.
#یادداشت بر داستان گنجنامه
تربیعِ گلشیری، میرعلایی، بورخس و مخاطب، در «گنجنامه»
#نغمه_کرم_نژاد
مقدمه؛
داستان «گنجنامه» در مجموعهی «نیمهی تاریک ماه» از هوشنگ گلشیری، به نوعی یادکردیست از احمد میرعلایی مترجم، نویسنده و استاد دانشگاه که به سال ۱۳۷۴ به روز دوم آبان در سری قتلهایی موسوم به قتلهای زنجیرهای با تزریق آمپول انسولین، نشسته و تکیه داده به دیوار؛ کوچهای در اصفهان را، ایران را و جهان را ترک کرد. اما به تعبیر بورخس که گفت: «نمیدانم اکنون کدامیک از ما این صفحه را مینویسد»، نمیدانیم کدامینِ ما نشسته و تکیه داده بر دیوار، ما را ترک کرده است و یا ترکمان دادهاند!
متن؛
هوشنگ گلشیری در این یادکرد؛ داستان «گنجنامه»، با ساختاری بینامتنی واقعهی میرعلایی و مرگش را ثبت کرده است. با دو روایت؛ روایت سرگشتگیِ نویسنده از شنیدن قتل دوستش (میرعلایی) و روایت حضور میرعلایی در جلسات و خواندن متن و نامههای بورخس و پدرش که ترجمه کرده است. «گنجنامه»، ساختار را اینگونه نشانهگذاری کرده است؛ مقدمه، متن و موخره. گرچه به شیوهی بورخس امکانِ همزمانی آنها نیز هست. و متن بینامتنیتیست با حضور میرعلایی و خواندن ترجمهاش و متن نوشتهها از بورخس. این روایتها همزمان پیش میروند، در هم گره میخورند و سرانجام در سرنوشت یکی میشوند، با انگشتی که گویی لحظهای پیش قلم را رها کرده باشد؛ میرعلایی، بورخس و یا حتی پدرش. احمد در ترجمهاش از زبان بورخس، شرحی میدهد بر مرگ پدر؛ که نشسته، به دیوار آجری تکیه داده، کتش روی دستش! و کیفش کناری و بطری مشروب، نیمه، به گوشهای افتاده! راوی (گلشیری) اعتراض میکند و میپرسد: «احمد، پدر بورخس در چه سالی مرد؟» پاسخ میشنود: «تو به این کارها چه کار داری؟» و بعدتر دوباره میگوید: «برای بورخس خودِ تصویر مهم است. زمان و مکانش هر وقت یا هر جا میتواند باشد.» و اینگونه تصویرِ میرعلایی و بورخس درهم میشوند. آنطور که اصل و فرع یکی باشند و اصلن چه تفاوتی دارد؟ که اصل و فرع همارزشند. یا به تعبیری، بحث ارزشگذاری خارج از موضوعست. گلشیری در این داستان با ساختار و مولفهها و تکنیک بورخسی، این توانایی را از خواننده و مخاطب میگیرد که به یقین تشخیص دهد که کدام قسمت از متن، نوشتارِ بورخس است و کدامیک شرح واقعهی احمد و آنچه بر او رفته! همچنان که برای باورپذیری، وقایعی را عنوان میکند که در متون و داستانهای بورخس نیز هست. ساختار روایت دومِ «گنجنامه» بر اساس نامههاییست از پدر بورخس برای او، که گویی به شیوهی گنجنامهها نوشته شده و شرح دستورالعملیست برای پیادهروی بورخس! در قسمتی از ترجمه میآید: «من خورخه لوئیس بورخس صبح ۲۴ اکتبر ۸۵ به راهنمایی این گنجنامه... خیابان به خیابان میآیم تا میرسم به کتابخانهی ملی آرژانتین...» و بعدتر احمد میگوید: «اتفاقا بیست و چهارم اکتبر ۱۹۹۵ امسال مطابق است با دوم آبان ۱۳۷۴ ما. من هم رفتم از همان راهها.» که او هم میرفت سمت کتابفروشیاش، «زندهرود». حالا دیگر میرعلایی و بورخس یکی شدهاند و گویی بورخس است که میخواند از روی متن خود و یا متن بورخس و «میرعلایی» را باز میسازد که گلشیری در «گنجنامه» این میکند.
«من امروز خود هستم و او هستم
مردی که مُرد، مردی که خون و نامش
از آن من است.» (شعری از بورخس)
همچنان که سخت است برای داستانهای بورخس پیرنگی مشخص کردن، خلاصهای از «گنجنامه» گفتن نیز دشوارست. حتی گفتن از زخمی که بر سینهی میرعلایی هست یا نیست. که یادِ زخمهای بسیار و دشنههای بسیارِ بورخس را به خاطر میآورد. تا آنجایی که «بوئنوسآیرس» یا «پالرمو» مستحیل میشوند در کوچه پس کوچهها و بیشههای اصفهان و شرح خاطرهای از زبان احمد که زخمی نشانده شده بر سینهاش به تیغ جاهلی مست!
گلشیری از تکنیک بورخس استفاده کرده تا بگوید. و اما به زعم من بر خلاف او که واقعیت را وانمود میکرد، واقعیتِ رفته بر میرعلایی را برای همیشه ثبت میکند. و یا شاید تنها به کمک بورخس بود که گلشیری میتوانست بگوید، که گفت: «این تیری بود که زیر گوشِ همهمان خالی کردند.»
«میدانم که آنجا، پنهان در میان سایهها
آن دیگری کمین کرده است که وظیفهاش
به پایان رساندن انزوایی است که این دوزخ را میتند و میبافد
خون مرا طلبیدن است، و بر سفرهی مرگِ من پروار شدن.» (شعری از بورخس)
موخره؛
«میبینم که زنده است و هست، حتی وقتی دیده بودنش که ده و نیم بعد از ظهر دوم آبان هفتاد و چهار نشسته، تکیه داده به دیوار، تمام کرده بود.» (گنجنامه)
#هوشنگ_گلشیری
#احمد_میرعلایی
#خورخه_لوئیس_بورخس
#نیمه_تاریک_ماه
#گنج_نامه
#انتشارات_نیلوفر
@peyrang_dastan
#یادداشت بر داستان گنجنامه
تربیعِ گلشیری، میرعلایی، بورخس و مخاطب، در «گنجنامه»
#نغمه_کرم_نژاد
مقدمه؛
داستان «گنجنامه» در مجموعهی «نیمهی تاریک ماه» از هوشنگ گلشیری، به نوعی یادکردیست از احمد میرعلایی مترجم، نویسنده و استاد دانشگاه که به سال ۱۳۷۴ به روز دوم آبان در سری قتلهایی موسوم به قتلهای زنجیرهای با تزریق آمپول انسولین، نشسته و تکیه داده به دیوار؛ کوچهای در اصفهان را، ایران را و جهان را ترک کرد. اما به تعبیر بورخس که گفت: «نمیدانم اکنون کدامیک از ما این صفحه را مینویسد»، نمیدانیم کدامینِ ما نشسته و تکیه داده بر دیوار، ما را ترک کرده است و یا ترکمان دادهاند!
متن؛
هوشنگ گلشیری در این یادکرد؛ داستان «گنجنامه»، با ساختاری بینامتنی واقعهی میرعلایی و مرگش را ثبت کرده است. با دو روایت؛ روایت سرگشتگیِ نویسنده از شنیدن قتل دوستش (میرعلایی) و روایت حضور میرعلایی در جلسات و خواندن متن و نامههای بورخس و پدرش که ترجمه کرده است. «گنجنامه»، ساختار را اینگونه نشانهگذاری کرده است؛ مقدمه، متن و موخره. گرچه به شیوهی بورخس امکانِ همزمانی آنها نیز هست. و متن بینامتنیتیست با حضور میرعلایی و خواندن ترجمهاش و متن نوشتهها از بورخس. این روایتها همزمان پیش میروند، در هم گره میخورند و سرانجام در سرنوشت یکی میشوند، با انگشتی که گویی لحظهای پیش قلم را رها کرده باشد؛ میرعلایی، بورخس و یا حتی پدرش. احمد در ترجمهاش از زبان بورخس، شرحی میدهد بر مرگ پدر؛ که نشسته، به دیوار آجری تکیه داده، کتش روی دستش! و کیفش کناری و بطری مشروب، نیمه، به گوشهای افتاده! راوی (گلشیری) اعتراض میکند و میپرسد: «احمد، پدر بورخس در چه سالی مرد؟» پاسخ میشنود: «تو به این کارها چه کار داری؟» و بعدتر دوباره میگوید: «برای بورخس خودِ تصویر مهم است. زمان و مکانش هر وقت یا هر جا میتواند باشد.» و اینگونه تصویرِ میرعلایی و بورخس درهم میشوند. آنطور که اصل و فرع یکی باشند و اصلن چه تفاوتی دارد؟ که اصل و فرع همارزشند. یا به تعبیری، بحث ارزشگذاری خارج از موضوعست. گلشیری در این داستان با ساختار و مولفهها و تکنیک بورخسی، این توانایی را از خواننده و مخاطب میگیرد که به یقین تشخیص دهد که کدام قسمت از متن، نوشتارِ بورخس است و کدامیک شرح واقعهی احمد و آنچه بر او رفته! همچنان که برای باورپذیری، وقایعی را عنوان میکند که در متون و داستانهای بورخس نیز هست. ساختار روایت دومِ «گنجنامه» بر اساس نامههاییست از پدر بورخس برای او، که گویی به شیوهی گنجنامهها نوشته شده و شرح دستورالعملیست برای پیادهروی بورخس! در قسمتی از ترجمه میآید: «من خورخه لوئیس بورخس صبح ۲۴ اکتبر ۸۵ به راهنمایی این گنجنامه... خیابان به خیابان میآیم تا میرسم به کتابخانهی ملی آرژانتین...» و بعدتر احمد میگوید: «اتفاقا بیست و چهارم اکتبر ۱۹۹۵ امسال مطابق است با دوم آبان ۱۳۷۴ ما. من هم رفتم از همان راهها.» که او هم میرفت سمت کتابفروشیاش، «زندهرود». حالا دیگر میرعلایی و بورخس یکی شدهاند و گویی بورخس است که میخواند از روی متن خود و یا متن بورخس و «میرعلایی» را باز میسازد که گلشیری در «گنجنامه» این میکند.
«من امروز خود هستم و او هستم
مردی که مُرد، مردی که خون و نامش
از آن من است.» (شعری از بورخس)
همچنان که سخت است برای داستانهای بورخس پیرنگی مشخص کردن، خلاصهای از «گنجنامه» گفتن نیز دشوارست. حتی گفتن از زخمی که بر سینهی میرعلایی هست یا نیست. که یادِ زخمهای بسیار و دشنههای بسیارِ بورخس را به خاطر میآورد. تا آنجایی که «بوئنوسآیرس» یا «پالرمو» مستحیل میشوند در کوچه پس کوچهها و بیشههای اصفهان و شرح خاطرهای از زبان احمد که زخمی نشانده شده بر سینهاش به تیغ جاهلی مست!
گلشیری از تکنیک بورخس استفاده کرده تا بگوید. و اما به زعم من بر خلاف او که واقعیت را وانمود میکرد، واقعیتِ رفته بر میرعلایی را برای همیشه ثبت میکند. و یا شاید تنها به کمک بورخس بود که گلشیری میتوانست بگوید، که گفت: «این تیری بود که زیر گوشِ همهمان خالی کردند.»
«میدانم که آنجا، پنهان در میان سایهها
آن دیگری کمین کرده است که وظیفهاش
به پایان رساندن انزوایی است که این دوزخ را میتند و میبافد
خون مرا طلبیدن است، و بر سفرهی مرگِ من پروار شدن.» (شعری از بورخس)
موخره؛
«میبینم که زنده است و هست، حتی وقتی دیده بودنش که ده و نیم بعد از ظهر دوم آبان هفتاد و چهار نشسته، تکیه داده به دیوار، تمام کرده بود.» (گنجنامه)
#هوشنگ_گلشیری
#احمد_میرعلایی
#خورخه_لوئیس_بورخس
#نیمه_تاریک_ماه
#گنج_نامه
#انتشارات_نیلوفر
@peyrang_dastan
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادداشت بر داستان گنجنامه
تربیعِ گلشیری، میرعلایی، بورخس و مخاطب، در «گنجنامه»
#نغمه_کرم_نژاد
مقدمه؛
داستان «گنجنامه» در مجموعهی «نیمهی تاریک ماه» از هوشنگ گلشیری، به نوعی یادکردیست از احمد میرعلایی مترجم، نویسنده و استاد دانشگاه که به سال ۱۳۷۴ به روز دوم آبان در سری قتلهایی موسوم به قتلهای زنجیرهای با تزریق آمپول انسولین، نشسته و تکیه داده به دیوار؛ کوچهای در اصفهان را، ایران را و جهان را ترک کرد. اما به تعبیر بورخس که گفت: «نمیدانم اکنون کدامیک از ما این صفحه را مینویسد»، نمیدانیم کدامینِ ما نشسته و تکیه داده بر دیوار، ما را ترک کرده است و یا ترکمان دادهاند!
متن؛
هوشنگ گلشیری در این یادکرد؛ داستان «گنجنامه»، با ساختاری بینامتنی واقعهی میرعلایی و مرگش را ثبت کرده است. با دو روایت؛ روایت سرگشتگیِ نویسنده از شنیدن قتل دوستش (میرعلایی) و روایت حضور میرعلایی در جلسات و خواندن متن و نامههای بورخس و پدرش که ترجمه کرده است. «گنجنامه»، ساختار را اینگونه نشانهگذاری کرده است؛ مقدمه، متن و موخره. گرچه به شیوهی بورخس امکانِ همزمانی آنها نیز هست. و متن بینامتنیتیست با حضور میرعلایی و خواندن ترجمهاش و متن نوشتهها از بورخس. این روایتها همزمان پیش میروند، در هم گره میخورند و سرانجام در سرنوشت یکی میشوند، با انگشتی که گویی لحظهای پیش قلم را رها کرده باشد؛ میرعلایی، بورخس و یا حتی پدرش. احمد در ترجمهاش از زبان بورخس، شرحی میدهد بر مرگ پدر؛ که نشسته، به دیوار آجری تکیه داده، کتش روی دستش! و کیفش کناری و بطری مشروب، نیمه، به گوشهای افتاده! راوی (گلشیری) اعتراض میکند و میپرسد: «احمد، پدر بورخس در چه سالی مرد؟» پاسخ میشنود: «تو به این کارها چه کار داری؟» و بعدتر دوباره میگوید: «برای بورخس خودِ تصویر مهم است. زمان و مکانش هر وقت یا هر جا میتواند باشد.» و اینگونه تصویرِ میرعلایی و بورخس درهم میشوند. آنطور که اصل و فرع یکی باشند و اصلن چه تفاوتی دارد؟ که اصل و فرع همارزشند. یا به تعبیری، بحث ارزشگذاری خارج از موضوعست. گلشیری در این داستان با ساختار و مولفهها و تکنیک بورخسی، این توانایی را از خواننده و مخاطب میگیرد که به یقین تشخیص دهد که کدام قسمت از متن، نوشتارِ بورخس است و کدامیک شرح واقعهی احمد و آنچه بر او رفته! همچنان که برای باورپذیری، وقایعی را عنوان میکند که در متون و داستانهای بورخس نیز هست. ساختار روایت دومِ «گنجنامه» بر اساس نامههاییست از پدر بورخس برای او، که گویی به شیوهی گنجنامهها نوشته شده و شرح دستورالعملیست برای پیادهروی بورخس! در قسمتی از ترجمه میآید: «من خورخه لوئیس بورخس صبح ۲۴ اکتبر ۸۵ به راهنمایی این گنجنامه... خیابان به خیابان میآیم تا میرسم به کتابخانهی ملی آرژانتین...» و بعدتر احمد میگوید: «اتفاقا بیست و چهارم اکتبر ۱۹۹۵ امسال مطابق است با دوم آبان ۱۳۷۴ ما. من هم رفتم از همان راهها.» که او هم میرفت سمت کتابفروشیاش، «زندهرود». حالا دیگر میرعلایی و بورخس یکی شدهاند و گویی بورخس است که میخواند از روی متن خود و یا متن بورخس و «میرعلایی» را باز میسازد که گلشیری در «گنجنامه» این میکند.
«من امروز خود هستم و او هستم
مردی که مُرد، مردی که خون و نامش
از آن من است.» (شعری از بورخس)
همچنان که سخت است برای داستانهای بورخس پیرنگی مشخص کردن، خلاصهای از «گنجنامه» گفتن نیز دشوارست. حتی گفتن از زخمی که بر سینهی میرعلایی هست یا نیست. که یادِ زخمهای بسیار و دشنههای بسیارِ بورخس را به خاطر میآورد. تا آنجایی که «بوئنوسآیرس» یا «پالرمو» مستحیل میشوند در کوچه پس کوچهها و بیشههای اصفهان و شرح خاطرهای از زبان احمد که زخمی نشانده شده بر سینهاش به تیغ جاهلی مست!
گلشیری از تکنیک بورخس استفاده کرده تا بگوید. و اما به زعم من بر خلاف او که واقعیت را وانمود میکرد، واقعیتِ رفته بر میرعلایی را برای همیشه ثبت میکند. و یا شاید تنها به کمک بورخس بود که گلشیری میتوانست بگوید، که گفت: «این تیری بود که زیر گوشِ همهمان خالی کردند.»
«میدانم که آنجا، پنهان در میان سایهها
آن دیگری کمین کرده است که وظیفهاش
به پایان رساندن انزوایی است که این دوزخ را میتند و میبافد
خون مرا طلبیدن است، و بر سفرهی مرگِ من پروار شدن.» (شعری از بورخس)
موخره؛
«میبینم که زنده است و هست، حتی وقتی دیده بودنش که ده و نیم بعد از ظهر دوم آبان هفتاد و چهار نشسته، تکیه داده به دیوار، تمام کرده بود.» (گنجنامه)
#هوشنگ_گلشیری
#احمد_میرعلایی
#خورخه_لوئیس_بورخس
#نیمه_تاریک_ماه
#گنج_نامه
#انتشارات_نیلوفر
@peyrang_dastan
#یادداشت بر داستان گنجنامه
تربیعِ گلشیری، میرعلایی، بورخس و مخاطب، در «گنجنامه»
#نغمه_کرم_نژاد
مقدمه؛
داستان «گنجنامه» در مجموعهی «نیمهی تاریک ماه» از هوشنگ گلشیری، به نوعی یادکردیست از احمد میرعلایی مترجم، نویسنده و استاد دانشگاه که به سال ۱۳۷۴ به روز دوم آبان در سری قتلهایی موسوم به قتلهای زنجیرهای با تزریق آمپول انسولین، نشسته و تکیه داده به دیوار؛ کوچهای در اصفهان را، ایران را و جهان را ترک کرد. اما به تعبیر بورخس که گفت: «نمیدانم اکنون کدامیک از ما این صفحه را مینویسد»، نمیدانیم کدامینِ ما نشسته و تکیه داده بر دیوار، ما را ترک کرده است و یا ترکمان دادهاند!
متن؛
هوشنگ گلشیری در این یادکرد؛ داستان «گنجنامه»، با ساختاری بینامتنی واقعهی میرعلایی و مرگش را ثبت کرده است. با دو روایت؛ روایت سرگشتگیِ نویسنده از شنیدن قتل دوستش (میرعلایی) و روایت حضور میرعلایی در جلسات و خواندن متن و نامههای بورخس و پدرش که ترجمه کرده است. «گنجنامه»، ساختار را اینگونه نشانهگذاری کرده است؛ مقدمه، متن و موخره. گرچه به شیوهی بورخس امکانِ همزمانی آنها نیز هست. و متن بینامتنیتیست با حضور میرعلایی و خواندن ترجمهاش و متن نوشتهها از بورخس. این روایتها همزمان پیش میروند، در هم گره میخورند و سرانجام در سرنوشت یکی میشوند، با انگشتی که گویی لحظهای پیش قلم را رها کرده باشد؛ میرعلایی، بورخس و یا حتی پدرش. احمد در ترجمهاش از زبان بورخس، شرحی میدهد بر مرگ پدر؛ که نشسته، به دیوار آجری تکیه داده، کتش روی دستش! و کیفش کناری و بطری مشروب، نیمه، به گوشهای افتاده! راوی (گلشیری) اعتراض میکند و میپرسد: «احمد، پدر بورخس در چه سالی مرد؟» پاسخ میشنود: «تو به این کارها چه کار داری؟» و بعدتر دوباره میگوید: «برای بورخس خودِ تصویر مهم است. زمان و مکانش هر وقت یا هر جا میتواند باشد.» و اینگونه تصویرِ میرعلایی و بورخس درهم میشوند. آنطور که اصل و فرع یکی باشند و اصلن چه تفاوتی دارد؟ که اصل و فرع همارزشند. یا به تعبیری، بحث ارزشگذاری خارج از موضوعست. گلشیری در این داستان با ساختار و مولفهها و تکنیک بورخسی، این توانایی را از خواننده و مخاطب میگیرد که به یقین تشخیص دهد که کدام قسمت از متن، نوشتارِ بورخس است و کدامیک شرح واقعهی احمد و آنچه بر او رفته! همچنان که برای باورپذیری، وقایعی را عنوان میکند که در متون و داستانهای بورخس نیز هست. ساختار روایت دومِ «گنجنامه» بر اساس نامههاییست از پدر بورخس برای او، که گویی به شیوهی گنجنامهها نوشته شده و شرح دستورالعملیست برای پیادهروی بورخس! در قسمتی از ترجمه میآید: «من خورخه لوئیس بورخس صبح ۲۴ اکتبر ۸۵ به راهنمایی این گنجنامه... خیابان به خیابان میآیم تا میرسم به کتابخانهی ملی آرژانتین...» و بعدتر احمد میگوید: «اتفاقا بیست و چهارم اکتبر ۱۹۹۵ امسال مطابق است با دوم آبان ۱۳۷۴ ما. من هم رفتم از همان راهها.» که او هم میرفت سمت کتابفروشیاش، «زندهرود». حالا دیگر میرعلایی و بورخس یکی شدهاند و گویی بورخس است که میخواند از روی متن خود و یا متن بورخس و «میرعلایی» را باز میسازد که گلشیری در «گنجنامه» این میکند.
«من امروز خود هستم و او هستم
مردی که مُرد، مردی که خون و نامش
از آن من است.» (شعری از بورخس)
همچنان که سخت است برای داستانهای بورخس پیرنگی مشخص کردن، خلاصهای از «گنجنامه» گفتن نیز دشوارست. حتی گفتن از زخمی که بر سینهی میرعلایی هست یا نیست. که یادِ زخمهای بسیار و دشنههای بسیارِ بورخس را به خاطر میآورد. تا آنجایی که «بوئنوسآیرس» یا «پالرمو» مستحیل میشوند در کوچه پس کوچهها و بیشههای اصفهان و شرح خاطرهای از زبان احمد که زخمی نشانده شده بر سینهاش به تیغ جاهلی مست!
گلشیری از تکنیک بورخس استفاده کرده تا بگوید. و اما به زعم من بر خلاف او که واقعیت را وانمود میکرد، واقعیتِ رفته بر میرعلایی را برای همیشه ثبت میکند. و یا شاید تنها به کمک بورخس بود که گلشیری میتوانست بگوید، که گفت: «این تیری بود که زیر گوشِ همهمان خالی کردند.»
«میدانم که آنجا، پنهان در میان سایهها
آن دیگری کمین کرده است که وظیفهاش
به پایان رساندن انزوایی است که این دوزخ را میتند و میبافد
خون مرا طلبیدن است، و بر سفرهی مرگِ من پروار شدن.» (شعری از بورخس)
موخره؛
«میبینم که زنده است و هست، حتی وقتی دیده بودنش که ده و نیم بعد از ظهر دوم آبان هفتاد و چهار نشسته، تکیه داده به دیوار، تمام کرده بود.» (گنجنامه)
#هوشنگ_گلشیری
#احمد_میرعلایی
#خورخه_لوئیس_بورخس
#نیمه_تاریک_ماه
#گنج_نامه
#انتشارات_نیلوفر
@peyrang_dastan
.
#یادکرد
#احمد_میرعلایی
گزینش: گروه ادبی پیرنگ
«این خبر آخر مثل عکسی است که از آلبومی درش آورده باشم: نشسته، تکیه داده به دیوار، با کتی که روی دستش انداخته بود. بقیه را خودم باید لحظه تا لحظه کامل کنم.
ماه را که از شکاف پنجرهی گشوده دیدم، فکر کردم، احمد دیگر نیست تا ببیندش. بدر کامل نبود. بعد تصویر آخری یادم آمد. اگر همین ساعت، ده تا ده و نیم بعدازظهر، توی همان کوچه باشدش، تکیه داده به دیوار، میتواند ماه را ببیند.»
[...]
«میبینم که زنده است و هست، حتی وقتی دیده بودنش که ده و نیم بعد از ظهر دوم آبان هفتاد و چهار نشسته، تکیه داده به دیوار، تمام کرده بود.»
از داستان گنجنامه؛ هوشنگ گلشیری
دوم آبان سالروز قتل احمد میرعلایی است.
عکس: منصور کوشان، هوشنگ گلشیری، غلامحسین ساعدی و احمد میرعلایی؛ اصفهان ۱۳۵۴
@peyrang_dastan
#یادکرد
#احمد_میرعلایی
گزینش: گروه ادبی پیرنگ
«این خبر آخر مثل عکسی است که از آلبومی درش آورده باشم: نشسته، تکیه داده به دیوار، با کتی که روی دستش انداخته بود. بقیه را خودم باید لحظه تا لحظه کامل کنم.
ماه را که از شکاف پنجرهی گشوده دیدم، فکر کردم، احمد دیگر نیست تا ببیندش. بدر کامل نبود. بعد تصویر آخری یادم آمد. اگر همین ساعت، ده تا ده و نیم بعدازظهر، توی همان کوچه باشدش، تکیه داده به دیوار، میتواند ماه را ببیند.»
[...]
«میبینم که زنده است و هست، حتی وقتی دیده بودنش که ده و نیم بعد از ظهر دوم آبان هفتاد و چهار نشسته، تکیه داده به دیوار، تمام کرده بود.»
از داستان گنجنامه؛ هوشنگ گلشیری
دوم آبان سالروز قتل احمد میرعلایی است.
عکس: منصور کوشان، هوشنگ گلشیری، غلامحسین ساعدی و احمد میرعلایی؛ اصفهان ۱۳۵۴
@peyrang_dastan
Telegram
attach 📎
.
#گاهنامه_پیرنگ_شماره_یک
تربیعِ گلشیری، میرعلایی، بورخس و مخاطب، در «گنجنامه»
گلشیری ماجرای مرگ میرعلایی را «گنجنامه» کرد و در مجلهی «دوران» به چاپ رساند. درست زمانی که هیچ روزنامهای این ماجرا را چاپ نکرده بود؛ «با آن خط سرخ بر سینه، مثل الفی بر سفیدی کاغذ».
مقدمه؛
داستان «گنجنامه» در مجموعهی «نیمهی تاریک ماه» از هوشنگ گلشیری، یادکردیست از احمد میرعلایی مترجم، نویسنده و استاد دانشگاه که به سال ۱۳۷۴ به روز دوم آبان در سری قتلهایی موسوم به قتلهای زنجیرهای با تزریق آمپول انسولین، نشسته و تکیه داده به دیوار؛ کوچهای در اصفهان را، ایران را و جهان را ترک کرد. اما به تعبیر بورخس که گفت: «نمیدانم اکنون کدامیک از ما این صفحه را مینویسد»، نمیدانیم کدامینِ ما نشسته و تکیه داده بر دیوار، ما را ترک کرده است و یا ترکمان دادهاند!
روایتِ گفتهشده از ماجرای مرگ میرعلایی همچون پازلیست که هزارها قطعهاش جایی پنهان مانده باشند. گلشیری باید آن جاهای خالی و تهی از واقعیت را دوباره نگاهی بیندازد؛ «مینویسم تا پر کنم این خالی را، همهی این خالیها را.» از صبح دوم آبان تا ده و نیمِ شب، که دیگر میرعلایی نبوده است یا جورِ دیگری بوده است. «خوبیاش این است که دیگر کابوس نمیبیند».
متن؛
هوشنگ گلشیری در داستان «گنجنامه»، با ساختاری بینامتنی واقعهی میرعلایی و مرگش را ثبت کرده است. با دو روایت؛ روایت سرگشتگیِ نویسنده از شنیدن قتل دوستش (میرعلایی) و روایت حضور میرعلایی در جلساتِ داستانخوانی و خواندن ترجمهاش؛ میرعلایی بار دیگر ترجمهای دارد از نامههای پدر بورخس به خورخه لوئیس بورخس و همچنین شرح وقایع یک روز از زندگی بورخس، از هفت صبح تا نیمهشب. «گنجنامه»، ساختار را اینگونه نشانهگذاری کرده است؛ مقدمه، متن و موخره. گرچه به شیوهی بورخس امکانِ همزمانی آنها نیز هست. و متن بینامتنیتیست با حضور میرعلایی و خواندن ترجمهاش و متن نوشتهها از بورخس. این روایتها همزمان پیش میروند، در هم گره میخورند و سرانجام در سرنوشت یکی میشوند، شبیه به هم، انگار انگشت همهشان لحظهای پیش قلم را رها کرده باشد؛ میرعلایی، بورخس و یا حتی پدرش. احمد در ترجمهاش از زبان بورخس، شرحی میدهد بر مرگ پدر؛ که نشسته، به دیوار آجری تکیه داده، کتش روی دستش! و کیفش کناری و بطری مشروب، نیمه، به گوشهای افتاده! راوی (گلشیری) اعتراض میکند و میپرسد: «احمد، پدر بورخس در چه سالی مرد؟» پاسخ میشنود: «تو به این کارها چه کار داری؟» و بعدتر دوباره میگوید: «برای بورخس خودِ تصویر مهم است. زمان و مکانش هر وقت یا هر جا میتواند باشد.» و اینگونه تصویرِ میرعلایی و بورخس درهم میشوند. بورخسی دیگر و یا میرعلاییای دیگر... انگار که میرعلایی یکی از همان اشیاء جادویی بورخس است به قلم گلشیری که یکباره ناپدید شده باشد. گلشیری در این داستان با ساختار و مولفهها و تکنیک بورخسی، این توانایی را از خواننده و مخاطب میگیرد که به یقین تشخیص دهد که کدام قسمت از متن، نوشتارِ بورخس است و کدامیک شرح واقعهی احمد و آنچه بر او رفته! همچنان که برای باورپذیری، وقایعی را عنوان میکند که در متون و داستانهای بورخس نیز هست. ساختار روایت دومِ «گنجنامه» بر اساس نامههاییست از پدر بورخس برای او، که گویی به شیوهی گنجنامهها نوشته شده و شرح دستورالعملیست برای پیادهروی پسر! در قسمتی از ترجمه میآید: «من خورخه لوئیس بورخس صبح ۲۴ اکتبر ۸۵ به راهنمایی این گنجنامه... خیابان به خیابان میآیم تا میرسم به کتابخانهی ملی آرژانتین...» بورخس میرسد به کتابخانه و سراغ کتابهایش را میگیرد. هستند و چیزی بیش. احمد به چند کتابفروشی سر میزند و سراغ ترجمههاش را میگیرد. نیستند، هیچکدام! و بعدتر میگوید: «اتفاقا بیست و چهارم اکتبر ۱۹۹۵ امسال مطابق است با دوم آبان ۱۳۷۴ ما. من هم رفتم از همان راهها.» که او هم میرفت سمت کتابفروشیاش، «زندهرود». حالا دیگر میرعلایی و بورخس یا پدرش یکی شدهاند و گویی بورخس است که میخواند از روی متن خود و «میرعلایی» را باز میسازد که گلشیری در «گنجنامه» این میکند.
بخشی از یادداشت بر داستان «گنجنامه»
نویسنده: #نغمه_کرم_نژاد
ادامهی یادداشت را در گاهنامهی ادبی الکترونیکی پیرنگ، شمارهی یک، بهمن ۱۳۹۹ بخوانید.
خرید مجله از طریق لینک زیر:
http://peyrang.org/articles/140/
#هوشنگ_گلشیری
#احمد_میرعلایی
#خورخه_لوئیس_بورخس
#نیمه_تاریک_ماه
#گنج_نامه
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
#گاهنامه_پیرنگ_شماره_یک
تربیعِ گلشیری، میرعلایی، بورخس و مخاطب، در «گنجنامه»
گلشیری ماجرای مرگ میرعلایی را «گنجنامه» کرد و در مجلهی «دوران» به چاپ رساند. درست زمانی که هیچ روزنامهای این ماجرا را چاپ نکرده بود؛ «با آن خط سرخ بر سینه، مثل الفی بر سفیدی کاغذ».
مقدمه؛
داستان «گنجنامه» در مجموعهی «نیمهی تاریک ماه» از هوشنگ گلشیری، یادکردیست از احمد میرعلایی مترجم، نویسنده و استاد دانشگاه که به سال ۱۳۷۴ به روز دوم آبان در سری قتلهایی موسوم به قتلهای زنجیرهای با تزریق آمپول انسولین، نشسته و تکیه داده به دیوار؛ کوچهای در اصفهان را، ایران را و جهان را ترک کرد. اما به تعبیر بورخس که گفت: «نمیدانم اکنون کدامیک از ما این صفحه را مینویسد»، نمیدانیم کدامینِ ما نشسته و تکیه داده بر دیوار، ما را ترک کرده است و یا ترکمان دادهاند!
روایتِ گفتهشده از ماجرای مرگ میرعلایی همچون پازلیست که هزارها قطعهاش جایی پنهان مانده باشند. گلشیری باید آن جاهای خالی و تهی از واقعیت را دوباره نگاهی بیندازد؛ «مینویسم تا پر کنم این خالی را، همهی این خالیها را.» از صبح دوم آبان تا ده و نیمِ شب، که دیگر میرعلایی نبوده است یا جورِ دیگری بوده است. «خوبیاش این است که دیگر کابوس نمیبیند».
متن؛
هوشنگ گلشیری در داستان «گنجنامه»، با ساختاری بینامتنی واقعهی میرعلایی و مرگش را ثبت کرده است. با دو روایت؛ روایت سرگشتگیِ نویسنده از شنیدن قتل دوستش (میرعلایی) و روایت حضور میرعلایی در جلساتِ داستانخوانی و خواندن ترجمهاش؛ میرعلایی بار دیگر ترجمهای دارد از نامههای پدر بورخس به خورخه لوئیس بورخس و همچنین شرح وقایع یک روز از زندگی بورخس، از هفت صبح تا نیمهشب. «گنجنامه»، ساختار را اینگونه نشانهگذاری کرده است؛ مقدمه، متن و موخره. گرچه به شیوهی بورخس امکانِ همزمانی آنها نیز هست. و متن بینامتنیتیست با حضور میرعلایی و خواندن ترجمهاش و متن نوشتهها از بورخس. این روایتها همزمان پیش میروند، در هم گره میخورند و سرانجام در سرنوشت یکی میشوند، شبیه به هم، انگار انگشت همهشان لحظهای پیش قلم را رها کرده باشد؛ میرعلایی، بورخس و یا حتی پدرش. احمد در ترجمهاش از زبان بورخس، شرحی میدهد بر مرگ پدر؛ که نشسته، به دیوار آجری تکیه داده، کتش روی دستش! و کیفش کناری و بطری مشروب، نیمه، به گوشهای افتاده! راوی (گلشیری) اعتراض میکند و میپرسد: «احمد، پدر بورخس در چه سالی مرد؟» پاسخ میشنود: «تو به این کارها چه کار داری؟» و بعدتر دوباره میگوید: «برای بورخس خودِ تصویر مهم است. زمان و مکانش هر وقت یا هر جا میتواند باشد.» و اینگونه تصویرِ میرعلایی و بورخس درهم میشوند. بورخسی دیگر و یا میرعلاییای دیگر... انگار که میرعلایی یکی از همان اشیاء جادویی بورخس است به قلم گلشیری که یکباره ناپدید شده باشد. گلشیری در این داستان با ساختار و مولفهها و تکنیک بورخسی، این توانایی را از خواننده و مخاطب میگیرد که به یقین تشخیص دهد که کدام قسمت از متن، نوشتارِ بورخس است و کدامیک شرح واقعهی احمد و آنچه بر او رفته! همچنان که برای باورپذیری، وقایعی را عنوان میکند که در متون و داستانهای بورخس نیز هست. ساختار روایت دومِ «گنجنامه» بر اساس نامههاییست از پدر بورخس برای او، که گویی به شیوهی گنجنامهها نوشته شده و شرح دستورالعملیست برای پیادهروی پسر! در قسمتی از ترجمه میآید: «من خورخه لوئیس بورخس صبح ۲۴ اکتبر ۸۵ به راهنمایی این گنجنامه... خیابان به خیابان میآیم تا میرسم به کتابخانهی ملی آرژانتین...» بورخس میرسد به کتابخانه و سراغ کتابهایش را میگیرد. هستند و چیزی بیش. احمد به چند کتابفروشی سر میزند و سراغ ترجمههاش را میگیرد. نیستند، هیچکدام! و بعدتر میگوید: «اتفاقا بیست و چهارم اکتبر ۱۹۹۵ امسال مطابق است با دوم آبان ۱۳۷۴ ما. من هم رفتم از همان راهها.» که او هم میرفت سمت کتابفروشیاش، «زندهرود». حالا دیگر میرعلایی و بورخس یا پدرش یکی شدهاند و گویی بورخس است که میخواند از روی متن خود و «میرعلایی» را باز میسازد که گلشیری در «گنجنامه» این میکند.
بخشی از یادداشت بر داستان «گنجنامه»
نویسنده: #نغمه_کرم_نژاد
ادامهی یادداشت را در گاهنامهی ادبی الکترونیکی پیرنگ، شمارهی یک، بهمن ۱۳۹۹ بخوانید.
خرید مجله از طریق لینک زیر:
http://peyrang.org/articles/140/
#هوشنگ_گلشیری
#احمد_میرعلایی
#خورخه_لوئیس_بورخس
#نیمه_تاریک_ماه
#گنج_نامه
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
Telegram
attach 📎
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد
#احمد_میرعلایی
گزینش: گروه ادبی پیرنگ
«این خبر آخر مثل عکسی است که از آلبومی درش آورده باشم: نشسته، تکیه داده به دیوار، با کتی که روی دستش انداخته بود. بقیه را خودم باید لحظه تا لحظه کامل کنم.
ماه را که از شکاف پنجرهی گشوده دیدم، فکر کردم، احمد دیگر نیست تا ببیندش. بدر کامل نبود. بعد تصویر آخری یادم آمد. اگر همین ساعت، ده تا ده و نیم بعدازظهر، توی همان کوچه باشدش، تکیه داده به دیوار، میتواند ماه را ببیند.»
[...]
«میبینم که زنده است و هست، حتی وقتی دیده بودنش که ده و نیم بعد از ظهر دوم آبان هفتاد و چهار نشسته، تکیه داده به دیوار، تمام کرده بود.»
از داستان گنجنامه؛ هوشنگ گلشیری
دوم آبان سالروز قتل احمد میرعلایی است.
عکس: منصور کوشان، هوشنگ گلشیری، غلامحسین ساعدی و احمد میرعلایی؛ اصفهان ۱۳۵۴
@peyrang_dastan
#یادکرد
#احمد_میرعلایی
گزینش: گروه ادبی پیرنگ
«این خبر آخر مثل عکسی است که از آلبومی درش آورده باشم: نشسته، تکیه داده به دیوار، با کتی که روی دستش انداخته بود. بقیه را خودم باید لحظه تا لحظه کامل کنم.
ماه را که از شکاف پنجرهی گشوده دیدم، فکر کردم، احمد دیگر نیست تا ببیندش. بدر کامل نبود. بعد تصویر آخری یادم آمد. اگر همین ساعت، ده تا ده و نیم بعدازظهر، توی همان کوچه باشدش، تکیه داده به دیوار، میتواند ماه را ببیند.»
[...]
«میبینم که زنده است و هست، حتی وقتی دیده بودنش که ده و نیم بعد از ظهر دوم آبان هفتاد و چهار نشسته، تکیه داده به دیوار، تمام کرده بود.»
از داستان گنجنامه؛ هوشنگ گلشیری
دوم آبان سالروز قتل احمد میرعلایی است.
عکس: منصور کوشان، هوشنگ گلشیری، غلامحسین ساعدی و احمد میرعلایی؛ اصفهان ۱۳۵۴
@peyrang_dastan
Telegram
attach 📎
.
#مطلب_برگزیده
هوشنگ گلشیری در زمستان ۱۳۷۷، پس از قتلهای سیاسی آن سال، مشغول نوشتن یادداشتی شد و بعد تصمیم گرفت آن را مقالهای کنَد و به نشریۀ The New York Review of Books برای انتشار بسپارد. این را باربد گلشیری از مقایسهی چند تحریر متن فهمیده است. این متن البته ناتمام ماند و فرزند گلشیری بخشی از آن را امسال با اندکی تصحیح منتشر کرد.
در زیر تکهای از این متن را میخوانیم.
«... مختاری را بر زمیناش خواباندهاند و رو به خاک با تسمهای چرمین خفهاش کردهاند و مثل میرعلایی، تفضلی، زالزاده جنازهاش را جایی رها کردهاند که پیداش کنند، که ما پیام را دقیق دریابیم. بر سر گورش من در سخنرانی کوتاه و فیالبدیهه ضمناً گفتم: متأسفانه آن قدر عزا بر سر ما ریختهاند که فرصت زاری کردن نداریم. پیام دقیق به ما رسیده است: خفه میکنیم. ما هم حاضریم. مگر قرار نیست برای جامعۀ مدنی، برای آزادی بیان قربانی بدهیم، حاضریم.
فیلم خبریاش را ما داریم، همین حالا هم میتوانیم ببینیماش. چه پیر شدهام! با ذکر نام خدا سخنرانیام را شروع میکنم: «هو الباقی»، یعنی که او باقی است. من خدا را نه الله که خدا مینامم یا خداوند. در صوت الله خشونتی هست که جان مرا تیره میکند. در فیلم خبری در میان جمعیتی انبوه این من نیمرخ پیرمردی است لاغر با ریش کوتاهی بر چانه و موهای آشفته که ایستاده است بر سر گور دوستی ــ از پس بیست و چند سال دوستی آن هم در همۀ این سالهای وحشت و فقر و بیپناهی ــ و میگوید:
هو الباقی. بله، از سویی خدای مهربان باقی است. و من فکر میکنم محمد مختاری هم باقی خواهد ماند. محمد مختاری مثل من عضو کانون نویسندگان ایران بود، در تمام این سالها تلاش کردیم که کانون نویسندگان ایران تشکیل شود. متأسفانه آن قدر عزا بر سر ما ریختهاند که فرصت زاری کردن نداریم. پیام دقیق به ما رسیده است: خفه میکنیم. ما هم حاضریم. مگر قرار نیست برای جامعۀ مدنی، برای آزادی بیان قربانی بدهیم، حاضریم. من شرمندۀ سیاوش، سهراب، مریم (دو پسر و همسر مختاری)، نازنین، سیما (دختر و همسر پوینده) هستم که چرا مرا به خاک نسپردند. نوبت من بود. به هر صورت، میخواهیم از مقامات که به زودی قاتلین، شبزدگان، مرتجعان را دستگیر کنند. خداوند باقی است، خداوندِ پاک، خداوندِ زیبا، خداوندِ سخنگفتن، پچپچه. خداوندِ خشم خداوند نیست، شیطان است. شیطان است که دوستان مرا خفه کرده است. پیام آشکار است. [ما از خدا هم میخواهیم که انتقام ما را از شبزدگان بگیرد.]
و همسر مختاری، مریم، با آن صدای پرقدرت بیخراش گفت: اکنون جنون رودابه است این سرزمین! گفتی فرهنگ ما بیچراست. اکنون نیستی که ببینی از دهانها هزاران چرا جاری است. چه صلابتی است در صدای این زن. به هنگام تشییعْ قلمِ مختاری را به کسی داد تا در کنار جسد او بگذارند. در فیلمِ خبری هم هست. تصویر خواهرش هم هست. چادر به سر و گریان میگوید: کی قلمت را از دستت گرفت؟
صورتش را من پیش از به خاک سپردن دیدم. پوست صورتش سرخ بود، سرخ تیره. چرا؟ نمیتوانم فراموشش کنم. بیست و چند سال در کنار هم زیستهایم و در این یکی دو ماه اخیر هفتهای یک شب ما شش نفر، نمایندگان کانون، جلسه داشتیم. وقتی هم از محل جلسه بیرون میآمدیم میدانستیم تعقیبمان میکنند. زنش در مراسم تدفین گفت: شاعری که در صف خرید آذوقه گم شد و جنازهاش با دو کوپن ناگرفته در جیب گم شد. بیکار بود و درآمد خانواده تنها از ممر چاپ این یا آن کتابش بود که اغلب هم فقط یک چاپ شدهاند آن هم در نسخ معدود. گفتهاند: ظهر آن روز لوبیا خورده بوده که هضم نشده بوده چرا که اضطراب داشته. اگر تنها نمیبود، یا مجبور نبود به بازار دورتری برود تا جنس ارزانتر بخرد، یا دست بالا ماشینی میداشتند تا زن و شوهر با هم بروند، امروز زنده میبود.
پوینده را هم پیاده پیدا کرده بودند. دوستی که به هنگام ناهار با او بوده، پیشنهاد کرده: با تاکسی برو. گفته: من پول این کارها را ندارم...»
متن کامل یادداشت را میتوانید در لینک زیر بخوانید:
https://www.aasoo.org/fa/articles/3683
#هوشنگ_گلشیری
#محمد_مختاری
#محمدجعفر_پوینده
#احمد_میرعلایی
#بکتاش_آبتین
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
#مطلب_برگزیده
هوشنگ گلشیری در زمستان ۱۳۷۷، پس از قتلهای سیاسی آن سال، مشغول نوشتن یادداشتی شد و بعد تصمیم گرفت آن را مقالهای کنَد و به نشریۀ The New York Review of Books برای انتشار بسپارد. این را باربد گلشیری از مقایسهی چند تحریر متن فهمیده است. این متن البته ناتمام ماند و فرزند گلشیری بخشی از آن را امسال با اندکی تصحیح منتشر کرد.
در زیر تکهای از این متن را میخوانیم.
«... مختاری را بر زمیناش خواباندهاند و رو به خاک با تسمهای چرمین خفهاش کردهاند و مثل میرعلایی، تفضلی، زالزاده جنازهاش را جایی رها کردهاند که پیداش کنند، که ما پیام را دقیق دریابیم. بر سر گورش من در سخنرانی کوتاه و فیالبدیهه ضمناً گفتم: متأسفانه آن قدر عزا بر سر ما ریختهاند که فرصت زاری کردن نداریم. پیام دقیق به ما رسیده است: خفه میکنیم. ما هم حاضریم. مگر قرار نیست برای جامعۀ مدنی، برای آزادی بیان قربانی بدهیم، حاضریم.
فیلم خبریاش را ما داریم، همین حالا هم میتوانیم ببینیماش. چه پیر شدهام! با ذکر نام خدا سخنرانیام را شروع میکنم: «هو الباقی»، یعنی که او باقی است. من خدا را نه الله که خدا مینامم یا خداوند. در صوت الله خشونتی هست که جان مرا تیره میکند. در فیلم خبری در میان جمعیتی انبوه این من نیمرخ پیرمردی است لاغر با ریش کوتاهی بر چانه و موهای آشفته که ایستاده است بر سر گور دوستی ــ از پس بیست و چند سال دوستی آن هم در همۀ این سالهای وحشت و فقر و بیپناهی ــ و میگوید:
هو الباقی. بله، از سویی خدای مهربان باقی است. و من فکر میکنم محمد مختاری هم باقی خواهد ماند. محمد مختاری مثل من عضو کانون نویسندگان ایران بود، در تمام این سالها تلاش کردیم که کانون نویسندگان ایران تشکیل شود. متأسفانه آن قدر عزا بر سر ما ریختهاند که فرصت زاری کردن نداریم. پیام دقیق به ما رسیده است: خفه میکنیم. ما هم حاضریم. مگر قرار نیست برای جامعۀ مدنی، برای آزادی بیان قربانی بدهیم، حاضریم. من شرمندۀ سیاوش، سهراب، مریم (دو پسر و همسر مختاری)، نازنین، سیما (دختر و همسر پوینده) هستم که چرا مرا به خاک نسپردند. نوبت من بود. به هر صورت، میخواهیم از مقامات که به زودی قاتلین، شبزدگان، مرتجعان را دستگیر کنند. خداوند باقی است، خداوندِ پاک، خداوندِ زیبا، خداوندِ سخنگفتن، پچپچه. خداوندِ خشم خداوند نیست، شیطان است. شیطان است که دوستان مرا خفه کرده است. پیام آشکار است. [ما از خدا هم میخواهیم که انتقام ما را از شبزدگان بگیرد.]
و همسر مختاری، مریم، با آن صدای پرقدرت بیخراش گفت: اکنون جنون رودابه است این سرزمین! گفتی فرهنگ ما بیچراست. اکنون نیستی که ببینی از دهانها هزاران چرا جاری است. چه صلابتی است در صدای این زن. به هنگام تشییعْ قلمِ مختاری را به کسی داد تا در کنار جسد او بگذارند. در فیلمِ خبری هم هست. تصویر خواهرش هم هست. چادر به سر و گریان میگوید: کی قلمت را از دستت گرفت؟
صورتش را من پیش از به خاک سپردن دیدم. پوست صورتش سرخ بود، سرخ تیره. چرا؟ نمیتوانم فراموشش کنم. بیست و چند سال در کنار هم زیستهایم و در این یکی دو ماه اخیر هفتهای یک شب ما شش نفر، نمایندگان کانون، جلسه داشتیم. وقتی هم از محل جلسه بیرون میآمدیم میدانستیم تعقیبمان میکنند. زنش در مراسم تدفین گفت: شاعری که در صف خرید آذوقه گم شد و جنازهاش با دو کوپن ناگرفته در جیب گم شد. بیکار بود و درآمد خانواده تنها از ممر چاپ این یا آن کتابش بود که اغلب هم فقط یک چاپ شدهاند آن هم در نسخ معدود. گفتهاند: ظهر آن روز لوبیا خورده بوده که هضم نشده بوده چرا که اضطراب داشته. اگر تنها نمیبود، یا مجبور نبود به بازار دورتری برود تا جنس ارزانتر بخرد، یا دست بالا ماشینی میداشتند تا زن و شوهر با هم بروند، امروز زنده میبود.
پوینده را هم پیاده پیدا کرده بودند. دوستی که به هنگام ناهار با او بوده، پیشنهاد کرده: با تاکسی برو. گفته: من پول این کارها را ندارم...»
متن کامل یادداشت را میتوانید در لینک زیر بخوانید:
https://www.aasoo.org/fa/articles/3683
#هوشنگ_گلشیری
#محمد_مختاری
#محمدجعفر_پوینده
#احمد_میرعلایی
#بکتاش_آبتین
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
آسو
«آن قدر عزا بر سر ما ریختهاند که فرصت زاری کردن نداریم» | آسو
هوشنگ گلشیری در زمستان ۱۳۷۷، پس از قتلهای سیاسی آن سال، نخست اینها را مینوشته تا بعد مصالح کارش کند، چنانکه خود نوشته «این که مینویسم واقعاً کار نیست. این تنها یادداشتی است، مادهٔ خامی که باید با
.
#گاهنامه_شماره_دو_پیرنگ
بورخس، خدای کتابخانهی بابل
عطیه رادمنش احسنی
داستان «کتابخانهی بابل» یکی از داستانهای کوتاه خورخه لوئیس بورخس، نویسندهی آرژانتینی است. بورخس این داستان را در سال ۱۹۴۱، در مجموعهی «باغ گذرگاههای هزارپیچ» به چاپ رساند. داستان کتابخانهی بابل به همراه دیگر داستانهای آن مجموعه، بعدتر و در سال ۱۹۴۴، در مجموعهای با نام «داستانها» منتشر شد. کتابی که معروفترین اثر بورخس و همچنان از مطرحترین کتابهای ادبیات جهانی است. این داستان در ایران با ترجمههای مختلف و در مجموعه داستانهای متفاوت به انتخاب مترجم منتشر شده است. احمد میرعلایی اولین مترجمی است که با ترجمههای داستانهای بورخس، این نویسندهی بزرگ را به جامعهی ادبی ایران شناساند.
داستان اینگونه آغاز میشود: «جهان (که دیگران آن را کتابخانه مینامند) از تعدادی نامشخص، یا شاید نامتناهی، تالار ششضلعی تشکیل شده است، با چاههای وسیع تهویه در وسط، که با نردههایی کوتاه احاطه شدهاند.» متن چیزی نیست جز سطر به سطر ساختن کتابخانهای (جهانی) پیش روی چشمهای خواننده. با جزئیات و وسواس بسیار به مانند یک خالقِ بیهمتا. داستان به زبان اول شخص روایت میشود. اول شخصی که مدام بین نویسندهی واقعی یعنی بورخس و راویِ داستان در رفتوبرگشت است. راوی، کتابدارِ کتابخانهی بابل است. همان کتابخانهای که سرگذشتاش، علت شکلگیری این داستان است. در بخشی از داستان، راوی برای معرفی خودش میگوید که مثل تمام افراد کتابخانه، در جوانی سفر کرده و حالا بیناییاش را کمکم از دست داده است. در اصل این معرفی، اشارهای است به زندگیِ شخصیِ بورخس نویسنده، که هم کتابدار بود و هم نابینا. (بورخس در دورهای رئیس کتابخانهی ملی آرژانتین بود و ناتوان در بینایی، او به تدریج از کودکی بینایی خود را از دست داد و در حوالی سال ۱۹۵۵ میلادی کاملاَ نابینا شد.)
بورخس با آوردن نشانههایی از خودش، به معنای بورخس واقعی و همزمان آفریدن کتابخانهای خیالی، خواننده را در جدالی برای فهم واقعیت و رهایی از وهم سرگشته میکند. واقعیتی که پرسش اصلی بورخس است. کدام واقعیت؟
این داستان و یا «متن» به مانند آثار دیگر بورخس در مرز میان رساله و داستان است. بورخس در داستاننویسی تحت تأثیر نویسندگانی چون فرناندز در ادبیات اسپانیایی زبان و جورج برنارد شاو و فرانتس کافکا بود، که آثار آنها را به زبان انگلیسی خوانده بود. بورخس بسیار متأثر از فلسفهی دائوئیسم چینی نیز بود و ریشهی تفکری بسیاری از داستانهایاش از این مکتب فکری الهام گرفته است.
داستانهای بورخس و اشارههای فلسفی او به ماهیت انسان و چهگونگی آفرینش هستی، نوعی از داستان کوتاه است که میتوان آنها را «رساله-داستان» نامید. داستانهایی که شامل پرسشهای زیادی است. پرسشهایی عریان و سرراست که جزئی از روند داستان است و طرح اصلی آن. یکی از راههای بررسی و شناخت داستانهای بورخس نیز، میتواند طرح پرسشهای دیگری باشد از رویدادها و شخصیتهای داستان.
بورخس با اتکا به مباحث معرفت شناسی، قهرمانِ دنیای مدرنی است که سعی بر فهم جهان و داستان آفرینش دارد. کتابخانهی بابل که در حکم جهان است، زائیدهی حروف است. حذف دلالتهای زبانی برای بیان واقعیت و تقلیل معانی در کلمههایی شامل حروف، قالب داستانی جدیدی است که بورخس پایهگذار آن بود. شیوهای که تا امروز نیز زیرمبنای بسیاری از رمانها و داستانها بوده و بعدتر در ادبیات تحت عنوان ادبیات رئالیزم جادویی نامگذاری و شناخته شد. هرچند که بورخس چندان از این نام برای داستانهای خودش راضی نبود. و شاید بهتر باشد بورخس را یک اتفاق جدا و منحصربهفرد در ادبیات امریکای لاتین و جهان دانست.
ادامهی این یادداشت را میتوانید در گاهنامهی شمارهی دو پیرنگ، ویژهی آمریکای لاتین بخوانید.
خرید از طریق لینک زیر:
https://www.peyrang.org/shop/
#آمریکای_لاتین
#خورخه_لوییس_بورخس
#احمد_میرعلایی
#عطیه_رادمنش_احسنی
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
#گاهنامه_شماره_دو_پیرنگ
بورخس، خدای کتابخانهی بابل
عطیه رادمنش احسنی
داستان «کتابخانهی بابل» یکی از داستانهای کوتاه خورخه لوئیس بورخس، نویسندهی آرژانتینی است. بورخس این داستان را در سال ۱۹۴۱، در مجموعهی «باغ گذرگاههای هزارپیچ» به چاپ رساند. داستان کتابخانهی بابل به همراه دیگر داستانهای آن مجموعه، بعدتر و در سال ۱۹۴۴، در مجموعهای با نام «داستانها» منتشر شد. کتابی که معروفترین اثر بورخس و همچنان از مطرحترین کتابهای ادبیات جهانی است. این داستان در ایران با ترجمههای مختلف و در مجموعه داستانهای متفاوت به انتخاب مترجم منتشر شده است. احمد میرعلایی اولین مترجمی است که با ترجمههای داستانهای بورخس، این نویسندهی بزرگ را به جامعهی ادبی ایران شناساند.
داستان اینگونه آغاز میشود: «جهان (که دیگران آن را کتابخانه مینامند) از تعدادی نامشخص، یا شاید نامتناهی، تالار ششضلعی تشکیل شده است، با چاههای وسیع تهویه در وسط، که با نردههایی کوتاه احاطه شدهاند.» متن چیزی نیست جز سطر به سطر ساختن کتابخانهای (جهانی) پیش روی چشمهای خواننده. با جزئیات و وسواس بسیار به مانند یک خالقِ بیهمتا. داستان به زبان اول شخص روایت میشود. اول شخصی که مدام بین نویسندهی واقعی یعنی بورخس و راویِ داستان در رفتوبرگشت است. راوی، کتابدارِ کتابخانهی بابل است. همان کتابخانهای که سرگذشتاش، علت شکلگیری این داستان است. در بخشی از داستان، راوی برای معرفی خودش میگوید که مثل تمام افراد کتابخانه، در جوانی سفر کرده و حالا بیناییاش را کمکم از دست داده است. در اصل این معرفی، اشارهای است به زندگیِ شخصیِ بورخس نویسنده، که هم کتابدار بود و هم نابینا. (بورخس در دورهای رئیس کتابخانهی ملی آرژانتین بود و ناتوان در بینایی، او به تدریج از کودکی بینایی خود را از دست داد و در حوالی سال ۱۹۵۵ میلادی کاملاَ نابینا شد.)
بورخس با آوردن نشانههایی از خودش، به معنای بورخس واقعی و همزمان آفریدن کتابخانهای خیالی، خواننده را در جدالی برای فهم واقعیت و رهایی از وهم سرگشته میکند. واقعیتی که پرسش اصلی بورخس است. کدام واقعیت؟
این داستان و یا «متن» به مانند آثار دیگر بورخس در مرز میان رساله و داستان است. بورخس در داستاننویسی تحت تأثیر نویسندگانی چون فرناندز در ادبیات اسپانیایی زبان و جورج برنارد شاو و فرانتس کافکا بود، که آثار آنها را به زبان انگلیسی خوانده بود. بورخس بسیار متأثر از فلسفهی دائوئیسم چینی نیز بود و ریشهی تفکری بسیاری از داستانهایاش از این مکتب فکری الهام گرفته است.
داستانهای بورخس و اشارههای فلسفی او به ماهیت انسان و چهگونگی آفرینش هستی، نوعی از داستان کوتاه است که میتوان آنها را «رساله-داستان» نامید. داستانهایی که شامل پرسشهای زیادی است. پرسشهایی عریان و سرراست که جزئی از روند داستان است و طرح اصلی آن. یکی از راههای بررسی و شناخت داستانهای بورخس نیز، میتواند طرح پرسشهای دیگری باشد از رویدادها و شخصیتهای داستان.
بورخس با اتکا به مباحث معرفت شناسی، قهرمانِ دنیای مدرنی است که سعی بر فهم جهان و داستان آفرینش دارد. کتابخانهی بابل که در حکم جهان است، زائیدهی حروف است. حذف دلالتهای زبانی برای بیان واقعیت و تقلیل معانی در کلمههایی شامل حروف، قالب داستانی جدیدی است که بورخس پایهگذار آن بود. شیوهای که تا امروز نیز زیرمبنای بسیاری از رمانها و داستانها بوده و بعدتر در ادبیات تحت عنوان ادبیات رئالیزم جادویی نامگذاری و شناخته شد. هرچند که بورخس چندان از این نام برای داستانهای خودش راضی نبود. و شاید بهتر باشد بورخس را یک اتفاق جدا و منحصربهفرد در ادبیات امریکای لاتین و جهان دانست.
ادامهی این یادداشت را میتوانید در گاهنامهی شمارهی دو پیرنگ، ویژهی آمریکای لاتین بخوانید.
خرید از طریق لینک زیر:
https://www.peyrang.org/shop/
#آمریکای_لاتین
#خورخه_لوییس_بورخس
#احمد_میرعلایی
#عطیه_رادمنش_احسنی
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
Telegram
attach 📎
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد
#احمد_میرعلایی
گزینش: گروه ادبی پیرنگ
«این خبر آخر مثل عکسی است که از آلبومی درش آورده باشم: نشسته، تکیه داده به دیوار، با کتی که روی دستش انداخته بود. بقیه را خودم باید لحظه تا لحظه کامل کنم.
ماه را که از شکاف پنجرهی گشوده دیدم، فکر کردم، احمد دیگر نیست تا ببیندش. بدر کامل نبود. بعد تصویر آخری یادم آمد. اگر همین ساعت، ده تا ده و نیم بعدازظهر، توی همان کوچه باشدش، تکیه داده به دیوار، میتواند ماه را ببیند.»
[...]
«میبینم که زنده است و هست، حتی وقتی دیده بودنش که ده و نیم بعد از ظهر دوم آبان هفتاد و چهار نشسته، تکیه داده به دیوار، تمام کرده بود.»
از داستان گنجنامه؛ هوشنگ گلشیری
دوم آبان سالروز قتل احمد میرعلایی است.
عکس: منصور کوشان، هوشنگ گلشیری، غلامحسین ساعدی و احمد میرعلایی؛ اصفهان ۱۳۵۴
@peyrang_dastan
#یادکرد
#احمد_میرعلایی
گزینش: گروه ادبی پیرنگ
«این خبر آخر مثل عکسی است که از آلبومی درش آورده باشم: نشسته، تکیه داده به دیوار، با کتی که روی دستش انداخته بود. بقیه را خودم باید لحظه تا لحظه کامل کنم.
ماه را که از شکاف پنجرهی گشوده دیدم، فکر کردم، احمد دیگر نیست تا ببیندش. بدر کامل نبود. بعد تصویر آخری یادم آمد. اگر همین ساعت، ده تا ده و نیم بعدازظهر، توی همان کوچه باشدش، تکیه داده به دیوار، میتواند ماه را ببیند.»
[...]
«میبینم که زنده است و هست، حتی وقتی دیده بودنش که ده و نیم بعد از ظهر دوم آبان هفتاد و چهار نشسته، تکیه داده به دیوار، تمام کرده بود.»
از داستان گنجنامه؛ هوشنگ گلشیری
دوم آبان سالروز قتل احمد میرعلایی است.
عکس: منصور کوشان، هوشنگ گلشیری، غلامحسین ساعدی و احمد میرعلایی؛ اصفهان ۱۳۵۴
@peyrang_dastan
Telegram
attach 📎
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#مطلب_برگزیده
هوشنگ گلشیری در زمستان ۱۳۷۷، پس از قتلهای سیاسی آن سال، مشغول نوشتن یادداشتی شد و بعد تصمیم گرفت آن را مقالهای کنَد و به نشریۀ The New York Review of Books برای انتشار بسپارد. این را باربد گلشیری از مقایسهی چند تحریر متن فهمیده است. این متن البته ناتمام ماند و فرزند گلشیری بخشی از آن را امسال با اندکی تصحیح منتشر کرد.
در زیر تکهای از این متن را میخوانیم.
«... مختاری را بر زمیناش خواباندهاند و رو به خاک با تسمهای چرمین خفهاش کردهاند و مثل میرعلایی، تفضلی، زالزاده جنازهاش را جایی رها کردهاند که پیداش کنند، که ما پیام را دقیق دریابیم. بر سر گورش من در سخنرانی کوتاه و فیالبدیهه ضمناً گفتم: متأسفانه آن قدر عزا بر سر ما ریختهاند که فرصت زاری کردن نداریم. پیام دقیق به ما رسیده است: خفه میکنیم. ما هم حاضریم. مگر قرار نیست برای جامعۀ مدنی، برای آزادی بیان قربانی بدهیم، حاضریم.
فیلم خبریاش را ما داریم، همین حالا هم میتوانیم ببینیماش. چه پیر شدهام! با ذکر نام خدا سخنرانیام را شروع میکنم: «هو الباقی»، یعنی که او باقی است. من خدا را نه الله که خدا مینامم یا خداوند. در صوت الله خشونتی هست که جان مرا تیره میکند. در فیلم خبری در میان جمعیتی انبوه این من نیمرخ پیرمردی است لاغر با ریش کوتاهی بر چانه و موهای آشفته که ایستاده است بر سر گور دوستی ــ از پس بیست و چند سال دوستی آن هم در همۀ این سالهای وحشت و فقر و بیپناهی ــ و میگوید:
هو الباقی. بله، از سویی خدای مهربان باقی است. و من فکر میکنم محمد مختاری هم باقی خواهد ماند. محمد مختاری مثل من عضو کانون نویسندگان ایران بود، در تمام این سالها تلاش کردیم که کانون نویسندگان ایران تشکیل شود. متأسفانه آن قدر عزا بر سر ما ریختهاند که فرصت زاری کردن نداریم. پیام دقیق به ما رسیده است: خفه میکنیم. ما هم حاضریم. مگر قرار نیست برای جامعۀ مدنی، برای آزادی بیان قربانی بدهیم، حاضریم. من شرمندۀ سیاوش، سهراب، مریم (دو پسر و همسر مختاری)، نازنین، سیما (دختر و همسر پوینده) هستم که چرا مرا به خاک نسپردند. نوبت من بود. به هر صورت، میخواهیم از مقامات که به زودی قاتلین، شبزدگان، مرتجعان را دستگیر کنند. خداوند باقی است، خداوندِ پاک، خداوندِ زیبا، خداوندِ سخنگفتن، پچپچه. خداوندِ خشم خداوند نیست، شیطان است. شیطان است که دوستان مرا خفه کرده است. پیام آشکار است. [ما از خدا هم میخواهیم که انتقام ما را از شبزدگان بگیرد.]
و همسر مختاری، مریم، با آن صدای پرقدرت بیخراش گفت: اکنون جنون رودابه است این سرزمین! گفتی فرهنگ ما بیچراست. اکنون نیستی که ببینی از دهانها هزاران چرا جاری است. چه صلابتی است در صدای این زن. به هنگام تشییعْ قلمِ مختاری را به کسی داد تا در کنار جسد او بگذارند. در فیلمِ خبری هم هست. تصویر خواهرش هم هست. چادر به سر و گریان میگوید: کی قلمت را از دستت گرفت؟
صورتش را من پیش از به خاک سپردن دیدم. پوست صورتش سرخ بود، سرخ تیره. چرا؟ نمیتوانم فراموشش کنم. بیست و چند سال در کنار هم زیستهایم و در این یکی دو ماه اخیر هفتهای یک شب ما شش نفر، نمایندگان کانون، جلسه داشتیم. وقتی هم از محل جلسه بیرون میآمدیم میدانستیم تعقیبمان میکنند. زنش در مراسم تدفین گفت: شاعری که در صف خرید آذوقه گم شد و جنازهاش با دو کوپن ناگرفته در جیب گم شد. بیکار بود و درآمد خانواده تنها از ممر چاپ این یا آن کتابش بود که اغلب هم فقط یک چاپ شدهاند آن هم در نسخ معدود. گفتهاند: ظهر آن روز لوبیا خورده بوده که هضم نشده بوده چرا که اضطراب داشته. اگر تنها نمیبود، یا مجبور نبود به بازار دورتری برود تا جنس ارزانتر بخرد، یا دست بالا ماشینی میداشتند تا زن و شوهر با هم بروند، امروز زنده میبود.
پوینده را هم پیاده پیدا کرده بودند. دوستی که به هنگام ناهار با او بوده، پیشنهاد کرده: با تاکسی برو. گفته: من پول این کارها را ندارم...»
متن کامل یادداشت را میتوانید در لینک زیر بخوانید:
https://www.aasoo.org/fa/articles/3683
#هوشنگ_گلشیری
#محمد_مختاری
#محمدجعفر_پوینده
#احمد_میرعلایی
#بکتاش_آبتین
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
#مطلب_برگزیده
هوشنگ گلشیری در زمستان ۱۳۷۷، پس از قتلهای سیاسی آن سال، مشغول نوشتن یادداشتی شد و بعد تصمیم گرفت آن را مقالهای کنَد و به نشریۀ The New York Review of Books برای انتشار بسپارد. این را باربد گلشیری از مقایسهی چند تحریر متن فهمیده است. این متن البته ناتمام ماند و فرزند گلشیری بخشی از آن را امسال با اندکی تصحیح منتشر کرد.
در زیر تکهای از این متن را میخوانیم.
«... مختاری را بر زمیناش خواباندهاند و رو به خاک با تسمهای چرمین خفهاش کردهاند و مثل میرعلایی، تفضلی، زالزاده جنازهاش را جایی رها کردهاند که پیداش کنند، که ما پیام را دقیق دریابیم. بر سر گورش من در سخنرانی کوتاه و فیالبدیهه ضمناً گفتم: متأسفانه آن قدر عزا بر سر ما ریختهاند که فرصت زاری کردن نداریم. پیام دقیق به ما رسیده است: خفه میکنیم. ما هم حاضریم. مگر قرار نیست برای جامعۀ مدنی، برای آزادی بیان قربانی بدهیم، حاضریم.
فیلم خبریاش را ما داریم، همین حالا هم میتوانیم ببینیماش. چه پیر شدهام! با ذکر نام خدا سخنرانیام را شروع میکنم: «هو الباقی»، یعنی که او باقی است. من خدا را نه الله که خدا مینامم یا خداوند. در صوت الله خشونتی هست که جان مرا تیره میکند. در فیلم خبری در میان جمعیتی انبوه این من نیمرخ پیرمردی است لاغر با ریش کوتاهی بر چانه و موهای آشفته که ایستاده است بر سر گور دوستی ــ از پس بیست و چند سال دوستی آن هم در همۀ این سالهای وحشت و فقر و بیپناهی ــ و میگوید:
هو الباقی. بله، از سویی خدای مهربان باقی است. و من فکر میکنم محمد مختاری هم باقی خواهد ماند. محمد مختاری مثل من عضو کانون نویسندگان ایران بود، در تمام این سالها تلاش کردیم که کانون نویسندگان ایران تشکیل شود. متأسفانه آن قدر عزا بر سر ما ریختهاند که فرصت زاری کردن نداریم. پیام دقیق به ما رسیده است: خفه میکنیم. ما هم حاضریم. مگر قرار نیست برای جامعۀ مدنی، برای آزادی بیان قربانی بدهیم، حاضریم. من شرمندۀ سیاوش، سهراب، مریم (دو پسر و همسر مختاری)، نازنین، سیما (دختر و همسر پوینده) هستم که چرا مرا به خاک نسپردند. نوبت من بود. به هر صورت، میخواهیم از مقامات که به زودی قاتلین، شبزدگان، مرتجعان را دستگیر کنند. خداوند باقی است، خداوندِ پاک، خداوندِ زیبا، خداوندِ سخنگفتن، پچپچه. خداوندِ خشم خداوند نیست، شیطان است. شیطان است که دوستان مرا خفه کرده است. پیام آشکار است. [ما از خدا هم میخواهیم که انتقام ما را از شبزدگان بگیرد.]
و همسر مختاری، مریم، با آن صدای پرقدرت بیخراش گفت: اکنون جنون رودابه است این سرزمین! گفتی فرهنگ ما بیچراست. اکنون نیستی که ببینی از دهانها هزاران چرا جاری است. چه صلابتی است در صدای این زن. به هنگام تشییعْ قلمِ مختاری را به کسی داد تا در کنار جسد او بگذارند. در فیلمِ خبری هم هست. تصویر خواهرش هم هست. چادر به سر و گریان میگوید: کی قلمت را از دستت گرفت؟
صورتش را من پیش از به خاک سپردن دیدم. پوست صورتش سرخ بود، سرخ تیره. چرا؟ نمیتوانم فراموشش کنم. بیست و چند سال در کنار هم زیستهایم و در این یکی دو ماه اخیر هفتهای یک شب ما شش نفر، نمایندگان کانون، جلسه داشتیم. وقتی هم از محل جلسه بیرون میآمدیم میدانستیم تعقیبمان میکنند. زنش در مراسم تدفین گفت: شاعری که در صف خرید آذوقه گم شد و جنازهاش با دو کوپن ناگرفته در جیب گم شد. بیکار بود و درآمد خانواده تنها از ممر چاپ این یا آن کتابش بود که اغلب هم فقط یک چاپ شدهاند آن هم در نسخ معدود. گفتهاند: ظهر آن روز لوبیا خورده بوده که هضم نشده بوده چرا که اضطراب داشته. اگر تنها نمیبود، یا مجبور نبود به بازار دورتری برود تا جنس ارزانتر بخرد، یا دست بالا ماشینی میداشتند تا زن و شوهر با هم بروند، امروز زنده میبود.
پوینده را هم پیاده پیدا کرده بودند. دوستی که به هنگام ناهار با او بوده، پیشنهاد کرده: با تاکسی برو. گفته: من پول این کارها را ندارم...»
متن کامل یادداشت را میتوانید در لینک زیر بخوانید:
https://www.aasoo.org/fa/articles/3683
#هوشنگ_گلشیری
#محمد_مختاری
#محمدجعفر_پوینده
#احمد_میرعلایی
#بکتاش_آبتین
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
آسو
«آن قدر عزا بر سر ما ریختهاند که فرصت زاری کردن نداریم» | آسو
هوشنگ گلشیری در زمستان ۱۳۷۷، پس از قتلهای سیاسی آن سال، نخست اینها را مینوشته تا بعد مصالح کارش کند، چنانکه خود نوشته «این که مینویسم واقعاً کار نیست. این تنها یادداشتی است، مادهٔ خامی که باید با
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد
#احمد_میرعلایی
گزینش: گروه ادبی پیرنگ
«این خبر آخر مثل عکسی است که از آلبومی درش آورده باشم: نشسته، تکیه داده به دیوار، با کتی که روی دستش انداخته بود. بقیه را خودم باید لحظه تا لحظه کامل کنم.
ماه را که از شکاف پنجرهی گشوده دیدم، فکر کردم، احمد دیگر نیست تا ببیندش. بدر کامل نبود. بعد تصویر آخری یادم آمد. اگر همین ساعت، ده تا ده و نیم بعدازظهر، توی همان کوچه باشدش، تکیه داده به دیوار، میتواند ماه را ببیند.»
[...]
«میبینم که زنده است و هست، حتی وقتی دیده بودنش که ده و نیم بعد از ظهر دوم آبان هفتاد و چهار نشسته، تکیه داده به دیوار، تمام کرده بود.»
از داستان گنجنامه؛ هوشنگ گلشیری
دوم آبان سالروز قتل احمد میرعلایی است.
عکس: منصور کوشان، هوشنگ گلشیری، غلامحسین ساعدی و احمد میرعلایی؛ اصفهان ۱۳۵۴
@peyrang_dastan
#یادکرد
#احمد_میرعلایی
گزینش: گروه ادبی پیرنگ
«این خبر آخر مثل عکسی است که از آلبومی درش آورده باشم: نشسته، تکیه داده به دیوار، با کتی که روی دستش انداخته بود. بقیه را خودم باید لحظه تا لحظه کامل کنم.
ماه را که از شکاف پنجرهی گشوده دیدم، فکر کردم، احمد دیگر نیست تا ببیندش. بدر کامل نبود. بعد تصویر آخری یادم آمد. اگر همین ساعت، ده تا ده و نیم بعدازظهر، توی همان کوچه باشدش، تکیه داده به دیوار، میتواند ماه را ببیند.»
[...]
«میبینم که زنده است و هست، حتی وقتی دیده بودنش که ده و نیم بعد از ظهر دوم آبان هفتاد و چهار نشسته، تکیه داده به دیوار، تمام کرده بود.»
از داستان گنجنامه؛ هوشنگ گلشیری
دوم آبان سالروز قتل احمد میرعلایی است.
عکس: منصور کوشان، هوشنگ گلشیری، غلامحسین ساعدی و احمد میرعلایی؛ اصفهان ۱۳۵۴
@peyrang_dastan
Telegram
attach 📎