روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
8.73K photos
826 videos
10 files
1.69K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_هجدهم

به چشمان سیاه بهرام نگاه کردم سفیدی چشمش حالا قرمز بود . چرا دستاش رو بر نمیداشت .
-یعنی چی غزاله ؟ بگو چی شده بگو چی شدیییی ؟ به خدا اگه حرف نزنی یعنی هر چی پیش
خودم فکر کردم راست
بوده بگو که نیستی هرزه نیستی .
-نیستم لعنتی نیستم .
کسی که عاشقش بودم با خودش چه فکری کرده بود؟ نه نباید اجازه میدادم اشتباه فکر کنه .
نباید . گفتم همه چیزو گفتم
از دوست شدن با سام و حماقتم درباره رامین و پویا از ترسم از حمید . گفتم از دلیل ترسم گفتم
تا هرزه نباشم .
هق هق کردم و گفتم و به سیاه چاله ها نگاه نکردم . حرف هام رو زده بودم ولی بهرام خاموش
بود . خیلی خاموش...
دستان بهرام از بازوهام جدا شد . چشمانش قرمز تر از حد معمول بود . نفس عمیقی گرفت و
دستی به صورتش
کشید .
-غزاله ازت بدم میاد ازت متنفرم .
قبل از این که بفهمم چی شده از اتاق بیرون رفت .
هه حق داشت .کسی یه احمق خر را دوست نداره .انتظار دیگری نداشتم . قلبم فشرده شد.اشک
هام ریخت .
تمام شده بود . همه چیز حتی همان یه ذره امید تمام شده بود . به مرگ راضی بودم ...لب زدم :
نپرس چرا، نپرس چطور ...
نمیتونم برات بهونه بیارم ...
اما فقط بهت میگم ...
دوست دارم ،دوست دارم ،دوست دارم ...
******
عاطفه :
با صدای زنگ موبایلم سرم رو از روی جزوه ها بلند کردم . روز 01 عید بود و اگه خدا قبول کنه
داشتم درس
میخوندم ... کار هرگز نکرده . دل تنگ غزاله بودم و نگرانش ولی نمیخواستم مزاحمش شم ..
به صفحه نگاه کردم غزاله بود :
-جوووووونم غزاله خانوم .
-عاطی میشه بیام خونتون ؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا دوباره صدا بغض داشت ، خسته از این همه غم گفتم :
-آره عزیزم بیا .
دوباره چی شده بود ؟
در اتاق رو بستم و برگشتم،غزاله کنج اتاق در خودش جمع شده بود پر بغض با چشمانی قرمز و
پف کرده .
روبه روی غزاله نشستم و دستی به صورت یخ زده ی خواهرم کشیدم .
-چی شده وزغ کوچولو ؟ مسافرت خوش نگذشته ؟
غزاله خودش رو در آغوشم انداخت . چی به سر وزغ کوچولو آمده بود ؟
-چی شده عزیزم ؟ کی اذیتت کرده ؟ خوب بودی که تو .
-عاطی فهمید ، همه چیز رو فهمید . فکر میکرد هرزم فک ... فکر میکرد با کسی بودم اگ ... اگه
نمیگفتم باورش
میشد م ... من همه چیزو گفتم و ... ولی اون گفت از من بدش میاد گفت که ... که ازم متنفره .
و بعد هق هقی که میدونستم از شکستن دلشه. همه چیز دستم اومداز کجا فهمیده بود اون آقای
دیووانه ؟
-چی شد که فهمید ؟
-رفتم تو دریا ...
نذاشتم حرفش تمام شه دریا ؟؟
-دریا ؟ مگه نگفته نرو ؟ هان . حتما داروهات رو هم نخوردی. جواب منو بده شکمت ورم کرد ؟ آره
؟
-آره ورم کرد تازه خوب شدم . به خدا شهرام انداختم تو آب خوب منم حواسم پرت شد . از روی
شکمم فهمید .
تازه فکر میکرد حاملم . عاطی اون از من بدش میاد .
چی میگفتم به این دختر ؟ بدن غزاله یخ زده بود و این یعنی دوباره حالش بد شده . به حد مرگ از
دست بهرام عصبی
بودم و میل زیادی به خورد کردن ساق پاش داشتم ... زیر لب گفتم : عوضی .
-غزاله شماره ی بهرامو داری ؟
-آره . عاطی میخوای چیکار کنی ؟
-هیچی فقط یه ذره داد بزنم اجازه هست ؟
دستان غزاله دور گردنم حلقه شد .
-اصلا بزنش هر کاری میخوای بکن . عاطی به خدا نمیخواستم که ...
-هییییییییییییش میدونم خواهری میدونم شما فقط شماره رو بده .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_هجدهم

اگه كسي از دور نگاه ميكرد مطمعن متوجه ي در
نميشدبيشتر شبيه يه در مخفي بودكه استتار شده!
با تعلل و ترس چند تقه ي اروم به در زدم و گفتم
_ببخشيد شما اونجايين؟!
صداي كلافه و عصبيش بلند شد و گف ت
_اره پس ميخواستي كجا باشم..چقدر گيجي تو دختر ..بيا تو..
در اتاق واروم باز كردم واردشدم يه اتاق خواب كوچيك و جمع
جور بود كه همه چيزش با نظم و سليقه چيده شده بود يه
اتاق دنج و ساكت..!
نگاهم به سمت دامون كشيده شد كه با بالاي تنه ي لخت
روي تخت دراز كشيده بودو دستش روي چشماش گزاشته
بود
از ترس هيني كردم خواستم از اتاق خارج بشم كه با صداش
متوفق شدم كه گفت
اون روز بعد از يك ساعت كه ماساژش دادم اجازه داد كه برم
سريع شالمو سرم كردم و دستامو شستم از اتاق بيرون اومد م
قبلش شماره تلفن خونه و موبايلمو ازم گرفت و گفت براي
دفعه ي بعدي خودش خبرم ميكنه
پا كه به سالن گزاشتم توجه چند نفر از كارمندا و منشي
شركت بهم جلب شد نگاه معني دار و سنگيني بهم انداختن
بدون توجه و نگاه ديگه ايي بهشون از شركت زدم بيرون بايد
بهش ميگفتم كه ديگه تو شركت اين كارو انجام نميدم وقتي
يك ساعت تو اتاقش بودم هركسي باشه فكر بد ميكنه!
خرد و خسته مستقيم به بيمارستان رفتم زهرا خانم و
فرستادم تا بره استراحت كنه قرار بود فردا هيلا رو مرخص
كنن و از صميم قلب خوشحال بودم...
دو روز از مرخص شدن هيلا ميگذشت امروزديگه ميخواستم
برم سركارم زهرا خانم طبق معمول جور منو كشيد و گفت
كه مياد پيش هيلا ميمونه تا برگردم
بعد از ده روز مرخصي امروز واقعا با انرژي ميخواستم كارمو
شروع كنم وارد سالن ويلا شدم و سلام بلند بالايي به نازيلا
كردم
با خوش رويي گفت
_سلام خوش اومدي عزيزم
بوسي براش فرستادم به سمت رختكن رفتم وهمون جور گفت م
_مشتري من اومده نازي يا ن ؟!
نازي مني مني كرد و گف ت
_راستش هيلدا ميخواست بهت زنگ بزنم بگم كه..
بقيه حرفشو خورد و ادامه نداد راه رفته رو برگشتم و جلوي
ميز ايستادم و گفتم
_چي بگي.؟
با نارحتي گف ت
_واقعا متاسفم عزيزم ولي ديگه اينجا نميتوني كار كني و
ماساژور جديد اومده...
از حرفش يكه ايي خوردم و گفتم
_چرا؟؟منظورت چيه نميتونم اينجا كار كنم ؟

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_هجدهم

سپسقدمی جلوتر آمد و جدی تر از قبل ادامه داد:
_ چهار روز دیگه عروسیته .عروسی که فارغ از
اقوام، همه بزرگ های کشور دعوتن!
همه کسایی که منتظر یه گاف از جانب مان امیر کیا
تا جوری زمینمون بزن که هفت نسلمون نتونن
پاشن!
روی تخت نشست و سرشرا بین دست هایش
گرفت.
خودش به درک...یک پزشک معمولی بیشنبود.
اما جایگاه پدر و برادرشفرق داشت.
یک کشور آن ها را می شناختند.
اگر از این اتفاق احدی باخبر می شد...جوری زمین
می خوردند که بلند شدن شان محال بود.
امیر کسری نیز کنارشروی تخت نشست و ادامه
داد:
_ این عروسی باید برگذار بشه .تحت هر شرایطی!
به سمتشچرخید و غرید:
_ میگم کیمیا جوابمو...
کلامشرا قطع کرد:
_ با دخترعموش!
شوکه نگاهشکرد.
واقعا نمی فهمیدند یا منفعتشان در نفهمی بود؟
دخترعمویشرا جای عروسشمی نشاند؟
عصبی خندید و از روی تخت برخاست.
دستی به صورتشکشید تا شاید خشم اشفروکش
کند.
اما نمی شد...
به سمت امیر کسری چرخید و گفت:
_ گنجیشک بنشونم جای قناری؟ تو داری این حرف
و می زنی؟ اوکی تو هم نوشین و طلاق بده
دخترعموشو بگیر!
از روی تخت برخاست و با عصبانیت غرید:
_ انگار نمیفهمی تو چه منجلابی گیر کردیم .منو تو
به درک امیر کیا، بابا یه آدم معمولی نیست! کسی از
این آبروریزی باخبر بشه شرف نمیمونه براش.
سرشو نمی تونه بلند کنه دیگه!
کلافه و عصبی فریاد زد:
_ بگین داماد مرد! منم برمیگردم همون قبرستونی
که این همه سال بودم.
میان بحث شان در به سرعت باز شد و پدرشداخل
اتاق آمد.
_ چه خبره معرکه گرفتین؟
امیرکسری نگاهی به او انداخت و همانطور که قصد
خروج از اتاق را داشت، رو به پدرشگفت:
_ کمر همت و بسته شرف خانواده رو ببره!
در جوابشفریاد زد:
_ میخوام گورمو گم کنم برگردم گوه دونی خودم!
این شرف خانواده تاجیک و می بره؟
پدرش جلو آمد و با جدیت جواب داد:
_ بله، می بره!
ساکت نگاهشکرد و پدرشادامه داد:
_ اشتباه کردی، پای اشتباهت هم وایسا.
من هفتاد سال آبرو و اعتبار جمع نکردم که یه شبه
سر مست کردن تو به بادش بدم .
از کنارشگذشت و رو به پنجره ایستاد.
دست هایشرا در سینه قفل کرد و قاطعانه تر از
قبل ادامه داد:
_ تا الانم خطر کردی رفتی اون محل...همه چیز
تموم شده پسر .جوری فراموششکن که حتی اگه
مطبوعات هم بویی بردن جوری تکذیب کنیم که
خودمون اول از همه باورمون بشه.

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M