روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
8.73K photos
826 videos
10 files
1.69K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_شانزدهم

عاطفه از بی محلی گفته بود . حتی سلام هم نکرده بودیم .بیشتر از این ؟
-غزاله جان چقدر لاغر شدی .
صدای زن دایی زهرا بود . دلم ریخت ، نباید میفهمیدن . سعی کردم لبخند بزنم .
-خوب درسا یه ذره سنگین شده ...
نمیدونستم چه بهونه ای بیارم که متوجه نشن . زیر نگاه خیره و پر جذبه ی بهرام دستام به لرز
افتاد . چرا اینطور
نگاهم میکرد ؟
نمیتونستم بیشتر از این بمونم .
-مامان میشه من برم لب دریا ؟
مریم نگاهی به دستپاچگیم کرد .
-تنها ؟ نمیشه که .
کنار مریم نشستم و سعی کردم آروم باهاش صحبت کنم .
-مریم جونم خواهش به خدا خسته شدم 5 روزه اینجاییم جایی نرفتم مواظبم به خدا .
نگاهم بی شباهت به گربه ی شرک نبود .
-خیله خوب ولی من از پنجره نگات میکنم دور نشو دیگه پدرتو حرص نده .
میدونستم چه گندی زدم.
-باشه قول . و با بوسه ای که به گونه مریم زدم به سمت ساحل رفتم .
نفس عمیقی کشیدم . بعدازظهر بود . با این که مردم با رکابی هم لب ساحل میومدن ولی سویی
شرت پوشیده بودم.
عاطفه گفته بود. شالم رو آزاد روی سرم انداخته بودم دمپایی های لا انگشتی رو کناری گذاشتم و
به دریا نزدیک تر
شدم . آب خنک که به پاهام میخورد حس خوبی داشت . دستم رو در جیب فرو بردم تا یخ تر از
این نشه .
دریا هم پر طلاتم بود . چشمانم هم پر طلاتم بود . بغضی که میرفت تا شکسته شه خورده شد .
خسته بودم از همه
چیز.از درد کشیدن، کابوس دیدن ،مرگ بود موهای یک شبه سفید شده ی پدرم ، مرگ بود خم
شدن کمر مادرم ...
لبم رو به دندان گرفتم شاید آروم شه چانه ی لرزانم . چه کرد بودم با زندگی ؟ به اطراف نگاه
کردم کسی نبود .
دستی به صورتم کشیدم .
-سلام غزاله اینجا چه کار میکنی ؟
صدای شهرام بود برادر دوقولوی بهرام که شباهت خاصی به هم نداشتن فقط ترکیب کلی مثل هم
بود .
-سلام همین جوری اومدم حوصلم سر رفته .
لبخندش مهربان بود و من حالم از مهربانی به هم میخورد .
با نزدیک شدن شهرام یک قدم به عقب برداشتم .دست خودم نبود ،میترسیدم .
-بیا بریم بالا رزیتا اینا اومدن بعدش با هم دوباره میایم .
رزیتا اینا ؟ هه اسم دختر خاله هام رو هم فراموش کردم .
با فاصله ی زیاد از شهرام به سمت ویلا رفتم . چهارماه بود که به هیچ مردی نزدیک نشده بودم
حتی پدرم .
-غزاله چقدر دستات یخه دختر .
و باز نگاه منتظر بقیه . نفسم رو با شدت بیرون دادم و دستام رو در جیب فرو بردم .
-چیزی نیست باد میومد لب دریا دستام یخ کرده .
سرم رو بالا گرفتم . سیاه چاله ها خاص نگاهم میکردن . ناباور ...
از نگاه های گاه به گاه و ترسناک بهرام میترسیدم چرا این پسر وحشتناک شده بود ؟
***
لب دریا با جوون های فامیل نشسته بودیم. بهرام هم بود ولی نبود . هیچ وقت نبود .
بعد از مدت ها با شوخی های شهرام از ته دل خندیدم . این دو برادر اصلا شبیه هم نبودن .
-خوب وزغ خیلی خندیدی بسته وقتشه که پرتت کنم تو آب .
وزغ ؟ فقط عاطفه حق داشت این لقب رو به کار ببره.
-وزغ خودتی با اون موهای وزت .ایییییییییش .
بین زمین و هوا قرار گرفتم . شهرام بلندم کرده بود ، از کی این قدر سبک شده بودم ؟
-هووووووووووووی دراکولا بذارم زمین .
و آب هایی که تو دهنم رفت . از ترس قلبم تند میزد . دور کمرم میسوخت . چطور انقدر نزدیک
شده بود ؟
خیلی وقت بود شیطونی یادم رفته بود .
تمام تنم خیس شده بود . و لباس ها به تنم چسبیده بود . تقریبا با دخترا تو آب نشسته بودیم . آب
بازی خوبی بود .
-اَه غزاله هر چی شن بود خالی کردی رو من .
به لباس های شنی شهرام نگاه کردم . حقش بود .
-حقته تا تو باشی منو یهو خیس نکنی آب سرده .
-نترس بابا نمیمیری .
دستم رو یواش زیر آب بردم و مشتی گل و شن برداشتم . به شهرام نزدیک شدم . نفس گرفتم .
شهرام ترس نداشت .
با آخرین سرعت عمل گل ها رو تو یقه ی شهرام ریختم و دور شدم . بیشتر از این نمیتونستم
نزدیکی رو تحمل
کنم . داد شهرام باعث شد در آب بدوم .
-هوی واستا من تو رو بگیرم زندت نمیذارم .
ترس در دلم ریخت . جمله ی حمید در ذهنم زنگ زد :
- توله سگ دست منو گاز میگیری ؟ میکشمت امشب میکشمت .
ایستادم،پاهام شل شد نزدیک شدن شهرام رو میدیدم و قلبم رو به ایستادن میرفت . با درد
شدیدی که زیر شکمم
پیچید به خودم نگاه کردم . واااااااای خدای من . تو دریا چه کار میکردم ؟ در آب آلوده قلبم ایستاد
. شهرام در کنارم بود .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_شانزدهم

دكتر ماسكي كه جلوي دهنش بود برداشت و با ارامش گف ت
_خداروشكر خيلي عمل خوبي بود و دختر كوچولوي ما
حسابي جنگيد..و اينكه قلب جديدٌ قبول كرد و عمل موفق
اميز بود
باشنيدن اين حرف دكتر اشكام سرازير شد و همون وسط
سالن نشستم و زدم زير گريه هزاران بار خدارو شكر كردم...
به كمك خاله زهرا و ايدا بلند شدم و روي صندلي نشستم
ايدا بغلم كرد سعي كرد ارومم كنه ولي فقط با گريه از روي
خوشحالي ميتونستم اروم بشم..
چند روز بعد هيلا رو به بخش منتقل كردن و قرار بود چند
روز ديگه مرخصش كنن خدارو شكر از زردي و بي حالي
چهرش كاسته شده بود و داشت بهتر ميشد
تو اين مدت نتونستم سر كار برم و تلفني از نازيلا خواستم
برام مرخصي رد كن ه
توي اتاق مشغول دادن ابميوه به هيلا بودم كم كم داشت
ساعت ملاقات ميشد و سر كله ي ايدا و خاله زهرا پيدا ميشد
با صداي اروم هيلا به خودم اومد كه گف ت
_ابجي من ديگه نميخورم..حوصلم خيلي سر رفته پس كي
ميريم خونه؟
دستي به موهاي بلندش كشيدم و گفت م
_يكي دو روز ديگه تحمل كن ميريم قربونت برم..
باشه ايي گفت كه صداي در بلند شد به سمت در رفتم و بلند
رو به هيلا گفتم
_بفرما اينم از مزاحم هميشگي هر روز مياد كه حوصلت سر
نره...
درو كه باز كردم با چهره ي خندان اقاي صولتي مواجه شدم،با
دسپاچگي و شرمندگي گفت م
_اي واي ببخشيد اقاي صولتي فكر كردم دوستم هست
بفرماييد تو
اومد داخل اتاق و خندان گف ت
_اوه نه اين چه حرفيه دختر داشتيم از اينجا رد ميشديم گفتم
يه سر بيايم اين خانم كوچولوي شمارو ببينيم
بعد عروسك بزرگي كه دستش بود و داد بغل هيلا و شروع
كرد به خوش وبش و بازي باهاش اومدم در ببندم و ازش
تشكر كنم كه پايي مانع از بس تن در شد
سرمو بلند كردم ببينم صاحب پا كيه ي كه با ديدن دامون
اونم اينجا تو بيمارستان!!چشمام چهارتا شد...
بي توجه به قيافه ي متعجب من مغرور پا به داخل اتاق
گزاشت و گفت..
_سلام خانم كوچولو حالت چطوره؟
روي صحبتش با هيلا بود!منو رسما ناديده گرفت و پشم
حساب كرد..خيلي از اين بي محليش نارحت و عصبي شدم
ولي بروي خودم نياوردم..
هيلا با همون شوق كودكانش كه بخاطر عروسك جديدش
داشت گفت
_ممنون عمو خوبم
و رو به من ادامه دا د
_ابجي ببين عمو چه عروسك خوشگلي برام اورده..
بهش لبخندي زدم و گفت م
_خيلي قشنگه عزيزم از عمو تشكر كردي ؟!
هيلا رو به اقاي صولتي گف ت
_ممنون عمو جون
اقاي صولتي گفت
_نچ نچ تشكر اينجوري قبول نيست
هيلا از حرفش بق كرد و با لباي اويزون گف ت
_پس چجوري ؟
اقا صولتي لپشو نزديك هيلا برد و گف ت
_بايد يه ماچ ابدار به عمو بد ي
هيلا به من نگاه كرد تا عكس العملو ببينه كه بهش اجازه
ميدم يا نه براش لبخندي زدم و چشمامو روي هم گزاشتم
دستاشو دور گردن صولتي گره زد و بوس محكمي روي لپش
كاشت كه باعث خنده ي صولتي شد و گف ت
_اخ اخ چه بوس ابداري بودا هنوز هيچكس اينجوري بوسم
نكرده بود.

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_شانزدهم

یگانه هفت سال ازشکوچک تر بود.
نیازی نبود توضیحی دهد...اما تنها کسی بود که
هنوز مهرشرا به دل داشت.
تنها کسی بود که با وجود ندانستن تمام ماجرا،
باورشکرده بود.
لب هایی که از شدت درد و بغض، می لرزید را باز کرد
و آرام گفت:
_ یگ...یگانه؟
گریه کنان نالید:
_ جانم آبجی؟ یلدا نمون ...خورشید نزده بی خبر و
بی نشون جمع کن برو .بابا و یزدان ولت نمیکنن.
او هم به گریه افتاد. سرشرا به شانه یگانه تکیه
داد و پلک هایشرا روی هم فشرد.
دندان هایشاز شدت درد به هم می خوردند و از
جای برخورد کمربند به ترقوه اش، خون می آمد.
دستشرا آرام روی ترقوه اشگذاشت و لبشرا از
شدت درد و سوزشگزید.
یگانه بوسه ای روی موهای به هم ریخته اشزد و
هق هق کنان پچ پچ کرد:
_ من نمیدونم واقعیت ماجرا چیه آبجی .ولی
هرچی که بوده اون آشغال باید تقاصشو پس
بده...باید بری پیشش.
می رفت پیشامیر کیا ؟ لعنتی خودشکه
هیچ...حتی از نام نحس اشهم متنفر شده بود.
اصلا می رفت. خب؟چه می گفت؟امیر کیا در کمال
وقاحت گفته بود که تجاوزی در کار نبوده!
تجاوزی در کار نبوده که یقه اشرا بگیرد...رفتن
دلیلی نداشت.
آرام و پر درد لب زد:
_ نمیتونم یگانه ...رفتنم مسخره است.
گیج نگاهشکرد. دوست نداشت به خواهرششک
کند. یلدا در نظرشالهه نیکی و پاکی بود.
حتی اگر تمام جهان ، خلاف اشرا می گفتند.
اما الان...نه که شک کرده باشد، نه!
اما پر شده بود از سوال...
نگاهی به یلدا انداخت و با احتیاط لب زد:
_ چی شده یلدا؟ اصل قضیه با اونی که گفتی...
با صدای بی رمق و خسته اش، کلامشرا قطع کرد.
_ واقعیت همونه...دیشب کیمیا همه مون رو مجبور
کرد که مشروب بخوریم .گفت اگه به
خطاست...همه باید تا آخرین پیک با هم باشن.
نتونستم مقاومت کنم...یعنی...نخواستم بگن
بی جنبه اس. نخواستم مسخره ام کنن.
یادآوری دیشب آزارش می داد اما دوست داشت
حداقل یگانه بداند...نه که خطایشرا بپوشاند نه!
فقط دوست داشت اگر نبود، کسی غیر خودش باشد
که همه چیز را بداند.
صدای داد و فریاد یزدان همچنان از هال به
گوش هایشان می رسید.
اما همین بود که فرصت می داد حرف بزنند.
دست یگانه را میان انگشت های یخ زده اشگرفت و
بغضکرده ادامه داد:
_ همه تا خرخره خوردن و کشیدن...مجلسمثلا
نامزدی شون دیگه هیچ شباهتی به جشن نداشت .
همه یه گوشه مست و پاتیل افتاده بودن .منم
اینقدر حالم بد بود که فقط میخواستم
بخوابم...رفتم توی یکی از اتاق های بالا اما...امیر
کیا هم اونجا بود

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M