روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
8.73K photos
826 videos
10 files
1.69K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_هفدهم

نمیتونستم تحمل کنم . دستم رو روی شکمم گذاشتم و خم شدم . زانوهام توان نداشتن . شهرام
زیر بازوم رو
گرفت که خودم رو کنارکشیدم :
-نه، به من دست نزن . من ... من باید برم ببخشید .
با توانی که از خودم سراغ نداشتم به سمت ویلا دوویدم میدونستم چه دردی در انتظارمه ...
-آخه دختره احمق مگه 011 بار بهت نگفتیم نرو تو دریا ؟ ببین با خودت چی کار کردی .
و باز اشک مادر ... بیمارستان بودم ، عفونت رحمم زیاد شده بود و زیر شکمم به حد زیادی ورم
کرده بود .
از زیر پتو بیرون نمیومدم . پدرش پنهونی به بیمارستان آورده بودم و گفته بود مسموم شدم...
به مرگ راضی بودم تا این درد وحشتناک .خون ریزی کرده بودم و به زور بند اومده بود . حسی تو
تنم نداشتم ...
میدونستم تا حداقل سه روز دیگه ورم شکمم نمیخوابه . اشک از گوشه ی چشم به داخل گوش
هام میرفت .
نفسم تنگ شد . فقط زیر لب گفتم : خدا لعنتتون کنه .
روی تشک دراز کشیدم توان تکون دادن دست هام رو هم نداشتم . به سقف نگاه کردم . خوب
خوشبختانه هنوز کسی
متوجه ورم شکمم نشده بود . فردا به تهران بر میگشتیم بیشتر موندن حماقت بود .
صدای باز شدن در باز هم از جا پروندم . سیاه چاله ها میخواستن خفم کنن ؟
-بهتری ؟
-ب ... بله .
بهرام به سمتم میومد . نه .
-نیا .
ابروی راست بهرام بالا رفت و نگاهش متعجب بود .حق داشت . بهرام بر خلاف گفته ام نزدیک
تر شد .
از روی تشک عقب تر رفتم . تازه متوجه شدم که پتو از روم کنار رفته .پاهام رو در شکم جمع
کردم که از درد
صورتم جمع شد .
-خیله خوب نمیام جلو باشه ؟ حالت خوب نیست تکون نخور .
پاهام رو از شکم دور کردم هیچ چیز به این درد نمی ارزید . اشکی که از چشمم چکید از شدت
درد بود .
-غزاله ؟
از چی انقدر تعجب کرده بود ؟ فقط نگاه کردم به سیاه چاله ها .
-تو ... تو حامله ای ؟
چشمام درشت شد ، دستم رو روی قلبم گذاشتم نمیزد ، نفس هام تند شد . حامله ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-آ...آره ؟ تو حامله ای ؟
من فقط احمق بودم نه حامله . عصبی شدم و میخواستم یه دل سیر بهرام رو بزنم .
-حامله یعنی چی ؟ چرا چرت و پرت میگی ؟
-آخه شکمت بزرگ شده ... یه جوری بزرگ شده ، حالت خوب نیست .
دستام مشت شد . با خودش چی فکر کرده بود ؟
-حرف دهنتو بفهم بعد بزن من وقتی ازدواج نکردم چجوری حاملم ؟
این چرا هی نزدیک میشه ؟
-ببین وقتی بهت نزدیک میشم رنگت میپره .راستشو بگو چی کار کردی ؟
چی کار کرده بودم ؟ خودم هم نمیدونستم .
-به توچه ، برو بیرون . ماماااااااااااااااااان.
با قرار گرفت دست بهرام روی دهنم خفه شدم . جیغ هایی که میکشیدم خفه بود،دست خودم
نبود . اون همه نزدیکی؟
داشتم سکته میکردم ، حمید رو جای بهرام میدیدم . اشک هام که میریخت هم دست خودم نبود .
نفس نفس میزدم .
هوا کم داشتم .
-چته ؟ چرا اینجوری میکنی ؟ غزاله من کاریت ندارم به خدا .
اونا هم کاریم نداشتن ، فقط با چشمانی ملتمس به سیاه چاله ها نگاه میکردم ...
-من میخوام دستمو بردارم ولی جیغ نزن باشه ؟
سرم را تکان دادم یعنی باشه .
دست که برداشته شد هوا برگشت . نفس های عمیق میکشیدم . دردم بیشتر شده بود .
-چی شده غزاله ؟ ضعیف شدی ، رنگ به صورتت نیست ،ازهمه میترسی ،شکمت ... راستشو بگو
چی کار کردی
با خودت ؟
صداش هر لحظه بلند تر میشد . بهرام یخ چرا اینقدر عصبی بود ؟
-با خودت چیکار کردی ؟؟؟ احمق حالت هات مثل ...
مثل چی ؟ چرا حرفش رو نمیزد ؟ چرا صورتش قرمز شده بود ؟ مگه همون بهرام خنثی نبود ؟
-جواب منو بده با کی بودی که به این روز انداختت ؟
این دیگه زیادی بود،من هیچ وقت نمیخواستم با کسی باشم . این دیگه تهمت بزرگی بود . سیلی
که به صورت بهرام
زدم کاملا با کمال میل بود . حق نداشت تهمت هرزگی بزنه به دختر درد کشیده ...
-حالم ازت به هم میخوره . من با هیچ کس نبودم .من ...
بازوهام که در دستان بهارم قرار گرفت باز نفسم رو برید . باز هم فریاد . کسی تو اون خونه نبود ؟
-تو چی ؟ هااااااااان؟ چرا میترسی ؟؟ با خودت چی کار کردی ؟ اگه با کسی نبودی چرا اینجوری
شدی ؟
داد زدم با گریه و بغض داد زدم :
-چون احمق بودم میفهمی ؟ احمق ،گفتن دوست نشو و شدم . چون نمیخواستم چون اونا
میخواستن به زور ...
نفسم نمیومد برای حرف زدن . نفس عمیقی کشیدم ولی کم بود .
-چون من تقریبا دزدیده شدم . چون همه ی مهربونیا نقشست .
به چشمان سیاه بهرام نگاه کردم سفیدی چشمش حالا قرمز بود . چرا دستاش رو بر نمیداشت .
-یعنی چی غزاله ؟ بگو چی شده بگو چی شدیییی ؟ به خدا اگه حرف نزنی یعنی هر چی پیش
خودم فکر کردم راست
بوده بگو که نیستی هرزه نیستی .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_هفدهم

صداي خنده ي كودكانه ي هيلا اتاق و پر كرده بود از خنده
ي زيباي روي لبش لبخند به لبم اومد متوجه ي سنگيني
نگاهي روي خودم شدم
به طرف دامون برگشتم كه ديدم به پنجره تكيه داده وزل زده
بهم دست و پامو گم كردم و نگاهمو ازش گرفتم
نميدونم چرا از نگاهش اصلا خوشم نميومد تو نگاهش يه
چيزي بود كه منو به شدت ميترسوند..
با صداي صولتي بهش نگاه كردم كه گفت
_خوب ديگه ما رفع زحمت ميكنيم انشالا زودتر دختر
كوچولوي ما مرخص بش ه
تشكري ازش كردم ك ادامه داد
_از كي ايشالا برميگردي سر كارت مشتريات پدر منو در اوردن
همش سراقتو ميگيرن
من و مني كردم و گفت م
_سعي ميكنم زودتر برگردم واقعا شرمندتون شدم عذرميخوام
صولتي چشم غره ايي بهم رفت و گف ت
_بيخيال بابا اين حرفا چيه ميزني دخت ر
و به سمت در رفت و دوباره خدافظي كرد و ازاتاق خارج شد
،دامون تكيشو از پنجره برداشت بهم نزديك شد سرشو به
سمتم خم كرد و اروم گف ت
_فكر كنم حال خواهرت خيلي بهتر شده ديگه وقتشه درباره
شرايطي كه بهت گفتم حرف بزنيم فردا نه صبح شركت باش
باگيجي نگاهش كردم و گفت م
_چه شرايطي!؟يعني چي؟
ابرويي بالا انداخت و گف ت
_فردا نه صبح شركت باش
بازم بي اهمت به خودم و سوالي كه كردم از اتاق خارج شد و
منو توي شٌك حرفاش گزاش ت..
اون روز ايدا بيمارستان نيومد...مجبور شدم بهش زنگ بزنم و
ازش بخوام كه فردا صبح مادرشو بفرسته كه پيش هيلا باشه
تا من برم شركت دامون ببينم حرف حسابش چيه و چيكارم
داره...
صبح روز بعد بعد ازاومدن زهرا خانم از بيمارستان خارج شدم
و به سمت شركت حركت كردم تموم طول مسير فكراي جور
وار جور توي مغزم رژه ميرفت ن
نميدونستم چي در انتظارمه...من كه در اضاي پولي كه داده
بود بهش سفته داده بودم!!
مثل دفعه ي قبل وارد كابين فلزي اسانسور شدم و طبقه ي
مورد نظر و فشار دادم
بعد از بيرون اومدن از اسانسور زنگ شركت زدم كه اين بار
خود دختره كه سري قبل ديده بودم در و برام باز كرد سلامي
بهش كردم و داخل شدم
رو بهش گفتم
_ااا ببخشيد خانم من قرار ملاقات داشتم با اقاي ريي س
سري تكان داد و بدون نگاه كردن بهم گفت
_بله ميدونم بفرماييد داخل...
منم ترجيح دادم مث خودش باشم و ازش تشكر نكنم در اتاق
و زدم وارد شدم همه ي چراغاي اتاق خاموش بود
تنها نوري كه وارد اتاق ميشد از همون پنجره ي بزرگ و
سراسري بود .!
متعجب نگاهمو دور اتاق گردوندم تا دامون و ببينم ولي توي
اتاق نبود!صدامو صاف كردم و گفتم
_سلام...نيستين؟
صداي قاطعشو از گوشه اتاق شنيدم كه گف ت
_بيا اين طرف اينجام
چند قدم به سمت صدا نزديك شدم و با دقت بيشتري نگاه
كردم يه در كوچيك سياه رنگ همرنگ ديوار گوشه ي اتاق
بود!؟

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_هفدهم

نمی خواست دیگر به بعدشفکر کند...
نمی خواست...
سری تکان داد و با بغضو خشم ادامه داد:
_ اونم مست بود...مست بود.
یگانه که متوجه لرزش بیش از حد او شد، سرشرا
در آغوشگرفت و آرام گفت:
_ هیس...باشه قربونت برم ، دیگه نگو آروم
باش...تموم شد من کنارتم آبجی.
حضورشقوت قلبششده بود.
حتی اگر از دستشکاری برنمی آمد.
حتی اگر نجات دهنده نبود.
اما همین که هنوز کسی را داشت، جای امیدواری
داشت.
سرشرا به سینه یگانه تکیه داد و پلک هایشرا
روی هم فشرد.
خوابش نمی آمد...اما ثانیه ای نگذشت که بعد از یک
سرگیجه شدید، به خوابی عمیق فرو رفت.
به یک خلسه شیرین...
بدون درد...بدون فکر...بدون ترساز آینده ای
تاریک.
------------------------
(دو روز بعد)
سیگارشرا لب پنجره خاموشکرد و به صفحه
تماس هایش خیره شد.
طی این دو روز کیمیا نه پیامک هایشرا پاسخ داده
بود و نه تماس هایشرا...
هر روز کارششده بود رفتن به آن محله لعنتی.
هر روز به امید دیدن کیمیا می رفت و هربار با بعد
از جنگ و دعوا با خانواده اش، دست از پا دراز تر
برمی گشت.
کیمیا حاضر نبود ببیندش...
و او برای اولین بار بعد از فوت مادرش، حال مرگ
داشت.
_ امیر کیا.
با شنیدن صدای امیر کسری، به عقب چرخید.
برادرشدر حالی که ظرف میوه ای دستشبود به
سمتشآمد و کنارشایستاد.
نگاهشرا از پنجره به حیاط بزرگ شان دوخت و
کوتاه گفت:
_ جوابمو نمی ده.
ظرف میوه را روی میز کنار پنجره گذاشت و در
جوابشگفت:
_ باید باهاشکنار بیایی.
به سمتشچرخید.
_ به حرف راحته...
جدی نگاهشکرد و در جوابشگفت:
_ نه اتفاقا حتی حرفشم راحت نیست .اما مجبوری
به تحمل این سختی! خیانت کردی امیرکیا! براش
تبصره نچین! خیانت خیانته!
تو دیگه نه می تونی دل کیمیا رو به دست بیاری، نه
اعتماد از دست رفته شو!
پوزخندی زد و از پنجره فاصله گرفت.
مستأصل میان اتاق ایستاد و به سمت برادرش
چرخید.
_ چقدر راحت کنار اومدین همتون!
او هم به سمتشچرخید.
دست هایشرا داخل جیب شلوارشفرو برد و
جواب داد:
_ از واقعیت نمیشه فرار کرد امیر کیا .حتی اگه کنار
اومدن باهاشسخت باشه.

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M