روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.09K photos
913 videos
9 files
1.74K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_یازدهم

ماشين جلوي در بيمارستان ايستاد بعد از حساب كردن كرايه
با دو وارد بخش شدم و به سمت پذيرش رفتم تا رفتم اسم
هيلا و بگم صداي ايدا از پشت سرم اومد
_هيلدا....!؟
به سمتش رفتم و با نگراني گفتم
_هيلا كجاش چه بلايي سرش اومده
ايدا فين فيني كرد و گف ت
_مادر گفت امروز كه هيلا رو بردي خيلي بي حال بوده
صورتشم زرد شده بود...بعد از يكي دوساعت يهو از حال ميره
هست و ICU زنگ ميزنه اورژانس و ميارنش اينجا الان تو
دكتر داره معاينش ميكنه
هست يا خدايي زير لب ICU با شنيدن اينكه هيلا الان تو
گفتم و ديگه نفهميدم چيشد و بيمارستان دور يرم چرخيد و
بعدش تو سياهي مطلق رفتم..
با سوزش شديدي توي دستم چشمامو باز كردم نگاهي به
دستم كردم كه ديدم پرستار سرم و از دستم كشيد وقتي ديد
چشمام بازه لبخندي زد و گف ت
_خوب فكر كنم حالت بهتره ،سرمت تموم شد كشيدمش
با بي حالي گفتم
_خواهرم در چه حاله؟بايد ببينمش
_الان نميتوني ببينيش ولي دكترش توي اتاق منتظرته حالت
بهتر شد برو پيشش...
سري تكان دادم و تشكري كردم از اتاق بيرون رفت از جام
بلند شدم و با پاهاي بي جون از تخت پايين اومدم در اتاق باز
شد و زهرا خانم و ايدا وارد شدم به طرفم اومدن و بغلم كردم
زهرا خانم با چشماي گريون گفت
_چه بلايي سر هيلا اومده طفل معصوم بدنش يخ بسته بود و
صورتش سفيد شده بود
از شنيدن حالي كه هيلا داشته قلبم فشرده ميشد ايدا تشري
به مادرش زد و گفت
_مامان بس كن الان وقتش نيست
به سمت در رفتم و گفتم
_بايد با دكترش حرف بزنم...
ايدا خواست ب اهام بياد كه نذاشتم و گفتم پيش مادرش
بمونه...بعد از هماهنگي با منشي دكتر در زدم و وارد اتاق شدم
سلامي كردم دكتر كه مرد ميان سال بود با خوشرويي جوابمو
داد دعوت به نشستنم كرد نشستم و با استرس گفتم
_اقاي دكتر حال خواهرم چطوره؟!جه بلاي سرش اومدن ؟
دكتر عينكشو از چشمش در اورد و روي ميز گزاشت نفس
عميقي كشيد و گفت
_ترجيح ميدم پدر و مادرت هم باشن تا صحبت كن م
سرمو پايين انداختم وگفت م
_اونا فوت كردن و منو خواهرم با هم زندگي ميكنيم و كسيو
جز هم نداريم
دكتر باترحم نگاهي بهم كرد و گفت
_خوب پس صريح باهات حرف ميزنم دخترم
خواهرت بيماري قلبي داره و چون تحت نظر پزشك نبوده
خيلي پيشرفت كرده بايد هرچه سريع تر عمل بشه و پيوند
قلب روش انجام بشه...
با درد و ناباوري لب زد م
_چي!!!بيماري قلبي؟؟! چرا تا الان متوجه نشدم هيچ وقت
هيچي بهم نگفته از دردا ش
دكتر با تاسف سري تكان داد و گفت
_من فكر ميكنم تموم اين مدت درد و تحمل ميكرده و به
شما حرفي نميزده..

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_دوازدهم

شك دوم بهم وارد شده خواهر كوچولوي زيباي من چقدر درد
داشته و لب نميزده چرا منِ خر هيچ وقت نفهميدم!چرا بيشتر
بهش توجه نكردم
اشكامو پاك كردم و گفت م
_الان بايد چيكار كنم..؟؟
_بايد سريع تر پول عمل و به حساب بيمارستان واريز كنين
تا اجازه ي عمل صادر بشه..چون خارج از نوبت براي پيوند
هست هزينه ي زيادي بايد بپردازين...
فقط همين امروز بيشتر وقت ندارين...فرصتش خيلي كم ه
تشكري كردم و از جام بلند شدم از اتاق دكتر بيرون رفتم ايدا
و زهرا خانم به سمتم اومدن و منتظر بهم چشم دوخت كه
گفتم
_بايد عمل بشه هرچه سريع تر حالش خيلي بده...بايد پول
زيادي به حساب بيمارستان بريزم
صداي يا خداي زهرا خانم و شنيدم
به سمت خروجي بيمارستان حركت كردم
و گفتم
_من ميرم پول جور كنم لطفا يكيتون پيش هيلا بمونه شايد
كاري پيش اومد
زهرا خانم گف ت
_من ميمونم عزيزم برو خدا به همراهت
ايدا خودشو بهم رسوند و از بيمارستان خارج شديم با اشفتگي
گفت
_از كجا اين همه پولو ميخوايي جور كني! ؟
با درماندگي گفتم
_نميدونم..فقط الان هر كاري ميكنم تا هيلا عمل بشه..
_من شيش تومن دارم ميرم از بانك ميگيرم ميارم...هرچند
مبلغ زيادي نيست و بدردت نميخور ه
لبخندي به مهربونيش زدم و گفتم
_نميخواد خودت لازمت ميشه ايد ا
مشتي به بازوم زد و گف ت
_هيچي از بهتر شدن حال هيلا مهم تر نيست
برام دستي تكون داد و ازم دور شد به سمت ايستگاه رفتم
روي صندلي نشستم تا اتوبوس بياد حسابي تو فكر بودم حالا
اين همه پول و از كجا بايد مياوردم اونم تا فرد ا!
جرقه ايي تو مغزم زده شد شايد بتونم از اقاي صولتي كمك
بخوام!...سوار اتوبوس شدم تا به ويلا برم تو مسير صدتا فكر
ناجور اومد توي مغزم از نبودن هيلا تا تنها شدنم
همه ي اين فكرا منو تا مرز جنون ميبرد..
زنگ ويلا زدم در با صداي تيكي باز شد وارد سالن شدم نازيلا
با ديدنم از جاش بلند شد به سمتم اومد گفت
_حال خواهرت چطوره هيلدا ؟!
اشك گوشه ي چشممو پاك كردم و گفت م
_اصلا خوب نيست...بايد عمل بشه..اقاي صولتي هستن؟كار
واجب باهاش دارم
نازيلا با تاسف سري تكان داد و گفت
_نه رفتن يه مسافرت كاري ديشب يك ساعت پيش زنگ
زدم موبايلشم خاموش بود
با شنيدن اين حرف با بيچارگي روي صندلي ولو شدم نازيلا
با نگراني گف ت
گفت:
_چيشد هيلدا جان...؟
با بغض گفتم
_بدبخت شدم با اقاي صولتي كار مهمي داشتم حالا چه خاكي
به سرم بريزم
_چيكارش داري؟به من بگو شايد بتونم كمكت كنم
قضيه ي عمل هيلا رو براي نازيلا تعريف كردم كنارم نشست
و بغلم كرد دستي به پشتم كشيد و با نارحتي گفت
_غصه نخور عزيز بزار ببينم ميتونم پيداش كنم شماره ي
ديگه از دوستاش پيدا كن م

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_سیزدهم

سري تكان دادم كه از جاش بلند شد رفت سمت ميزش و
شروع به شماره گرفتن كرد نميدونم چقدر مشغول حرف زدن
بود كه با صداش به خودم اومدم كه گف ت
_هوووف هيلدا كسي ازش شماره ي ديگه ايي نداره اين اخري
كه باهاش حرف زدم دامون بود...ازم سوال كرد چيكارش داري
مجبور شدم قضيه ي خواهرتو بهش بگم...
با شنيدن اين حرفش از جام بلند شدم و با عصبانيت گفت م
_وايي نازي نبايد بهش ميگفتي الان معلوم نيست چه فكرا
كنه دربارم...اون همين جوريش يه چيزيش هست
نازيلا نگاهي بهم انداخت و گفت
_هيلدا ميشه انقدر چرت وپرت نگي لطفا ديگه ازش يه ديو
ساختي اينجورم نيست بدبخت
نزاشتي حرفمو كامل كنم،گفت بري شركتش اون پولي كه
براي عمل احتياج داري و بهت قرض ميد ه
با ناباوري بهش نگاه كردم و گفتم
_چ.يي؟؟
با خوشحالي گفت
_همين كه شنيدي!پول عمل جور شدعزيزم الان ادرس
شركتشو برات مينويسم
هنوزم باورم نميشد كه قبول كرده پول عمل و بده!
نازيلا برگه ايي به طرفم گرفت و گفت
_بيا عزيزم اينم ادرسش سريع تر برو...
برگه رو گرفتم ازش بغلش كردم ازش تشكر كردم و از ويلا
زدم بيرون ...بي خيال اتوبوس شدم و يه دربست گرفتم و
ادرس شركت و بهش دادم
فاصله ي زيادي از ويلا نداشت و زود رسيدم از ماشين پياده
شدم و به ساختمون بلند رو به رم خيره شدم يه اسمان خراش
بزرگ تو بهترين نقطه ي شهر!
استرس عجيبي اومده بود سراقم و دلم شور ميزد دست و پام
شروع به لرزيدن كردن
نفس عميقي كشيدم تا به خودم مسلط بشم و به سمت
ساختمون حركت كردم..
تو لابي برج دوباره به كاغذ توي دستم نگاه كردم شركت "انبوه
سازان جوان"از روي بردي كه روي ديوار زده بودن فهميدم
كه طبقه ي بيست يكم بايد برم سوار اسانسور شدم و طبقه
ي مورد نظر و فشار دادم
دل توي دلم نبود و غوغايي درونم برپا بود...چرا حاظر شده
بود اين همه پول و بهم بده مگه چند بار منو ديده!رو چه
حسابي ميخواد اين كارو كنه!بهش هم كه نمياد خيّر باشه!
هزارتا سوال بي جواب توي مخم رژه ميرفت با اعلام طبقه ي
مورد نظر از اسانسور بيرون اومدم زنگ در زدم در با صداي
تيكي از راه دور باز شد
وقتي قدم به داخل سالن گزاشتم اولين چيزي كه نظرمو جلب
كرد چنتا دختر خوش پوش و باكلاس بودن كه دور يه ميز
جمع شده بودن و داشتن حرف ميزدم و ميخنديدن!
سر در گم وسط ايستاده بودم نميدونستم بايد كجا برم كه
صداي نازك زني مخاطب قرارم داد و گفت
_بفرماييد عزيزم با كي كار داشتين ؟

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_چهاردهم

سمت صدا برگشتم و به دختر ظريف و زيباي رو به روم نگاه
كردم لبخند كم رنگي زدم و گفتم
_سلام ببخشيد وقت ملاقات داشتم با اقاي رييس
نگاه خاصي به سر تا پام كرد و گفت
_فكر نميكنم اين ساعت وقت ملاقاتي داده باشم بزارين چك
كنم
سريع گفتم
_اوه نه خانم از شما وقت نگرفتم از خودشون گرفتم و گفتن
الان بيام
با شنيدن اين حرف متعجب بهم نگاه كرد و گفت
_اقا خودشون گفتن!!!!؟
سري تكون دادم كه گف ت
_اسمتون لطف ا
_هيلدا...هيلدا پناهي هستم
پشت چمي برام نازك كرد و شماره ايي گرفت چند ثانيه ايي
حرف زد و بعد از قطع كردن با سردي گفت
_بفرماييد داخل خانم
با دست به در اتاق اشاره كرد تشكري ازش كردم كه بي جواب
موند به سمت در حركت كردم نگاه خيره ي دخترارو روي
خودم احساس ميكردم
به روي خودم نياوردم چند تقه ايي به در زدم با اذن ورودي
كه داد پا به داخل اتاقش گزاشتم ...در و پشت سرم بستم
محو اتاق رو به روم شدم يه اتاق بزرگ كه بيشتر شبيه سالن
بود يه ميز بزرگ كنفرانس يه طرفش بود تموم ديوارا سياه
بود و روي ديوارا پر بود از تابلو و پوستراي ساختموني
گوشه ي ديگه اتاق ميز بزرگي بود كه پشتش به جاي ديوار
سرتا سر شيشه بود و ويو زيبايي به شهر داشت
دامون صندلي چرخدارشو تكوني داد و به سمتم برگشت با
سردي تمام سر تا پامو از نظر گزروند پوزخندي زد ،خيره ي
چشماي ترسيدم شد و گفت:
_چرا اونجا خشكت زده!بيا بشين
خيلي اروم گفتم
_سلام خوبين
به سمت مبل جلوي ميزش رفتم و روش نشستم جواب سلامو
با سر داد و حتي به خودش زحمت نداد بلند بگه از استرس
دستامو تو هم قلاب كردم و فشار دادم تا شايد از اضطراب
درونم كاسته بشه
با صداش به خودم اومدم و بهش نگاه كردم ابروي بالا انداخت
،به صندليش تكيه داد و گفت
_خوب نيومدي اينجا بشيني و دستاتو نگاه كني!
شنيدم خواهرت بايد هر چه زودتر عكل بشه و به پول نياز
داري درسته؟!
اب دهنمو قورت دادم و با نارحتي گفت م
_بله اقا...مثل اينكه شما كفتين حاضرين اين پول و بهم قرض
بدين
سري تكان داد و از لاي پرونده ي روي ميز برگه ايي در اورد
سمتم گفت و گفت
_بيا اينم چك براي عمل خواهرت يكمم بيشتر از اونيه كه
نياز دار ي
چشمام برقي از خوشحالي زد از جام بلند شدم و با شوق گفتم
_واقعا راست ميگين اقا...اين پول و بهم قرض ميدين؟!
سري به نشانه تاييد تكان داد به سمتش رفتم و جلوي ميز
ايستادم تا چك و بگيرم كه دستشو عقب كشيد و گفت
_اره اين پول همش مال خودته ولي اينكه ميگي به صورت
قرض يكم غير قابل باوره..
چطور ميخوايي اين همه پول و بهم برگردوني!چند نفرو بايد
ماساژ بدي تا بتوني يك چهارم اين پول و جمع كني!!؟

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_پانزدهم

حرفاش تا حدودي راست بود و مثل پتك تو سرم كوبيده
ميشدن ولي حق نداشت اينجور شغلمو به سخره بگيره اين
تنها كاري بود كه ميتونستم انجام بدم و خرج خودم و
خواهرمو در بيارم.
مشغول بازي كردن با لبه ي شالم شدم و گفتم
_خوب الان بايد چيكار كنم شما هرچي بگين قبول ميكن م...
شغل من همين هست و تنها كاريه كه بلدم خوب انجام
بدمش..
دوباره چك و به سمتم گرفت نگاهي به چشماش و چك
كردم كه گف ت
_بگير ش
با دستايي لرزان چك و از دستش گرفتم با ديدن ميلغش كه
ميتونستم هيلا رو باهاش عمل كنم لبخندي از خوشحالي
روي لبم اومد ،با صداي دامون سريع جمعش كردم كه گفت:
_خوب كه گفتي هر كاري بگم انجام ميدي؟
سري تكان دادم صادقانه گفت م
_بله حتما هر كاري از دستم بر بياد ميكنم لطف بزرگي در
حقم كردين...
_باشه براي بعد ميگم بايد چيكار كني فعلا برو كاراي خواهرتو
انجام بده خودم بهت زنگ ميزنم به موقعش
ازش تشكري كردم به سمت در رفتم كه گف ت
_اوه يادم رفت فقط در اضاي اين چك بايد بهم سفته بي برو
حسابداري وهمه چي امادس امضا كن فقط و زود برو
بيمارستان
با تعجب نگاش كردم و گفت م
_سٌفته!؟
بي خيال گف ت
_اره خوب به هر حال نميتونم اين همه پول و همين جوري
بهت بدم!چيز خاصي نيست نترس
سري تكان دادم بي خبر از عواقب كاري كه دارم ميكنم به
حساب داري رفتم و كلي برگه رو امضا كردم و از شركت خارج
شدم...
سريع خودمو به بانك رسوندم و بعد از نقد كردن چك به
بيمارستان رفتم و كاراي عمل هيلا رو انجام دادم...
يك ساعت بعد هيلا رو براي بردن به اتاق عمل اماده كردن
و من تونستم چهره ي زرد و بي حالي اميد زندگيمو بين اون
همه تجهيزاتي كه بهش وصل بود ببينم
چهارساعتي بود كه پشت در اتاق عمل منتظر بوديم از ا سترس
و نگراني حتي يك دقيقه هم نتونستم بشينم خاله زهرا داعم
درحال دعا خوندن بود و ارامش خاصي داشت
بعد از انتظار فراوان بلاخره در اتاق عمل باز شد با ايدا دونفري
به سمت دكتر يورش برديم ايدا از قبل از من گفت
_دكتر نتيجه ي عمل چطور بود؟؟!

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_شانزدهم

دكتر ماسكي كه جلوي دهنش بود برداشت و با ارامش گف ت
_خداروشكر خيلي عمل خوبي بود و دختر كوچولوي ما
حسابي جنگيد..و اينكه قلب جديدٌ قبول كرد و عمل موفق
اميز بود
باشنيدن اين حرف دكتر اشكام سرازير شد و همون وسط
سالن نشستم و زدم زير گريه هزاران بار خدارو شكر كردم...
به كمك خاله زهرا و ايدا بلند شدم و روي صندلي نشستم
ايدا بغلم كرد سعي كرد ارومم كنه ولي فقط با گريه از روي
خوشحالي ميتونستم اروم بشم..
چند روز بعد هيلا رو به بخش منتقل كردن و قرار بود چند
روز ديگه مرخصش كنن خدارو شكر از زردي و بي حالي
چهرش كاسته شده بود و داشت بهتر ميشد
تو اين مدت نتونستم سر كار برم و تلفني از نازيلا خواستم
برام مرخصي رد كن ه
توي اتاق مشغول دادن ابميوه به هيلا بودم كم كم داشت
ساعت ملاقات ميشد و سر كله ي ايدا و خاله زهرا پيدا ميشد
با صداي اروم هيلا به خودم اومد كه گف ت
_ابجي من ديگه نميخورم..حوصلم خيلي سر رفته پس كي
ميريم خونه؟
دستي به موهاي بلندش كشيدم و گفت م
_يكي دو روز ديگه تحمل كن ميريم قربونت برم..
باشه ايي گفت كه صداي در بلند شد به سمت در رفتم و بلند
رو به هيلا گفتم
_بفرما اينم از مزاحم هميشگي هر روز مياد كه حوصلت سر
نره...
درو كه باز كردم با چهره ي خندان اقاي صولتي مواجه شدم،با
دسپاچگي و شرمندگي گفت م
_اي واي ببخشيد اقاي صولتي فكر كردم دوستم هست
بفرماييد تو
اومد داخل اتاق و خندان گف ت
_اوه نه اين چه حرفيه دختر داشتيم از اينجا رد ميشديم گفتم
يه سر بيايم اين خانم كوچولوي شمارو ببينيم
بعد عروسك بزرگي كه دستش بود و داد بغل هيلا و شروع
كرد به خوش وبش و بازي باهاش اومدم در ببندم و ازش
تشكر كنم كه پايي مانع از بس تن در شد
سرمو بلند كردم ببينم صاحب پا كيه ي كه با ديدن دامون
اونم اينجا تو بيمارستان!!چشمام چهارتا شد...
بي توجه به قيافه ي متعجب من مغرور پا به داخل اتاق
گزاشت و گفت..
_سلام خانم كوچولو حالت چطوره؟
روي صحبتش با هيلا بود!منو رسما ناديده گرفت و پشم
حساب كرد..خيلي از اين بي محليش نارحت و عصبي شدم
ولي بروي خودم نياوردم..
هيلا با همون شوق كودكانش كه بخاطر عروسك جديدش
داشت گفت
_ممنون عمو خوبم
و رو به من ادامه دا د
_ابجي ببين عمو چه عروسك خوشگلي برام اورده..
بهش لبخندي زدم و گفت م
_خيلي قشنگه عزيزم از عمو تشكر كردي ؟!
هيلا رو به اقاي صولتي گف ت
_ممنون عمو جون
اقاي صولتي گفت
_نچ نچ تشكر اينجوري قبول نيست
هيلا از حرفش بق كرد و با لباي اويزون گف ت
_پس چجوري ؟
اقا صولتي لپشو نزديك هيلا برد و گف ت
_بايد يه ماچ ابدار به عمو بد ي
هيلا به من نگاه كرد تا عكس العملو ببينه كه بهش اجازه
ميدم يا نه براش لبخندي زدم و چشمامو روي هم گزاشتم
دستاشو دور گردن صولتي گره زد و بوس محكمي روي لپش
كاشت كه باعث خنده ي صولتي شد و گف ت
_اخ اخ چه بوس ابداري بودا هنوز هيچكس اينجوري بوسم
نكرده بود.

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_هفدهم

صداي خنده ي كودكانه ي هيلا اتاق و پر كرده بود از خنده
ي زيباي روي لبش لبخند به لبم اومد متوجه ي سنگيني
نگاهي روي خودم شدم
به طرف دامون برگشتم كه ديدم به پنجره تكيه داده وزل زده
بهم دست و پامو گم كردم و نگاهمو ازش گرفتم
نميدونم چرا از نگاهش اصلا خوشم نميومد تو نگاهش يه
چيزي بود كه منو به شدت ميترسوند..
با صداي صولتي بهش نگاه كردم كه گفت
_خوب ديگه ما رفع زحمت ميكنيم انشالا زودتر دختر
كوچولوي ما مرخص بش ه
تشكري ازش كردم ك ادامه داد
_از كي ايشالا برميگردي سر كارت مشتريات پدر منو در اوردن
همش سراقتو ميگيرن
من و مني كردم و گفت م
_سعي ميكنم زودتر برگردم واقعا شرمندتون شدم عذرميخوام
صولتي چشم غره ايي بهم رفت و گف ت
_بيخيال بابا اين حرفا چيه ميزني دخت ر
و به سمت در رفت و دوباره خدافظي كرد و ازاتاق خارج شد
،دامون تكيشو از پنجره برداشت بهم نزديك شد سرشو به
سمتم خم كرد و اروم گف ت
_فكر كنم حال خواهرت خيلي بهتر شده ديگه وقتشه درباره
شرايطي كه بهت گفتم حرف بزنيم فردا نه صبح شركت باش
باگيجي نگاهش كردم و گفت م
_چه شرايطي!؟يعني چي؟
ابرويي بالا انداخت و گف ت
_فردا نه صبح شركت باش
بازم بي اهمت به خودم و سوالي كه كردم از اتاق خارج شد و
منو توي شٌك حرفاش گزاش ت..
اون روز ايدا بيمارستان نيومد...مجبور شدم بهش زنگ بزنم و
ازش بخوام كه فردا صبح مادرشو بفرسته كه پيش هيلا باشه
تا من برم شركت دامون ببينم حرف حسابش چيه و چيكارم
داره...
صبح روز بعد بعد ازاومدن زهرا خانم از بيمارستان خارج شدم
و به سمت شركت حركت كردم تموم طول مسير فكراي جور
وار جور توي مغزم رژه ميرفت ن
نميدونستم چي در انتظارمه...من كه در اضاي پولي كه داده
بود بهش سفته داده بودم!!
مثل دفعه ي قبل وارد كابين فلزي اسانسور شدم و طبقه ي
مورد نظر و فشار دادم
بعد از بيرون اومدن از اسانسور زنگ شركت زدم كه اين بار
خود دختره كه سري قبل ديده بودم در و برام باز كرد سلامي
بهش كردم و داخل شدم
رو بهش گفتم
_ااا ببخشيد خانم من قرار ملاقات داشتم با اقاي ريي س
سري تكان داد و بدون نگاه كردن بهم گفت
_بله ميدونم بفرماييد داخل...
منم ترجيح دادم مث خودش باشم و ازش تشكر نكنم در اتاق
و زدم وارد شدم همه ي چراغاي اتاق خاموش بود
تنها نوري كه وارد اتاق ميشد از همون پنجره ي بزرگ و
سراسري بود .!
متعجب نگاهمو دور اتاق گردوندم تا دامون و ببينم ولي توي
اتاق نبود!صدامو صاف كردم و گفتم
_سلام...نيستين؟
صداي قاطعشو از گوشه اتاق شنيدم كه گف ت
_بيا اين طرف اينجام
چند قدم به سمت صدا نزديك شدم و با دقت بيشتري نگاه
كردم يه در كوچيك سياه رنگ همرنگ ديوار گوشه ي اتاق
بود!؟

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_هجدهم

اگه كسي از دور نگاه ميكرد مطمعن متوجه ي در
نميشدبيشتر شبيه يه در مخفي بودكه استتار شده!
با تعلل و ترس چند تقه ي اروم به در زدم و گفتم
_ببخشيد شما اونجايين؟!
صداي كلافه و عصبيش بلند شد و گف ت
_اره پس ميخواستي كجا باشم..چقدر گيجي تو دختر ..بيا تو..
در اتاق واروم باز كردم واردشدم يه اتاق خواب كوچيك و جمع
جور بود كه همه چيزش با نظم و سليقه چيده شده بود يه
اتاق دنج و ساكت..!
نگاهم به سمت دامون كشيده شد كه با بالاي تنه ي لخت
روي تخت دراز كشيده بودو دستش روي چشماش گزاشته
بود
از ترس هيني كردم خواستم از اتاق خارج بشم كه با صداش
متوفق شدم كه گفت
اون روز بعد از يك ساعت كه ماساژش دادم اجازه داد كه برم
سريع شالمو سرم كردم و دستامو شستم از اتاق بيرون اومد م
قبلش شماره تلفن خونه و موبايلمو ازم گرفت و گفت براي
دفعه ي بعدي خودش خبرم ميكنه
پا كه به سالن گزاشتم توجه چند نفر از كارمندا و منشي
شركت بهم جلب شد نگاه معني دار و سنگيني بهم انداختن
بدون توجه و نگاه ديگه ايي بهشون از شركت زدم بيرون بايد
بهش ميگفتم كه ديگه تو شركت اين كارو انجام نميدم وقتي
يك ساعت تو اتاقش بودم هركسي باشه فكر بد ميكنه!
خرد و خسته مستقيم به بيمارستان رفتم زهرا خانم و
فرستادم تا بره استراحت كنه قرار بود فردا هيلا رو مرخص
كنن و از صميم قلب خوشحال بودم...
دو روز از مرخص شدن هيلا ميگذشت امروزديگه ميخواستم
برم سركارم زهرا خانم طبق معمول جور منو كشيد و گفت
كه مياد پيش هيلا ميمونه تا برگردم
بعد از ده روز مرخصي امروز واقعا با انرژي ميخواستم كارمو
شروع كنم وارد سالن ويلا شدم و سلام بلند بالايي به نازيلا
كردم
با خوش رويي گفت
_سلام خوش اومدي عزيزم
بوسي براش فرستادم به سمت رختكن رفتم وهمون جور گفت م
_مشتري من اومده نازي يا ن ؟!
نازي مني مني كرد و گف ت
_راستش هيلدا ميخواست بهت زنگ بزنم بگم كه..
بقيه حرفشو خورد و ادامه نداد راه رفته رو برگشتم و جلوي
ميز ايستادم و گفتم
_چي بگي.؟
با نارحتي گف ت
_واقعا متاسفم عزيزم ولي ديگه اينجا نميتوني كار كني و
ماساژور جديد اومده...
از حرفش يكه ايي خوردم و گفتم
_چرا؟؟منظورت چيه نميتونم اينجا كار كنم ؟

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_نوزدهم

صداشو پيايين تر اورد و گف ت
_از من نشنيده بگير هيلدا ولي اون روز به طور اتفاقي وقتي
ريس و دوستش داشتن تو اتاقش صحبت ميكردن شنيدم كه
دامون به اقاي صولتي گفت كه عذرتو بخواد و اخراجت كنه
دليلشو نفهميدم
باشنيدن حرفش از عصبانيت ازكلم داشت دود ميزد بيرون
بدون حرف دي گه ايي از ويلا زدم بيرون و به صدا زدناي نازي
هم توجهي نكردم موبايلمو در اوردم و بي معطلي شماره ي
دامون و گرفتم...
هرچي بوق خورد جواب نداد دوباره روي شمارش با حرص
فشار دادم كه بعد از دو بوق صداي خواب الود و گرفتش تو
گوشي پيچي د
_اين وقت صبح چيكار داري !؟وقتي يه بار جواب ندادم.. ديگه
بس كن...
بيشعور حتي يه سلامم نكرد منم مثل خودش بدون سلام
كردن با صداي نسبتا بلند و عصبي گفتم
_چرا اين كارو كردين...مگه چه هيزم تري به شما فروختم كه
از كار بي كارم كردين؟؟معني اين كارتون چيه؟
پوزخند روي لبشو حتي از پشت گوشي هم ميتونستم حس
كنم كه گف ت
_كار!؟ اون به نظرت كار بود كه بري تن و بدن مرداي غريبه
و گردن كلفت و ماساژ بدي و اونا لذت ببرن ؟!ازكجا معلوم
كارتون به جاهاي ديگه كشيده نشده باشه؟!
علنن داشت بهم توهين ميكرد اشكام اماده ي باريدن بودن با
صداي پر از بغض جيغي زدم و گفت م
_خفه شوو..اين فكرا از ذهن مريض خودته حتما خودت
همچين حسي داري كه ميگ ي!
وگرنه من كارامو دوست دارم و باشرافت كار ميكنم مثل يه
عده از اب گل الود ماهي نميگيرم..
فكر كردم الان مثل خودم فرياد ميزنه و جوابمو ميده ولي در
كمال تعجب اروم گفت
_عصر ساعت چهار به ادرسي كه برات ميفرستم بيا براي ماساژ
منتظرتم..
تا اومدم بگم تو خواب ببيني كه من پامو بزارم اونجا تق تلفن
و قطع كرد و صداي بوق ممتد توي گوشي پيچيد لعنتي بهش
فرستادم و با شونه هاي اويزون سمت خونه رفتم...
سر راه هيلا رو برداشتم باهم به خونه رفتيم لباسامو در اوردم
مشغول غذا درست كردن شدم و به بدبختيام فكر كردم حالا
بدون كار چجوري زندگيمونو بچرخونم!اجاره خونه بدم..خرج
مدرسه هيلا و دكترش بدم!
سرمو تكون دادم تا از شر فكراي مزاحم راحت بشم با لبخند
و مهربوني هيلا رو صدا زدم تا بياد ناهار بخوريم اين بچه
گناهي داشت كه چهره ي ماتم زده ي منو بايد تحمل ميكرد
بعد از ناهار خسته از همه ي اتفاقات اين چند روز دراز كشيدم
تا كمي استراحت كنم
تو خواب عميقي بودم كه با زنگ زدناي پي در پي و مشتايي
كه به در ميخورد هراسون بلند شدم و به سمت در رفتم
با ضرب درو باز كردم و گفت م
_هوي چته وحشي مگ...ه
ولي با ديدن شخص رو به روم بقيه ي حرفم توي دهنم ماسيد
با چشماي ترسيده تو چشماي به خون نشستش نگاه كردم
كه
گفت:
_ادمه بده..زبونتو موش خورد؟!
خودمو نباختم اخم غليظي كردم و گفت م
_ادرس اينجارو از كجا پيدا كردين؟!
پوزخندي گوشه ي لبش نشست و گفت:
_فكر كردي پيدا كردن ادرس خونت كار سختيه برام ؟
_بهتره از اينجا بري اصلا دوست ندارم كسي شمارو اينجا
ببينه..و برام حرف در بيا د
درو هل دادم كه پاشو لاي در گزاشت و مانع از بستنش شد
با دستش محكم در هل داد و وارد حياط شد در و پشتش
بست و بهم خيره شد
با عصبانيت رو بهش گفت م
_داري چيكار ميكني به چه حقي اومد ي داخل..همين الان
برو بيرون
به سمتم گام برداشت كه ترسيده عقب عقب رفتم...به ديوار
پشت سرم چسبيدم توي يك قدميم ايستاد و دستشو كنار
گوشم به ديوار زد و گف ت
_بهت چي گفتم؟نگفتم چهار خونه باش؟چرا جواب گوشيتو
نميدي..؟

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_بیستم

هراسون نگاهمو به خونه دوختم كه يه وقت هيلا بيدار نشده
باشه دوباره بهش نگاه كردم كه با دادگف ت
_مثل اينكه ميخوايي هر دفعه روي اعصاب من راه بري؟من
پول مفت نداشتم كه بهت بدم الان برام جفتك بنداز ي
دستامو روي سينش گزاشتم و به عقب هل دادم كه ذره ايي
تكون نخورد مثل خودش صدامو انداختم تو سرم و گفتم
_چرا داد ميزني ؟!همين الان از خونم برو بيرون پولتو جور
ميكنم و بهت ميدم دست از سرم بردا ر
دستشو دور گردنم حلقه كردو فشار محكمي داد كه راه نفس
كشيدنم لحظه ايي قطع شد از بين دندوناي قفل شدش گفت
_هه بلبل زبون شدي؟!همين الان ميايي و كارتو انجام ميد ي
و بعد دستمو محكم گرفت و به سمت در دنبال خودش كشيد
هرچي زور زدم جلوشو بگيرم نتونستم دستش كه روي دست
گيره ي در نشست صداي ترسيده هيلا از پشت سر اومد و
گفت
_ابجي داري دعوا ميكنين با عمو
با چشماي ملتمس به دامون خيره شدم و اروم گفتم
_تروخدا دستمو ول كن اين بچه مريضه استرس براش سم ه
پوفي كرد و دستمو اروم ول كرد به سمت هيلا برگشت و
زودتر از من گفت
_نه عمو جون دعوا نميكرديم..
بعد با شيطنت گفت
_اووم دوست داري بريم بيرون يه جاي خوب
هيلا باشوق دستاشو بهم زد و گفت
_اره خيلي دوست دارم
_خوب پس برو لباساتو عو ك ن
هيلا چشمي گفت و سريع داخل خونه رفت با تعجب نگاهش
كردم كه گف ت
_ميريم خونه ي من تا كارتو انجام بدي ابجيت هم بيار تو كه
نميخوايي بلايي سر ابجي كوچولوت بياد!!!
بيرون منتظرم زود اماده شو...
توي ماشين لوكسش نشسته بودم بي اونكه بدونم چه در
انتظارمه باهاش همراه شدم
موزيك بي كلام قشنگي درحال بخش تو فضاي ماشين بود و
دامون با ارامش داشت رانندگي ميكرد..
هيلا باشوق به خيابونا و ادما نگاه ميكرد و هر ازگاهي سوالي
ازم ميپرسيد بعد طي مسير نسبتا طولاني جلوي در سفيد
رنگي ايستاد وبا ريموت در و باز كرد
وارد حياط بزرگي شديم كه درختاي بلند و سر به فلكي داشت
مثل جنگل بود تقريبا!يعني هنوز تو شهر اينجور جاهاهم
هست!
بعد از طي مسير سنگ فرش شده ماشين متوقف شد و گف ت
_پياده شين
هيلا زود تر از من دستگيره ي در و پايين كشيد و پريد بيرون
با شوق به طرف باغ دويد كه هول زده صداش كردم واومدم
برم دنبالش كه با صداي دامون متوقف شدم
_كجا كجا؟!تو بيا اينجا
با نگراني گفت م
_ولي هيلا رو نميتونم تنها بزارم..
به سمت ساختمون اشاره كرد و گفت
_راه بيفت

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_بیستویک

ناچار چند گام به سمت خونه برداشتم كه با صداي زني از
پشت سر متوقف شدم
_سلام اقا خوش اومدين چه عجب يه سري زدين..
برگشتم و به زني كه داشت حرف ميزد نگاهي انداختم دامون
جواب سلامشو دادو گف ت
_كارم شلوغه ننه مريم سعي ميكنم از اين به بعد بيشتر بيام
سپس به باغ اشاره كرد و ادمه داد
_راستي مواظب هيلا باش تو باغه ببرش يكم بازي كنه و خوب
هواست بهش باشه..
زن با مهربوني گفت
_چشم خيالتون راحت شما چيزي لازم ندارين بيام اماده كن م
_نه نيازي نيست بيايي فقط هواست به بچه باشه
و بعد از تموم شدن حرفش دست منو گرفت و به سمت خونه
كشيد سعي كردم دستمو از دستش در بيارم كه فشار دستشو
محكم تر كرد در و باز كرد و تقريبا پرتم كرد داخل
با تعجب رو بهش گفت م
_چرا اينجوري ميكني دستمو له كرد ي...
نيش خندي زد و گفت
_شانس اوردي نشكوندمش
و سمت كاناپه ي وسط سالن رفت و شروع به در اوردن
لباساش كرد خيره به حركاتش بودم كه دستش سمت
شلوارش رفت و يه ضرب درش اورد...
لخت لخت در حالي كه فقط يه شرت مايو پاش بود جلوم
ايستاد وگف ت
_خوب يالا كارتو شروع كن...
_باتعجب گفتم اينجا كه نميشه..نه روغن هست نه تخت
شونه ايي بالا انداخت و گف ت
_خوب ميريم بالا تو اتاق اونجا همه چي هست
خودش جلو تر از من راه افتاد دنبالش رفتم كه در اتاقي و باز
كرد دستشو به معني اينكه داخل بشم دراز كرد
رفتم داخل مثل اتاق ماساژ بود با تخت و وسيله هاي مورد
نياز رو بهش گفتم
_چه خوب همه وسيله هارو دارين
به سمت تخت رفت و گف ت
_اره قبلا يكي براي ماساژ ميومد خونه..
اهاني گفتم و مشغول در اوردن لباسام شدم روغنو برداشتم و
به سمتش رفتم روي كمرش ريختم شروع به كار
كردم
نيم ساعتي بود كه مشغول بودم و تو دنياي خودم سير ميكرد م
_بلد ي جا ي ديگه ا ي رو هم ماساژ بد ي؟
با شنيدن صداش با تعجب سرمو بلند كردم و نگاهش كردم
كه رو كمرش خوابيد،چشماش قرمز قرمز بود
از طرز نگاه كردنش ترس يدم
با گنگي گفت م
_چي؟!
اشاره ايي به زير شورتش كرد و گفت
_اينجارو هم بلدي ماساژ بدي؟!
با حرفي كه زد لحظه ايي خونم از جريان افتاد و بدنم يخ زد
ترسيده يك گام عقب رفتم
از جاش بلند شد و به سمتم اومد ترسيده با دو رفتم سمت
در كه در خودش خود به خود قفل شد به در بسته مشت زدم
كه هرم نفس هاشو احساس كردم.

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_بیستودو

پشت لباسمو گرفت و محكم كشيد كه از پشت پاره شد دست
داغش رو رو ي شونه لختم ك شيد.
به خودم لرزيد م و گفتم:
_ا..قا..ترو...خدا بزارين برمم
_هي يس!
منو برد سمت تخت كه تقلا كردم خشن كنار گوشم غريد:
هرچقدر ميخوايي جيغ داد ودادكن اينجاكسي صداتو
نميشنوه
حالا آروم باش و كارتو انجام بده فهميد ي؟
از ترس داشتم ميمردم دست و پام شروع به لرزيدن كردن
دوباره با التماس رو بهش گفتم
_بزارين برم اقا...بدبختم نكنين...تروخدا ا
سيلي محكمي به صورت زد كه از شدت ضربه چند گام به
عقب پرت شدم و با صورت افتادم روي زمين اشكام راه
خودشونو باز كردن و شروع به باريدن كردن
خونِ گوشه ي لبمو پاك كردم به دست خونيم نگاهي انداختم
با ناباوري بهش خيره شدم و شك گفت م
_چي..ي..كار ميكني...؟!
اومد بالاي سرم و با لحن ترسناكي گفت
_بيا كارتو شروع كن وگرنه بدترشو سرت ميارم قسم ميخور م
بعد ادمه دا د
_الان باهات كاري ندارم فقط ازت يه چيزي ميخوام اينكه
بتوني تحريكم كني..وقتي اين كردي ميتوني بر ي
با بغض سنگين توي گلوم گفتم..
_چر...اا..من.؟خيليا هستن كه اين كارو ميتونن انجام بدن..
بهم نگاه ترسناكي كرد و گف ت
_خودم ميدونم دارم چيكار ميكنم نياز نيست بهم ياد بدي
پاشو كارتو شروع كن..فقط تو ميتوني اين كارو كني
با ترس لب زد م
_من نميتونم اين كارو كنم..تروخدا بزارين بر م
_ديگه داري اون روي سگ منو بالا مياري هيلدا..من اين همه
خرج نكردم كه اخرش بگي نميتونم..من اون پولو در اضاي
همين كار بهت دادم..
_اما...
_ولي و اما و اگر برا من نيار...يالا پاشو خودتو به موش مردگي
نزن..
بعد با لحن مرموزي گفت
_اوه راستي خواهر كوچولوت ممكنه دلش برات تنگ بشه
نميخوايي زودتر بري پيشش ؟
بعد از تموم شدن حرفش به سمت تخت رفت و روش دراز
كشيد،نقطه ضعفمو فهميده بود و همش سعي داشت از طريق
هيلا تحت فشار قرارم بده و
از جام بلند شدم بغضمو قورت دادم و با پاهاي بي جوني به
سمت تخت حركت كرد م
كنارتخت ايستادم و خيره به بدن عضله ايش شدم كه باز
صداش بلند شد و گفت
_درش بيار
_چيو؟!
باز اشاره ايي به شورتش كرد و گفت
_اينو..

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg