#نقد_ادبی
آن نوع زبانشناسی که ما برای مقصود خود (در نقد ادبی) نیاز داریم، بر خلاف اغلب دیگر شکلهای زبانشناسی که حیطهشان بهطور تصنعی محدود شدهاست، باید در پی همه شمولبودن باشد، یعنی تبیین کاملی از ساختار زبان و کاربرد آن در تمام سطوح ارائهدهد. این سطوح عبارتند از: معناشناسی یا انتظام معانی در زبان، نحو یا فرایندها و سامانمندیهایی که نشانهها را در قالب جملات زبان مرتب میکند، واجشناسی و آواشناسی که به ترتیب عبارتند از طبقهبندی و سامانمندی و تولید عملی اصوات گفتار، و کاربردشناسی یا روابط مرسوم بین ساختهای زبان و استفادهکنندگان و کاربردهای زبان.
برگرفته از مقالهی بررسی ادبیات به منزلهی زبان
#راجر_فالر
ترجمه #حسین_پاینده
کتاب #زبانشناسی_و_نقد_ادبی
#نشر_نی
@peyrang_dastan
آن نوع زبانشناسی که ما برای مقصود خود (در نقد ادبی) نیاز داریم، بر خلاف اغلب دیگر شکلهای زبانشناسی که حیطهشان بهطور تصنعی محدود شدهاست، باید در پی همه شمولبودن باشد، یعنی تبیین کاملی از ساختار زبان و کاربرد آن در تمام سطوح ارائهدهد. این سطوح عبارتند از: معناشناسی یا انتظام معانی در زبان، نحو یا فرایندها و سامانمندیهایی که نشانهها را در قالب جملات زبان مرتب میکند، واجشناسی و آواشناسی که به ترتیب عبارتند از طبقهبندی و سامانمندی و تولید عملی اصوات گفتار، و کاربردشناسی یا روابط مرسوم بین ساختهای زبان و استفادهکنندگان و کاربردهای زبان.
برگرفته از مقالهی بررسی ادبیات به منزلهی زبان
#راجر_فالر
ترجمه #حسین_پاینده
کتاب #زبانشناسی_و_نقد_ادبی
#نشر_نی
@peyrang_dastan
#یادداشت بر داستان پاگرد سوم
#یارعلی_پورمقدم
#ندا_حفاری
یارعلی پورمقدم را اولین بار در کافه شوکا دیدم. با کلاه شاپویی بر سر و موهای خاکستری که از زیر کلاه بیرون زدهبود. من نمیدانستم که آقای مقدمی که ما برای نان و پنیر خوردن میرویم به کافهی همیشه شلوغاش، نویسنده است. نمیدانستم اما هم خودش را با آن صدای گرم، صورت خندان و سبیلهای بلندش دوست داشتم، هم نان و پنیر و گوجههای کافهاش را. گردو میزد توی پنیر. درچشمان جوان و جستجوگر من، شوکا فقط کافه نبود. سرزمین عجایب بود. میشد ساعتها نشست برای کشف لایههای مخفی سرزمین عجایب. آدمها بزرگ و چیزدان بودند آنقدر که از نادانی خودم خجالت میکشیدم. در چشم من همه چیز سرزمین تنگ و تاریک شوکا، زیبا و اسرارآمیز میآمد کمی هم ترسناک البته.
حالا اما میدانم که آقای مقدم نویسنده است. نویسنده بوده. داستانهایش هم بخوبی همان نان و پنیر است. گردو زده بینشان. پاگرد سوم. داستانی با راوی کودک. داستانی از لایههای کثیف شهر. راوی کودک نوشتن سخت است اما مقدم کار بلد است. مقدم خواننده را با معصومیت و ناآگاهی بچه میکشد وسط کثافت بزرگسالی. همه چیز را آنطور که بچه میبیند، آنطور که لادن میشنود، میبینیم و میشنویم. خودمان را به خواب میزنیم و یواشکی به دکمههای لباس مادر چشم میدوزیم. پشت در اتاق مادر گوش میایستیم و با کفش پاشنه بلند مثل ماه میشویم.
مقدم تصاویر زیبایی میسازد در این داستان. اطلاعات را هم نمیفروشد به خواننده. لایه لایه میریزدشان بیرون. تا بفهمیم چرا کامران افتاد!
داستان پاگرد سوم، در کتاب گنه گنههای زرد توسط نشر نی در سال ۱۳۶۹ به چاپ رسیده است.
داستان را در کتاب در جستجوی واقعیت، مجموعهی ارزشمندی از آثار نویسندگان معاصر که توسط محمدعلی سپانلو گردآوری شده، نیز میتوانید پیدا کنید.
#پاگرد_سوم
#گنه_گنههای_زرد
#نشر_نی
@peyrang_dastan
#یارعلی_پورمقدم
#ندا_حفاری
یارعلی پورمقدم را اولین بار در کافه شوکا دیدم. با کلاه شاپویی بر سر و موهای خاکستری که از زیر کلاه بیرون زدهبود. من نمیدانستم که آقای مقدمی که ما برای نان و پنیر خوردن میرویم به کافهی همیشه شلوغاش، نویسنده است. نمیدانستم اما هم خودش را با آن صدای گرم، صورت خندان و سبیلهای بلندش دوست داشتم، هم نان و پنیر و گوجههای کافهاش را. گردو میزد توی پنیر. درچشمان جوان و جستجوگر من، شوکا فقط کافه نبود. سرزمین عجایب بود. میشد ساعتها نشست برای کشف لایههای مخفی سرزمین عجایب. آدمها بزرگ و چیزدان بودند آنقدر که از نادانی خودم خجالت میکشیدم. در چشم من همه چیز سرزمین تنگ و تاریک شوکا، زیبا و اسرارآمیز میآمد کمی هم ترسناک البته.
حالا اما میدانم که آقای مقدم نویسنده است. نویسنده بوده. داستانهایش هم بخوبی همان نان و پنیر است. گردو زده بینشان. پاگرد سوم. داستانی با راوی کودک. داستانی از لایههای کثیف شهر. راوی کودک نوشتن سخت است اما مقدم کار بلد است. مقدم خواننده را با معصومیت و ناآگاهی بچه میکشد وسط کثافت بزرگسالی. همه چیز را آنطور که بچه میبیند، آنطور که لادن میشنود، میبینیم و میشنویم. خودمان را به خواب میزنیم و یواشکی به دکمههای لباس مادر چشم میدوزیم. پشت در اتاق مادر گوش میایستیم و با کفش پاشنه بلند مثل ماه میشویم.
مقدم تصاویر زیبایی میسازد در این داستان. اطلاعات را هم نمیفروشد به خواننده. لایه لایه میریزدشان بیرون. تا بفهمیم چرا کامران افتاد!
داستان پاگرد سوم، در کتاب گنه گنههای زرد توسط نشر نی در سال ۱۳۶۹ به چاپ رسیده است.
داستان را در کتاب در جستجوی واقعیت، مجموعهی ارزشمندی از آثار نویسندگان معاصر که توسط محمدعلی سپانلو گردآوری شده، نیز میتوانید پیدا کنید.
#پاگرد_سوم
#گنه_گنههای_زرد
#نشر_نی
@peyrang_dastan
.
#برشی_از_کتاب
انتخاب: گروه ادبی پیرنگ
خشمی که لوپیتو نسبت به مانونگو ابراز میکرد، خشم شکست بود. بله، همین بود و چرا نباشد؟ مانونگو چه خوب این خشم را میشناخت. اما چه دشوار بود پذیرفتن آن و چه دشوار دفاع در مقابل آن، اگر بخواهی که طرف مقابل را آزرده نکنی. افسوس، زندگی لوپیتو! در پاریس که بود شنیده بود که چطور لوپیتو فرو میغلتد از این مشروب به مشروب دیگر، از این وام به وام دیگر. فرو میغلتد تا خود دوزخ. وای از آن گزارشها که محال بود به دورترین جاها، حتی به اروپا نرسد. در این لحظه مانونگو تا مرز بیزاری از خود احساس تقصیر میکرد بهخاطر تحقیر لوپیتو به این دلیل که زندگیاش شکست مجسم بود، و به این دلیل که خودش قویتر از او بود. از این بدتر، مانونگو از لوپیتو بیزار بود که سبب میشد احساس تقصیر کند از این که در زندگی موفق بوده. شاید حالا نوبت خودویرانی او بود، چیزی که دیگران با آن زندگی کرده بودند، حتی پیش از آنکه نوبتش برسد.
او آن محفل را خوب میشناخت، از همان زمانی که با هموطنانی کماقبالتر از خود در اروپا دمخور شده بود. به همین دلیل گوشهنشین شده بود و تا آنجا که میتوانست از آنها دوری کرده بود، تا آنجا که سرانجام ردشان را گم کرده بود. آنها زیر گوش هم پچپچ میکردند که مانونگو ورا خیال میکند سلطان قدرقدرت شده، با آدمهایی مثل ما نمیپرد، ما کسی نیستیم، او با از مابهتران سروکار دارد، با ما کاری ندارد، حتی حاضر نیست جامی با ما بزند. این اواخر که روز به روز به خاطر سردرگمیاش که میگفتند مایهی ضعف او شده، حساستر شده بود، هموطنانش را از جمع کسانی که دیدار میکرد بیرون رانده بود. منزوی شده بود، بیبهره از هر رابطهای با میهناش و در آن تنهایی توی لوموند پی خبرهای شیلی میگشت، و در کافهای که هیچکس نمیشناختش غرق در فكر فنجان قهوهاش را سر میکشید.
#حکومت_نظامی
#خوسه_دونوسو
ترجمه: #عبدالله_کوثری
#نشر_نی
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
#برشی_از_کتاب
انتخاب: گروه ادبی پیرنگ
خشمی که لوپیتو نسبت به مانونگو ابراز میکرد، خشم شکست بود. بله، همین بود و چرا نباشد؟ مانونگو چه خوب این خشم را میشناخت. اما چه دشوار بود پذیرفتن آن و چه دشوار دفاع در مقابل آن، اگر بخواهی که طرف مقابل را آزرده نکنی. افسوس، زندگی لوپیتو! در پاریس که بود شنیده بود که چطور لوپیتو فرو میغلتد از این مشروب به مشروب دیگر، از این وام به وام دیگر. فرو میغلتد تا خود دوزخ. وای از آن گزارشها که محال بود به دورترین جاها، حتی به اروپا نرسد. در این لحظه مانونگو تا مرز بیزاری از خود احساس تقصیر میکرد بهخاطر تحقیر لوپیتو به این دلیل که زندگیاش شکست مجسم بود، و به این دلیل که خودش قویتر از او بود. از این بدتر، مانونگو از لوپیتو بیزار بود که سبب میشد احساس تقصیر کند از این که در زندگی موفق بوده. شاید حالا نوبت خودویرانی او بود، چیزی که دیگران با آن زندگی کرده بودند، حتی پیش از آنکه نوبتش برسد.
او آن محفل را خوب میشناخت، از همان زمانی که با هموطنانی کماقبالتر از خود در اروپا دمخور شده بود. به همین دلیل گوشهنشین شده بود و تا آنجا که میتوانست از آنها دوری کرده بود، تا آنجا که سرانجام ردشان را گم کرده بود. آنها زیر گوش هم پچپچ میکردند که مانونگو ورا خیال میکند سلطان قدرقدرت شده، با آدمهایی مثل ما نمیپرد، ما کسی نیستیم، او با از مابهتران سروکار دارد، با ما کاری ندارد، حتی حاضر نیست جامی با ما بزند. این اواخر که روز به روز به خاطر سردرگمیاش که میگفتند مایهی ضعف او شده، حساستر شده بود، هموطنانش را از جمع کسانی که دیدار میکرد بیرون رانده بود. منزوی شده بود، بیبهره از هر رابطهای با میهناش و در آن تنهایی توی لوموند پی خبرهای شیلی میگشت، و در کافهای که هیچکس نمیشناختش غرق در فكر فنجان قهوهاش را سر میکشید.
#حکومت_نظامی
#خوسه_دونوسو
ترجمه: #عبدالله_کوثری
#نشر_نی
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.
#برشی_از_کتاب
انتخاب: گروه ادبی پیرنگ
آمبروسیو، ماجرا از وقتی شروع شد که تو مُردی و نصف میراثت را برای هر یک از ما گذاشتی، از همان وقت بود که این سردرگمی شروع شد، این جار و جنجال مثل حلقهای آهنی چرخید و چرخید تا آبروی تو را محکم به دیوار شهر کوبید، این سردرگمی خفتبار و گیجکننده که تو بهخاطر قدرت به راه انداختیش و هر دو ما را با هم از آن بالا پایین کشیدی. هر کس را که ببینی میگوید تو هر کاری که کردی از قصد کردی، فقط برای کیف کردن از تماشای ما، که هر کداممان در یک گوشهی اتاق شمعی روشن کردهایم تا ببینیم کداممان برنده میشویم. ما، دستکم آن وقت اینجور فکر میکردیم، قبل از این که بو ببریم مقصود واقعی تو چه بوده. حالا دیگر میدانیم که تو در واقع میخواستی ما را با هم قاطی بکنی، کاری کنی که توی یکدیگر محو بشویم، مثل عکسی قدیمی که بگذاریش زیر نگاتیو خودش، تا بالاخره چهرهی واقعیمان رو بیاید.
اما، آمبروسیو، خوب که فکر کنی، این ماجرا اینقدرها هم عجیب نیست، انگار چارهای نبوده، باید همینجور میشد که شد. ما، معشوق تو و همسرت، این را میدانستیم که هر خانم محترمی فاحشهای زیر پوست خودش پنهان کرده. این را خیلی راحت میشود فهمید، آنجور که این خانمها آرام پا روی پا میاندازند و رانهاشان را به هم میمالند. این، عین روز روشن است وقتی میبینی که خانم چه زود حوصلهاش از مردها سر میرود، اصلا خبر ندارد که ما چه به روزمان میآید، چهجور بقیهی عمرمان را آلودهی مردها میشویم. این را جور دیگر هم میشود فهمید، از آن ناز و افادهشان، آنجور که دماغشان را بالا میگیرند و به عالم و آدم از آن بالا نگاه میکنند، آنجور که آن نور سبز- آبی را که زیر دامنشان میچرخد پنهان میکنند. از آن طرف هم، هر فاحشهای همین ادا و اصول عجیب غریب را درمیآرد تا خانمی را زیر پوست خودش قایم کند. فاحشهها همیشه حسرت کلبهای دنج و راحت، مثل لانهی کفتر را دارند که البته هیچوقت بهاش نمیرسند، حسرت خانهای با یک بالکن و گلدانهای نقرهای، با خوشهخوشه میوه که از بالای درش آویزان است، همهشان گرفتار توهماند، مثلا، شنیدن صدای نقره و چینی پیش از شام، جوری که انگار خدمتکارهایی نامرئی دارند میز شام را برای خانواده حاضر میکنند. آمبروسیو، راستش را بگویم، ما دوتا، ایزابل لوبرسا و ایزابل لا نگرا، هر روز بیشتر از روز پیش به هم تکیه میکردیم، خودمان را از هر چیزی که اسباب بیحرمتیمان بود، پاک کرده بودیم، و آنقدر به هم نزدیک شده بودیم که دیگر معلوم نبود خانم کجا تمام میشود و فاحشه از کجا شروع میشود.
آمبروسیو، تقصیر تو بود که بعد از مدتی هیچکس نمیتوانست ما را از هم تشخیش بدهد.
برشی از داستانِ وقتی زنان مردان را دوست میدارند #روساریو_فره
#داستانهای_کوتاه_امریکای_لاتین
گردآوری: #روبرتو_گونسالس_اچه_وریا
ترجمه: #عبدالله_کوثری
#نشر_نی
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
#برشی_از_کتاب
انتخاب: گروه ادبی پیرنگ
آمبروسیو، ماجرا از وقتی شروع شد که تو مُردی و نصف میراثت را برای هر یک از ما گذاشتی، از همان وقت بود که این سردرگمی شروع شد، این جار و جنجال مثل حلقهای آهنی چرخید و چرخید تا آبروی تو را محکم به دیوار شهر کوبید، این سردرگمی خفتبار و گیجکننده که تو بهخاطر قدرت به راه انداختیش و هر دو ما را با هم از آن بالا پایین کشیدی. هر کس را که ببینی میگوید تو هر کاری که کردی از قصد کردی، فقط برای کیف کردن از تماشای ما، که هر کداممان در یک گوشهی اتاق شمعی روشن کردهایم تا ببینیم کداممان برنده میشویم. ما، دستکم آن وقت اینجور فکر میکردیم، قبل از این که بو ببریم مقصود واقعی تو چه بوده. حالا دیگر میدانیم که تو در واقع میخواستی ما را با هم قاطی بکنی، کاری کنی که توی یکدیگر محو بشویم، مثل عکسی قدیمی که بگذاریش زیر نگاتیو خودش، تا بالاخره چهرهی واقعیمان رو بیاید.
اما، آمبروسیو، خوب که فکر کنی، این ماجرا اینقدرها هم عجیب نیست، انگار چارهای نبوده، باید همینجور میشد که شد. ما، معشوق تو و همسرت، این را میدانستیم که هر خانم محترمی فاحشهای زیر پوست خودش پنهان کرده. این را خیلی راحت میشود فهمید، آنجور که این خانمها آرام پا روی پا میاندازند و رانهاشان را به هم میمالند. این، عین روز روشن است وقتی میبینی که خانم چه زود حوصلهاش از مردها سر میرود، اصلا خبر ندارد که ما چه به روزمان میآید، چهجور بقیهی عمرمان را آلودهی مردها میشویم. این را جور دیگر هم میشود فهمید، از آن ناز و افادهشان، آنجور که دماغشان را بالا میگیرند و به عالم و آدم از آن بالا نگاه میکنند، آنجور که آن نور سبز- آبی را که زیر دامنشان میچرخد پنهان میکنند. از آن طرف هم، هر فاحشهای همین ادا و اصول عجیب غریب را درمیآرد تا خانمی را زیر پوست خودش قایم کند. فاحشهها همیشه حسرت کلبهای دنج و راحت، مثل لانهی کفتر را دارند که البته هیچوقت بهاش نمیرسند، حسرت خانهای با یک بالکن و گلدانهای نقرهای، با خوشهخوشه میوه که از بالای درش آویزان است، همهشان گرفتار توهماند، مثلا، شنیدن صدای نقره و چینی پیش از شام، جوری که انگار خدمتکارهایی نامرئی دارند میز شام را برای خانواده حاضر میکنند. آمبروسیو، راستش را بگویم، ما دوتا، ایزابل لوبرسا و ایزابل لا نگرا، هر روز بیشتر از روز پیش به هم تکیه میکردیم، خودمان را از هر چیزی که اسباب بیحرمتیمان بود، پاک کرده بودیم، و آنقدر به هم نزدیک شده بودیم که دیگر معلوم نبود خانم کجا تمام میشود و فاحشه از کجا شروع میشود.
آمبروسیو، تقصیر تو بود که بعد از مدتی هیچکس نمیتوانست ما را از هم تشخیش بدهد.
برشی از داستانِ وقتی زنان مردان را دوست میدارند #روساریو_فره
#داستانهای_کوتاه_امریکای_لاتین
گردآوری: #روبرتو_گونسالس_اچه_وریا
ترجمه: #عبدالله_کوثری
#نشر_نی
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Telegram
attach 📎
.
#معرفی_کتاب
شما هم آنها را دیدهاید؟
یادداشتی بر رمان «سگهای سیاه» اثر ایان مکیوئن
فریبا گرانمایه
«سگهای سیاه» نوشتهی ایان مکیوئن، نویسندهی انگلیسی، به زندگی عاشقانه و خانوادگی یک زوج کمونیست در سالهای پس از پایان جنگ جهانی دوم میپردازد. راویِ رمان جِرِمی در همان خط اول با این اعتراف که: «از وقتی در هشت سالگی پدر و مادرم را در تصادف رانندگی از دست دادم چشمم به پدر و مادر دیگران بود.» دلیل علاقهی نامتعارف خود به ثبت خاطرات والدین همسرش را شرح میدهد و میکوشد تاریخی شخصی را در زمینهی تاریخ رسمی ِ بزرگتر، یعنی اروپای پس از جنگ به تصویر بکشد. احساس تعلق و ریشه داشتن؛ حسرتی که از کودکی و نوجوانی با جِرمی است او را وامیدارد بهرغم نارضایتی همسرش جنی، برای نوشتن زندگینامهی پدر و مادرزناش جداگانه با آنها ملاقات و گفتوگو کند. برنارد و جون تریمین زوجی هستند که دیدگاهی کاملاً متفاوت به زندگی دارند.
...
در «سگهای سیاه» هویت افراد بر اساس ایدئولوژیهای اجتماعی ساخته میشود. رویدادهای تاریخیِ جهان به زندگیهای شخصی هجوم میآورند و آنها را شکل میدهند. رمان به نقش تاریخ در زندگی افراد میپردازد؛ قدرت پایدار گذشته، لزوم احترام و مسئولیت ما در مواجهه با گذشته و ناکامی گریزناپذیرمان در کنار آمدن با آن. ارتباط میان خود، تاریخ و گذشته به خودشناسی میانجامد. گذشته بر زمانِ حال جِرِمی تأثیر میگذارد و تلاشهای پنهاناش برای تسلط بر تاریخ را بیاثر میکند. او درگیرِ فکر کردن به این موضوع و روبهرو شدن با زمان حال، به درکِ ارتباط میان زندگی ِشخصی و سیاسی، حال و گذشته، مسئولیت و خشونت میرسد. مسئولیتهای اخلاقیای که او را وادار به موضعگیری میکند.
متن کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1021/
مدت زمان مطالعه: ۱۰ دقیقه
#ایان_مک_یوئن
#نشر_نی
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan
#معرفی_کتاب
شما هم آنها را دیدهاید؟
یادداشتی بر رمان «سگهای سیاه» اثر ایان مکیوئن
فریبا گرانمایه
«سگهای سیاه» نوشتهی ایان مکیوئن، نویسندهی انگلیسی، به زندگی عاشقانه و خانوادگی یک زوج کمونیست در سالهای پس از پایان جنگ جهانی دوم میپردازد. راویِ رمان جِرِمی در همان خط اول با این اعتراف که: «از وقتی در هشت سالگی پدر و مادرم را در تصادف رانندگی از دست دادم چشمم به پدر و مادر دیگران بود.» دلیل علاقهی نامتعارف خود به ثبت خاطرات والدین همسرش را شرح میدهد و میکوشد تاریخی شخصی را در زمینهی تاریخ رسمی ِ بزرگتر، یعنی اروپای پس از جنگ به تصویر بکشد. احساس تعلق و ریشه داشتن؛ حسرتی که از کودکی و نوجوانی با جِرمی است او را وامیدارد بهرغم نارضایتی همسرش جنی، برای نوشتن زندگینامهی پدر و مادرزناش جداگانه با آنها ملاقات و گفتوگو کند. برنارد و جون تریمین زوجی هستند که دیدگاهی کاملاً متفاوت به زندگی دارند.
...
در «سگهای سیاه» هویت افراد بر اساس ایدئولوژیهای اجتماعی ساخته میشود. رویدادهای تاریخیِ جهان به زندگیهای شخصی هجوم میآورند و آنها را شکل میدهند. رمان به نقش تاریخ در زندگی افراد میپردازد؛ قدرت پایدار گذشته، لزوم احترام و مسئولیت ما در مواجهه با گذشته و ناکامی گریزناپذیرمان در کنار آمدن با آن. ارتباط میان خود، تاریخ و گذشته به خودشناسی میانجامد. گذشته بر زمانِ حال جِرِمی تأثیر میگذارد و تلاشهای پنهاناش برای تسلط بر تاریخ را بیاثر میکند. او درگیرِ فکر کردن به این موضوع و روبهرو شدن با زمان حال، به درکِ ارتباط میان زندگی ِشخصی و سیاسی، حال و گذشته، مسئولیت و خشونت میرسد. مسئولیتهای اخلاقیای که او را وادار به موضعگیری میکند.
متن کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1021/
مدت زمان مطالعه: ۱۰ دقیقه
#ایان_مک_یوئن
#نشر_نی
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan
Telegram
attach 📎
.
#یادکرد
به یاد یارعلی پورمقدم، نویسنده (۱۳۳۰-۱۴۰۱).
یادش گرامی.
#یادداشت بر داستان پاگرد سوم
#یارعلی_پورمقدم
#ندا_حفاری
یارعلی پورمقدم را اولین بار در کافه شوکا دیدم. با کلاه شاپویی بر سر و موهای خاکستری که از زیر کلاه بیرون زدهبود. من نمیدانستم که آقای مقدمی که ما برای نان و پنیر خوردن میرویم به کافهی همیشه شلوغاش، نویسنده است. نمیدانستم اما هم خودش را با آن صدای گرم، صورت خندان و سبیلهای بلندش دوست داشتم، هم نان و پنیر و گوجههای کافهاش را. گردو میزد توی پنیر. درچشمان جوان و جستجوگر من، شوکا فقط کافه نبود. سرزمین عجایب بود. میشد ساعتها نشست برای کشف لایههای مخفی سرزمین عجایب. آدمها بزرگ و چیزدان بودند آنقدر که از نادانی خودم خجالت میکشیدم. در چشم من همه چیز سرزمین تنگ و تاریک شوکا، زیبا و اسرارآمیز میآمد کمی هم ترسناک البته.
حالا اما میدانم که آقای مقدم نویسنده است. نویسنده بوده. داستانهایش هم بخوبی همان نان و پنیر است. گردو زده بینشان. پاگرد سوم. داستانی با راوی کودک. داستانی از لایههای کثیف شهر. راوی کودک نوشتن سخت است اما مقدم کار بلد است. مقدم خواننده را با معصومیت و ناآگاهی بچه میکشد وسط کثافت بزرگسالی. همه چیز را آنطور که بچه میبیند، آنطور که لادن میشنود، میبینیم و میشنویم. خودمان را به خواب میزنیم و یواشکی به دکمههای لباس مادر چشم میدوزیم. پشت در اتاق مادر گوش میایستیم و با کفش پاشنه بلند مثل ماه میشویم.
مقدم تصاویر زیبایی میسازد در این داستان. اطلاعات را هم نمیفروشد به خواننده. لایه لایه میریزدشان بیرون. تا بفهمیم چرا کامران افتاد!
داستان پاگرد سوم، در کتاب گنه گنههای زرد توسط نشر نی در سال ۱۳۶۹ به چاپ رسیده است.
داستان را در کتاب در جستجوی واقعیت، مجموعهی ارزشمندی از آثار نویسندگان معاصر که توسط محمدعلی سپانلو گردآوری شده، نیز میتوانید پیدا کنید.
#پاگرد_سوم
#گنه_گنههای_زرد
#نشر_نی
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
#یادکرد
به یاد یارعلی پورمقدم، نویسنده (۱۳۳۰-۱۴۰۱).
یادش گرامی.
#یادداشت بر داستان پاگرد سوم
#یارعلی_پورمقدم
#ندا_حفاری
یارعلی پورمقدم را اولین بار در کافه شوکا دیدم. با کلاه شاپویی بر سر و موهای خاکستری که از زیر کلاه بیرون زدهبود. من نمیدانستم که آقای مقدمی که ما برای نان و پنیر خوردن میرویم به کافهی همیشه شلوغاش، نویسنده است. نمیدانستم اما هم خودش را با آن صدای گرم، صورت خندان و سبیلهای بلندش دوست داشتم، هم نان و پنیر و گوجههای کافهاش را. گردو میزد توی پنیر. درچشمان جوان و جستجوگر من، شوکا فقط کافه نبود. سرزمین عجایب بود. میشد ساعتها نشست برای کشف لایههای مخفی سرزمین عجایب. آدمها بزرگ و چیزدان بودند آنقدر که از نادانی خودم خجالت میکشیدم. در چشم من همه چیز سرزمین تنگ و تاریک شوکا، زیبا و اسرارآمیز میآمد کمی هم ترسناک البته.
حالا اما میدانم که آقای مقدم نویسنده است. نویسنده بوده. داستانهایش هم بخوبی همان نان و پنیر است. گردو زده بینشان. پاگرد سوم. داستانی با راوی کودک. داستانی از لایههای کثیف شهر. راوی کودک نوشتن سخت است اما مقدم کار بلد است. مقدم خواننده را با معصومیت و ناآگاهی بچه میکشد وسط کثافت بزرگسالی. همه چیز را آنطور که بچه میبیند، آنطور که لادن میشنود، میبینیم و میشنویم. خودمان را به خواب میزنیم و یواشکی به دکمههای لباس مادر چشم میدوزیم. پشت در اتاق مادر گوش میایستیم و با کفش پاشنه بلند مثل ماه میشویم.
مقدم تصاویر زیبایی میسازد در این داستان. اطلاعات را هم نمیفروشد به خواننده. لایه لایه میریزدشان بیرون. تا بفهمیم چرا کامران افتاد!
داستان پاگرد سوم، در کتاب گنه گنههای زرد توسط نشر نی در سال ۱۳۶۹ به چاپ رسیده است.
داستان را در کتاب در جستجوی واقعیت، مجموعهی ارزشمندی از آثار نویسندگان معاصر که توسط محمدعلی سپانلو گردآوری شده، نیز میتوانید پیدا کنید.
#پاگرد_سوم
#گنه_گنههای_زرد
#نشر_نی
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Telegram
attach 📎