روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
8.73K photos
826 videos
10 files
1.69K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_سیزدهم

سنگینی وزن مرد رو روی خودم حس کردم . خدایا رحم کن ، رحم کن . قدرت تکون دادن دست
هام رو هم نداشتم
فهمیدم که لباس ها رو از تنم در آورد اشک ریختم ولی چه میکردم؟ باید کاری میکردم قبل از این
که تمام لباس ها رو
در بیاره . هنوز به هوش بودم باید کاری میکردم ، تمام قدرت رو در زانوی پای راستم ریختم و
محکم با زانو به زیر
شکم مرد زدم . داد مرد رو شنیدم و سبک شدنم . موفق شده بودم ، آه خدایا توان بلند شدن
نداشتم . چشمام رو
میخواستم باز کنم ولی جز تاریکی چیزی نبود . چم شده بود ؟؟؟ باز هم فریاد مرد .
-میکشممتتت .
دردی که در بدنم پیچید قابل وصف نبود . چه بی رحم بود این مرد ، چه حیوان بود و چه نامرد بود
این مرد .
لگدها که به زیر شکمم میخورد همون ذره جون رو ازم گرفت . فقط توان اشک ریختن داشتم .
حس کردم که سنگینی مرد برداشته شد . و بعد صدای رامین :
-حمید بدو بریم وضع خرابه .
-یعنی چی من تا این دخترو نکشم ولش نمیکنم توله رو .
-الان هم کشتیش معلوم نیست چه بلایی سرش آوردی امشب گشت به این خیابون گیر داده فک
کنم آمار دادن باید بریم بدو.
-پس پول چی ؟
-ایول داره باباش، پولو تا گرفتیم ریخته به حساب از ترسش تقریبا 01 مین بعد تماس پولو
ریخت .
-اینو چیکار کنیم ؟
-دم خونشون میذاریمش فقط بدو .
میفهمیدم یکی لباس تنم میکنه.فهمیدم که روی دست میبرنم .با حس خیسی پاهام و حرکت ماده
ی گرمی هوشم هم
از دست دادم ...
*********************
عاطفه :
یک هفته بود که نفسم تنگ میشد ، دلم شور میزد ، یک هفته بود که غزاله مدرسه نیومده بود
.تماس نگرفته بود.
دلم طاقت نیاورد ، تماس نگرفته بودم تا مریم رو نگران نکنم ولی دیگر نمیتونستم .
-الو .
صدای مریم بود ؟
-الو مریم خانوم ؟
-عاطفه جان تویی ؟
صدا بغض داشت ،شکست داشت ، خش داشت ...
-چی شده مریم جون ؟
-بیا مادر بیا ..
و بعد هق هق و قطع تماس ... یا امام حسینی که از گفتم عمق فاجعه رو به فهموند .روز اول محرم
خدا به خیر کنه . نفهمیدم چجوری لباس پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم .
-ماماااااان من میرم خونه غزاله اینا .
-الان ؟
-آره میام کار داشتی زنگ بزن .
دوویدم تا در خونه غزاله . دم در توان زنگ زدن نداشتم ، فقط میگفتن غزاله زنده است ... کافی
بود .
با هزار بدبختی زنگ رو فشردم . پاهام جان بالا رفتن از پله ها رو نداشت ولی وقت کم آوردن نبود
، غزاله منتظر
بود . وارد خانه شد ... کلبه ی احزان یعقوب هم آنقدر غم داشت ؟؟
صدای هق هق مریم کمر خمیده ی حسین آقا که کنار حجمی نشسته بودن . اون کی بود ؟؟ چرا
گریه میکردن ؟
کنارمریم نشستم و نگاه کردم به خواهرم .خوب نگاهش کردم. صورتی بی رنگ ،لب هایی سفید
،چشمانی ورم کرده .
دستام رو به سمت دستان غزاله دراز کردم . دستاش نرم بود ولی یخ . دستانم رو روی نبض
گذاشتم .
نبض داشت ، دستان خواهرم نبض داشت . چرا گریه میکردن ؟؟ جانی نداشتم برای حرف زدن
ولی مریم حرف زد
-وقتی زنگ زدن به حسین که 01 ملیون پول برای همین امشب میخوان یه رب نشد که پولو
ریختیم به حساب ، وقت
به پلیس خبر دادن نبود .
صدای هق هقش حرفش رو نا تموم گذاشت . چرا ادامه نمیداد ؟ غزاله چش شده ؟
-نامردا جلوی در ولش کردن ، بچمو بردیم بیمارستان ، با مرده ها فرقی نداشت ، 4 روز بستری بود
، میدونی دکتر
چی گفت ؟ بچم تعادل نداره به خاطر ضربه ی سرش ، زیاد به هوش نمیمونه ،چشماش بی حالن ،
سخت حرف میزنه.
سه تا ضربه کار دستش داده .
و باز هم صدای هق هق ...
-خداروشکر بچم دخترانش رو داره عاطفه ولی ...
باز هم هق هق ... لبان خشک شده ام رو باز کردم .
-ولی چی ؟
-بدن بچم از داخل زخم شده ، خون ریزی شدید و عفونت شدید داره .درد داره عاطفه .روده اش
ضربه خوده ،رحمش
ضربه دیده . بچم از درد بی هوش میشه چی کارش کنم ؟؟؟ افسردگی شدید گرفته حرف نمیزنه
نگاه نمیکنه ...
فقط به جیغ ها و هق هق های بعد از جمله ی مریم خانوم گوش میدادم.هیچ حسی نداشتم
هیچی...غزاله رو زده بودن ؟
پوست لبم از خشکی ترک خورده بود و طعم خون رو میفهمیدم مهم نبود . دست غزاله رو بی اراده
بوسیدم. خواهرم
بود . چه میکردم با این مرده ی زنده نما ؟؟؟ نمیتونستم بمونم . حداقل الان نمیتونستم .
-مریم خانوم من میرم فردا میام اینجا ببخشید .
جواب مریم رو نشنیدم . نمیفهمیدم چه خبر شده حرف های مریم رو درک نمیکردم . باید به مامان
زنگ میزدم
-الو مامان من یه ذره دیر میام غزاله تصادف کرده .
-واااااااااااا طوری شده ؟
-حالش خوب نیست .
-کی میای ؟
-میام تا یکی دو ساعت دیگه فردا دوباره میرم .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_سیزدهم

سري تكان دادم كه از جاش بلند شد رفت سمت ميزش و
شروع به شماره گرفتن كرد نميدونم چقدر مشغول حرف زدن
بود كه با صداش به خودم اومدم كه گف ت
_هوووف هيلدا كسي ازش شماره ي ديگه ايي نداره اين اخري
كه باهاش حرف زدم دامون بود...ازم سوال كرد چيكارش داري
مجبور شدم قضيه ي خواهرتو بهش بگم...
با شنيدن اين حرفش از جام بلند شدم و با عصبانيت گفت م
_وايي نازي نبايد بهش ميگفتي الان معلوم نيست چه فكرا
كنه دربارم...اون همين جوريش يه چيزيش هست
نازيلا نگاهي بهم انداخت و گفت
_هيلدا ميشه انقدر چرت وپرت نگي لطفا ديگه ازش يه ديو
ساختي اينجورم نيست بدبخت
نزاشتي حرفمو كامل كنم،گفت بري شركتش اون پولي كه
براي عمل احتياج داري و بهت قرض ميد ه
با ناباوري بهش نگاه كردم و گفتم
_چ.يي؟؟
با خوشحالي گفت
_همين كه شنيدي!پول عمل جور شدعزيزم الان ادرس
شركتشو برات مينويسم
هنوزم باورم نميشد كه قبول كرده پول عمل و بده!
نازيلا برگه ايي به طرفم گرفت و گفت
_بيا عزيزم اينم ادرسش سريع تر برو...
برگه رو گرفتم ازش بغلش كردم ازش تشكر كردم و از ويلا
زدم بيرون ...بي خيال اتوبوس شدم و يه دربست گرفتم و
ادرس شركت و بهش دادم
فاصله ي زيادي از ويلا نداشت و زود رسيدم از ماشين پياده
شدم و به ساختمون بلند رو به رم خيره شدم يه اسمان خراش
بزرگ تو بهترين نقطه ي شهر!
استرس عجيبي اومده بود سراقم و دلم شور ميزد دست و پام
شروع به لرزيدن كردن
نفس عميقي كشيدم تا به خودم مسلط بشم و به سمت
ساختمون حركت كردم..
تو لابي برج دوباره به كاغذ توي دستم نگاه كردم شركت "انبوه
سازان جوان"از روي بردي كه روي ديوار زده بودن فهميدم
كه طبقه ي بيست يكم بايد برم سوار اسانسور شدم و طبقه
ي مورد نظر و فشار دادم
دل توي دلم نبود و غوغايي درونم برپا بود...چرا حاظر شده
بود اين همه پول و بهم بده مگه چند بار منو ديده!رو چه
حسابي ميخواد اين كارو كنه!بهش هم كه نمياد خيّر باشه!
هزارتا سوال بي جواب توي مخم رژه ميرفت با اعلام طبقه ي
مورد نظر از اسانسور بيرون اومدم زنگ در زدم در با صداي
تيكي از راه دور باز شد
وقتي قدم به داخل سالن گزاشتم اولين چيزي كه نظرمو جلب
كرد چنتا دختر خوش پوش و باكلاس بودن كه دور يه ميز
جمع شده بودن و داشتن حرف ميزدم و ميخنديدن!
سر در گم وسط ايستاده بودم نميدونستم بايد كجا برم كه
صداي نازك زني مخاطب قرارم داد و گفت
_بفرماييد عزيزم با كي كار داشتين ؟

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_سیزدهم

دستی میان موهای مواج اشکشید و نفسعمیقی
کشید تا بهتر به خودش مسلط شود.
با تنشو ناراحتی این فاجعه ختم به خیر نمی شد.
ابتدا باید کیمیا را آرام می کرد .
اولویت او بود.
خیالشکه از بابت کیمیا راحت می شد می توانست
تصمیم بگیرد.
نگاهی به پدرشانداخت و همزمان کت مشکی اش
را از روی مبل برداشت.
_ درستش میکنم بابا، کیمیا که...
پدرشهم برخاست و کلامشرا با عصبانیت قطع
کرد.
_ کیمیا چی؟ تو به اون دختر خیانت کردی امیر کیا!
نفرتی که امروز تو چشم های اون دختر دیدم راه هر
فکری و خیالی و می بنده .
حلقه شو پسآورد پسر! این یعنی نامزدی تموم!
نمی خواست به از دست دادن کیمیا فکر کند.
او مرد از دست دادن نبود!
کافی بود بخواهد...محال بود از دست بدهد.
کت را تن اشکرد و با اطمینان پاسخ داد:
_ اون الان ناراحت بود، حقم داره ...میرم آرومش
میکنم.
خواست به سمت در برود که پدرش مانع شد .
_ کجا میری؟
ناخواسته فریاد زد:
_ سر قبر قلبم! بابا، کیمیا نامزد منه! ناراحته ولی
نامزدمه! ازم دل کنده ولی نامزدمه!
توقع ندارین که بشینم دست رو دست بذارم تا از
دستم بره؟
پدرش نفسعمیقی کشید تا به اعصابشمسلط
شود .
رفتن امیر کیا به نفع شان نبود .
نه به خاطر آبرو و اعتبار خانوادگی شان!
این بار به خاطر حفظ سلامتی خودش!
بی شک اقوام کیمیا و آن دختره، راحت ازش
نمی گذشتند.
نگاهی به پسرشانداخت.
استیصال و ناراحتی از چهره اش می بارید.
پدرانه دلشبه درد آمده بود از غم فرزندش...اما
کمکی هم نمی توانست بکند.
او هم شکست پسرشرا نمی خواست...سال ها غم
غربت او را به جان خریده بود تا موفقیت اشرا
ببیند.
الان که دلش بند دل دخترکی شده و قصد داشت
ایران بماند نمی خواست همه چیز خراب شود .
دیگر طاقت دوری اشرا نداشت...محال بود قلب
مریض اشدوام بیاورد.

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M