابی باشد به مسائل صریح و روزمره.
و مگر اینکه نویسش او ظرفیت طرح سوال را نداشته باشد، یعنی آن متن در خود واقعاً طرح سوال نکند. و کار متن هم بیشتر این است. و این اشارهی من هم به بلانشو از این جهت به نظرم مهم آمد.
خب حالا از بحث بلانشو که بگذریم، وضعیتی که شما بهعنوان یک شاعر ایرانی در پاریس، شاعری که چشمهای خیلی زیادی -از نسل جوان بخصوص- به طرفش هست، ایجاب میکند که به این سوال من پاسخ بدهید که به نظر شما چه سوال اساسی یک نویسنده و یک شاعر در روزگار ما دارد که طرح کند؟
این مسالهی طرح سوال را به نظر من نمیشود در قلمرو خاصی محدود کرد. اما برای من یکی از مهمترین قلمروهای طرح سوال، باز هم اشاره میکنم، مسالهی ecriture و مسالهی نویسش است و در این مساله بیشتر زبان است که مطرح هست.
من خیال میکنم که انسان امروز هرچه با زبان و زندگی زبان زندگی کند، زندگی واژهها و آن حیات کلمه را، در کار و در حیات خود مطرح کند طرح سوال برایش بیشتر میشود و سرانجام به سوال اساسی خود، و یا به آن «سوال اساسی» میرسد. از ازل هم همیشه این بوده است.
از ابتدای دنیا که میخوانیم «در ابتدا کلمه بود»، هنوز هم کلمه است. یعنی خود کلمه طرح سوال میکند، بدون اینکه ما به محتوای کلمه، به معنای آن پیله کنیم. چون نویسش و استیل آن خودش طرح سوال میکند. و من یکجایی هم نوشتهام، آنجا که صحبت از نثر میکنم، که استیل و شیوهی نثر من، جزئی از محتوای نثر من است.
یعنی من واقعاً دو زبان دارم. یکی که با آن مینویسم، یکی هم آن زبانی که نثر من ارائه میکند و حرفهایی میزند که در اختیار من نیست. و گاه سوال اساسی را هم همان مطرح میکند.
https://t.me/peyrang_files/90
منبع: رادیو زمانه
#رضا_دانشور
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Telegram
فایلهای پیرنگ
.
#مطلب_برگزیده
«نویسندهای هندی در راه كشف اروپا»
وینیت جیل
گزینش: گروه ادبی پیرنگ
به دنبال گسستی که با «جنگ جهانی دوم» به وقوع پیوست، بریتانیا باز هم از اروپا بیشتر فاصله گرفت. دهههای پنجاه و شصت قرن بیستم دوران شاعران وابسته به «جنبش» ادبیات انگلیسی بود، و فیلیپ لارکین، کینگزلی ایمیس، و انگلستانمحوریشان چارچوب فعالیت را برای معاصرانشان مشخص میکرد. از یک نویسندهی بریتانیایی در آن دوران اصلاً انتظار نمیرفت که در رؤیای یک زندگی اروپایی باشد. با این حال، جان بِرجر اسیر آن رؤیا شد و در سال ۱۹۶۲ انگلستان را برای همیشه ترک کرد، و اول به زوریخ رفت و بعداً در کنسی، دهکدهای در فرانسه، ساکن شد و تا پایان عمرش در ژانویهی ۲۰۱۷ در همانجا ماند. اسباب نقل مکان برجر به اروپای قارهای را عیبجویان او در انگلستان مهیا کردند که از هیچ فرصتی برای حمله کردن به او به خاطر مارکسیسمِ سفتوسختش فروگذار نمیکردند. اما این سفر یکسویه به معنی تحقق بخشیدن به یک آرزوی هنری دیرینه هم بود: برجر به اروپا رفت چون خواستهاش، به تعبیر خود او، «یک نویسندهی اروپایی شدن» بود.
[...]
نیرمال ورما، نویسندهی هندی، چند سالی پیش از برجر به اروپا رسید. او در اروپای بسیار متفاوتی مستقر میشد: در پشت «پردهی آهنین»، در چکسلواکیِ در مهارِ شوروی، که هیچ نشانی از شکوفایی اعجازگون اقتصادی دنیای غرب در دوران پس از جنگ جهانی دوم نداشت. با این حال، پراگ در دهههای شصت در حال واگشایی بود: از عرصههای بسیار دوری مثل هالیوود هم اثر میپذیرفت (فیلمهای آمریکایی برای اولین بار در سینماهای محلی به نمایش در آمده بودند)، و این شهر به مرکز مهمی برای نویسندگان، هنرمندان، و پژوهشگرانی مبدل شده بود که در آثار خود کنجکاوی مرسوم اروپایی برای آشنایی با «بیگانگان» را به نمایش میگذاشتند. ورما هم از جمله بهرهوران از این رویکرد جهانمیهنیِ رو به رشد بود. به دعوت «انستیتوی شرقی» و با بورسیهای به پراگ آمده بود که بنا به آن باید رمانها و داستانهای نویسندگان مدرن چک را به زبان هندی ترجمه میکرد.
[...]
ورما در مقالهای دربارهی نحوهی برداشت هندیها از اروپا («هربار که باران میآید») نوشته بود: «تا وقتی که ادبیات اروپایی را مستقیماً و بدون میانجی زبان انگلیسی به زبان هندی ترجمه نکنیم، درک ما از اروپا به شدت سطحی، کمعمق، و محدود خواهد ماند.» او در این مقاله استدلال کرده بود که، شبح انگلستان تصویر اروپا را در نظر چندین نسل از هندیها مکدر و مبهم کرده بوده. و فراتر از این، استیلای جهانی زبان انگلیسی در جهت بیشتر جدا کردن قارهی اروپا از باقی دنیا عمل کرده، و هرکس که به دنبال برقراری ارتباط واقعی با اروپا باشد، بنابراین، باید هرگونه پیشپنداشت انگلیسیمحور ــ چه تاریخی و سیاسی و چه فرهنگی ــ را کنار بگذارد. برای رسیدن به مواجههی اصیلی با اروپا، باید این قاره را دوباره کشف کرد. نه آن تصویر یکپارچهای که در کتابهای تاریخ ترسیم میشود، بلکه اروپای همگراییها و دگرسانیهایی که والتر بنیامین در آغاز راه خود برای ترجمهی نوشتههای شارل بودلر به زبان آلمانی میستود؛ و همگراییها و دگرسانیهایی که خود بودلر هم ستایشگر آنها بود، وقتی از ملودیهای واگنر به شگفت آمده و در نامهای به این آهنگساز نوشته بود: «اینطور به نظرم میرسید که این موسیقی مال من است.»
جالب توجه است که، نوشتههای ورما در سالهای اقامتش در اروپا حامل هیچ حسی از دوری از وطن یا دلتنگی برای شیوهی زندگی هندی نیست. ادبیات او ادبیات تبعید نیست. او، به عنوان یک نویسنده در سرزمین بیگانه، نوستالژی مهاجرانه را کنار میگذارد، و در عوض به شکلی خلاقانه احساس در وطن بودنی را به نمایش میگذارد که معمولاً نسبتی با آفرینشگری ندارد. تمام نویسندگان تا حدی با جوامعی که در آن زندگی میکنند غریبهاند. اما توانایی چشمگیر ورما در این بود که میتوانست حتی در محیطهای فرضاً بیگانه مثل یک آدم آشنا با آن فضاها بنویسید. وطن برای او یک ایدهی بیانعطاف نبود؛ وطن در امکانات آفرینشگرانه و الهامبخشی متجلی میشد که میتوانست در هرکجا به سراغ آدم بیاید.
متن کامل این مقاله را میتوانید در لینک زیر بخوانید:
https://www.aasoo.org/fa/articles/2865
ترجمه #پیام_یزدانجو
#نیرمال_ورما
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
#مطلب_برگزیده
«نویسندهای هندی در راه كشف اروپا»
وینیت جیل
گزینش: گروه ادبی پیرنگ
به دنبال گسستی که با «جنگ جهانی دوم» به وقوع پیوست، بریتانیا باز هم از اروپا بیشتر فاصله گرفت. دهههای پنجاه و شصت قرن بیستم دوران شاعران وابسته به «جنبش» ادبیات انگلیسی بود، و فیلیپ لارکین، کینگزلی ایمیس، و انگلستانمحوریشان چارچوب فعالیت را برای معاصرانشان مشخص میکرد. از یک نویسندهی بریتانیایی در آن دوران اصلاً انتظار نمیرفت که در رؤیای یک زندگی اروپایی باشد. با این حال، جان بِرجر اسیر آن رؤیا شد و در سال ۱۹۶۲ انگلستان را برای همیشه ترک کرد، و اول به زوریخ رفت و بعداً در کنسی، دهکدهای در فرانسه، ساکن شد و تا پایان عمرش در ژانویهی ۲۰۱۷ در همانجا ماند. اسباب نقل مکان برجر به اروپای قارهای را عیبجویان او در انگلستان مهیا کردند که از هیچ فرصتی برای حمله کردن به او به خاطر مارکسیسمِ سفتوسختش فروگذار نمیکردند. اما این سفر یکسویه به معنی تحقق بخشیدن به یک آرزوی هنری دیرینه هم بود: برجر به اروپا رفت چون خواستهاش، به تعبیر خود او، «یک نویسندهی اروپایی شدن» بود.
[...]
نیرمال ورما، نویسندهی هندی، چند سالی پیش از برجر به اروپا رسید. او در اروپای بسیار متفاوتی مستقر میشد: در پشت «پردهی آهنین»، در چکسلواکیِ در مهارِ شوروی، که هیچ نشانی از شکوفایی اعجازگون اقتصادی دنیای غرب در دوران پس از جنگ جهانی دوم نداشت. با این حال، پراگ در دهههای شصت در حال واگشایی بود: از عرصههای بسیار دوری مثل هالیوود هم اثر میپذیرفت (فیلمهای آمریکایی برای اولین بار در سینماهای محلی به نمایش در آمده بودند)، و این شهر به مرکز مهمی برای نویسندگان، هنرمندان، و پژوهشگرانی مبدل شده بود که در آثار خود کنجکاوی مرسوم اروپایی برای آشنایی با «بیگانگان» را به نمایش میگذاشتند. ورما هم از جمله بهرهوران از این رویکرد جهانمیهنیِ رو به رشد بود. به دعوت «انستیتوی شرقی» و با بورسیهای به پراگ آمده بود که بنا به آن باید رمانها و داستانهای نویسندگان مدرن چک را به زبان هندی ترجمه میکرد.
[...]
ورما در مقالهای دربارهی نحوهی برداشت هندیها از اروپا («هربار که باران میآید») نوشته بود: «تا وقتی که ادبیات اروپایی را مستقیماً و بدون میانجی زبان انگلیسی به زبان هندی ترجمه نکنیم، درک ما از اروپا به شدت سطحی، کمعمق، و محدود خواهد ماند.» او در این مقاله استدلال کرده بود که، شبح انگلستان تصویر اروپا را در نظر چندین نسل از هندیها مکدر و مبهم کرده بوده. و فراتر از این، استیلای جهانی زبان انگلیسی در جهت بیشتر جدا کردن قارهی اروپا از باقی دنیا عمل کرده، و هرکس که به دنبال برقراری ارتباط واقعی با اروپا باشد، بنابراین، باید هرگونه پیشپنداشت انگلیسیمحور ــ چه تاریخی و سیاسی و چه فرهنگی ــ را کنار بگذارد. برای رسیدن به مواجههی اصیلی با اروپا، باید این قاره را دوباره کشف کرد. نه آن تصویر یکپارچهای که در کتابهای تاریخ ترسیم میشود، بلکه اروپای همگراییها و دگرسانیهایی که والتر بنیامین در آغاز راه خود برای ترجمهی نوشتههای شارل بودلر به زبان آلمانی میستود؛ و همگراییها و دگرسانیهایی که خود بودلر هم ستایشگر آنها بود، وقتی از ملودیهای واگنر به شگفت آمده و در نامهای به این آهنگساز نوشته بود: «اینطور به نظرم میرسید که این موسیقی مال من است.»
جالب توجه است که، نوشتههای ورما در سالهای اقامتش در اروپا حامل هیچ حسی از دوری از وطن یا دلتنگی برای شیوهی زندگی هندی نیست. ادبیات او ادبیات تبعید نیست. او، به عنوان یک نویسنده در سرزمین بیگانه، نوستالژی مهاجرانه را کنار میگذارد، و در عوض به شکلی خلاقانه احساس در وطن بودنی را به نمایش میگذارد که معمولاً نسبتی با آفرینشگری ندارد. تمام نویسندگان تا حدی با جوامعی که در آن زندگی میکنند غریبهاند. اما توانایی چشمگیر ورما در این بود که میتوانست حتی در محیطهای فرضاً بیگانه مثل یک آدم آشنا با آن فضاها بنویسید. وطن برای او یک ایدهی بیانعطاف نبود؛ وطن در امکانات آفرینشگرانه و الهامبخشی متجلی میشد که میتوانست در هرکجا به سراغ آدم بیاید.
متن کامل این مقاله را میتوانید در لینک زیر بخوانید:
https://www.aasoo.org/fa/articles/2865
ترجمه #پیام_یزدانجو
#نیرمال_ورما
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
آسو
نویسندهای هندی در راه کشف اروپا | آسو
برای نیرمال ورما (۲۰۰۵-۱۹۲۹)، نویسندهی هندی، شهر پراگ دروازهی ورود به ذهنیت اروپایی از راهی سوای زبان انگلیسی بود. حتی پس از بازگشت ورما به هند در دههی ۱۹۷۰ و توجه بیشتر او به هویت هندی، فرهنگ و
.
#یادداشت
نگاهی به داستان بلند «نماز میت»؛ رضا دانشور
«وای به وقتی که درد، چهرهی آدمی را مسخ کند»
#حدیث_خیرآبادی
«نماز میت» که به سال ۱۳۵۰ به چاپ رسید، نام رضا دانشور جوان (۱۳۲۶-۱۳۹۴) را جدیتر از قبل، بهعنوان نویسندهای نوگرا و تجربی بر سر زبانها انداخت. او که پیشتر چندین داستان کوتاه نوشته بود و نمایشنامههایی نیز، و با گروههای تئاتری مشهد -شهر زادگاهش- همکاری داشت، حالا داستان بلندی نوشته بود که حرفهایی برای گفتن داشت. تا آنجا که هوشنگ گلشیری در سخنرانی معروف خود در شبهای شعر گوته به سال ۱۳۵۶، آنجا که میگوید «امشب میخواهم گزارشی بدهم از نثر معاصر...»، از «نماز میت» رضا دانشور نیز نام میبرد و میگوید نمیتوان نادیدهاش گرفت.
«نماز میت» مانند داستانهای کوتاه دانشور که در نشریات و جُنگهای ادبی چاپ شده بودند، نخست بهعنوان ضمیمهی جُنگ لوح منتشر شد.
ناصر مهاجر که در پاریس، رضا دانشورِ تبعیدی را ملاقات میکند میگوید: «در یکی از اولین دیدارها، نماز میتاش را به من داد و از لوح برایم گفت؛ چونان تجربهای یگانه در گسترهی ادبیات داستانی سالهای پایانی دههی چهل و سالهای آغازین دههی پنجاه خورشیدی و نیز ناشر نماز میت. آن قصهی بلندِ ۶۸ برگی را یکشبه خواندم که در زمینهی ادبیات زندان و کارکرد شکنجه بر روان آدمیان، کاریست خواندنی و ماندنی. گفتگومان دربارهی آن قصه اما گل نکرد و رضا به این بسنده کرد که: از مهمترین کارهای ایام جوانی است.»
پرداختن به موضوعاتی که در فضای سیاسی سیر میکنند و خلق آثار هنری و ادبی از گذرگاه آن موضوعات، و در عینِ حال نغلتیدن در جریانهای سیاسی، نیازمندِ ظرافتی است که از عهدهی هر کسی برنمیآید. اما رضا دانشور در نماز میت بهخوبی آن را به انجام رسانده است. داستانی که میگویند پس از انقلاب، نسخههای آن خمیر و نابود و یا در «پاکسازی» کتابخانهها سوزانده یا اوراق شدند. داستانی که احتمال میرود در صورت در دسترس بودن و خوانده شدن، میتوانست در کنار تعدادی از داستانهای ممنوعشدهی ادبیات معاصر مانند جننامه، خسرو خوبان، شب هول، سفر شب، سنگ صبور و برخی دیگر، نقش مهمی در جهش ادبیات داستانی ایران داشته باشد.
شاید کمی غریب باشد که بدانیم دانشور در زمان چاپ این داستان، تنها ۲۴ سال داشته و آن زبان شگفتانگیز و زنده که گاه زبان داستانی سلین را به یاد میآورد و مخاطب را به حیرت وامیدارد، زبانِ داستانیِ نویسندهای ۲۴ ساله است.
تسلط بر عنصر زبان با همهی پیچیدگیهای فنیاش، و همچنین ساختار پیچیدهی اثر که با تکنیک جریان سیال ذهن روایت میشود، نماز میت را به یک اثر قابل اعتنا در ادبیات معاصر ایران بدل کرده است.
[...]
در داستان بلند «نماز میت» ما از همان سطر آغازین، با کابوسهای «زعیم» در شکنجهگاه حکومت در روزهای سرکوب پس از کودتای ۲۸ مرداد همراه میشویم. راوی بینام داستان که دوستش یوسف غلام (لندوک) او را زعیم خود میداند و «زعیم» صدایش میزند، ما را با وضعیت شکنندهی خود بهعنوان یک انقلابی از طبقهی بورژوا آشنا میکند؛ او که زیر شکنجههای ماموران ساواک تاب نمیآورد، میشکند، لب به خبرچینی و اعتراف میگشاید و در نهایت دچار فروپاشی روحی و روانی میشود.
دانشور با استفاده از تکنیک سیال ذهن و تقدم آشکار ذهن بر عین، مخاطب را در هزارتوی ذهن فروپاشیدهی زعیم گیر میاندازد؛ زعیم که در دالانهای تاریک سرخوردگیها، باورهای فروریخته، تردیدها و ترسهایش پرسه میزند و در کلنجاری مداوم، هر بار به گوشهای سرک میکشد و تکهای از تاریکی را احضار میکند و مقابل چشم مخاطب میآورد. یادپارههایی که عذاب مضاعف روحاند برایش؛ گویی مردهای بر جنازهی خود نماز میگزارد. از دید برخی علمای شیعه، نماز میت، نماز به شمار نمیرود و تنها دعا یا تکبیر است. زعیم هم بر جنازهی خود، باورها و حتا تعلقات پیشیناش از جمله خواهر، خانواده و دوستانش، تکبیر میگوید و اقرار میکند. او حتا به نبودن خودش هم اقرار و ماهیت خود بهعنوان یک آدم را انکار میکند.
«اصلن هیچچیز نبود که چیزی باشد: توی زبانم، توی کلهام، یا توی خونم -و چیزی، روحی، و آدمگرییی نبود که له نشده باشد... و آدم باورش نمیشد که هست و صدای چکه چکه از خونست و صدای شکستن استخوانست و زنده است و آواز میخواند.»
متن کامل این یادداشت در سایت پیرنگ به آدرس زیر در دسترس است:
http://peyrang.org/articles/111/
#رضا_دانشور
#نماز_میت
#جنگ_لوح
#ادبیات_مهاجرت
#داستان_ممنوعه
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
#یادداشت
نگاهی به داستان بلند «نماز میت»؛ رضا دانشور
«وای به وقتی که درد، چهرهی آدمی را مسخ کند»
#حدیث_خیرآبادی
«نماز میت» که به سال ۱۳۵۰ به چاپ رسید، نام رضا دانشور جوان (۱۳۲۶-۱۳۹۴) را جدیتر از قبل، بهعنوان نویسندهای نوگرا و تجربی بر سر زبانها انداخت. او که پیشتر چندین داستان کوتاه نوشته بود و نمایشنامههایی نیز، و با گروههای تئاتری مشهد -شهر زادگاهش- همکاری داشت، حالا داستان بلندی نوشته بود که حرفهایی برای گفتن داشت. تا آنجا که هوشنگ گلشیری در سخنرانی معروف خود در شبهای شعر گوته به سال ۱۳۵۶، آنجا که میگوید «امشب میخواهم گزارشی بدهم از نثر معاصر...»، از «نماز میت» رضا دانشور نیز نام میبرد و میگوید نمیتوان نادیدهاش گرفت.
«نماز میت» مانند داستانهای کوتاه دانشور که در نشریات و جُنگهای ادبی چاپ شده بودند، نخست بهعنوان ضمیمهی جُنگ لوح منتشر شد.
ناصر مهاجر که در پاریس، رضا دانشورِ تبعیدی را ملاقات میکند میگوید: «در یکی از اولین دیدارها، نماز میتاش را به من داد و از لوح برایم گفت؛ چونان تجربهای یگانه در گسترهی ادبیات داستانی سالهای پایانی دههی چهل و سالهای آغازین دههی پنجاه خورشیدی و نیز ناشر نماز میت. آن قصهی بلندِ ۶۸ برگی را یکشبه خواندم که در زمینهی ادبیات زندان و کارکرد شکنجه بر روان آدمیان، کاریست خواندنی و ماندنی. گفتگومان دربارهی آن قصه اما گل نکرد و رضا به این بسنده کرد که: از مهمترین کارهای ایام جوانی است.»
پرداختن به موضوعاتی که در فضای سیاسی سیر میکنند و خلق آثار هنری و ادبی از گذرگاه آن موضوعات، و در عینِ حال نغلتیدن در جریانهای سیاسی، نیازمندِ ظرافتی است که از عهدهی هر کسی برنمیآید. اما رضا دانشور در نماز میت بهخوبی آن را به انجام رسانده است. داستانی که میگویند پس از انقلاب، نسخههای آن خمیر و نابود و یا در «پاکسازی» کتابخانهها سوزانده یا اوراق شدند. داستانی که احتمال میرود در صورت در دسترس بودن و خوانده شدن، میتوانست در کنار تعدادی از داستانهای ممنوعشدهی ادبیات معاصر مانند جننامه، خسرو خوبان، شب هول، سفر شب، سنگ صبور و برخی دیگر، نقش مهمی در جهش ادبیات داستانی ایران داشته باشد.
شاید کمی غریب باشد که بدانیم دانشور در زمان چاپ این داستان، تنها ۲۴ سال داشته و آن زبان شگفتانگیز و زنده که گاه زبان داستانی سلین را به یاد میآورد و مخاطب را به حیرت وامیدارد، زبانِ داستانیِ نویسندهای ۲۴ ساله است.
تسلط بر عنصر زبان با همهی پیچیدگیهای فنیاش، و همچنین ساختار پیچیدهی اثر که با تکنیک جریان سیال ذهن روایت میشود، نماز میت را به یک اثر قابل اعتنا در ادبیات معاصر ایران بدل کرده است.
[...]
در داستان بلند «نماز میت» ما از همان سطر آغازین، با کابوسهای «زعیم» در شکنجهگاه حکومت در روزهای سرکوب پس از کودتای ۲۸ مرداد همراه میشویم. راوی بینام داستان که دوستش یوسف غلام (لندوک) او را زعیم خود میداند و «زعیم» صدایش میزند، ما را با وضعیت شکنندهی خود بهعنوان یک انقلابی از طبقهی بورژوا آشنا میکند؛ او که زیر شکنجههای ماموران ساواک تاب نمیآورد، میشکند، لب به خبرچینی و اعتراف میگشاید و در نهایت دچار فروپاشی روحی و روانی میشود.
دانشور با استفاده از تکنیک سیال ذهن و تقدم آشکار ذهن بر عین، مخاطب را در هزارتوی ذهن فروپاشیدهی زعیم گیر میاندازد؛ زعیم که در دالانهای تاریک سرخوردگیها، باورهای فروریخته، تردیدها و ترسهایش پرسه میزند و در کلنجاری مداوم، هر بار به گوشهای سرک میکشد و تکهای از تاریکی را احضار میکند و مقابل چشم مخاطب میآورد. یادپارههایی که عذاب مضاعف روحاند برایش؛ گویی مردهای بر جنازهی خود نماز میگزارد. از دید برخی علمای شیعه، نماز میت، نماز به شمار نمیرود و تنها دعا یا تکبیر است. زعیم هم بر جنازهی خود، باورها و حتا تعلقات پیشیناش از جمله خواهر، خانواده و دوستانش، تکبیر میگوید و اقرار میکند. او حتا به نبودن خودش هم اقرار و ماهیت خود بهعنوان یک آدم را انکار میکند.
«اصلن هیچچیز نبود که چیزی باشد: توی زبانم، توی کلهام، یا توی خونم -و چیزی، روحی، و آدمگرییی نبود که له نشده باشد... و آدم باورش نمیشد که هست و صدای چکه چکه از خونست و صدای شکستن استخوانست و زنده است و آواز میخواند.»
متن کامل این یادداشت در سایت پیرنگ به آدرس زیر در دسترس است:
http://peyrang.org/articles/111/
#رضا_دانشور
#نماز_میت
#جنگ_لوح
#ادبیات_مهاجرت
#داستان_ممنوعه
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.
#معرفی_کتاب
#یادداشت بر کتاب «برجهای قدیمی»؛ علیمراد فدایینیا
برجهای قدیمی، حکایتهایی سردرگم یا کوبیسمی چندوجهی
#شقایق_بشیرزاده
در این داستانها نویسنده ابتکار عمل را به کلمات میسپارد؛ و سعی میکند وجوه دیگری از آنچه که میخواهد روایت کند را با چیدمان کلمات نشان دهد. آنچه که شاید درک و دریافت پیرنگی خطی از داستان را بسیار سخت کند. اما خواننده خود را مقابل پازلی چندوجهی میبیند و تلاش میکند ارتباط بین تصاویر و کلمات خلقشده را برای رسیدن به معنا درک کند. کوبیسم در نقاشی و یا حتی شعر بسیار سادهتر از داستان میتواند با ذهن خواننده ارتباط برقرار کند و شاید این سختترین کار نویسنده باشد که بخواهد با چیدن طرحی درهم و برهم و بریدههایی که هر کدام به تنهایی خود تصویری جداگانه دارند داستان و یا حکایتی یکپارچه روایت کند. از آنجایی که برداشت هر کسی از کل مجموعه کتاب میتواند متفاوت باشد و یکی از زوایا را بهتر درک کند متاسفانه قادر به توضیح پیرنگی ساده برای کل حکایات نیستیم. برای مثال در میان حکایتهای این کتاب برخی از حکایتها قصهگویی واضحتری دارند. حکایت اول با راوی اول شخص از خودش میگوید و کسی که از ابتدا او را «ف» مینامد. موقعیت و رابطهی بین راوی و «ف» را بر خواننده آشکار میسازد و نحوهی آشنایی و قراری که با هم دارند را با ذهن پریشان راوی توضیح میدهد. راوی مدام از درختی حرف میزند و کششی که به بالا رفتن و پریدن از آن دارد. خط سیر حکایت اول با نام «مراجعت بیتقصیر» به لحاظ وجود پیرنگ داستانی از باقی حکایتها مشخصتر است. خواننده کنجکاو از ذهن پریشان راوی و شناخت بیشتر «ف» با او همراه میشود. حکایت آخر با نام «ف» تصویری که از جادهی پوشیده از برگ میسازد و راویای که هنوز چشمانتظار است پایان کار قصه را بر خواننده واضح میسازد. «میآمدم که دیداری باشد تو بیایی هوا را جمع کنی بدانی هیچ کس آنطور که ما میدانستیم نیست نوشتم اینجا خیلی بد میگذرد برگها همهی آن جادهی شلوغ را پوشانده است با غم برگ برگست هزار بار نوشتم سلطان خواب هزار بار نوشت.» اما در این میانه حکایتهایی چون «هجوم هیاهو» و «پیشانی» سرشار از چیدمان کلماتند. جملاتی که شاید هیچ سرنخی از آنچه که اتفاق افتاده است به خواننده ندهند اما در عین حال در آن میانه تک جمله و یا تک دیالوگی قطعهای گمشده از پازل بهمریختهی داستان باشد. «خوابم به راستای خواب دیدن میپیوست. پریی کوچک که سیاره بود، سبز، سبز، سبز میغلتید، میغلتاند، رمیدگیی گیسوانش را پشت پشت میماند. کنار جوی، آب، مینشست، سبز میشد. برگ جاده میپوشاند. خوابم سبز میشد، سبز میشد. میماندم. که ماندنم نماندن. به حسرتی که از گونههایم جرقه میزد میرسیدم. میرسیدم به اتاقهای مرتبطی که شانهام به نشانه بود و اتاق
مرتبط.»
متن کامل این یادداشت در سایت پیرنگ، از طریق لینک زیر در دسترس است:
http://peyrang.org/articles/113/
#برج_های_قدیمی
#علیمراد_فدایی_نیا
#انتشارات_شب
#انتشارات_آوانوشت
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
#معرفی_کتاب
#یادداشت بر کتاب «برجهای قدیمی»؛ علیمراد فدایینیا
برجهای قدیمی، حکایتهایی سردرگم یا کوبیسمی چندوجهی
#شقایق_بشیرزاده
در این داستانها نویسنده ابتکار عمل را به کلمات میسپارد؛ و سعی میکند وجوه دیگری از آنچه که میخواهد روایت کند را با چیدمان کلمات نشان دهد. آنچه که شاید درک و دریافت پیرنگی خطی از داستان را بسیار سخت کند. اما خواننده خود را مقابل پازلی چندوجهی میبیند و تلاش میکند ارتباط بین تصاویر و کلمات خلقشده را برای رسیدن به معنا درک کند. کوبیسم در نقاشی و یا حتی شعر بسیار سادهتر از داستان میتواند با ذهن خواننده ارتباط برقرار کند و شاید این سختترین کار نویسنده باشد که بخواهد با چیدن طرحی درهم و برهم و بریدههایی که هر کدام به تنهایی خود تصویری جداگانه دارند داستان و یا حکایتی یکپارچه روایت کند. از آنجایی که برداشت هر کسی از کل مجموعه کتاب میتواند متفاوت باشد و یکی از زوایا را بهتر درک کند متاسفانه قادر به توضیح پیرنگی ساده برای کل حکایات نیستیم. برای مثال در میان حکایتهای این کتاب برخی از حکایتها قصهگویی واضحتری دارند. حکایت اول با راوی اول شخص از خودش میگوید و کسی که از ابتدا او را «ف» مینامد. موقعیت و رابطهی بین راوی و «ف» را بر خواننده آشکار میسازد و نحوهی آشنایی و قراری که با هم دارند را با ذهن پریشان راوی توضیح میدهد. راوی مدام از درختی حرف میزند و کششی که به بالا رفتن و پریدن از آن دارد. خط سیر حکایت اول با نام «مراجعت بیتقصیر» به لحاظ وجود پیرنگ داستانی از باقی حکایتها مشخصتر است. خواننده کنجکاو از ذهن پریشان راوی و شناخت بیشتر «ف» با او همراه میشود. حکایت آخر با نام «ف» تصویری که از جادهی پوشیده از برگ میسازد و راویای که هنوز چشمانتظار است پایان کار قصه را بر خواننده واضح میسازد. «میآمدم که دیداری باشد تو بیایی هوا را جمع کنی بدانی هیچ کس آنطور که ما میدانستیم نیست نوشتم اینجا خیلی بد میگذرد برگها همهی آن جادهی شلوغ را پوشانده است با غم برگ برگست هزار بار نوشتم سلطان خواب هزار بار نوشت.» اما در این میانه حکایتهایی چون «هجوم هیاهو» و «پیشانی» سرشار از چیدمان کلماتند. جملاتی که شاید هیچ سرنخی از آنچه که اتفاق افتاده است به خواننده ندهند اما در عین حال در آن میانه تک جمله و یا تک دیالوگی قطعهای گمشده از پازل بهمریختهی داستان باشد. «خوابم به راستای خواب دیدن میپیوست. پریی کوچک که سیاره بود، سبز، سبز، سبز میغلتید، میغلتاند، رمیدگیی گیسوانش را پشت پشت میماند. کنار جوی، آب، مینشست، سبز میشد. برگ جاده میپوشاند. خوابم سبز میشد، سبز میشد. میماندم. که ماندنم نماندن. به حسرتی که از گونههایم جرقه میزد میرسیدم. میرسیدم به اتاقهای مرتبطی که شانهام به نشانه بود و اتاق
مرتبط.»
متن کامل این یادداشت در سایت پیرنگ، از طریق لینک زیر در دسترس است:
http://peyrang.org/articles/113/
#برج_های_قدیمی
#علیمراد_فدایی_نیا
#انتشارات_شب
#انتشارات_آوانوشت
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Telegram
attach 📎
.
#یادداشت
رمان شب هول
و آنجا که تاریخ روشنفکری در ایران خود را به واسطهی زنان بازمیشناسد.
#نغمه_کرم_نژاد
«در لرزش تارهایی که در تاریکی تاریخ، در تاریکی روح نواخته میشود.»
درست در مقطعی که زنان، کم و انگشتشمار نقشِ ملموس در تاریخ روشنفکری ایران دارند، میتوان در برخی آثار هنرمندان و نویسندگان نقشِ بازنمایانگرانهشان را دید. نقشآفرینیای نه مستقیم که نیابتی. از آن جهت که باری از معنا و مفهوم و جایگاه روشنگری بر دوش چگونگیِ منش و خوی کل یک جامعه در برابر نیمی از آن (زنان) است. این کنش چه از سوی جامعهی مردان و چه زنان در مقابل یک جنسیت، آشکارکنندهی نقطهی ایستاییِ ساحت تفکر و نظام اندیشهورزی یک تاریخ و یک ملت است. و نشانهگر این پرسش؛ کار فکری به عمل روشنفکرانه بدل شده است یا خیر؟
رمان «شب هول» یگانه رمان «هرمز شهدادی» (۱۳۲۸، نائین) است که به سال ۱۳۵۷ (کتاب زمان) در هنگامه و چکاچک انقلاب ایران منتشر شد.
«هرمز شهدادی» نویسنده، شاعر و منتقد؛ پیوند نزدیکی به لحاظ تاثیرپذیری با جنگ اصفهان داشت. هرچند از اعضای ثابت نبود و داستانی هم از او در جنگ منتشر نشد. در سال ۱۳۵۵ مجموعه داستان «یک قصه قدیمی» (انتشارات امیرکبیر) را منتشر کرد و دو سال بعد رمان شب هول را. مقالات و نقدهای بسیاری از او در نشریات پیش از انقلاب به چاپ رسیده است. شهدادی پس از انقلاب ایران به خارج از کشور مهاجرت کرد و آنجا مشغول به تدریس است.
رمان شب هول تنها یکبار به کتابفروشیها رسید و پس از انقلاب ایران تجدید چاپ نشد. شب هول در دورانی نوشته شده است که روشنفکران در مواجهه با التهاب جامعه، چگونگیِ خود را مورد بازبینیِ انتقادی قرار میدادند. پیش از این «بهرام صادقی» تصویر بینظیری از روشنفکر شکستخوردهی سالهای سی و رنج و مشقت تحصیلکردگان و قشر متوسط جامعه در برخورد با عوامل تخریبکنندهی محیطی و اجتماعی ارائه داده بود. برای نمونه میتوان از داستانهای «سراسر حادثه، ۱۳۳۸» و یا «در این شماره، ۱۳۳۸» و «خواب خون، ۱۳۴۴»، نام برد. پس از صادقی، «هوشنگ گلشیری» با داستانی مثل «بخدا من فاحشه نیستم، ۱۳۵۵»، «فریدون تنکابنی» با «راه رفتن روی ریل، ۱۳۵۶»، و «جمال میرصادقی» با «شبچراغ، ۱۳۵۵»، به این مقوله پرداختهاند.
هرمز شهدادی در شب هول بخشی از تاریخ روشنفکری ایران را از زمان مشروطیت تا دههی پنجاه شمسی در بستر داستانی روایت کرده است. راوی در برخورد با تاریخ، بخشی از هویت خود را بازنگری میکند...
در این یادداشت ابتدا به شخصیتهای محوری زن در رمان نگاهی داریم و سپس نقششان در آنچه بالاتر گفته شد را تحلیل میکنیم. قصد یادداشت بیان جایگاه روشنفکریِ زنان در آن دوره نیست، که یکی از راههای دست یافتن به چندوچون و کیفیتِ روشنفکری و روشنفکران در هر دورهای، بررسیِ شیوهی زیست زنان در آن دوره است.
متن کامل این یادداشت در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
http://peyrang.org/articles/116/
#شب_هول
#هرمز_شهدادی
#ادبیات_مهاجرت
#داستان_ممنوعه
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
#یادداشت
رمان شب هول
و آنجا که تاریخ روشنفکری در ایران خود را به واسطهی زنان بازمیشناسد.
#نغمه_کرم_نژاد
«در لرزش تارهایی که در تاریکی تاریخ، در تاریکی روح نواخته میشود.»
درست در مقطعی که زنان، کم و انگشتشمار نقشِ ملموس در تاریخ روشنفکری ایران دارند، میتوان در برخی آثار هنرمندان و نویسندگان نقشِ بازنمایانگرانهشان را دید. نقشآفرینیای نه مستقیم که نیابتی. از آن جهت که باری از معنا و مفهوم و جایگاه روشنگری بر دوش چگونگیِ منش و خوی کل یک جامعه در برابر نیمی از آن (زنان) است. این کنش چه از سوی جامعهی مردان و چه زنان در مقابل یک جنسیت، آشکارکنندهی نقطهی ایستاییِ ساحت تفکر و نظام اندیشهورزی یک تاریخ و یک ملت است. و نشانهگر این پرسش؛ کار فکری به عمل روشنفکرانه بدل شده است یا خیر؟
رمان «شب هول» یگانه رمان «هرمز شهدادی» (۱۳۲۸، نائین) است که به سال ۱۳۵۷ (کتاب زمان) در هنگامه و چکاچک انقلاب ایران منتشر شد.
«هرمز شهدادی» نویسنده، شاعر و منتقد؛ پیوند نزدیکی به لحاظ تاثیرپذیری با جنگ اصفهان داشت. هرچند از اعضای ثابت نبود و داستانی هم از او در جنگ منتشر نشد. در سال ۱۳۵۵ مجموعه داستان «یک قصه قدیمی» (انتشارات امیرکبیر) را منتشر کرد و دو سال بعد رمان شب هول را. مقالات و نقدهای بسیاری از او در نشریات پیش از انقلاب به چاپ رسیده است. شهدادی پس از انقلاب ایران به خارج از کشور مهاجرت کرد و آنجا مشغول به تدریس است.
رمان شب هول تنها یکبار به کتابفروشیها رسید و پس از انقلاب ایران تجدید چاپ نشد. شب هول در دورانی نوشته شده است که روشنفکران در مواجهه با التهاب جامعه، چگونگیِ خود را مورد بازبینیِ انتقادی قرار میدادند. پیش از این «بهرام صادقی» تصویر بینظیری از روشنفکر شکستخوردهی سالهای سی و رنج و مشقت تحصیلکردگان و قشر متوسط جامعه در برخورد با عوامل تخریبکنندهی محیطی و اجتماعی ارائه داده بود. برای نمونه میتوان از داستانهای «سراسر حادثه، ۱۳۳۸» و یا «در این شماره، ۱۳۳۸» و «خواب خون، ۱۳۴۴»، نام برد. پس از صادقی، «هوشنگ گلشیری» با داستانی مثل «بخدا من فاحشه نیستم، ۱۳۵۵»، «فریدون تنکابنی» با «راه رفتن روی ریل، ۱۳۵۶»، و «جمال میرصادقی» با «شبچراغ، ۱۳۵۵»، به این مقوله پرداختهاند.
هرمز شهدادی در شب هول بخشی از تاریخ روشنفکری ایران را از زمان مشروطیت تا دههی پنجاه شمسی در بستر داستانی روایت کرده است. راوی در برخورد با تاریخ، بخشی از هویت خود را بازنگری میکند...
در این یادداشت ابتدا به شخصیتهای محوری زن در رمان نگاهی داریم و سپس نقششان در آنچه بالاتر گفته شد را تحلیل میکنیم. قصد یادداشت بیان جایگاه روشنفکریِ زنان در آن دوره نیست، که یکی از راههای دست یافتن به چندوچون و کیفیتِ روشنفکری و روشنفکران در هر دورهای، بررسیِ شیوهی زیست زنان در آن دوره است.
متن کامل این یادداشت در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
http://peyrang.org/articles/116/
#شب_هول
#هرمز_شهدادی
#ادبیات_مهاجرت
#داستان_ممنوعه
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Telegram
attach 📎
#یادداشت
.
نگاهی به داستان «آنچه فردا بینی و پسفردا بینی و پسانفردا» رضا دانشور
«معشوق همینجاست بیایید بیایید»
#شقایق_بشیرزاده
روایت داستان با این جمله شروع میشود: «ما را بر مزار شیخ برد، شبانه. مشعلهای تمام خرگاهها، شب را سوراخ کرده بودند. چه شبی بود، تمامقامت، که خیمه برافراشته بود و زیر خیمهی او سلطان گفت: «هین! هیمهها بر آتش در رقصید!»» این شروع نشان میدهد که ما با داستانی سرراست و ساده روبرو نیستیم. داستان ابعادی تاریخی دارد و تعمدا نثر داستان، کامل بر پایهی همین وجه تاریخی انتخاب شده است. نثری دشوار اما وزین و آهنگین که گاهی نظم بیشتری به خود میگیرد تا نثر. سپانلو در پیشدرآمدی که بر این داستان نوشته است در مورد نثر این داستان چنین میگوید: «نثر خاصی که نویسنده برگزیده، نگارشی با طعم کلاسیک و نوعی ناشیگری عمدی تا طنز را در وحشت آورده باشد، (یعنی استفاده خودکار از طنز بلاارادهای که در کتب قدیم مییابیم) او را در بیان زمزمهوار و خوفناک قصه موفق کرده.» تعمدی که نویسنده از بهکارگیری چنین نثری داشته است لاجرم خواننده را وادار به دقت و تعمق بیشتری برای دریافت قصهی داستان میکند. روایتِ پیچیدگی و درهمتنیدگیِ بخشی از تاریخ، و پیوند آن با زمان معاصر با زبانی ساده و سرراست کاری بس دشوارتر به نظر میآید. اما دانشور با انتخاب زبانی میان شعر و نثر این پیوند را راحتتر میکند و همذاتپنداری با شخصیتهای داستان را با چنین انتخابی برای خواننده سادهتر میکند. «آن سوی شط، یورت یعجوج و معجوج بود و دندانهای سفید بیابانی که سپیدهدم را، به انتظار، برهم فشرده میشد.»
پیرنگ داستان روایتی است از یک شب میخوارگی سلطان جلالالدین خوارزمشاه منکبرنی با برخی از نزدیکانش؛ و به موازات آن میخواری راوی با یکی از دوستانش در یکی از کافههای دور از شهر در زمان معاصر.
متن کامل این یادداشت در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
http://peyrang.org/articles/125/
نام اثر: نقاشی از جنگ رود سند، سدهی ۱۶ میلادی. مسعود بن عثمانی کوهستانی (Mas'ud b. Osmani Kuhistani)
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
#آنچه_فردا_بینی_و_پس_فردا_بینی_و_پسان_فردا
#رضا_دانشور
#محمدعلی_سپانلو
#بازآفرینی_واقعیت
#انتشارات_زمان
#ادبیات_مهاجرت
.
نگاهی به داستان «آنچه فردا بینی و پسفردا بینی و پسانفردا» رضا دانشور
«معشوق همینجاست بیایید بیایید»
#شقایق_بشیرزاده
روایت داستان با این جمله شروع میشود: «ما را بر مزار شیخ برد، شبانه. مشعلهای تمام خرگاهها، شب را سوراخ کرده بودند. چه شبی بود، تمامقامت، که خیمه برافراشته بود و زیر خیمهی او سلطان گفت: «هین! هیمهها بر آتش در رقصید!»» این شروع نشان میدهد که ما با داستانی سرراست و ساده روبرو نیستیم. داستان ابعادی تاریخی دارد و تعمدا نثر داستان، کامل بر پایهی همین وجه تاریخی انتخاب شده است. نثری دشوار اما وزین و آهنگین که گاهی نظم بیشتری به خود میگیرد تا نثر. سپانلو در پیشدرآمدی که بر این داستان نوشته است در مورد نثر این داستان چنین میگوید: «نثر خاصی که نویسنده برگزیده، نگارشی با طعم کلاسیک و نوعی ناشیگری عمدی تا طنز را در وحشت آورده باشد، (یعنی استفاده خودکار از طنز بلاارادهای که در کتب قدیم مییابیم) او را در بیان زمزمهوار و خوفناک قصه موفق کرده.» تعمدی که نویسنده از بهکارگیری چنین نثری داشته است لاجرم خواننده را وادار به دقت و تعمق بیشتری برای دریافت قصهی داستان میکند. روایتِ پیچیدگی و درهمتنیدگیِ بخشی از تاریخ، و پیوند آن با زمان معاصر با زبانی ساده و سرراست کاری بس دشوارتر به نظر میآید. اما دانشور با انتخاب زبانی میان شعر و نثر این پیوند را راحتتر میکند و همذاتپنداری با شخصیتهای داستان را با چنین انتخابی برای خواننده سادهتر میکند. «آن سوی شط، یورت یعجوج و معجوج بود و دندانهای سفید بیابانی که سپیدهدم را، به انتظار، برهم فشرده میشد.»
پیرنگ داستان روایتی است از یک شب میخوارگی سلطان جلالالدین خوارزمشاه منکبرنی با برخی از نزدیکانش؛ و به موازات آن میخواری راوی با یکی از دوستانش در یکی از کافههای دور از شهر در زمان معاصر.
متن کامل این یادداشت در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
http://peyrang.org/articles/125/
نام اثر: نقاشی از جنگ رود سند، سدهی ۱۶ میلادی. مسعود بن عثمانی کوهستانی (Mas'ud b. Osmani Kuhistani)
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
#آنچه_فردا_بینی_و_پس_فردا_بینی_و_پسان_فردا
#رضا_دانشور
#محمدعلی_سپانلو
#بازآفرینی_واقعیت
#انتشارات_زمان
#ادبیات_مهاجرت
Telegram
attach 📎
.
#ویدئو
مستند «قاضی ربیحاوی، حقیقت در آینه» ساختهی مانی شیرازی در سال ۲۰۱۴ است، که در آن به زندگی و آثار ادبی قاضی ربیحاوی (متولد ۱۳۳۵) میپردازد. در این فیلم کوتاه با نویسندگان و روزنامهنگارانی چون ابراهیم گلستان و فرج سرکوهی دربارهی وی مصاحبه شده است. قاضی ربیحاوی فیلمنامهنویس، نمایشنامهنویس و نویسندهی خوزستانی از نویسندگان برجستهی ادبیات جنگ میباشد که پس از مدتی ناچار به مهاجرت شد. او در این فیلم از سختیها و تجربیاتش به عنوان یک نویسندهی مهاجر میگوید و چگونگی نوشتن نمایشنامهی حقیقت در آینه را شرح میدهد.
#قاضی_ربیحاوی
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
#ویدئو
مستند «قاضی ربیحاوی، حقیقت در آینه» ساختهی مانی شیرازی در سال ۲۰۱۴ است، که در آن به زندگی و آثار ادبی قاضی ربیحاوی (متولد ۱۳۳۵) میپردازد. در این فیلم کوتاه با نویسندگان و روزنامهنگارانی چون ابراهیم گلستان و فرج سرکوهی دربارهی وی مصاحبه شده است. قاضی ربیحاوی فیلمنامهنویس، نمایشنامهنویس و نویسندهی خوزستانی از نویسندگان برجستهی ادبیات جنگ میباشد که پس از مدتی ناچار به مهاجرت شد. او در این فیلم از سختیها و تجربیاتش به عنوان یک نویسندهی مهاجر میگوید و چگونگی نوشتن نمایشنامهی حقیقت در آینه را شرح میدهد.
#قاضی_ربیحاوی
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Telegram
attach 📎
.
#یادکرد
#ویدئو
انتخاب: گروه ادبی پیرنگ
جیمز جویس در دوم فوریهی سال ۱۸۸۲ در دوبلین، ایرلند، به دنیا آمد و در ژانویهی ۱۹۴۱ در زوریخ از دنیا رفت. جویس از نامآورترین نویسندگان انگلیسی زبان و از پیشگامان ادبیات مدرن است. جدا از آثار مطرح جویس در قالب شعر، داستان کوتاه و رمان، و جدا از تحولی که در ساختار زبانی و ادبیات انگلیسی ایجاد کرد، او نویسندهای است مهاجر. جویس در تبعیدی خودخواسته در حوالی بیستسالگی دوبلین را ترک کرد و بیشترین سالهای عمرش را در شهرهای تریسته، پاریس و زوریخ گذراند. او به خاطر تمام محدودیتها و خفقانی که در شهر کوچک دوبلین گرفتار آن بود، از آن شهر گریخت و در عین حال تمام عمرش دربارهی دوبلین نوشت. شهر کوچک دوبلین در ایرلند به واسطهی آثار جویس اکنون از مطرحترین شهرهای توریستی اروپا است که هر ساله به مناسبت تولد او، برنامههای ادبی متعددی در آنجا برگزار میشود و مسافران زیادی در این تاریخ به دوبلین سفر میکنند. جویس در دوبلین نماند و دوبلین را دوست نداشت، ولی توانست با تصویر کردن آدمها و مکانهای روزمرهی دوبلین، زادگاهش را جاودانه کند.
در ادامه مستندی دربارهی اولیس اثر جیمز جویس پخش شده از شبکهی بیبیسی را با زیر نویس فارسی میبینیم.
#جیمز_جویس
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
#یادکرد
#ویدئو
انتخاب: گروه ادبی پیرنگ
جیمز جویس در دوم فوریهی سال ۱۸۸۲ در دوبلین، ایرلند، به دنیا آمد و در ژانویهی ۱۹۴۱ در زوریخ از دنیا رفت. جویس از نامآورترین نویسندگان انگلیسی زبان و از پیشگامان ادبیات مدرن است. جدا از آثار مطرح جویس در قالب شعر، داستان کوتاه و رمان، و جدا از تحولی که در ساختار زبانی و ادبیات انگلیسی ایجاد کرد، او نویسندهای است مهاجر. جویس در تبعیدی خودخواسته در حوالی بیستسالگی دوبلین را ترک کرد و بیشترین سالهای عمرش را در شهرهای تریسته، پاریس و زوریخ گذراند. او به خاطر تمام محدودیتها و خفقانی که در شهر کوچک دوبلین گرفتار آن بود، از آن شهر گریخت و در عین حال تمام عمرش دربارهی دوبلین نوشت. شهر کوچک دوبلین در ایرلند به واسطهی آثار جویس اکنون از مطرحترین شهرهای توریستی اروپا است که هر ساله به مناسبت تولد او، برنامههای ادبی متعددی در آنجا برگزار میشود و مسافران زیادی در این تاریخ به دوبلین سفر میکنند. جویس در دوبلین نماند و دوبلین را دوست نداشت، ولی توانست با تصویر کردن آدمها و مکانهای روزمرهی دوبلین، زادگاهش را جاودانه کند.
در ادامه مستندی دربارهی اولیس اثر جیمز جویس پخش شده از شبکهی بیبیسی را با زیر نویس فارسی میبینیم.
#جیمز_جویس
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Telegram
attach 📎
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد رضا دانشور در سالروز رفتنش
به انتخاب: #حدیث_خیرآبادی
ششم خرداد، سالروز خاموشیِ رضا دانشور است؛ نویسندهای که سالیانی از عمرش را در تبعید زیست و در غربت نیز چشم از جهان فرو بست. او خودش را داستاننویس و نمایشنامهنویسی میدانست که: «سالهاست هرچه بگویی کردهام جز داستاننویسی.» هرچند رمان معروفش خسرو خوبان را در تبعید نوشت، اما ناگزیری زندگی، او را گاه از نوشتن دور میکرد و بر مسیری میبرد که شاید هیچ باب میلش نبود.
شهرزاد سمرقندی همکار او در رادیو زمانه، شرح ملاقاتش با دانشور را در شروع همکاری او با آن رادیو اینطور مینویسد:
«با کمال شرمندگی گفتم من هیچ کدام از کارهای شما را نخواندهام و از زندگی شما هم چیز زیادی نمیدانم. با تبسم گفت، شما که هیچ، خیلی از ایرانیها هم چیز زیادی از من نمیدانند... از مهاجرت گفت... از تجربهی راننده تاکسی بودن در پاریس گفت و از انجام کارهایی که هیچ ربطی به نوشتن نداشتند. از آن گفت که ما جوانترها از نسل خوششانس مهاجران هستیم که میتوانیم در غربت نیز مشغولیتی داشته باشیم که با زبان مادریمان سرو کار دارد و به طور روزمره با مردم ایران در تماس هستیم...»
دانشور در همکاری با رادیو زمانه، بیش از شصت برنامهی رادیویی تدارک دید. برنامههای خاطرهخوانی؛ که از مخاطبان رادیو میخواست خاطراتشان را بفرستند و او با صدای خودش بازخوانی میکرد. مجموعه برنامههای «مه سال ۱۹۶۸»؛ به مناسبت چهلمین سالگرد مه ۱۹۶۸، و همچنین مجموعه گفتوگوها با چهرههای مطرح ایرانی که به جرات میتوان آنها را از جمله گفتوگوهای ارزشمند با افراد سرشناس دانست. او چه در مصاحبه با کامران دیبا معمار معروف ایرانی و چه در مصاحبه با محمدعلی سپانلو، یدالله رویایی و دیگران، در چارچوب معیارهای درست گفتوگو سخن میراند و بهعنوان مصاحبهکنندهای مشرف به موضوع، مصاحبهشونده را سر ذوق میآورد و او را به حرف وامیدارد.
برای یادکرد رضا دانشور در سالروز رفتنش، تکهای از مصاحبهی او با یدالله رویایی را میخوانیم:
آقای رؤیایی، یک جایی از بلانشو نقل میکنید که «آیا انسان ظرفیت طرح آن سوال اصلی (رادیکال) را دارد؟» و پاسخی که آنجا میدهید این است که بله دارد و میگویید که پاسخ شعر است یا در شعر است. سوال من این است که الان در روزگاری که ما زندگی میکنیم و بخصوص چون داریم فارسی حرف میزنیم، در قلمرو زبان فارسی و فرهنگ فارسی، «سوال اصلی» چیست؟
اشارهی خوبی میکنید. برای اینکه خب مقدار زیادی از خوانش من صرف خواندن بلانشو بوده و کشف او هم برای من مهم بوده است. او در این جملهای که میگوید: «آیا انسان ظرفیت طرح سوال اصلی را دارد؟» که به نظرم در متنی است که از مرگ صحبت میکند، و شاید اشارهاش به مسالهی مرگ، مسالهی برخورد انسان با مرگ باشد.
ولی اینکه او «ظرفیت ِطرح سوال» را میگوید، برای من جالب است. چون نوشتن و نویسش، آنکه مینویسد، چه شاعر و چه نویسنده، کاری جز طرح سوال ندارد. ولو اینکه متنی که مینویسد خود جوابی باشد به مسائل صریح و روزمره.
و مگر اینکه نویسش او ظرفیت طرح سوال را نداشته باشد، یعنی آن متن در خود واقعاً طرح سوال نکند. و کار متن هم بیشتر این است. و این اشارهی من هم به بلانشو از این جهت به نظرم مهم آمد.
خب حالا از بحث بلانشو که بگذریم، وضعیتی که شما بهعنوان یک شاعر ایرانی در پاریس، شاعری که چشمهای خیلی زیادی -از نسل جوان بخصوص- به طرفش هست، ایجاب میکند که به این سوال من پاسخ بدهید که به نظر شما چه سوال اساسی یک نویسنده و یک شاعر در روزگار ما دارد که طرح کند؟
این مسالهی طرح سوال را به نظر من نمیشود در قلمرو خاصی محدود کرد. اما برای من یکی از مهمترین قلمروهای طرح سوال، باز هم اشاره میکنم، مسالهی ecriture و مسالهی نویسش است و در این مساله بیشتر زبان است که مطرح هست.
من خیال میکنم که انسان امروز هرچه با زبان و زندگی زبان زندگی کند، زندگی واژهها و آن حیات کلمه را، در کار و در حیات خود مطرح کند طرح سوال برایش بیشتر میشود و سرانجام به سوال اساسی خود، و یا به آن «سوال اساسی» میرسد. از ازل هم همیشه این بوده است.
از ابتدای دنیا که میخوانیم «در ابتدا کلمه بود»، هنوز هم کلمه است. یعنی خود کلمه طرح سوال میکند، بدون اینکه ما به محتوای کلمه، به معنای آن پیله کنیم. چون نویسش و استیل آن خودش طرح سوال میکند. و من یکجایی هم نوشتهام، آنجا که صحبت از نثر میکنم، که استیل و شیوهی نثر من، جزئی از محتوای نثر من است.
یعنی من واقعاً دو زبان دارم. یکی که با آن مینویسم، یکی هم آن زبانی که نثر من ارائه میکند و حرفهایی میزند که در اختیار من نیست. و گاه سوال اساسی را هم همان مطرح میکند.
https://t.me/peyrang_files/90
منبع: رادیو زمانه
#رضا_دانشور
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
#یادکرد رضا دانشور در سالروز رفتنش
به انتخاب: #حدیث_خیرآبادی
ششم خرداد، سالروز خاموشیِ رضا دانشور است؛ نویسندهای که سالیانی از عمرش را در تبعید زیست و در غربت نیز چشم از جهان فرو بست. او خودش را داستاننویس و نمایشنامهنویسی میدانست که: «سالهاست هرچه بگویی کردهام جز داستاننویسی.» هرچند رمان معروفش خسرو خوبان را در تبعید نوشت، اما ناگزیری زندگی، او را گاه از نوشتن دور میکرد و بر مسیری میبرد که شاید هیچ باب میلش نبود.
شهرزاد سمرقندی همکار او در رادیو زمانه، شرح ملاقاتش با دانشور را در شروع همکاری او با آن رادیو اینطور مینویسد:
«با کمال شرمندگی گفتم من هیچ کدام از کارهای شما را نخواندهام و از زندگی شما هم چیز زیادی نمیدانم. با تبسم گفت، شما که هیچ، خیلی از ایرانیها هم چیز زیادی از من نمیدانند... از مهاجرت گفت... از تجربهی راننده تاکسی بودن در پاریس گفت و از انجام کارهایی که هیچ ربطی به نوشتن نداشتند. از آن گفت که ما جوانترها از نسل خوششانس مهاجران هستیم که میتوانیم در غربت نیز مشغولیتی داشته باشیم که با زبان مادریمان سرو کار دارد و به طور روزمره با مردم ایران در تماس هستیم...»
دانشور در همکاری با رادیو زمانه، بیش از شصت برنامهی رادیویی تدارک دید. برنامههای خاطرهخوانی؛ که از مخاطبان رادیو میخواست خاطراتشان را بفرستند و او با صدای خودش بازخوانی میکرد. مجموعه برنامههای «مه سال ۱۹۶۸»؛ به مناسبت چهلمین سالگرد مه ۱۹۶۸، و همچنین مجموعه گفتوگوها با چهرههای مطرح ایرانی که به جرات میتوان آنها را از جمله گفتوگوهای ارزشمند با افراد سرشناس دانست. او چه در مصاحبه با کامران دیبا معمار معروف ایرانی و چه در مصاحبه با محمدعلی سپانلو، یدالله رویایی و دیگران، در چارچوب معیارهای درست گفتوگو سخن میراند و بهعنوان مصاحبهکنندهای مشرف به موضوع، مصاحبهشونده را سر ذوق میآورد و او را به حرف وامیدارد.
برای یادکرد رضا دانشور در سالروز رفتنش، تکهای از مصاحبهی او با یدالله رویایی را میخوانیم:
آقای رؤیایی، یک جایی از بلانشو نقل میکنید که «آیا انسان ظرفیت طرح آن سوال اصلی (رادیکال) را دارد؟» و پاسخی که آنجا میدهید این است که بله دارد و میگویید که پاسخ شعر است یا در شعر است. سوال من این است که الان در روزگاری که ما زندگی میکنیم و بخصوص چون داریم فارسی حرف میزنیم، در قلمرو زبان فارسی و فرهنگ فارسی، «سوال اصلی» چیست؟
اشارهی خوبی میکنید. برای اینکه خب مقدار زیادی از خوانش من صرف خواندن بلانشو بوده و کشف او هم برای من مهم بوده است. او در این جملهای که میگوید: «آیا انسان ظرفیت طرح سوال اصلی را دارد؟» که به نظرم در متنی است که از مرگ صحبت میکند، و شاید اشارهاش به مسالهی مرگ، مسالهی برخورد انسان با مرگ باشد.
ولی اینکه او «ظرفیت ِطرح سوال» را میگوید، برای من جالب است. چون نوشتن و نویسش، آنکه مینویسد، چه شاعر و چه نویسنده، کاری جز طرح سوال ندارد. ولو اینکه متنی که مینویسد خود جوابی باشد به مسائل صریح و روزمره.
و مگر اینکه نویسش او ظرفیت طرح سوال را نداشته باشد، یعنی آن متن در خود واقعاً طرح سوال نکند. و کار متن هم بیشتر این است. و این اشارهی من هم به بلانشو از این جهت به نظرم مهم آمد.
خب حالا از بحث بلانشو که بگذریم، وضعیتی که شما بهعنوان یک شاعر ایرانی در پاریس، شاعری که چشمهای خیلی زیادی -از نسل جوان بخصوص- به طرفش هست، ایجاب میکند که به این سوال من پاسخ بدهید که به نظر شما چه سوال اساسی یک نویسنده و یک شاعر در روزگار ما دارد که طرح کند؟
این مسالهی طرح سوال را به نظر من نمیشود در قلمرو خاصی محدود کرد. اما برای من یکی از مهمترین قلمروهای طرح سوال، باز هم اشاره میکنم، مسالهی ecriture و مسالهی نویسش است و در این مساله بیشتر زبان است که مطرح هست.
من خیال میکنم که انسان امروز هرچه با زبان و زندگی زبان زندگی کند، زندگی واژهها و آن حیات کلمه را، در کار و در حیات خود مطرح کند طرح سوال برایش بیشتر میشود و سرانجام به سوال اساسی خود، و یا به آن «سوال اساسی» میرسد. از ازل هم همیشه این بوده است.
از ابتدای دنیا که میخوانیم «در ابتدا کلمه بود»، هنوز هم کلمه است. یعنی خود کلمه طرح سوال میکند، بدون اینکه ما به محتوای کلمه، به معنای آن پیله کنیم. چون نویسش و استیل آن خودش طرح سوال میکند. و من یکجایی هم نوشتهام، آنجا که صحبت از نثر میکنم، که استیل و شیوهی نثر من، جزئی از محتوای نثر من است.
یعنی من واقعاً دو زبان دارم. یکی که با آن مینویسم، یکی هم آن زبانی که نثر من ارائه میکند و حرفهایی میزند که در اختیار من نیست. و گاه سوال اساسی را هم همان مطرح میکند.
https://t.me/peyrang_files/90
منبع: رادیو زمانه
#رضا_دانشور
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Telegram
فایلهای پیرنگ
.
#یادکرد
عباس معروفی متولد ۲۷ ادریبهشت ۱۳۳۶، تهران، ایران. ساکن برلین، آلمان. رماننویس، شاعر و بعد از مهاجرت اجباری و در تبعید، ناشر. گردانندهی کتابفروشی هدایت در خیابان کانت برلین. و جغدی که به یاد بوف کور هدایت، که سرآغاز ادبیات مدرن ایرانی است در همهجای کتابفروشی و اتاق و میز کار عباس معروفی حضور دارد.
به گفتهی خودش صبحها ناشر و کتابفروش، شبها نویسنده و بیدار، «جغدِ خیابان کانت»، و در حال ساختن داستانها و تراش دادن پیکرهی آنها و صیقل دادن شخصیتها.
در این ویدئو، چند دقیقه با او در حال تراش دادن یکی از آن پیکرهها همراه میشویم.
تولد او برای ادبیات فارسی مبارک است.
#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
#یادکرد
عباس معروفی متولد ۲۷ ادریبهشت ۱۳۳۶، تهران، ایران. ساکن برلین، آلمان. رماننویس، شاعر و بعد از مهاجرت اجباری و در تبعید، ناشر. گردانندهی کتابفروشی هدایت در خیابان کانت برلین. و جغدی که به یاد بوف کور هدایت، که سرآغاز ادبیات مدرن ایرانی است در همهجای کتابفروشی و اتاق و میز کار عباس معروفی حضور دارد.
به گفتهی خودش صبحها ناشر و کتابفروش، شبها نویسنده و بیدار، «جغدِ خیابان کانت»، و در حال ساختن داستانها و تراش دادن پیکرهی آنها و صیقل دادن شخصیتها.
در این ویدئو، چند دقیقه با او در حال تراش دادن یکی از آن پیکرهها همراه میشویم.
تولد او برای ادبیات فارسی مبارک است.
#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
Telegram
attach 📎
.
#مطلب_برگزیده
انتخاب: گروه ادبی پیرنگ
نومیدی و بیتفاوتی به جایی راه نمیبرد
آریل دورفمن در گفتگو با مهراد واعظینژاد
در «شکستن طلسم وحشت» مینویسید: «با اینکه میدانستم مقصران بسیارند و این جنایات ممکن نمیبوده مگر با کمک هزاران نفر و بیتفاوتی میلیونها نفر دیگر که کناری ایستاده بودند. اما مقصر برایم پینوشه بود، همیشه پینوشه بود.» فکر میکنم که این حرفتان حرف دل میلیونها ایرانی است. پیش از انقلاب و در مورد شاه که قطعاً چنین بود. اما فکر نمیکنید این نگاه میتواند باعث شود که ساختارها را نبینیم و ناگزیر از تاریکی به تاریکی فروبغلتیم؟ البته شاید «تاریکی» واژهی مناسبی نباشد. حتی شاید گمراهکننده باشد چون عنصر انسانی را از تصویر پاک میکند: بیرحمی را، توانایی انجام کار را، نقشه و اندیشه را. آن «هزاران» که میگویید نقش داشتند نباید پاسخگو باشند؟ یا آنقدر زیادند که جز چشمبستن بر گناهشان کاری نمیشود کرد؟ حکم این چشمپوشی در حوزهی عمل و اخلاق چیست؟
من چون با اعدام مخالفام، همواره برای پاسخ به این پرسش که با جنایتکاران و همدستان بیشمارشان چه باید کرد، مشکل داشتهام. اینجا نمیتوانم به تفصیل شرح دهم که در طول زندگیام چقدر و چطور کوشیدهام جوابی برای این مسئله پیدا کنم. در نمایشنامهی برزخ (Purgatorio) ــ که فکر میکنم تا حالا در ایران اجرا نشده ــ به این پرسش پرداختهام. برزخ به نوعی ادامهی مرگ و دوشیزه است، کنکاشی است در همین باب: که چطور میشود جنایتی هولناک را جبران کرد، کفارهی چنین گناهی چیست؟ یک داستان کوتاه علمی-تخیلی هم نوشتهام به نام «ادارهی خسارت» که به زودی چاپ میشود. آنجا جهانی خیالی ساختهام فقط برای طرح همین پرسشها. اما بهرغم همهی تلاش در این سالیان، هنوز پاسخ ساده و سرراستی ندارم. این پرسش البته همانطور که گفتید پرسشی اخلاقی است، اما سیاسی هم هست. در نتیجه پاسخ آن به زمینهی تاریخی هم بستگی دارد. اما یک چیز میتوانم بگویم: اینکه باید مراقب باشیم که عدالت را با انتقام اشتباه نگیریم. در تصویر معوجی که در ذهن بشر شکل گرفته، این دو مفهوم بسیار نزدیکاند. اما باید مدام به یاد داشت که یکی نیستند.
پرسش بعدیام دربارهی کار شماست. چطور ــ یا با چه نیرو و انگیزهای ــ میتوان از دل نومیدی زیبایی بیرون کشید؟ چگونه میشود روی رنج و ظلم بنایی ماندگار ساخت؟ تا آنجا که آثار شما را خواندهام، درد و ترس و مبارزه برای شکست دادنشان حضوری پررنگ در اندیشهی شما دارد. اگر این فرض درست باشد، آیا میتوانیم بگوییم که نوشتن همین مبارزهی شماست؟ چون نمیتوان تصور کرد از این تصویرهایی که با کلمات میکشید زخم نخورده باشید؟
من این درد و غمی را که بر زندگیام رد انداخته انتخاب نکردم. انتخاب من نبود که در کشوری با حکومت دیکتاتوری زندگی کنم. آنچه میتوانستم انتخاب کنم ــ و کردم ــ این بود که آن تجربهها را در قالب واژهها برجسته کنم. چرا که با همین ارتباط، با همین نفس بیان کردن است که میتوانیم بر درد غلبه کنیم. و از آن مهمتر، تنهایی و نسیان ــ این برادران دوقلوی مرگ ــ را شکست دهیم.
حالا که به نسیان اشاره کردید، در مورد یک مسئلهی محوری دیگر در کارتان بپرسم: حافظه یا یاد، که به نظر با آن زخم و دردی هم که گفتید پیوند دارد. به نظرتان میتوان زخم خوردن را به یاد داشت و آرام گرفت؟
بگذارید اینطور پاسخ بدهم: حافظه سنگ بنای هویت ماست و ناگزیر میدان نبرد است. اما باید مراقب باشی که گذشته به اسارت نگیردت، و در گذشته محبوس نمانی. حافظه، چه فردی چه جمعی، باید راهی باشد به سوی آینده.
متن کامل گفتگو را میتوانید در لینک زیر بخوانید:
https://www.aasoo.org/fa/articles/3409
#آریل_دورفمن
#آمریکای_لاتین
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
#مطلب_برگزیده
انتخاب: گروه ادبی پیرنگ
نومیدی و بیتفاوتی به جایی راه نمیبرد
آریل دورفمن در گفتگو با مهراد واعظینژاد
در «شکستن طلسم وحشت» مینویسید: «با اینکه میدانستم مقصران بسیارند و این جنایات ممکن نمیبوده مگر با کمک هزاران نفر و بیتفاوتی میلیونها نفر دیگر که کناری ایستاده بودند. اما مقصر برایم پینوشه بود، همیشه پینوشه بود.» فکر میکنم که این حرفتان حرف دل میلیونها ایرانی است. پیش از انقلاب و در مورد شاه که قطعاً چنین بود. اما فکر نمیکنید این نگاه میتواند باعث شود که ساختارها را نبینیم و ناگزیر از تاریکی به تاریکی فروبغلتیم؟ البته شاید «تاریکی» واژهی مناسبی نباشد. حتی شاید گمراهکننده باشد چون عنصر انسانی را از تصویر پاک میکند: بیرحمی را، توانایی انجام کار را، نقشه و اندیشه را. آن «هزاران» که میگویید نقش داشتند نباید پاسخگو باشند؟ یا آنقدر زیادند که جز چشمبستن بر گناهشان کاری نمیشود کرد؟ حکم این چشمپوشی در حوزهی عمل و اخلاق چیست؟
من چون با اعدام مخالفام، همواره برای پاسخ به این پرسش که با جنایتکاران و همدستان بیشمارشان چه باید کرد، مشکل داشتهام. اینجا نمیتوانم به تفصیل شرح دهم که در طول زندگیام چقدر و چطور کوشیدهام جوابی برای این مسئله پیدا کنم. در نمایشنامهی برزخ (Purgatorio) ــ که فکر میکنم تا حالا در ایران اجرا نشده ــ به این پرسش پرداختهام. برزخ به نوعی ادامهی مرگ و دوشیزه است، کنکاشی است در همین باب: که چطور میشود جنایتی هولناک را جبران کرد، کفارهی چنین گناهی چیست؟ یک داستان کوتاه علمی-تخیلی هم نوشتهام به نام «ادارهی خسارت» که به زودی چاپ میشود. آنجا جهانی خیالی ساختهام فقط برای طرح همین پرسشها. اما بهرغم همهی تلاش در این سالیان، هنوز پاسخ ساده و سرراستی ندارم. این پرسش البته همانطور که گفتید پرسشی اخلاقی است، اما سیاسی هم هست. در نتیجه پاسخ آن به زمینهی تاریخی هم بستگی دارد. اما یک چیز میتوانم بگویم: اینکه باید مراقب باشیم که عدالت را با انتقام اشتباه نگیریم. در تصویر معوجی که در ذهن بشر شکل گرفته، این دو مفهوم بسیار نزدیکاند. اما باید مدام به یاد داشت که یکی نیستند.
پرسش بعدیام دربارهی کار شماست. چطور ــ یا با چه نیرو و انگیزهای ــ میتوان از دل نومیدی زیبایی بیرون کشید؟ چگونه میشود روی رنج و ظلم بنایی ماندگار ساخت؟ تا آنجا که آثار شما را خواندهام، درد و ترس و مبارزه برای شکست دادنشان حضوری پررنگ در اندیشهی شما دارد. اگر این فرض درست باشد، آیا میتوانیم بگوییم که نوشتن همین مبارزهی شماست؟ چون نمیتوان تصور کرد از این تصویرهایی که با کلمات میکشید زخم نخورده باشید؟
من این درد و غمی را که بر زندگیام رد انداخته انتخاب نکردم. انتخاب من نبود که در کشوری با حکومت دیکتاتوری زندگی کنم. آنچه میتوانستم انتخاب کنم ــ و کردم ــ این بود که آن تجربهها را در قالب واژهها برجسته کنم. چرا که با همین ارتباط، با همین نفس بیان کردن است که میتوانیم بر درد غلبه کنیم. و از آن مهمتر، تنهایی و نسیان ــ این برادران دوقلوی مرگ ــ را شکست دهیم.
حالا که به نسیان اشاره کردید، در مورد یک مسئلهی محوری دیگر در کارتان بپرسم: حافظه یا یاد، که به نظر با آن زخم و دردی هم که گفتید پیوند دارد. به نظرتان میتوان زخم خوردن را به یاد داشت و آرام گرفت؟
بگذارید اینطور پاسخ بدهم: حافظه سنگ بنای هویت ماست و ناگزیر میدان نبرد است. اما باید مراقب باشی که گذشته به اسارت نگیردت، و در گذشته محبوس نمانی. حافظه، چه فردی چه جمعی، باید راهی باشد به سوی آینده.
متن کامل گفتگو را میتوانید در لینک زیر بخوانید:
https://www.aasoo.org/fa/articles/3409
#آریل_دورفمن
#آمریکای_لاتین
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
آسو
نومیدی و بیتفاوتی به جایی راه نمیبرد | آسو
آریل دورفمن نماد «هنرمند سیاسی» است. نویسندهای که روزگاری مشاور فرهنگیِ سالوادور آلنده بود و پس از کودتای ژنرال پینوشه از شیلی گریخت اما سیاست را کنار نگذاشت. هنوز هم در آستانهی هشتاد سالگی گهگاه
.
#یادکرد
عباس معروفی (۱۴۰۱-۱۳۳۶) نویسندهی ایرانی، رماننویس، شاعر و بعد از مهاجرت اجباری و در تبعید، ناشر. گردانندهی کتابفروشی هدایت در خیابان کانت برلین. و جغدی که به یاد بوف کور هدایت، که سرآغاز ادبیات مدرن ایرانی است در همهجای کتابفروشی و اتاق و میز کار عباس معروفی حضور دارد.
به گفتهی خودش صبحها ناشر و کتابفروش، شبها نویسنده و بیدار، «جغدِ خیابان کانت»، و در حال ساختن داستانها و تراش دادن پیکرهی آنها و صیقل دادن شخصیتها.
در این ویدئو، چند دقیقه با او در حال تراش دادن یکی از آن پیکرهها همراه میشویم.
یاد و نام او در تمام کلمههایش، جاودانه خواهد ماند.
#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
#یادکرد
عباس معروفی (۱۴۰۱-۱۳۳۶) نویسندهی ایرانی، رماننویس، شاعر و بعد از مهاجرت اجباری و در تبعید، ناشر. گردانندهی کتابفروشی هدایت در خیابان کانت برلین. و جغدی که به یاد بوف کور هدایت، که سرآغاز ادبیات مدرن ایرانی است در همهجای کتابفروشی و اتاق و میز کار عباس معروفی حضور دارد.
به گفتهی خودش صبحها ناشر و کتابفروش، شبها نویسنده و بیدار، «جغدِ خیابان کانت»، و در حال ساختن داستانها و تراش دادن پیکرهی آنها و صیقل دادن شخصیتها.
در این ویدئو، چند دقیقه با او در حال تراش دادن یکی از آن پیکرهها همراه میشویم.
یاد و نام او در تمام کلمههایش، جاودانه خواهد ماند.
#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
Telegram
attach 📎
.
#یادکرد
همیشه سالهای پیری شما در زندگی همهی ما خالی است
نویسنده: #عطیه_رادمنش_احسنی
در آخر جلسه پسری جوان از میان جمعیت به شما میگوید که قدردان شماست، که اگر شما گردون را در آن برهوت منتشر نمیکردید، نسل او نمیتوانستند اینطور با ادبیات عاشقی کنند. و شما میخندید. بی غمی در گوشهی چشم. بعد هم که امضا و عکسهای یادگاری و بعد هم سوز سرما و سکوت شب. آن نویسنده که شمایید و شما نیستید انگار، آن نویسنده که پرمخاطبترین رمان ایرانی را نوشته، باقی کتابهای فروختهنشده را در کارتنی گذاشت و به سمت ماشیناش رفت. از آنجا به بعد دیگر حرفی نبود، یعنی جای حرفی نبود. از آنجا به بعد، آن دقیقهها و ثانیهها، غمانگیزترین تصاویر زندگی یک نویسندهی محبوب و معروف در تبعید، بودند. البته، نویسندهای شناختهشده و خوشاقبال در حدواندازههای نویسندههای تبعیدی. شما، بعد از رونمایی کتابتان که اتفاقاً نهتنها به زبان هموطنهاتان، بلکه به زبان تبعیدگاهتان هم ترجمه شده، صندوق ماشین را بالا میزنید، دستام را دراز میکنم که کمکی کنم، میگویید سنگین است، کارتن را هل میدهید پشت ماشین. دستهاتان احتمالاً یخ کردهاند، و پوستاش شکننده شده و لبهی کارتن، کنارهی انگشت اشارهی دست راستتان را میشکافد. میگویید مهم نیست... با همان دست، سیگار آتش میزنید. چه خوب که شب است و تاریک و من میتوانم نگاهم را از خشم و شرم، از شما پنهان کنم. اما خیلی سرد است، خون دلمه بسته و همانجا کنارهی انگشتتان مانده، و با سفیدی و سرخی کوچک سیگار بالا و پایین میرود. در مقابل آن کتابفروشی در خیابان ارناشتراسه، شما دیگر نیستید. اما دستهاتان هست که کتابها را امضا میکنند و کتابها را جمع میکنند و کارتن را بلند میکنند و خون روی انگشتتان و سرما و تاریکی و «شرمساری» که تا ابد برای ما میماند.
«به درختهای خشک پیادهرو خیره شد: برف شاخهها را خم کرده بود و در بارش بعد حتمآ میشکستشان. آدمها هم مثل درختها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانههای آدم وجود داشت و سنگینیاش تا بهار دیگر حس میشد. بدیش این بود که آدمها فقط یک بار میمردند. و همین یک بار چه فاجعه دردناکی بود.»
متن کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1417/
#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
#یادکرد
همیشه سالهای پیری شما در زندگی همهی ما خالی است
نویسنده: #عطیه_رادمنش_احسنی
در آخر جلسه پسری جوان از میان جمعیت به شما میگوید که قدردان شماست، که اگر شما گردون را در آن برهوت منتشر نمیکردید، نسل او نمیتوانستند اینطور با ادبیات عاشقی کنند. و شما میخندید. بی غمی در گوشهی چشم. بعد هم که امضا و عکسهای یادگاری و بعد هم سوز سرما و سکوت شب. آن نویسنده که شمایید و شما نیستید انگار، آن نویسنده که پرمخاطبترین رمان ایرانی را نوشته، باقی کتابهای فروختهنشده را در کارتنی گذاشت و به سمت ماشیناش رفت. از آنجا به بعد دیگر حرفی نبود، یعنی جای حرفی نبود. از آنجا به بعد، آن دقیقهها و ثانیهها، غمانگیزترین تصاویر زندگی یک نویسندهی محبوب و معروف در تبعید، بودند. البته، نویسندهای شناختهشده و خوشاقبال در حدواندازههای نویسندههای تبعیدی. شما، بعد از رونمایی کتابتان که اتفاقاً نهتنها به زبان هموطنهاتان، بلکه به زبان تبعیدگاهتان هم ترجمه شده، صندوق ماشین را بالا میزنید، دستام را دراز میکنم که کمکی کنم، میگویید سنگین است، کارتن را هل میدهید پشت ماشین. دستهاتان احتمالاً یخ کردهاند، و پوستاش شکننده شده و لبهی کارتن، کنارهی انگشت اشارهی دست راستتان را میشکافد. میگویید مهم نیست... با همان دست، سیگار آتش میزنید. چه خوب که شب است و تاریک و من میتوانم نگاهم را از خشم و شرم، از شما پنهان کنم. اما خیلی سرد است، خون دلمه بسته و همانجا کنارهی انگشتتان مانده، و با سفیدی و سرخی کوچک سیگار بالا و پایین میرود. در مقابل آن کتابفروشی در خیابان ارناشتراسه، شما دیگر نیستید. اما دستهاتان هست که کتابها را امضا میکنند و کتابها را جمع میکنند و کارتن را بلند میکنند و خون روی انگشتتان و سرما و تاریکی و «شرمساری» که تا ابد برای ما میماند.
«به درختهای خشک پیادهرو خیره شد: برف شاخهها را خم کرده بود و در بارش بعد حتمآ میشکستشان. آدمها هم مثل درختها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانههای آدم وجود داشت و سنگینیاش تا بهار دیگر حس میشد. بدیش این بود که آدمها فقط یک بار میمردند. و همین یک بار چه فاجعه دردناکی بود.»
متن کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1417/
#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
پیرنگ
همیشه سالهای پیری شما در زندگی همهی ما خالی است[۱] - پیرنگ
یادکرد درگذشت عباس معروفی، نویسنده ایرانی رمانهای سمفونی مردگان، سال بلوا، تماماً مخصوص، پیکر فرهاد، فریدون سه پسر داشت.
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد
همیشه سالهای پیری شما در زندگی همهی ما خالی است
نویسنده: #عطیه_رادمنش_احسنی
در آخر جلسه پسری جوان از میان جمعیت به شما میگوید که قدردان شماست، که اگر شما گردون را در آن برهوت منتشر نمیکردید، نسل او نمیتوانستند اینطور با ادبیات عاشقی کنند. و شما میخندید. بی غمی در گوشهی چشم. بعد هم که امضا و عکسهای یادگاری و بعد هم سوز سرما و سکوت شب. آن نویسنده که شمایید و شما نیستید انگار، آن نویسنده که پرمخاطبترین رمان ایرانی را نوشته، باقی کتابهای فروختهنشده را در کارتنی گذاشت و به سمت ماشیناش رفت. از آنجا به بعد دیگر حرفی نبود، یعنی جای حرفی نبود. از آنجا به بعد، آن دقیقهها و ثانیهها، غمانگیزترین تصاویر زندگی یک نویسندهی محبوب و معروف در تبعید، بودند. البته، نویسندهای شناختهشده و خوشاقبال در حدواندازههای نویسندههای تبعیدی. شما، بعد از رونمایی کتابتان که اتفاقاً نهتنها به زبان هموطنهاتان، بلکه به زبان تبعیدگاهتان هم ترجمه شده، صندوق ماشین را بالا میزنید، دستام را دراز میکنم که کمکی کنم، میگویید سنگین است، کارتن را هل میدهید پشت ماشین. دستهاتان احتمالاً یخ کردهاند، و پوستاش شکننده شده و لبهی کارتن، کنارهی انگشت اشارهی دست راستتان را میشکافد. میگویید مهم نیست... با همان دست، سیگار آتش میزنید. چه خوب که شب است و تاریک و من میتوانم نگاهم را از خشم و شرم، از شما پنهان کنم. اما خیلی سرد است، خون دلمه بسته و همانجا کنارهی انگشتتان مانده، و با سفیدی و سرخی کوچک سیگار بالا و پایین میرود. در مقابل آن کتابفروشی در خیابان ارناشتراسه، شما دیگر نیستید. اما دستهاتان هست که کتابها را امضا میکنند و کتابها را جمع میکنند و کارتن را بلند میکنند و خون روی انگشتتان و سرما و تاریکی و «شرمساری» که تا ابد برای ما میماند.
«به درختهای خشک پیادهرو خیره شد: برف شاخهها را خم کرده بود و در بارش بعد حتمآ میشکستشان. آدمها هم مثل درختها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانههای آدم وجود داشت و سنگینیاش تا بهار دیگر حس میشد. بدیش این بود که آدمها فقط یک بار میمردند. و همین یک بار چه فاجعه دردناکی بود.»
متن کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1417/
#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
#یادکرد
همیشه سالهای پیری شما در زندگی همهی ما خالی است
نویسنده: #عطیه_رادمنش_احسنی
در آخر جلسه پسری جوان از میان جمعیت به شما میگوید که قدردان شماست، که اگر شما گردون را در آن برهوت منتشر نمیکردید، نسل او نمیتوانستند اینطور با ادبیات عاشقی کنند. و شما میخندید. بی غمی در گوشهی چشم. بعد هم که امضا و عکسهای یادگاری و بعد هم سوز سرما و سکوت شب. آن نویسنده که شمایید و شما نیستید انگار، آن نویسنده که پرمخاطبترین رمان ایرانی را نوشته، باقی کتابهای فروختهنشده را در کارتنی گذاشت و به سمت ماشیناش رفت. از آنجا به بعد دیگر حرفی نبود، یعنی جای حرفی نبود. از آنجا به بعد، آن دقیقهها و ثانیهها، غمانگیزترین تصاویر زندگی یک نویسندهی محبوب و معروف در تبعید، بودند. البته، نویسندهای شناختهشده و خوشاقبال در حدواندازههای نویسندههای تبعیدی. شما، بعد از رونمایی کتابتان که اتفاقاً نهتنها به زبان هموطنهاتان، بلکه به زبان تبعیدگاهتان هم ترجمه شده، صندوق ماشین را بالا میزنید، دستام را دراز میکنم که کمکی کنم، میگویید سنگین است، کارتن را هل میدهید پشت ماشین. دستهاتان احتمالاً یخ کردهاند، و پوستاش شکننده شده و لبهی کارتن، کنارهی انگشت اشارهی دست راستتان را میشکافد. میگویید مهم نیست... با همان دست، سیگار آتش میزنید. چه خوب که شب است و تاریک و من میتوانم نگاهم را از خشم و شرم، از شما پنهان کنم. اما خیلی سرد است، خون دلمه بسته و همانجا کنارهی انگشتتان مانده، و با سفیدی و سرخی کوچک سیگار بالا و پایین میرود. در مقابل آن کتابفروشی در خیابان ارناشتراسه، شما دیگر نیستید. اما دستهاتان هست که کتابها را امضا میکنند و کتابها را جمع میکنند و کارتن را بلند میکنند و خون روی انگشتتان و سرما و تاریکی و «شرمساری» که تا ابد برای ما میماند.
«به درختهای خشک پیادهرو خیره شد: برف شاخهها را خم کرده بود و در بارش بعد حتمآ میشکستشان. آدمها هم مثل درختها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانههای آدم وجود داشت و سنگینیاش تا بهار دیگر حس میشد. بدیش این بود که آدمها فقط یک بار میمردند. و همین یک بار چه فاجعه دردناکی بود.»
متن کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1417/
#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
پیرنگ
همیشه سالهای پیری شما در زندگی همهی ما خالی است[۱] - پیرنگ
یادکرد درگذشت عباس معروفی، نویسنده ایرانی رمانهای سمفونی مردگان، سال بلوا، تماماً مخصوص، پیکر فرهاد، فریدون سه پسر داشت.
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد
عباس معروفی (۱۴۰۱-۱۳۳۶) نویسندهی ایرانی، رماننویس، شاعر و بعد از مهاجرت اجباری و در تبعید، ناشر. گردانندهی کتابفروشی هدایت در خیابان کانت برلین. و جغدی که به یاد بوف کور هدایت، که سرآغاز ادبیات مدرن ایرانی است در همهجای کتابفروشی و اتاق و میز کار عباس معروفی حضور دارد.
به گفتهی خودش صبحها ناشر و کتابفروش، شبها نویسنده و بیدار، «جغدِ خیابان کانت»، و در حال ساختن داستانها و تراش دادن پیکرهی آنها و صیقل دادن شخصیتها.
در این ویدئو، چند دقیقه با او در حال تراش دادن یکی از آن پیکرهها همراه میشویم.
یاد و نام او در تمام کلمههایش، جاودانه خواهد ماند.
#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
#یادکرد
عباس معروفی (۱۴۰۱-۱۳۳۶) نویسندهی ایرانی، رماننویس، شاعر و بعد از مهاجرت اجباری و در تبعید، ناشر. گردانندهی کتابفروشی هدایت در خیابان کانت برلین. و جغدی که به یاد بوف کور هدایت، که سرآغاز ادبیات مدرن ایرانی است در همهجای کتابفروشی و اتاق و میز کار عباس معروفی حضور دارد.
به گفتهی خودش صبحها ناشر و کتابفروش، شبها نویسنده و بیدار، «جغدِ خیابان کانت»، و در حال ساختن داستانها و تراش دادن پیکرهی آنها و صیقل دادن شخصیتها.
در این ویدئو، چند دقیقه با او در حال تراش دادن یکی از آن پیکرهها همراه میشویم.
یاد و نام او در تمام کلمههایش، جاودانه خواهد ماند.
#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
Telegram
attach 📎
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد
عباس معروفی (۱۴۰۱-۱۳۳۶) نویسندهی ایرانی، رماننویس، شاعر و بعد از مهاجرت اجباری و در تبعید، ناشر. گردانندهی کتابفروشی هدایت در خیابان کانت برلین. و جغدی که به یاد بوف کور هدایت، که سرآغاز ادبیات مدرن ایرانی است در همهجای کتابفروشی و اتاق و میز کار عباس معروفی حضور دارد.
به گفتهی خودش صبحها ناشر و کتابفروش، شبها نویسنده و بیدار، «جغدِ خیابان کانت»، و در حال ساختن داستانها و تراش دادن پیکرهی آنها و صیقل دادن شخصیتها.
در این ویدئو، چند دقیقه با او در حال تراش دادن یکی از آن پیکرهها همراه میشویم.
یاد و نام او در تمام کلمههایش، جاودانه خواهد ماند.
#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
#یادکرد
عباس معروفی (۱۴۰۱-۱۳۳۶) نویسندهی ایرانی، رماننویس، شاعر و بعد از مهاجرت اجباری و در تبعید، ناشر. گردانندهی کتابفروشی هدایت در خیابان کانت برلین. و جغدی که به یاد بوف کور هدایت، که سرآغاز ادبیات مدرن ایرانی است در همهجای کتابفروشی و اتاق و میز کار عباس معروفی حضور دارد.
به گفتهی خودش صبحها ناشر و کتابفروش، شبها نویسنده و بیدار، «جغدِ خیابان کانت»، و در حال ساختن داستانها و تراش دادن پیکرهی آنها و صیقل دادن شخصیتها.
در این ویدئو، چند دقیقه با او در حال تراش دادن یکی از آن پیکرهها همراه میشویم.
یاد و نام او در تمام کلمههایش، جاودانه خواهد ماند.
#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
Telegram
attach 📎
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد
همیشه سالهای پیری شما در زندگی همهی ما خالی است
نویسنده: #عطیه_رادمنش_احسنی
در آخر جلسه پسری جوان از میان جمعیت به شما میگوید که قدردان شماست، که اگر شما گردون را در آن برهوت منتشر نمیکردید، نسل او نمیتوانستند اینطور با ادبیات عاشقی کنند. و شما میخندید. بی غمی در گوشهی چشم. بعد هم که امضا و عکسهای یادگاری و بعد هم سوز سرما و سکوت شب. آن نویسنده که شمایید و شما نیستید انگار، آن نویسنده که پرمخاطبترین رمان ایرانی را نوشته، باقی کتابهای فروختهنشده را در کارتنی گذاشت و به سمت ماشیناش رفت. از آنجا به بعد دیگر حرفی نبود، یعنی جای حرفی نبود. از آنجا به بعد، آن دقیقهها و ثانیهها، غمانگیزترین تصاویر زندگی یک نویسندهی محبوب و معروف در تبعید، بودند. البته، نویسندهای شناختهشده و خوشاقبال در حدواندازههای نویسندههای تبعیدی. شما، بعد از رونمایی کتابتان که اتفاقاً نهتنها به زبان هموطنهاتان، بلکه به زبان تبعیدگاهتان هم ترجمه شده، صندوق ماشین را بالا میزنید، دستام را دراز میکنم که کمکی کنم، میگویید سنگین است، کارتن را هل میدهید پشت ماشین. دستهاتان احتمالاً یخ کردهاند، و پوستاش شکننده شده و لبهی کارتن، کنارهی انگشت اشارهی دست راستتان را میشکافد. میگویید مهم نیست... با همان دست، سیگار آتش میزنید. چه خوب که شب است و تاریک و من میتوانم نگاهم را از خشم و شرم، از شما پنهان کنم. اما خیلی سرد است، خون دلمه بسته و همانجا کنارهی انگشتتان مانده، و با سفیدی و سرخی کوچک سیگار بالا و پایین میرود. در مقابل آن کتابفروشی در خیابان ارناشتراسه، شما دیگر نیستید. اما دستهاتان هست که کتابها را امضا میکنند و کتابها را جمع میکنند و کارتن را بلند میکنند و خون روی انگشتتان و سرما و تاریکی و «شرمساری» که تا ابد برای ما میماند.
«به درختهای خشک پیادهرو خیره شد: برف شاخهها را خم کرده بود و در بارش بعد حتمآ میشکستشان. آدمها هم مثل درختها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانههای آدم وجود داشت و سنگینیاش تا بهار دیگر حس میشد. بدیش این بود که آدمها فقط یک بار میمردند. و همین یک بار چه فاجعه دردناکی بود.»
متن کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1417/
#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
#یادکرد
همیشه سالهای پیری شما در زندگی همهی ما خالی است
نویسنده: #عطیه_رادمنش_احسنی
در آخر جلسه پسری جوان از میان جمعیت به شما میگوید که قدردان شماست، که اگر شما گردون را در آن برهوت منتشر نمیکردید، نسل او نمیتوانستند اینطور با ادبیات عاشقی کنند. و شما میخندید. بی غمی در گوشهی چشم. بعد هم که امضا و عکسهای یادگاری و بعد هم سوز سرما و سکوت شب. آن نویسنده که شمایید و شما نیستید انگار، آن نویسنده که پرمخاطبترین رمان ایرانی را نوشته، باقی کتابهای فروختهنشده را در کارتنی گذاشت و به سمت ماشیناش رفت. از آنجا به بعد دیگر حرفی نبود، یعنی جای حرفی نبود. از آنجا به بعد، آن دقیقهها و ثانیهها، غمانگیزترین تصاویر زندگی یک نویسندهی محبوب و معروف در تبعید، بودند. البته، نویسندهای شناختهشده و خوشاقبال در حدواندازههای نویسندههای تبعیدی. شما، بعد از رونمایی کتابتان که اتفاقاً نهتنها به زبان هموطنهاتان، بلکه به زبان تبعیدگاهتان هم ترجمه شده، صندوق ماشین را بالا میزنید، دستام را دراز میکنم که کمکی کنم، میگویید سنگین است، کارتن را هل میدهید پشت ماشین. دستهاتان احتمالاً یخ کردهاند، و پوستاش شکننده شده و لبهی کارتن، کنارهی انگشت اشارهی دست راستتان را میشکافد. میگویید مهم نیست... با همان دست، سیگار آتش میزنید. چه خوب که شب است و تاریک و من میتوانم نگاهم را از خشم و شرم، از شما پنهان کنم. اما خیلی سرد است، خون دلمه بسته و همانجا کنارهی انگشتتان مانده، و با سفیدی و سرخی کوچک سیگار بالا و پایین میرود. در مقابل آن کتابفروشی در خیابان ارناشتراسه، شما دیگر نیستید. اما دستهاتان هست که کتابها را امضا میکنند و کتابها را جمع میکنند و کارتن را بلند میکنند و خون روی انگشتتان و سرما و تاریکی و «شرمساری» که تا ابد برای ما میماند.
«به درختهای خشک پیادهرو خیره شد: برف شاخهها را خم کرده بود و در بارش بعد حتمآ میشکستشان. آدمها هم مثل درختها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانههای آدم وجود داشت و سنگینیاش تا بهار دیگر حس میشد. بدیش این بود که آدمها فقط یک بار میمردند. و همین یک بار چه فاجعه دردناکی بود.»
متن کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1417/
#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
پیرنگ
همیشه سالهای پیری شما در زندگی همهی ما خالی است[۱] - پیرنگ
یادکرد درگذشت عباس معروفی، نویسنده ایرانی رمانهای سمفونی مردگان، سال بلوا، تماماً مخصوص، پیکر فرهاد، فریدون سه پسر داشت.